رفتن به محتوای اصلی

نامه ی ِ سرگشاده به اکبر ِ گنجی، و یا: Nice to see you Mister Ganji
21.10.2007 - 22:49

"از دین (اوستا) پیدا چنین است که این هر سه را باید کردن: پشیمانی، آشکارگی و پَـتِـت (توبه). و پشیمانی آن است که به اندیشه پشیمان باشد. و آشکارگی آن باشد که شرم را پشت ِ سر باز افکند و گناهی را که کرده است، یک یک پیش ِ رد ِ دستور بگوید، و پتت کند." روایت ِ پهلوی

...

خانه سیاه است

سرور ِ گرامی، اکبر ِ گنجی، بی آزرمی ِ خو کرده و بی چرایانه ی ِ شما به بخشی از پیکره ی ِ سیاسی ِ ایرانی، یعنی هواداران ِ پادشاهی، که در واپسین جستار ِ خود، "نگاهی دوباره به مدل های ِ رهایی بخش" باری دیگر بدان دچار شده اید، انگیزه ی ِ نوشتن ِ این نامه ی ِ سرگشاده است.

آقای ِ گنجی، از هنگامی که حضرت ِ عالی از زندان ِ شیعی ِ ولایت ِ مطلقه ی ِ فقیه پا به درون ِ جهان ِ آزاد گذاشته اید، رفتار ِ شما با ما هواداران ِ پادشاهی به گونه ای بوده است که گویی ما جزامیان ِ سیاسی ِ ایران زمین هستیم و هر گونه نزدیکی به ما، فرد ِ نزدیک شونده را با خطر ِ بیماری ای درمان ناپذیر، و یا حتا مرگ روبرو می کند. من در این نامه نشان خواهم داد که خاستگاه ِ این رفتار ِ دور از ادب ِ سیاسی و تهی از بردباری ِ فرهنگی ِ شما، از روی ِ برداشت ِ نادرست ِ شما از جمهوری خواهی ست که بنده از آن زیر ِ فرنام ِ "جمهوری ِ خواهی ِ بنیادگرا" یاد می کنم. همزمان، به خوانش ِ واپسین جستارتان می پردازم، و می کوشم تا نشان دهم در کجاها دچار ِ ناسازه و فرادخش گشته اید.

***

آقای ِ گنجی ِ گرامی، زمانی که شما در زندان بودید، از آن رو که جزو ِ ناخودی های ِ خودی به شمار می رفتید، (امری که گناه ِ شما نیست و از ویژگی های ِ فاشیسم ِ الهی ِ مستقر در تهران است) پوشش ِ رسانه ای ِ بسیار خوبی به پایداری های ِ شما داده شد. جزوه هاتان به بیرون از زندان درز می کرد و بر سر ِ آن ها بحث می شد. پیش از آن، افشاگری هاتان در باره ی ِ رفسنجانی توجه ی ِ همگانی را به خود جلب کرده بود. مجموعه ای از این عوامل، همراه با بی باکی ِ شخصی ِ شما در گفتن و پای اش ایستادن بود که رفته رفته فرد ِ گنجی را به یک پدیده ی ِ نوین در روزنامه نگاری و همزمان، تاریخ ِ سیاست ِ ایران پس از انقلاب ِ اسلامی پیکراند. شما، با آنکه از بستری اسلامی برخاسته بودید و از دست اندرکاران ِ رژیم بودید، از کانت سخن می گفتید و از پوپر، استاد ِ خود دکتر سروش را به سنجش می گرفتید، از گاندی و ماندلا گفتاورد می آوردید و سخن از پرداخت ِ هزینه برای ِ رسیدن به «همبود ِ باز» (Open Society) می راندید.

این برای ِ نخستین بار بود که یکی از فرزندان ِ انقلاب، هم در پهنه ی ِ نگر و هم در پهنه ی ِ کنش، نه تنها انقلاب را پشت ِ سر گذاشته بود، بلکه بنیادهای ِ آن را نیز به زیر ِ پرسش می برد. این امری نوین بود. امری که هیچ یک از آن کسان که نام ِ خود را بهینش خواه و "اصلاح طلب" گذاشته بودند، نه تنها به آن برنیامده بودند، بلکه خود به منطقه ی ِ حائلی بدل شده بودند تا هر کوبش ِ برخاسته از دل ِ همبود، به هسته ی ِ مرکزی ِ دیوان سالاری ِ الهی آسیبی برننشاند. شما می نمود که چنین شوخی هایی با جهان نداشته باشید و کسی باشید که میان ِ گویش و کنش اش ناهمپاری (Disparity) و ناهمخوانی ای نباشد و هنگامی که از مردمسالاری سخن می گوید، مردم را به خودی و ناخودی بخش نکند. شوربختانه این اما همه ی ِ راستی نبود و نیست. شما چهره ی ِ دیگری نیز دارید. چهره ای که ناسازه و سویه ی تاریک ِ کیستی ِ شماست. چهره ای که هنوز از دوئینه ی ِ خودی-ناخودی تهی نشده است و برخی مردمان را مردم تر می پندارد.

آقای ِ گنجی، شما در هیچ یک از براوردهاتان از چیدمان ِ نیروهای ِ سیاسی ِ ایرانی، نه تنها هیچ نقطه ی ِ روشنی نزد ِ ما هواداران ِ پادشاهی نیافته اید، بلکه همواره، اگر از ما سخنی نیز به کوتاهی و گذرانه برده اید، این سخن آلوده به وهن بوده است و کاربردی سراسر بدگرایانه (Pejorative) داشته است. آیا این است برداشت ِ شما از «امر ِ همگانی» و یا Res Publica؟ آقای ِ گنجی، ما نیز، Demos، یا همان مردم هستیم، نه کمتر و نه بیشتر.

حتا اگر خوانش ِ شما را از سامانه ی ِ جمهوری، که آن را به گونه ای تک-دیسه ای فقط و فقط در امر ِ گزینشی بودن ِ همه ی ِ نهادها فروکاسته اید بپذیریم، باز نیز نمی توان خود ِ جمهور را که تمامیت ِ مردم باشند، به جمهور و غیر ِ جمهور بخش کرد. به دیگر سخن، جمهوریت ِ جمهور فرای ِ مرزهای ِ جمهوری، به شمار ِ یک سامانه ی ِ سیاسی، می رود. پیش از جمهوری نیز جمهور وجود داشته است، چنان که پیش از پیامبران، خدا.

اما خاستگاه ِ این دُژخوانی ِ شما از جمهوری و فرادیساندن ِ آن به یک بنیادگرایی ِ نگریک ِ نوین از این روست که جمهوری را در گزینشی بودن ِ همه ی ِ نهادهای ِ آن فروکاسته اید. این یک نگاه ِ روشمند و استوار بر منطق و فلسفه ی ِ سیاسی نیست آقای ِ گنجی. به هر روی، فلسفه ی ِ سیاسی را نمی توان با ابزار ِ روزنامه نگاری پیش راند، به دیگر سخن، فیلسوف، اگر جهان را در تنگنا بیند و به هر انگیزه ای میل اش کشد، می تواند بروزنامه-نگارد، روزنامه نگار اما، نتاند و نبرازد و نشاید نیز که بفلسفد.

پرسمان ِ نهادی ِ جمهوری «امر ِ جمهور» (res publica) است و «خواست ِ همگانی» (Volonté générale). خواست ِ همگانی همان چیزی ست که «خواست ِ همگی» ((Volonté de tous از یک سو، و نیز «خواست ِ پارگان» (volonté particulière) از دیگر سو، زیرامدهای ِ آن هستند.

خواست ِ همگانی را نمی توان در خواست ِ همگی، که مجموعه ی ِ تک تک ِ خواست ها و سودهای ِ فردی است فروکاست. چرا که خواست ِ همگانی برتاباننده ی ِ گران ترین امر ِ همبود، یعنی «نیکی ِ همگانی» است. خواست ِ همگانی اما هنگامی به نیکی ِ همگانی می انجامد که همبود بر پایه ی ِ خرد و به دور از پیشداوری بیندیشید و بگزیند. به دیگر سخن، همبود باید به بنیادهای ِ گزینش اش آگاه باشد و این آگاهی را از دل ِ یک فرایند ِ سنجش و بازسنجش ِ پیوسته ی ِ بنیادهای ِ منش و گویش و کنش اش برون دوشیده باشد. امری بسیار پیچیده که همواره می توان از آن به شمار ِ «ایستار ِ آرمانی» (Ideal-Zustand) یاد کرد و کوشید تا در حد ِ توان، کمتر از اش دور شد.

آنچه که در این میان برای ِ بحث ِ ما جالب است، فروکاست ناپذیر بودن ِ امر ِ جمهور (res publica) در سامانه ی ِ جمهوری (republican system) است. آقای ِ گنجی، حتا کانت نیز که شما در کمتر نوشته ای به او بازبُرد نمی دهید، جمهوری را به شمار ِ «فرمانرانی ِ قانون» (Gesetzesherrschaft) می فهمید و از قانون نیز برایند ِ رای و خواست ِ آزاد (Die freie Wille) ِ مردمان را برداشت می کرد. به دیگر سخن، کانت هیچگاه جمهوری را بیرون از سامانه ی ِ پادشاهی نیندیشید. همانگونه که روسو نیز شاهنشاهی را پاد ِ جمهوری و مردمسالاری نمی انگاشت. بگذارید گامی فراتر رویم: اگر رای ِ همگانی به این برایند رسد که نهاد ِ شاهی بهتر از نهاد ِ جمهوری در فراهم آوردن ِ نیکی ِ همگانی برای ِ جمهور کارساز است، پس نه تنها شاهی، همانگونه که از لاک تا روسو و از او تا کانت چنین می اندیشیدند، ناهمسازی ای با امر ِ همگانی ندارد، بلکه بهترین پایندان است برای ِ نگهداری (Protection) و تیمار ِ آن امر (تیمار در چم ِ هیدگری ِ آن، یعنی Sorge).

آقای ِ گنجی، بنیادگرایی ِ شما در جمهوری خواهی از آنجا سرچشمه می گیرد که شما بنیاد ِ جمهوری خواهی را، که نیکی ِ همگانی ست و امروز از آن زیر ِ نام ِ لیبرال دمکراسی یاد می شود، برمی کنید و آن را در یکی از نمودهای ِ عرضی و نابنیادین اش فرومی کاهید. نیکی ِ همگانی به همان اندازه که در سامانه ی ِ جمهوری می تواند نمود یابد و یا به هدر رود، به همان اندازه در سامانه ی ِ پادشاهی نیز بخت ِ نمود و یا پسودن را داراست. پرسمان ِ ما امر ِ جمهور است، چه رئیس جمهور پایندان ِ آن باشد، و چه پادشاه.

بر این اساس، جمهوری خواهی ِ شما از روزن ِ فلسفه ی ِ سیاسی نه تنها نادرست است، بلکه رنجور از ناسازگی، و آراسته به «دادپاد» (Antinomie) و «فرداخش» (Paradox) است. از این رو تنها گریزگاهی که برای ِ یک جمهوری خواه ِ بنیادگرا برای کنار نهادن ِ گزینه ی ِ پادشاهی می ماند، آن چیزی ست که از آن زیر ِ نام ِ "تجربه ی ِ ویژه ی ِ ایران" یاد می شود. مفهومی که در بهترین ایستار می توان آن را یک «ژوکر ِ روش شناختی» انگاشت: هر جا که دیگر با هیچ مفهومی نتوان، با این مفهوم می توان.

در اینجا اما پروانه بدهید بیش از این در این بُرش از بحث بازنمانیم و شما را بازبُرد می دهم به دنبال کردن ِ بحث از همین جایی که اکنون بُریده ایم اش، در جستاری دیگر(1). گران برای ِ ما این است که همسازی و همخورندی ِ پادشاهی و امر ِ همگانی را نشان داده باشیم از یک سو، و فروکاست ناپذیری ِ امر ِ همگانی در سامانه ی ِ جمهوری را از سوی ِ دیگر.

اما از روزن ِ «بردباری ِ همبودی» (Social Tolernace) و فرهنگی نیز برخورد ِ شما با ما هواداران ِ پادشاهی، جای ِ هر گونه بازبینی و بهینش را داراست. آقای ِ گنجی، شما از دمکراسی و آزاد منشی و دگراندیش پروری سخن می گوئید، اما آیا هرگز از خود پرسیده اید که چرا تا کنون یک عکس با یک هوادار ِ پادشاهی نینداخته اید؟ از رای ِ آزاد ِ مردم سخن می گوئید، اما آیا تا کنون با یکی از نمایندگان ِ سیاسی و یا فرهنگی ِ مردمانی که در حین ِ وفاداری به حقوق ِ بشر، پادشاهی را به جمهوری ِ شما برمی گزینند، همنشینی ای داشته اید؟ شما شوربختانه فرهنگ ِ خودی و ناخودی ِ فاشیسم ِ الهی را با خود به جهان ِ آزاد آورده اید و از هیچ فرصتی نیز برای ِ نشان دادن ِ این امر که مصداق ِ ناخودی کیست، دریغ نمی کنید. آیا شما به راستی فقط برای ِ هم اندیشان و هم نگران با خود بود که دست به کامپرهیزی (اعتصاب غذا) زدید؟ اینکه ما از شما پشتیبانی کردیم و نامدارترین شخصیت هامان نیز، امری ست جداگانه که به خود ِ ما بازمی گردد و ما آن را خویشکاری ِ همبودی ِ خود می انگاریم. اما شما چه آقای ِ گنجی؟ راستی این است که ما هواداران ِ پادشاهی، برای ِ شما، «بهائی های ِ سیاسی» هستیم. اگر اسلامیان هم میهنان ِ بهائی را از روزن ِ مذهبی نجس می شمارند، شما ما را از روزن ِ سیاسی است که نجس می شمارید.

آقای گنجی، ما خوشحال خواهیم بود که شما با ما مخالف باشید. این نوشته نیز کمکی ست از سوی ِ یک مخالف، تا دورامون و کرانه های ِ اختلاف روشن تر گردند، پس به مخالفت ِ خود با ما ادامه دهید، اما با ما نجنگید و یک روند ما را دور نزنید و چنان ننمائید که تو گویی ما وجود ِ خارجی نداریم. ما، فرای ِ دوست داشتن و یا دوست نداشتن ِ شما هستیم، پُر بار هستیم، و از بودن و چگون بود ِ خود نیز نه تنها شرمی نداریم، بلکه چندین هزاره سنت ِ اندیشگی ِ ایرانشهری را پس ِ پشت ِ خود نگهداری می کنیم و به آن می بالیم.

من در اینجا نمی خواهم از سازه ی ِ کمیت و شماره سود بجویم، (امری که خود می دانید در مردمسالاری چندان نیز بی ارج اش نمی توان انگاشت)، و شما را در این بحث به ملیون ها انسانی که در ایران و بیرون از ایران هوادار ِ پادشاهی هستند، و شما آنان را نادیده می گیرد و به آنان بی آزرمی می کنید، بازبُرد بدهم. شما مرد ِ کیفیت و اصول هستید، از کیفیت و اصول با شما سخن گفتیم. به این امید، که به کیفیت و اصول بازگردید.

***

و اکنون چند نکته در مورد ِ واپسین جستارتان:

1. عمله ی ِ ظلم و یا عمله ی ِ جهل، کدام یک؟

شما جستارتان را چنان فیلفسوفان ِ کلاسیک ِ ایرانی، با طرح ِ مسئله و کراننمایی ِ (Definition) آن آغاز کرده اید و نوشته اید: "برای رهایی مردم ایران از سلطه ی خودکامگی ، مدل های متفاوتی طرح شده است. برخی از این مدل ها بدین قرار است.الف- مدل دکتر علی شریعتی .ب- مدل مشروطه خواهی سعید حجاریان. ج- مدل جمهوری خواهی آنچنان که من می فهمم و در مانیفست جمهوری خواهی شرح داده ام. د- مدل فرا خوان سکوت احمد زید آبادی."

آقای ِ گنجی ِ گرامی، ما از همین آغاز، یعنی صورت ِ طرح ِ پرسمان جُدرایی (Dissense) و اختلاف داریم. از این کاستی ِ ساختاری که شما در طرح ِ پرسمان تان یک مفهوم ِ بنیادین، یعنی "خودکامگی" را بدون ِ کراننمایی و پرتوافشانی واگذاشته اید و آن را دور زده اید، می گذریم و به چند نکته ی ِ نه کمتر پرسش برانگیز می پردازیم:

الف) دکتر علی ِ شریعتی به شمار ِ یک نگره شناس (ایدئولوگ) ِ همه آشنای ِ شیعه ی ِ انقلابی و همزمان به شمار ِ دشمن ِ سوگندخورده ی ِ دمکراسی و لیبرالیسم بر چه بنیادی می توانست مدلی برای ِ رهایی ِ مردم ِ ایران از چیرگی ِ خودکامگی داشته باشد؟ شریعتی، به گواه ِ متن ها و سخنرانی های اش، که شما خود نیز در جستارتان به پاره ای از آنان نشانه داده اید، از بوی ِ خون به وجد می آمد و خشونت را زیبا می شمرد. چنین اندیشمندی را طرح افکن ِ رهایی از خودکامگی بازشناساندن، به دور از هر گونه ریزکاوی ست و نشان از بی دقتی ِ محض دارد.

ب) از مدل ِ مشروطه خواهی ِ آقای ِ سعید ِ حجاریان سخن رانده اید. آقای ِ گنجی، راه ِ دمکراسی بدون ِ گیتی گرایی و جدایی ِ دین از دولت پیمودنی نیست. آیا آقای ِ حجاریان، به عنوان ِ یکی از سرشناسترین دیدمان پردازان ِ اصلاح طلبان ِ دولتی، با در نگر گرفتن ِ همه ی ِ خرده هایی که ایشان از نمایندگان ِ رسمی ِ جنبش ِ اصلاح طلبی ِ دولتی گرفته اند، هرگز نیازائی و بایستینگی ِ گیتی گرایی را در فرایند ِ گذار ِ ایرانزمین به مردمسالاری، به موضوع ِ مرکزی ِ اندیشیدن ِ خود پیکرانده اند؟ جای ِ گیتی گرایی در اندیشه ی ِ حجاریان کجاست؟ ایشان نه تنها چنین نکرده اند، بلکه جهان را به شکیبایی ِ هفت سد ساله نیز برای ِ بهینش ِ کارها فراخوانده اند. در جهان ِ تیزپا و گذرا و پر شتاب ِ امروز، این چنین در ابعاد ِ زمانی ِ توراتی اندیشیدن، چه بسا اندکی نشان از ناهمزمانی ِ تمدنی ِ اندیشنده داشته باشد.

پ) چهارمین مدل را به فراخوان ِ خاموشی ِ بُرشی و گذرانه ی ِ آقای ِ زیدآبادی، کوشنده ی ِ ملی-مذهبی بربسته اید. آقای ِ گنجی، آنچه که آقای ِ زید آبادی طرح کرده اند در هیچ جای اش دارای ِ هیچ بازشناسه ای نیست که بتوان آن را زیر ِ مفهوم ِ "مدلی برای ِ رهایی از خودکامگی" صورت بندی کرد. این بی دقتی شما در درهم آمیختن ِ زمینه های ِ مفهومی ِ جداگانه و پیرنگ های ِ بحث دنبال کردن ِ آنچه را که می خواهید از آن سخن بگوئید، با دشواری روبرو می کند. دشواری از آن رو، که خواننده انگیزه ی ِ بسنده دارد برای ِ پرسش از خود، که آیا نویسنده ی ِ جستار می داند چه چیز می خواهد و چه چیز می تواند؟

از سوی ِ دیگر، آقای ِ زید آبادی یک روزنامه نگار است و روزنامه نگاری در نفس اش دارای ِ امکانات ِ مفهومی ِ بایسته که به کار ِ درانداختن ِ یک طرح ِ کلی برای ِ رهایی آید، نیست. روزنامه نگار گزارش گر ِ سطح است، و این در حالی ست که مفهوم ِ «رهایی از خودکامگی»، مفهومی فلسفی و همبودشناختی ست که نیاز به رفتن به ژرفناها و کوشش های ِ نگری ِ دامنه دار دارد.

فرای ِ این بی ابزاری ِ ناگزیرانه ی ِ اندیشگی و تنگدستی ِ روش شناختی، آقای ِ زید آبادی به شمار ِ یک ملی-مذهبی، استوار بر کرانمود ِ (Definition) خود شان و حزبی که به آن وابسته هستند، دین را، که از آن نیز فقط و فقط شیعه ی ِ دوازده امامی را می فهمند، از دولت جدا نمی خواهند و به دیگر سخن، گیتی گرایی را، دست ِ کم برای ِ ایرانزمین، برنمی تابند. هم از این روست که نه ایشان، و نه حزب شان، که هیچ فرصتی را از دست نداده است برای ِ بیان ِ پایبندی ِ خود به قانون ِ اساسی ِ فاشیسم ِ الهی ِ پایدار در تهران، مردم سالاری را اگر می خواستند نیز نمی توانستند. نمی توان هم روشنفکر ِ دوازده امامی بود، و هم هوادار ِ مردم سالاری. تا آنگاه که برادران مرز ِ روشنی میان ِ دولت و دین نکشند، و همزمان، دین را در یک فرقه از فرقه های ِ گوناگون ِ اسلام فرونکاهند، نه می توان داوهای شان را در مورد ِ مردمسالاری جدی گرفت، و نه، باورشان را به بُردباری ِ فرهنگی و همبودی و آزادی ِ وجدان.

بر همه ی ِ این دژهنجاری ها، از روزن ِ ما، یک نکته ی ِ نه کمتر دژهنجار ِ دیگر را باید افزود: شما با آنکه در "طرح ِ مسئله" از قید ِ "برخی" سود جسته اید و از پیش برای ِ خواننده تان روشن کرده اید که چه بسا طرح های ِ دیگری نیز برای ِ رهایی از خودکامگی می توانند اندرباشند، اما با این حال فقط و فقط گزینش ِ خود را از میان ِ اندیشمندان ِ دینی به جا آورده اید. این می توانست یک جزینه و یا استثناء باشد، یک پیشامد ِ صرف. اما شوربختانه چنین نیست و شما همواره سوی ِ گفتگوی تان با مردمان ِ همگون و همپیشینه با خودتان است. گونه ای تک گویی ِ درونی که از پیش خطر ِ روبرو شدن با دگر اندیش را به صفر می رساند. طرف های ِ گفتگوی ِ شما یا جمهوری خواهان ِ بنیادگرا و هم اندیش با خودتان هستند، و یا مسلمانان ِ نواندیش در درون و یا بیرون از دولت. تو گویی در ایرانزمین هیچ سنت ِ اندیشگی ِ دیگری که بتوان با آن به یک اندرکنش، و یا به گفته ی ِ برادران ِ مسلمان ِ شما، تعامل گام گذاشت، در میان نیست. نه تنها هیچ یک از مدل های ِ جز از آن ِ خودتان سه گانه ای که به آن ها نشانه دادید، دست ِ کم به علت ِ اندودگی شان به دین، از اندیشه ی ِ رهایی و زدودن ِ خودکامگی در جهت ِ دمکراسی و گیتی گرایی بهره ی ِ نبرده اند، بلکه چنان همیشه به بدنافهمیدنی ترین شیوه نشان داده اید که به آسانی چشم بر روی ِ همه ی ِ طرح های ِ فکری ِ دیگر برمی بندید.

آقای ِ گنجی، آیا فیلسوف و دولتمردی چون فروغی که کمتر کسی در سده ی ِ گذشته چون او به پایه ریزی ِ فلسفه ی ِ سیاسی و "حقوق ِ اساسی" دست زد، برخوردار از طرحی برای ِ رهایی و کاستن ِ خودکامگی نبود ولی علی ِ شریعتی بود؟ هم میهن ِ گرامی، برخورد ِ یک سویه ی ِ شما این پنداشت را در ذهن ِ آدمی نیرومند می گرداند که چه بسا شما نیز چنان آموزگار ِ مینوی ِ خود، دکتر عبدالکریم ِ سروش، ذکاءالملک ِ فروغی را "عمله ی ِ ظلم" می شناسید. ما از اینکه کدام یک بهتر است، عمله ی ِ ظلم بودن، و یا عمله ی ِ جهل، می گذریم و از شما می پرسیم، آیا مردانی چنان میرزا آقا کرمانی و احمد ِ کسروی طرحی برای ِ رهایی نداشتند، ولی برادران ِ انقلابی ِ شما آقایان سعید ِ حجاریان و احمد ِ زید آبادی دارند؟

از کجا سرچشمه می گیرد اینگونه دیگرانی را که چون شما نمی اندیشند، از نگر دور داشتن؟ ما از اندیشه های ِ بزرگی چون طرح برای ِ رهایی سخن نمی گوییم، اما آیا این مگر داریوش ِ همایون، سیاست ورز ِ ملعون ِ ایرانی نبوده و نیست که در یک کوشمان ِ بیست و چند ساله توانسته است تمایز ِ مفهومی و عملی قائل شود میان ِ دشمن و مخالف ِ سیاسی؟ آیا این او نیست که هم در نگر و هم در کنش، سیاست ِ ایران را از دوئینه ی ِ خدمت و خیانت برون کشیده است؟ آیا این دستاورد ِ کمی ست؟ کدام یک از دوستان ِ مسلمان ِ شما در ما به چشم ِ دشمن نمی نگرند؟ به راستی کدام یک آماده اند با ما بر پایه ی ِ رعایت ِ حقوق ِ بشر، سکولاریسم و دمکراسی به همکاری بپردازند؟ راستی شما را چه هراسی است آقای ِ گنجی، از گفتگو با سیروس ِ پهلوی؟ آیا مگر او نبوده است که به شمار ِ سرشناس ترین سیاست ورز ِ اپوزیسیون، از بیش از دو دهه ی ِ پیش تا کنون، یعنی سال ها پیش از آنکه شما به کژروی های ِ انقلاب ِ شکوهمندتان پشت کنید (اگر خود هرگز چیزی جز یک کژروی ِ محض و همه سویه بوده باشد)، پیوسته از نافرمانی ِ مدنی و مبارزه ی ِ بدون ِ خشونت برای ِ گذار به دمکراسی سخن گفته است؟ چرا در این راه ِ مشترک که پیش از عصر ِ بیداری ِ شما نیز آغاز شده است، دست ِ همکاری به هم میهن ِ خود نمی دهید؟ چرا هنگامی که او هر گونه حمله به ایرانزمین را از سوی ِ هر نیرویی محکوم می کند و جهان ِ آزاد را سرمایه گذاری بر روی ِ مردم ِ ایران فرامی خواند، از بر زبان راندن ِ حتا یک کلام ِ همراهانه و هم منشانه نیز دریغ می کنید؟

آیا مگر این شهریار ِ آهی نیست که پیوسته دست ِ دوستی از جیب ِ راست ِ سیاست برون آورده، به سوی ِ نیروهای ِ سیاسی ِ گوناگون، به ویژه در سوی ِ چپ ِ رودخانه ی ِ سیاست، دراز می کند و در جهت ِ فراهم کردن ِ یک همرایی ِ ملی گرد ِ مردمسالاری، حقوق ِ بشر، و مبارزه ی ِ به دور از خشونت می کوشد؟ چرا با او همصدا نمی شوید و پشتی بانی اش نمی کنید؟

آیا مگر این شهبانو فرح ِ پهلوی نیست که هرگز از نام ِ پر آوازه ی ِ خود بهره ای نبرده و نمی برد، جز برای ِ یاری رسانی به کودکان و زنان و نگهداری ِ آثار ِ باستانی در ایرانزمین و فرای ِ آن؟ او می توانست همه ی ِ وزنه ی ِ سیاسی و فرهنگی ِ خود را در سبد ِ بازپسگیری ِ تاج و تخت ِ پسر اش گذارد و بی شک اگر چنین می کرد، دستاوردهای اش اندک نمی بودند. اما او چنان نکرد و امر ِ جمهور را به خود ِ جمهور واگذاشت. چرا به این پرهیز از مجد که چیزی نیست جز یک چشم پوشی ِ داوخواهانه در جهت ِ نیل ِ به همرایی ِ ملی و نیکی ِ همگانی، بهائی نمی دهید و از آن به نیکی یاد نمی کنید؟ فرح ِ پهلوی، تا به امروز، دوست داشته شده ترین بانوی ِ ایرانزمین است در سراسر ِ تاریخ ِ این مرز و بوم، او می توانست و هنوز نیز می تواند، تارهای ِ نوستالژی ِ تاریخ را چنان به جنبش و پویش دراورد که کمتر پهنه ای از روح و روان ِ همگانی از آن جنبش و پویش ِ شهبانوانه بی اثر ماند، با این حال، او از این به صدا دراوردن ِ زنگ های ِ تاریخ نیز پرهیز کرده است تا شهمردان ِ تاریخ خود بر روی ِ پای هاشان بایستند.

نه آقای ِ گنجی ِ گرامی، ما انگیزه ی ِ بسنده داریم، اگر چه نه به آزادی خواه بودن، ولی اما به آزاد-خوی بودن ِ شما شک داشته باشیم. "گناه" ِ همه ی ِ این مردمانی که از آنان نام بردیم و شما آنان را دور زده اید، این بوده و هست که آنان هم از یک سو هوادار ِ پادشاهی بوده اند، و هم از دیگر سو، یا لائیک بوده اند، و یا دلبستگی به دین ِ مبین ِ شما نداشته اند و از خدا و چیدمان ِ آسمان، پنداشت و انگاشتی دیگر داشته اند. با چنین نگاه ِ تکدیسانه ای (one-dimensional) اما نه می توان به آن همبود ِ بازی که شما آرزوی اش را در سر می پرورید رسید، و نه حتا از سوی ِ آنانی که می خواهند و می کوشند شما را به عنوان ِ یک اندیشمند ِ برخوردار از یکپارچگی (Integrity) بفهمند و بشناسند، فهمیده و شناخته شد.

امر ِ دیگری که می توان به جای ِ خالی ِ آن در نگاه ِ شما به ایران ِ نوین نشانه داد، نگرش به تاریخ ِ هنر ِ نوین ِ ایرانزمین است و پیشزمینه ی ِ سیاسی-همبودی ای که آن هنر در دل ِ آن جُفت بست، زائید، و آهسته اما پیوسته بالید. هنر ِ نوین ِ ایرانزمین، از سینما تا شعر، و از رمان تا نقاشی، و از همه ی ِ آنان تا موسیقی، ورزشی بود گران، در رها کردن ِ زیستار ِ حسی ِ ایرانیان از سنت ِ هنرستیزانه ی ِ اسلامی. همین هنر ِ نوین بود که توانست ایرانیان را در برابر ِ تاخت و تاز ِ انقلاب ِ اسلامی در درون نگهدارد و به آنان پشتوانه ای فرهنگی دهد، پشتوانه ای که آن را نه در سپیده دم ِ تاریخ، بلکه در روزمرگی و زندگی ِ بی میانجی شان زیسته بودند، برای ِ رویارویی با زشتی-ستایی و زیبایی-گریزی ِ سازمان یافته ی ِ انقلاب.

هنر ِ نوین ِ ایرانزمین، که بدون ِ چتر ِ سیاسی و فرهنگی ِ پروژه ی ِ پهلوی، که از هر روزن یک انقلاب ِ فرهنگی و همبودی ِ همه سویه به شمار می رفت، نمی توانست سر ِ پا ایستد، یک هنر ِ رهایی بخش و سوینده به فرد گرایی بود در معنی ِ ویژه ی ِ کلمه. ما در شعرمان پلورالیسم در فرم را زندگی کردیم. در داستان مان با همه ی ِ ناسازه های ِ یک همبود ِ در حال ِ گذار، که می رود شهر و زندگی ِ در آن را، برای ِ دومین بار در تاریخ ِ سرزمین اش از نو کشف کند، آشنا گشتیم. در موسیقی مان دریافتیم که صوت را فقط در اذان ِ قاریان و بلندگوهای ِ آویزان از پشتبام ِ مسجدها نباید جست، بلکه گلوی ِ گیتی گرای ِ آدمی نیز توانایی ِ فراآوری ِ زیبایی را دارد. و در نقاشی مان با این امر ِ مهین روبرو گشتیم، که تن ِ انسان و چهره ی ِ آدمی، چنان عشق ِ او، ارزش ِ رعایت کردن را دارد، خود اگر شاهکار ِ خدا باشد، و یا نباشد.

آقای ِ گنجی، آدمی می تواند با شک ِ شاملو در شاهکار ِ خدا بودن ِ آدمی، همرای باشد و یا نباشد، آنچه که در آن دوران ِ به گفته ی ِ شما "سلطانی" مهم بود و هنوز نیز هست، برخورداری از پروانه ی ِ شک کردن بود. شاملو شک کرد، زیرا در پیرابود ِ سیاسی-فرهنگی ای می زیست که امکان ِ شک کردن را، دست ِ کم در کم و کیف ِ امر ِ روزمره ای چون خدا، فراهم آورده بود. راستی آقای ِ گنجی، آیا شما نیز چون رهبر ِ مینوی تان، دکتر سروش، نویسنده ی ِ کارهایی چون "بوف ِ کور"، "کاروان ِ اسلام"، "توپ ِ مرواری" و یا "حاج آقا" و "مازیار" را یک "بورژوای ِ نهیلیست" می شناسید که با خواندن ِ کارهای ِ یک روانکاو ِ یهودی، دچار ِ بیماری ِ روانی شده بود؟

آقای ِ گنجی، پوران ِ فرخزاد، چامه سرا و پژوهشگر ِ همروزگار، شعر ِ فروغ خواهر ِ خود و مهبانوی(Grande Dame) ِ ادب ِنوین ِ ایرانزمین را، "صدای ِ هزار و چهار سد سال خفه شده ی ِ زن ِ ایرانی" بازمی شناسد. نگر ِ شما در این زمینه چیست؟ چطور چنین پدیده ای توانست در یک رژیم ِ سلطانی پدید آید؟ چطور بهرابهری ِ رنگ ها و بسابسی ِ واژها و گوناگونی ِ نقش ها توانست در زیر ِ تازیانه ی ِ یک سامانه ی ِ سلطانی، پلورالیسم ستیز و غیر ِ دمکراتیک، در سراسر ِ همبود گسترده شود؟ چطور زن ِ ایرانی توانست به حقوق ِ اساسی ای دست یابد که در طی ِ هزار و چهار سد به طور ِ سازمان یافته به فرمان ِ شرع ِ دین ِ مبین و زیر ِ نظارت ِ مستقیم ِ نمایندگان ِ الله بر روی ِ زمین، از او دریغ شده بود؟ این همه بهرابهری و گوناگونی ِ همبودشناختی، این همه امکان ِ دگرگونه زیستن، و دگرگونه بودن، چطور می توانست در یک خودکامگی و سلطانیسم ِ سرکوبگر رشد کند؟ ما از دشمنی ها نمی گوییم، شما از دوستی های ِ اسلام و نمایندگان ِ ایرانی اش با این دستاوردها سخن بگوئید. ما نمی گوئیم که دین ِ اسلام، با هر اندازه که نیز شرع ِ آن را باز و بسته نمائیم، نمی تواند با چنین بسابهری و پلورالیسمی در فرم، که هیچ وقت، بنا به منطق، بدون ِ پُشتدهی به بسابهری در درونمایه امکان ِ نمود نمی یابد، کنار آید. شما از رهنمودهای ِ اسلام در جهت ِ پرورش ِ این پلورالیسم سخن بگوئید.

*

2.

مشکل ِ اسلام

اکبر ِ گنجی ِ گرامی، شما در سراسر ِ کوشش های ِ فکری ِ خود، تا کنون، تنها به این بسنده کرده اید که دین را از دولت جدا باید کرد، در صورتی که این امر به هیچ روی به خرد ِ سنجشگری (Kritische Vernunft) که شما پیوسته به آن بازبُرد می دهید و خود را به کار برنده ی ِ آن وامی نمایانید، رفت و بستی ندارد. خرد ِ سنجشگر در بنیاد ِ فکرها و در ژرفنای ِ مفهوم هاست که فرومی خلد و به روشنگری می پردازد. کانت حتا اثبات ِ بودن ِ خداوند را ناممکن شمرد و او را تا سطح ِ یک «ناگزیرانه ی ِ کرداری» (Das moralisch Unausweichliche) فروکاست.

«بازگشت» به جدایی ِ دین از دولت، در ایرانزمین، که "سلاطین" ِ پهلوی از بیشینه ی ِ آن برامده بودند، یک نیاز ِ همبودی ست که بدون ِ گذر از شاهراه ِ روشنگری (Aufklärung)، امری که نمی باید و نمی شاید آن را در روشنفکری و انتلکتوئالیسم فروکاست، نمی توان به گونه ای پایدار به آن دست یافت. سهم ِ شما در این روشنگری و پرتوافشانی در ژرفناها چیست؟

دوستان ِ شما می کوشند حوزه ِ شرع را از حوزه ی ِ عقل جدا کنند و سیطره ی ِ شرع را از سر ِ عقل برگیرند. ما از اینکه شرع ِ تهی شده از عقل چه سودی می تواند برای ِ انسان داشته باشد، می گذریم و به این نکته ی ِ گران تر نشانه می دهیم، که آقای ِ گنجی ِ گرامی، پرسمان ِ روشنگری در پیوند با دین، نه دورامون ِ شرع، بلکه چرایی ِ خود ِ شرع است. ما چرابود ِ شرع راست که به چالش می کشیم، و نه دامنه ی ِ صدق ِ آن را. آیا این گمان از سوی ِ ما بهره ای از راستی را در خود نهان ندارد، که شما و دوستان ِ دین-نواندیش تان، به جای ِ رویارویی با کاستی های ِ به هم پیوسته، به جای ِ نگریستن در چشم ِ جهان، آنگونه که هست، بر آنید تا نیروی ِ ویرانگر ِ اسلام را در زندان ِ سکولاریسم به بند کشید و به زور ِ فلسفه و نیرنگ ِ هرمنویتیک، غول ِ سبز ِ زینده در دل ِ آن را به بیهوشی ِ فرمایشی فروبرید؟

چنین می نماید که شما، هم میهنان ِ گرامی ِ مسلمان ِ ما، می خواهید شرع را تنگ کنید تا از طریق ِ فضای ِ به دست آمده به دامنه ی ِ خرد ِ خودبنیاد و از این طریق، آزادی ِ وجدان بیفزایید. و این در حالی ست که شرع، که شما و همفکران تان خودخشنودانه تنها به تنگ تر کردن ِ کرانه های ِ آن بسنده می کنید، بنا به کراننمود (Per Defintionem) با آزادی ِ وجدان رفت و بستی ندارد. آزادی ِ وجدان، در حوزه ی ِ فرای ِ شرع شکل می گیرد و پیوند ِ آزادانه و بی میانجی ِ هر آدم ِ فرضی است، با هر ایزد ِ فرضی، حتا اگر این ایزد، پاد ِ ایزد باشد. به دیگر سخن، آزادی ِ وجدان حتا فرای ِ بود و نبود ِ خداوند، که خود سرچشمه ی ِ شرع است، صورت بندی می شود، چه این شرع از آن ِ اسلام باشد و یا هر دین و آئین ِ دیگر. هم از این روست که روشنگری، در چم ِ راستین ِ آن، که غرب هیچگاه نتوانست آن را تا ته اش برود، جز از گذشتن از روی ِ جنازه ی ِ شرع و سوبژه ی ِ قانون دانستن ِ ایزد، فراچنگ نمی آید.

یا باید آزادی ِ وجدان را پذیرفت، که هسته ی ِ مرکزی ِ منطقه ی ِ شک را فراهم می آورد و فراسوی ِ بود و نبود ِ ایزد است، و یا قانون گذار بودن ِ ایزد را. هر دو را با هم داشتن، یک دادپاد و فرادخش است. کاری نیمه کاره که همبودهای ِ نیمه کاره و آدمیان ِ نیمه کاره تر را به کار آید.

سنجشگری ِ در پیوند با دین، از روزن ِ ما یعنی: نخست با آزاد کردن ِ ایزد از امر ِ قانون گذاری ست که در ِ باور در قلب ِ انسان، رو به آسمان، باز می شود. کانت به این امر ِ گران برامده بود و این در حالی ست که شما چندی پیش، به طور ِ غیر ِ مستقیم علی ابن ِ ابی طالب، امام ِ نخست ِ شیعیان را با این آلمانی ِ گران اندیش همسنجی کرده بودید.

آقای ِ گنجی ِ گرامی، من یک زرتشتی ِ باورمند، و یکی از بازماندگان ِ هولوکاست ِ تدریجی و چهارده سده ای ِ نمایندگان ِ اسلام در ایرانزمین هستم. از این جایگاه است که از شما پرسشی دارم: آیا اگر من، اسفندیار، سپند-پهلوان ِ نامدار ِ جهان ِ زرتشتی را که برخی از ویژگی های اش نیز در پیشوای ِ نخست ِ شیعیان نمود ِ اسلامی یافته اند، با یورگن هابرماس بسنجم، شما و یا هر انسان ِ خردمند ِ دیگر، نباید خنده ای آمیخته با شگفتی بر لبان اش نقش بندد؟ هم میهن ِ گرامی، آیا شما به راستی به این اندیشیده اید که هر چیزی را نمی توان با هر چیزی سنجید؟ آری، شما می توانید بزرگمهر و یا پورسینا را با اوریژین یا کانت بسنجید و نه علی و یا اسفندیار را که پیش از هر چیز، مردان ِ میدان ِ نبرد بوده اند و بیشه ی ِ سیاست؟

در همین دلبستگی ِ ژرف تان به اسلام و عدم ِ نگاه ِ سنجشگرانه ی ِ راستین و بی رودربایستی نسبت به این دین است که از علی پسر ِ ابوطالب گفته می آورید: "خداوند تو را آزاد آفریده است، بنده ی ِ دیگری مباش" و از آن می خواهید به مفهوم هایی برسید چون "خودفرمانی"(Self-Ruling)، "خودفرمانروایی" (Self-Sovereignty) و یا چه بسا خوددادی (Autonomy)؛ (خود-دادی به چم ِ خود-قانونی).

هم-روزگار و هم-رانده شده ی ِ گرامی، پیوند ِ میان ِ آدمی و پروردگار اش در دین ِ بهی بر پایه ی ِ «دوستی» و «عشق» است (zaoša؛ که زرتشت او را در پیوند با مزدا به کار می برد هم به چم ِ دوست است و هم به چم ِ عشق؛ واژه ی ِ دوست در فارسی از همین ریشه است)؛ در مسیحیت بر پایه ی ِ پدری و پسری است، و در اسلام بر پایه ی ِ عبداللهی. هم از این روست که علی گفته است بنده ی ِ دیگر مباش، چرا که دیگر جایی برای ِ بندگی ِ بیشتر نمانده است. آزادی ِ یاد شده در گفتاورد ِ بالا، آزادی در بنده ی ِ الله بودن است، نه آزادی آنگونه که مردانی چون لاک و یا کانت از آن یاد می کردند. عبد، پروانه ی ِ عبد ِ الله نبودن را ندارد، بلکه آزادی اش در درون ِ کرانه های ِ عبدیت نسبت به اوست که نمود می یابد و نه فرای ِ آن.

آیا به راستی زمان ِ آن فرانرسیده است که به "مشکل ِ اسلام" به طور ِ بنیادی برخورد کنید؟ آیا هرگز به این فکر کرده اید که چطور می توان مردی را معصوم دانست که دست اش به خون ِ پیر و جوان و زن و مرد ِ یهودیان ِ بنی قریظه آغشته است؟ آیا اصولا یک مرد ِ جنگی، چه نام اش علی باشد، اسفندیار و یا هر کس ِ دیگر، می تواند مرد ِ دینی نیز باشد؟ آیا به راستی چیزی به نام ِ معصومیت و بی گناهی می تواند نزد ِ آدمی وجود داشته باشد؟ آیا اصولا باری تعالی می تواند فرمان به کشتن ِ یک جاندار ِ دیگر دهد، آنگونه که در قران، و نه تنها در آن، بارها و بارها دستور داده شده است؟ آقای ِ گنجی، ایزد را چه کار با دولت داری و تعیین کردن ِ مرزهای ِ دارالسلام و دارالحرب؟ ایزد را چه کار با برگزیدن ِ یک فرد با اندام و هوشی متوسط، از میان ِ ملیاردها انسانی که پیش و پس از او آفریده است، و او را مامور ِ نگهداری از "عفت" و شرم ِ بانوان کردن و بخش نمودن ِ ارث ِ مردگان، آن نیز تا ابد؟

آیا شما به راستی به درونمایه ی ِ تک تک ِ آیه ها باور دارید و آن ها را کلام ِ پروردگار می گمانید؟ آیا فکر نمی کنید می توان چون کاظم زاده ایرانشهر، یک اندیشمند و هوادار ِ پادشاهی ِ دیگر، و از روزن ِ ما بزرگترین فیلسوف ِ سده ی ِ گذشته در ایرانزمین، که شما به طرح ِ سترگ ِ او برای ِ رهایی از جهل و خشونت، نه تنها برای ِ ایران، که برای ِ کل ِ جهان ِ انسانی نیم نگاهی نیز نمی اندازید، همصدا شد و همه ی ِ دین ها را، بدون ِ جزینه و استثناء، فراخواند تا هر بخشی از خود را که با خرد ِ سنجشگر و دانش ِ نوین همخوانی ندارد، به دور بریزند؟ آری، از حجم ِ آیه هاست که باید کاست، و نه از حجم ِ شرع، که جز به کار ِ همبستری با صفر، به کاری دیگر نمی آید.

در همین راستا از شما که یک مسلمان ِ باورمند هستید می پرسم: چطور است که یک یزدان شناس از میان ِ همه ی ِ متصفان به نواندیشی ِ دینی برنخاسته است؟ آیا جز این است که مذهب در نزد ِ شما یعنی اسلام، و اسلام یعنی شیعه (ملت ِ شیعه)، و شیعه یعنی فرقه ی ِ دوازده امامی اش؟ آقای ِ سروش نامدارترین مرد ِ این پهنه است. جز دادتراز نمایی تو وجیه ِ کاستی ها و درافکندن ِ نگاهی پوزش شناسانه (Apologetic) در سنت ِ شیعه ی ِ دوازده امامی از چه کار ِ گرانی برامده اند؟ کجای اند آن اندیشمندانی که به «ایزد در-خود» بیندیشند. ایزدی فرای ِ الله و یهوه و اهورامزدا و هر نامی دیگر که آدمیان بر اش نهاده اند. کجای اند آن اندیشمندانی که به «وحی» و پیوند ِ میان ِ انسان و ایزد بیندیشند، بدون ِ نگاه ِ پوزش شناسانه و کرانمند در دین ِ شخصی ِ خودشان؟ آیا هست در میان ِ شما دلیرمردی چونKarlhainz Deschner که در ده جلد تاریخ ِ جنایی ِ مسیحیت (Kriminalgeschichte des Christentums)، از آغاز تا امروز اش را نوشته است؟

در همین راستا از شما که دمکراسی و حقوق ِ بشر و آزادی ِ وجدان را بزرگ می نویسید می پرسم: چرا یک کدام از این نواندیشان ِ دینی یک عکس با یک بهائی نگرفته اند؟ چرا خود ِ شما، آقای ِ گنجی ِ گرامی که از راه ِ گاندی سخن می رانید، چرا شما با باورمندان به این آئین که به جز در یک گسله ی ِ 57 ساله در دوران ِ "سلاطین" ِ پهلوی که از آزادی و امنیت ِ نسبی برخوردار بودند، چیزی جز پیگرد، خوارداشت و مرگ تجربه نکرده اند، ابراز ِ همدلی نمی کنید و یک نشست ِ همبستگی با نمایندگان ِ رسمی ِ این آئین بر پا نمی دارید؟

شما پیوسته با روشنفکران ِ جهان ِ غرب در گفت و گوئید و بر این همنشینی، که تا کنون سودهای ِ بسیاری برای ِ همه ی ِ ما داشته است، گونه ای پافشاری نگریستنی ست که می توان در مورد ِ شما از یک «شهوت ِ غربی» سخن گفت. آقای ِ گنجی چرا با روشنفکران ِ اسرائیلی نشست و برخاست نمی کنید؟ در کل آیا شما کشور ِ اسرائیل را به رسمیت می شناسید؟ آیا آماده هستید که به این کشور سفر کنید و با روشنفکران ِ آن یک گفتگو داشته باشید؟ ما در اینجا از «جای ِ خالی ِ آسیا» نزد ِ شما و این امر که چرا اودیسه ی ِ روشنفکرانه ی ِ شما، به دهلی ِ نو، کراچی، کابل، باکو، دوشنبه، و یا آنکارا ره نبرده است، می گذریم و از شما می پرسیم، چرا پیوسته در سخنرانی ها و نوشته های تان که برای ِ شنونده ی ِ غربی آرایش شده اند، می خواهید توجه ی ِ جهان را فقط به روشنفکران ِ مسلمان جلب کنید؟ شما پیوسته پای بر این امر می فشرید که جهان ِ آزاد نباید نگاه اش را کرانمند به تندروهای ِ مسلمان کند، بلکه در میان ِ مسلمانان اندیشمندان و روشنفکرانی که نگاهی نوآئین به جهان داشته باشند نه تنها وجود دارد، بلکه شمارشان از تندروها بارها نیز بیشتر است. بسیار خوب آقای ِ گنجی، همدلی و همرایی ِ پیشاپیش ِ ما را با خود بپذیرید، اما چرا فقط به روشنفکران ِ مسلمان و نواندیشان ِ دینی نشانه می دهید؟ پس جای ِ روشنفکری ِ غیر ِ دینی کجاست؟ چرا به عنوان ِ یک آزاد اندیش و داودار ِ حقوق ِ بشر و دمکراسی، فقط و فقط برای ِ مسلمانان لابی می کنید؟ بگذارید فقط در باره ی ِ ایران سخن بگوئیم:

سهم ِ روشنفکران ِ مسلمان در شعر ِ نوین ِ ایران چیست؟

سهم ِ روشنفکران ِ مسلمان در رمان ِ نوین ِ ایران چیست؟

سهم ِ روشنفکران ِ مسلمان در ترانه سرایی ِ نوین ِ ایران چیست؟

سهم ِ روشنفکران ِ مسلمان در موسیقی ِ نوین ِ ایران چیست؟

سهم ِ روشنفکران ِ مسلمان در معماری ِ نوین ِ ایران چیست؟

سهم ِ روشنفکران ِ مسلمان در نقاشی ِ نوین ِ ایران چیست؟

سهم ِ روشنفکران ِ مسلمان در سینمای ِ نوین ِ ایران چیست؟

از زبان شناسی و اسطوره شناسی و باستان شناسی و روان شناسی و همبودشناسی و دیگرها می گذریم و می پرسیم، آیا جز این است که در همه ی ِ زمینه های ِ بالا، اسلام اگر نقشی نیز داشته است، جز جلوگیرانه و بازپس نگرانه نبوده است؟ یهودیان ِ ایران در نگهداری ِ موسیقی ِ ایرانی از دیرباز تا امروز نقشی بزرگ بازی کرده اند. ارمنی های ِ ایرانی تا به امروز یکی از ستون های ِ موسیقی ِ ایرانی به شمار می روند و همزمان، همه ی ِ آفرینندگان در زمینه های ِ بالایاد، از جرگه ی ِ روشنفکران ِلائیک هستند. آیا جز این است که نقش ِ اسلام در روشنفکری ِ ایرانی جز دامن زدن به نگره شناسی (ایدئولوژی) و دیدمان پردازی ِ خون ریزی و خشونت ِ سازمان یافته از سوی ِ مردمانی چون شریعتی و آل احمد نبوده است؟ و در آنجا نیز که روحی آرام خو و میانه رو نقش آفرین بوده است، چون نزد ِ بازرگان، دامنه ی ِ خرافه به جایی کشیده است که قوانین ِ ترمودینامیک را از درون ِ کتاب ِ آسمانی برون دوشیده است و بر حیرت ِ جهان افزوده است؟

با یک چنین کارنامه ای انباشته از بداندیشی و نیندیشی، کارنامه ای سرشار از جدا کردن ِ زن از مرد، جدا کردن ِ کافر از مسلم، جدا کردن ِ ایران ِ مرده و موزه-شایان ِ پیش از اسلام از ایران ِ زنده و برزن-پوی ِ پس از اسلام، با یک چنین کارنامه ای آغشته به جدایی ها و گسل ها، چگونه است که شما پیوسته از جهان می خواهید که نگاه اش را به آن "دیگران ِ بهتر" بردوزد؟

آیا جز این است که روشنفکری ِ مسلمان پس از پیروزی ِ جهان بر "دیو" و گام اندرنهادن ِ "فرشته"، با یک بغل هیچ، به بوم ِ ایرانزمین، بنیاد ِ دانشگاه را در ایران ِ نوین از جا برکند و هنوز نیز سر اش را بالا می گیرد و بستان کار نیز هست؟ آیا این روشنفکری از شکستن ِ سازها دفاع نکرد؟ آیا این روشنفکری از دریدن ِ بوم های ِ نقاشی دفاع نکرد؟ آیا این روشنفکری سینما را به ابزاری برای ِ ترویج ِ خشونت و جنگ با هر آنکه جز او نمی اندیشید فرونکاست؟ آیا این روشنفکری حتا بازی ِ تخته نرد را گناه نشمرد؟ آیا این روشنفکری حتا خنده را تازیانه نزد؟

آقای ِ گنجی، روشنفکری ِ دینی ای که شما از آن به نیکی یاد می کنید و همچنان نیز به کراوات نزدن اش می بالید، کراواتی را که جز بدنامی خود هیچ سهمی در دوختن اش نداشت، از گردن ِ جهان ِ لائیک باز کرد، یک به یک ِ نمودهای ِ آن جهان را از پستوی ِ زمان بیرون کشید، به سر ِ چهارراه های ِ دوران زمین کش کرد، و سپس به نوبت و با

همان کراوات به دار آویخت. روشنفکری ِ دینی آقای گنجی، خانه ی ِ خشم و خون ِ خود را، بر گور ِ روشنفکری ِ لائیک ِ ایرانی است که استوار کرده است. روشنفکری ِ زنده به گور شده ای که پیش از نشستن در گور، می بایست پوپر و کانت و هیوم و اوکام و دریدا و لیوتار را ترجمه و به قاتل ِ خود اش هدیه می کرد تا او با گذرنامه ی ِ شیعی اش به چهار سوی ِ جهان روانه شود و از نوآوری های ِ شگرف اش گزارش ها دهد. به راستی آقای ِ گنجی، تا به حال کدام یک از نواندیشان ِ دینی که فریاد ِ ایران برای ِ همه ی ِ ایرانیان شان گوش ِ جهان را به درد آورده است، شاخه ی ِ گلی نهاده اند، بر مزار ِ جان به نیرنگ ِ زمان باختگان، در خاوران؟

آقای ِ گنجی، شما، و در کنار ِ شما همه ی ِ روشنفکران ِ متصف به مسلمانی، پیوسته از درد ِ دین داشتن سخن می گوئید. ای کاش که نخست درد ِ انسان تان می بود. و این در حالی ست که درد ِ دین نیز نزد ِ شما چیزی نبوده است و نیست، جز درد ِ شیعه ی ِ اثنی عشری. هم از این روست که ما نام ِ شما و دوستان تان را روشنفکران ِ دوازده امامی گذاشته ایم، چرا که حتا جای ِ اسماعیلیان ِ هفت امامی نیز در کوشمان ِ دین-نواندیشانه ی ِ شما خالی ست، دیگر چه رسد جای ِ من ِ زرتشتی و اوی ِ یهودی.

آقای ِ گنجی، با نگاه به این کمبودها و کوشش برای ِ رفع ِ آن ها بوده است که به عنوان ِ یک هموند ِ کوچک از همبود ِ بزرگ ِ روشنگران ِ نوین ِ ایرانزمین، کمر به فراهم آوردن ِ اندیشه-ابزاری بربسته ایم برای ِ کاهش از حجم ِ آیه ها و برتراشیدن ِ طرح ِ یک «دیدمان ِ وحی»، زیر ِ نام ِ «دیدمان ِ بزرگ امید» (2). نگره ی ِ مرکزی ِ ما در این دیدمان، نگره ی ِ «قران ِ کوچک» است در برابر ِ«قران ِ بزرگ»، شما به جای ِ قران نام ِ هر کتاب ِ "آسمانی" ِ دیگر را می توانید برنشانید. ما، انسان های ِ باورمند، جدا از وابستگی ِ دینی مان، باید بتوانیم خوانش-ابزاری متن شناسانه در دست داشته باشیم برای ِ جدا کردن ِ سره از ناسره ی ِ آنچه که پیامبران برگفته و برنوشته اند.

در دل ِ این دیدمان، با برساختن ِ مفهوم هایی چون «گسست ِ وحیانی»، «حجم ِ وحی» و یا «مرغوبیت ِ وحی»، کوشیده ایم تا به هسته ی ِ مرکزی ِ رویداد ِ وحی رخنه کنیم و به پدیدارشناسی ِ آن رویداد و آنچه که زیر ِ نام ِ «تجربه ی ِ امر ِ ایزدی» برشناسانده ایم، بپردازیم. بر پایه ی ِ نگرش ِ ما، نه تنها در ِ نبوت بسته نشده است، بلکه تا آنهنگام که یک انسان بر روی ِ زمین هست، امکان ِ نبوت نیز پابرجاست. چکیده ی ِ کوشش ِ نگریک ِ ما این است که محموله ی ِ وحی، چنان هر روایت ِ دیگر، تنها و تنها آراسته به یک حقیقت ِ روایی ست، و نه حقیقت ِ مطلق. حقیقت ِ روایی ای که هم ارز و در کنار ِ همه ی ِ حقیقت های ِ روایی دیگر، در حوزه ی ِ میانی ِ ارتباط، یعنی حوزه ی ِ شک جایگیر است و از سوی ِ رای ِ همگانی پیوسته به زیر ِ سنجش کشیده می شود.

*

3.

خوانش ِ نادرست از مفهوم ها

نوشته اید: "گذار به دموکراسی، بحثی فیلسوفانه (a priori) نمی باشد، بلکه بحثی جامعه شناسانه (a posteriori) است."

آقای ِ گنجی گزاره ی ِ بالا دارای ِ دو اشتباه است:

1. هم «فرتوم» (a priori) و هم «افتوم» (a posteriori) هر دو مفهوم هایی فلسفی هستند، از این رو، امر ِ افتوم و پسینگی را به بیرون از کوست ِ فلسفه واراندن یک ناسازه است. امر ِ فلسفی نمی تواند هم فلسفی باشد و هم نباشد. اینکه همبود شناسی از روزن ِ شما، امر ِ افتومی ست، خود نشانی ست بر این که همبود شناسی بیرون از فلسفه نیست. حال آنکه شما با وارونه کردن ِ بُنشت ِ نخستین (اصل ِ اولی)، به پیایند ِ وارونه رسیده اید.

2. اگر پیش فرض های ِ شما را کنار بگذاریم و همبود شناسی را با پُشتدهی به بُنشت هایی دیگر به کل جدا از فلسفه بازشناسیم، باز نیز انگیزه های ِ بسنده در دست است که گذار به مردمسالاری را فقط و فقط امری همبودشناسانه نینگاریم. باز نیز فرض می گیریم که فلسفه فقط و فقط یک کوشش ِ نگریک باشد (مگر همبود شناسی جز این است؟)، در آنگاه تبیین ِ چیزهایی چون حق ِ سیاسی، آزادی ِ وجدان، آزادی ِ اندیشه و بیان، و یا جدا کردن ِ حوزه ِ خصوصی از حوزه ی ِ همگانی، آیا مگر جز از راه ِ فلسفه به طور ِ اعم، و فلسفه ی ِ سیاسی به طور ِ اخص، شدنی ست؟

ولی فرای ِ همه این فرض های ِ ناراست، آقای ِ گنجی ِ گرامی، همبودشناسی زیرامدی از فلسفه است و نه برامدی بر آن. از این رو، هر جا که همبودشناسی هست، فلسفه نیز هست، امری که وارونه اش اما درنمی نشیند.

*

نوشته اید: "مطابق تعاريف معرفت شناسانی چون برتراند راسل و بونجور (Bonjour)، باور ( belief) چيزی است که به عمل منتهی می شود . اگر باوری به عمل منتهی نشود ، باور نيست."

در گزاره ی ِ بالا یک ناشناسه (مجهول) اندرهست: کنش چیست؟ از آن رو که هنوز نمی دانیم کنش چیست، پس کراننمود ِ باور نیز هنوز بر ما روشن نیست. ما فقط می دانیم که باور باید به کنش بینجامد، همین و بس. از این رو تا زمانی که به کراننمایی ِ کنش دست نیابیم، به هیچ گونه شناختی از باور نزدیک نشده ایم. همزمان، حتا با کراننمایی ِ کنش نیز، تنها توانسته ایم باور را با چیزی بیرون از خود اش کراننمایی کنیم. و این در حالی ست که این فقط نیمی از امر ِ کراننمایی ست. کراننمایی یعنی برشناساندن ِ کرانه هایی که موضوع ِ کراننمایی در آن نمود می یابد. امری که تا اندازه ای با «تعریف» فرق دارد. از این رو، بی کراننمایی ِ «باور در-خود»، چیزی به گوهر ِ شناخت ِ ما در پیوند با باور افزوده نشده است.

ولی باز نیز فرض را بر این می گیریم که باور یعنی چیزی که به کنش بینجامد. با در نگر گرفتن ِ هسته ی ِ مرکزی ِ چم آوری ِ (استدلال) شما، یعنی بیرون آمدن از کوست ِ گویش و اندرشدن به کوست ِ کنش، این پرسش خود را به درون ِ ذهن اندرمی نشاند، که آیا مگر گویش خود گونه ای از کنش نیست؟ آیا مگر این نیست که هابرماس سراسر ِ دیدمان ِ کنش، یعنی کل ِ Handlungstheorie ی ِ خود را بر گرد ِ مفهوم ِ گفتگو و ارتباط می آراید؟ شما بر چه پایه ای سخن گفتن را از گوهر ِ کنش تهی می کنید و به مردمان انگ ِ بی کنشی برمی زنید و به آنان می گوئید که فقط «لاف ِ دمکراسی» می زنند؟

*

نوشته اید: "گویی شخص (self) موجودی کاملا انتزاعی است، مستقل از باورها، اهداف و انتخابهایش. شخص نامقید ( unencumbered self ) لیبرالها، به درستی از سوی با همادگرایانی چون چارلز تیلور ، مک اینتایر و مایکل سندل نقد و طرد شده است. به گفته انها، اهداف من چنان نیستند که مال من هستند بلکه خود من هستند، در بنیانی ترین سطوح ، دلبستگی های من از آنچه من هستم جدایی ناپذیرند، این دلبستگی ها هویت مرا شکل می دهند. دموکراسی و آزادی و حقوق بشر ، اگر واقعا اهداف شخص باشند، خود او را شکل خواهند داد. خودی که عین حرکت به سوی دموکراسی است"

آقای ِ گنجی، در هر هفت سال، سراسر ِ سلول های ِ پیکر ِ آدمی نوسازی می شوند، به گونه ای که گنجی ِ امروز، به کل با گنجی ِ هفت سال ِ پیش، از یاخته به یاخته اش فرق دارد. نه تنها یاخته ها، که سوهش ها و سَهش های ِ گنجی نیز دگر شده اند. گنجی می تواند فرض کند که همه چیز اش را از او گرفته اند، او حتا می تواند چنین پندارد که پیکر ِ او در میان ِ زمین و آسمان آونگ، و هر بند اش از بندی دیگر جدا گشته است. نام ِ آنچیز که اما یکپارچگی و همبستگی ِ مفهومی ِ این گسست را در ذهن ِ گنجی شدنی می کند، «من» است. تمثیل ِ «انسان ِ پرنده» که به پورسینا بر اش بسته اند و ما از آن سود بردیم، به روشنی نشان می دهد که من، و یا آنگونه که پورسینا می گوید، روح، چیزی ست همواره پیشینی. هر سوهش و هر سَهشی اگر بازبُردگاهی به نام ِ «من» را نمی داشت، نمی توانست نمود یابد. آدمی لوح ِ سفید نیست.

ولی باز نیز فرض را بر این می گیریم که «من» را می توان در حس ها، یا به گفته ی ِ ما، سوهش ها فروکاست. و بر پایه ی ِ این فرض ِ نخستین، فرض می گیریم که شهاب مردی ست دلبسته به دمکراسی، آزادی و حقوق ِ بشر و این سه ویژگی کیستی و «خود» ِ او را فراهم می آورند. اکنون بر چه پایه ای باید این خود، "عین ِ حرکت به سوی ِ دمکراسی" باشد؟ به کجا چنین شتابان آقای ِ گنجی؟ چرا به راستی همه چیز ِ جهان، هنگامی که قلم به دست می گیرید، برای ِ شما این سان بدیهی است؟ آیا به راستی تا این اندازه گمان می کنید که منطق ِ شما برتر است و از گزاره های ِ شرطی بی نیازید و به خودبسی ِ فلسفی رسیده اید؟

هم میهن ِ گرامی، اگر شهاب، با همه ی ِ دلبستگی اش به دمکراسی و حقوق ِ بشر و آزادی، حرکت به سوی ِ دمکراسی را در این امر ببیند که درزهای ِ خانه اش را ببندد، زیباترین لباس های اش را بپوشد، واپسین ته مانده ی ِ حساب ِ پس انداز اش را در جیب اش گذارد، شیر ِ گاز را باز کند، و به بستر برود، آیا شهاب را باید مردی شناساند که لاف ِ دمکراسی می زند؟ نزد ِ شما، این چگونه دمکراسی ای است آقای گنجی، که حق ِ مردن را نیز از انسان ها برمی گیرد و آنان را لاف زن می نمایاند، به گونه ای که می نویسید: "لاف عشق و گله از يار همی لاف دروغ / عشق بازان چنين مستحق هجرانند."

*

نوشته اید: "از راه خشونت نمي توان دمکراسی بنا کرد"

در این جا دو پرسش به میان می آیند:

1. نگر ِ شما از خشونت چیست؟

2. چرا نمی توان از راه ِ خشونت به دمکراسی رسید؟

گیریم که خشونت را در نهایی ترین نمود اش، یعنی به کار بردن ِ سلاح بازبشناسید، آیا انقلاب ِ کبیر ِ فرانسه از طریق ِ سلاح و کشتار به دمکراسی نینجامید؟ آیا جنگ ِ درونی ِ آمریکا از یک سو، و جنگ ِ بیرونی اش با بریتانیا، به خودگردانی و خودفرمانی و در نهایت به دمکراسی نینجامید؟

آیا ژاپن ِ به زانو درآمده با بمب ِ اتمی ِ آمریکایی، از طریق ِ یک انفجار ِ مهیب از فاشیسم به دمکراسی پرتاب نشد؟ اگر بنیاد را بر ناهمخوانی و همپادی (تضاد) ِ خشونت و دمکراسی بگیریم، بمب ِ اتم، می بایست بیشترین گسله را میان ِ ژاپن و دمکراسی پدید می آورد. امری که درنمی نشیند و ژاپن با بمب ِ اتم به دمکراسی نه تنها نزدیک تر شد، بلکه به طور ِ یکراست از بیرون ِ دمکراسی به درون ِ دمکراسی پرتاب شد.

همین منطق در مورد ِ آلمان نیز درمی نشیند. نه خشونت ِ هیتلری و نه خشونت ِ متحدین، هیچ کدام نتوانستند جلوی ِ آلمان را برای ِ رسیدن به دمکراسی بگیرند. یوگوسلاوی ِ میلوسویچ را در نگر گیرید. بمب های ِ آمریکایی فاشیسم و نسل کشی ِ ژنرال های ِ صرب را در هم شکست، و هم اینک دمکراسی بر قرار شده است. عراق را در نگر بگیریم، آیا مگر دولت ِ کنونی یک دولت ِ برگزیده ی ِ مردم نیست؟ آیا مگر این خشونت ِ نیروهای ِ موتلف نبود که عراق را با بمب و تانک به دمکراسی ِ کنونی رساند؟ همه ی ِ خشونت های ِ موجود در عراق ِ امروز نیز نه تنها چیزی از عیار ِ دمکراسی ِ عراقی نمی کاهند، بلکه بر عکس، بر آن می افزایند: حتا با وجود ِ همه ی ِ خشونت ها، دمکراسی هست و ادامه دارد، اگر چه دمکراسی ِ نوپا هنوز از تامین ِ امنیت ِ همه ی ِ شهروندان اش برنمی آید.

برایند ِ ما این است که با این حکم ِ جزمی، که خشونت راه به دمکراسی نمی برد، نه از روزن ِ نگریک و نه از روزن ِ آروینی و تجربی، نه تنها نمی توان همرای بود، بلکه هستند نمونه های ِ بسنده که

الف) خشونت به دمکراسی انجامیده است.

ب) خشونت در کنار و به موازات ِ دمکراسی در جریان است.

بر این اساس، اگر کسی مخالف ِ خشونت است، باید شَوَندها و دلایلی دیگر برای ِ پرهیز از آن بجوید. خشونت را تنها به این دلیل که سد ِ راه ِ دمکراسی می تواند شود، نمی توان رد کرد. شما می توانید به گونه ای از استدلال و چم آوری بیندیشید که در فرایند ِ آن، خشونت، حتا اگر ما را به بهشت نیز برد، مردود شمرده شود. این یک کوشش ِ فلسفی ِ پر دامنه است. ولی با این روی، تنها از چنین روزنی ست که می توان به رد ِ خشونت در نفس اش دست یافت.

در همین زمینه است که یاداوری می کنیم، از دمکراسی مهمتر نیز در جهان هست. بهترین نمایشنامه ها، بهترین نقاشی ها و بهترین چامه ها و بسیاری بهترین های ِ دیگر در پیرابودی غیر ِ دمکراتیک آفریده شده اند. آن سوی ِ همه چیز کردن ِ دمکراسی، با همه ی ِ خوبی های اش، هیچ چیز کردن ِ جهانی ست که هزاره ها بدون ِ دمکراسی نیز توانسته است بدرخشد.

دمکراسی را در فارسی به مردمسالاری برگردانده اند. فرای ِ اینکه همسنگ کردن ِ مردم ِ ایرانشهری با دموی ِ آتنی از هر روزن به زیان ِ مردم است و سالاری نیز چیزی بیش از کراتیا است، با این حال مردم سالاری ای که از دل ِ یک فرایند ِ آهسته ی ِ «مردمسازی» برون نیامده باشد، به کاری جز چنگ از درون به دل ها زدن نمی آید. این را به ویژه آن مردمانی باید به یاد داشته باشند که همه ی ِ هستی شان دمکراسی و دیگر هیچ شده است. با جنگ و یا بی جنگ، همیشه در جیب ِ تاریخ نیرنگی هست که بتوان به میانجی ِ آن به مردمسالاری رسید؛ بی در پس ِ پشت داشتن ِ مردمسازی اما، آن مردمسالاری، چه بسا به جای ِ آنکه پایان ِ تاریخ ِ کسان باشد، پایان ِ بود و باش ِ خود و مردمان شان گردد.

*

4

. انقلاب یا اصلاح، کدام یک؟

اکبر ِ گنجی ِ گرامی، شما در راستای ِ موجه و داد-تراز جلوه دادن ِ نافرمانی ِ مدنی می نویسید:

"مبارزه قانونی، به معنای سازمان یابی قانونی علائق و مطالبات، امکان پذیر نمی باشد. چون دولت مجوز تأسیس و فعالیت نمی دهد... در شرایط کنونی برای متشکل کردن علائق و منافع، راهی جز نادیده گرفتن قوانین وجود ندارد. چون قوانین ناعادلانه اند"

همزمان سامانه ی ِ سیاسی ِ واقعا موجود را یک سامانه ی ِ سلطانی برمی شناسید و غیر ِ دمکراتیک:

"در جوامعی چون جامعه ما که صد ها قانون نا عادلانه وجود دارد و نظام سیاسی هم غیر دمکراتیک است، راهی جز نا فرمانی مدنی وجود ندارد."

بر پایه ی ِ گفته های ِ شما، برداشت ِ ما این است که رژیم ِ شیعی به مثابه ی ِ یک سامانه ی ِ سیاسی از دادپذیری (Legitimacy) برخوردار نیست. دست ِ کم شما در هیچ کجا نفرموده اید که دادپذیری ِ احتمالی ِ این رژیم که بر پایه ی ِ ولایت ِ مطلقه ی ِ فقیه گردانده می شود، در چه چیز نهفته است. با وجود ِ این، برای ِ قانع کردن ِ برادران ِ مسلمان ِ خود به "حرکت به سوی ِ دمکراسی" و دامن زدن به نافرمانی ِ مدنی، نافرمانی ِ مدنی را به مثابه ی ِ شیوه ی ِ مبارزه با سامانه های ِ سیاسی ِ برخوردار از دادپذیری ِ کرانمند و محدود در نگر می گیرید و رو به دوستان تان می گویید:

" نافرمانی مدنی عمل شهروند وفادار غير مطيع است که در عين تعهد به جامعه سياسی، سرپيچی از قوانين مي کند... اين عمل اصلاح طلبانه پيش فرضش اين است که رژيمی که بايد اصلاح شود فرمانروائی دارد و نيازمند اصلاح است نه اينکه بايد لزوما بر انداخته شود"

با نگرش به گفتاوردهای ِ بالا، گفتار ِ شما دچار ِ فرادخش های ِ زیر است:

1. رژیم ِ اسلامی تهی از دادپذیری ست

2. نافرمانی ِ مدنی پایندانی ست بر دادپذیر بودن ِ پیکره ی ِ فرمانرانی

3. ما نه انقلاب، که باید نافرمانی ِ مدنی بکنیم.

به دیگر سخن، نافرمانی ِ مدنی ِ شما چیزی جز انقلاب نیست، امری که دوستان ِ اصلاح طلب تان به درستی درک اش کرده اند، شما اما این انقلاب را می خواهید، برای ِ خنک کردن ِ دل ِ سبز ِ زمان، در کالبد ِ یک اصلاح طلبی به جهان بفروشید. آن کسی که از ناسازه رنجور است شما هستید و نه آقای ِ حجاریان که هفت سد سال شکیبایی را نیز به جان می خرد، و یا آقای ِ زید آبادی که خود را متعهد به قانون ِ اساسی ِ جمهوری ِ اسلامی، به ویژه، هم نشینی ِ دین و دولت می شمارد و چیزی بیش از همان فقه ِ هزار سال پیش را نمی خواهد:

"من خطاب به آقايان عرض مي‌كنم كه ما از جدا كردن دين از دولت گذشتيم، ما از اسلام نوگرا گذشتيم، فقط خواهشمان اين است كه به همان فقه هزار سال پيش و رساله عمليه پايبند باشيد"

آقای ِ گنجی، کوتاه سخن اینکه، نمی توان همزمان در دو عروسی رقصید. یا اصلاح طلب باشید و پایبند به نظام ِ ولایی، چون آقایان زید آبادی و حجاریان، و یا انقلابی و خواهان ِ براندازی ِ هم رژیم ِ حقیقی و هم رژیم ِ حقوقی ِ موجود.

*

پس از برزدن ِ انگ ِ هواداری از حمله ی ِ نظامی ِ آمریکا به ایران، به آقای ِ زیدآبادی، نوشته اید:

" این رویکرد از زوایای گوناگون قابل نقد و رد است.

- وظیفه ی اخلاقی: همه ی ما اخلاقاً وظیفه داریم که با جنگ به گونه ای روشن و صریح مخالفت نمائیم. هیچ جنگی مقدس نیست. جنگ یعنی جنایت جمعی. نابودی آدمیان و محیط زیست تنها دستاورد جنگ است. جنگ عملی غیر اخلاقی است. مخالفت با حمله ی نظامی به ایران و رفتارهای تحریک آمیز و جنگ طلبانه زمامداران جمهوری اسلامی، نشان دهنده ی آن است که هنوز ما موجوداتی اخلاقی هستیم."

نخستین پرسش این است که شما بر چه پایه ای "همه ی ما" را "اخلاقا" به مخالفت با جنگ پایبند می کنید؟ ما می توانیم از روزنی سودباورانه (utilitaristic) نیز با جنگ مخالف باشیم، به دیگر سخن، هم جنگ ِ کوچک را بر جنگ ِ بزرگ برگزینیم، و هم هنوز خود را هستومندانی کرداری بشماریم. شما از روزن ِ رامش باورانه و پاسیفیستی با جنگ روبرو می شوید، که این حق ِ شماست، اما لزوما تنها حقیقت نیست. به هر روی، در هنگامه ی ِ جنگ ِ یوگوسلاوی بود که بخشی از سبزهای ِ آلمان از این حزب، به خاطر ِ پشتیبانی ِ اکثریت ِ حزب از جنگ علیه ِ میلوسویچ و به سود ِ کوزوو بیرون رفتند.

دلیل ِ موافقان ِ جنگ چنین بود که نمی توان به صرف ِ مخالف بودن ِ اصولی با جنگ، کشته شدن ِ هزاران انسان ِ بی گناه را کنش پذیرانه به تماشا نشست و دست روی ِ دست گذاشت. گاهی باید برای ِ جلوگیری از یک بدی ِ بزرگ، به یک بدی ِ کوچکتر تن در داد. در یک چنین ایستاری، یعنی ایستار ِ جنگ، سخن بر سر ِ این نیست که چرا در چنین ایستاری به سر می بریم، بلکه سخن بر سر ِ این است که چگونه با این ایستار روبرو شویم. ایستار ِ جنگ، از روزن ِ سودباوری، یعنی ایستاری که در آن نجنگیدن به ویرانی و کشته های ِ بیشتری می انجامد تا جنگیدن.

آقای ِ گنجی شما در یکی از گفتگوهای ِ خود گفته بودید، اگر رژیم به بمب ِ اتمی ِ شیعی دست یابد، با شناختی که شما از سررشته داران ِ امر دارید، می توانید بپندارید که آنان آن بمب ِ سبز را علیه ِ اسرائیل، همانگونه که بارها بر زبان رانده اند، به کار بندند. با یک چنین آگاهی ای، و با آگاهی به این امر که چنین کنشی از سوی ِ جمهوری ِ اسلامی نه تنها می تواند ایران را برای ِ همیشه از نقشه ی ِ جغرافیا محو کند، بلکه می تواند به یک جنگ ِ جهانی ِ اتمی نیز بینجامد، آیا حمله به رژیم ِ اسلامی، با این پیش فرض که همه ی ِ راه های ِ دیپلماتیک پیموده شده باشند، و از پا در آوردن ِ آن رژیم، هم از لحاظ ِ کرداری و هم از لحاظ ِ سود ِ جهانی، فرمان ِ خرد نیست؟ شما اگر تصمیم گیرنده باشید چگونه تصمیم خواهید گرفت؟ نجنگیدن به بهای ِ نابودی ِ کل ِ جهان؟ فراموش نکنیم که ما نمی توانیم زمان را به عقب برگردانیم، و در یک ایستار ِ ویژه قرار گرفته ایم: یا حمله به ایران و پذیرش ِ همه ی ِ ویرانی های ِ یک جنگ ِ کلاسیک، و حتا پذیرش ِ تجزیه ی ِ ایران؛ و یا حمله نکردن و پذیرش ِ بمب باران ِ اتمی ِ ایران و یک جنگ ِ جهانی ِ همه سویه که به هولوکاست ِ هسته ای ِ کل ِ جهان ِ انسانی خواهد انجامید؟

اینکه هم اکنون چه کارها باید بکنیم که تا بدان ایستار ِ ویژه نرسیم، سخن ِ ما نیست. سخن ِ ما چگونگی ِ گزینش ِ ما است، هنگامی که در آن ایستار ِ ویژه درایستاده ایم.

*

5.

دمکرات، نیمه دمکرات، غیر ِ دمکرات، فاشیست...

نوشته اید: "باتوجه به اهمیت این عامل، به گمان من ، آقای زیدآبادی، مهندس سحابی و دیگر نیروهای ملی و دموکرات باید بانوشتن مقالات مدلل،به صراحت تمام با حمله نظامی به ایران مخالفت نمایند"

آقای ِ گنجی، این حق ِ شماست که دلبستگی ِ عاطفی داشته باشید با برادران ِ مسلمان تان، اما این دلبستگی شایسته نیست که به تحریف ِ مفاهیم و لگدمال کردن ِ حقیقت بینجامد. شما آقایان زید آبادی و مهندس سحابی را به همراه ِ "دیگر نیروها"، ملی و دمکرات قلمداد می کنید. بر چه اساسی هم میهن ِ گرامی؟ بر چه اساسی شما این آقایان را که وابسته به یک حزب ِ ملی-مذهبی هستند، دمکرات خطاب می کنید؟ مگر نه این است که شرط ِ اول ِ دمکراسی جدائی ِ دین از دولت است؟ مگر نه این است که نمی توان هم متعهد به ولایت ِ فقیه بود و هم دم از دمکراسی زد؟ مگر نه این است که چیزی به نام ِ دمکراسی ِ دینی نمی تواند وجود داشته باشد؟ پس چرا دوستان تان را دمکرات قلمداد می کنید؟

همزمان، بر چه پایه ای این آقایان نیروهای ِ ملی به شمار می روند؟ نیروهای ِ متصف به ملی-مذهبی تا به حال کدام کتاب را در باره ی ِ ملیت ِ ایرانی به چاپ رسانده اند؟ این آقایان، مطهری، طالقانی، بازرگان، شریعتی و مصدق را رهبران ِ مینوی ِ خویش می شمارند. اینکه مصدق ِ نگون بخت را به شریعتی و مطهری و طالقانی چه کار، به کنار. چه چیز ِ شریعتی نشان از ملی گرایی دارد؟ مطهری و یا بازرگان چه برداشتی از ملی گرایی داشتند؟ آیا مگر نه این است که این آقایان عنصر ِ ملی را نیز یک ماده ی ِ سبز و لزج می پنداشتند؟ آقای ِ گنجی، بخش ِ ملی در ترکیب ِ ملی-مذهبی، چیزی جز شیعه نیست. این آقایان ملت را در چم ِ "هفتاد و دو ملت" می فهمند و نگر شان از آن، ملت ِ شیعه است و بس. و از مذهب نیز آئین ِ اسلام را در نگر دارند. از این روست که ملی-مذهبی، استوار بر خوانش ِ اینان، فقط و فقط شیعی-اسلامی معنی می دهد.

مگر این شریعتی نبود که می گفت قیچی ِ اسلام تمدن ِ ایرانی را دوپاره کرده است و بخش ِ پیش از اسلام اش را به موزه ها سپرده است؟ کسانی که نمونه ی ِ دولت ِ ملی شان، دولت ِ دینی ِ صفوی است، دولتی که نه تنها بیش از ده هزار خانواده ی ِ زرتشتی را در عرض تنها چند هفته قتل ِ عام کرد و فرای ِ همه ی ِ کشتارهای ِ تا آنروز، در طول ِ "کشورداری" اش جمعیت ِ هنوز 10 درسدی ِ زرتشتی را نزدیک به صفر رساند (بقیه ی ِ کار را نیز برای ِ قاجاران گذاشتند به طوری که در زمان ِ این شهسواران ِ ایراندوست شش هزار زرتشتی بیشتر در سرزمین ِ جم نمانده بود)، دولتی که حتا عنصر ِ شیعه را نیز با بُرش ِ شمشیر ِ قزلباشان در دل ِ توده های ِ سُنی فروخلاند، چنین مردمانی با چنین پیشنمونه های ِ دُژندی از ملیت، چگونه می توانند از ملی گرایی سخن گویند؟

میلیون ها ایرانی ای که نه مسلمان هستند و نه شیعه، چه جایی در این حزب ِ ملی دارند؟ ایرانیانی که به هیچ خدائی باور ندارند، جای شان در این ملی گرایی ِ لزج و سبز کجاست؟ هم میهن ِ گرامی، در جایی دیگر گفته ایم، باز نیز می گوئیم، مفهوم ِ ملت برامدی ست بر مفهوم ِ مذهب و نه زیرامدی از آن. این را ایرانیان ِ ایرانشهری هزاره ای پیش از اسلام دریافته بودند. همواره این ملت ها هستند که مذهب دارند، و نه مذهب ها، ملت. هر یک از ما، همانگونه که بنا به کراننمود، اول انسان هستیم، و بعد ایرانی و یا چینی. اول نیز ایرانی و چینی هستیم، و بعد مسلمان و یا بودائی. کسانی که ملیت را نیز به مذهب می آلایند و ملی گرایی شان را زیر ِ مفهوم ِ مذهب صورت بندی می کنند، نه بویی از ملی گرایی برده اند، و نه از منطق و روش.

راستی آقای ِ گنجی، اگر به جای ِ جاده ی ِ شاهی و آرامگاه ِ کوروش ِ بزرگ، حرم ِ امام رضا را آب درمانی کرده بودند، این نیروهای ِ از نگر ِ شما ملی، آیا باز نیز این چنین خاموش می ماندند؟ از این برادران ِ پاک دین که هم اینک نیز در هراس اند مبادا معنویت ِ غیر ِ دینی ای بر همبود چیره شود، بگذریم، خود ِ شما چه آقای ِ گنجی؟ عیار ِ ملی گرایی ِ خود ِ شما چقدر است؟ آیا شما هم شب ها، با قیچی ِ تمدن بُر ِ اسلام در زیر ِ بالش به خواب می روید؟ با قیچی و یا بدون ِ قیچی، ناخشنوادنه این است که صدای ِ شما را در اعتراض به آبگیری ِ سد ِ سیوند، که تنها یکی ست از نمونه های ِ نابودی ِ سازمان یافته ی ِ ایران ِ پیش از اسلام به دست ِ برادران ِ مسلمان، نشنیدیم.

*

از سویی دیگر، از «دیگر» نیروهای ِ دمکرات سخن می گوئید. از این روست که می پرسیم، کدام حزب ِ سیاسی ِ ایرانی را می شناسید که دمکرات باشد؟ پیش از پاسخ دادن اما به نکته های ِ زیر توجه فرمایید:

1. ساختار ِ حزبی

2. سنت و پیشینه ی ِ اندیشگی

3. رفتار ِ میان-حزبی

4. پایه ی ِ همبودی

بر این اساس یک حزب ِ ایرانی را نشان دهید که:

الف) در درون اش روابط جای ِ خود را به قواعد ِ دمکراتیک داده باشند و دوستی ها و زند و بندهای ِ خصوصی نقش ِ تعیین کننده ای در پیشرفت ها و پسرفت های ِ حزبی نداشته باشند.

ب) از روزن ِ اندیشه ی ِ سیاسی، دارای ِ پیشینه ی ِ دمکراتیک باشد و نه چون همه ی ِ احزاب ِ موجود، حاصل ِ یک گسست ِ اندیشگی با پیشینه ای غیر ِ دمکراتیک تا حتا تام گرا.

پ) با دیگر حزب های ِ دمکرات توانائی ِ ائتلاف بر سر ِ یک کمینه ی ِ دمکراتیک را داشته باشند، اگر در نگر آوریم که یکی از پیش شرط های ِ دمکرات بودن، ائتلاف پذیری ِ گروه های ِ دمکراتیک در پیوند با یکدیگر است

ت) حزبی را نشان دهید که استوار بر رای ِ آزاد ِ مردمان باشد، و نه محصول ِ همرایی ِ هواداران ِ سفارشی و یا هموندان ِ خود ِ حزب.

نه آقای ِ گنجی ِ گرامی، سخن از دمکراسی راندن در پیوند با نیروهای ِ سیاسی ِ ایرانی یک تعارف بیش نیست. بهترین های ِ ما، گروه های ِ نیمه دمکرات هستند. نخستین شرط ِ نیمه دمکرات بودن، پذیرش ِ بی چون و چرای ِ سکولاریسم و حقوق ِ بشر است. همه آنان که از این دو پیش شرط برخوردار نیستند، دست ِ کم، غیر ِ دمکراتیک اند. برخی از غیر ِ دمکرات ها، فاشیست اند. و فاشیست های ِ امروز ِ ایران نیز به دو دسته اند: برخی فاشیست ِ قومی و ایلگرای اند. و برخی فاشیست ِ الهی. به نگر می رسد که فاشیست های ِ دسته سومی نیز در راهند: فاشیست های ِ ایلی-مذهبی.

*

6.

سلطانیسم

نوشته اید: "رژیم سلطانی شاه و رژیم سلطانی جمهوری اسلامی، حقوق اقوام ايرانی را به کلی نادیده گرفته اند."

ما در اینجا فقط به بخش ِ نخست ِ گزاره ی ِ شما کار داریم، یعنی همکنار کردن ِ جمهوری ِ اسلامی با پادشاهی ِ پهلوی. آقای ِ گنجی، آیا شما هرگز نگاهی سنجشگرانه به شرق شناسی ِ ماکس وبر داشته اید؟ آیا تا به حال به این فکر کرده اید که وبر، یک خط نیز به یک زبان ِ شرقی نمی توانست بخواند و این بُریده بودن از متن های ِ دست ِ اول، هرگونه پژوهشی را با دشواری های ِ بنیادین روبرو می کند؟ آیا شما به خود پروانه می دهید در باره ی ِ تمدن ِ چند هزار ساله ی ِ چین و یا مصر دست به دیدمان پردازی های ِ کلان بزنید، بدون ِ آنکه یک خط بتوانید چینی و یا مصری بخوانید و سندها را وارسی کنید؟ وبری که شما نگره ی ِ سلطانیسم را از او چشم بسته وام گرفته اید و جا و بی جا از آن سود می برید، هیچ کدام از ویژگی های ِ بایسته ی ِ یک پژوهشگر ِ شرق شناس را نداشت.

او، از هوای ِ یک دشمنی ِ دیرند ِ اروپایی با امپراتوری ِ عثمانی نفس می کشید که می بایست نمای ِ وارونه ی ِ اروپا باشد. پس نیازی به پژوهش های ِ دسته اول نبود. با همان چند کتاب ِ اندکی که شرق شناسی ِ نوپای ِ اروپایی فراهم کرده بود، یک ذهن ِ ورزیده می توانست همه ی ِ مفهوم های ِ بسنده را برای ِ برپایی ِ یک وارونگی ِ همه سویه، سر ِ هم کند و در دل ِ یک دیدمان ِ نوین ِ اروپامحورانه به هم بربندد. سلطانیسم ِ وبری نه تنها با امپراتوری ِ عثمانی رفت و بستی نداشت، بلکه آن امپراتوری در بسیاری جاها، بسیار باز تر از نمونه های ِ اروپایی ِ همزمان اش بود. تنها پس از نمونه برداری ِ سلطان محمود از روی ِ تام گرایی ِ پطر ِ کبیر بود که فضای ِسیاسی ِ امپراتوری رفته رفته بسته شد. روی ِ هم رفته، پاتریشیا کرون، کارشناسی که شما نیز با او همنشینی داشته اید، کل ِ دواری های ِ وبر را در باره ی ِ شرق و اسلام، ارزانی ِ سطل ِ آشغال می شمارد.

در کل، همه ی ِ «گونه های ِ آرمانی» (Idealtypen) ِ وبر، کمینه ی ِ اینهمانی را با پدیدارها داشتند و کمتر از همه ی ِ آنان، آن چیزی که وبر زیر ِ مفهوم ِ سلطانیسم، که خود خشن ترین گونه ی ِ کشورداری ِ پدرسالارانه به شمار می رفت، صورت بندی کرده بود. سلطانیسم بر پایه ی ِ نبود ِ شایسته سالاری، نبود ِ دیوان سالاری، نبود ِ نهادهای ِ مدنی، و شخصی بودن ِ سراسرانه ی ِ مجد ِ سیاسی است بدون ِ هر گونه نیروی ِ پیشگیرانه از سوی ِ قانون، دیوان سالاری و نهادهای ِ شهری. بر پایه ی ِ این پیش فرض ها است که از روزن ِ وبر، در سلطانیسم هیچ گونه تمایزی میان ِ دولت و خاندان ِ فرمانفرما اندرنیست. کارگزاران ِ دولتی و دستگاه ِ دیوان سالاری ِ دروغین که وارونه ی ِ دیوانسالاری ِ عقلانی و راستین ِ اروپایی ست، کاملا به دور از هر گونه خرد ِ خودبنیاد و هر گونه اراده ی ِ شخصی ای، تنها و تنها به فرمانفرما وابسته هستند. کسی بر آنان هیچ گونه نظارتی نمی کند و پیشرفت و پسرفت شان نه بر پایه ی ِ شایستگی و کارشناسی، بلکه فقط و فقط نزدیکی با فرمانفرما است. فرمانرانی سد در سد متمرکز است و دستگاه ِ دیوان سالاری نیز عاری از سامانه ی ِ پایگانی و نردبانی می باشد. حال مهر فرموده نشان دهید کجای ِ دودمان ِ پهلوی با سلطانیسم ِ وبر اینهمانی داشت. نه تنها آن دودمان ِ نگونبخت، که حتا دستگاه ِ واپسمانده ی ِ قاجار نیز سلطانیسم نبود، روزنامه نگار ِ ارجمند.

ما سامان ِ سیاسی ِ دوران ِ پهلوی را به شمار ِ یک سامان ِ نیمه دمکراتیک، روشن تر، زیر ِ عنوان ِ دمکراسی ِ کاستمند (Defekte Demokratie) صورت بندی می کنیم. نگره ی ِ دمکراسی ِ کاستمند، که از سوی ِ کسانی چون Wolfgang Merkel و Hans-Jürgen Puhle برساخته شد، استوار بر نگره ی ِ embedded democracy و بخش کردن ِ سامان ِ سیاسی به پاره های ِ گوناگون است که هر یک ویژگی های ِ خود را دارا هستند. جدائی ِ دین از دولت، چگونگی ِ رای گیری، حقوق ِ اولیه، آزادی های ِ شهروندی، جدائی ِ مجد های ِ سه گانه ی ِ اجرائی، قضایی و قانون گذاری، آزادی ِ وجدان، آزادی ِ اندیشه و بیان، جایگاه ِ زنان و کودکان، آزادی های ِ جنسی، آزادی های ِ دینی، سامانه ی ِ اقتصادی، عدالت ِ اجتماعی، میزان ِ رفاه ِ همگانی، درامد ِ سرانه ی ِ ملی، رشد ِ یکادهای ِ تولیدی ِ مستقل از دولت، رشد ِ تولید ِ ناخالص ِ ملی، میزان ِ بهداشت، دسترسی به آموزش و پرورش، و بسیاری دیگر از پهنه ها و کوست های ِ زندگی ِ سیاسی و فرهنگی و اقتصادی ِ همبود، هر یک شناسه ای هستند برای ِ اندازه گیری ِ کم و بیش "دقیق" ِ میزان ِ مردمسالاری، به گونه ای که می توان مردمسالاری را درجه بندی کرد.

با نگرداشت ِ یک چنین سنجش-ابزار و اندازه های ِ برامده از آن است که ما سامان ِ سیاسی ِ سراسر ِ دوران ِ پهلوی را یک دمکراسی ِ کاستمند بازمی شناسیم و جمهوری ِ اسلامی را از آغاز تا امروز، یک فاشیسم ِ الهی. به دیگر سخن هیچ یک از دو سامانه ی ِ سیاسی، نه پهلوی و نه جیم الف، سلطانیستی نیستند.

ما در باره ی ِ هر یک از دو سامانه، پیش از این نوشته ایم و پس از این نیز خواهیم نوشت و در اینجا تنها این نکته را یاداوری می کنیم که پروژه ی ِ پهلوی، که هموار کننده ی ِ دو پله ی ِ نخست ِ گفتمان ِ روشنگری ِ نوین ِ ایرانزمین، یعنی امنیت و قانون بود (دو پله ی ِ دیگر پیشرفت و مردمسالاری بودند)، و شما آن را ناشیانه از طریق ِ سلطانیسم به رژیم ِ شیعی پیوند می دهید، استوار بر نگره ی ِ دولت-ملت بود و این در حالی ست که منطق ِ سیاسی ِ جمهوری ِ اسلامی منطق ِ یک امپراتوری ِ الهی ست و ما در اپیگرام ِ هفتم به این موضوع خواهیم پرداخت.

*

7.

جبهه ی ِ سوم

در بازنمایی ِ جبهه ی ِ سوم یاداور شده اید:

1. "جبهه ی سوم متشکل از کسانی است که رژیم جمهوری اسلامی را رژیمی خودکامه ، سرکوبگر، ناقض حقوق بشر و آزادی می دانند. مسأله ی اینها، گذار مسالمت آمیز ایران به یک رژیم دموکراتیک ملتزم به آزادی و حقوق بشر است. چنان رژیمی، فدرال و پلورال و سکولار ( جدایی نهاد دین از نهاد دولت) خواهد بود..."

2. "اما گذار ایران به دموکراسی کار و وظیفه ی ایرانیان است و هیچ دولتی نمی تواند آن را ، خصوصاً به روش های نظامی، به ایران صادر و تحمیل کند..."

3. "جبهه ی سوم مرکب از کسانی است که به شدت ناقد سیاست های نظامی گرایانه ی دولت آمریکا هستند.حمله ی نظامی آمریکا به عراق و حمایت یکجانبه اش از دولت اسرائیل را محکوم می کنند و خواهان صلحی عادلانه میان اسرائیل و فلسطینیان اند. صلحی که منجر به تشکیل دولت واقعاً مستقل فلسطینی و بازگشت کلیه آوارگان فلسطینی به کشورشان شود. چنان سازشی امکان زندگی صلح آمیز یهودیان و مسلمانان در دو دولت مستقل را فراهم خواهد آورد..."

ما در زیر به سنجش ِ سه نکته ی ِ بالا می پردازیم:

الف) بر پایه ی ِ چه منطقی شما حاضرید یک همراه ِ فرضی را، که بطور ِ فرضی با همه ی ِ آنچه که در این بند آمده است با شما همنگر است، به جز فدرالیسم، از درون ِ جبهه بیرون بیندازید؟ در کدام دبستان ِ اندیشگی، دمکراسی و آزادی و حقوق ِ بشر و پلورالیسم و سکوالاریسم وابسته ای هستند به فدرالیسم؟ آیا بهتر این نیست که تصمیم بر سر ِ چیزهای ِ جزئی را به «رایگاه ِ بُن گذاران» (مجلس ِ موسسان) و نمایندگان ِ راستین ِ ملت واگذاشت، و در دوران ِ گذار ِ کنونی، تنها به امور ِ کلی و به هیچ وجه چشم ناپوشیدنی بسنده کرد؟ آیا شما به راستی حاضرید رفع ِ خطر ِ جنگ و حمله ی ِ جهان ِ آزاد به ایران را به خاطر ِ فدرالیسم، که از آن نیز هیچ کراننمود ِ روشنی به دست نداده اید، به خطر بیندازید؟ هم اکنون کسانی هستند که فدرالیسم را فدرالیسم ِ اتنیک و نژادی می فهمند، آیا یک غیر ِ فدرالیست ِ پایبند به اصل ِ انسان-شهروند، در همسنجی با یک فدرالیست ِ پایبند به اصل ِ قبیله وند-شهروند، از روزن ِ شما، از سطح ِ بالاتری از آگاهی ِ سیاسی و حقوقی برخوردار نیست؟

ب) بر فرض ِ اینکه دولتی بخواهد به ایران به زور دمکراسی صادر کند، شما کدام یک از گزینه های ِ زیر را برمی گزینید:

1. در کنار ِ رژیم ِ اسلامی با او می جنگید؟

2. در کنار ِ او با رژیم ِ اسلامی می جنگید؟

3. در دو جبهه و با هر دو می جنگید؟

4. در جنگ هنباز نمی شوید و با نافرمانی ِ مدنی پایان بخشیدن به جنگ را از هر دو سو خواستار می شوید؟

از روزن ِ ما گزینه ی ِ اول تا سوم ناشدنی ست، زیرا که شما یک رامش باور (پاسیفیست) هستید. پس تنها راه ِ ممکن برای ِ شما، گزینه ی ِ چهارم است. با چنین پیرابودی، آیا فکر نمی کنید جبهه ی ِ سوم ِ شما چیزی بیشتر از یک پانتومیم ِ سیاسی در برابر ِ زندگان ِ دیروز نخواهد بود؟

پ) در این بند شما به چیزهایی نشانه داده اید که اگر به «دیدمان ِ آشفتار» (Chaostheorie)، که در آن بال زدن ِ پروانه ای در چین بر عطسه ی ِ یک سرخپوست در بولیوی اثر می گذارد، باور نداشته باشیم، پیوند ِ بی میانجی ِ آن ها را با دمکراسی در ایران به سادگی نمی توان درک کرد. شما از نادرستی ِ حمله ی ِ آمریکا به عراق، که البته آمریکا تنها نبوده است و شما به نادرست فقط نام ِ آمریکا را به میان می آورید، سخن می رانید. آیا بخشی بزرگ از مردم ِ عراق، یعنی همه ی ِ کردها همراه با پاره ای بزرگ از شیعیان ِ جنوب با این حمله موافق نبودند و هنوز نیز نیستند؟

ولی فرای ِ این نکته، آیا اگر کسی با حمله ی ِ نیروهای ِ ائتلاف به عراق موافق، ولی چون شما با حمله ی ِ همین نیروها به ایرانزمین مخالف باشد، نباید در جبهه ی ِ شما جایی داشته باشد؟ آیا این گونه سیاست را رو به پشت زیستن، به دور از خرد نیست، هم میهن ِ گرامی؟

همزمان، بازگشت ِ بیش از پنج ملیون فلسطینی به اسرائیل و پاک کردن ِ ژنتیکی ِ اسرائیل از روی ِ نقشه ی ِ جهان چه رفت و بستی با دمکراسی در ایرانزمین دارد؟ به راستی شما اینسان درد ِ فلسطین دارید که حاضرید هم میهنان ِ فرضی ِ خود را که با تک تک ِ ماده های ِ اصول ِ سه گانه ی ِ شما همرای هستند، یعنی از سکولاریسم گرفته تا فدرالیسم، و از مخالفت با حمله به عراق تا عدم ِ همرایی با تاختن به ایران، تنها و تنها به علت ِ عدم ِ موافقت ِ احتمالی ِ آنان با بازگشت ِ فلسطینیان، از جبهه ی ِ دمکراسی خواهانه ی ِ خود کنار بگذارید و از این طریق، بر احتمال ِ درگرفتن ِ جنگ و نابودی ِ ایرانزمین بیفزائید؟ این چگونه منطقی ست آقای ِ گنجی؟ چرا اینگونه ایران را حاضرید فدای ِ فلسطین کنید؟

هم میهن ِ مسلمان، تا به کی باید ایران ِ درونگرا را در پای ِ اسلام ِ جهانگرا سلاخی کرد؟ آیا این همان سیاست های ِ خمینی، (که شما در باره ی ِ او می گوئید هم کارهای ِ خوب داشته است و هم کارهای ِ بد؛ کارهای ِ بد اش را ما می دانیم، خوب اش را مهر فرموده شما بگوئید)، و خامنه ای و احمدی نژاد نیست، اما با پوششی دمکراسی جویانه و عدالت خواهانه؟ آیا این توهین به هفتاد ملیون ایرانی ِ در بند نیست که شما حاضرید رهایی ِ آنان را از یک رژیم ِ به گفته ی ِ خودتان "خودکامه ، سرکوبگر، ناقض حقوق بشر و آزادی"، تا هنگامی به تعویق بیندازید که همگان با برگشت ِ گروهی ِ فلسطینیان موافق باشند؟ آیا جان ِ ایرانیان اینسان بی ارزش است که حتا هفتاد ملیون شان نیز به پنج ملیون فلسطینی نمی ارزند؟ به راستی اگر این تعلیق ِ انسانیت و شرف نیست، پس چیست؟

شما می گوئید: "تشکیل ِ دولت ِ واقعا مستقل ِ فلسطینی..."، و با به کار بردن ِ پیشوند ِ "واقعا" نشان می دهید که دولت ِ ابومازن را، همراه با حماس و تهران، دولت ِ مستقل نمی دانید و او را، چنان که خامنه ای و خالد مشعل مدعی می شوند، یک دولت ِ دست نشانده ی ِ اسرائیل می شمارید.

شما می گوئید پنج ملیون فلسطینی، که در هنگام ِ خروج شان در پنج دهه ی ِ پیش، کمتر از یک ملیون بوده اند، باید امروز به اسرائیل برگردند. و این در حالی ست که به روشنی می دانید که با بازگشت ِ این پنج ملیون و دگرگونی ِ بنیادی در مردم نگاری (دموگرافی) ِ کشور، دیگر به طور ِde facto نمی توان از اسرائیل سخن گفت و پس از سپری شدن ِ تنها چند دهه، توده ی ِ یهودی یک کمینه ی ِ ده در سدی و محکوم به مرگ بیش نخواهد بود. آقای ِ گنجی، نگریستن ِ دشمنی ِ ژرف ِ شما با اسرائیل، که تا پای ِ قهر با دمکراسی، حقوق ِ بشر و آزادی در ایرانزمین نیز پیش می رود، برای ِ ما فقط از یک روزن است که می تواند فهمیده شود: شما یک مسلمان ِ بنیادگرا و آنتی-سمیت ِ پنهان هستید. چشمداشت ِ بیش از این ها را از شما داشتیم، اما به هر روی، نایس تو سی یو میستر گنجی.

سیامک ِ ایرانی

***

1) اپیگرام ِ چهارم: اختلاف های ِ اصولی به شمار ِ بنیاد ِ ائتلاف های ِ اصولی

http://iranglobal.info/node/23182

2) منطقه ی ِ حساس ِ همگانی، جغرافیای ِ وحی، و سیاست ورز ِ ملعون:

http://iranglobal.info/node/23183

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

ایران گلوبال

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.