رفتن به محتوای اصلی

فراسوی پوزیسیون و اپوزیسیون
05.07.2008 - 17:47

هیچ کس هست از برادران من که چندان سمع عاریت دهد که طرفی از اندوه خویش با او بگویم، مگر بعضی از این اندوهان من تحمل کند، به شرکتی و برادری؟ - که دوستی ِ هیچ کس صافی نگردد تا دوستی از مَشوب ِ کدورت نگاه دارد. و این چنین دوست ِ خالص کجا یابم؟ - که دوستی های این روزگار چون بازرگانی شده است: آن وقت بر دوستی شوند که حاجتی پدید آید و مراعات این دوست فروگذارند، چون بی نیازی پدید آید.

مگر برادری ِ دوستانی که پیوند ایشان از قرابت الهی بود و اِلف ِ ایشان از مجاورت عُلوی و دل های یکدیگر را به چشم حقیقت نگرند و زنگار شک و پندار از سر خود بزدایند. و این جماعت را جز منادای حق جمع نیارد. چون جمع شوند، این وصیت قبول کنند." «قصه ی مرغان»، شهاب الدین سهروردی

سیاست را در کلیت اش می توان به دو بخش و پاره ی کلان تقسیم کرد: 1. منطقه ی ذیل ِ پوزیسیون و اپوزیسیون؛ 2. منطقه ی فراسوی پوزیسیون و اپوزیسیون. به نظر نمی آید تا هنگامی که به همرایی در مورد «حدود» سیاست در منطقه ی فراسوی پوزیسیون و اپوزیسیون نائل نشده باشیم، بتوان به همرایی در محدوده ی ذیل این حد امیدوار بود. نسبت این دو ناحیه ی سیاسی به هم، از روزن ما، نسبت امر ثابت به امر متغیر است، با دانش به این امر که مفهوم ثابت در این نسبت، «ثابت ِ نسبی» به «متغیر ِ نسبی» است. در کل، بدون در اختیار داشتن کمینه ای از ثبات و اثبات در منطقه ی فرای پوزیسیون و اپوزیسیون، همرایی در روزمرگی سیاسی، که همواره در چالش میان پوزیسیون و اپوزیسیون متعین می شود، نه شدنی ست و نه آرزوکردنی. چنین همرایی شدنی نیست، زیرا که «منطقه ی ِ ارجاع»ی برای «مفاد همرایی» موجود نیست، به دیگر سخن، «بازبُردگاهی» وجود ندارد و همه چیز بر روی «صفحه ی چرخان» و «لیز» ِ میان پوزیسیون و اپوزیسیون به این سو و آن سو پرتاب می شود و سُر می خورد. آرزو کردنی نیز نیست، چرا که هر لحظه، هر میزان اندکی از همرایی عَرَضی و پیشامدانه نیز، ثباتی را القاء می کند که جز سایه ای از استواری و پایایی نیست. نمی توان آرزوی دروغ داشت.

آنچه که ما در طی واپسین مقالات خود کوشیده ایم که تصریح و تشریح کنیم، دعوت سیاست ورزان و سیاست اندیشان ایرانی بوده است به نیم نگاهی افکندن به همین منطقه ی فرای پوزیسیون و اپوزیسیون؛ به اینکه اگر نمی خواهیم منطقه ی ذیل را، اگر نمی خواهیم روزمرگی سیاسی خود را در «قهرهای ادواری» و «جنگ های همواره بازگشتنی» خویش فروپیچیم، مانند همان «همیشای ِ همینا» نزد نیچه (Das ewig Gleiche) و بازگشت ِ پیوسته اش، نیاز به دیدی فراخ تر، و همزمان، پیوند-بین داریم؛ نیاز به دیدی داریم که فرای قهر ها و گسست ها، آشتی ها و صلح های درون-تمدنی ما را نیز دربرگیرد و در نگر آورد. منظور ما، هنگامی که می گوئیم تاریخ ایرانشهر را در پیوستگی های اش نیز باید خواند، درست اشاره به ضرورت آگاه شدن به چنین منطقه ای ست.

می گوییم آگاه شدن، چرا که وجود این «منطقه ی ثبات» فارغ از عدم توانایی ما در نگریستن ها و ننگریستن ها است. همان چیزی که در جایی دیگر از آن زیر نام ِ «مفهوم پیوستگی» در تاریخ تمدن ایرانشهری یاد کرده ایم. بدون این «منطقه ی ثبات»، بدون این «مفهوم پیوستگی»، هرگز نه تمدنی پاگرفته است و نه تمدنی پائیده است. اینکه ما امروز هستیم، اینکه ایران هست، خود، پیامد همین منطقه ی ثبات است. بدون این منطقه ی ثبات تمدن ما به یک «گلوله ی متحرک بی مختصات» تبدیل می شد که هرگز مسیری تعین پذیر را نمی پیمود و هر آن می توانست با شی ای سهمگین برخورد کند و از هم بپاشد و یا که در سوراخی تاریک اندرغلتد و برای همیشه ناپدید شود.

ما می دانیم که برخی از «بسیار مدرن ها»ی ایرانی درست چنین برداشت و پنداشتی از تمدن ایرانشهری به دست می دهند. به عبارت دیگر، بر این باورند که این تمدن، از آن رو فهم پذیر نیست چرا که خود بالذات از مفاد حامل فهم تهی است. متن تاریخ ایرانزمین در خوانش آنان متنی دادائیستی ست، متنی اگرچه حاوی الفاظ، اما تهی از معانی؛ به عبارت دیگر، ایران برای آنان هماره همان گلوله ی متحرک بی مختصاب بوده و هست. ما اما در زنجیره ای از مقالات نشان داده ایم که چنین برداشتی مدیون عدم آگاهی پایه ای مفسران مدرن اش است: عدم ِ «آگاهی ِ پایه ای» به «پایه های ِ آگاهی» ِ اندرریخته در تمدن ایرانشهری.

*

کاری که ما در چندین مقاله ی خود ضمن مقایسه ی عصر پهلوی و عصر انقلاب انجام داده ایم و اینجا و آنجا، در دو طرف، به برخی کام ها خوش نیفتاده است، کوششی ست در راستای نشان دادن بخشی از همین پیوستگی های تاریخی. پیوستگی هایی که هستند و با نخواستن ها و نتوانستن های ما نیز ناپدید نمی شوند. اینکه کسانی خو کرده اند خود را در قهر نسبت به غیر تعریف کنند و هر روز نیز در قهرهای خو کرده ی خود خلاصه تر شوند، به همان اندازه که امر خودشان است، امر ما نیز هست. نمی توان «غم ِ ایرانزمین» را داشت و بدین امور، بدین کاستن ها و کاسته تر شدن ها نپرداخت. ایرانزمین «درد مشترک» و «نان ِ هستی» ماست و غم این «نان» امروز آمیخته به «درد» است که نویسنده ی این سطور را وامی دارد تا پیوسته فراسوی خوش آمدن ها و خوش نیامدن ها، فراسوی اتهامات و تهدیدها، به ایران، در ایران، با ایران بیندیشد. بادا که با چنین ایستادنی بر بوم ایرانشهری، روزی، باری دیگر، به «شادی» های کهن-پایه و مشترک خویش نیز دست یابیم.

*

حال و به هر روی، پرسش امروز ما این است که تا کی می توان در منجلاب منطقه ی ذیل پوزیسیون و اپوزیسیون دست و پا زد و به روی خود نیاورد. تمدن ما تا به کجا می تواند تاب آورد این عدم توجه به «هسته ی ثبات» خویش را؟ برخی از دوستان از سخنان ما این برداشت نادرست را کرده اند که گویا به گفته ی خودشان "ایران پرستی" ما بر "پادشاهی پرستی" ما می چربد! این سخن در نهاد اش اشتباه است. چه بسا تا کنون در تفهیم اندیشه ی خود موفق نبوده ایم، و چه بسا «همبستگی مفهومی» میان «مفهوم ایران» و «مفهوم ِ پادشاهی» را باید از زبان خود شاهان شنید:

"نکته ای که توجه بدان ضروری است، درک «مفهوم واقعی» کلمه ی «شاهنشاهی» است که با «ظوابط» و «تعریف های عادی تاریخ» قابل توضیح نیست. وقتی که برگرداندن این کلمه به یکی از زبان های خارجی لازم آید، عادتا آن را «امپراتوری» ترجمه می کنند. ولی «مفهوم غربی» امپراتوری، تنها یک مفهوم سیاسی و جغرافیایی است. در حالی که از «دیدگاه ایرانی»، کلمه ی شاهنشاهی بیش از جنبه ی مادی آن، جنبه ای «معنوی»، «فلسفی»، «آرمانی» و تا حد زیادی «عاطفی» دارد. یعنی به همان اندازه که با «منطق» و «اندیشه» ی او مربوط است، با «روح» و «دل» وی نیز مرتبط است.

در «فرهنگ ایرانی»، «شاهنشاهی ایران» یعنی «واحد جغرافیائی» و «سیاسی» ایران به اضافه ی «هویت خاص ملی» و همه ی آن «ارزش های تغییرناپذیر»ی که این «هویت ملی» را به وجود آورده اند. بدین جهت هیچ تحول و تغییر ریشه داری در این کشور امکان پذیر نیست، مگر آن که در «قالب کلی» این نظام شاهنشاهی و «منطبق با ظوابط» و «اصول بنیادی» آن باشد. از این دیدگاه، حتی آن «دوره های خاموشی» و «تاریکی» ِ تاریخ ایران که در آن ها نه تنها از امپراتوری، بلکه حتی از «حکومت مرکزی» و از «حاکمیت ملی» نیز اثری بر جای نبود، همچنان «اجزائی از تاریخ شاهنشاهی» به شمار می آید. زیرا این دوره ها تنها مظهر زوال جنبه ی مادی و محسوس این شاهنشاهی بود، بی آن که بتواند مظهر سقوط و زوال زیربنای معنوی و آرمانی آن نیز باشد." (تمدن بزرگ، ص. 234)

به هر روی، اگر خلاصه ای از تمدن ایرانشهری بتوان به دست داد، این خلاصه همانا جداناپذیر بودن عنصر پادشاهی از ایران است؛ به همان اندازه که عنصر دین را نیز نمی توان از این ابرمفهوم جدا پنداشت. به عبارت دیگر، ایران یعنی «مثلث زرین» ِ «خدا-شاه-میهن»، و در قلب این «همبستگی سه سویه» است که ایران بیش از هر جای دیگر تعریف می شود. بنابراین، جدا کردن پادشاهی از ایران، و یا، جدا کردن قرینه ی دیگر اش، یعنی دین از ایران، هیچ ما به ازائی در تفکر راستین ِ راست ِ ایرانشهری نمی تواند داشته باشد. پیشتر نیز گفته ایم، عقاب تمدن ایرانزمین با دو بال می پرد، بال ِ شاهی، و بال ِ دین. این تراز ِ استوار بر فرّ دینی و فرّ شاهی یعنی «هسته ی ثبات» تمدن ایرانشهری؛ پس سعی ما نیز این است که به تقویت و تنظیم این «هسته ی ثبات» بپردازیم.

*

بدون توجه به مناطق دو گانه ی سیاست، بدون توجه به مفاهیم ِ بنیادین منطقه ی فرای پوزیسیون و اپوزیسیون، به عبارت دیگر، بدون توجه به «مفهوم پیوستگی» در گسترده ترین بیان آن، نمی توان به آرایش بهینه ی سیاست در وجه روزمره و عینی آن دست یافت. بدون ِ آن «بازبُردگاه نخستین»، بدون ِ آن «منطقه ی ِ عالی» و «متضمن ِ تعالی»، بدون «بایگانی ِ تاریخی» ِ مفهوم ِ پیوستگی نمی توان پا در میدان سیاست گذاشت و دست به تجزیه ی موضوع سیاست نبرد. «دیوارهای ِ سیاست» ِ ایران لق اند، چرا که «دوغاب» اش را درست بار نیاورده اند. آن «ماده ی عالی» که آجر های خانه ی سیاست را به هم بچسباند و نگه دارد، باید در منطقه ی فراسوی پوزیسیون و اپوزیسیون فراهم آید؛ بدون این ماده ی به هم آورنده و نگهدارنده، اندر خانه ی سیاست، سنگ بر سنگ بند نخواهد شد.

*

اکنون نکته ی باریک در این امر نهفته است که دوام و پایداری خانه ی سیاست، از جنبه ی معکوس نیز، خود، امری ست فرای پوزیسیون و اپوزیسیون؛ بدین معنی که حتا در صورت توفق همه سویه و یکجانبه در منطقه ی ِ ذیل پوزیسیون و اپوزیسیون نیز، به عبارت دیگر، حتا در صورت ناکارکردن کامل هر گونه اپوزیسیون، هیچ پوزیسیونی بدون حفظ «ارتباطات عالیه» ی خود با منطقه ی فراسوی پوزیسیون و اپوزیسیون نمی تواند واجد «خودآگاهی سیاسی» تلقی شود، چرا که وجود خودآگاهی سیاسی، خود، منوط به آگاهی به «دو-پارگی ِ خویشتن ِ سیاسی» ِ هر دستگاه ِ فرضی ِ سیاست است.

«لحظه ی انقلابی»، و این یعنی لحظه ی ِ پیروزی انقلاب، چنین لحظه ی ِ فاقد خودآگاهی ای ست. لحظه ی پیروزی انقلاب، از آن رو که در آن مفهوم اپوزیسیون به حد اقلی آمارناپذیر تنزل می یابد، به عبارت دیگر، اپوزیسیون تجلی و نمود اجتماعی اش را از دست می دهد، حامل کمترین میزان از خودآگاهی سیاسی ست. چرا که انقلاب از یک سو، خود بنا به تعریف، حامل گسست است و نه پیوند، و از سوی دیگر، با فروکاستن گزیرناپذیر اپوزیسیون در کمینه ای نابسودنی، در ِ «ارتباطات عالیه» با منطقه ی فراسوی پوزیسیون و اپوزیسیون، و از این گذر، در ِ خودآگاهی سیاسی را به روی خود می بندد. از این رو، و با عنایت به چنین اندیشه ای ست که می گوئیم آنجا که سیاست است، انقلاب نیست، و آنجا که انقلاب است، سیاست نیست. انقلاب، «لحظه ی تاریکی» ست و «امتداد ِ انقلاب»، امتداد ِ همان تاریکی. آن داغ نگهدارندگان تنور انقلاب، آنانی که پیوسته در امتداد انقلاب ره می پویند، در امتداد تاریکی و در «امتداد ِ شب» است که گام می گذارند.

*

به باور ِ ما پهلوی دوم یکی از نادر مردان سیاسی دوران نوین است که به گونه ای ژرف به «ظوابط» و «قواعد» این خودآگاهی سیاسی، به ضوابط و قواعد ِ این دوپارگی ِ خویشتن ِ سیاسی ِ دستگاه سیاسی خویش آگاه بود. جشن های دوهزار و پانصد سالگی شاهنشاهی ایرانزمین را می توان نماد ِ آگاهی به این خودآگاهی به شمار آورد. محمدرضاشاه پهلوی، با عنایت به «مفهوم پیوستگی در گسترده ترین بیان» آن بود که در هنگام نوشیدن ِ می به سلامتی یکدیگر، رو به بلندپایگان ایران و جهان گفت:

" گردهمایی این همه شخصیت برجسته و مهم دنیا را به فال نیک می گیرم، زیرا احساس می کنم که در این گردهمایی، «تاریخ گذشته» با «واقعیات امروزی»، «پیوند» خورده است" (هوشنگ نهاوندی، آخرین روزها، ص.32)

تکیه ی ِ مدام بر مفهوم همین پیوند و برگذشتن از گسست ها است که محمدرضا پهلوی را از دیگر مردان سیاست ایران نوین به گونه ای محسوس متمایز می کند و او را، به عنوان «بنیادگذار» ِ مفهوم «ایران در همگی ِ ایرانگی اش» به ما می شناساند. اهمیت آن لحظات ِ فراموش نشدنی در "قرارگاه ِ روان ِ جمعی ِ ایرانیان"، یعنی پاسارگاد، برای پادشاه، از همین «تعهد» ِ او به مفهوم پیوستگی سرچشمه گرفته بود. دکتر هوشنگ نهاوندی در این زمینه می گوید:

"برای شاه آن لحظات در «پاسارگاد»، «قرارگاه روان جمعی ایرانیان»، بسیار هیجان انگیز و مهم بود. محمد رضا پهلوی می خواست با ارسال این «پیام نمادین» به بنیان گزار آن شاهنشاهی، بر «تداوم تاریخ ایران»، و «ارتباط روحانی» و حتی «عرفانی» ای تاکید کند که «مردم» اش را در طول هزاره ها به هم «پیوند» می داد." (نهاوندی، ص.16)

و سپس در تدقیق همین «تداوم تاریخی» و "پیام نمادین" است که می افزاید:

"مگر نه اینکه تصاویر چهره ی شاهان بزرگ تاریخ ایران را در شاهراه های پایتخت نصب کرده بودند – حتی چهره ی «آغامحمدخان»، بنیان گزار سلسله ی «قاجاریه» را که خاندان پهلوی جانشین اش شده بود؟" (همان)

و این در حالی ست که رضاشاه بزرگ حتا چهره ی کم و بیش پذیرفته شده ای چون شاهزاده عباس میرزا را نیز نکوهش می کند. او، درگیر ِ نیرنگ های دربار قجری و تلاش پادشاهان پاریس نشین اش در رد کردن بودجه ی وزارت جنگ، امری که در جهت جلوگیری او برای آزادسازی خوزستان و بیرون انداختن انگلستان از آن خطه انجام می گرفت، به گونه ای برافروخته می گوید:

"عجب این است که دربار قاجار هم با این رای که فنای تاج و تخت لرزان اوست، موافقت دارد، و همین قدر که از قدرت من کاسته شود، به هر چیز تن در می دهد. اما چه جای تعجب است، از روز اول تاج و تخت آن ها در مقابل وطن فروشی عباس میرزا استقرار یافته است. این شاهزاده ی جاه طلب بود که به وعده ی بقای سلطنت در خاندان خود، عهدنامه ی ترکمنچای را به یادگار گذاشت." (سفرنامه ی خوزستان، ص.91)

محمد رضا شاه در این نگاه سخت گیرانه ی پدر ایران نوین تعدیل به وجود آورد. نه تنها چهره ی آغامحمدخان بنیادگذار ایران بر باد ده ترین دودمان تاریخ نمی بایست حذف می شد، بلکه کل الیت و سرامدان قاجاری در «نظم نوین» پهلوی تداوم یافتند. حتی در هنگامی که برخی از همین بازماندگان دودمان قاجار بزرگ ترین دردسرها، یعنی دردسرهایی تا پای فروپاشی را پدید آوردند، باز نیز در این نگاه و رویکرد بنیادین تغییری به وجود نیامد. آشتی با تاریخ می بایست به هر صورت انجام می گرفت. به عبارت دیگر، «مفهوم ِ پیوستگی»، در فراسوی پوزیسیون و اپوزیسیون در جریان بود و «محموله ی تاریخ» را، در دل ِ نگهدارنده و تداوم بخش خود حمل می کرد.

*

امروز، فردا، یا پس فردا، تا زمانی که ایران یا جای خمینی باشد یا شاه، نه جای خمینی است و نه جای شاه، فارغ از اینکه شاه در ایران باشد یا خمینی. زمین ایران را از زیر پای هیچ ایرانی ای نمی توان و نباید که برون کشید. و هنگامی که ما از مفهوم «ضد انقلاب» سخن می گوئیم و فرامی خوانیم اندیشمندان ایرانی را در برامدن بر گسست ِ اندرنشسته در دل مفهوم انقلاب، به یک چنین «بوم ِ مشترک»ی ست که نظر داریم. بوم مشترکی که کوروش بزرگ دو هزار و پانصد سال پیش خطوط اصلی آن را بر روی کره ی ارض برکشید.

با تاسیس شاهنشاهی هخامنشی تاریخ ایرانزمین وارد مرحله ای شد که از آن پس، مفهوم پیوستگی به صورت بنیادین ترین مفهوم از مفاهیم عالیه ی تمدن ایرانشهری درآمد. هخامنشیان را از این جهت می توان بنیادگذار ایرانزمین انگاشت، چرا که این آنان بودند که به گونه و وسعتی تا به آن روز بی پیشینه، مفهوم «تداوم» را پی ریزی کردند. با هخامنشیان تداوم های پراکنده ی پیشین همبسته شدند و از طریق این همبستگی ِ تدوام های ِ پراکنده ی ِ پیشین است که مفهوم تداوم، در کلیت آن، تاسیس شد.

به باور ما، تاریخ ایرانزمین درست از آن رو با هخامنشیان آغاز شد که تاریخ پیش از هخامنشی با آنان پایان نیافت. آنان شروع کردند، بی آنکه پایان دهند، و این، همه ی تداوم بود. به این ترتیب میزان خودآگاهی به مفهوم تداوم در عصر هخامنشی به عالی ترین میزان خود رسید. تخت جمشید می بایست تبلور مادی این تداوم باشد. در همین راستا، ایده ی ِ «جهان-کشور» را نیز نزد ِ هخامنشیان، می توان استوار بر چنین مفهومی از تداوم پنداشت. آگاهی به همین امور بود که محمد رضاشاه پهلوی را به عنوان مردی متعهد به فرهنگ و معنویت بر آن داشت تا از فراسوی صده ها و هزاره ها، دست به سوی کورش بزرگ دراز کند و بر ردای ِ او بوسه زند. چرا که این کوروش بود که فرای همه ی پیروزی های سپاهی، راز جاودانگی ایرانزمین را در جاودانی معنوی و روحی ایرانزمین یافته بود. کرداری که کوروش پایه های سیاسی اش را استوار ساخت، برگرفته از باور به انسان به نفس انسان بود، و برگرفته از باور به نیکی، به نفس نیکی؛ آنچه را که زرتشت، «پدر معنوی» ایرانزمین در «سه گوش ِ الماس نشان» ِ منش ِ نیک و گویش نیک و کنش نیک پی ریخته بود، کوروش، «پدر ِ سیاسی» ایرانزمین، در قالب سیاست باز اش ساخت. از آن روز تا به امروز، راز پایندگی ایرانزمین پیش از آنکه وابسته ای از زور بازوی اش باشد، برایندی از بُرد ِ جان و روان اش بوده و هست. محمد رضا شاه پهلوی با توجه به این "ارزش های معنوی" جاودانی است که در سخنرانی گشایش کنگره ی بین المللی ایران شناسی، که به موازات جشن های تخت جمشید در شیراز برقرار شد، گفت:

" «پر ارج ترین سپاهیان ما» طی هزاران سال آن زنان و مردانی بوده اند که در تمام طول تاریخ کهنسال ایران «مشعل دانش» را در برابر تندبادهای حوادث، فروزان نگاه داشتند و آن را درخشان تر و فروزنده تر به نسل های دیگر سپردند. «پیروزی های واقعی» در «احساس» همین «حقیقت» نهفته است. هر استیلای جغرافیایی یا نظامی خواه ناخواه با دوران بازگشت و انحطاطی همراه است. ولی این «ارزش های معنوی» هیچ وقت و با هیچ نیرویی از میان نمی رود." (نهاوندی، ص.41)

*

و امروز پرسش این است که ما تا چه اندازه به این مفهوم تداوم و به این ارزش های معنوی عنایت داریم؟ سیاست ما و اندیشه ی سیاسی ما تا چه میزان استوار بر مفهوم پیوستگی و پایندگی است. چنین به نظر می آید که عدم توجه به این مفاهیم بنیادین تمدن ایرانشهری ست که ما را با دشواری های سترگی روبرو کرده است. چه بسا غرق شدن در منطقه ی ذیل پوزیسیون و اپوزیسیون بزرگ ترین بیماری سیاست نوین ما به شمار آید. غرق شدن در روزمرگی، بی آنکه نگاهی به دور دست ها، بی آنکه نگاهی به سپهرهای روشن تر را در پی داشته باشد. هنگام آن رسیده است که از آب های کم ژرفا برون آمد. در فراسوی ابرهایی که آسمان سیاست ایرانزمین را تاریک کرده اند، خورشیدی در چشم نشسته است. به فراسوی این ابرها، به سوی آن خورشید نگاه باید کرد.

کیخسرو آرش گرگین

تابستان دو هزار و پانصد و شصت و هفت شاهنشاهی

«برابر» با هزار و سیصد و هشتاد و هفت اسلامی

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

ایران گلوبال

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.