رفتن به محتوای اصلی

تجزیه و دیگر هیچ
18.11.2007 - 16:47

می گویند بدترین چیز برای ِ یک زیست ِ همسرانه، یا همان زناشویی ِ روزمرگان، بازشدن ِ روی ِ طرف های ِ زندگی به هم دیگر است. مرز ِ آزرمی را که یکبار درنوردیده شده باشد، دیگر به سختی بتوان به سر ِ جای اش بازگرداند و زخم های ِ نشسته بر جان، و در بدترین گاه ها، تن و جان با هم را، تیمار کرد. اکنون دیری ست که به نگر می آید که ایرانیان روی شان به روی ِ یکدیگر بازشده است: سرامدان ِ انقلاب، از چپ های ِ جهان-میهن تا مسلمانان ِ سه آتشه، با خیال پردازی های ِ پسامدرنانه ی ِ خود در شب-شمار ِ زندگی ِ زناشویی ِ واپسین پادشاه و همسر اش، و نه تنها آن دو، بلکه همه ی ِ درباریان و به طور ِ کلی، هر آن کس که دستی در "دستگاه" داشت، همه ی ِ درهای ِ پنداشتنی را به روی ِ بی مایه ترین ِ پنداشت ها گشوده بودند و این چنین، نخستین سنگ ِ کردار ِ نوین ِ انقلاب را پایه گذاشتند. (در چشم ِ رفقا و برداران، و نه تنها آن ها، که نیز توده ی ِ پس ِ پشت شان، آن بالایی ها، یا همان اهل ِ دستگاه، روزها پای ِ شکنجه بودند و شب ها پای ِ سوئیچ پارتی) از آن روز به بعد، نه تنها خدا، که شرم را نیز می بایست در پستوی ِ خانه نهان کرد؛

ولی این همه ی ِ نیکی نیست، نیک تر هم می توان بود. کسان دست ِ خودشان نبود، بودند، و سپس نیز شدند. باری، پس از همگانی کردن ِ بی شرمی، هنگام ِ آن فرارسیده بود که زشتی را نیز به سطح ِ یک هنر فرازکشید. مردمان هر چه آلوده تر و بدنماتر، انقلابی تر. کار به جایی رسیده بود که کت های ِ کمونیستی ِ رفقا نیز در پیرامون ِ نوین بیش از اندازه بورژوایی به چشم می آمد. سال ها پیش پرویز ِ صیاد در کالبد ِ صمد اش، - یکی از سست ترین کارهای ِ هنرمندی در دیگر گاه ها هشیار و سازنده -، شهر و شهرنشینی را لگدمال کرده بود: شخصیت ِ پشت ِ آن پیراهن ِ راه- راه و بر افتاده بر روی ِ شلوار ِ گشاد ِ مشگی، به خود پروا می داد که هر کس و هر چیز را که از شهر برخاسته بود دست اندازد. شهر نه تنها نماد ِ بی کرداری بود، که حتا کودنی و گولی. عین الله با کروات ِ بد گره زده اش همه ی ِ شهر بود. با پُشتدهی به یک چنین سنت ِ شهرستیزانه ای بود که در پس فردای ِ انقلاب، شلوار ِ پیشمرگه های ِ کُرد به بیش-پوشیده ترین و دوست داشته شده ترین شلوار ِ پایتخت پیکرید: دهن کجی به خط ِ اتوی ِ روزگار ِ سپری شده به هر بهایی.

موهای ِ ژولیده، صورت های ِ نتراشیده، یخه های ِ کبره بسته، کفش های ِ واکس نزده و تا خورده، و به طور ِ کلی، زشتی ِ برنامه ریزی شده زیبایی شناسی ِ نوینی بود که به هر شیوه می کوشید مرز ِ میان ِ خود و شیوایی ِ رانده شده ی ِ پیشین را پررنگ تر کند. پندارهای ِ بی آزرمانه ی ِ آغازین که آبشخورشان سرخوردگی ِ جنسی ِ نهادی شده در دین ِ مبین بود و توضیح المسائل ها با ادبیات ِ رنگین شان گنجینه ای مهین از آن چیزی را فراهم آورده بودند که خواننده ای جوان آن را "عشق های ِ پانزده سانتی" نامیده است، در کنار ِ گفتارهای ِ الکن و سُست (رهبر ِ انقلاب خود نمادی بود از یک روان ِ پریشان ِ انباشته از کین که کمتر جمله اش از ساخت ِ دستوری ِ استواری برخوردار بود) راهی نداشتند جز سرریز شدن در خشتک های ِ انباشته از خوبی و زمین-لیس ِ پیشمرگه ها. در چنین پیرامونی، برای ِ بر سر راندن ِ جهان، تنها جای ِ یک چیز خالی بود و بس: گیوه. که آن را نیز به پا کردند و جهان را بر سر اش راندند.

***

همیشه می توان نیک تر بود، و ایرانیان در نیک تر بودن دست ِ بلندی دارند. پس از باز شدن ِ روی ها اینک می نماید که هنگام ِ کم کردن شان فرارسیده باشد. بحث ها، حتا در میان ِ سرامدتر ِ سرامدان نیز، (روزمرگان دیری ست که با یکدیگر سخن نمی گویند، به گفته ی ِ خودشان هم دیگر را پیاده می کنند) چیزی جز رو کم کردن ِ طرف ِ گفتگو نیست. بازگویی ِ پیشگفته ها تا مرز ِ از پای درآوردن ِ دیگری. کار به جایی کشیده است که اینک شمار ِ فعل های ِ زبان ها را نیز بهانه ای کرده اند برای ِ کم کردن ِ روی ها: نمونه ای دیگر از همان پیکار ِ کهن ِ مردانه بر سر ِ اینکه مچ ِ دست ِ چه کس پهن تر است! (ذهن های ِ توضیح المسائلی آفریننده تر اند) در این میان همه آن چیز که به آن اندیشیده نمی شود، روش است و جان ِ سخن. هر گروهی سربازهای ِ پیاده و تیغ کش های ِ اینترنتی ِ خود اش را دارد، برخی ها بیشتر، برخی ها بسیار بیشتر. مهم، کم کردن ِ روی ها هست، فرای ِ آنکه مایه ی ِ سخن چیست: از جغرافیا تا تاریخ، و از زبان تا دین. رهبر ِ انقلاب، جهان ِ نوین اش را بر هیچ پایه ریزی کرده بود و به راستی بر هیچ چه چیزی را می توان برساخت، جز هیچ؟ از تک و توک فرزانگان ِ به جا مانده از زمان ِ فراموش شده، (همان چیزی که جستجوگران اش را از دست داده است) کمتر به اش نشانه داده اند: انقلاب، پیش از هر چیز، سنجیدارها را در هاون نهاد. با فروپاشی و مرگ ِ سنجیدارها دیگر هر چیز اندیشیدنی، هر چیز گفتنی، و هر چیز ورزیدنی گشت، حتا اندیشش-، گویش-، و کنش-ناپذیرترین ها.

***

یکی از سرگرمی های ِ چپ های ِ میهنی، در کنار ِ نارنجک بازی، از دهه ها پیش، خلق بازی بوده است. نارنجک ها را به برادران سپردند تا چاق شان کنند، (هم اکنون تا آستانه ی ِ بمب ِ هسته ای پوست ترکانده است) خلق بازی ِ دیروز اما، در راستای ِ رشد ِ انقلابی ِ همه سویه، نخست به ملیت-، و امروز به ملت بازی فراروئیده است. رفقا ایران را کشور ِ هزار و یک ملت کرده اند و برای ِ کم کردن ِ روی ِ جهان، به روی ِ مبارک نیز نمی آورند. فاشیسم ِ سرخ ِ نهفته در استالینیسم بلخره کودک اش را زائید: فاشیسم ِ ایلی. ساخت ِ پاره ی ِ سبز اش را نیز که برادران پیش تر به دوش گرفته بودند. در این میان اما حزب ِ توده مهر ورزیده و بازی در نقش ِ دایه ی ِ مهربان تر از مادر را بر گرده گرفته است. تو گویی مسلمانان کم بهانه داشته و دارند برای ِ لگدمال کردن ِ تاریخ ِ ایرانزمین، رفقا نیز می بایست به یاری شان می شتافتند. برجسته ترین نمونه ی ِ پیمانی این چنین سرخ و سیاه، همکاری ِ مالی-معنوی میان ِ لاریجانی و پورپیرار است که امروز در میان ِ فاشیست های ِ ایلی یگانه آبشخور ِ دانشی شمرده می شود. مسلمانان برای ِ جاهل شمردن ِ جهان ِ پیش از خود هرگز نیازی در شناخت ِ آن جهان ندیدند: آیه ها، نوشته شده بر روی ِ شمشیرها، خود پایندان ِ خود بودند و به گواهی بیرون از خود نیازی شان نبود. رفقا اما بدون ِ دفتر و دستک کارشان از پیش نمی رفت و از آغاز اهل ِ جدل بودند. اما چه دفتری سودمندتر از دروغین شمردن ِ کل ِ دفتر ِ تاریخ؟ در جهانی که سنجیدارها را از اش زدوده اند همه چیز را می توان به همه چیز برچسباند: نه تنها یشت و یسن و دینکردی در میان نبوده است و سراسر ِ اوستا و ریگ ودا را یهودیان بر اش نوشته بودند (زرتشت که خود از آغاز دروغی بیش نبوده است)، که در طی ِ دوازده سده از آغاز ِ هخامنشیان تا اندرشدن ِ سربازان ِ دین ِ مبین، در سراسر ِ فلات ِ ایران سنگی بر سنگی نهاده نشده است. در پایتخت ِ وارونگی ها پای ها را فراتر از این ها نیز می توان گذاشت: تا پیش از صفویان (نیاکان ِ بی میانجی ِ مهدی گرایی ِ نوین) یک نشانه نیز از یک ساختمان در ایرانزمین نبوده است. از فردوسی تا نظامی، از رودکی تا جامی همه و همه دروغ ِ یهودیان و مستشرقین بوده اند.

ایرانیان 28 سال است هذیان را زیسته اند (یکی دیگر از ناتوانی های ِ فارسی همین نداشتن ِ برابری درخور برای ِ هذیان است). پورپیرار نهایت ِ این نیکی ست، نهایت ِ تاریخ نویسی ِ چپ ِ و نهایت ِ هذیان ِ سرخی که دامن ِ ایرانزمین را گرفته است: اگر تا دیروز در کنار ِ "جاهلیه" ِ برادرانه، "استبداد" ِ رفیقانه کسان را از هر گونه تاریخ پژوهشی بی نیاز می کرد (رفقا یادگیری ِ زبان های ِ باستان را اگر نشانه ای بر شوونیسم نمی پنداشتند دست ِ کم انگ ِ لیبرال را بر اش برمی چسباندند، که گاهی در "محافل ِ مترقی" حتا ناسزایی درشت تر نیز شمرده می شد)، اکنون دیگر حتا نیازی به نیندیشه-افزاری چون استبداد نیز نبود: در جایی که چیزی نبوده است، دیگر چه نیازی به استبداد؟

در این میان، خوار کردن ِ زبان ِ فارسی (همان زبان ِ سگان) و دروغین و ساختگی دانستن ِ آن، یکی دیگر از ابزارهای ِ مهندسی ِ اجتماعی ِ چپ است: با زبان ِ فارسی نه تنها نمی شود زیست، که حتا برای ِ به دار آویختن ِ خود نیز باید در فکر ِ ریسمان ِ گرانمایه تری بود. خودپیداست که واکنش ِ رفقا، که خود قلم-دار اند، اگر پشتیبانی نباشد، خاموشی ِ معنی دار است. بیشینه اما کوتاهی نمی کنند و پشتیبانی می نمایند. حتا میانه رو ترین ها نیز کوچکترین پشتیبانی از یکپارچگی ِ ایرانزمین را، حال اگر پیشتر صدها بار نیز سخن از پایبندی به حقوق ِ بشر و تمرکززدایی رفته باشد، با واژگانی چون خاک و خون گرایی برمی شناسانند. ( بس شورانگیز است که حتا آن حزبی که با خریدن ِ انگ ِ شوونیسم به جان، پرچم ِ یکپارچگی ِ ایرانزمین را برافراشته است، خود در برنامه اش به چیزی کمتر از یکپارچه غیر ِ ایرانی شدن تن نمی دهد. به راستی که ایرانی ها راست هاشان نیز حیرت انگیزاند. ولی رفقا جز به همه اش خشنود نمی شوند و به این نیز تن نمی دهند، وقتی ایرانی نیست و خود از آغاز دروغی بیش نبوده است، دیگر چه نیازی به غیر ِ ایرانی شدن ِ راست ها؟ سروران باید برای ِ به دست آوردن ِ سود ِ روشنرایانه ی ِ خویش نیز که شده میهن ِ سرخ پذیرتری سفارش بدهند، چه بسا پذیره افتد)

باری، رفقا سال هاست که هر چه دل ِ تنگ شان کشیده است گفته اند و ایرانزمین و اندرون اش را پهنه ی ِ ذوق آزمایی های ِ گوناگون ِ خود کرده اند. با این حال، - بدبین ترها می گویند رفقا کک شان نیز نمی گزد و به گفتن اش نمی ارزد-، چه بسا گفتن اش چیزی بر وارونگی ها نیفزاید و دست ِ کم، آنانی را که هنوز ایران را ناسزا نمی شمارند، به رفتن در پیش ِ آینه و چشمک زدن به نیمرخ ِ بسیار آبی و بسیار پیدای ِ خویش وادارد: از دو رشته، یک رشته از زنجیر ِ تجزیه ی ِ ایرانزمین یکراست به پای ِ رفقا بند است. کسان در هیچ چیز برای ِ فروپاشاندن ِ آن چیزی که جز قهر و کین چیزی بر اش نورزیده اند کوتاهی نکرده اند و کار را، به گفته ی ِ نیاکان، به راستی پُر کرده اند. رفقا، دست ِ مریزاد!

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

ایران گلوبال

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.