رفتن به محتوای اصلی

نگاه می
کنیم و نمی
بینیم
26.04.2008 - 12:09

پیش از وارد شدن به بحث اصلی این مقاله چند نکته را تذکر دهم.

۱ ـ بی
معرفتی نوشت که کم از اسماعیل خوئی هزینه کن. نوشته بودم: «به قول خوئی در بیدرکجای غربت»؛ همین! و دیگری نوشت: «اسماعیل خوئی و شاگردش نویدی» (چند بار) ناچارم این را توضیح دهم پس، که من در هیچ موردی از اسماعیل خوئی نمایندگی ندارم و اندیشه
های من هیچ ربطی به اسماعیل خوئی ندارند؛ ممکن است در بسیاری موارد هم
نظر باشیم و در مواردی هم حتماً نظرات متفاوت و حتی متضادی داشته
باشیم. من و او از زمان همکاریمان در «دیدار» به این نتیجه رسیدیم که در عین اختلاف نظرهائی که اینجا و آنجا با هم داریم، دوست هم بمانیم و گفته
ام و می
گویم که اسماعیل در بسیاری موارد استاد من بوده
است و کنون نیز هست، در عین این که هم
چون یک برادر دوستش دارم و چون یک دوست در کنار او هستم؛ و بارها شنیده
اند دیگران ابراز لطف و مهر او را هم نسبت به من، مثلا در شب شعر خودش در روم فرهنگ و هنر. تکرارش نمی
کنم چرا که خودستائی خواهد بود.

۲ ـ یکی هم نوشت این نویدی بس که رادیکال زده است همه از او می
ترسند. چرا باید کسی از این شاعر یک
لاقبا بترسد؟ من نه حزب دارم، نه پول دارم نه قدرت.

نه! کسی از من نمی
ترسد. آنها نه از من که از «حقیقت» است که می
ترسند. آنها از این می
ترسند که کهف
نشینی
های مقدسشان آشکار شود؛ از این ندا می
ترسند:

در گور خویش مانده و از کرم من پریم

بیرون شویم زی پری از مای عاشقی.

و من فقط از ابطال
پذیری نظریه
ها حرکت می
کنم. آنچه را که بطلانش بر من محقق است یادآوری می
کنم و در هیچ موردی هم نمی
گویم و ادعا نمی
کنم که تمام حقیقت را مالک شده
ام و اسم اعظم را کشف کرده
ام. از هر نقدی به جان دل پیشباز می
کنم. ولی دشنام
گویان را افشا خواهم کرد چرا که سرگیجه ایجاد می
کنند؛ نباید بگذاریم آزادی بیان به آزادی موعظة نفرت و دشنام بدل شود. در این مورد پیشنهادهائی دارم که با کیانوش توکلی در میان خواهم گذاشت.

۳ ـ آن تقسیم
بندی اتهام به استنادی و استنباطی از من نیست؛ از زنده
یاد دکتر پرویز اوصیاء حقوق
دان و وکیل برجستة بین
المللی
ست؛ در پی دعواهائی که در کانون بود و نسبت
هائی که هم
وندان به یکدیگر می
دادند. او مرز مجاز مباحث را چنین ترسیم کرد:

الف ـ اتهام استنادی یعنی اسناد یک جرم حقوقی به کسی بدون ارائة سند: مثل «زید امر را کشت». «امر پول زید را دزدید.»، «فلان
کس جاسوس یا مأمور جمهوری اسلامی
ست» و از این قبیل.

ایراد چنین اتهاماتی بدون ارائة سند خود جرم است.

ب ـ اتهام استنباطی یعنی نسبت دادن اندیشه
ای یا گرایش و رویه
ای به کسی که به خودی خود جرم حقوقی به حساب نمی

آیند: یک وطن
پرست افراطی در فرهنگ سیاسی یک شووینیست است. یک نژادگرا راسیست است. کسی را به صرف شووینیست بودن یا راسیست بودن نمی
توان مجازات کرد (مگر وارد اقدام جنائی شود)، همچنان که جدائی
خواه بودن ـ خود به خود جرم نیست ـ و البته این اتهام
ها هم باید مبنائی داشته 
باشند؛ نوشته
ای یا سخنی یا فعالیت سیاسی ویژه
ای که نشانگر چنین گرایشاتی باشد و نمی
شود همینطور الکی به کسی گفت راسیست یا شووینیست. و نوشتم قبلا که مطلقاً صحیح نیست که کسی را که در حکومت نیست و نیز عضو یک حزب با مرام فاشیستی نیست، فاشیست بنامیم. در آلمان هم این کار جرم است؛ از دیگر جاها خبر ندارم.

اتهام
های استنباطی از جنس نظرند و جلوی اتهام استنباطی راگرفتن یعنی آزادی اندیشه و بیان را سلب کردن. با این همه، می
شود از کسی که چنین اتهامهائی وارد می
کند، پرسید: “بر مبنای چه این را می
گوئی؟” و آنگاه که حرفی نداشته باشد، می
توان به او گفت: “یاوه می
بافی!” مرز اتهام استنباطی هم دشنام است. یعنی نمی
شود با طرح مجاز بودن اتهام استنباطی خطاب به کسی نوشت: «فاشیست شووینیست حرام
زاده!»

۳ ـ سامان باربد گرامی به شیوة آزرمگین خودش، نوشت که من از نثر و شعر و ضرباهنگ کلام حتی بهره
می
گیرم (تا حرفم را لابد تحمیل کنم). پاسخ او را از قول اسپینوزا می
دهم با این یادآوری:

مقوله
های میهن و ملت و هر آنچه به جهان انسان مرتبط است از مقوله
های ذهنی یا سابژکتیو هستند. بخش عمده
ای از آنچه در این باره بیان می
شود از جنس احساسات (سهش) است و نه از جنس اطلاعات. باروخ اسپینوزای بزرگ می
گوید امیال ما که غرایز ما سرچشمه
های آنانند تعیین
 کنندة منش و کنش مایند؛ او انسان را در جستجوی سعادت و سعادت را در حضور لذت و فقدان الم می
داند و فضیلت را در گرو ایجاد تعادل میان غرایز مختلف. او می
گوید:

غرایز آنجا که قدرت سوق دهنده و محرک هستند، خوبند و آنجا که رهبر و رهنما هستند خطرناک
اند. زیرا هر یک از غرایز فقط اقناع خود را طالب است.......... ما می
توانیم این امر را خودخواهی غرایز نام نهیم. (صفحة ۲۵۴ جلد اول تاریخ فلسفة ویل دورانت)

و ادامه می
دهد:

احساسات بدون عقل کور است و عقل بدون احساسات جماد. نمی
توان احساساتی را قلع و قمع کرد مگر به کمک احساساتی قوی
تر (همان صفحه)

و نتیجه می
گیرد: باید احساسات غیرعقلانی را با احساسات راهنمائی شده به وسیلة عقل به نبرد بیندازیم. عقل باید از حرارت و جوش و خروش احساسات مدد گیرد و احساسات باید به روشنائی عقل منور شود. صفحة ۲۵۵ همان)

و ادامه می
دهد:

«اگر خواهشها از تصورات ناقص برخیزد، شهوات است؛ و اگر از تصورات کامل تولید گردد فضائل است.» (همان)

و باری سامان باربد گرامی! من این توصیة اسپینوزا را آویزة گوش دارم: «نمی
توان احساساتی را قلع و قمع کرد، مگر به کمک احساساتی قوی
تر و منطقی.» و پس به خود حق می
دهم با هر آنچه در چنته دارم ـ از نثر و شعر و منطق و ضرباهنگ کلام ـ به پیکار انواع گرایشات شووینیستی و راسیستی و رادیکال برخیزم. و گمان دارم که با ادراک همین نصایح اسپینوزا بوده است که هانا آرنت می
گوید در هر رادیکالیسمی یک پلیدی رادیکال نهفته است.

میهن دوستی هم، همانند نوع
دوستی از دوست داشتن خود ناشی می
شود؛ لطیف
ترین احساسات بشری از غرایز برآمده
اند: بازی و هم
 باز
دوستی ا
ست که به رفاقت می
رسد و عشق از نیاز جنسی
ست که برمی
آید؛ و از این هر دو هنر زاده می
شود؛ و همة اینها از دوست داشتن خود و احترام گذاردن به خود و تمایل به سعادت آغاز می
شود. آن کس که برای خود احترام قائل نباشد می
شود دزد رفیقش، برادرش، خواهرش، مادرش (او اتفاقاً فقط خود را از همة هستی دوست دارد.)؛ به تجربه دریافته
ام که باید از کسی که مرتب نسبت به خود اظهار انزجار می
کند پرهیخت. اما درجة بسیار خطرناک
تری هم دارد این بیماری: آن کس که خودشیفتگی را بدل می
کند به تقدیس گروه خودی و نفرت از خود را بدل به نفرت از هم

نوع، دارد پلیدی وجود خود (نفرت از خویش) را توجیه می
کند با نفرت از نوع انسان و، در عین حال، خویشتن
پرستی
اش را توجیه می
کند در قالب پرستیدن گروه خودی. او اینسان بدل به یک دیو می
شود. خود را (در قالب گروه خودی) تبرئه می
کند از همة پلیدی
های وجودش ـ من و گروه من پلید نیستیم؛ این انسان است که پلید است (مثل ترک، عرب، غیرآریائی، غیرآلمانی، غیرترک، غیر عرب ـ بسته به این که این سرطان روح کجا روئیده
است ـ ) اما این تقصیر من و گروهی که من عضو آن هستم نیست. ما ذاتا شریفیم و بدی را دیگران به ما تحمیل کرده
اند (این عربها، این یهودی
ها، این غیرآریائی
ها، این غیر ترک
ها و....) ـ

او که یک میهن (یا ملت) 
پرست دوآتشه شده
است، ولی، در عین حال، دشمن بشریت هم خواهد شد: او به همة جهان (البته اگر ضعیف تشخیصش دهد) اعلام جنگ خواهد کرد. او هر دسته
گلی را که بیابد تقدیم مفهموی مجرد و انتزاعی از آلمان و آلمانی یا ایران و ایرانی خواهد کرد. او نطفة فاشیسم است.

او دیگر سرگیجه
ای خواهد بود که حتی با موجودیت واقعی و حی و حاضر میهنش نیز در ستیز است؛ او یهودی و کولی
ستیز است (در آلمان)؛ او ترک
ستیز و عرب
ستیز و ترکمن
ستیز است (در ایران). او از آریا تباران و ترک
تباران و عرب
تباران سخن می
گوید و نمی
داند که کار را دارد به غثیانی نژادی می
کشاند؛ نمی
فهمد. آن هم در سرزمینی که آنقدر خون
ها در آن با هم قاطی شده
اند که دیگر دنبال خلوص گشتن یک حماقت است. به من ایراد می
گیرد که با شووینیست خواندنش دارم به او توهین می
کنم؛ و من اما، دست الهة بقراط را می
بوسم که کار را یک
سره کرد و نوشت نئونازی
ها.

سرزمین ما محل تلاقی یا برخورد سه حوزة فرهنگی ـ زبانی مختلف بوده است:

۱ـ صفحة فرهنگی هند و آریائی (توضیح خواهم داد چرا این واژه را پذیرفته
ام و نمی
نویسم هند و ایرانی) ـ صفحة فرهنگی اورال آلتائی (طیف زبانهای ترکی) و صفحة فرهنگی سامی (هم یهودی و هم عربی). روشن است که این برخورد فرهنگها گاه بسیار هم خشن بوده
است؛ زده
اند یکدیگر را تکه پاره کرده
اند. اما جائی هم کنار هم ساکن شده
اند و پذیرفته
اند که ساکنان یک سرزمین مشترک
اند. هم
میهن
اند و رفته
اند به سمت تعاطی فرهنگی؛ از هم یاد گرفته
اند و به هم یاد داده
اند. اگر واژگان و عروض شعر عربی را از زبان فارسی (و نیز کردی و ترکی و گیلکی و...) حذف کنیم، «حقیقت»مان را کشته
ایم و دیگر «واقعیت» هم نخواهیم داشت و ناگزیر خواهیم شد همة آنها وآنچه
هائی را که به ما معنا داده
اند (رودکی و دقیقی و فردوسی و سعدی و حافظ و نظامی و هیمن و بی
کس و هژار و شیخ رضا کرکوکی و ....) را و یعنی همة دیوانهای شعر این بزرگان را دور بریزیم. بیهوده نبود که کسروی ترک که گرفتار بیماری پان
فارسیسم (یا پان ایرانیسم) شده بود ـ و من در عین حال، او را یکی از مفاخر فرهنگ معاصر ایران می
دانم ـ این کار را کرد و دیدیم که شکست هم خورد. خالص کردن فرهنگ فارسی دیگر غیر ممکن است. این که بکوشیم زبان فارسی را متعادل کنیم و دخالت دستوری عربی را در آن به حداقل برسانیم بحث دیگری
ست. اما، فرهنگ ما عجین است با آنچه از فرهنگ عربی گرفته
ایم. اگر دینمان را که عربی
ست دوست نداریم، نداشته
 باشیم؛ دین می
توان عوض کرد، می
توان مسیحی شد یا زردشتی یا بودائی یا بهائی؛ اما، فرهیختار ملی (ادبیات ملی) را که نمی
شود تغییر داد؛ یعنی نمی
توانیم حافظ را دوباره زنده کنیم و به او امر کنیم که بیا این بار هر چه را سروده
ای در قالب
های دیگری غیر از عروض عربی بسرای.

و

اگر واژه
های ترکی را از زبان فارسی بیرون کنیم نخواهیم توانست این پیام ساده را به همسرمان بدهیم: «تا من قابلمه را می
گذارم روی اجاق و غذا را گرم می
کنم، تو لطفا ملاقه و قاشق چنگال و بشقابها را ببر به اطاق نهارخوری.» (قابلمه و اجاق و ملاقه و بشقاب و قاشق واطاق ترکی
اند.)

یک چنین تعاطی فرهنگی
ای نمی
تواند جز با همسایگی و هم
نشینی و داد و ستد و حتی زناشوئی
های متقابل (به قول کردها ژن و ژن خواز) دست دهد.

در آذربایجان، اگر هم بپذیریم که زبان مردم تا قرن هفتم تاتی بوده
است؛ بی
شک، پس از مهاجرت ترکها، چند نسلی مردم دو زبانه شده
اند و بعد زبان ترکی شده است زبان اصلی و نسل
های بعدی؛ تاتی را فراموش کرده
اند؛ یک دلیل هم این ک زبان ادبی و نوشتاری آن مردم هم
آنگاه هم زبان فارسی بوده
است. این که نظامی گنجوی شعرهائی هم به ترکی دارد (این را اسماعیل خوئی به من گفت و سخن او در این موارد برای من حجت است.) نشان
دهندة این است که در عهد او زبان ترکی در منطقه رواج داشته
است و جز این چه دلیلی می
تواند داشته
باشد این ترکی
سرائی او؟ در مورد مولانا هم همین است. او نیز بیت
هائی به ترکی دارد (این را هم از اسماعیل خوئی شنیده
ام.) آن تکة زیبای او در مثنوی که چارکس با چارنام انگور می
خواهند (به فارسی، عربی، ترکی و رومی) نشان
دهندة رواج هم
زمان این زبان
ها در دورة او بوده
است.

به هر روی، آنچه ما امروز به نام ایران می
شناسیم (میهن واقعی
مان) از مردمانی تشکیل شده است که از سه حوزة فرهنگی ـ زبانی مختلف
اند و هیچ کدامشان بر دیگری به لحاظ حق تصرف (و تصرف همه هم از نوع عدوانی بوده
است) دیگر ارجحیت ندارد. وگرنه باید برویم و تخیل جوراسیک
پارک را عملی کنیم، «دن
ان
آ»ی اورارتوها و کاسیان
ها و ایلامی
ها و دیگر خلق
های پیش از کوچ هند و آریاها را بیابیم و آنها را زنده کنیم و سرزمینشان را تحویلشان بدهیم.

از نظر من، هر کس با هر زبان و فرهنگی در ایران کنونی می
زید، ایرانی
ست: گو آریاتبار باشد، گو نباشد. از این رو هم هست که اصطلاح هند و ایرانی را کنار می
گذارم و آنجا که می
خواهم از زبان
ها و فرهنگ
های نخستین مهاجران به ایران (یا مهاجمان) سخن بگویم، می
نویسم و می
گویم پس از این «هند و آریائی». پاسخ من به کسی که از من پرسیده است آیا کردها را ایرانی می
دانم یا نه این است: بخشی از کردها ایرانی
اند و همة آنها هند و آریائی (به لحاظ زبانی فقط؛ نه نژادی و نه حتی فرهنگی.) ترکمنهای ساکن ایران ایرانی
اند؛ اما، هند و آریائی نیستند. و توجه کنید که صرفاً با در میان نهادن این پرسش (آیا کردها را ایرانی می
دانید؟) بسیاری از ایرانیان فعلی را غیر ایرانی می
شمارید. آخر پس آنها چرا هم
وطن شما باقی بمانند؟! به خاطر قبالة بیستون؟

یکی از معناهای مدرنیته، برگذشتن از تقسیم
بندی جهان انسان است به نژاد و قوم و قبیله؛ اما این به معنی نفی فرهنگ
ها و خودویژگی
ها نیست؛ به این معنی
ست که دیگر بپذیریم هجوم برای تصرف سرزمین
های دیگران و اعمال آسیمولاسیون بر آنها ممنوع است. بپذیریم که جنگ حتی معنای نوینی یافته است: متفقین، پس از شکست آلمان و ژاپن و دیگر هم
پیمانانشان، مردم آلمان و ژاپن و آن هم
پیمانان را کشتار عام نکردند و سرزمینشان را از آنها نگرفتند و حتی کمکشان کردند که روی پای خودشان بایستند.

مدرنیته دیگر، حتی از رواداری (تولرانس) برگذشته است و به تشویق دگرباشان برای نگه
داری و نگاه
بانی از فرهنگ و زبان خود رسیده است. و اما، بسیاری از فرهیختگان ما، حتی آنها که گرایش نژادپرستانه و یا وطن
پرستانة افراطی ندارند با این که نگاه می
کنند نمی
بینند. اصلا انگار متوجه نیستند که آن خانه صاحب
خانه
های دیگری هم، غیر از فارس، دارد.

«نگاه می
کنیم و نمی
بینیم.»

گمان می
کنم این جمله را پرویز صیاد جائی نوشته بود.

ندیدن خودویژگیهای مردمان غیر فارس ایرانی فقط کار چند فالانژ آریاپرست نیست. حتی روشنفکران به نام
تر و فیلسوفان ما گاه بی
استعدادی شگرفی در ندیدن از خود نشان می
دهند.

در«موج چهارم» که مجموعه مصاحبه
ایست از «رامین جهانبگلو» فلسفه
دان برجستة ایرانی که گفت و گوهای پرشماری با فیلسوفان برجستة معاصر ـ از جمله آیزابرلین ـ را در کارنامة خود دارد، در پاسخ این پرسش « به نظر شما چه مؤلفه
هائی می
تواند در رابطه با هویت امروزة ما مطرح باشد؟» می
خوانم:

«ببینید ایران یک تمدن باستانی است و از لایه
های انسان
شناختی گوناگون درست شده است. پیچیدگی معرفتی و فلسفی هم که این مملکت با آن درگیر است به خاطر همین لایه
های گوناگون است. ما نمی
توانیم به این لایه
ها توجه نکنیم، این لایه
ها به ما هویت
های گوناگون می
دهد و نه هویت یکسان.»

با خواندن این جمله
ها خوشحال و کنجکاو می
شوم؛ این یکی پس به تنوع فرهنگی جامعة ایرانی توجه کرده
است. اما دو خط بعد آب سرد واقعیت بر سر ذوق
زدگی شتابناکم ریخته می
شود. می
خوانم:

«این لایه
ها می
تواند اسلامی باشد، می
تواند فرهنگ ایران باستان باشد و فرهنگ مدرن هم هست.»

باری،

نه او و نه بسیاری دیگر از روشنفکران ما، با این که نگاه می
کنند، نمی
توانند ببینند. جهانبگلو فرهنگ ایران باستان را در هویت انسان ایرانی دخیل می
بیند. اما، اصلا نمی
بیند که در ایران، علاوه بر فارس
ها (که قبالة ایران را داریوش بر بیستون به نام آنها حک کرده است)، کردی هم هست، ترکی هم هست، عرب و بلوچ و ترکمن و گیلک و لر و مازندرانی و تالش و ترکمن هم هست و هر یک از این بخش
ها (چه قبیله و قوم بنامیمشان چه بهرملت چه ملیت چه ملت) به هر حال حضور دارند. و هر یک دارای فرهنگی هستند، زبانی دارند، آداب و سننی دارند و از مجموعة این بهرفرهنگ
ها (Subkultur) هاست که فرهنگ ریزومی ایرانی هویت می
یابد. او نمی
بیند و هنگامی که از تنوع فرهنگی حتی سخن می
گوید نیز، می
رود سراغ فرهنگ ایران باستان و اسلامی و مدرن.

از من خواسته شد به میثاق جهانی حقوق بشر استناد داشته باشم.

در ملحقه هجده دسامبر ۱۹۹۲ اعلامیه جهانی حقوق بشر آمده است: «افراد گروه
های اتنیکی قانونا حق مطالبه و فعالیت برای کسب منافع گروه اتنیکی خود را دارند.»

و بند سوم همان ملحقه به صراحت می گوید: «این حق ، نه فقط یک حق فردی که حق جمعی نیز هست. حق جمعی افراد یک گروه اتنیکی ، حق آن گروه اتنیکی
ست، زیرا گروه اتنیکی جمع افراد گروه است...»

و این حق، اگر حق مالکیت گروه
های اتنیکی سرزمینهاشان که بخش
هائی از ایران هستند، قبول نشود، رعایت نخواهد شد.

این هم پاسخ پرسش دیگری که از من شد: «حق طلاق یعنی چه؟»

حق طلاق یعنی این که هر یک از گروه
های اتنیکی که در ایران ساکن است، مالک سرزمین خود است و اگر سرزمینش را به شراکت با دیگران گذاشته، داوخواهانه این کار را کرده
است؛ و نفس جدائی
طلبی پس، جرم نیست؛ چرا که هیچ حقی مقدس
تر از حق مالکیت یک گروه اتنیکی بر زیست
بومش نیست و حتی با استناد به خرد ناب کانتی هم نمی
توان این اصل اولیة حقوق بشر را نفی کرد. نفی مالکیت مردمان بر سرزمینشان، نفی هویت انسانی آنهاست.

و

آنچه، شووینیست
ها در نمی
یابند این است که با و برای نفی این مالکیت، باید کل ایران را بسپارند، تا ابد، به اقتدار غیردموکراتیک و یعنی سنتی (از نوع اعلیحضرتی یا حضرت امامی یا استالینی یا سوموزائی
اش) و بر مبنای رویة ابطال
پذیری نظریه
ها، با قاطعیت اعلام می
کنم که تمدن صنعتی به سرزمین تحت حاکمیت اقتدار سنتی نزول اجلال نخواهد کرد. همة ایران را با این مقدس شمردن شکل آن «گربه
هه» و استناد به قباله
نامچة بیستون می
کشید؛ چون بازگرداندنش به تمدن زراعی نیز ممکن نیست. در خلاء تمدن خواهد مرد.

حق طلاق در سرزمینی که از هویت
های اتنیکی متفاوت تشکیل شده است، یعنی قائل شدن حق حیات برای کل آن سرزمین؛ و اما من خود، به همة مردمان ایرانی توصیه می
کنم که هیچگاه از این حق استفاده نکنند. همه
شان سیه
روزتر خواهند شد. به آنها گوش
زد می
کنم که ایران فعلی یک اقلیم است و برای آباداندنش باید سرتاسری کار شود. به کردها گوش
زد می
کنم که با همه بلاهائی که سرمان آورده
اند، بقیة مردم ایران و به ویژه فارس
ها متحدان تاریخی ما هستند؛ کردها را از این که هستند تنهاتر نکنیم و..... این اما، بخش سیاسی ماجراست و نه بخش حقوقی آن و این بحث را به روشن
ترین شکلی پرویز نویدی (این آذری در بسیاری زمینه
ها ناهم
اندیش من و اما، انسان و انسانیت
گرا) در شبی که سخن
ران روم ملیت
های ایران فدرال بود باز کرد.

باری، ما به راستی بسیاریم. دارم این را به امثال صوراسرافیل می
گویم که حق
طلبان گروه
های اتنیکی ایران را به اعدام تهدید می
کند و می
فرماید اگر امروز امکان اعدامشان را نداشته
باشیم، اعدامشان به فردا موکول می
شود (غثیانی شبیه به این؛ نقل به مضمون است.) به اوست که می
گویم: آقای نسبتاً پرهمه
چیز! حواستان باشد! سمبه بدجوری پرزور است. روزی که همة نیروهای دموکرات و دموکراسی
خواه و ایران
دوست نیروهاشان را به هم پیوند دهند، فقط در برابر طبیعت ممکن است کمی ناتوان باشند؛ طبیعت خشن خشک زلزله
زای ایران، که تازه باز با همکاری همة مردمانش می
توان کاریش کرد.

در مقالة بعدی، به مقالة آقای مزدک بامدادان (ملت و ملت
سازی) خواهم پرداخت و تعریف
های جدید ازمفهوم ملت. فعلا برای آنان که دوست
دار شعرند (از جمله سامان باربد) یکی دیگر از قصیده
های میهنی
ام را به این مقاله پیوست می
کنم؛ تا بگویم که اگر بعضی
ها ایران مرده، ایران مدفون شده در آرامگاه کوروش و تخت
جمشید را (که من هم برایشان احترام قائلم) می
پرستند و خوش دارند هم
پای مردگان مدفون در آنها زنده
زنده کرم بگذارند. ما دگراندیشان حی و حاضر ایرانی، ایران زنده را از جانمان بیشتر دوست داریم.

خیلی حرف
ها در این قصیده زده
ام که گفتنشان جز به شعر ممکن نیست. با این توضیح که در این قصیده «ردیف» عوض می
شود (در آغاز واژة هیچ ـ در میانه واژة هم ـ در پاین واژة باد)؛ این تغییر ردیف امکان تغییر لحن به شاعر می
دهد.

* * *

قصيدة «از هيچِ هيچينه‌زار تا بي‌کران شقايق»

* *

 

باران مبار بر آن هيچينه‌ زار هيچ؛

ک
آتش گرفته نارد، بر غير خار هيچ.

خون چون نگردد عاشق! آخر، دلت کجا،

رخصت نمی
دهندت ديدار يار هيچ.

از خيمه‌اي که زستان(۱)، برزد بر آن زمين،

رخنهَ
‌‌ى وزش نجويد باد بهار هيچ.

برزخم خون‌چکانِ پاهايِ برزگر

مرهم نياورد او، جز زهرمار هيچ.

بر طاول از تطاول، بر دست کارگر

جز نيشتر نبارد، او بي‌شمار هيچ.

هر جا سپيدْداري شد سرفراز خاک،

فرصت نجُست گردد، او، غير دار هيچ.

آزاده‌ اي نيامد، آنجا، ز خود به در

کز حبس و قتل و تبعيد شد برکنار هيچ.

 

باران! مبار، باران! بر سيل‌راهه‌
اي،

مغروق خويش و، اما، پل با گدار هيچ.

 

گوي است و گرد ميدان، زينم ولي شگفت:

اين گرد و اين غبار و پيدا سوار هيچ.

از خود گذشتگانت، از جان گذشته‌اند؛

اي مانده در بدايت، از تو گذار هيچ.

از خودگذشتگانت اعدام مى
شوند؛

اعداميان ري را، پيدا مزار هيچ.(۲)

از داد و از هوارم، افلاک خيره شد؛

اما تو را خبر زين داد اين هوار هيچ.

 

باران! مبار بر آن ديوانه‌زار هيچ؛

جز ديو بر نيارد، ديوانه‌وار هيچ.

ديوانه حاکمانت، ديوانه حاکمي

کو خلق را نيارد هم در شمار هيچ.

ديوانه مردمانت، ديوانه مردمي

کو غير ديو نارد سالارِ بار هيچ.

ديوت به کامکاري، گرشاسبت به بند(۳)

ميهن! خزف ز دُرّ را داري عيار هيچ؟

بين ديو را که دريا تا زانوش رسد؛

زين نفت ديوزامان، غير از ضرار(۴) هيچ.

اين ديو نفت خواره، کارش ستم ‌گريست؛

جز اين تخصّص او را، دان کار و بار هيچ.

شيخ است و وحي، او را، آيد ز کردگار؛

فرقي نباشدش، پس، با کردگار هيچ.

از جهل ما، خود، آمد اين جاهل کبير؛

بندي‌ دست خود را، ممکن فرار هيچ.

لنگر گرفته کشتي، نفت است بار او؛

داني بها چه آرد؟ غير از مضار هيچ.

باروت و بمب آرد، او در بهاي نفت؛

داو از تو جان و بردت، در اين قمار هيچ.

جنگش نه با انيران؛ کز خصم عاجز است؛

جز در مصاف ايران، او را بخار هيچ.

در جنگ هشت ساله، ديديم با عراق،

مليون به کشت داد و، غير از فرار هيچ.

سرکوب خلق را، او، تسليح گشته است؛

جز با وطن ندارد پيکار و کار هيچ.

زهاک ماردوش است او مغز هر جوان،

خواهد خورشت و، او را، جز اين نهار هيچ.

* *

اين زن‌ستيز را، زن، گوئي نزاده است؛

گرگيش زاده کو را، جز خون ويار هيچ.

زهاک اگر گسسته‌ست بند و رها شده‌ست؛

جز گرشسب نيارد کس زو دمار هيچ.

از دوزخش برآور زردشت و کن يله‌ش؛

بي يل، امان نيابد اين روزگار هيچ.

* *

باران! مبار، اما، اين قلب مشرقي

بي ميهنش، ندارد، جائي قرار هيچ.

باران! مبار تا من، جايت، ببارمي

دريا کنم ز ديده، او را کنار هيچ.

* *

من بارم و تو باران! با من، ببار هم؛

از صبح تا به شبگير، در شام تار هم.

کشتي شکستگانيم، اي باد شرطه خيز(۶)

شايد که باز بينيم روزي ديار هم.

ني ني! غلط ببار اي باران! به ميهنم؛

بر سورچه (۷)، صفاهان، بر سبزه‌وار هم.

از جنگل شمالش تا تفتة جنوب،

بر کوه و بر کويرش، بر شوره‌زار هم.

باران! ببار نونو، تا کهنه نو شود؛

دشت آورد شقايق، هيچينه‌زار هم.

باران ببار و خورشيد! می
تاب تا که بو

تاود دل زمستان، آيد بهار هم.

گرشاسب دليرش آيد ز خود به در،

زهاک را برآرد، آنگه، دمار هم.

* *

گرشاسبي تو خود اي خلق به پاي بند!

بگسل تو بند، بگسل روبند يار هم.

گرشاسبي تو خود اي در خويش مانده جا!

برجه ز جاي پيرار از جاي پار هم.

خواهد شود، بلاعزل، گر کس وکيل تو

عزلش بکن وکيلي، بر او، گمار هم.

خواهد چو کس صغيرت خواند، شود وليت،

دانَش سفيه و حَجرش، بيش از صِغار هم.(۸)

تا قلب تو برخشد، دانش به کار گير

آنگه يمين برخشد، از تو، يسار هم.

سايد سپيددارت، پس، سر بر آسمان؛

آيد ز شاخسارش چهچهَ
ي هزار هم.

* *

باران! ببار باران! بو تا بهار باد؛

پايان اين زمستان، وين شام تار باد.

باران! ببار بر آن ريمينه‌زار(۹) هم

تا ريم شويد از جان، سيمينه‌زار باد.

باران! ببار بر آن ديوينه
‌زار هم،

تا ديو غرقه گردد، اينسان شکار باد.

هرکس که شادخواريش از رنج مردم است

گردد قرين خواري، رنجور و خوار باد.

هر کس به دشمني با خلق است کامکار

زهرش به کام و، زين پس، نالان و زار باد.

در دادگاه مردم، محکوم آيد او،

حکمش، به حکم مردم، زندان و کار باد.

* *

باران! ببار باران! بر سيل‌ راهه هم؛

تا قله‌گاه خيزش، او را، گدار باد.

* *

باران! ببار باران! بر تفته ميهنم؛

رج رج سپيددارش، تا، هر کنار باد.

باران! مبار، تنها، بر کينه ‌زار هيچ؛

تا کينه بيخ نارد، کين را مهار باد.

باران ببار بر عشق، اين سحر زندگي؛

تا بي ‌کران شقايق، ما را، نثار باد.

باران! ببوس از من، مهرو نگار من؛

تا ماه ماهِ نو را آئينه‌ دار باد.

باران! ببار بر من، بر جان عاشقم؛

تا غم بشويم از جان، من را قرار باد.

تا رُخ بشويم از اشک، خندم به روزگار؛

بو تا که روز من هم، خندان ز يار باد.

 

باران ببار باران! هستي به خاک بخش؛

تا کشتزار انسان پر برگ و بار باد.

 

…………………..

۱ ـ زستان = زمستان

۲ ـ اشاره است به خاوران و همة اعدامیان بی
نشان گور شدة دیگر. و مگر نه که «ملک ری» اشاره
ای
ست به سرزمین ایران؟

۳ ـ گرشاسب، قهرمان ـ خدای دوران اساطیر ایرانی (اوستائی) که در دوران افسانه یا حماسه (شاهنامة فردوسی) کوچک
تر شده و زمینی
تر شدة او بدل به رستم می
شود و او خود می
شود پدربزرگ پدربزرگ رستم ـ در شاهنامه او پدر نریمان است، نریمان پدر سام، سام پدر زال و زال پدر رستم ـ قد و قامت گرشاسب را از هماوردهایش می
شود شناخت: دیوی که در دریا که می
ایستد دریا تا زانوی اوست و پرنده
ای که هنگام پروازش زمین تیره می
شود. با همة قهرمانی
هایش، از آنجا که گرشاسب به آتش توهین می
کند، در دوزخ به بند کشیده می
شود و گلایه
ها و پرخاش
های او به اهورمزدا یکی از زیباترین فصل
های اوستاست. به میانجیگری زردشت او از دوزخ رها می
شود. (رجوع کنید به اساطیر ایران باستان از مهرداد بهار). میث گرشاسب پیوند دارد با میث اژی
دهاکه و ثریتونه و یمه (که در شاهنامه می
شوند زهاک و فریدون و جم.) یمه (جم) اژی
دهاکه را نمی
تواند بکشد؛ در البرز به بندش می
کشد و او روزی بند می
گسلد و سه
یک آفرینگان اهورامزدا را می
کشد. تا آخر اهورامزدا روان گرشاسب را به زمین باز می
گرداند و او با گرز می
کشد (چرا که خون اژی
دهاکه نباید بر زمین ریخته شود چون از خونش عقرب و مار برخواهند روئید.)

۴ ـ ضرار = (عربی) ضرر زدن به هم.

۵ ـ انیران = غیر ایرانیان معنی شده
است و دشمن ایرانیان. در اینجا من به این معنی دوم نظر دارم. معنی اول اگر باشد بسیار راسیستی
 و شووینیستی
ست.

۶ ـ وزن شعر من یک هجای بلند از وزن شعر حافظ کم دارد؛ پس «ای باد شرطه برخیز» شده
است «ای باد شرطه خیز.»

۷ ـ سورچه = روستای دیگر به کل ویران
شده
ای که زیستگاه خانوادة من بود، در استان کردستان. من هنوز خوابهایم را در آن روستا می
بینم. ای شگفت از انسان شرقی.

۸ ـ صغار = صغیران. در قوانین فقهی صغار و مجانین به حکم دادگاه از تصرف در اموال خود محروم می
شوند و برای آنها قیم تعیین می
شود. خمینی دقیقا از این قانون در توجیه ولایت فقیه استفاده کرد.

۹ ـ ریم = چرک

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

ایران گلوبال

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.