رفتن به محتوای اصلی

مسعود بهنود، ماکیاولیسم مبتذل، و ضرورت تجزیه ی ایران به مثابه ی یک دستور اخلاقی
15.02.2009 - 09:16

"به در آیید ای خورشید، ای ماه، و ای ستارگان،

خروشیده به دو رانید کـَخوژی را

خروشیده به دور رانید اَیَهیَه را

آن جاودگر- جهی را" وندیداد

در باره ی مسعود بهنود و زندگی روزنامه نگاری و کردار سیاسی اش داوری های تا آن حد گوناگونی وجود دارند که چه بسا تضاد را بتوان مخرج مشترک آنان دانست. مردی که در دوره های گوناگون سیاسی ای که متفاوت تر نمی توانستند باشند زیسته است، در همه ی این دوران ها پیوسته نزدیکی به قدرت را تا جای شدنی جسته و بسیاری وقت ها یافته است، و مهمتر از همه، زنده مانده است؛ و این بی شک فضیلت کمی نیست: زنده ماندن! از مکتب رستاخیزی آیندگان برخاستن و به حاشیه ی امن امیر کبیر اسلامی منتهی شدن، نیاز به نرمش و انعطافی دارد که لزوما همیشه، و در همه ی مجالس، فقط تحسین برنمی انگیزد. با این حال، در تایید فضیلت زنده ماندن و پشتیبانی وجودی از مردی که نام خانوادگی اش انسان را یاد خلاقانه ترین پاره های برهان قاطع می اندازد، می توان گفت که یک روزنامه نگار خوب، پیش از هر چیز، یک روزنامه نگار زنده است.

باری، کسانی که مشهور به خوش سلیقگی نیستند او را با احسان نراقی، «مرد همه ی دربارها» قیاس می کنند. این امر بی شک فرای پسند بدی که به نمایش می گذارد از سطحی بودن نیز تهی نیست. چه از روزن محتوایی و چه از روزن صوری، نراقی، چیزی، که بتواند بهنود را بترساند برای عرضه کردن ندارد. مهم تر از همه، مرد جوان تر به گونه ای انکارناکردنی شیک است، صفتی که زال همواره بد آرایش شده نمی تواند آن را از آن خود بشمارد. نه، ماکیاولیسم مبتذل یک نماینده ی واقعی دارد، و آن مسعود بهنود است.

ابتذال نهفته در این ماکیاولیسم اما بیش از آنکه از کوتاهی نماینده خوش سخن اش برخاسته باشد، سرچشمه در فضای سیاسی ای دارد که قدرت در آن «کالایی خوار»، به گونه ای دقیق تر، «ارزشی سوخته» تلقی می شود. روشن است که این بدان معنا نیست که در همبودی با چنین مختصاتی ولع برای کسب قدرت وجود ندارد، بی شک چنین ادعایی مبالغه ای تهی از هر گونه صدق است، نه، مشکل درست در جایی دیگر نهفته است: مشکل در این نهفته است که حتا آراستگان به مجد و قدرت نیز قدرت را خوار می شمارند. بیماری به گونه ای حاد عمومی ست. درست چون آن شاهزاده ی زیبایی که از زیبایی و ثروت خود شرم زده است و از آن امکاناتی که طبیعت برای لذت بردن در اختیار او گذاشته است، می گریزد. نوعی اخلاق زاهدانه ی مسیحی که در شیعه ی ایرانی به یک جزم مبدل گشته است. ما در اینجا با یکی از بزرگ ترین تضادهای تاریخی خود میان جهان پیش از فروپاشی امپراتوری، و جهان پس از فروپاشی امپراتوری روبرییم: جایگاه مجد!

در عصر پیش از تازش، یعنی از جهان اوستایی تا هخامنشی، و از اشکانیان تا پایان ساسانیان، میان مجد و گناه رابطه ای علی موجود نبود، بلکه بهره برداری ناراست و ستیزنده با «نیکی همگانی» بود که مجد را به یک عنصر نامطلوب متغیر می کرد. به عبارت دیگر، مجد به خودی خود، خوب بود، چنانکه هستی به خودی خود خوب و نیک است، چرا که هر دو آفریده ی نیک اهورامزدا به شمار می روند. اهورامزدا خود نه تنها «هرویسپ آگاه»، یعنی همه آگاه است، بلکه «هرویسپ توان»، یعنی همه توان نیز می باشد. از این رو، صرفا مصرف غلط از مجد و قدرت است که در ِ گناه را به روی فرد مزین شده به مجد می گشاید. در دوران پس از تازش در این ارتباط سالم به طور کلی بازبینی به عمل می آید. مجد، در نفس اش گناه آلود می شود و صاحب مجد، تنها در شرایطی می تواند از حجم گناه اندررشته در مجد بکاهد، که نخستین فضیلت خود را زهد و گریز معنوی از مجد به شمار آورد.

در چنین پیرامون فکری ای بی شک اگر جایی برای رشد چیزی در حد ماکیاولیسم نیز باشد، در همان نخستین گام محکوم به سقوط در ورطه ی ابتذال است. البته در این جا گذرانه یاداور می شویم که فلسفه ی سیاسی ایرانشهری، به عنوان یک فلسفه ی سیاسی خود-بس و همبسته، از واقع گرای ای برخوردار است که آن را از واقع گرایی از جنس ماکیاولیسم بی نیاز می کند. فارغ از متون غنی و متنوع پهلوی و اوستایی که حاملان اصیل فلسفه ی سیاسی ایرانشهری و شهریاری آرمانی اند، نیم نگاهی به «رساله الصحابه» ی ابن مقفع و یا «بوستان» ِ بد خوانده شده ی سعدی بسنده است تا به عمق واقع گرایی کردار زدایی نشده ی ایرانشهری پی بریم، نمونه ی عالی هندی نیز در هیات کتاب بی همتای «ارتا-شاستر» Arthaśāstra، نوشته شده توسط کاوتیلیا Kautilya در دست است.

جدای از این اما، این بر طبقه ی اندیشنده ی ایرانی ست، مسلما منظور روشنفکری ایرانی نمی تواند باشد، که برنامه ای منظم و مدون در جهت ارتقاء جایگاه مجد و ارزش قدرت تهیه کرده، و هیات سیاسی ایرانزمین عرضه نماید. قدرت باید از بار منفی ای که به آن زوربُرد و تحمیل شده است رهایی یابد. قدرتمندان فی النفسه جنایت کار نیستند، چرا که قدرت، فی النفسه، خوب است. اگر بُعد تبلیغی و میسیونری عبارت در پیش را نادیده بگیریم، که بی شک موضوع ما نیست، باید بگوییم که در بُعد سیاسی می توان مردان و زنان خواهنده ی مجد را در ایرانزمین، به اندکی زرتشتی تر شدن فراخواند: قدرت را دوست بدارید، چرا که قدرت پاک است. و هرگز فراموش نکنید، حتا گناهان احتمالی تان را نیز با قدرت است که می توانید بشوئید.

*

یکی از نکات جذاب پسامدرنیته اشتهای رشک برانگیز او در چیزی ست که می توان نام آن را «دلیری سبکبالانه ی تفسیر» نام نهاد. مردمان آغشته به این موج فکری که چه بسا بتوان آنان را نوادگان راستین گورگیاس پنداشت، هرگز دروازه ی تفسیر را به سوی هیچ شیء و پدیده ای، و پیش از آن، به روی خود نمی بندند. هر چیزینه ای تفسیر پذیر است و هر تفسیری، چیزینه ای، و انسان، به مثابه ی صاحب تام الاختیار تفسیر و چیز، مجاز به آراستن هر چیزی به تفسیری. کسان بی آنکه دچار کوچکترین دغدغه ی خاطری شوند از این توانایی خارق العاده برخوردارند که در طی یک مقاله ی 1400 کلمه ای از «کاندوم» تا «وحی» را تحت پوشش تفسیری خود قرار دهند. روشن است که در مرکز چنین اشتهای دلیرانه ای برای تفسیر، ارجاع، عین خود صدق است!

در این میان روشنفکران مصطلح به دینی، - که ما بنا به دلایلی آنان را «روشنفکران دوازده امامی» می نامیم، و این، سوای خواست ما به تمیز آنان از «برداران لائیک» شان، یعنی «روشنفکران کلنگی»، پیش از هر چیز به علت فقدان تلاش آنان در پرداختن به دین به مثابه ی دین است و نه دین به مثابه ی اسلام و اسلام به مثابه ی شیعه و شیعه به مثابه ی فرقه ی اثنی عشری-، به شدت به پسامدرنیته ابراز علاقه می کنند.

و اتفاقا موضوعی که ما را به نوشتن این چند سطر واداشته است مقاله ی یکی از این روشنفکران دینی است در مورد چیزی که خود نام آن را «مبانی اخلاقی حق جدایی طلبی یا طلاق سیاسی» می نامد و از قضا، در تارنمای «روز» که مسعود بهنود در خط و ربط آن عاری از نفوذ نیست به چاپ رسانده است. این مقاله، تا آنجایی که ما می دانیم پس از یک روز از روی تارنمای روز برداشته شد(1). با این حال، همین توقف یکروزه، به باور ما، روز را دچار یک «خورشید گرفتگی اصولی» کرد که با توجه به مسائل عدیده ی ایران امروز، نمی توان، و نباید از کنار آن گذشت.

نویسنده که خویشتن را از مریدان عبدالکریم سروش می داند، دارای علائق گسترده ای ست که خود را به بهترین نحو در عنوان مقاله های اش متجلی می سازند: از "فضیلت گیاه خواری"، تا "زندگی تاریک مادر ترزا"، از "اختفای خداوند و ملاحضاتی در باره ی الهیات غیبت" تا "ملاحظاتی اخلاقی در باره ی خیانت در روابط زناشویی"، و بلافاصله از همین ملاحظات اخلاقی اغلب شبانه، تا "ملاحظاتی اخلاقی در باره ی سلاح های هسته ای"، از "درباره ی اقلیت های جنسی" تا "گفتاری در باره ی حج از منظر عرفان"، از "فضیلت عشق اروتیک" تا "درباره ی تکامل تجربه های وحیانی"، و بگذارید برای لطمه نزدن به حس بردباری خوانندگان اندکی درز بگیریم، از "عبدالکریم سروش و کمال پروژه ی روشنفکری دینی" تا "در باره ی سقط جنین".

آری، همانطور که بدون مبالغه گفتیم، چیزی در حدود «از کاندوم تا وحی» را می توان برایند موضوعی تلاش های این روشنفکر دوازده امامی جوان و متعهد به دکتر سروش به شمار آورد.

در مقاله ای که نظر ما را به خود جلب کرد، مولف می کوشد که جدایی طلبی را از منظر اخلاقی بنگرد، تا سپس، در پی نشان دادن اخلاقی بودن این پدیده ی شریفه، به تثبیت حقوقی آن، و درخواست گنجاندن آن در قانون اساسی برسد! ما به اینکه درجه ی درک این روشنفکر دینی در مورد فلسفه ی سیاسی در چه حدی ست کاری نداریم. از فردای توطئه ی جهان به اصطلاح آزاد در اشغال ایران و به تبعید فرستادن پادشاه قانونی ایرانزمین در 1320، به عبارت دیگر، از فردای آن روزی که به دستور مستقیم استالین نه تنها فرقه های دوگانه ی پیشه وری و قاضی محمد، بلکه حزب خوشنام توده نیز در ایران تاسیس شد، فلسفه ی سیاسی در ایران به اغمائی اجباری فرورفته است. تاریخ، و فلسفه اش، البته آنچه که مربوط به شرق می شد، با چرخش قلمی تهی از حقیقت پنداشته شد. مفاهیمی چون «استبداد شرقی» و «شیوه ی تولید آسیایی» و «اقتصاد آبی» کل تاریخ آسیا را در چند پارگراف خلاصه کردند که مارکس، پیشتر، عصاره ی آن را در مورد همبود رخوت زده و "نیمه بربر" هندی و نقش توسعه آور و رهایی بخش استعمار انگلیس در بیدار کردن آن همبود به رشته ی تحریر درآورده بود(2).

کار، همانگونه که هگل بطور فشرده توضیح داده و وبر با انبوهی از مفاهیم من در آوردی مستدل اش کرده بود، بسیار ساده بود: شرق هرگز از حقیقت، آزادی، و کرامت انسانی برخوردار نبوده است. بعده ها وابستگان میهنی همین دستگاه غنی فکری در یک «بازجَوی پیوسته ی اندیشه» ها، که خود نام آن را «بازبینی» نهاده بودند، همین «جزم پیچیده شده در ربان های سرخ» را تحت عنوان نظریه ی «شبان و شبان رمگی» به خورد توده های انقلاب درمانی شده دادند. البته طولی نکشید که "بازبینی"، با وجود به کارگیری ِ همه ی "چشم های مرکب" اش، خیلی زود به «امتناع» و «شرایط» اش منجر شد. به قول آلمانی ها، Dabei sein ist alles: حضور داشتن همه چیز است!

نویسنده ی «مبانی اخلاقی جدایی طلبی»، که با اندکی ذوق می توان عنوان آن را به «مبانی اخلاقی تجزیه ی ایران» اصلاح کرد، در حالی که در بخشی از نام کوچک اش با نگارنده همنام است، به عبارت دیگر، "آرش" صدا می شود، مثال های بسیار جالبی برای اثبات فرضیه ی خود می زند که بی شک حتا فردی چون آلکیبیادس نیز را دچار وسوسه می کردند. ما، به دلایل صرفا اخلاقی، و نه سیاسی، به همگی آن ها نمی پردازیم و به نگرش به یکی از آن ها بسنده می کنیم. نواده ی نامی آرش کمانگیری که برای یکپارچگی ایرانزمین پیکر اش را در تیر اش فروچکاند، در حالی که برای تقویت بُعد آموزشی جستار اش در برابر هر استدلال یک ضد استدلال می آورد، در رد آنچیزی که خود "استدلال [دولت مرکزی] بر مبنای دفاع از خود" می نامد، می گوید:

" اساس این استدلال ادعای زیر است: جدایی طلبی موجودیت دولت مرکزی را به مخاطره می اندازد، و لذا، دولت مرکزی حق دارد برای دفاع از خود مانع این جدایی شود، و حتی در صورت لزوم در این راه از زور بهره بجوید. در اینجا ممانعت از جدایی طلبی مصداق دفاع از خود [ را دارد] و «اخلاقا» موجه تلقی می شود. البته این استدلال بیش از آنکه نفی حق جدایی طلبی باشد، مقاومت در برابر جدایی طلبی را توجیه می کند.

اما مقصود از این ادعا که "جدایی طلبی موجودیت دولت مرکزی را به مخاطره می افکند" چیست؟ ممکن است مقصود این باشد که قلمرو جدایی طلبی از حیث سوق الجیشی نقش حساسی در حفظ امنیت سایر قسمت های کشور دارد، و جدا شدن آن امنیت قمست های برجامانده را به مخاطره می افکند. اما آیا این امر می تواند دلیل موجهی برای نفی حق جدایی طلبی باشد؟ فرض کنید که قوم جدایی طلب بنا به دلایل «اخلاقا» موجهی ادعای جدایی طلبی دارد (مثلا قلمرو قوم جدایی طلب یک یا دو نسل پیشتر به ناحق به تصرف دولت مرکزی درآمده است، یا دولت مرکزی منابع و فرصت ها را به نحو مستمر و سیستماتیک ناعادلانه توزیع می کند، یا چیزی از این قبیل) [و به راستی در همین عبارت "یا چیزی از این قبیل" است که متن به اوج فلسفیت خود می رسد] آیا تحت این شرایط دولت مرکزی «اخلاقا» حق دارد [به نظر می آید کانت در مورد اخلاق کم پا فشری کرده بود] که برای تامین امنیت خود حق جدایی طلبی آن قوم را نادیده بگیرد؟ [می بینیم که خود فرضیه پیش از اتمام فرایند اثبات اش به گونه ای شگفت انگیز به اثبات رسیده است: حق جدایی طلبی امر ثابت است، فقط باید با ترکیب الفاظ نقیض اش را باطل کرد، بنابراین:] به نظر می رسد پاسخ منفی باشد.

برای روشن شدن این ادعا [البته ادعایی که دیگر ادعا نیست، بلکه اصل است، چرا که به گونه ای سحرآمیز پیشتر ثابت شده است] فرض کنید که من به همراه کسی در خیابان قدم می زنم، و به ناگاه فردی با اسلحه از تاریکی بیرون می جهد [اهل ذوق می توانند فرد مسلح را به روزنامه نگاری از رادیو بی بی سی و یا یکی از ماموران خوش تیپ دولت فخیمه، چون میستر صفر صفر هفت متشبه کنند] و به سوی من نشانه می رود. آیا در این شرایط من «اخلاقا» [بیچاره اخلاق!] حق دارم برای دفاع از جان خود همراهم را به زور در پیش خود بکشم تا او به جای من مورد اصابت گلوله قرار گیرد؟ به نظرم روشن است که پاسخ منفی ست"

این جملات نیاز به تفسیر ندارند، و در نهایت کاری نمی شود کرد جز همصدا شدن با آخوندزاده ی بزرگ هنگامی که در نقد توده های روحانیت زده ی زمان خود اش رو به جلال الدوله می گفت: "بیچاره پنزور!"، "بیچاره لیبرال!"؛ آری، همانگونه که می بینیم برای تجزیه ی ایرانزمین دیگر حتا نیازی به «چریک» بودن نیز نیست، تنها بسنده است تا «روشنفکر» باشی. آن چیزی که در این میان قطعی به نظر می رسد این است که سازمان های اطلاعاتی اسرائیل و آمریکا و ترکیه بیهوده پول خرج پان «تورک» ها و پان «کورد»های شان می کنند(3)، چرا که امروز به جای استفاده از مینی نوک ها، که برخی از پُر درایت ترین جمهوری خواهان دو آتشه و «ناسیونالیست های 9 درصدی» خواهان فروانداختن انبوه شان بر سر ملت ایران و تاسیسات اش شده اند و در برابر این درخواست داهیانه ی خویش خواهان دریافت «مدال شرافت» نیز از فرزندان داریوش و انوشیروان هستند، فقط کافی ست اندکی «کوکتل مولوتف های هرمنویتکی» تهیه کرد و در اختیار استعدادهای جوان گذاشت.

آری، روشنفکری دینی به نهایت راستین خود، یعنی مرحله ی درو کردن کشته های خویش رسیده است: اصلاح دینی به اصلاح ارضی مجهز شده است! البته با این تفاوت که اگر پادشاه ایران مسیر تقسیم اراضی را از سوی خان ها به سوی دهقانان تعیین کرده بود، مصلحان نوین دینی راه معکوس را در پیش گرفته اند: ایجاد دوباره ی خانخانی در یک تفکیک ارضی تمام عیار. به راستی که فقط با حربه ی «تاویل های معکوس» می توان تجزیه ی ایرانزمین را به عنوان «امری اخلاقی» توجیه کرد و فرای این، با دلاوری ای که همتای اش را می جوید، آن را به عنوان اصلی از قانون اساسی نیز پیشنهاد نمود! به نظر می آید که در میان برخی از محافل مترقی به گونه ای بی سابقه اصلاحات در امر قدسی به اصلاح در مرزهای آب و خاک ایرانزمین انجامیده است و این، جای زیادی برای خوشبینی باقی نمی گذارد. «روز» گاف داد و لحظه ای تاریک شد، ایران اما، غروب پذیر نیست.

کیخسرو آرش گرگین

تابستان دو هزار و پانصد و شصت و هفت شاهنشاهی

...

1) برای نگرش متن نگاه کنید به تارنمای خود فیلسوف، در آنجا بروید به بخش مقالات فارسی:

http://www.arashnaraghi.org/

2) کارل مارکس در رساله ای با نام "فرمانروایی بریتانیا در هند" Die britische Herrschaft in Indien، به تاریخ جمعه، دهم یونی 1853، لندن، به جملاتی که به «مکاشفه ای روحی و عارفانه» بیشتر شبیه هستند تا پژوهش و تفسیری علمی، به توضیح چند و چون همبود هندی می پردازد و بر اساس این توضیح است که استعمار بریتانیایی را، با پذیرش همه ی خشونت و بی رحمی اش که در آن برترین وظیفه ی هندیان به قول امیر مهدی بدیع واکس زدن کفش های "صاحب" و غذا دادن به سگ های اش بود، یگانه "انقلاب اجتماعی" می شمارد. همبود هندی، از نظر مارکس، به عنوان نمونه ی عالی "استبداد شرقی"، همبودی ست، و این واژگان پدر معنوی سوسیالیسم هستند، "نیمه بربر- نیمه متمدن" که در آن، "انسان، به مثابه ی سلطان طبیعت، در برابر میمون و گاو خاضعانه به زانو در می آید".

آری، بنا به باور کارل بزرگ و پرستیدنی، انسان شرقی، از جمله انسان ایرانی، یعنی از جمله مردمانی از جنس زرتشت و کوروش و داریوش، مردمانی از جنس حافظ و خیام و بیرونی و فردوسی، مردمانی از جنس سهروردی و پور سینا و مولوی، انسانی ست نیمه بربر و فاقد هر گونه اراده در تغییر طبیعت پیرامون خویش، انسانی، که در برابر میمون و گاو سر خم می کند و خاضعانه به زانو در می آید.

سطوری که در زیر می آیند «کلام سرخ» عالیجناب مارکس شمرده می شوند، کلامی، که عرق شرم را بر جبین هر انسانی که کمینه ای از شرافت و مهر به همنوع را در خود حفظ کرده باشد برمی نشانند. آری، این الهام بخش استالین و پول پوت، که چون کمتر کسی پایه گذار معنوی بزرگ ترین جنایت های تاریخ نوین بوده است، با فروتنی و خونسردی یک نجیب زاده ی قرن نوزدهی، یعنی چیزی از جنم همان «صاحب های اتو شده»، پره های بینی اش را، چه بسا پیش و یا پس از حامله کردن متعهدانه ی یکی از خواهرزاده های خانم منزل، از هم می گشاید و رو به جهان چیزی در این حدود می گوید:

«پرسش این نیست که بریتانیای کبیر چه جنایات هولناکی را در هند مرتکب شده است، پرسش این است که همه ی این جنایت ها، با هر اندازه از شقاوت و سبعیت، به یک انقلاب اجتماعی منجر شده اند. باری، و این روشن است که بدون منقلب کردن مناسبات اجتماعی در آسیا، اگر چه دریایی از رنج را دامن زده اند، همبود انسانی هرگز به براوردن سرنوشت مقدر اش نائل نمی شد. پس این چنین است که انگلستان، به مثابه ی ابزار ناخوداگاه تاریخ وارد صحنه می شود و این انقلاب ضروری را به اجرا درمی آورد».

ترجمه ی واژه به واژه ی این درفشانی های آزادی خواهانه، و به معنی اخص کلمه، «مکاشفه های سوسیالیستی» را، به هواداران سینه چاک اش واگذار می کنیم و برای کسانی که افتخار فیض به زبان اصلی را ندارند، ترجمه ی انگلیسی «اشعار منثور» این مرد آلمانی را، چرا که در حقیقت او یک شاعر درجه ی یک، یعنی چیزی از جَنَم ِ دآنونیسو Gabriele D’Annunzio بود، ضمیمه کرده ایم:

Das Eingreifen der Engländer, das den Spinner nach Lancashire, den Weber nach Bengalen verpflanzte oder beide, den indischen Spinner wie den indischen Weber, hinwegfegte, führte zur Auflösung dieser kleinen, halb barbarischen, halbzivilisierten Gemeinwesen, indem es ihre ökonomische Grundlage sprengte und so die größte und, die Wahrheit zu sagen, einzige soziale Revolution hervorrief, die Asien je gesehen.

Sosehr es nun auch dem menschlichen Empfinden widerstreben mag, Zeuge zu sein, wie Myriaden betriebsamer patriarchalischer und harmloser sozialer Organisationen zerrüttet und in ihre Einheiten aufgelöst werden, hineingeschleudert in ein Meer von Leiden, wie zu gleicher Zeit ihre einzelnen Mitglieder ihrer alten Kulturformen und ihrer ererbten Existenzmittel verlustig gehen, so dürfen wir doch darüber nicht vergessen, dass diese idyllischen Dorfgemeinschaften, so harmlos sie auch aussehen mögen, seit jeher die feste Grundlage des orientalischen Despotismus gebildet haben, dass sie den menschlichen Geist auf den denkbar engsten Gesichtskreis beschränkten, ihn zum gefügigen Werkzeug des Aberglaubens, zum unterwürfigen Sklaven traditioneller Regeln machten und ihn jeglicher Größe und geschichtlicher Energien beraubten. Wir dürfen nicht die barbarische Selbstsucht vergessen, die, an einem elenden Stückchen Land klebend, ruhig dem Untergang ganzer Reiche, der Verübung unsäglicher Grausamkeiten, der Niedermetzelung der Einwohnerschaft großer Städte zusah, ohne sich darüber mehr Gedanken zu machen als über Naturereignisse, dabei selbst jedem Angreifer, der sie auch nur eines Blickes zu würdigen geruhte, hilflos als Beute preisgegeben. Wir dürfen nicht vergessen, nbe dieses menschenunwürdige, stagnierende Dahinvegetieren, diese passive Art zu leben, auf der andern Seite ihre Ergänzung fanden in der Beschwörung wilder, zielloser, hemmungsloser Kräfte der Zerstörung, und in Hindustan selbst aus dem Mord einen religiösen Ritus machten. Wir dürfen nicht vergessen, dass diese kleinen Gemeinwesen durch Kastenunterschiede und Sklaverei befleckt waren, dass sie den Menschen unter das Joch äußerer Umstände zwangen, statt den Menschen zum Beherrscher der Umstände zu erheben, dass sie einen sich naturwüchsig entwickelnden Gesellschaftszustand in ein unveränderliches, naturgegebenes Schicksal transformierten und so zu jener tierisch rohen Naturanbetung gelangten, deren Entartung zum Ausdruck kam in der Tatsache, dass der Mensch, der Beherrscher der Natur, vor Hanuman, dem Affen, und Sabbala, der Kuh, andächtig in die Knie sank.

Gewiss war schnödester Eigennutz die einzige Triebfeder Englands, als es eine soziale Revolution in Indien auslöste, und die Art, wie es seine Interessen durchsetzte, war stupid. Aber nicht das ist hier die Frage. Die Frage ist, ob die Menschheit ihre Bestimmung erfüllen kann ohne radikale Revolutionierung der sozialen Verhältnisse in Asien. Wenn nicht, so war England, welche Verbrechen es auch begangen haben mag, doch das Unbewusste Werkzeug der Geschichte, indem es diese Revolution zuwege brachte.

Dann haben wir, so erschütternd das Schauspiel des Zerfalls einer alten Welt für unser persönliches Empfinden auch sein mag, vor der Geschichte das Recht, mit Goethe auszurufen:

»Sollte diese Qual uns quälen,

Da sie unsre Lust vermehrt;

Hat nicht Myriaden Seelen

Timurs Herrschaft aufgezehrt?«

و اکنون ترجمه ی انگلیسی اشعار منثور:

English interference having placed the spinner in Lancashire and the weaver in Bengal, or sweeping away both Hindoo spinner and weaver, dissolved these small semi-barbarian, semi-civilized communities, by blowing up their economical basis, and thus produced the greatest, and to speak the truth, the only social revolution ever heard of in Asia.

Now, sickening as it must be to human feeling to witness those myriads of industrious patriarchal and inoffensive social organizations disorganized and dissolved into their units, thrown into a sea of woes, and their individual members losing at the same time their ancient form of civilization, and their hereditary means of subsistence, we must not forget that these idyllic village-communities, inoffensive though they may appear, had always been the solid foundation of Oriental despotism, that they restrained the human mind within the smallest possible compass, making it the unresisting tool of superstition, enslaving it beneath traditional rules, depriving it of all grandeur and historical energies. We must not forget the barbarian egotism which, concentrating on some miserable patch of land, had quietly witnessed the ruin of empires, the perpetration of unspeakable cruelties, the massacre of the population of large towns, with no other consideration bestowed upon them than on natural events, itself the helpless prey of any aggressor who deigned to notice it at all. We must not forget that this undignified, stagnatory, and vegetative life, that this passive sort of existence evoked on the other part, in contradistinction, wild, aimless, unbounded forces of destruction and rendered murder itself a religious rite in Hindostan. We must not forget that these little communities were contaminated by distinctions of caste and by slavery, that they subjugated man to external circumstances instead of elevating man the sovereign of circumstances, that they transformed a self-developing social state into never changing natural destiny, and thus brought about a brutalizing worship of nature, exhibiting its degradation in the fact that man, the sovereign of nature, fell down on his knees in adoration of Kanuman, the monkey, and Sabbala, the cow.

England, it is true, in causing a social revolution in Hindostan, was actuated only by the vilest interests, and was stupid in her manner of enforcing them. But that is not the question. The question is, can mankind fulfil its destiny without a fundamental revolution in the social state of Asia? If not, whatever may have been the crimes of England she was the unconscious tool of history in bringing about that revolution. Then, whatever bitterness the spectacle of the crumbling of an ancient world may have for our personal feelings, we have the right, in point of history, to exclaim with Goethe:

[“Should this torture then torment us

Since it brings us greater pleasure?

Were not through the rule of Timur

Souls devoured without measure?”]

[From Goethe’s “An Suleika”, Westöstlicher Diwan]

3) این «واو» فرونشانده در «تورک» و «کورد»، برای تمایز «شوونیست های ایلی»، یعنی «فدرال-فاشیست ها» از ایرانیان راستین، یعنی همه ی «کُرد»ها، من جمله آن خیل بزرگ ِ به زور جداشده از مام میهن، و آن هفت هشت میلیون ایرانی تبار ِ به زور ِ اشغال گران ترک زبان شده، ضروری ست؛ و این ترک زبان شدگی استوار بر زور اشغال گران را از آخوندزاده تا ایرانشهر، و از محمود افشار تا کسروی نیک می دانستند. در این پیوند آخوندزاده موضوع را بسیار روشن در نامه ای به مانکچی لیمجی هوشنگها، پیشوای زرتشتیان تهران مطرح می کند، او، به گونه ای که گویا هنوز آتش آتشکده ی آذرگشنسب در دل اش شعله ور است، در این نامه رو به مرد بهدین می‌نویسد:

«من خودم اگرچه علی الظاهر تـُرکم، اما نژادم از پارسیان است»؛ و این همان چیزی ست که باید آن را راز ِ مهین ِ میهن دوستی همه ی پاسبانان راستین چیچست و فرزندان آذرگشنسب شمرد: اگر چه علی الظاهر ترکم، نژادم اما از پارسیان است.

به هر روی، این امری ست مسلم که وطن فروشان مستقلی را که با حمایت دشمنان سوگند خورده ی ایران، «همایش» جویانه، از زوایای قهوه خانه های برلن و لندن و پاریس برای پایان بخشیدن به، به قول خودشان "تمامیت مرضی" ایران «بقالی ملل» می زنند و آدم می ربایند و سر می بُرند و بمب می اندازند و هرگاه که نیز کم آوردند، ارتش های بیگانه را به ویران کردن ایرانزمین فرامی خوانند، نمی توان طرف گفتگو شمرد. در این میان البته حل این معما می تواند حاوی نکات تازه و آموزنده ای باشد که جناب آقای آهی، به عنوان طراح شماره ی یک «مجالس سه گانه ی تجزیه»، با چه تدابیری موفق به کنار هم آوری این شمار از مردمان متعهد به ایران و ایرانیت شده اند.

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

ایران گلوبال

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.