رفتن به محتوای اصلی

گوشزدی به اسماعیل ِ نوری اعلی و دعوتی از منوچهر ِ جمالی
10.05.2008 - 17:47

"[وقتی مشغول ِ تهیه ی ِ یک کتاب ِ قانون بودیم] فرمان دادیم در باره ی ِ قواعد ِ اهالی ِ روم و ایالات ِ هندوستان به تحقیق بپردازند... هرگز هیچ کس را به علت ِ مذهب یا منشاء ِ متفاوتی که داشت طرد نکردیم. هرگز آنچه خود تصدیق می کنیم رشک ورزانه از دسترس ِ آن ها دور نداشتیم. در عین ِ حال، از آموختن ِ آنچه آن ها هوادار ِ آن اند اکراه نداشتیم. چون واقعیت آن است که معرفت به حقیقت و دانش ها و مطالعه ی ِ آن ها والاترین چیزی است که شاهان می توانند خود را با آن ها بیارایند. و زشت ترین چیز برای ِ شاهان، عار داشتن از آموختن و شرم از پژوهش در علوم است. آن که نمی آموزد خردمند نیست." (کارنامه ی ِ انوشیروان، به نقل از ابن ِ مسکویه: تجارب الامم؛ برگرفته از «ایران ِ باستان»، ویزهوفر، ص. 266)

*

جناب ِ آقای ِ نوری ِ اعلی ِ گرامی، برخی از هواداران ِ تارنمای ِ «سکولاریسم ِ نو»، در سایت ِ ایرانگلوبال، بخش ِ کامنت ها، مقاله ای از شما را منتشر کردند که حاوی ِ چند نکته ی ِ گمراه کننده بود که بدین وسیله، جهت ِ روشنگری و جلوگیری از تشویش ِ بیشتر ِ اذهان ِ عمومی تصحیح می شوند.

همعصر ِ گرامی، به همان اندازه که روشنگری های ِ شما در مورد ِ حضور ِ شیعه و آخوندیسم در ایران متکی بر پژوهش است و آموزنده، اطلاعات ِ جناب ِ عالی در مورد ِ تمدن ِ ایرانشهری سطحی، ناقص، تا غلط است. نوشته اید:

"همين مسئله در گذشتهء پيش از اسلام نيز رخ داده است و، مثلاً، فرزندان ساسان، موبد و دينکار زرتشتی آتشکدهء پارس، چون به قدرت سياسی دست يافتند و دين و دولت را برای نخستين بار در هم آميختند، کوشيدند تا هويت مردم تحت فرمان خود را به رنگی در آورند که آميزه ای بود از انديشه های زرتشت ـ که دو هزاره پيش از آنان زندگی کرده و چندان دستمايه ای از او باقی نمانده بود ـ با بيشترينهء آنچه هائی که ارکان زرتشتی گری زمان ساسانی محسوب می شدند و، در واقع، بافته های خود دينکاران به قدرت رسيده بودند."

آقای ِ نوری اعلی، این گفته های ِ شما کاملا نادرست هستند. بر خلاف ِ نظر ِ شما، نه تنها ساسانیان دین و سیاست را در هم نیامیختند، بلکه تمدن ِ ایرانشهری فی النفسه تمدنی سکولار و مبتنی بر جدایی ِ دین از دولت است. در این زمینه توجه ی ِ شما را جلب می کنم به مقاله ی ِ اینجانب، تحت ِ عنوان ِ "در جدال با میانمایگی" در ایرانگلوبال:

http://iranglobal.info/node/23149

شایسته است که در زمینه ای که تخصصی ندارید وارد نشوید و اگر می خواهید از فکر ِ ایرانزمین ایدولوژی زدایی کنید، نخست این کار را با فکر ِ خود آغاز کنید و نگاه ِ خود به تمدن ِ ایرانشهری را، که شوربختانه نگاهی ست متکی به ایدولوژی ِ چپ و تاریخ نویسی ِ روسی، با عنایت به متون ِ دست ِ اول و پژوهش های ِ نوین به روز کنید؛، از جرگه ی ِ همین پژوهش های ِ نوین، اثر ِ آقای ِ ویزهوفر است، با نام ِ «ایران ِ باستان» و ترجمه ی ِ مرتضی ثاقب فر. ویزهوفر در نفی ِ نگاه ِ ایدولوژی زده به تاریخ ِ ساسانی می نویسد:

"در مجموع، بسیاری از برداشت های ِ غلط در باره ی ِ شرایط ِ دینی در امپراتوری ِ ساسانی و در باب ِ هویت ِ اتباع ِ مسیحی و مانوی ِ «شاه ِ شاهان» به ناچار کنار گذاشته شده است. نه اتحادی کلی میان ِ «تخت» و «محراب» بوده است و نه درست است که از «کلیسای ِ دولتی» ِ ساسانی سخن بگوئیم" (ویزهوفر، ایران ِ باستان، ص. 263)

اگر چه داوری ِ ویزهوفر هنگامی که می گوید "اتحادی کلی میان ِ تخت و محراب" نبوده است، دقیق نیست، اما به آن اندازه است که فرضیه ی ِ ایدولوژیکی و مغرضانه ی ِ اسلامی-سوسیالیستی را در مورد ِ عصر ِ ساسانی لغو کند. راست اما این است، همانگونه که در جستار ِ خود « در جدال با میانمایگی» نشان داده ایم، تخت و محراب، بطور ِ مطلق نمی توانستند به یگانگی رسند. روشنفکری ِ کلنگی ِ ایران باید یکبار برای ِ همیشه از این دست آویز ِ تواب منشانه ی ِ خود برای ِ کوبیدن ِ ایرانزمین دست کشد و سهم ِ حقیقت را بگذارد.

جناب ِ نوری اعلی، راست این است که سراسر ِ کشاکشی که میان ِ مسیحیت و مانی گرایی از یک سو، و دولت مردان ِ ساسانی از دیگر سو به وجود آمد، چیزی جز کشاکشی میان ِ ایدولوژی های ِ بنیاد گرا از یک سو، و دولتی سکولار و در نفس اش مداراگر از سوی ِ دیگر نبود. مانی، اگر بخواهیم از واژگان ِ امروزی سود جوییم، یک فاندامنتالیست از جنس ِ خمینی و بن لادن بود. او بر آن شده بود که امپراتوری را فتح کند و دین و دولت را به هم بیامیزد. ایرانیان را اما کابوسی بزرگ تر از این نبود که شاه ِ ایرانشهر به فرّ ِ دینی نیز آراسته شود و فرای ِ چیرگی بر تخت، فرمان ِ محراب را نیز، به دست گیرد. این یگانگی، یا در کلام ِ ساسانی، این hamīh، چیزی جز پایان ِ جهان نبود و ایرانشهریان، طبیعی ست که از هیچ کوششی برای ِ جلوگیری از این فاجعه فروگذار نبودند. مانی و مسیحیان جنگ می جستند و جنگ را نیز یافتند.

وگرنه، مگر این نبود که مانی با اجازه ی ِ رسمی ِ شاهنشاهی به تبلیغ ِ دین ِ خود پرداخت؟ مگر این نبود که او نخستین کتاب اش را، «شاپورگان» اش را به شهریار ِ ایرانشهر پیشکش کرد؟ در کدام حکومت ِ دینی به یک پیامبر ِ نوین اجازه ی ِ تبلیغ و ترویج ِ دین اش را می دهند آقای ِ نوری اعلی؟ راست این است که حتا بدون ِ دانش ِ زبانی و دسترسی به منابع ِ دست ِ اول، اندکی منطق ِ تحلیلی نیز بسنده است که به نتایجی کمتر غلط رسید، نگاه ِ ایدولوژی زده اگر بگذارد!

خیر همعصر ِ گرامی، ایرانیان 124 هزار پیغمبر نداشتند. حتا یکی اش را نیز نداشتند. زرتشت برای ِ ایرانیان، همانگونه که جمشید، جاماسب، پورچیستا، و یا هوتوس، و بعده ها نیز کوروش ِ بزرگ، و یا مردانی چون آذرباد، یک الگو، و یا به زبان ِ خود شان، یک ratu بود و نه یک پیامبر. ایرانشهریان را هرگز مفهومی به نام ِ وحی، آنگونه که در جهان ِ سامی با آن آشنائیم، نبوده است. اهورامزدا آفرینش اش را با همپرسی با خرد ِ خویش انجام می دهد و نخستین کنش اش، در آفرینش، اندیشیدن است و اولین چیزی که نیز ازش صادر می شود، اندیشه ی ِ نیک است: vohu-manah.

و بر اساس ِ همین الگو، چرا که خود ِ اورمزد نیز، همانگونه که زرتشت و کیومرث و دیگرانی که نام بردیم، یک ratu و یا رد است ( و شگفتا که خدا در ایرانشهر با انسان همسطح است!) مشی و مشیانه نیز، به عنوان ِ زوج ِ نخست که از دل ِ ریواس برون می رویند، نخستین کنش شان چیزی نیست جز اندیشیدن:

" هنگامی که یکی به دیگری اندیشید، هر دو نخست این را اندیشیدند که «او مردم است». ایشان چون به راه افتادند، نخستین کنشی که کردند این بود که بیندیشیدند" (بندهش، ص. 81)

خداوند نه تنها چون انسان یک رتو، که حتا با او همگوهر نیز بود:

’’hād! yazdān ham wimand ī ruwān ī mardōm xwadīh pad-gōhr’’

" هان! هم-تعریفی با یزدان یعنی: روان ِ آدمی بالذاته با ایزد همگوهر است" (دینکرد، 3.174)

پس روشن است که چنین انسانی، چون خدای اش، خودبنیاد نیز باشد:

hād! āzād-kām andar gētīg, mardōm

" هان! آزاد کام اندر گیتی، انسان است!" (همانجا)

نو آوری ِ مانی در چنین پیرامون ِ فکری ای، جناب ِ نوری اعلی، یک شُک ِ فرهنگی بود. مانی سنت ِ ایرانشهری را، با اینکه خود را برای ِ نفوذ ِ بهتر در دل ِ مردمان، مزدیسن، یعنی ستاینده ی ِ مزدا می نامید، وارونه کرد. او بود که مفهوم ِ پیامبری ِ سامی را وارد ِ ایرانشهر کرد. او بود که برای ِ نخستین بار مفهوم ِ خاتم الانبیا را وارد ِ ایرانشهر کرد. و چه چیز بنیادگرایانه تر از بستن ِ در ِ آسمان به روی ِ زمین؟ این مانی بود که ماده را کثیف دانست و جهان ِ گیتی را زندان ِ روشنائی شمرد و از این گذر، پیکر ستیزی را پایه گذاری کرد. ایرانیان جهان ِ مادی را هرگز زندان ِ روشنائی نمی شمردند. ایرانیان هرگز زندگی و کار و کوشش را نفی نمی کردند، بلکه آن را کُرفه می دانستند. مانی اما گدایی را پایه گذاشت و زن گریزی را. این مانی بود که زن را نجس نامید و آمیزش با زن را برای ِ کاست ِ برگزیدگان اش گناه شمرد. ایرانیان فرزند آوری و پیش بردن ِ کار ِ آفرینش را یک کُرفه و یا نیکی می شمردند و زرتشت ِ بزرگ، زن و مرد را دارای ِ ارزشی یکسان می شمرد. و نه تنها او، که استوره ی ِ آدم و حوای ِ ایرانی نیز زن و مرد را دارای ِ گوهری مشترک، و به یک اندازه مهم می انگاشت: مشی و مشیانه بطور ِ مستقل از دل ِ ریواس بیرون می رویند، اما با اینحال با یکدیگر در پیوندند:

" ... با بسر رسیدن ِ چهل سال، ریباس تنی یک-ستون، پانزده-برگ، مشی و مشیانه از زمین رستند. درست بدان گونه که ایشان را دست بر گوش بازایستد، یکی به دیگری پیوسته، هم بالا و هم-دیسه بودند. میان ِ هر دو ِ ایشان فرّه برآمد. آنگونه که هر سه همبالا بودند که پیدا نبود کدام نر و کدام ماده و کدام آن فرّه ِ هرمزد آفریده بود که با ایشان است، که فرّه ای است که مردمان بدان آفریده شدند." (بندهش، ص. 80)

همانگونه که می بینید، کسی از دنده ی ِ چپ ِ کسی بیرون نیامده است و هر دو، همبالا و همدیسه هستند و فرای ِ این، آراسته به فرّه. انسان ِ مزدائی، جناب ِ نوری اعلی، بالذاته فرهمند است، چه شاه باشد و چه گدا.

پیشنهاد می کنم که بیش از این در دام ِ پریشان گویی هایی که انسان ِ مغرض و در دانش، میانمایه ای به نام ِ منوچهر ِ جمالی، برای ِ ریشه کن کردن ِ تمدن ِ ایرانشهری، به صورت ِ تولید ِ انبوه از خود می تراود، فرونیفتید. اگر پورپیرار یهودیان اش را دارد که سراسر ِ تاریخ را جعل کرده اند، جمالی موبدان ِ زرتشتی اش را دارد که طی ِ هزاران سال کاری نداشته اند جز فرهنگ ِ سیمرغی ِ جمالی-یافته را زیر ِ خاک پنهان کردن! البته که هنوز هیچ باستان شناسی اثری از این فرهنگ ِ شگفت انگیز ِ سیمرغی-زال ِ زری که در آن هر چیز در هر پاس از شبانه روز می تواند به تخم و نی تبدیل شود، نیافته است.

*

بنده در همین جا از ایشان دعوت می کنم که به یک مناظره تن در دهند. آقای ِ جمالی، شما جز بی روشی ِ سرسام آور چیزی به خورد ِ جهان نمی دهید. سراسر ِ فرضیه های ِ شما بی اساس است. شما یک رویزیونیست از جنس ِ پورپیرار هستید که هدفی جز نابودی ِ فرهنگ ِ ایرانی را دنبال نمی کند. تنها فرق ِ شما با او در این است که شما، به عنوان ِ یک اپورتونیست، از اسلام گریزی ِ کنونی ِ مردم سود می جوئید و با زدن ِ اسلام، آن هم با روشی غلط و دل به هم آورنده، بر آن شده اید که برای ِ خود حقانیتی جعلی به وجود آورید. مبارزه با اسلام اما اگر بخواهد با هزینه کردن ِ روش و نگاه ِ علمی انجام شود، چیزی جز نقض ِ غرض نیست.

بیائید و تن به یک مناظره دهید و من در برابر ِ دوربین ِ تلویزیون به همگان نشان می دهم که سراسر ِ ریشه شناسی های ِ شما غلط اند. شما آگاهانه دروغ می گوئید و فرهنگ اختراع می کنید. اگر مدعی هستید که راست می گوئید و فرهنگ ِ سیمرغی-زال ِ زری می تواند تاب ِ یک مناظره را بیاورد، قدم پیش گذارید. در غیر ِ این صورت، این عدم ِ پذیرش به نقد، گواهی ست بر دروغ بودن ِ شما.

*

آقای ِ نوری اعلی، سراسر ِ کشاکش های ِ ساسانیان با مسیحیان، حال چه مسیحیان ِ ایرانی و چه غیر ِ ایرانی، همانگونه که با مانی، کشاکشی بود میان ِ اهل ِ مدارا و اهل ِ ایدولوژی. میان ِ بنیادگرایان و آزادمنشان. ایرانیان سیاست را با دین یکی نمی خواستند، مسیحیان اما، چیزی جز جا انداختن ِ خلافت در سر نداشتند. ایرانیان ملی گرا بودند، مسیحیان جهان وطن. راست این است که مسیحیان ِ ایرانی، فقط و فقط به علت ِ بنیادگرایی ِ دینی شان، بطور ِ مستقیم در جهت ِ براندازی ِ شاهنشاهی ِ ایرانزمین می کوشیدند. یعنی ایران را برای ِ دین شان فروختند. پس با آنان به همانگونه رفتار شد که بر اساس ِ قانون ِ آن روز می بایست با خائنان می شد. فرهاد، یکی از نامدارترین نمایندگان ِ فکری ِ مسیحیت در ایرانشهر می گوید:

" نیکی از سوی ِ خداوند به انسان می رسد و آن کس [کنستانتین] که نیکی از طریق ِ او می رسد همیشه به سلامت باشد. شیطان نیز به علت ِ نیروهایی که ابلیسی متکبر و مغرور [شاپور] گرد آورده است فعال شده است... باشد که امپراتوری [روم] فتح نشود، باشد که قهرمانی که مسیح نام دارد با تمام ِ قدرت و سلاح ِ خود به حمایت از تمام ِ ارتش ِ امپراتوری برخیزد" (ویزهوفر، ص. 250)

می بینید که چگونه ایرانشهر را جایگاه ِ شیطان می نامد و پادشاه اش را "ابلیسی متکبر"؟ در اینجا بد نیست که آن دسته از کسان که می گویند مسئله دین نیست و دین ِ مسیح نیز دین ِ خشونت نیست، نیم نگاهی نیز به "قدرت و سلاح" ِ مسیح که باید با "تمام ِ قدرت ِ خود به حمایت از تمام ِ ارتش" ِ دشمن ِ ایرانزمین برخیزد بیندازند. مسیحیت و مانی گری تراز و تعادل ِ دینی ای را که هژمونی ِ مزدائی در خاورمیانه پدید آورده بود به کلی به هم زدند و راه هایی نوین در پیش ِ پای ِ جهان گشودند. راه هایی که جز به بنیادگرایی نمی انجامیدند.

مسحیان و مانویان، هر دو، گروه هایی بنیادگرا بودند که حتا در خراب کردن و دشمنی با یکدیگر نیز از هیچ چیز کوتاهی نمی کردند:

" و آن ها [یهودیان و مانویان] به ایشان [مُغان] توضیح دادند که همه ی ِ مسیحیان جاسوسان ِ روم هستند و هیچ اتفاقی نیست که در پادشاهی [ایران] رخ ندهد و آن ها آن را برای ِ برادران ِ خود که در آنجا [در روم] زندگی می کنند ننویسند" (همانجا)

آری، چنین مردمانی بودند که دیوان سالاران ِ ایرانشهری با آنان مبارزه می کردند. در ایرانشهر، تا هنگامی که پای ِ ادیان ِ سامی، به ویژه مسیحیت و همگوهر ِ آن، مذهب ِ مانی، به آن باز نشده بود، چیزی به نام ِ جنگ ِ دینی وجود نداشت. ایرانیان چنین اموری را نمی شناختند. مزدای ِ آنان خدایی نبود که تفتیش ِ عقاید و باورپرسی کند. او خدای ِ همپرسی بود. مزدای ِ آنان خدایی نبود که شهر را با مردمان اش به آتش کشد. او خدای ِ مهر و دوستی بود. مزدای ِ آنان خدایی نبود که دستور به قتل ِ کفار دهد. او خدای ِ آشتی و همگرایی بود. مزدای ِ آنان خدایی نبود که زن را نجس شمرد. او برایند ِ نرینگی و مادگی بود.

فرهاد ِ مسیحی که سخن ِ او را در بالا آوردیم، از جرگه ی ِ نخستین نمونه های ِ «تواب ِ تمدنی» در ایرانزمین است. اسلام و مسیحیت، و همگوهر ِ تهی شده از ایزد ِ آنان، یعنی کمونیسم، کارخانه های ِ تواب سازی اند. آن ها چون ویروسی در فکر ِ فرد نفوذ می کنند و از درون، تخلیه اش می کنند. هر دو جهان وطن اند و تمامیت گرا. هر دو زن ستیز اند و خرد ستیز. هر دو جهان را نفی می کنند و شهید پرورند. انسان ِ ایرانشهری مفهومی به نام ِ شهادت نمی شناخت. این مانویان و مسیحیان بودند که این مفهوم را وارد ِ ایرانشهر کردند و کتاب ها در این زمینه نگاشتند.

آری، مقاوت ِ کرتیر ِ بزرگ در برابر ِ بنیادگرایان ِ مانوی و مسیحی، مقاومت ِ یک روحانیت ِ سکولار بود در برابر ِ یک روحانیت ِ بنیاد گرا. کرتیر جلوی ِ خمینیسم ِ زمان ِ خود را گرفت و نه جلوی ِ آزاد اندیشی را. او جلوی ِ آن را گرفت تا که "تخت با منبر" یکی شود، و نه جلوی ِ آزادی ِ وجدان را. او جلوی ِ محمد عطاها و الله کرم های ِ زمان ِ خود را گرفت و نه جلوی ِ مارتین لوترها و ولتر ها را.

و راست این است که با شیوه دگر کردن ِ مسیحیان و مستقل کردن ِ خود از روم، که تا آن زمان جز نقش ِ ستون ِ پنجم ِ او را بازی نکرده بودند، به عبارت ِ دیگر، با تشکیل ِ کلیسای ِ ایرانی، یعنی کلیسای ِ نستوریانی، پیگرد ِ مسیحیان نیز در ایرانشهر پایان یافت.

اگر دعوای ِ ایران با مسیحیان دینی می بود، می بایست تا از بین رفتن ِ مطلق ِ آنان ادامه می یافت. دعوا اما، از سوی ِ ایران، و نه از سوی ِ مسیحیت، سیاسی بود و نه دینی. ایرانیان کاری با وجدان ِ مردمان نداشتند. تدبیر ِ ایرانشهری این بود که شهروند آزادانه هر خدایی را که دل اش می کشد بپرستد، همزمان، کار ِ سیاست را نیز به سیاست واگذارد. و این امر میسر نبود، جز به میانجی ِ هژمونی ِ مشترک ِ دین ِ بهی و شهریاری ِ ایرانشهری. این، همه ی ِ آن نکته ی ِ ظریفی ست که در تمدن ِ ایرانشهری نهفته است و شایسته است که ایرانزمین آن را یک بار ِ دیگر سرمشق ِ خود قرار دهد.

عقب نشینی ِ مسیحیت اما هرگز بدین معنی نبود که او تغییر ِ گوهر داده باشد. خیر، مسیحیت چون یک بمب ِ ساعتی در پیکر ِ ایرانزمین به تیک تیک کردن ادامه داد و هنگام که فرزند ِ معنوی ِ خود را، اسلام را می گوئیم، در چشم انداز دید، منفجر شد و کین ِ خود را از سکولاریسم ِ گوهری ِ تمدن ِ ایرانشهری خواست. این، مسیحیت و باقی مانده های ِ مانویت بودند که سپاهیان ِ اسلام را در سرنگون کردن ِ ایرانشهر یاری رساندند. بی کمک ِ سپاهیان ِ مسیحی و خیانت های ِ سیستماتیک ِ مانویان، اعراب هرگز بر ایرانزمین چیره نمی شدند.

*

خیر آقای ِ نوری اعلی، پژوهش حساب و کتاب، به دیگر سخن، روش دارد و ابزار ِ بایسته ی ِ خود را می طلبد. نمی توان شب خوابید و بامداد از خواب برخاست و برای ِ اینکه فضای ِ خالی ِ مقاله را پُر کرد، به عبارت ِ دیگر، برای ِ جفت و جور کردن ِ قافیه، بدون ِ هیچ پشتوانه ی علمی به یکسان سازی ِ ساسانیان و آخوندیسم دست زد. اینهمانی ِ ساسانیان با آخوندیسم ِ شیعی یکی از ترفندهای ِ دشمنان ِ سوگند خورده ی ِ ایرانزمین است که هیچ گونه بنیاد ِ علمی ندارد و اگر بر آن نیستید که کورکورانه و ایدولوژی مابانه با ایرانزمین دشمنی ورزید، چشم تان را رو به راستی بگشائید و تاریخ را، آنگونه که تاریخ پژوهان ِ راستین می پژوهند، بپژوهید.

*

نوشته اید:

" از نظر من، سقوط پادشاهی پهلوی از روزی قطعی شد که محمد رضا شاه کوشيد تا يک «هويت غربی منسوخ» را بر ما تحميل کرده و از آن طريق سرچشمه های مجاز بودن حکومت خويش را در بيرون از قانون اساسی مشروطيت قرار دهد. يعنی، برنامهء او برای تغيير هويت ما دارای تعارضی درونی بود که از ناهمزمانی جامعهء مدرن و پادشاهی عصر لوئی سيزدهم بر می خاست."

آقای ِ نوری اعلی "هویت ِ غربی ِ منسوخ" دیگر چه صیغه ای ست؟ کدام هویت ِ غربی؟ کدام نسخ؟ ناسخ که بوده است؟ حزب ِ توده؟ فدائیان ِ اسلام؟ آری، پهلوی ها در پیروی از برخی اندیشمندان ِ دوره ی ِ بیداری به غرب نیز چشم دوخته بودند، همانگونه که به ایران ِ پیش از تازش. آیا می بایست به شوروی چشم می دوختند تا از نظر ِ شما هویتی منسوخ را ترویج نداده باشند؟ آخر مگر گزینه ی ِ دیگری هم بود؟ مگر امروز هست که آنروز باشد؟ به پهلوی ها، از روزن ِ راست، آنگونه که ما به جهان می نگریم، می توان ایراد گرفت که چرا فرهنگ ِ ایرانشهری را بهتر نمایندگی نکردند. ایراد گرفتن اما از اینکه چرا غرب گرایی می کردند، ایرادی ست ارتجاعی. شما بی آنکه متوجه باشید دارید حرف ِ آل احمد را تکرار می کنید همعصر ِ گرامی. در غراب گرایی ِ دودمان ِ پهلوی هیچ چیز ِ بدی نمی توان یافت. وانگهی، مگر آن پادشاه ِ فقید خود با "چشم آبی ها" درنیفتاد و تاوان اش را نپرداخت؟

آقای ِ نوری اعلی، تمدن ِ غرب هم در آن زمان، و هم نیز امروز، پیشرو و آزاد منشانه ترین تمدن است و پهلویان را باید ستود در غرب گرایی شان. اگر روشنفکران ِ کلنگی تاب می آوردند و جهل و جنون ِ مشترک ِ خویش را با صدای ِ بلند در گوش ِ جهان فریاد نمی زدند، نسل ِ چهل ساله های ِ امروز عنصر ِ ایرانشهری را نیز زنده می کرد و با تکیه بر عناصر ِ تمدن ِ ایرانشهری، که تمدنی ست باز و استوار بر خردگرایی، و همگرایی با نکات ِ روشن ِ تمدن ِ غربی، همه گونه اسباب ِ بزرگی را فراهم می آورد.

*

و در مورد ِ قانون ِ اساسی ِ مشروطیت ارجاع تان می دهم به مقاله ی ِ خود تحت ِ عنوان ِ "قانون ِ اساسی ِ مشروطه، بیم و دروغی که باید بر آن برامد" در نشانی ِ زیر:

http://www.fravahr.org/spip.php?article362

در آنجا نشان داده ایم که این قانون چیزی جز یک قانون ِ اسلامی نیست و ارجاع ِ شما به این قانون، عملا ارجاعی ست به شرع ِ دین ِ مبین. راست این است که روشنفکری ِ کلنگی ِ ایرانی هیچ سودی ندارد که قانون ِ اساسی ِ مشروطیت را کند و کاو کند و روح ِ دمیده شده در آن را، که چیزی جز روح ِ بنیادگرایی نیست، آشکار کند. چرا که با این کار سراسر ِ کاخ ِ پوشالی و استوار بر دروغ ِ روشنفکری ِ ایرانی فرو می ریزد:

از یک سو کل ِ مشروطیت، که چیزی نیست جز مرگ ِ روشنگری ِ راستین ِ ایرانی، چون یک حباب می ترکد و همه ی ِ ارجاع های ِ روشنفکران بازبُردی می شوند به تاریکی و رسمی شدن ِ جهل ِ فقهی.

و از دیگر سو، سراسر ِ"قانون خواهی" ِ مصدقی نیز فرومی پاچد. همه ی ِ ایراد ِ مصدقیست ها به دودمان ِ پهلوی پشت کردن ِ آنان بوده است به قانون ِ اساسی. هسته ی ِ مرکزی ِ انگ ِ آنان این است که آن قانون، برخاسته از رای ِ آزاد ِ مردم بوده است و با زیر ِ پا گذاشتن ِ آن، رای ِ آزاد ِ مردم لگد مال شده است. نخست اینکه آن قانون حتا در ظاهر نیز از آن ِ همه ی ِ مردم نبوده است، چرا که نیمی از جامعه ی ِ ایرانی را، یعنی زنان را، آدم حساب نکرده است و قانون ِ اساسی ِ جمهوری ِ اسلامی دست ِ کم از این منظر پیشرفته تر است. دوم اینکه آن قانون چیزی جز رسمی شدن ِ شرع ِ اسلام نبود و این امر، جایی برای ِ رای ِ آزاد ِ مردم باقی نمی گذارد. در آن قانون، مردم، امت است و نه ملت. چیزی به نام ِ فرد، در مفهوم ِ نوین اش، در آن قانون وجود ندارد.

سوای ِ این، به میانجی ِ این قانون است که برای ِ نخستین بار در عصر ِ تازش، نفی ِ مطلق ِ نهاد ِ پادشاهی رخ می دهد و پادشاه، تبدیل به یک «عبدالله ِ حرفه ای» می شود. تا آن زمان، همیشه نهاد ِ پادشاهی در کشاکش و باژ دهی ِ متقابل با نهاد ِ دین بود، به عبارت ِ دیگر، از او جدا بود. با قانون ِ اساسی ِ مشروطه است که پادشاه به یک برده ی ِ شرع تبدیل می شود.

*

همزمان، تهمت ِ دیگر ِ مصدقیسم به پهلویسم این است که بر اساس ِ آن قانون، پادشاه باید سلطنت کند و نه حکومت. حال آنکه بر اساس ِ نص ِ صریح ِ قانون کل ِ قوه ی ِ مجریه از آن ِ پادشاه است. کل ِ نیروی ِ نظامی زیر ِ فرمان ِ پادشاه است. بر اساس ِ نص ِ صریح ِ قانون پادشاه حتا در قوه ی ِ مقننه نیز سهم دارد و می تواند، به اندازه ی ِ سهم اش، مستقیما قانون گذاری کند. طبیعی ست که با چنین ترتیبی همه ی ِ تهمت ِ مصدقیسم پوچ می شود. قانون ِ اساسی ِ مشروطه پادشاه را با لگد به میدان ِ حکومت پرتاب می کند و این مصدقیسم و روشنفکری ِ دروغ گوی ِ ایرانی است که تا به امروز نیز از پذیرش ِ راستی سر باز می زند و از نگاه ِ ایدولوژی زده ی ِ خود خداحافظی نمی کند.

و در آخر نیز، یعنی در مورد ِ "کودتای ِ 28 ِ مرداد"، نظر ِ شما را به پژوهش های ِ آقای ِ جلال ِ متینی و آقای ِ میرفطروس جلب می کنم.

با تشکر و به امید ِ دیدن ِ کارهای ِ ایران گرایانه تر و دقیق تری از شما

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

ایران گلوبال

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.