رفتن به محتوای اصلی

و باز هم انتخابات!
17.01.2008 - 20:05

و باز هم انتخابات!

 .... به قول مادام ژیراردن « فرانسه چندین بارحکومت نشمه ها را تجربه کرده ولی حکومت سفت زنهای فلان بمزد را دیگر تا کنون به خود ندیده بود» مارکس**

 حدود دو ماه دیگر سناریوی تکراری و قدیمی انتخابات ، برای هشتمین بار روی پرده میآید، بحث های انتخاباتی مدتهاست آغاز گشته است. اکتر ها ی سیاسی، تقریبا، همانهایند که بیست هشت سال است دیده ایم فقط پیر تر شده اند و نه تنها جسماً. شرایط و فیلترهای جورا جور انتخاباتی همان است که بوده شاید دقیقتر وکارآمد تر شده اند و فیلتر شکنهائی هم که بوده اند در اصل همانها هستند، نا کار آمد چون سابق.

... من با چشمهای خیره به صفحه کامپیوتر، در اندیشه ام که ابتذال این بازی را چگونه به قلم آورده تا شاید خوانندگانی را دراین دنیای اینترنتی با قضاوت خود را شریک کنم. قبل از اینکه نگارش این سطور را شروع کنم، تصویر های سمت چپ سایت ایران گلوبال، برای اولین بار دقت مرا به خود جلب میکنند. انقلابیون مشروطه، تفنگ به دست، شمع خارتیغ دار سازمان دفاع از حقوق بشر، گورستان خاوران، دست های به بند کشیده یک اعدامی و..و... همه اینها با پیش زمینه فکر ِ انتخابات در راه، تابلوئی سوررئالیستیک از تاریخ تراژیک گذشته را در ذهنم تصویر میکنند. نقاش نیستم تا آنرا با زبان توانای رنگها ترسیم کنم. آمیزه ای از اشکهای کودکان بی پدر یا مادر شده. مادران فرزند از دست داده، بیوه های جوان، در کنار طناب های بیرحمی که از بازوهای آهنیین جر ثقیل ها آویزانند تا قربانی خود را از عزیزانشان بربایند. آرزوهای شیرینی که دراین کارنوال که عزرائیل و نکیر ومنکر هدایتش میکنند با شوکران مرگ مسموم و زیبائی اشان، جای خود را به به کابوس وحشت و نومیدی سپرده است . تبسم های سرشار از حیات و نگاه های سر شار از عشق به زتدگی و شادی خواهی از رخسارها گریخته و جای خود را به زنگار ترس که هیولا گونه، در ردای قدسینی که بجای انوار رحمتِ قداست آسمانی، اخگرهای مرگ میپراکنند، داده است. در گوشه دیگر این تابلوی سور زئال بخاریهای از یخ و سرما قنیل گرفته ای را میبینم که بر روی دریائی از نفت و گاز ، در این سرمای زمستانی نزدیک به بیست درجه، نفس گرمشان را از دست داده ، سرد وبیروح به یخ زدگان، بی ترحم مینگرند.و کودکانی که از سرما به آغوش نه چندان گرم مادرشان پناه برده اند. و خیل عظیم میلیونی معتادانی که حاضرند برای چند سانت گرد خواهر ومادر خود را به هر ارزان خر ِ پست و دون فطرتی بفروشند.

سوررئالیسم این تابلوی خیالی ذهنم را، که در پیچ و تاب و چرخش تند خود به هرسو و هر چیز که میتواند در این تابلو وتصویر بلبشو گونه، ارتباطی پنهانی، در متنی مشترک بیابد به اطراف پرتاب میکند و به رنج روانم از این هم پلشتی که بر مینهنم رفته و میرود بیانی هزیان گونه میدهد.

دیدن تصویر ستار خان و مجاهدین تبریز، انقلاب را در نمونه های تاریخیش، در ذهنم تداعی میکند. کتاب انقلاب فرانسه هم دم دستم است تصویر چهره زیبای ملکه ماری آنتوانت را میبینم. آن گردن بلورینش که که هوس بوسیدن و عشق ورزی را در آدم بیدارمیکند، بیشر توجهم را بخود جلب میکند و تجسم فرو افتادن تیغه تیز گیوتین روی آن و سرِ جداشده اش مرا تکان میدهد و به وادی دیگری، به میهن خودم میراندم. به یاد پیکر آویزان شیخ فضل الله نوری از چوبه اعدام می افتم. ژاکوبن های انقلابی فرانسه با سپردن گردن ماری آنتوانت به تیغه گیو تین در واقع گردن اریستوکراسی کهن فرانسه و نظام اشرافیت فئودالی را زدند و انقلابیون مشروطه خواه با اعدام شیخ فضل الله نوری، استبداد مرعی ونامرعی دین و دین پیشگی و حرفه دین فروشی را که بیش از هزار سال بر ما و خوردن و خوابیدن .و... ما فرمان رانده بود به چوبه اعدام سپردند. ماری آنتوانت برای همیشه به عنوان نماد اریستوکراسی زمیندار فراتسه به گور سپرده شد ولی شیخ فضل الله با گردنی صدها بار کلفت تر و پس از قریب هفتاد سال از گور بر خاست تا با اکسیر دین و با اتکا به نیروی ِ مهیب خرافه که در بخش سنتی جامعه خوابیده بود ، انتقام خود را از آنها که بدارش کشیده بودند و نوادگان آنها بگیرد وتمامی ایران را به مسجدی هفتاد میلیونی تبدیل کرده و هر روز را برای ملت عاشورا و شام غریبان کند.

حدود سی سال پس از انقلاب مشروطه رضا شاه ، پس از جایگزین کردن مدارس عرفی به جای مکتبخانه، دانشگاه تهران رامیسازد که با بهترین دانشگاه های اروپا و امریکا دانشجو و استاد مبادله میکند و نود سال پس از بگور رفتن شیخ فضل الله نوری، آیت الله اکابر نرفته، عمید زنجانی، از ماشین ِ صدور مدرک ِ حوزه علمیه قم، مدرک دکترا در رشته حدیث و روایت میگیرد و رئیس دانشگاهی میشود، که ده ها سال قبل از او، برای اشاعه علوم مدرن و با زحمت زیاد، در مدتی کوتاه ساخته شده بوده است . تعجبی ندارد وقتی شیخی روضه خوان به تخت سلطنت ایرانزمین مینشیند و کلمه سلطان را هم قابل نمیداند و خود را بر ملتی بزرگ، رهبر عضیم الشأن و مقام معظم رهبری میخواند، باید در چنین واحه ای رئیس دانشگاه هم آیت الله شیخ عمید زنجانی باشد و...

و تعجبی ندارد اگر مجلسی هم که متفکرین و انقلابیون مشروطه به پا کردند به شعبه ائی از حوزه علمیه قم ، نجف و مشهد تبدیل شود. نه! من اگر میکل آنژ و رامبراند و پیکاسو هم میبودم نمیتوانستم این ملغمه تلخ را آنچنان که هست تصویر کنم که از را ه نگاه، تلخی و لجن وارگی طعم آن در دهان، آن احساس تهوعی را که بایسته است ایجاد کرده و دل وروده آدم را آنچنان که باید بهم بریزد. فکر نمی کنم کس دیگری هم بتواند.

سالهای 46 ـ 48 در شمال، در ساقی کلایه جنگلبان بودم. ساقی کلایه بعلت تبدیل شدن به یک دهکده سوپر مدرن توریستی و در حد بهترین استاندارد های مدیترانه ائی، نام متل قو گرفته بود یا نام گذاری شده بود. من حالا که این سطور را مینویسم متوجه این نکته میشوم که بنیان گذار متل قو چه نام زیبائی را برای این مجتمع توریستی بر گزیده بود. تمام تابستان و مدتی از بهار و پائیز در آنجا غلغله بود. هیچ چیزی از مجتمع های امروزی جزایر قناری کم نداشت. بخش رستورانی و کازینوئی متل قو، در جلوی خود، بسمت دریا تراستی بسیار وسیع داشت که در آنجا، غروب هنگام ، همیشه ارکستر زنده موزیک ایرانی یا خارجی اجرا میکرد و پیست رقص هم داشت. من طبق طبع عوامانه آنروز خودم ، هر بار از کنار آن میگذشتم ، با نفرت به آن نگاه میکردم وازاینکه این جماعت از ما بهتران آن بالا مینشینند و بطریها و لیوان های نوشابه یا شرابشان را، در آن غروب زیبای ساحلی که قرص کامل خورشید همچون جام مسین گداخته ائی در آنسوی افق ، با زیبائی خیره کننده خود، در پس گِرُده دریا آرام آرام فرو میرفت، نوشیده و زن مرد در پیست رقص آن در هم میلولیدند عقده ام میگرفت . عقده ائی که چون دیواری سربه آسمان کشیده دنیای مرا از آنان جدا میکرد. عقده ائی که به شکل نگاه سنتی، در تبین و تبلور دینی، خود را باز میساخت. هر چند دینی هم نبودم . فکر نمیکنم هیج روانشناسی هم به توضیح روان شناختی سیاسی اجتماعی این نوع عقده که پدیده ائی اجتماعی بود قادر باشد. در آن موقع سیاسی هم نبودم که از این زاویه به قضیه نگاه کنم. ولی همیشه این به عنوان یک آرزوئی دست نیافتنی در من ماند که منهم روزی آنجا بنشینم و از روی آن تراست غروب زیبای خزر را تماشاکنم و همزمان جامم را سر بکشم وزنی هم در کنارم باشد تا همزمان با او مغاذله کنم. علت اینکه در آن ایام و شرایط، نمیتوانستم تصور یا جرعت کرده بروم و منهم در آنجا بنشینم و آن پیاله ائی را که در رستوران محلی با کولی ماهی و اوزونبرون صرف میکردم صرف کنم عدم بضاعت مالی هم نبود، با نگاه امروزم ، خیلی ساده، بیگانگی فرهنگیم با آن فضای آزاد و عاری از قید و بند های سنت بود. من از تبار سنت بودم و در آمیخنن با این جماعت برایم ناممکن. این عدم توانائی درآمیخگی با آنان بود که مرا به نفی کامل آنان میکشانید و تنفر نسبت به آنان چو ن قارچی سمی در درونم رشد میکرد و احساسات همنوعی و انسانی را در من نسبت به آنها میکشت، اگر اصولاً چنین احساسی وجود میداشت. آنها برای من، آنهائی منتزع و مبرا از هر رابطه ای بودند که میتوانست من وآنها را در زیر نام انسان بهم مرتبط کند. تفاوت، تفاوت دو جهان و هستی روانشناختی در آن دوجهان بود. و وقتی امروز از فراز زمان و ارتفاع عمربه تفاوت این دو جهانی که من ها را، از آنها جدا میکرد میاندیشم. فکر میکنم فاصله این دو جهان را نفرتی ناشی از باورهای دینی آغشته به شکاف فرهنگی و طبقاتی روستا ئی گری و شهری گری و..و.. پر کرده و میکرده است.

بلاخره پس از چند سال* این فرضت دست داد که من هم با فامیل جدید، با اطمینان به نفس، اطمینان به نفسی که انقلاب به من داده بود و روی دیگر سکه آن، نه بلند شدن من ها ، بلکه فرو افتادگی و سقوط آنها بود، به متل قو بروم . اولین تابستان پس از انقلاب. با همسرم و فامیل آنها رفتیم شمال .در نزدیک متل قو ، ساختمان هتل بزرگ و لوکس هابت تکمیل شده بود. اولین چیزی که نظرم را جلب کرد ، تغیری بود که مدیریت اسلامی و جدید هتل در توالت ها ایجاد کرده بود . این توالت ها با هزینه ای نه چندان کم به مستراح تبدیل شده بودند و بدین صورت که در اطراف توالت فرنگی سکوهای چوبی زده و آنرا با سطح نشیمنگاه تراز کرده بودند، طوریکه آدم باید مثل قدیم چمباتمه میزد و قضای حاجت میکرد. حیف به عقلم نرسید یک عکس تاریخی از این تغیر شکل توالت ها بگیرم که مدلی میناتوریک از آن پروژه بزرگی بودند که معماران اسلامیزه کردن میهنمان در پیش داشتند، یعنی تبدیل توالت به مستراح!

روز بعد رفتیم دریا ، خانمها باید با لباس، آبتنی میکردند و سواحل هنوز زنانه مردانه نشده بود. رسوب ضخیم تفکر ضد شاهی و ضد غربی، کلفت تر از آن بود که اجازه دهد از ورایش نشانه های روشن و هشدار دهنده را ببینیم.

فردا رفتیم متل قو و فکر میکردم به آروزی دیرین و خفته ام میرسم. هیهات! لب همان لب بود اما! بوسه اش گرمی نداشت...

تو گوئی خاکستر مرگ بر این مجتمعی که روزی متل قو بود پاشیده اند. رفتیم روی همان تراستی که رستوران بزرگ متل هم در آنجا قرار داشت چند صندلی را اشعال کردیم. از آن دختران شاد و شنگول گارسون خبری نبود و به جای آنها گارسونی که دیگر، گارسون هم نبود شاگرد قهوه چی بود ، با هیتئی کثیف و ریشو ظاهر شد و پرسید چی میخواهیم ، لیست غذا را نگاه کردیم و هرچه را گفتیم ، پاسخ داد اینرا نداریم ... پرسیدم، ماهی ازونبرون دارید، گفت نه حرام است دیگر سرو نمیکنیم. گفتم کُولی ماهی داری جواب، نه بود. بلاخره چلو کباب چنجه تنها چیزی بود که داشت و کوکاکولاها هم جز شربت بی مزه چیزی دیگری نبودند، سفارش دادیم . غذا و سالاد خوردنی نبودند لذا نیم خورده گذاشتیم و آمدیم بیرون. گوشتهای کباب آنقدر سخت و سِقر و ریشه دار بود که دندان سگ و گربه هم خریف آنها نمیشد.

متل قو دیگر متل قو نبود و شاید ، درست به همین دلیل هم مای این جهانی توانسته بودیم بر صندلی های ترک کرده آن جهانیها تکیه زنیم و برای لحظه ای هم که شده این متل فرنگی تبدیل شده به قهوه خانه اسلامی را، همان متل آنروزی بپنداریم! و با احساس متل رفتگی خودمان را شاد کنیم

اگر شیخ روضه خوانی، کیان کورش و داریوش را بر سر میگذارد و خود را رهبر عظیم الشأن میخواند و اگر مجلس شورای ملی از خیل بازماندگان و خون خواهان مشروعه طلب ِ شیخ فضل الله نوری پر و به زیر مجموعه مدرسه فیضیه ها تبدیل شده و خیل ملاهای از دهات رسیده دستگاه ادرای و دیوانی مدرن شاه را تسخیر و آنرا به دارالخلافه تبدیل میکنند، همچنان که دانشگاهمان را روضه خوانی دیگر، پس جمکران نژاد هم میتواند کرسی صدارت امیر کبیر ومصدق و فروغی ها را اشعال کند تا این پرده سوررئال، از واژگون شوندگی نکبت آفرین مدنیت میهن ما نکمیل شود!

وحال آقایان و همشیره های اصلاح طلب که برای هشتمین بار خیز کرده اند تا کرسی قهوه خانه شورای اسلامیی را اشغال کنند، بد نیست در نظر داشته باشند که این قهوه خانه از سکه افتاده است مشتری های معتبر زیادی ندارد وآنها میتوانند با متولیان دائمی آن، اقلاً قدری چانه بزنند شاید سرویسی که میگرند از آنکه ما درقهوه خانه ساقی کلایه ی بعد از انقلاب گرفتیم بهتر باشد. چون گرد و خاک استکبار ستیزی فرونشسته است و این متولیان نیاز مند مشتری. و خوب است این اقایان و خانمها در برابر هزینه مشروعیت بخشی از خودشان به این قهوه خانه، اگر درست تحویل گرفته نشدند میز غذا را ترک کنند، که اقلاً نسل های بعد، این قهوه خانه را بجای متل و رستوران نگیرند. این حد اقل اتتظاری است که از اینان میرود. و انتظار زیادی هم نیست.

مارکس در واپسین بخش از شاهکار تحلیلی خود از حکومت ارازل و اوباش فرانسه برهبری لوئی بناپارت ـ برادرزاده ولنگار و هرزه ناپلئون ـ عبارت در پیش نگاشته شده این نوشتار را از زبان بانو ژیراردن میگوید و توضیحاً بگویم که لوئی بناپارت 50 سال پس از انقلابی که جهانی را تکان داد و بزرگترین دستاوردش کلیسا نشین کردن کشیشان بود ، با کمک اوباش پاریس که بی شباهت به انصار حزب الله خودمان نبودند، توانست با مانور بین گروها و احزاب سیاسی مختلف و استفاده ماهرانه از درگیری آنان با هم، با کودتائی قدرت سیاسی را در سال 1851 کاملاً قبضه کند. و گارد ملی را منحل و مجلس را مطیع و عملاً از معنا انداخته به یک کلوپ بی خاصیت نمایشی تبدیل کند. و جا دارد بگویم اگر مارکس حکومتگری آخوند ها را دیده بود عبارت فوق برایش چندان جالب نمیبود که آنرا نقل کند.

 * توی این فاصله زندان بودم.

 **هیجدهم برومر لوئی بناپارت ، ترجمه باقر پرهام چاپ سوم ص 184

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

ایران گلوبال

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.