این چند جمله را خطاب به دو همکار ِ خود در ایرانگلوبال، حبیب ِ تبریزیان و ناصر ِ کرمی می نویسیم، سویه ی ِ کلان تر ِ سخن اما، همه ی ِ دوستانی را نشانه می رود که کم و بیش در چارچوب و فضای ِ فکری اینان، که چیزی نیست جز مهر و دلدادگی به این مرز و بوم، نفس می کشند. وقتی گفتگوی ِ ناصر ِ کرمی را با بخش ِ سخنپراکنی و تبلیغات ِ کومله خواندم، از خود پرسیدم، مردی از جناح ِ راست ِ سیاسی را با کومله ای که آشکارا می خواهد سر ِ به تن ِ ایران نباشد چه کار. و وقتی پایان ِ گفتار اش را خواندم و آن تبریکات ِ پیشاپیش برای کردستان ِ بزرگ را، به تجربه ی ِ آن ایراندوست شک کردم، اگر چه نه، هنوز نه، به عظم و جزم اش. گفتگوی ِ حبیب ِ تبریزیان با همان ارگان، همه چیز را مشخص کرد. کسانی در میان ِ سیاسی کاران ِ کُرد، که اکنون چندیست همه ی ِ آرزوهای شان را به لوله ی ِ تانک های ِ آمریکایی بسته اند و آنچنان از حضور ِ یانکی ها سرمست شده اند که به چیزی کمتر از یک کردستان ِ بزرگ، که البته معنی ِ دیگر اش تجزیه ی ِ همزمان ِ پنج شش کشور است و حمام ِ خونی به بزرگی ِ خاورمیانه، تن نمی دهند، بر این شده اند که از میان ِ ملی گرایان ِ ایرانی یارگیری کنند و عدم ِ اعتمادی را که بر اساس ِ سیاست های ِ غلط ِ خودشان در میان ِ مبارزین ِ ملی گرا به وجود آورده اند، اندکی بر طرف کنند و آبروی ِ باخته را، اندکی بازبخرند. من سخنان ِ تبریزیان را، به علت ِ ظرفی که آن ها را در اش ریخته بود، نخواندم، پس داوری نیز در باره ی ِ درونمایه ی ِ سخنان اش نمی کنم.
موضوع ِ مورد ِ بحث ِ ما کلی تر، یعنی، طرح ِ این پرسش است که رویکرد ِ گروه های ِ ملی گرا در دوران ِ کنونی چه باید باشد؟ ما از همه بیشتریم، هم در شمارش، و هم در پراکندگی. هیچ تشکلی نداریم و با این حال، هیچ تشکلی از حضور ِ ما تهی نیست. از میان ِ حزب های ِ موجود، حزب ِ مشروطه بیشترین بخت را داشت تا ما ها را به خود جذب کند. هم کاریسمای ِ بنیادگذار اش، هم نام ِ ایران بر سر در ِ آن حزب، دلایلی بسنده بودند برای ِ جذب ِ دلسوزترین و روشنرای ترین ِ نیروها (برخی ویژگی ها را باید با هم داشت). اما آن حزب نتوانست، چرا که از آغاز نمی توانست و دلیل اش را، به تفصیل گفته ایم. فشرده اش این بوده است: کسان، در مغز هاشان، به ایران پشت کرده بودند و خود و دیگران را، حرام. نهایت ِ میهن دوستی ِ حزب تخلیه ی ِ تمدنی ِ ایرانزمین بود و این، برتافتنی نبود.
یکی از بزرگترین خطاهای ِ ملی گرایان پایفشاری شان بر روی ِ پدید آوردن ِ احزاب بوده است. کسان در فاصله ی ِ میان ِ راهپیمائی ها کتاب هایی خوانده بودند و به نتایجی رسیده بودند. یکی اش آن بود که جامعه ی ِ مدرن نیاز به حزب دارد و کار ِ حزبی. چون همیشه، ته مایه ای از حقیقت را می شد در گزاره یافت. مشکل اما آن بود که نه جامعه ی ِ کسان آن چنان مدرن بود که آرزوی اش می کردند، نه خودشان، و نه کلا تحزب در تبعید می توانست محلی از اعراب داشته باشد.
حزب، پیش از هر چیز، باید خاستگاه ِ اجتماعی ِ مردمان را برتاباند و مردمان ِ انقلاب زده، مردمان ِ پرت شده از جامعه ی ِ خود به جغرافیای ِ تبعید، تنها چیزی که نداشتند خاست-گاه بود. آن ها، پیش از آنکه به یاری ِ پادشاه شان برخاسته باشند (با هر دو بُعد ِ سمانتیک ِ جمله)، خود به غایت فروافتاده و زمین خورده بودند. ساختار ِ حزبی کوتاه ترین راه بود برای ِ هدر دادن ِ نیروها و پدید آوردن ِ رقابت هایی که زمان شان هنوز نرسیده بود.
تبعیدیان، بنا به ایستار ِ هستی شناختی ای که در آن به سر می برند، یعنی برون افتادگی و بوم-ربودگی، مردمانی اند رانده به حس ها و شورها و حزب، همان دوش ِ آب سردی بود که می توانست توده های ِ برون از خود افتاده را از تک و تا بیندازد و توده ها را، از تک و تا نیز انداخت. رژیم های ِ فاشیستی را تنها به زور می توان برانداخت و مردمی ترین زور، هماره، زور ِ مردمان است. راست ها به جای ِ دربرنگهداشتن ِ جنبش، جنبیدن ها و جوشیدن ها را زیر ِ پا گذاشتند و به تحزب، که حتا بنا به معنای ِ واژگانی اش نیز چیزی نیست جز کوچک ساختن و خُرد کردن ِ چیزهای ِ بزرگ و دُرُسته، روی آوردند. آن چند ده تن اندیشمند در قالب ِ جنبش نیز می توانستند هدایت گر باشند و بفلسفند. نه تنها می توانستند، که خود از آغاز جای شان آنجا بود: بر تارک ِ جنبش، زیر ِ سایه ی ِ تمدنی ِ تاج ِ ایرانشهر.
رضا پهلوی، که فقط حجم ِ بیانیه های اش است که بر شعاع ِ اشتباهات اش می چربد، همان گونه که در جایی دیگر گفته ایم، همان دیوی ست که به یاری ِ آن می توان فرشته ی ِ اسلامی ای را که 28 سال پیش از شیشه برون آمد، بار ِ دیگر به شیشه بازگرداند. او وارث ِ سنتی ست، که به ذات، انکار ِ جمهوری ِ اسلامی و فاشیسم ِ الهی ِ پس پشت ِ آن است. رضا پهلوی بیش از رضا پهلوی ست و این را، جز جمهوری ِ اسلامی و اطلاعاتی های اش، کسی نفهمید. ) آن چند تنی هم که فهمیده بودند و گفتند، کسان، که گوش ِ راست شان دچار ِ سنگینی ِ مزمن شده است، یا نشنیدند و یا اگر نیز به گوش شان رسید، به روی ِ خود شان نیاوردند. از آن رو که 28 سال است همه چیز سر ِ جای اش است و پادشاه و مشاور اش کاری برای ِ انجام دادن ندارند، هر دو بر آن شده اند تا شاهنشاهی را از نو اختراع کنند)
آن بخش از دوستان ِ ملی گرا که ملی گرایی شان را در سلب ِ پادشاهی می فهمند و بند پسندانه، نام ِ این سلب را نیز جمهوری نهاده اند (جمهوری به مثابه ی ِ «امر ِ همگانی» در هیچ جا بهتر از پادشاهی نمایندگی نمی شود)، هر اندازه که احساس های ِ میهن دوستانه شان غلیظ است، بنیادهای ِ فلسفی ِ شور هاشان، رقیق می باشد و از روزن ِ تاریخ ِ فرهنگ و سیاست ِ ایرانزمین، پدافندناپذیر. و آن دسته ی ِ دیگر از دوستان که مهمتر از فرم ِ حکومت، شیوه ی ِ حکم رانی را می دانند و شعارشان مانند ِ آن مرد ِ آمریکائی «فرمانرانی ِ مردم بر مردم به میانجی ِ مردم» است، خواسته ای پدافندیدنی را بر پایه ای ناپدافندیدنی استوار کرده اند. جای ِ بحث ِ مفصل ِ این موضوع در اینجا نیست و تنها به این بسنده می کنیم که دوستان، با کنار نهادن و نفله کردن ِ مفهوم ِ پادشاهی، که برخاسته از فلسفه ی ِ ایرانشهری ست و سیاست تنها یکی از زیرآمد های ِ آن است، مفهومی که از درون ِ گاتاها و یسن ِ هفت هات تا پاول ِ پارسی و بزرگمهر، از ابن ِ مقفع تا فارابی، و از سهروردی و پورسینا تا کاظم زاده ایرانشهر و آخوندزاده، و از آنان تا فروغی و کسروی جریان داشته و دارد، ( و در شکل ِ تراژیک و مثله شده اش حتا تا جواد ِ طباطبائی)، هیچ راهی ندارند جز مونتاژ کردن ِ ایده هاشان. دوستان خود به خوبی می دانند که مونتاژ ِ دستگاه ها و پیچ و مهره ها، بارها از مونتاژ ِ فکر ها و فلسفه ها ساده تر است و هر اندازه که خودشان و هم میهنان شان، در مونتاژ ِ دستگاه ها پیروز بوده اند، آنان نیز در مونتاژ ِ فکر ها پیروز خواهند بود. و این همه با در سر داشتن ِ این پرسش که: آنچه که خود داشت ز بیگانه تمنی می کرد. و به راستی چرا؟
ما، ایرانیان، همه ی ِ اسباب ِ بزرگی را در فرهنگ ِ خود داریم، تا آنگاه که بزرگی را یک زندگی ِ شرافتمندانه و نوجویانه، انسان محور و طبیعت استوار، و در آخر، ایستاده بر شانه های ِ خرد و عشق بدانیم.
ما از دوستان دعوت می کنیم که سرمایه ی ِ معنوی ِ خود را هزینه ی ِ گروه ها و کسانی نکنند که دل شان برای ِ ایران نمی تپد و ایده هاشان، نه بر داد و شهر، که بر خون و قبیله استوار است. همزمان از آنان می خواهیم که تصمیم ِ تاریخی ِ خود را بگیرند. در ایران، هیچ نیروی ِ سیاسی ای که نگهداری از ایران را وظیفه ی ِ اول و آخر ِ خود بداند، جز راست وجود ندارد. چپ ها و مسلمانان، هر دو تا پای ِ مرگ ِ خود و ایران پای ِ یکدیگر ایستاده اند و اختلاف ها، اختلاف های ِ برامده از تقسیم ِ کارهاست. میانه رو ترین حزب ِ چپ، که انسان های ِ دوست داشتنی ای چون طاهری پور را در خود به بند کشیده است و او در آن حزب یکی از بسیاران است، جدای ِ ورزش ِ روزانه، یعنی دعا به سوی ِ قبله ی ِ ملائک، با بی آزرمی ِ تمام و با بی اعتنائی ِ همه سویه به همه ی ِ درس هائی که می توان و باید که از تاریخ ِ چند دهه ی ِ ایران و جهان گرفت، در حال ِ تدراک ِ بزرگداشت ِ یک شورش ِ کور ِ تروریستی نیز هست که به راستی نامی زیبنده تر از سیاه-کل نمی توانست داشته باشد. (رفقا هنوز از کشتن ِ پاسبان ها به خود می بالند)
با فروپاشی ِ ایران، خاور ِ میانه در خون و تنفر ِ برنامه ریزی شده فروخواهد پیچید و از آن گنداب، جز انترناسیونال ِ اسلامی و انترناسیونال ِ چپ کسی ماهی ای صید نخواهد کرد. چپ ها و اسلامی ها، هر یک به نوعی، آغاز ِ تاریخ ِ خود را می جویند که چیزی جز پایان ِ تاریخ ِ بشریت، به شکل ِ کنونی اش نخواهد بود. ایران در این میان، تخته ی ِ پرشی بیش نبوده و تخته ی ِ پرشی بیش نخواهد بود. اسلام در آغاز ِ پیدایش اش، با شکست ِ ایران بود که جهانی شد و اینبار نیز، با سلاخی کردن ِ ایران ( همان ایرانستانی که واپسین پادشاه هشدار اش را داده بود) است که می خواهد جهانی را به زیر کشد. اگر آن زمین لرزه ی ِ نخستین، که ما نام اش را با تکیه بر سخن ِ بیهقی ِ تاریخ نویس «تسونامی ِ بیابان» گذاشته ایم، جنبیدن و چندیدنی الهی بود، اینبار، مسیحیت و یهودیت ِ تهی شده از ایزد، در قالب ِ سوسیالیسم، به یاری اش آمده است و آن اژدهایی که اینک از خاک ِ ایرانزمین سر اش را در آسمان ِ جهان به اوباریدن ِ هستی و بلعیدن ِ زندگی فروکرده است، مزین به زهر ِ دوگانه ی ِ الاهیت و سوسیالیسم همزمان است.
ما راهی نداریم جز از جبهه ی ِ راست بر رضا پهلوی، مردی که سیروس ِ خود را در پستوی ِ خانه نهان کرده است، فشار آوردن و همزمان، چپ را به عقب راندن. باید رضا پهلوی را به میدان کشید و، از آن رو که اینک در آستانه ی ِ در ِ سوم ِ دوزخ ایستاده ایم، روشن بگویم، از او، که می نماید نمی خواهد، به سود ِ ایرانزمین و سرنوشت ِ میلیاردها کودک ِ خاورمیانه ای که هنوز به دنیا نیامده اند، "سوء ِ استفاده" کرد.
نسل ِ پنجاه شصت ساله های ِ امروز مهندسان ِ ویرانی ِ ایرانزمین هستند و بیرون آوردن ِ چرخ ِ تاریخ از جای اش. نسل ِ نویسنده ی ِ این سطور، یعنی چهل ساله ها، نه جوانی ای داشته ایم و نه چشم اندازی در برابرمان است که بخواهیم در ساختن هزینه اش کنیم (به قول ِ ییتس دیوارها همه فرو ریخته اند). بیست ساله های ِ امروز، نسل ِ شیشه ای ِ ایران اند. بهترین هاشان، همان «اقلیت ِ آگاه» که آن رایزن به نادرست بر روی ِ آنان حساب باز کرده است، از ایران می گریزند و هرگز باز نمی گردند و بازمانده شان، در رگ های شان به جای ِ خون خُرده شیشه در جریان است و جز پوسیدن و در پهلوی ِ زمان کرم گذاشتن، چیزی از چنته شان برنمی آید. و خردسالان ِ امروز را نیز، همان بس که نسل ِ شیشه ای را به مثابه ی ِ پدر و مادر داشته باشد.
ما در بیست و هشت سال پیش یک حکومت را نباختیم، یک تمدن ِ در دسترس را از دست دادیم و اکنون، آنانی مان که متنبه شده اند، راهی نداریم جز همه چیزمان را برای ِ رهایی ِ ایران و بازگرداندان ِ چرخ ِ تاریخ به جای اش، در درون ِ یک کاسه نهادن. پر گنجایش ترین و زیباترین کاسه ی ِ ایرانی، شهریاری ست و بس. با تاریخ ِ ایران شوخی نکنید. از «خشثره وئیریه» ی ِ اوستا، تا «شهرستان ِ خوبی» ِ شهرزوری، و از آنجا تا «پادشه ِ خوبان» ِ حافظ، همه و همه، چیزی نیستند جز آوند و ظرف ِ یک تمدن در کلیت اش، که فرمانفرمائی ِ سیاسی تنها یکی از جنبه های ِ آن است.
ما نباید فراموش کنیم که امروز در درون ِ ایران، در درون ِ یک جنگ ِ تمدنی به سر می بریم. سوسیالیسم ِ آسیایی، اسلام ِ عربی و ایران، سه عنصر ِ ناهمساز و ناهمجوش اند که اولی و دومی همواره در به زانو درآوردن ِ سومی در همازوری و همکاری به سر می برند. مسلمان ها فن ِ متین ِ تقیه شان را دارند و کمونیست ها، "هدف وسیله را توجیه می کند". چنین نیروهایی با چنین ساز و کار ِ روحی ای هر لحظه به شکلی نمایان می شوند و خصلت ِ جادوگران را دارند. آنان چون ما، پایبندی های ِ اخلاقی ندارند. ما نیز چون آنان باورمندیم. با این تفاوت اما که باورهای ِ آنان معطوف به کردار و اخلاقی فرای ِ جهان ِ کنونی ست و باورهای ِ ما، در بند و بست ِ کرداری استوار بر این جهان. ما اگر دروغ بگوئیم همینجا نیز شرمنده می شویم، آنان، اگر اینجا دروغ نگویند است که در آن سو شرمنده خواهند شد، یکی نزد ِ بارگاه ِ الله اش، آن دیگری نزد ِ دم و دستگاه ِ بی طبقه اش.
همزمان، اروپای ِ پیر و آمریکای ِ جوان نیز آن چنان به خود مشغولند که کمینه ای از آنان توانائی ِ درک ِ بازی ای را دارند، که اینک در جهان در جریان است: بازی ِ مرگ و زندگی، میان ِ تمدن، و بربریت. غربی ها از دو سو ما را بد می فهمند:
1) یونانی گرائی و یا همان اروپا محوری، که یکراست ختم می شود به حذف ِ ایران و آسیا از تاریخ ِ تمدن و فیلم هایی چون سیصد شاهد ِ زنده ی ِ این نگاه هستند.
2) مسیحی گری که یکراست ختم می شود به ائتلافی، اگر چه هنوز پنهان، اما روشن و سامی-بنیاد با اسلام. مسیحیت به همان اندازه سلب ِ جهان است که اسلام و این دو، در نهایت، بنیاد ِ تمدن را، که ایرانیان و یوناینان مصریان و هندیان و چینیان گذاشته اند، برخواهند کند. در این میان، چین نیز چونان اژدهائی بی سر را ماند که زهر ِ سوسیالیسم مغز اش را از کار انداخته است و هیچ خویشکاری ِ تمدن سازانه ای برای ِ خود قائل نیست. فقط دارد می خورد و گنده می شود. مصر برای ِ همیشه از میان رفته است و در این میان، تنها هند است که تا اندازه ای هنوز زنده است و می تواند کاری از اش برآید. بدون ِ احیای ِ ایران اما، هند نیز در محاصره ی ِ ایران و چین ِ از خود تهی شده، خواهد باخت.
تصمیم تان را بگیرید.
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید