رفتن به محتوای اصلی

چرا مرغ های ِ همایونی یک پا دارند؟ (پاره ی ِ دوم)
28.12.2007 - 16:47

" از آنجا که مرا امید ِ بازگشتی هیچ نیست

از آنجا که مرا امیدی به دل، اندر نیست

از آنجا که مرا حتا امید ِ آن نیز نیست

که کامشی چون این و دانشی چون آن را، آرزو کنم

پس اینک دیگر نخواهم کوشید، نه

من دیگر نخواهم کوشید که برای ِ چنان چیزهائی بستیزم

(پر سَخته، جان به تن خسته، لب فروبسته سیمرغ ِ سُرب بال را، با گشودن ِ بال ها چه کار؟)

چرا باید بر بزرگی ِ نابود شده ی ِ فرمانروائی ای زاری کنم

که خود، تباهی ِ فروکاسته ی ِ خویشتن ِ بی شکوه ِ خویش بود،

بر آن فرمانروائی،

آه، چرا باید زاری کنم؟" ت.س.الیوت، «چهارشنبه ی ِ خاکستری»؛

***

پاره ی ِ نخست ِ این جستار، که فرای ِ "بحث های ِ درونی ِ حزب ِ مشروطه"، به چاپ رسیده در تلاش-آن-لاین، می بایست دامن ِ همبسته خیم و فراحزبی ِ "پهلوان ِ بیانیه ها، اعلی حضرت رضا، پادشاه ِ مستعفی ِ سر ِ محل" را نیز برمی گرفت، همانگونه که از نخستین واژه اش، «سنج-تلخ-خند»، می شد فهمید، البته اگر خواست ِ فهمیدنی اندرمی بود، بیش از هر چیز بر طنزی آغشته به تلخی استوار بود؛ کسانی برنتابیدند و کسانی نیز کاسه هایی شدند از آش ها داغ تر و در این میان، چنان همیشه، پیروزی ِ نهایی از آن ِ تیغ کش های ِ اینترنتی بود. زمین ِ سیاست ِ ایران، و نه تنها آنجا را، گورزادن، یعنی همان بالابلندان ِ فرهنگ و سیاست ِ برامده از مردمی ترین ِ انقلاب ها، مین گذاری کرده اند و چه بسا تنها باید در سه جهت دیوانه بود که در اش اندی پائید و نپاچید.

به هر روی، پاره ی ِ دوم را تا جای ِ شدنی، به شیوه ای دیگر، یعنی شیوه ای در حد و اندازه ی ِ جهان ِ متوسط ها و ایستادگان در میانه می نگاریم و همزمان می کوشیم تا جمعبندی ای فشرده و اشاره وار به دست دهیم از سنجش های ِ پیشینی ِ خود از حزب، به آن امید که در انبان ِ لیبرال-دمکراتیک ِ کسان جز تیغ ِ دو دم ِ فحش و سکوت، افزار ِ دیگری نیز اندرباشد، نواختن ِ مخالفان را.

*

"بدانید که جنگ ِ ما با انسان ها نیست؛ انسان هایی که گوشت و خون دارند؛ بلکه ما با موجودات ِ نامرئی می جنگیم که بر دنیای ِ نامرئی حکومت می کنند ... بلی، جنگ ِ ما با این هاست، با لشکرهایی از ارواح ِ شرور، که در دنیای ِ ارواح می زیند..." نامه ی ِ پولس به مسیحیان ِ افسس

*

برخی نوزادان مرده به دنیا می آیند، حزب ِ مشروطه، که ای کاش به جای ِ استوار بودن بر شانه های ِ یک روزنامه نگار ِ بزرگ، بر پای های ِ یک فیلسوف ِ کوچک ایستاده بود (و این چه بسا نهایت ِ تراژدی ِ حزب باشد و آن مرد) در تاریخ ِ سیاست ِ پساانقلابی ِ ایرانزمین، از میان ِ نوزادان ِ مرده، نه تنها زنده ترین، که چه بسا زیباترین شان بوده است.

حزب مجموعه ای ست از شکستن های ِ در هم پیوسته و دو سویه: مرزها را و خود را در خود شکستن.

حزبی که خود را اگر چه در میانه، اما در میانه ی ِ راست جای-شناسی می کند، و با این حال، در تهی کردن ِ انبان ِ تاریخ ِ ایرانزمین بیهوده نمونه ی ِ همتای ِ خویش را می جوید (آن رفقا و برادران ِ ناتنی، با انبان های ِ انباشته از دینامیت و قران شان نمی توانند در اوراغ کردن ِ تاریخ با سروران بیارند، چرا که از پیش تاریخی را برای ِ آن پُشته ی ِ نفرینی و فرو رفته در زهری سبز، برنمی پذیرند)؛ سرلوحه ی ِ حزب همان فرمول ِ آکنده از ویرانی و تخلیه ی ِ تمدنی ای ست که پیشترها تقی زاده بهتر نمی توانست بر زبان اش راند: از فرق ِ سر تا نوک ِ پا غربی شدن.

با یک چنین پسزمینه ی ِ بینشی ای، دشمنان ِ اصلی دیگر نه چپ ها و مسلمانان، که راست های ِ سنتی بودند. گردش به چپ ِ حزب، از این روزن، بیش از آنکه رویکردی از سر ِ بردباری ِ سیاسی و دیگراندیش پذیری باشد، ناگزیرانه گریزی بود در راستای ِ بریدن ِ بند ها و ناف ها. اگر تا به امروز این سهراب های ِ تاریخ بودند که به دست ِ رستم های ِ زمان از پای در می آمدند، اکنون این سهراب بود که بر آن شده بود تا پور ِ یل ِ خویش را به زانو در آورد که نه، در بندابند ِ تن اش از هم اش بگسلد:

" نام ِ مرا داشت

و هیچ کس همچنو به من نزدیک نبود

نه آب اش دادم

نه دعائی خواندم

خنجر به گلوی اش نهادم

و در احتضاری طولانی

او را کشتم.

به او گفتم: «به زبان ِ دشمن سخن می گویی»

و او را

کشتم. "

و در این میان اگر کسی زبان به سخن گفتن بیارد و چرائی ِ این مرگ ِ بی آب و آرایش را اندرپرسد، پاسخ به همان اندازه روشن است که بوی ِ خون ِ به زمین ریخته شده، آشنا:

"به زبان ِ دشمن سخن می گفت

اگر چه نگاه اش دوستانه بود،

و همین مرا به کشتن ِ او واداشت..."

*

برای ِ آنانی که آرزویی جز دریدن ِ پیراهن ِ کهن بافت ِ تاریخ از پیکر ِ نوبنیاد و برون از زمان فتاده ی ِ خویش ندارند، آنچه که دیگر ارزشی ندارد، آگاهی ِ تاریخی ست و در بی نیازی به همین مفهوم است که آینده، یعنی همان لوح ِ سپیدی که برنوشتن اش را هنوز باید دستانی از پهلوی ِ زمان به در آیند، یکسره جای ِ اکنون و دیروز را از آن ِ خود می کند. بودلر سخن گفتن با آیندگان را سخن با مردگان راندن می شمرد و حزب، در جاروب کردن ِ تاریخ از درونمایه اش و با پشت کردن به اکنونی که به هر حال چنگی به دل نمی زد، راهی نداشت مگر همه چیز را در سبد ِ آینده نهادن و حساب بر روی ِ مردگان ِ فردا بازکردن. آینده ای که ناپلئون ِ کبیر در وصف اش چنین سروده بود:

"برادرزنان ِ افتخاری!

آینده از آن ِ همشیرگان ِ شماست!"

بدینگونه بود که حزب دیگر نمی توانست حزبی برخاسته «از تاریخ» باشد؛ او «بر-تاریخ» تر نمی توانست بود، در همین زمینه در جایی دیگر نوشته بودیم:

"حزب ِ مشروطه، که هیچ هنگامی را برای ِ یاداوری ِ این نکته که ایران باید از مغز ِ سر تا نوک ِ پای اش باختری شود از دست نمی دهد، حزبی ست بر-تاریخیک، و نه، از-تاریخیک و برخاسته از اندیشه ی ِ اندربافته در تاریخ ِ هستی ِ ایرانزمین.

این حزب، با جای دهی ِ خود به دست ِ خود در بیرون، با خود-برون-اندازی ِ خود به فراسوی ِ مرزهای ِ آگاهی ِ ایرانزمین، بیش از اینکه حزبی باشد برای ِ آینده، آنگونه که خود داو اش را دارد، بیشتر همان "وصله ی ِ ناجور" ِ چامه سرای ِ خراسانی را می ماند که "نه از روم" است و "نه از زنگ" است، "همان بی رنگ ِ بی رنگ" است، در چشم ِ گشایش ِ دری اما، که جز رو به دوزخی ناخواسته، به بیمستانی دیگر باز نمی شود. کژ-اندر-هم-دوخته ای بی گذشته که تنها در تاریکنای ِ بازار ِ تـُـنـُک-بام و زور- تهی- گشته از فراورده های ِ بومی توان ِ شیدن و درخشیدن را یافته است." (حزبی در برابر ِ تاریخ)

*

"می خواهیم برویم تبعه روسیه بشویم!" همنوائی ِ توده های ِ ایرانی در برابر ِ کاخ ِ عباس میرزا، پس از شکست ِ او از سپاه ِ روس

*

چشم انداز روشن بود: تبعه ی ِ تمدنی ِ اروپا شدن و دیگر هیچ؛ برگذشتن از خاورمیانه ی ِ نفرینی و روان های ِ فرورفته در مرداب ِ رشک و بدگمانی ها و خودزنی های اش؛ اگر از خاورمیانه نمی شد آموخت، اما می توانست گریخت، و کسان را اندیشه ای جز گریز در سر نبود. و از میان ِ همه گریزها، ژرف ترین گریز، همانا گریز از ژرف ترین ها بود: با ایران در ایران به ایران اندیشیدن.

به چرخش ِ قلمی و بدون ِ به دست دادن ِ حتا یک برگ پژوهش، تکرار می کنیم، بدون ِ به دست دادن ِ پژوهشی حتا در یک برگ، تاریخ ِ ایرانزمین را تهی از مفهوم ِ آزادی و حق و فرد و قانون شمردند و هواداران و پایبندان ِ روزامد گردانی ِ مهستان های ِ اشکانی و زنجیرهای ِ داد ِ ساسانی را نیشخند درمانی کردند. آری، خود از پیش خودپیدا بود که آن خنده های ِ پساخاورمیانه ای را نیازی به پژوهش های ِ ایران-بنیاد نبود، چرا که کسان نه «نفی»، که همواره کوششی ست فلسفی، بلکه «انکار» را پیشه ی ِ خود کرده بودند، امری که جز به جنبش در آوردن ِ ماهیچه های ِ شانه، به تکاپوی ِ دیگری وابسته نبود.

و بدین سان، شانه های ِ ساختارشکنانه شان را به انکار ِ تاریخ بالا انداختند و اگر نمی شد از درون ِ مفهوم ِ مردم، Demo را درآورد، و از اندرون ِ سالاری، kratia را، اما می شد تن ِ جهان را بر روی ِ میز ِ ابوالهول گذاشت و سر و ته اش را در حد و اندازه ی ِ پسند ِ بد ِ خویش فروبُرید؛ به گویش ِ سربازان ِ خط ِ مقدم شان، می شد دراز اش کرد و کسان، جهان را دراز اش کردند.

*

اکنون که ایران را به تخته ی ِ پرشی فروکاسته بودند برای ِ پس ِ پشت نهادن و پریدن از روی ِ خود ِ او، نوبت به تهی کردن ِ تپانچه ی ِ سیاست و فرهنگ رسیده بود. گام به گام پیش رفتند و تپانچه ها را یکی پس از دیگری، از فشنگ ها تهی کردند:

- نخست، جدا کردن ِ تلاش برای ِ دسترسی به قدرت بود از سیاست. در ششمین نشست ِ رسمی، حزب در برابر ِ پیشنهاد ِ در تاریخ ِ سیاست بی همتای ِ رایزن اش سر فروآورد و با پشت کردن به قدرت، خود را به یک بنگاه ِ فرهنگی فروکاست. زین پس یگانه کوشش ِ حزب در جهت ِ بالابُرد ِ سطح ِ کردار ِ سیاسی ِ جامعه ی ِ تبعیدی بود و بس.

- پس از به هلاک رساندن ِ مفهوم ِ سیاست و تهی کردن ِ آن از خواست ِ معطوف به قدرت، اکنون هنگام ِ نبرد با خود ِ فرهنگ بود! در جستاری زیر ِ نام ِ «نبرد ِ فرهنگ با زندگی» همایون هر آنچه را که نزد ِ بی کرداری ِ "اسلام ِ آخوندی" یافته بود به مفهوم ِ «فرهنگ» بربست و آن را در برابر ِ «زندگی» ای که می بایست با آن فرهنگ درمی افتاد قرار داد. شترمرغان ِ فرنگی با رویاروی کردن ِ مفهوم ِ سنت و تجدد دهه ها بود که هر آنچه را بویی از سنت برده بود لگدمال کرده بودند و اینک واژه ی ِ فرهنگ بود که می بایست تجدد-درمانی شود.

- با اوراغ کردن ِ دو مفهوم ِ فرهنگ و سیاست در دو گام، اینک نوبت ِ سومین و واپسین گام رسیده بود:

به کنار نهادن ِ امر ِ سرنگونی ِ حکومت ِ سرخ ِ اسلامی، و جایگزین کردن ِ آن با پیکار. رایزن در جستار ِ خود «مبارزه به جای ِ سرنگونی» به این برایند می رسد که نیروهای ِ برونمرزی باید به جای ِ اندیشیدن به امر ِ نتوانستنی، یعنی سرنگونی، به امر ِ توانستنی، یعنی پیکار با جانشینان ِ امام ِ زمان بیندیشند. می بایست سرنگونی را از برنامه ها پاک کرد و پیکار برای ِ پیکار را به جای ِ آن نشاند. و این بی شک چیزی نبود جز فروپیچاندن ِ امر ِ پیکار در روزمرگی و پیکارگران و پیکارشان را به هر روز، روزمرگ کردن.

بی هوده نیست که برخی هموندان شان درین میان کمرهای ِ غیرت را سفت کرده اند و سرنگونی و Regime Change را به نوه ها و نتیجه هاشان وانهاده اند. پس از درغلتیدن در پشت ِ رفسنجانی و سپس، و این با همرایی ِ رایزن و زیر ِ رهبری ِ داهیانه ی ِ او، سرنگون شدن زیر ِ چتر ِ ضد ِ امپریالیستی ِ رهبر ِ انقلاب، هنگامی که خطر ِ درگیری ِ نظامی بالا گرفته بود، بدیهی ست که کسان کارهای ِ نکرده ی ِ امروزشان را به پس فردا بیندازند: بیچاره آیندگانی آراسته به چنین نیاکانی.

*

" مجلس مقدس شورای ملی که به توجه و تأیيد حضرت امام عصر عجل الله فرجه و بذل مرحمت اعليحضرت شاهنشاه اسلام خلدالله سلطانه و مراقبت حجج اسلاميه کثرالله امثالهم و عامه ملت ايران تاسيس شده است بايد در هيچ عصري از اعصار مواد قانونيه آن مخالفتي با قواعد مقدسه اسلام و قوانين موضوعه حضرت خيرالانام صلي الله عليه و آله و سَلم نداشته باشد ومعين است که تشخيص مخالفت قوانين موضوعه با قواعد اسلاميه بر عهده علماي اعلام ادام الله برکات وجودهم بوده و هست..." از ماده ی ِ دوم ِ متمم ِ قانون ِ اساسی ِ مشروطه

*

واپسین نکته ی ِ کلی ای که باید به آن نشانه دهیم، پسوندی ست که حزب به خود بربسته است: مشروطه! پیش تر در تباهی شناسی ِ حزب نشان داده ایم که همایون حتا واژه ی ِ carta را نیز بد فهمیده است و اگر بخواهیم چون او مشروطه را از شُرطه و شرُطه را از charta بگیریم، قانون ِ اساسی ِ مشروطه، از روزن ِ ساختاری، بیشتر به notitia نزدیک است تا به carta.

از سویی دیگر، در جستار ِ خود، «قانون ِ اساسی ِ مشروطه، بیم و دروغی که باید از آن به در آمد» (1) ، با وارسی ِ آن قانون به روشنی نشان داده ایم که آن قانون جز شرع ِ اسلام نبود و کل ِ اسطوره ای که روشنفکران ِ کلنگی گرد ِ آن برکشیده اند و روشنفکران ِ دوازده امامی نیز به دروغ و ریا، برای ِ گرم کردن ِ تنور ِ خود با آن پیکار می کنند، یکی از بزرگترین دروغ های ِ تاریخ ِ نوین ِ ایرانزمین است. در این میان هما ناطق نیز در واپسین جستار ِ خود، «روحانیت در پراکندگی» (2)، به درستی به این کژ اندر کژ اشاره می کند و نشان می دهد که با یاری ِ همین قانون ِ الکن بود که شرع ِ اسلام شکل ِ رسمی و قانونی به خود گرفت.

قانون ِ اساسی ِ جمهوری اسلامی یکراست از درون ِ همان قانون است که زاییده شده و بربستن ِ حزب، خود را به چنین پیشینه ای، با هر چه که رفت و بست داشته باشد، با پیشرفت و نوجویی اما ندارد. وانمایاندن ِ مشروطه به عنوان ِ تجدد و مدرنتیه، در بُردبارانه ترین برخورد، یک جنایت ِ روش شناختی ست. جنبش ِ مشروطه در کلیت اش، جنبشی بود و هست ضد ِ جنبش ِ روشنگری ِ ایرانزمین. روشنفکری ِ ایرانی، چه از نوع ِ دوازده امامی اش، و چه گونه ی ِ کلنگی اش، از دل ِ جنبش ِ مشروطه است که در هیات ِ مغول ِ نوجامه ی ِ پهنه ی ِ فرهنگ و اندیشه به در آمده است. اگر چشم ِ روشنگران به سوی ِ ایران ِ غیر ِ اسلامی و اروپای ِ غیر ِ مسیحی دوخته شده بود، روشنفکران چیزی در سر نداشتند جز ایران ِ محو شده در اسلام و اروپای ِ فروپیچیده در فرهنگ ِ یهودی-مسیحی. حزب ِ مشروطه، گاهی دانسته و گهی ندانسته، خود را به چنین سنت ِ ایران ستیزانه ای ست که اندرآلوده است. مشروطیت جز تهی کردن ِ ایران از کالبد اش نبود و شگفتا که حزب ِ بربسته به آن نیز، جز به کاری، گران تر از این برنیامده است: سپوختن ِ روان ِ ایرانزمین از کالبد اش.

*

"اکنون مرا به قربانگاه می برند

گوش کنید ای شمایان، در منظری که به تماشا نشسته اید

و در شماره، حماقت های تان از گناهان ِ نکرده ی ِ من افزون تر است!

- با شما هرگز مرا پیوندی نبوده است" الف بامداد

*

و اکنون بازمی گردیم به سخن ِ اصلی ِ این جستار که به یکی از برجسته ترین ویژگی های ِ حزب ِ مشروطه می پردازد: «دیوسان نمایی ِ راست ِ سنتی». حزب هیچ فرصتی را برای دیوسان نمایی ِ راست از دست نمی دهد و در کل، او را لولویی جلوه می دهد که طرفداران اش، یعنی همان «لات های ِ کراواتی» و همیشه خشمگین، در جست و جوی ِ چیزی جز بازپس گرفتن ِ زمین های ِ ظبط شده شان نیستند و از روزن ِ کردار و فرهنگ ِ سیاسی نیز، میان ِ حزب و آن "بچه های ِ شرور" دره ای گذرناپذیر دهان گشوده است.

رایزن ِ حزب ِ مشروطه ی ِ ایران در این زمینه چنین می گوید: "گروه های راست جز هواداری از پادشاهی اشتراکی با ما ندارند و از پادشاهی هم چیز دیگری می فهمند"

معنی ِ این سخن به راستی چیست؟ آیا جز این است که حزب ِ مشروطه را هیچ پیوندی با راست ِ دیو سیرت نیست؟ هنگامی که تنها وجه ِ اشتراک و سویه ی ِ هنبازی هواداری از پادشاهی باشد و همزمان از پادشاهی نیز برداشت های ِ از بنیاد گوناگون در میان باشد، پس روشن است که حزب ِ مشروطه را هیچ بندی به راست برنمی بندد. آیا این جز این نیست که بر بنیاد ِ این نگرش، ما در راست برخوردار از دو پارادایم ِ گوناگون هستیم؟ نخست، پارادایم ِ راست ِ سنتی، و دوم، پارادایم ِ راست ِ میانه که حزب ِ مشروطه، و این دست ِ کم در سویه ی ِ نگریک اش یعنی دکتر داریوش ِ همایون، آن را نمایندگی می کند؟ دریافتن ِ اینکه مشکل در کجا نهفته است آنچنان سخت نیست:

جریانی نو پا می کوشد که از دل ِ جریانی دیر پا و کهن، به در آید و برای ِ خویش کیستی ای نوین برتراشد. از این رو، هر اندازه جدایی و بازه بیشتر، بهتر. باید تا جای ِ شدنی و از هر روزن ِ پنداشتنی خود را از آنچه که تا به امروز زیر ِ نام ِ راست شناخته می شده است دور نمود. در این میان یک چیز بیش از همه در چشم می زند: بازآمد و تکرار ِ فرایند ِ توابی، همان فرایندی که 1400 سال ِ گذشته ی ِ ایرانزمین را در میان ِ ماهیچه های ِ سبز و سرخ ِ خود فروپیچیده است. همایون دیواری نیست که ویران نکرده باشد. هر چه در سوی ِ راست ارزش شمرده می شود، در نزد ِ راست ِ میانه پاد ِ ارزش است. میهن دوستی ِ راست، اُمُلی ست و تهی از آگاهی ِ تاریخی، نوگرائی ِ راست تـُنـُک مایه است و روبردارانه (مقلدانه) و تهی از پیوستگی ِ ساختاری، سیاست ورزی ِ راست فروپیچیده در اندوه ِ روزگار ِ سپری شده است و رو به پشت و آینده ستیز و در کل، هر آن چه که بدان همه با هم دارند، راست ِ ایرانزمین یک تنه دارد.

پیش تر در جای ِ دیگری گفته ایم، که نومسلمانان ِ زرتشتی حتا در آئینه نیز نمی گریستند تا مبادا چهره ی ِ مجوس را در آن اندربینند. آن مردمان ِ نگونبخت در برابر ِ تیغ ِ سبز ِ آئین ِ مبین و بار ِ سنگین ِ جزیه بود که فرومی شکستند، کسان در برابر ِ تیغ ِ ایدئولوژی ِ سرخ ِ رفقا و فرهنگ ِ اروپا است که به زانو درآمده اند. ما می توانستیم به این جریان، که هر روز بیشتر از پیش، و این ما را به هیچ روی خشنود نمی کند، تک-فردی و یک-پایه ای بودن ِ خود را نمودار می کند، و پس از بیش از یک دهه هنوز یک نگره نویس و دیدمان پرداز بیرون نداده است که بیارد باری، هر اندازه نیز خُرد، از دوش ِ بنیادگذار اش بردارد، بی تفاوت باشیم. اما به دو دلیل و شَوَند ِ عمده بی تفاوت نبوده ایم:

1. خویشکاری ِ روشنگرانه

2. آشفتگی ِ نگریک نزد ِ راست ِ سنتی که خاستگاه ِ خود ِ ماست

- خویشکاری ِ ما دو سویه داشته است: نخست، به مثابه ی ِ زرتشتی و دلبند به اندیشه و فرهنگ و فرزانش ِ سیاسی ِ ایرانزمین، نمی توانستیم نسبت به انکار ِ برنامه ریزی شده ی ِ مرده ریگ ها بی سویه باشیم. و دوم، کوشش برای ِ روشن کردن ِ ذهن ِ آن دسته از ایران دوستان و راست هایی که در جست و جوی ِ "هوای ِ تازه"، و در آرزوی ِ یافتن ِ ایرانی روزامد شده و آینده پذیر، در دام ِ زبان ِ اگر چه ناتوان به طرح ِ پرسمان های ِ فلسفی و همواره محدود در کرانه های ِ روزنامه نگاری، اما خوش آهنگ و نیک ساخت ِ رایزن افتاده و از پله های ِ متروک ِ اندیشه ای از سر تا بُن یونانی، و بدین میانجی، غیر ِ ایرانی پائین می رفتند. حزب ِ مشروطه چیزی جز تخلیه ی ِ تمدنی ِ ایرانزمین را به پیش نمی راند و خاموشی در برابر ِ چنین امر ِ مهینی، به هیچ روی پذیرفتنی نبود.

- همزمان، آشفتگی ِ نگریک نزد ِ راست ِ سیاسی انگیزه ی ِ دیگر ِ ما بوده است. ما در سنجش ِ خود از رای و نگر ِ همایون فقط به سویه ی ِ سلبی ِ امر توجه نداشته ایم، بلکه وجه ِ ایجابی ِ امور را نیز در چشم گرفته ایم. به دیگر سخن، تنها به این بسنده نکرده ایم که بگوییم چه چیز نادرست است، گزینه و راه ِ درست را نیز، با تکیه بر متون ِ کهن و تاریخ ِ برنوشته ی ِ فلسفه ی ِ سیاسی ِ ایرانزمین در دسترس ِ خواننده نهاده ایم.

از سوی ِ دیگر اما، این خود نشانی ست به آشفتگی ِ نگریک ِ گسترده نزد ِ راست. می گوئیم نزد ِ راست، چرا که از روزن ِ ما، در فلسفه ی ِ سیاسی در ایرانزمین، سخن از اندیشه ی ِ چپ راندن سخنی پوچ بیش نیست. هر چه هست، اندیشه ی ِ ایرانشهری است و بس. هم از این روست که چپ، تاریخ ِ فلسفه ی ِ سیاسی ِ ایرانزمین را جز به چوب ِ مفهوم ِ بی پایه و اساس ِ «استبداد ِ شرقی» نمی راند.

نزد ِ رفقا، برای ِ نفی ِ همه جانبه ی ِ مفهوم ِ سیاست، چند پاراگراف در باب ِ شیوه ی ِ تولید ِ آسیایی، قنات، و آزادی ِ شاه و بردگی ِ رعیت، بسنده است (مجموعه ای بد پخته شده و دل به هم آورنده از سبکسری های ِ مارکس و وبر و ویتفوگل)؛

و این درست همان چیزی ست که نزد ِ برادران زیر ِ مفهوم ِ «ظلم» و «جاهلیه» صورت بندی می شود. هر دو گروه را هیچ نیازی به تاریخ نیست و تاریخ را، در فقدان ِ مفهوم ِ تاریخ می ورزند؛ همانگونه که پیشتر نیز گفته ایم: «ایران شناسی، بدون ِ ایران!»

و این در حالی ست که فلسفه ی ِ سیاسی ِ ایرانشهری برخوردار از اندیشه ای ست که در آن هم حقوق ِ طبیعی ِ فرد، هم عدالت ِ اجتماعی، و هم قانون گرایی، و آن نیز به گواهی ِ متون ِ نخوانده شده، نهادینه گشته است. با وجود ِ این سنت ِ سترگ ِ سیاسی-فلسفی، و ما در اینجا به اموری چون یزدان شناسی، و زیبایی شناسی کاری نداریم، اگر کاظم زاده ایرانشهر را که به زبان ِ آلمانی فلسفه ای کلی را پایه گذاری کرد، کنار بگذاریم، در تاریخ ِ سده ی ِ گذشته ی ِ ایرانزمین، تا به امروز هیچ پژوهش ِ متن-استواری در مورد ِ فلسفه ی ِ ایرانشهری انجام نیافته است.

آنانی که متون ِ کهن را خوانده اند از فلسفه ی ِ سیاسی چیزی نمی دانسته اند و آنان که دستی در سیاست داشته اند، همه چیز خوانده و می خوانند، جز متون ِ کهن. دامنه ی ِ فقر و تهیدستی ِ فلسفه ی ِ سیاسی، اگر چپ ِ میهنی را که در کل فاقد ِ چنین مفهومی است کناری نهیم، نزد ِ راست ِ ایرانزمین، به همان اندازه حیرت آور است که نابخشودنی و نپذیرفتنی: راست ها مشق های شان را انجام نداده اند.

آنانی که نیز در این میان افتان و خیزان می کوشند تا اندکی از بار ِ نورزیده ها بکاهند و در این میان شوربختانه هر چه بیشتر می گذرد، جز بازگویی ِ همان مفهوم های ِ نخستین کارها چیزی برای ِ عرضه کردن ندارند، و جواد ِ طباطبایی نامدارترین ِ آنان است، عدم ِ دسترسی به متون ِ کهن از یک سو، و یونانی زدگی ِ مفهومی و همه سویه از سوی ِ دیگر، هر گونه ورود به «مفهوم ِ امر ِ سیاسی» (Der Begriff des Politischen) را از سوی ِ آنان، به شکست می انجاماند.

در همین شکست ِ روش شناختی و از پیش برنامه ریزی شده ی ِ کسان است که مفهوم ِ پیروزی نیز در تاریخ ِ فلسفه ی ِ سیاسی ِ ایرانزمین فوت می شود: کسان، و طباطبائی پیش تر از همه، نه تنها خود در خود شکست می خورند، بلکه شکست ِ مفهومی و روش شناختی ِ خویش را، در هیئت ِ شکستی گوهری و همه سویه، در متن ِ تاریخ ِ ایرانزمین اندرمی خوانند.

یکی از امتناع سخن می گوید، یکی از شرایط ِ امتناع، یکی از فوت ِ زمان ِ نو سرود سر می دهد، دیگری از ایستادگی در آستانه ی ِ زمان ِ نو و در این میان، بی استعدادترین ها نیز سخن از «مشروطه ی ِ ایرانی» می رانند و ما را به صفویسم و پروژه ی ِ شیعی-اسلامی ِ چهار سده ی ِ پیش بازبُرد می دهند. آنچه که اما در همه ی ِ رویکردهای ِ اشاره شده پیوسته هلاک می شود، مفهوم ِ ایران است؛ ایران، به مثابه ی ِ مفهوم و نگره ای کلان که در طی ِ تاریخ هرگز از دایره ی ِ نمودیافتگی و پدیدارمند بودن بیرون نرفته است، حتا به هزینه ی ِ بودن، اما وارونه بودن، یعنی همان ایران ِ اسلامی.

مفهوم ِ ایران هیچگاه در حوزه ی ِ سلب ِ خود، یعنی اسلام، آنچنان فرونگشت که بتوانیم از مرگ اش سخن برانیم، اگر چه بر سخن راندن از زنده بودن اش نیز به آسانی برنیائیم. برخوردی که اما حزب ِ مشروطه با ایرانزمین دارد، در نهاد اش همان برخوردی ست که مطهری ها و شریعتی ها داشته اند، البته با یک تفاوت: اگر دسته ی ِ اول ایران را جز مغروق در اسلام نمی خواست و نمی دانست، راست های ِ میانه از آن رو که جهان ِ پیش از اسلام را تمام یافته تلقی می کنند و ایران ِ اسلامی را نیز دست ِ کم به علت ِ شیک بودن ِ گوهری شان برنمی تابند، راهی در پیش ِ چشم ِ خویش نمی بینند جز گریز به آن سوی ِ خاورمیانه: از فرق ِ سر تا نوک ِ پا اروپائی گشتن.

ما در اینجا، تا که یاداوری ای کرده باشیم از نقدهای ِ پیشینی ِ خویش (آرمین سورن) و به رو نیاوردن های ِ کسان، پاره ای از بخش ِ پنجم ِ سنجش ِ خویش را در تباهی شناسی ِ حزب ِ مشروطه می آوریم:

"در سه پاره ی ِ نخست ِ این جستار به تباهی شناسی ِ حزب ِ مشروطه، و اندیشه ی ِ از روزن ِ ما، بداندیشیده شده ای که این حزب بر آن ایستاده است پرداختیم، به ویژه، به تباهی شناسی ِ منش و گویش و کنش ِ پدر ِ مینوی ِ آن، دکتر داریوش ِ همایون.

پس از این سه پاره، در پاره ی ِ چهارم و پیشین، به آن چیزی پرداختیم که از دیدگاه ِ ما، و با پُشتدهی به متن ِ برنوشته ی ِ فرزانش ِ ایرانشهری، «راست ِ ایرانشهری» را فراهم می آورد. تاریخ ِ اندیشه ی ِ سیاسی را نمی توان از فرای ِ متن ها، و در بدترین ایستار، آنگونه که روشنفکری ِ کلنگی انجام می دهد، با پُشت کردن به متن ها اندرکاوید. تا کنون هیچ کس نتوانسته است و زین پس نیز، کسی نتواند. اندیشه و فکر، از درون ِ سنت ِ اندیشه و فکر است که پدیدار می شوند، همانگونه که ادبیات از دل ِ ادبیات است که زاده می شود. هر گونه گسست نیز، اگر هرگز بدان نیازی باشد، جز از درون ِ چنین پیوندی برون بُریده نمی شود.

در پاره ی ِ چهارم نشان دادیم که جایگاه ِ آنچیزی که «نیکی ِ جهانی» می نامیم، به ویژه در سنت ِ اندیشگی ِ «راست ِ ایرانشهری» و «فرزانش ِ مزدائی» چیست. در این پیوند از فرزانش ورز ِ به نام شناخته، اما به اندیشه ناشناخته ی ِ نوین ِ ایرانزمین، کاظم زاده ایرانشهر نیز سخن به میان آوردیم. ما از «آدم ِ مزدائی» و ویژگی های اش سخن گفتیم و از اینکه نیکی نمی تواند در مرزهای ِ خانوادگی، و یا حتا ملی، کرانمند شود.

اینکه نیکی، از روزن ِ فرزانش ورزان ِ دوران ِ زرّین ِ میانه، حتا از مرزهای ِ اندرکنش ِ مردمان نیز فراتر رفته، دامن ِ سراسر ِ جهان ِ آفرینش را دربرمی گیرد. در سنت ِ ایرانشهری، نیکی ِ جهانی، نیکی ِ همه ی ِ اندرآفریده های ِ جهان ِ هستی است و نه فقط نیکی ِ آدمیان. آنان که از درختان بیزارند، در توان ِ مهر ِ به آدمی شان نیز باید شک ها اندرانگاشت.

همزمان به «شهرستان ِ نیکویی» نگاه کردیم و به ریشه های ِ این مینش (مفهوم) نزد ِ پوریوکیشان (آموزگاران ِ نخست). نیز اندرنگریستیم به بخشی از ریشه های ِ اندیشه ی ِ سیاسی ِ فارابی و با گواهی ِ متن نشان دادیم که این فیلسوف ِ پساتازش، تا چه اندازه وام دار ِ اندیشش و فرزانش ِ پیشاتازش است. این امر را در پاره های ِ پسین نیز دنبال خواهیم کرد.

ما با سند و زند و گزارش، و با چم-کاوی و چم-نمایی ِ متن ها نشان دادیم که دین و سیاست، در ایرانشهر دو امر ِ جدا از یکدیگر اند و تنها از گذر ِ سرچشمه ی ِ خود، یعنی «دانش»، که امری بیرونی است، با یکدیگر در پیوند می باشند. این امر را برای ِ نخستین بار، ما است که نشان داده ایم و اگر چه دیر، ولی به هر روی پرده از بدفهمی ای پهلو زننده به دروغی بزرگ برگرفته ایم. آن روشنفکران ِ کلنگی که جهان ِ اندیشگی ِ ایرانزمین را به دینخویی ِ بدخوانده ی ِ خویش داغ-نشان می کنند، توان ِ حتا خواندن ِ یک خط از متن ِ نوشته شده ی ِ تاریخ ِ اندیشه ی ِ ایرانزمین را ندارند و در دژآگاهی ِ دو اشکوبه ای ِ خویش، - چرا که هم از بنیاد های ِ اندیشگی ِ ایرانزمین ناآگاهند، و هم به ریشه ها و تبار ِ تاریخ ِ فکر ِ اروپا بیگانه-، کاری ازشان بر نیاید، جز با تاریکی از تاریکی سخن رادندن؛ این است همه ی ِ روشنائی ِ روشنفکری ِ نوجامه که می بایست در و دیوار ِ به هم ریخته ی ِ میهن را، پرتو افشانی و بازآرایی کند. هنر ِ روشنفکری، با هر دو پای اش برون ایستاده از بوم ِ تاریخ ِ ایرانزمین، در تـُهیگی ِ خودساخته ی ِ خویش شلنگ تخته انداختن بوده است و هست و بس.

و در این پاره ی ِ پنجم، از شهر و شهروند و جایگاه ِ داد سخن رانده ایم. از برگزیدگی ِ شهریار از سوی ِ مردم و آرایش ِ سیاسی ِ پائین به سوی ِ بالا. از نابسته بودن ِ شهریاری به جنس ِ شهریار و اینکه شهریار در سنت ِ ایرانشهری هم مرد و هم زن تواند بود. از پاد ِ داد بودن ِ شکنجه، و پادافراه ِ مرگ و از سازه های ِ ششگانه ی ِ امر ِ شهریاری. از آزادی ِ بیان، آزادی ِ وجدان و سامانه ی ِ سیاسی ای که بر پایه ی ِ گزینش ِ آزاد ِ شهروندان ِ آزاد استوار است. از برابری ِ مردمان در برابر ِ دستگاه ِ داوری، از کراننمود (definition) ِ داد و از داد ِ یکسانی که جامه ی ِ تن ِ همه ی ِ شهروندان است. و نیز از برتری داشتن ِ امر ِ شهریاری بر فرد و نهاد ِ شهریار سخن گفته ایم و به همه ی ِ کسان، به ویژه آنان که از پُشت ِ شاهان برامده اند، با پُشتدهی به سنت ِ اندیشه ی ِ سیاسی ِ ایرانشهری گوشزد می کنیم:

شاه تنها بخشی از امر ِ شهریاری است و خود، زیرآمدی به شمار می آید از امر ِ شهر. پس آن هنگام که پای برون از داد ِ برامده از خرد ِ همگانی گذارد، از گوهر ِ امر ِ شهریاری تهی شده است.

و همزمان، آن دسته از شترمرغان ِ فرنگی که شهریاری را در همسنجی با جمهوری، به یک پیکره و نمای ِ سیاسی فرومی کاهند، یاداوری شان می کنیم که شهریاری، نه یک نما، بلکه گوهر و بُنمایه ی ِ مینش ِ سیاسی ست و به هیچ روی، فروکاستنی به یک دیسه (dimension) از دیسه های ِ گوناگون اش، یعنی شاه، نیست.

بد خواندن، و در بیشینه ی ِ گاه ها، نخواندن ِ متن ِ تاریخ را به یک هنر فرارویاندن و همزمان نیز دم از "تجدد" زدن، کاری نیست که بتوان به آن بالید. به هر روی، کسان، که گویا خاموشی را پیشه ی ِ خویش کرده اند، باید در برابر ِ متن ِ تاریخ از خود واکنش نشان دهند و رویکرد ِ خویش را روشن گردانند. نمی توان دم از لیبرال دمکراسی زد و از کنار ِ آزادمینی و مردمسالاری ِ تاریخ ِ فکر ِ خود، بی واکنش درگذشت. نمی توان به نادرست، به جای ِ «تباهی» از "انحطاط" سخن راند و تاریخ ِ ایرانزمین را وابسته ای کرد از بُرد ِ توپ های ِ روسی.

ما در اینجا بر این نیستیم که به آسیب شناسی ِ اندیشه ی ِ سیاسی ِ اروپا بپردازیم، به ویژه تا آنگاه که متن ِ تاریخ ِ فکر ِ خود را بازآرایی نکرده ایم و بر زمینی از سوی ِ دیگر اندیشمندان و روشنگران، پذیرفته شده، نایستاده ایم. بر سر ِ بنیادهای ِ تاریخ ِ اندیشه باید که به همرایی رسید. این کمینه ای بیش نیست و جز این، راهی به آینده ی ِ روشن نیست. ولی همزمان، در همان حال که فرامی خوانیم کسان را به همپرسی، یاداوری می کنیم که ما را با آن دسته از مردمان، که سخن را از آستین هاشان برون می کشند، به دیگر سخن، با روشنفکران، کاری نیست." (حزبی در برابر ِ تاریخ)

*

ēn-iz guft ēstēd kū har kas bē abāyēd dānistan kū az kū bē mad hēm čē-m ēdar hēm, u-m abāz ō kū abāyēd šudan, u-m čē aziš xwāhēnd

 

"این نیز گفته شده است: که هر کس بباید دانستن، که، از کجا آمده ام، به اینجای چرای ام، و باز به کجا باید ام شدن، و اینکه، از من چه می خواهند؟ " اندرز ِ شاه ِ شاهان، خسرو قبادان

*

یکی از انگ هائی که روشنفکری ِ کلنگی به سنت ِ اندیشگی ِ ایرانی زده و می زند، رفتار ِ استوار بر «شبان و شبان رمگی» است؛ از علی رضاقلی گرفته تا اسد ِ سیف، و از او تا بهروز ِ شیدا (البته این آخری اندکی پخته خواری ِ استوره شناختی ِ وام گرفته از بهار را نیز برای ِ رد گم کردن به داوری های ِ ایران شکنانه ی ِ خود می افزاید) همگی چیزی انجام نمی دهند جز یک «نقد ِ مبتذل ِ فرهنگی»؛ نقد ِ مبتذل ِ فرهنگی ای که مبتنی ست بر یک امر ِ بدفهمیده، و همزمان، از سوی ِ شرق شناسی ِ اروپائی حقنه شده به آقایان و خانم ها: ثنویت ِ نور و ظلمت؛

کسان کل ِ تاریخ ِ فکر و فرهنگ ِ ایرانزمین را زیرآمدی می انگارند از این دوئینگی میان ِ روشنایی و تاریکی، و یا، اهورا و اهریمن؛ بر این مبنا، فرهنگ ِ ایرانی در ذات اش تام گرا، تک-دیسه ای، و تهی از عنصر ِ گفتگو و بردباری و دگرپذیری است. کسان فرهنگ ِ ایرانی را در کلیت اش یک تک گویی ِ درونی، در خود فرورفته، و شناور در خلاء می دانند که به گوهر، فراورده ی ِ دیگری جز مجموعه ای از انسان های ِ خودشیفته، تـَرمنش، و در نهایت، خود-دگر-آزار در بر ندارد؛

از روزن ِ اینان، ایرانیان در بنیادهای ِ فرهنگی شان است که بیمارند و اگر این جا و آنجا، پیشامدانه و از روی ِ اتفاق، شخصیت هایی نسبتن سالم پدیدار می شوند (رضاقلی در «جامعه شناسی ِ نخبه کشی» اش، جز قائم مقام، امیرکبیر و مصدق السلطنه، همه ی ایرانیان را موجوداتی به ذات خائن و مزور و مزدور می شمارد)، چیزی نیستند جز استثنائی موید ِ قاعده.

آرامش ِ دوستدار می کوشد تا با تظاهراتی فیلسوف نمایانه، که چیزی نیستند جز زنجیره ای از بدفهمی های ِ دو سویه (هم در مورد ِ ایران و هم در مورد ِ یونانی که خود را ناشیانه و چنان یک شاگرد ِ تجدیدی بدان متکی می کند) به این به اصطلاح "امتناع" از اندیشیدن و پرسیدن و کنجکاو شدن رنگ و آبی متفلسفانه بدهد. نتیجه اما، منقد چه رضاقلی باشد، چه سیف، چه شیدا و چه هر همگن ِ ایران متنفر ِ دیگر، همواره یکی ست: ایرانیان مستبد به دنیا می آیند، مستبد رشد می کنند، مستبد می میرند.

جهان تا به کنون ملتی خودآزارتر و خودمتنفر تر از ایران ِ پس از انقلاب ِ سوسیال الهی ِ رفقا و برادران به خود ندیده است. کسان در انقلاب شان، که در نطفه اش کژروی ِ مشتی زیاده طلب ِ نیمه خوانده (نیمه خوانده ها، یعنی همان شترمرغان ِ فرنگی ِ سوپر متجدد، که کل ِ جهان را، در جوار یک استکان کاپوچینو و یک کروسآن، در یک و نیم پاراگراف توضیح می دهند، همیشه از ناخوانده ها خطرناک تر اند) و استوار به بیگانه بیش نبوده است، شکست خورده اند و اکنون بر این شده اند، تا که سیّد وار و طباطبائی منشانه، نفس ِ شکست را به کل ِ تاریخ ِ ایرانزمین انتقال دهند و از این طریق، کل ِ دستگاه ِ اندیشگی ایرانزمین را قراضه کنند. (3)

*

بیار باده ی ِ رنگین که یک حکایت، فاش

بگویم و بکنم رخنه در مسلمانی

*

انگ ِ منش ِ شبان و شبان رمگی، که بی وقفه از سوی ِ متجددان ِ تجدیدی ِ تجدد، یعنی همان مدرنیته ی ِ دروغین ِ روشنفکران ِ کلنگی، به کل ِ فرهنگ و تاریخ ِ این مرز و بوم زده می شود، نتیجه ی ِ منطقی ِ همان تقسیم ِ دروژین ِ جهان به روشنائی و تاریکی است. و این در حالی ست که خود ِ این تقسیم از آغاز، بدانگونه که کسان آن را به تصویر می کشند، هرگز از سوی ِ متون ِ کهن پشتی بانی نمی شود. از منظر ِ هستی شناختی، در فلسفه ی ِ مزدائی، کل ِ آفرینش زیر مجموعه ای ست از آمیختگی (رستم خود به نیمی از نژاد ِ اهریمن است، کیخسرو، سرنمونه ی ِ پادشاه ِ آرمانی، به نیم ایرانی ست و به نیم تورانی، کاووس ِ ایرانی به همان میزان دیوانه خطاب می شود که پیران ویسه ی ِ تورانی خردمند و فرزانه و نمونه ها فراوانند)؛ از کیومرث تا زرتشت، و از او تا اوشیدر و اوشیدرماه و سوشیانت، هر آن کس و هر آن چیز که در زیر ِ سقف ِ سنگی ِ آسمان می جنبد، برایندی ست از آمیختگی و عدم ِ کمال؛ معصومیت و یکپارچگی جایی در فلسفه ی ِ مزدائی-ایرانشهری ندارد. همه کس آزاد است و خطاکار؛ این خرد ِ دو سویه ی ِ مردمان، یعنی خرد ِ ذاتی و خرد ِ اکتسابی ِ فرد است که سنجیدار ِ آزمون و خطاست؛ همه چیز را، حتا سخنان ِ والامنش ترین ها را، که زرتشت سپیتمان باشد، باید به گوش ِ خویش شنید، به دیده ی ِ خویش نگریست، و در نهایت، در آن گزینشی انجام داد استوار بر خرد ِ خوداستوار ِ خود. نتیجه آنکه، زرتشت نیز همه ی ِ حقیقت را نزد ِ خویش ندارد. و زرتشت که سهل است، حتا اهورا مزدا نیز آفرینش اش را بدون ِ هم-پرسی با فروهرهای ِ آنان که باید آفریده شوند انجام نمی دهد. در هیچ فلسفه ی ِ آفرینشی، و در هیچ فرهنگی، این میزان از هم اندیشی و هم گویشی و هم کنشی میان ِ آفریننده و آفریده وجود ندارد و با این حال، نق زنان ِ حرفه ای ِ برامده از انقلاب ِ سوسیال الهی ِ سه دهه ی ِ پیش، روشنفکران ِ کلنگی ِ برامده از مشروطه ی ِ ضد ِ روشنگری، که در پهنه ی ِ فرهنگ همان کرده اند و می کنند که مغولان در پهنه ی ِ دیگر ورزیدند، آجری را بر روی ِ آجری بازنمی گذارند. همه ی ِ دیوار ها باید فروریخته می شدند، و همه ی ِ دیوارها فروریختند.

در این میان، حزب ِ مشروطه درست همان راهی را در ویران کردن ِ فرهنگ و تمدن ِ ایرانی می رود که روشنفکران ِ کلنگی؛ و درست همان انگی را به راست ِ سنتی می زند، که چپ ها و مسلمانان ِ حرفه ای. رایزن می گوید:

"روحیه تقلید و حالت درباری دادن به مبارزه را به عنوان نمونه در فراخوان ملی رفراندم دیدیم. تا وقتی شاهزاده از فراخوان پشتیبانی نکرده بود به طرفداران فراخوان حمله کردند و بعد صد و هشتاد درجه تغییر موضع دادند"

معنی ِ سخن چیست؟ ساده است: راست ها خود توان ِ اندیشیدن ِ مستقل را ندارند. آنان گوسفندانی هستند که نیاز به شبان دارند. گوسفندانی که جز اطاعت ِ کورکورانه از کاری بر نمی آیند و بی رهبر، توده ای منگ و گنگ را مانند که از برآمدن بر ساده ترین ِ امور نیز ناتوان است. و هنگامی که این انگ ِ شبان و شبان رمگی را در کنار ِ شعار ِ محوری ِ دیگر ِ حزب قرار دهیم، یعنی از فرق ِ سر تا نوک ِ پا اروپائی شدن، آنگاه درمی یابیم که گوسفند منش دانستن ِ راست، در یک بافتار ِ بزرگ تر، یعنی گوسفند منش دانستن ِ کل ِ فرهنگ ِ ایرانی جای گرفته است؛ همان چیزی که دوستدارها و شیداهای ِ جهان تا به امروز گفته و می گویند. همایون از این طریق به دو نتیجه ی ِ دلخواه می رسد:

- هم راست را دیوسان نمایی می کند و جدا شدن ِ حزب را از او موجه جلوه می دهد

- و هم کل ِ فرهنگ ِ ایرانی را سترون می شمارد و از این طریق، خروج ِ تمدنی و همه جانبه از خاورمیانه را دادپذیز و مشروع می نمایاند.

*

"و حامل ِ این جمله قوت ها روح ِ حیوانی است، و این روح جسم ِ لطیف ِ گرم است، که از لطافت ِ اخلاط ِ تن حاصل می شود، «هم چو اعضاء از کثافت ِ آن». و آن، از «تجویف ِ چپ ِ دل» بیرون می آید، و «روح ِ حیوانی» اش خوانند" پرتونامه، شهاب الدین ِ سهروردی

*

از کسان می پرسیم: چه می خواهید از جان ِ این فرهنگ؟ اگر بد است، وای اش نهید و نامی دیگر برای ِ خود برگزینید. شما که خود را به دروغ کنزرواتیو جلوه می دهید، آیا راست این نیست که کاری نمی کنید جز همان چه که رفقا و برادران تا به امروز کرده اند، یعنی دور ریختن ِ کودک با آب ِ لگن اش؟ (زبانزدی از فرق ِ سر تا نوک ِ پا اروپائی را آوردیم تا بهتر دریابید).

به جای ِ آنکه نماینده ی ِ ایران و ایرانیت باشید، به جای ِ اینکه به راستی راست باشید و در برابر ِ یورش ِ سازمان یافته ی ِ چپ و اسلام و اروپا بر فرهنگ و سیاست و تاریخ و دین و ادب ِ ایرانزمین، از آسیا (یاد اش به خیر کمال ِ رفعت صفائی که می گفت «در ماه کسی نیست» و از بزرگی ِ آسیا سرودها سر می داد) و ایران دفاع کنید، به جای ِ آنکه پای تان را در شوش و تیسفون گذارید و نه در سیراکو و ایتاکا، به جای ِ آنکه دل تان برای ِ آذرباد و پاول و آذرفرنبغ بتپد و نه برای ِ ارستوئی که بردگان را اشیاء ِ گویا می شمرد و زنان را واجد ِ روح نمی انگاشت، و به جای ِ هزار امر ِ دیگر که می توان در حفظ و نگهداشت و بهداشت ِ این مرز و بوم ورزید، نوک ِ تیز ِ پیکان ِ سخن تان را، به آشکار و نهان، رو به مام ِ میهن گرفته اید.

یا که بسیاری چیزها را بدفهمیده اید، یا که اگر نه، از این مرز و بوم و سنتی که بر آن ایستاده است، در گوشت و پوست و استخوان و موی تان متنفرید؛ در هر دو حالت، نخستین فرد نبوده اید و واپسین نیز نخواهید بود، ایران، چونان شمایان فراوان به خود دیده است؛ در نهایت اما، این روح ِ روزبه ها و رازی ها، خیام ها و بیرونی ها، فردوسی ها و آذرکیوان ها، هدایت ها و آخوندزاده ها، کسروی ها و ایرانشهر ها، روح ِ پیر ِ مغان ِ حافظ خواهد بود که راه ِ خود را به سوی ِ حقیقتی باز خواهد کرد، روشن چنان خورشید، حقیقتی، که نه در آسمان، که بر روی ِ زمین، بر روی ِ خاک ِ اهورائی ِ ایرانویچ، نقش خواهد بست، هنگام که از دست ِ سبز ِ اهریمن باز اش ستانیم:

" آه زرتشت ِ خوب ِ م-ن

اين زميـن نيست

آيا اين است زمينـی كه م- را در رحم ِِ كرم خورده ی ِ خود بار آورد

تا سپس جنينـی بويناك را

نا- رسيده

در لای ِ اندام های ِ شهوتناك ِ شهری مست تف كند؟

*

غرورانگيز است زالو بودن در شهری

كه همه می خواهند در آن پيامبـر باشند

*

و مادر ِ م-ن، كه از نژاد ِ آتش است

م- را كه از نژاد ِ كرم ها هستم

در زمينـی كوفت

كه خدايان در آن از هزاران سال پيش

آزمايش هائی

بر خلاف ِ كنوانسيون ِ ژنف انـجام می دادند

*

آه، تهران ِ آبستـن ِ م-ن

آه، ميدان های ِ سه گوش ِ بی شـماره

آه، اتوبوس های ِ زهوار در رفته ی ِ خط ِ 57

چرا نـمی توانـم از دوری ِ شـما دق كنم؟

چرا نـمی توانـم در روزنامه آگهی دهم

كه مردی دل اش برای ِ خرچسونه های ِ عاشق پيشه ی ِ كوچه شان تنگ شده است

كه هر سال

زير ِ آفتاب ِ گيلاس زده ی ِ تابستان

تن های ِ كاهل و ورم كرده شان را ولو می كردند

و با شنيدن ِ صدای ِ پای ِ هر دختـر ِ نابالغ

به نشانه ی ِ دلبـری

خـميازه می كشيدند

*

جيـرجيـرك ها

از عشق بازی ِ مردان ِ پُرخون با خواهر زن های شان

ترانه های ِ شش و هشت می سازند

*

آه، زرتشت ِ خوب ‏ِ م-ن

اين زميـن نيست

آيا اين است زمينـی كه پيكر ِ م-را در رحم ِ پاره پاره ی ِ خود پروراند

تا كه چون اناری مغموم

در دهان ِ شش ماهه ی ِ شهری بی عار فرو كند؟

*

شاعری تكه - تكه خود را می بُريد

تا از واژه های اش

برای ِ كشاورزان ِ پرنده، پيـراهن های ِ گوشت-گرفتار بدوزد

- دانه ها را اما همواره

در آسـمان ِ پراكنده می كارند!

*

پيـراهن ِ كم رنگ ِ مغروری كه به درد ِ هيچكس نـمی خورَد

برای ِ فرشتگان ِ كروات زده

پشت ِ چشم نازك می كند

- و فرشتگان

دندان های ِ مصنوئی شان را

به رُخ ِ يكديگر می كشند

*

و در افق

آنـجا كه آسـمانی به بن بست رسيد

و انفجار ِ روده ای از دهانی آويـخت، تا چندی فضا را بيارايد

جای ِ خالی ِ يك مرد

نوبرانگی ِ فرداها را در چشم نشسته است

آه، زرتشت ِ خوب ِ م-ن!

این زمین نیست..."

***

1) قانون ِ اساسی ِ مشروطه، بیم و دروغی که باید بر آن برامد:

http://www.fravahr.org/spip.php?article362

2) هما ناطق، روحانیت در پراکندگی:

http://www.fravahr.org/spip.php?article417

3) ما در جایی دیگر، با تکیه بر همین مفهوم ِ قراضه کردن ِ متن ِ تاریخ، از کسان زیر ِ مفهوم ِ «دکتر قراضه های ِ جهان ِ نو» یاد کرده ایم؛ مردمانی نق زن، زیاده خواه و پخته خوار... هوشنگ ِ گلشیری به نویسندگان ِ قراضه ای که یک روند راه می رفتند و زیر ِ لب نق- نق می کردند: «آه چرا مرا کسی کشف نمی کند»، می گفت: زیاد چوس ناله نکن جانم، یه بعد از ظهر یه توک ِ پا برو پیش ِ محمود، خودش کشفت می کنه.

***

حزبی در برابر ِ تاریخ (1):

http://www.cyrusnews.com/news/fa/?mi=2&ni=23755

حزبی در برابر ِ تاریخ (2):

http://www.cyrusnews.com/news/fa/?mi=2&ni=23812

حزبی در برابر ِ تاریخ (3):

http://www.cyrusnews.com/news/fa/?mi=2&ni=23949

حزبی در برابر ِ تاریخ (4):

http://www.cyrusnews.com/news/fa/?mi=2&ni=24303

حزبی در برابر ِ تاریخ (5):

http://www.cyrusnews.com/news/fa/?mi=2&ni=24990

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

ایران گلوبال

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.