یولیا کریستووا، روانکاو معروف و از پایهگذاران مکتب «بینامتنیت» در کتابش «ما برای خویش غریبهایم» به این موضوع مهم اشاره میکند که فرد یا فرهنگ غریبه در واقع تبلور تمناهای ناآگاه ما است که هم آنها را میطلبیم و هم از آنها هراس داریم. از این رو به قول او و بر اساس نگاه فروید، غریبه بر انسان به شکل یک «آشنا غریب» ظاهر میشود که نماد ضمیر ناآگاهی است و آدمی در تصویر این غریبه آشنا، هم تمناهای پنهان خویش را میبیند و هم هراس خود از این بخشهای دیگر خویش را۱
پس او، یا به دلیل وابستگی به سنت و گذشته، به شکاندن آینه میپردازد و به سترونی و به بحران مداوم دچار میشود و یا قادر به پذیرش این بخش دیگر خویش در خود و دستیابی به یک تحول نو و قدرت نو، به یک وحدت در کثرت نو و یا کثرت در وحدت نو و قابل تحول میگردد.
معضل ما با غرب
انسان ایرانی، جهان و نگاهش گرفتار یک حالت خیر- شری است و از این رو مدرنیت و غرب برای او تبدیل به تبلور خواستهای خطرناک و جذاب اهریمنی و دنیوی میشود که هم آنها را میطلبد و هم از آنها به شدت هراس دارد.
مدرنیت و جهان غرب، سیستم پیشرفته و رفاه غربی، برای ایرانی جذاب است و همزمان او هراس از دست دادن سنت و هرج و مرج اخلاقی را دارد. این که این هرج و مرج اخلاقی و هراسهای اخلاقی او از مدرنیت و غرب، در واقع هراسهای خود او هستند و ارتباطی واقعی با زندگی انسان مدرن و غربی ندارد، نیازی به توضیح ندارد. زیرا انسان مدرن و زندگی مدرن، با تمامی خوبی و ضعفهایش، در هر حال به هیچ وجه هرج و مرجطلبانه و یا ضداخلاقی نیست؛ بلکه دارای قانون و اخلاق خاص خویش است.
انسان ایرانی در آینه مدرنیت و جهان غرب، چهره پنهان و آرزوی پنهان و غریبه خویش را میبیند. زیرا او هم در پی سعادت دنیوی فردی و ملی خویش است و از این رو نگاه مدرن و جهان مدرن را میطلبد و همزمان چون ناتوان از پذیرش این تصویر در خویش و ایجاد یک وحدت در کثرت نو و مدرن است، دچار هراس و کابوس، بحران هویت و چندپارگی عمیق میشود که یکایک ما آن را چشیده و میچشیم. موضوع، عبور از این چندپارگی به سوی یک چندلایگی نو و مدرن ایرانی در همه عرصههاست که جامعه ایرانی و فرد ایرانی، با وجود تمامی پیشرفتها، هنوز ناتوان از آن بوده است.
از این رو این انسان یا شیفته غرب و یا متنفر از غرب است و ناتوان از دیالوگ سالم با غرب و براساس منافع ملی و فرهنگی خویش و به سان یک کشور مدرن دیگر است. کافی است که برای مثال، با استفاده از تکنیکهای لوید دماوس روانکاو معروف آمریکایی، به کاریکاتورها و سخنان شخصیتهای سیاسی و فرهنگی ایرانی نگاهی بیانداریم تا این معضل رابطه شیفتگانه- متنفرانه با غرب و ناتوانی از پذیرش سمبولیک مدرنیت و غرب در جهان خویش را ببنییم. زیرا این سخنان و کاریکاتورها و حوادث بیانگر فانتریهای جمعی ناآگاهانه ایرانی هستند.
با چنین نگاه روانکاوانه و آسیبشناسانه می توانیم ببینیم که چگونه در دوران مشروطیت، ایرانیان با کمک نگاه مدرن و آشنایی با غرب متوجه تأخیر تاریخی بزرگ خویش میشوند و به انقلاب مشروطیت دست میزنند و همزمان ناتوان از دستیابی عملی به قدرت و نگاه مدرن هستند. از این رو حرکاتشان متناقض، چندپاره و محکوم به شکست است.
بدین جهت دولت مشروطه در هر سه ماه یک بار عوض میشود و ناتوان از استقرار قانون و عدم تجزیه کشور است، زیرا هیچ کس عادت به دموکراسی و دولت مدرن ندارد. یا رضاشاه و شاه خواهان دستیابی به یک مدرنیزاسیون بدون فرهنگ مدرن و ترکیب آن با دیکتاتوری دودمانی ایرانی هستند و این چندپارگی محکوم به شکست است.
همان طور که کلمه جمهوری اسلامی، دموکراسی دینی در خویش تناقض و چندپارگی را دارد و محکوم به بحران مداوم است. از این رو نیز ایرانیان یا به شیوه تقیزاده خواهان مدرن شدن و یا به شیوه شریعتی و دیگران خواهان بازگشت به خویشتن هستند. این گونه آمریکا یا «شیطان بزرگ» یا «ناجی و برادر بزرگ» میشود.
یا اکنون آقای احمدینژاد به جای رشد بهتر این دیالوگ با جهان غرب و بر پایه منافع ملی ایران، با طرح مباحث نفی هولوکاست و غیره، در واقع ایران را هر چه بیشتر به انزوا و خطر جنگ مبتلا میسازد. با آن که او و دولتمردان جدید میتوانستند حتی بسیاری از سخنان و اعتراضات درستشان را به شیوه دیگر و مدرنی بیان کنند؛ اگر هر چه بیشتر با «غرب» درون خویش آشتی میکردند و با آنها به دیالوگ میپرداختند. به برخی از این امکانات در بخش نهایی میپردازم.
بدین جهت در کاریکاتور ذیل که از روزنامه «اعتماد ملی» در سال 84 است، به خوبی میبینیم که آقای احمدینژاد در حال بیان یک فانتزی ناآگاهی جمعی ایرانی است و میخواهد نارسیستوار حساب اسراییل، آمریکا و غرب را برسد. اسرائیل به یک کیسه بوکس بیپناه تبدیل شده است و جهان غرب به مرغهایی که فقط در حال تهدید و پرتاب تخممرغ خطر جنگ و غیره هستند. خودبزرگبینی خیالی نهفته در این کاریکاتور و برخی سخنان رئیسجمهور ایران و نتایج خطرناک آن و ناتوانی از دیالوگ سالم با غرب، نیازی به توضیح ندارد.
معضل غرب با ما
همان طور که در روانکاوی فیلم «300» نشان دادم، ایران و انسان شرقی برای غرب و به ویژه آمریکا، تبلور ضمیر ناآگاه خطرناک و بیمرز درون هر انسان مدرن و یا آمریکایی است. سمت پنهان و ناآگاه جهان سوژه_ابژه ای انسان مدرن، تمناهای ناآگاه بیمرز و خطرناکش مانند «هانیبال لکتور» و یا «غریبه خطرناکش» مانند ایران و اسلام است.
همان گونه که به قول فوکو انسان مدرن با مفهوم «عاقل» همزمان حالت متقابل آن یعنی مفهوم «دیوانه» را میآفریند، همان گونه نیز به قول ادوارد سعید، جهان غرب با مفهوم «غرب» مدرن و عقلانی همزمان مفهوم «شرق و اورینتال» خطرناک و ضدعقلانی و اسلام خطرناک را میآفریند که باید بر او چیره شد و از او ترسید.
انسان مدرن نمیخواهد ببیند که او در واقع در این «شرقی هزاررنگ نامفهوم و خطرناک» در این اسلام خطرناک و در «محور شرارت» ایران، در واقع با هراسهای عمیق خود از عدم کنترل زندگی و هستی و اشتیاقات پنهان خویش در پی قدرت و خشونت بیمرز روبرو است.
از این رو او نیز ناتوان از دیالوگ عمیق با شرق و با اسلام و یا با ایران است و یا میخواهد به طور عمده از بالا به پایین به او دستور دهد و یا از او به عنوان خطر خیالی برای فروش اسلحه در منطقه و جهان و تحکیم رهبری خویش سوءاستفاده کند.
این گونه جهان مدرن و غرب، اکنون همه ترسهای خویش را بر اسلام و ایرانی فراافکنی میکند تا با سرکوب آنها، هم به آرامش خویش دست یابد و هم عملاً به خواست پنهان خویش، یعنی رهبری بیمرز دنیا و قدرت بیمرز دست یابد. زیرا آن چه که او در ایران و اسلام میبیند، در واقع تمنای پنهان خود اوست.
دو مثال از این فانتزی عمومی و هراس عمومی، دو نقش ذیل هستند که هم از یک طرف هراس انسان غربی از انسان ایرانی به اصطلاح خونخوار را نشان میدهد که بایستی در حفاظت و زنجیر باشد، هم نگاه پارانویید او را برملا میسازد. زیرا در همه جا خطر «ایرانی» را میبیند که چون سوسک در حال نفوذ به همه جا هستند. اینکه فاضلاب تبلور ضمیر ناآگاه انسان مدرن و کاریکارتوریست و نمایانگر فانتزی ناآگاه جمعی خود آنها است، نیازی به توضیح ندارد.
حال برای مثال کافی است برای دیدن آن روی سکه و تلاش پنهان برای دستیابی به قدرت بیمرز« شرقی» درون خود، به سایت مربوط به «پروژه قرن جدید آمریکا» روید که توسط بوش و دیک چینی و دیگران در سال 1997 امضا شده است تا ببینید که آمریکا و سیاستهای بوش چگونه در پی ایجاد یک رهبری مطلق آمریکا و به هر شیوه ممکن و به هر قیمتی بوده و هستند. تا بتوان سیاستهای کنونی و خطرناک آمریکا را بهتر فهمید و نیز به تفاوتهای میان اروپا و آمریکا توجه بیشتری نمود؛ یا بتوان بهتر فهمید که چرا آمریکا، با وجود هشدارهای فراوان درباره خطر یازده سپتامبر، خواسته و ناخواسته سهلانگاری میکند؛ زیرا در نگاه بسیاری از آنها آمریکا برای تولد تازه احتیاج به یک «پرل هاربر» جدید داشت.
همان طور که اکنون در پی ایجاد یک جنگ موضعی با ایران و وادار کردن دولت احتمالا دموکرات بعدی به ادامه سیاست کنونی و ادامه جنگ و حفظ حضور آمریکا در منطقه هستند. در فیلم مستند و جالب سه دانشجوی آمریکایی به نام «تغییر شل» میتوان شواهدی وحشتناک بر این سهلانگاری عمدی یا سهوی را دید، بیآن که نیازی به قبول همه نگاه آنها باشد.
باری موضوع این است که چرا ما نمیتوانیم، با قبول مدرنیت در جهان خود و با ایجاد دیالوگ با جهان غرب، هم به جهان و سیاست مدرن خویش وآشتی با غرب دست یابیم و هم بهتر در سیاست و عرصههای مختلف به رقابت و جدل مدرن بپردازیم و با شناخت سیستم و نگاه آنها، از اشتباهات و هراسهای آنها به نفع خویش استفاده کنیم. برای شناخت علل روانی این ناتوانی، درک عمیقتر معضل ما با غرب و مدرنیت لازم است.
روانپریشی فرهنگی در تقابل با مدرنیت و غرب
به قول دلوز مدرنیت در هنگام تقابل با فرهنگ سنتی، این فرهنگها را دچار یک «اسکیزوفرنی یا روانپریشی و چندپارگی فرهنگی» میکند. زیرا مدرنیت و کاپیتالیسم، مثل بحران دو سده فرهنگ اخیر ما و یکایک ما، جهان این فرد و جامعه سنتی را رمززدایی میکند و میشکند و او را وادار میکند با نگاه مدرن به خویش و تاخیر و عقبماندگی فرهنگی و تاریخیاش بنگردد.
از این رو این فرد چندپاره و مبتلا به احساس حقارت، از یک سو خواهان تغییر و تحول است و از سوی دیگر ناتوان از ایجاد این تحول است. به علت هراسهای سنتی خویش و نیز ناممکنی کپی کردن و تقلید مدرنیت. زیرا دستیابی به این تحول نو بدون درک و پذیرش سیستم و نگاه مدرن در خویش و ایجاد تلفیق غیرممکن است و این تلفیق بدون آشتی با مدرنیت و توانایی نقد مدرنیت و سنت بر بستر فردیت جسمانی و جنسیتی خویش غیرقابل دستیابی است.
بدین جهت نیز یکایک ما و فرهنگ ما، در مسیر دستیابی به این تحول اساسی و نو، در واقع مجبور به گذراندن از سه مسیر ذیل بوده و هست:
۱- مبتلا شدن به چندپارگی و لمس ضرورت تغییر و تحول: در این مرحله اول مبتلا شدن به حالات خطای میل بازگشت به خویشتن، یا تقلید دیگری، میل نجات سنت و رهایی از بحران، امری متاسفانه طبیعی و اجتنابناپذیر است. زیرا انسان ایرانی در این مرحله هم بحران را میبیند و هم هنوز دچار هراسهای سنتی خویش از مدرنیت است.
از این رو به حالت «اسکیزوفرنی فرهنگی» مثل شریعتی، چپ ایران، سلطنتطلب ایرانی دچار میشود و مثل شریعتی میل بازگشت به خویشتن دارد. یا به قول او در خویش «مارکس، بودا، محمد و سارتر و بقیه را» دارد و میطلبد؛ اما ناتوان از دستیابی به یک وحدت در کثرت یا کثرت در وحدت مدرن است. از این رو چندپاره و بدبین به مدرنیت و مبانی مدرن باقی میماند، همان طور که نقد گنجی نشان داد.
بدین جهت نیز تلاش آقای احمدی کاشانی برای ایجاد نگاهی دیگر به این تناقضات شریعتی، جدا از نکتهبینیهای دقیق، از قبل محکوم به شکست است. زیرا او نمیبیند که این تناقضات و اسکیزوفرنی نهفته در نگاه او و یکایک گذشته ما، به ناچار ایجادگر مبارزه با بدحجابی، ولایت فقیه و مشکل با غرب است؛ خواه او و انقلابیون گذشته این را آگاهانه بخواهند و یا نخواهند.
معضلات امروز ایران نتیجه منطقی این چندپارگی است. ابتدا بر بستر قبول مدرنیت و دموکراسی است که میتوان مانند انسان پسامدرن و مهاجر پسامدرن به نقد مدرنیت و ایجاد تلفیق نو دست یافت. یا مانند دریدا بر بستر قبول دموکراسی به نقد ضعفهای او پرداخت و به بیان امکاناتی نو از «دموکراسی تعویقی» پرداخت. نه آن که مانند شریعتی و همه ما در گذشته به مدرنیت و دموکراسی بدبین بود و خواهان بازگشت به خویشتن مذهبی و یا سوسیالیستی بود. عدم درک این معضلات مهم در واقع چندپارگی نهفته در نگاه احمدی کاشانی و ناتوانی او از دستیابی به یک وحدت در کثرت مدرن خویش را نشان میدهد.
۲- مرحله درک ضرورت قبول مبانی مدرنیت و رهایی از تصوراتی مثل دموکراسی دینی و بازگشت به خویشتن که در واقع تحولات 27 سال اخیر را در بر میگیرد. گنجی، چپ مدرن ایرانی، روشنفکران دینی سکولار، جمهوریخواهان ایرانی، مشروطهخواهان ایرانی، رشد نگاه و گفتمان مدرن در جامعه ایران، همه و همه نشانهایی از درک این ضرورت هستند.
مشکل این نگاه این است که بدون دستیابی به تلفیق و پذیرش این نگاه و مبانی مدرن در فرهنگ خویش و ایجاد هویت مدرن و تلفیقی ایرانی، بدون ایجاد فردیت و گیتیگرایی خاص ایرانی، ناتوان از دستیابی به خواست نهایی خویش است. زیرا مدرنیت قابل کپیکردن نیست. از این رو آنها نیز هنوز چندپاره باقی میمانند.
۳- گذار از چندپارگی به هویت مدرن و چندلایه مهاجران دوملیتی و روشنفکران چندمتنی و مدرن جامعه ایرانی که اکنون هرچه بیشتر به گفتمان و قدرت اصلی جامعه ما تبدیل میشوند و آینده ایران بستگی به رشد این گفتمان و خلاقیتهای آنها و تلفیقهای آنها دارد. این نسل نوی در بر گیرنده نسلهای مختلف مهاجر و در درون کشور، این روشنفکران و هنرمندان نو و مدرن ایرانی، در عرصههای مختلف در حال تلفیق و ایجاد نگاههای نو و مدرن ایرانی هستند.
نگاه و طرحهای من نیز جزیی از این نسل نوست و ما آغاز پایان بحران و ایجاد جهان نوی ایرانی هستیم. زیرا ما قادر به تغییر صحنه و بازی و ایجاد یک دیالوگ مدرن با غرب و ایجاد روایات نو از سنت و دیالوگ نو با دیگران هستیم. زیرا غرب و مدرنیت زندگی هر روزه ماست و ما هم یک «ایرانی خوب» و هم یک «اروپایی یا غربی خوب» هستیم. زیرا ما در هر دو فرهنگ ریشه داریم و در هر دو فرهنگ ایجاد تفاوت و تلفیق مدرن میکنیم، تلفیقی ناتمام و مرتب در حال تحول.
سخن نهایی
اگر برای مثال رییسجمهور ما آقای احمدینژاد به این قدرت نو دست مییافت و یا از نگاه ما متخصصان نو استفاده میکرد، آنگاه میتوانست به جای نفی هولوکاست، با تأکید بر هولوکاست، همزمان نشان دهد که چگونه این قربانیان در گام بعدی به مجرم تبدیل میشوند و قوم فلسطین را آواره میسازند. آنگاه هم میتوانست بر موضوع فلسطین تأکید کند و هم به عنوان انسان مدرن قبول کند که اسراییلیهای کنونی و فلسطینیهای کنونی، راهی جز ایجاد دیالوگ و همزیستی مسالمتآمیز با یکدیگر ندارند.
با چنین نگاه نویی روشنفکر ایرانی میتوانست، با تغییر کل صحنه و ایجاد یک صحنه مدرن، هم قادر به دیالوگ مدرن با دولت و جامعه مدنی کشورهای دوگانه خویش باشد و هم نگذارد که چون مرغی که در عروسی و عزا سرش بریده میشود، یا در صفحه اعترافات تلویزیونی قرار گیرد و یا توسط مؤسسات آمریکایی و غربی برای ایجاد پارانوییای تغییر «قهرآمیز یا مخملی» رژیم مورد سوءاستفاده پنهان قرار گیرد.
زیرا او به سان انسان مدرن با هر دو جامعه و فرهنگ خویش در حال چالش مدرن و در چهارچوب قانونی و علنی میبود و قادر به نقد آنها میبود. او میتوانست به سان مهاجر دو ملیتی و روشنفکر چندمتنی مدرن ایرانی، بهترین واسط میان دو کشور و دو فرهنگ خویش شود و همزمان خطاهای غرب و ایران را به نقد کشد.
خوشبختانه امروزه این نگاه نو و تلفیقی در حال رشد است و هر انسان ایرانی در خویش این غول زیبای زمینی خندان و تلفیقهای او را احساس میکند و بایستی در این مسیر پیش رود تا رنسانس مشترک کشور ما و ایجاد یک دیالوگ نو و چندلایه و مثبت با غرب ممکن گردد.
بدین جهت نیز در نوع برخورد به تحولات نسلهای ما میتوان توانایی مدرن و درجه تحول نسلهای دیگر را به خوبی سنجید، زیرا برای دیگران اکنون ما و تلفیقهای ما سمبل مدرنیت «آشنا غریب» است.
یک نمونه آن سایتی مثل سایت زمانه است که مبانیاش مدرن است. در واقع اساسنامه و حالت کنونی سایت میتواند زمینهساز صحنه و چالش ما مهاجرین چندملیتی و روشنفکران چندمتنی و یک وحدت در کثرت خلاق و چالشگرانه باشد؛ اما متاسفانه سردبیر ایرانی خوب آن آقای جامی دقیقاً در برخورد با من و امثال من،معضلات سنتی خویش را نشان میدهد و برای مثال به تبعیض، سانسور و یا ایجاد محدودیت برای مقالات من و به جلوگیری از ایجاد برنامه و طرح مباحث مهم ما دست میزند.
موضوع اما این است که چه آقای جامی و چه جامعه ما، راهی جز ایجاد انواع و اشکال این تلفیقهای نو و دیالوگ نو با ما و با غرب ندارند و محکوم به تن دادن به ضروریات مدرنیت و چالش مدرن مانند درج این مقاله و انتقاد هستند، وگرنه یا در بازی قدرت با غرب همیشه شکست میخورند و یا مثل آقای جامی، در صورت سانسور یا تعویق نشر این مقاله و ادامه تبعیض، محکوم به نشان دادن بحران خویش و بیان ضعف خویش و قبول ضرورت تحول در نگاه خویش هستند. بحث این است.
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید