رفتن به محتوای اصلی

این توزش و این تورش از کجا برمی
خیزد آقای ستوده؟
04.05.2008 - 12:09

جناب ستوده!

تا بتوانم با شما سخن بگویم و انتقادم را از رویه
ای که در پیش گرفته
اید بازتر کنم، ناگزیرم کمی به عقب برگردم؛ در مقالاتی که برای طرح پیشنهاد «پارلمان ایرانیان در تبعید» نوشتم، به صراحت آوردم که مطلقا نمی
خواهم وارد مسئلة ملی شوم و در نتیجه از اساس به جای ملیت
های ایرانی یا ملت ایران می
نویسم مردمان ایرانی؛ آن زمان می
اندیشیدم می
توان مسئلة ملی را در ایران دور زد؛ می
توان این مشکل را با ارائة همة راه
حل
ها به عهدة مجلس مؤسسان گذاشت.

باری،

در نشست پاریس، شاهد آن شدم اما، که تمام حسن
نیت احزاب و سازمانهای منطقه
ای، از ترک و کرد و عرب و بلوچ و ترکمن و.... نه تنها فهمیده نمی
شود، که بل، با انگ تجزیه
طلبی مواجه است. خبر داشتم که با این که حزب مشروطه نشست را به علت حضور احزاب و سازمانهای منطقه
ای تحریم کرده است، ولی، شماری از فعالین آن حزب، به ویژه، با این نیت که جلوی کار را بگیرند اعزام شده

اند. به غیر از نمایندگان سازمانها و احزاب، از جانب کنگرة ملیتهای ایران فدرال، دکتر ضیاء صدر به نشست فرستاده شده بود؛ تمام بحث سه روز نشست به مسئلة ملی اختصاص یافت؛ جدل بر سر این بود که آیا بخش
های مختلف اتنیکی ایران «ملیت» نامیده شوند یا «قوم». نمایندة حزب دموکرات (ابو کریمی) با همان لحن شوخ و شاد همیشگی
اش، نخست از این سخن گفت که آقا! با آب
دهن که به هم نچسبانده
اندش که به این راحتی تجزیه شود؛ و بعد هم نظر حزب دموکرات کردستان ایران را چنین اعلام کرد:«اگر فارس
ها قوم هستند، ما کردها هم قومیم. حرفی نیست. بنویسید ملت ایران تشکیل شده است از اقوام کرد و فارس و بلوچ و.....»

اما، شماری از آنانی که بعد، من به صراحت شووینیست خواندمشان، با این پیشنهاد هم به مخالفت برخاستند:

ـ نه! فارس
ها قوم نیستند!

ـ پس چه هستند آقایان؟! اگر دیگران قوم
اند چرا فارس
ها قوم نباشند؟ ملت
اند؟

ـ خیر! ما ملت فارس هم نداریم؛ فقط یک ملت ایران داریم که تشکیل شده است از قوم
های کرد و آذری و بلوچ و ترکمن و عرب (در این نگاه گیلکی و مازندرانی و تالشی و لر هم فارس محسوب می
شوند) و فارس
ها که نه قوم
اند و نه ملت.

ـ یعنی چه آقا؟ از ما بهتران
اند پس فارس
ها؟ در آسمان هفتم
اند؟ جمع فرشتگان
اند؟ تعریف
ناپذیرند؟ یا چه؟!

بله جنال ستوده!

می
شود همین: اگر این تعریف قوم بودن دیگران و قوم نبودن و ملت نبودن فارس
ها را گردن نهیم، فارس
ها می
شوند آقای دیگران.

در واقع، ایران
ستائی بیمار رمانتیک (که دکتر اردلان به زیباترین وجهی، وجوه آن را در مقالة «وطن
پرستی رمانتیک و وطن
دوستی مدرن» شکافت، روکشی
ست برای شووینیسمی بسیار بیمار که محور آن فارساندن کردن همة مردم غیر فارس ایران است.

شب آخر، من نخست با پیشنهاد ملیت مخالفت کردم، با این استدلال که «ملیت» استناد به ملت است و معادل ناسیونالیتت آلمانی و نمی
تواند پس، نام گروهی از مردمان باشد؛ (دکتر صدر که کنار من نشسته بود، زیرلبی گفت: «هی سنگ بنداز ها!») و بعد، پیشنهاد زیر را ارائه دادم: در سند هویت بنویسیم: ملت ایران تشکیل شده است از زیرمجموعه
های ملی کرد و فارس و بلوچ و ترک و ترکمن و عرب و ....... (۱)

دکتر صدر، نماندیگان احزاب و سازمانها، جمشید طاهری
پور، ماشاءالله سلیمیان و دکتر باقرزاده پیشنهاد را قاپیدند و در بارة آن سخن گفتند. اما، رئیس خودخواندة جلسه که گفت نمایندة دولت بختیار برای مذاکره با کردها بوده است، آنچنان همه چیز را به هم ریخت که رأی
گیری نتواند صورت گیرد. اینجا بود که فریاد من برخاست: آقا اگر این شووینیسم نیست پس چیست؟ به عنوان زیرمجموعة ملی هم قبولمان ندارید؟! و فریاد زدم آقا اگر ما کردها بخواهیم ولی فقیه هم داشته باشیم، ولی فقیهمان می
شود سید عزالدین حسینی و نه خمینی و خامنه
ای. پس چرا بمانیم با شما آخر، که حتی زیرمجموعة ملی نمی
دانیدمان؟

چرا بمانیم آقای ستوده؟

این واقعیت کار ما و کردار شما ایران
دوستانی
ست که یک ایران انتزاعی و بری از هویت ساخته
اید و می
خواهید با انکار هویت و زبان مردمان غیرفارس آن، و با علم کردن یک گور به عنوان نماد تاریخی آن، یک هویت مجعول آریائی را جایگزین هویت واقعی انسانهای حی و حاضر آن کنید.

و تازه مگر کوروش فارس بوده
است؟ مادرش که کرد بوده
است (از اجداد کردان امروزی یعنی مادها) و پدرش هم برای حرف زدن با مادرش نیاز به مترجم نداشته است؛ بله! آن زمان، هنوز زبانی به نام فارسی به وجود نیامده بوده است و کوروش اساساً فارس
زبان نبوده
است که حال، آریاپرستان بخواهند به نام او زبان غیرفارس
ها را ببرند. (۱)

و

باری، از آن شب من به این نتیجه رسیدم که جز با یافتن راه
حلی برای مسئلة ملی هیچ رستخیزی ملت ما را دست نخواهد داد: و برآن شدم که دیگر دمی نیاسایم؛ بخوانم و بنویسم و بخوانم و بنویسم و چنین کردم آقای ستوده! با این آگاهی که از دو سو سنگ
باران خواهم شد. این زائیدة همة موقعیت
های پولاریزه (قطبیده) شده است. هنگامی که یک جامعه قطبیده می
شود ـ بر سر هر چه ـ خطربارترین مکان آن میانه است. آنجا، آدمی از هر دو سو سنگ
باران و دشنام
باران می
شود. اما، حقیقت هم، همواره در هر موقعیت قطبیده شده
ای، جائی در آن میانه قرار دارد. این بحث فلسفی نوینی
ست: یک تعبیر نوین از دستگاه فلسفی هگلی (تز، آنتی
تز و سن
تز) این است که حقیقت در میانة افراط و تفریط قرار دارد و دو قطب افراط و تفریط، از جنگ با یکدیگر، حقیقت را نمایان می
کنند.

و جناب ستوده! من این را به تجربه دریافته
ام: در اندرون هر انسانی چشمه
ای از مهر هست؛ چرا که هر انسانی مهربانی به خود را بیشتر می
پسندد (مگر این که به بیماری شخصیتی مازوخیسم گرفتار آمده باشد)؛ و این تمایل به مهربانی در انسان مدرن، رسیده
است به مرحله
ای بالاتر از رواداری (تولرانس)؛ رسیده است به تشویق دگرباشان برای دگرباش بودن. چرا که هر زبانی و هر فرهنگی و هر آئینی بخشی از گنجینة بشریت است. بخشی از بشریت را در خود دارد. و آن که برای اثبات خود (و گروه خودی) به نفی دیگران برسد، در عمق روحش زخم عفونی یک سادیسم بنیادگرا لانه کرده
است.

آیا به قدر کافی روشن هست آنچه می
خواهم بگویم آقا؟

نوشتم که در نفس کار شما، در ترجمة یک آگاهی از یک نشریة عربی، من نه شووینیسم می
بینم و نه راسیسم (که نیستید.) اما، می
پرسم از شما، به چه حسابی دکتر اردلان را یک شووینیست قوم
گرا می
نامید؟ بر مبنای کدام نوشته
اش. من از دو کامنتی که از «کردزاد» خواندم، حضور یک دانشمند را در پس این نام دریافتم و خوش
حالم که با نام واقعی
اش به میدان آمد. گرفتاری
تان را با امثال جمال می
فهمم؛ اما، دشمنی شما با کردزاد بر سر چیست؟ بنا بر کدام فاکت مشخص اعلام می
کنید که او برای برهم زدن آمده است؟ کاش یک بار دست کم، از شما، یک جمله هم (حتی یک اشارة کوچک) در محکوم کردن سرگیجه
ها و نکیرمنکرهائی می
خواندم که به چندین نام مستعار، پای مقالات من و کردزاد، به قصد ننگسار کردنمان کامنت می
گذارند.

کاش.

آقای ستوده!

شما خواسته
اید نقطة قوت مقالة مرا بدل به نقطة ضعفش کنید؛ در آن مقاله، قصد من خاطره
نویسی محض سرگرمی که نبوده
است، یک سیر را نشان داده
ام که به جمهوری اسلامی برآمد و به ویژه، همدان را مثال زده
ام که یک شهر فارس
نشین و غیرمذهبی
ست. خواستم به شما بگویم از این زاویه نگاه کنید: نه که چپ بوده
اید؟! اگر چپ فقط یک حسن داشته
است، آن یک حسن را در بینش دیالکتیکی
اش باید جست: در این که مسائل را نباید در تجرید واکافت و بررسی کرد. اگر چپ ایدئولوژیک این تنها میراث زیبای مارکس و انگلس را هم مچاله کرد و پیش پای تئوری
های هلفلاند (که به نام لنین معروف شدند) دور انداخت تا علیه امپریوکریتی
سیسم (متافیزیک
زدائی از مفاهیم) برخیزد و بتواند پرولتاریا را به فضای قداست بربکشاند (تا خود را به متولی این امام
زادة نوین ارتقاء دهد) ۲۱) بحث دیگری
ست. شما می
توانید اکنون میراث
دار همین رویة فاجعه
بار چپ سکتاریست باشید در نگرشی دیگر به هستی. تنها هم نیستید؛ آقائی که به نام جوات (و بسیاری نام
های دیگر) زیر مقالات من کامنت می
گذاشتند و مرا ننگسار می
فرمودند نیز، یک توده
ای بوده
اند. آقای ارس نیز که از بام تا شام در روم پالتالکیشان، به نام «انجمن سخن»، به هر تنابندة غیرفارس و غیر آریائی دشنام صادر می
فرمایند و هم
پای صوراسرافیل
ها تهدید به اعدام می
کنند، یک اکثریتی بوده
اند.

شما می
توانید از هویت آریائی یک تقدس نوین بسازید و جانشین انسان طراز نوین پرولتاریائی پیشینتان کنید. مبارک است!

باری، آقای ستوده!

و دارید چنین می
کنید. نه در ترجمة شما از آن آگاهی از یک نشریة عربی، بلکه در درخواستتان برای خاموش کردن من و در آنچه در بارة کردان در آن کامنت
ها نوشتید، همین نگاه هست: شما با امثال گرگین و جوات هم
صدا شده
اید؛ و حتی کار را به جاهای بدی دارید می
کشانید: می
نویسید که من (کیومرث نویدی) در جمال یک همراه می
بینیم و لابد باید خوانده
باشید که من به صراحت، خطاب به ایشان نوشته
ام اگر بخواهند جدائی را بر کردستان تحمیل کنند، با تفنگ حسن موسای من روبرو خواهند بود. و می
پرسم از شما چرا این بخش از پاسخ من به «جمال» را نادیده گرفته
اید؟ آیا این کتمان حقیقت نیست؟ آیا این تحریف حقیقت نیست؟

و می
پرسم از خودم، چرا این سکوت طولانی؟ چرا درست پس از درج دومین پیام سرگشادة من به کنگرة ملیت
های ایران فدرال، پس از چندی سکوت، این آقای ستودة، این مبارز قدیمی به صرافت این افتاده
اند که پاسخ «تازش این توزش از کجا بر می
آید آقای ستوده؟» را بنویسند و مرا با حذف آنچه خطاب به جمال نوشته
ام (تهدید به جنگ مسلحانه) به همراهی و هم
دلی با امثال او متهم کنند و یک شووینیست قوم
گرای کرد بخوانند؟

چرا؟

و بگویم به شما که هدف من نه فصل کردن که وصل کردن است: نوشته
ام و باز تکرار می
کنم که تنها با به هم پیوند دادن همة ظرفیت به جای ماندة شهروندان ایرانی امکان برون رفتی باقی
ست؛ من تا آن زمان که امیدی به شفای آقای گرگین داشتم هم، با ایشان به زبان دیالوگ سخن گفتم. با تمام توانم سعی کردم حتی بر جوات که بی
معرفتی را در مورد یک دوست، به اوج رقت

باری رساند، بی
ترحم نباشم و بکوشم متوجهش کنم که دارد خطا می
رود. اگر من جمال را کاک
جمال می
خوانم برای آن است که در فریاد خشم و نومیدی او حقانیت مردمی را می
بینم که بخشی از روشنفکران شووینیست و راسیست فارس تا حد تأیید اعدام فرزندان آنها پیش می
روند و می
دوند و کنار همین جمهوری اسلامی می
ایستند، هر آنگاه که صدای مظلومیت آنها برخیزد؛ نمی
خوانید مقاله
های اخیر آقای گرگین را؟ نمی
دانید که ایشان دارند توصیة آقای داریوش همایون را عملی می
کنند؟

آقای ستوده!

چرا یک کلمه در بارة طرحی که من در این دومین پیام به کنگرة ملیت
های ایران فدرال ارائه داده
ام ننوشته
اید که در آن محکمترین مکانیسم
های دموکراتیک برای نگاهبانی از یکپارچگی ملت سیاسی ایران ارائه شده
است؟

چرا؟

من فقط می
پرسم. حکم نمی
کنم.

چرا آقای سام قندچی، که هر گونه
ای از فدرالیبسم اتنیکی را محکوم کرد، به جای پاسخ دادن به

پیشنهاد من، که بنیاد آن بر آغاز از فدرالیسم استانی
 نهاده شده
است، تورش (قهر کردن) را بر ماندن ترجیح داد و مقاله
اش را که من یک کامنت بسیار مؤدبانه و دوستانه پای آن گذاشته
بودم، به بهانة کامنت جمال برداشت و تورِش تنیده به دشنام
باران حزب دموکرات و کنگرة ملیتهای ایران فدرال را یگانه راه حل مسئلة ملی در ایران اعلام کرد؟

نه! لازم نیست این را شما جواب بدهید؛ از خودشان دارم می
پرسم.

ولی از شما می
پرسم آقای ستوده؛ پاسخ دهید:

شما به کردها چه پیشنهاد می
کنید؟

برای آن که زن
کشی نکنند، تحت قیمومت روشنفکران نژادگرا و شووینیست ضد (عرب و ترک و کرد و ترکمن و بلوچ) فارس
 یا آریاستا باقی بمانند و تمامیت مرضی را بر هر راه دیگری ترجیح دهند؟(و من همواره و در هر فرصتی این را به کردان گوشزد کرده
ام که بیشترین خودسوزی زنان دارد در مناطق کردنشین رخ می
دهد. حواسمان باشد.)

آقای ستوده!

نوشته
اید:

«آقای نویدی نه به من که توسط دوستان قوم پرست شما "راسیست و شوونیست فارس " معرفی شده ام بلکه به زنان و دختران کرد ایرانی بگوئید که احزاب و سازمانهای سیاسی سنتی کُرد که شما نیز یکی از هواداران آنان می باشید طی دهها سال فعالیت خود در کردستان ایران در جهت تضعیف فرهنگ فئودالی و مرد سالارانه چه کار کرده اند که باید به اعتبار آن می بایستی آینده خود را بدست شما بسپارند ؟»

شما می
پرسید که حزب دموکرات و کومله برای رهائی زن کردستانی چه کرده
اند آقای ستوده........؟!

من می
دانم که تا آنجا که توانسته
اند، نه تنها در ایران، که حتی در کردستان عراق هم کارهائی کرده
اند. ولی شما بی
خبرید آقا که حزب دموکرات و سازمان کومله با این که همة مردم استان کردستان و اکثریت قریب به اتفاق مردم همة استانهای کردنشین دیگر ایران را پشت سر خود دارند، در ایران، تنها حضوری مخفی دارند و در کردستانِ اشغال نظامی شدة همواره در حال سرکوب شدن، اگر یک هوادار فعال این سازمان و حزب را گیر بیاورند، همچون شوانة قادری، انجه
انجه
اش می
کنند؟

حزب دموکرات و سازمان کومله که درهای خود را صمیمانه به روی جریان آقای منصور حکمت گشود و اجازه داد غارتش کنند، اگر هیچ کار نکرده باشند، جلوی اشاعة فرهنگ سیاسی اسلام بنیادگرا را در کردستان گرفته
اند. همین بزرگترین خدمت تاریخی این دو حزب به ایران است.

نوشته
ام و باز تأکید می
کنم که قاضی محمد و پیشه
وری (و اینجا اضافه می
کنم به اضافة مصدق) یک آلترناتیو بوده
اند در برابر راه حل رضاشاهی. هردو (و مصدق هم) اشتباهاتی داشته
اند البته. آن زمان، نه فقط پیشه
وری و قاضی که حتی مصدق هم و نه تنها او، بلکه، همة جنبش روشنگری جهانی به استالین و آنچه من آن را «استالنینیسم» می
نامم توهم داشتند. با این همه، کلاهتان را قاضی کنید آقای ستوده: اگر گذاشته بودند که آن دو (پیشه
وری و قاضی) آذربایجان و کردستان را به دو دولت منطقه
ای کرد و ترک (subnational state ) در دل دولت ملی یگانة ایرانی بدل کنند ـ آنچه من در برابرش «دولت بهرملی» را پیشنهاد داده
ام،

اگر توصیة دکتر مصدق را پذیرفته بودند که نه فقط آذربایجان، بلکه، بهتر است همة ایران فدرالی اداره شود،

اگر گذاشته بودند قدرت سیاسی تقسیم شود و مردم کرد و ترک و بلوچ و عرب و ترکمن و گیلک و مازندرانی و لر در حاکمیت شریک باشند و خود را مالکان سرزمینهایشان به حساب آرند،

آیا انقلاب اسلامی رخ می
توانست دهد؟ و آیا خمینی به آن آسانی می
توانست آن شاه قدرقدرت را سرنگون کند؟ شاهی را که آنقدر بی
معارض شده بود که در یک کشور با تنوع اتنیکی و نژادی بالا، جرأت آن به خود داد که خود را «آریامهر» بنامد؟ شاهی را که آنقدر بی
معارض شده بود که هوا برش داشت و خود را دیگر نه شاه مشروطه، بلکه، یک شاه عهد دقیانوس به جا آورد و مالک آن ملک و آن ملت دانست؛ شاهی را که آنقدر بی
معارض شده بود که هوا برش داشت و حتی فرمود به نوکرش که باید خود را مدتی به اروپائیان قرض دهد (به عنوان رهبر) و مسائل اروپائیان را برایشان حل کند. به راستی چه شد که در پرروشنفکرترین کشور خاورمیانه، در کشوری که شیخ فضل
الله نوری
اش را هفتاد سال پیش، مشورطه
خواهانش دار زده بودند، نوادگان همان مشروطه
خواهانش، ستایندة و شاگرد همان شیخ ابله را به زعامت و رهبری و امامی و خدائی رساندند؟

و هنوز در تحلیل
های این حضرات، تمام گناهان متوجه چپ است؛ چپی که دیگر اصلا، در جامعه حضور نداشت؛ به من ایراد گرفته
اید که چرا در پاسخ به شما خاطره
نویسی کرده
ام.

آقای ستوده!

داریم از تاریخ یک ملت حرف می
زنیم: این خاطره
ها را من محض سرگرمی بیان نمی
کنم؛ این بخشی از آن تاریخ است؛ و حالا صبورانه این گریه ـ خنده
دارترین خاطرة زندگی
ام را هم بخوانید: در تابستان ۵۷، گاهی که من افسر وظیفة مأمور خدمت در پیکار با بی
سوادی همدان بودم (آن دوره همة ما سابقه
دارهای زندان رفته و تازیانة ساواک چشیده هم درجه گرفتیم؛ با یک ماه تأخیر، و نمی
دانستیم که این طلیعة فضای باز سیاسی
 است.) باری، و دانشگاه بوعلی همدان کنکور فوق لیسانسی گذاشت برای مدرسی علوم اجتماعی. دوهزار نفری شرکت کردند؛ و من در آن کنکور، برای نخستین بار در زندگی
ام، طعم خوش شکست از یک زن را (غیر از در عرصة عشق ـ که در این عرصه اکثراً شکست از آن مردان است ـ) حس کردم: یک دختر زیبارو که لیسانسش را در آمریکای جهان
خوار گرفته بود، در مجموع اول شد؛ از استادان دپارتمان اقتصاد و علوم اجتماعی این را شنیدم: پاسخ
های آن «بلای جان» شدند «ملاک» و بر مبنای آن ملاک، من دوم شدم.

خدا مرگ!

چقدر به غرور مردانگی من کرد برخورده باشد خوب است؟! اما ساواکی
های نامرد، طعم خوش همکلاس شدن با آن دختر فرزانه را هم به رغم شکستم از او، از من گرفتند؛ (نه! خیال بد نکنید؛ تازه ازدواج کرده بودم با همان زن زیبارو که با او در آن سینما، آن بلا بر سرمان آمد و شاعر عجیب و غریبی هم هستم؛ هنگامی که دل در گرو زنی دارم، زنان دیگر برایم فقط می
توانند دوست باشند. کردم دیگر. ولی واقعا حسرت جانم شد با آن دختر اعجوبه همکلاس باشم و از او بیاموزم ـ آقای ستوده فاصلة میان زن و مرد بزرگترین درد انسان جهان اسلام است.) دیگر هیچگاه هم، خبری از آن دختر نشنیدم. امیدوارم به تیر حرامیان جمهوری اسلامی از پای درنیامده باشد؛ این دریغی برای همة ایران است. (می
بینید که باز دارم حوزه
های عمومی و خصوصی را در هم می
ریزم؛ می
دانید چرا آقای ستوده؟ هیچ حوزه
ای که برآمده از یک وضعیت عمومی باشد، دیگر خصوصی نیست. این پیام هنر و فرهنگ مدرن است.)

پس م ـ سحر هم حق ندارد که سفارش پیتزای سوسمار در آن رپ مزخرف را ربط بدهد به این که حوزة هنر و سیاست را باید جدا کرد.

کاک
سحر!

اینقدر سقوط نکن. اگر کسی استفراغی از این دست برآرد که فارس و مگس و یهودی را باید کشت در یک رپ، مرز نقد هنری را می
بری آن ور کوه قاف تا جدایش کنی از مرز نقد سیاسی؛ دروغ تا کجا و سقوط تا کجا؟!

کنکور برگذار شد؛ در تابستان سال ۵۷، سی نفر بودیم که قبول شدیم در آن دورة فوق
لیسانس؛ به دستور ساواک دورة را منحل کردند. پرسش
های کنکور را مارکسیستی برآورد کرده
بودند،جانورها؛ به خاطر این پرسش: «ارزش اضافه را توضیح دهید.» استادان شجاع دپارتمان علوم اجتماعی دانشگاه بوعلی همدان اسامی پذیرفته
شدگان را اعلام کردند. خیلی از قبول شدگان از شهرهای دیگر بودند. ما چند نفری که ساکن همدان بودیم و با هم ارتباط داشتیم، وکیل گرفتیم: دکتر ناصر زرافشان. داشتیم پیروز می
شدیم که زد و انقلاب شد و کل دانشگاه را بستند. حسابش را بکنید آقایان و خانم
هائی که چپ
ها را مقصر انقلاب می
دانید: در تابستان ۵۷، یعنی چند ماه قبل از پیروزی خمینی بر شاه، ساواک رد یک پرسش را که برمی
گشت به اقتصاد سیاسی و کاپیتال مارکس، گرفت و یک دورة فوق
لیسانس را که بنا بود ادامة آن در سوربن پاریس باشد تا حد دکترای دولتی فرانسه، و چندین متخصص طراز بالای مدرسی علوم اجتماعی را تحویل آن جامعه بدهد، منحل کرد.

باری، و حالا چقدر دردناک است آقای ستوده که من یکی از قربانیان آن رژیم ابله را هم
صدا و هم
جهت با صوراسرافیلها ببینیم.

چپ بسیار خطا کرد؛ حرفی نیست. اما، راست ایران اصلا در حد خطا نبود چرا که فاقد هویت بود؛ بیشتر به یک فاحشه شبیه بود تا معشوق. زن هرجائی تفاوت دارد با زنی شوهردار که مترسی هم دارد؛ گاه حتی این از فداکاری زنان برمی
خیزد که با وصف این که از شوهرشان ارضای جسمی و روحی نمی
شوند، به خاطر کودکانشان، پیه ماندن با آن مرد و تحملش را بر خود هموار می
کنند و در کنار نگاه داشتن خانواده
شان و حراست از آن، مترسی هم می
گیرند؛ این گونه
ای ایجاد تعادل است؛ این هرجائی شدن نیست. بدل به کالای مصرفی شدن نیست. و راست ایران هرجائی شده
بود؛ دیدیم که به محض دیدن ضعف در آن شاه، با همة چکمه
لیسیهایشان، ولش کردند؛ این بی
هویتی ناشی از همان آریابازی
هاست؛ راست ایران باید از این تهوع دل برکند. این فارسها (به مثابه یک ملیت) نیستند که این سرگیجه را باعث می
شوند؛ این اقتدار سنتی
ست که برای اعمال خودش نیاز به یک هویت جعلی دارد: این را نوشته
ام و تکرار می
کنم: اگر زبان مشترک مردم ایران به جای فارسی، کردی یا ترکی یا بلوچی یا عربی یا ترکمنی یا گیلکی یا..... می
بود، اقتدار سنتی بقیة زبانها (از جمله فارسی) را در برابر آن
 زبان مشترک رسمی
شده، زبان می
برید و بقیه فرهنگ
های غیر حوزة رسمی را در برابر آن حوزة رسمی ممنوع می
کرد؛ آغاز این روند هم همانا، پذیرفتن زبان رسمی در ایران است. همانگونه که پذیرفتن مذهب رسمی آغاز کشتن پیروان دیگر ادیان است.

چرا؟

این در جنم اقتدار سنتی (توتالیتاریسم) است که در حیطة فرمان
فرمائی نامبارکش، مردمان تنها به یک زبان سخن گویند، یک فرهنگ داشته باشند، یا به زبان دیگر، یونیفورمیزه شوند. اینگونه راحت
تر می
تواند کنترل نامبارک جانورسازش را بر آنها اعمال کند؛ انسانها برای توتالیتاریسم (که فاشیسم یک جلوة عریان آن است) چیزی هستند در حد ابزارها؛ و ابزارها قابلیت جایگزینی دارند. آچار فرانسه، مثلا؛ بسیار بهتر است که شما یک آچار فرانسه داشته باشید تا یک آچار دوازده یا سیزده از نوع دیگر (شلاقی یا معمولی). اما، هیچ مکانیکی اگر خر نباشد، جعبه
ابزاری را که در آن انواع آچارهای با شماره
های مختلف دارد با یک آچار فرانسه عوض نمی
کند.

آنچه فردوسی دیده بود و ترکها و عربهای غیر پان
ترک و پان
عرب هم حتی، آن را نمونه
ای از دشمنی فردوسی با ترک و عرب دیده
اند؛ این است: اقتدار سنتی
ای که از تلاقی سه فرهنگ حاصل شود، همة بدی
های هر سه فرهنگ را در خود خواهد داشت: «سخن
ها به کردار بازی بود.»

این را «کاک
جمال» درست می
بیند و غلط بیان می
کند: کردستان اشغال نظامی شده است؛ باری! اما، این فارس نیست که کردستان را اشغال نظامی کرده
است. این جمهوری اسلامی
ست که همة ایران و از جمله کردستان و نیز استان
های فارس
نشین را اشغال نظامی کرده
است و این ادامة همان سیاست رضاشاهی
ست؛ تفاوت در این است که آن مذهب رسمی قید شده در قانون اساسی مشروطه هم سهم خودش را طلبید؛ جمهوری اسلامی نماد کامل این بخش از آن سرگیجه است: «زبان رسمی» به اضافة «مذهب رسمی»: جمهوری اسلامی؛ آقایان ایرانخواه و گرگین: «سخن
ها به کردار بازی بود.»

آقای ستوده!

آقای قندچی!

پاسخ بدهید به جای دشنام دادن به قاضی محمد بزرگ که توصیة ملامصطفی را نپذیرفت و هنگام هجوم قشون تهران، همراه او به کوه نزد و ماند تا بگیرندش و همچون یک جانی به دارش بکشند. من یک کردم؛ قاضی محمد برای من بسیار محترم است؛ پیشه
وری هم، با این که ترک نیستم، برایم محترم است؛

چرا؟

برای این که اگر کرد هم نمی
بودم، اگر ترک هم نیستم؛ آدم که هستم.

و با وصف این، می
بینید که ابائی ندارم، از این که برای نجات ایران، رونوشت پیامم به کنگرة ملیت
های ایران فدرال را بفرستم به دفتر «شهبانو» فرح پهلوی ـ که هنوز از توجیه ساواک دست برنداشته
اند ـ و «شاهزاده» رضا پهلوی که میان گرایشهای مختلف سلطنت
طلبان سرگردان مانده
اند؛ و هنوز توصیه دوستانة مرا به گوش جان نگرفته
اند که گفتمشان: «شاهزاده! نمی
توانید همه را داشته باشید. راهتان را از آنانی که خواهان همان رژیم پدرتان هستند جدا کنید.»

این کار من کاک
جمال را به خشم آورده است؛ او نمی
داند این رونوشت فرستادن من، آغاز اعلام حکم مرگ سیاسی این هر دو است اگر از پاسخ دادن طفره روند؛ من نیامده
ام، نخواسته
ام بیخ کینه را آب دهم. سروده
ام:

تنها مبار باران بر کینه
زار هیچ.

تا کینه بیخ نارد؛ کین را مهار باد.

و پایش هستم.

آن شهبانو و آن شاهزاده آن رونوشت
ها را از شاعری یک لاقبا دریافت کرده
اند که جشن تولد بیست و یک 
سالگی
اش، به جرم کتاب خواندن، در زندان مخوف قزل
قلعه، زیر تازیانة ساواکی
هائی برگذار شد که او را به تجاوز تهدید می
کردند و برای نشان دادن عمق رذالت و فرومایگی
شان، برابر چشم او، همانگاه که او را بر تخت شکنجه دراز کرده بودند، به ماتحت هم انگشت می
رساندند.

او را چریک ارزیابی کرده
بودند؛ و او حساب کرد و دید صرفه
اش نیست، حتی، در این مورد به آنان توضیح دهد که مشی چریکی را قبول ندارد.

ای داد!

اگر در این مورد سخن می
گفتم. می
دانستند که پس، پخی هستم و دیگر ولم نمی
کردند.

با این همه، شهادت داده
ام و کنون نیز، تکرار می
کنم که حتی ساواکی
ها، مرا به جرم کرد بودنم بیش از هم
پرونده
ای
هایم نزدند: با من همان کردند که با فارس و گیلک و ترک می
کردند.

بر ایران، جنون حاکم شده بود.

آقایان خانمها! تنها شاه را نبینید. راست فاقد شخصیت بی
همه
چیز ایرانی (که من کثیف
ترین نگاه به انسان را در او دیده
ام) بر هست و نیست ما حاکم شده بود: این نتیجة مستقیم نفی هویت اصیل و واقعی مردمان یک ملت تاریخی
ست. این درست سرگیجه
ایست که فردوسی در این پیام گزارشش می
کند:

ز دهقان و از ترک و از تازیان

نژادی پدید آید اندر میان،

نه دهقان، نه ترک و نه تازی بود.

سخن
ها به کردار بازی بود.

اگر فردوسی در این پیام از سخن و بازیچه شدن آن سخن نرانده بود، من او را یک راسیست نژادگرا می
نامیدم و دورش می
انداختم؛ اما، او نه راسیست بود و نه شووینیست. او آنقدر بزرگوار بود که حتی بر مرگ پیران ویسه (خردمندی که در صف دشمن جا داشت) گریست. فردوسی عمق فاجعة یک وجه برخورد سه صفحة فرهنگی مختلف را ( گو با کشفی شهودی)دریافته بود: از امتزاج سه فرهنگ آریائی، اورال
آلتائی و سامی بود که صفویه شکل گرفت: نظام مغانی ساسانیان با خشونت قبایل ترک اوغوز (منهای سلامت بدوی
شان) تنیده به شرع عربی (منهای سلامت بدوی
شان) مضحکة شاه
سلطان
حسینی شکل گرفقت که، پس از مقاومت عناصر غیرمرکزی ایران (نادر و کریم
خان زند)، یک سره، سر از تهران درآورد: آن پلیدی مضاعف، در وجود آن خواجة پلید (چنان که لطفعلی
خان زند پیش از زبان بریده شدن نامیدش) تبلور یافت. سخنها به کردار بازی شد. آن خواجه بیست هزار چشم کرمانیان از چشم
خانه برکند؛ آریامهر بیست و هفت هشت 
هزاری آذربایجانی کشت و قاضی محمد بر دار کرد. آن یک ترک و ترک
تبار بود و این یک آریا و آریاستا؛ «بازی شدن سخن» ربطی به این ندارد که چه کسی حاکم است در اقتدار سنتی. اقتدار سنتی همة پلیدی
های همة اجرام تحت سلطه
اش را یک
جا در خود گرد می
آرد. در کنارش اما، این را هم داریم که فردوسی ندیدش: تعاطی فرهنگی سه صفحة بر هم خوردندة فرهنگی در ایران: قالی پر نقش و نگار ایرانی را پدید آورد، معماری ایرانی را، زبان و شعر فارسی را که پایه
اش آریائی بود و در خود عطیه
هائی از ترکی و عربی هم داشت: و از این زبان بود که سعدی و حافظ و مولانا و خیام برآمدند؛ از این تعاطی فرهنگی: بدون عروض عربی و واژگان عربی و واژگان ترکی زبان فارسی نه می
توانست آن شاه
کارها را در شعر خلق کند و نه می
توانست زبان مشترک این همه مردم شود (و این تقصیر عرب
ها نیست که ما گاه در وام
ستانی زیاده
روی کرده
ایم.)

آقائی هم به نام مهران کامنتی گذاشته
اند پای مقالة آقای ستوده و مرا به راه راست هدایت فرموده
اند؛ به من اطمینان داده
اند که من یکی در مناطق فارس
نشین مسئله
ای نخواهم داشت و حکم کرده
اند که برای «از چشم فامیل و اقوام نیفتادن است» که از ملیت
های ایرانی حمایت می
کنم.

بله جناب مهران! فارس
ها (حتی شووینیست
هایشان) نه تنها با من مسئله
ای ندارند؛ اگر از دفاع از دیگر ملیت
های ایرانی دست بردارم، روی سرشان خواهندم گذاشت و حلواحلویم خواهند کرد: من یک نویسنده وشاعر فارسی
نویس و فارسی
سرای 
زبان
آورم آخر. سری بزنید به سایت حزب مشروطه خواهید دید که، چپ و راست، مقالات و اشعار همکار خوبم کاک
سحر آنجا درج می
شود؛ حسود نیستم و میل هم ندارم در یک سایت شووینیست چیزی از من درج شود؛ اما، باور کنید که اگر من گل بر سر حافظ هم بزنم، کاری از من آنجا منتشر نخواهد شد؛ مگر این که یا کرد بودنم را انکار کنم یا بکنمش ولیمة جشن تقلبی فارس
ستائی و آریاسرائی.

و نه آقا!

من یک مذهب دارم؛ و آن پرستش زیبائی و ستایش حقیقت است. از راهبرم حافظ این را یاد گرفته
ام (که بی معرفت کرد را کرده است نماد ابلهی در برابر نماد دانائی که ارسطو باشد:

«مزن دم ز مردن که هنگام مرگ

ارسطو بمیرد چو بیچاره کرد.»

خونم به گردنت حافظ! شووینیسم هم حدی دارد.

و فدای تو هم البته من بشوم که سروده
ام برایت:

حافظ! عزیز من! دل من! جان من! بزن

آتش به جان من، به گدازای عاشقی.

فرزانگیت سوخت مرا تا به استخوان

من آتشم دگر ز جفاهای عاشقی.)

عجب تناقضی؟!

پدر عشق بسوزد.

و اما، حافظ حق هم دارد؛ ما کردها زیاده ساده
دلیم؛ همان جریان منصور حکمت و بلائی که سر کومله آورد را نگاه کنید. کردیم دیگر!

من عاشق مردمان ساده
دل روستایم هم هستم. همة آنها، چه زندگان و چه مردگان در من زندگی می
کنند.

به رغم این همه عاشقیت، بنا بر هیچ ملاحظه
ای اما، به حقیقت خیانت نخواهم کرد و زشت
پوئی و زشت
خوئی را جایگزین زیبائی
پرستی و زیباجوئی
ام نخواهم ساخت. بنا بر هیچ ملاحظه
ای.

من اگر کرد هم نمی
بودم و اما، همین آگاهی
های کنونی را می
داشتم، همینگونه می
نوشتم که می
نویسم و همین کارها را می
کردم که کنون می
کنم. من اگر می
توانسم به انگلیسی یا آلمانی بسرایم و بنویسم هم، به آن زبان
ها می
نوشتم و می
سرودم: «انسان» مخاطب من است و نه فقط انسان کرد یا فارس.

آقای ستوده!

آغازه مکبث (شاهکار) شکسپیر چنین است: سه زن جادو به مکبث چنین می
گویند:

نخستین: سلام مکبث! حاکم فلان بخش

دومین: سلام مکبث! والی فلان استان

سومین: سلام مکبث! که عاقبت شاه خواهی شد.

مکبث راه کشتن را برای حاکم و والی و شاه شدن برگزید؛ و آنگاه شاه شد که خود بدل به وحشت شده بود. در پایانة این شاهکار، مکبث از خود می
پرسد که چرا دیگر نمی
ترسم؟ و پاسخ او به خویش این است: خود بدل به دهشت شده
ام.

بسیاری از ما، نمی
دانیم که با انتخاب آغازینمان، سرنوشت نهائیمان را تعیین می
کنیم: شتردزدی همواره از تخم
مرغ دزدی آغاز می
شود؛

آقای ستوده!

شما با شمشیر تحریف کشیدن بر روی انسان فرهیخته و آگاهی همچون دکتر اردلان، بدان جرم که او از کردان حمایت می
کند،

با نادیده گرفتن پیام
های روشن او در ستودن ایران اهورائی

و با ندیدن شعار «پاینده ایران» او از پس «بژی کردستان»اش، و با آنچه در آن یک جمله نوشتید، که ترجمانی بود از تهدید به اعدام کردن فدرالیسم
خواهان به زبانی دیگر؛ همپای لمپنی به نام صوراسرافیل شده
اید و در راهی قدم گذاشته
اید که سر از شاه شدنی از گونة مکبثی در می
آرد.

پاسخ پرسش
های مرا بدهید: در مورد طرحی که در دومین پیام سرگشاده به کنگرة ملیتهای ایران فدرال ارائه داده
ام روشن موضع
گیری کنید (توأم با نقدش البته.). مطمئن باشید اگر دلم گواهی دهد که در کنار مردم واقعی و حی و حاضر ایران کنونی ایستاده
اید، دست دوستی به سویتان پیش می
آرم و رویتان را می
بوسم.

و این وجیزه را با همان شعاری پایان می
دهم که از دکتر اردلان آموخته
امش:

بژی کردستان، پاینده ایران.

.....................

(۱) ـ بعدها در یک گزارش نشریة اشپیگل [(انقلابی اعلیحضرت) که ترجمة آن را زیر نام من، در آرشیو نویسندگان سایت، در دو بخش، می
توانید بخوانید و شش روزنامه
نگار برجستة آلمانی آن را تهیه کرده
اند و که نشان می

دهد انقلاب اکتبر توسط و با پول آلمان، به واسطة شخصی به نام هلفلاند، شکل گرفت (برای منفجر کردن جبهة شرقی و خلاص آلمان از جنگ دو جبهه
ای.)] با این جمله مواجه شدم که عین آن را به آلمانی و ترجمه
اش را می
آورم و آن حرف را پس می
گیرم. جائی که در زبان آلمانی و آن هم در نشریه
ای مانند اشپیگل و در چنین گزارشی، ناسیونالیتت به عنوان نام مردمانی به کار رود که همة مشخصات ملت را غیر از حکومت ملی دارا هستند، ما نیز در فارسی می
توانیم «ملیت» را در همین مفهوم به کار بریم.

Unter den über hundert »Nationalitäten« und »ethnischen Gruppen« des zaristischen viel Völker Reichs gärte es weiter.

اعماق (تحت یا زیر) صدها ملیت و گروه اتنیکی در امپراطوری بسیارخلقی (کثیرالملة) تزاری تخمیر مِی
شد (در حال استحاله بود).

۲ ـ تازه کوروش از یک مادر ماد و یعنی کرد بوده
است و آن زمان اساساً زبانی به نام فارسی هنوز وجود نداشته است. چرا که هنوز زبانهای دیگرِ شاخة ایرانی از یکدیگر جدا نشده بوده
اند تا بعد در میانه
شان «دری» به عنوان یک لینگوافرانکا پدید آید. دلیل هم این که هرودوت خبر از این می
دهد که پارسواها و مادها زبان یکدیگر را می
فهمند و نیاز به مترجم ندارند. تورات از ایلی به نام جمور خبر می
دهد (دیگران گیمار می
نامندش؛ و این ایل هنوز هم جمور نام دارد که یک خاندان بزرگ از آن گئومه (گئومات) نام دارد؛ جمورها و یا گیمارها یک شاخة اصلی از اسکیت
ها بوده
اند و هرودوت از این می
نویسد که وقتی گیمارها به خطة ماد آمدند، برای سخن گفتن، با مردمان ماد نیاز به مترجم نداشته
اند. تکنیک تیراندازی در حال سواری گیمارها باعث آن می
شود که مادها بتوانند پیاده
نظام سنگین
اسلحة آشور را تارومار کنند و از کابوس هزارساله و همه
سالة حملة خانمان
برانداز آشور بیاسایند که شکنجه کردن و زجرکش کردن اسیران جنگی ستایش به درگاه خدایانشان بود. باری در این مورد باید جداگانه بنویسم؛ همینقدر اینجا خواستم بگویم که کوروش فارس
زبان نبوده
است.

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

ایران گلوبال

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.