رفتن به محتوای اصلی

روانکاوی معضلات نقد و نقادی نقدی بر نقادی شیما کلباسی و فانتزیهای نارسیستی جمعی ایرانی
10.01.2008 - 14:36

بعد از درج مقاله اول در باب < معضلات نقد و نقادی > در فضای اینترنتی ایرانی، همانطور که انتظار داشتم، بویژه بخاطر طرح ماتریکس و سناریوی نارسیستی ایرانی و نقد یک جدل نارسیستی میان دو گروه از هنرمندان و یا طرفدارانشان، بخش زیادی خشم و دل آزردگی نارسیستی نصیب این مقاله شد که نمونه هایش در بحث وبلاگی وبلاگم و یا در نقد ذیل از شیما کلباسی وجود دارد،که بعد به نقدش می پردازم. خوشبختانه در کنار این بخش نارسیستی نابالغ، بخش سالم دیگری نیز وجود دارد که هر کدام بر بستر نگاه خویش به نقد مثبت مدرن و یا نقد انتقادی مدرن نوشته در کامنت دانی وبلاگ و یا ایمیلهای شخصی پرداختند و امیدوارم به نقد و چالش در عرصه عمومی دست زنند،زیرا موضوع من،کمک به ایجاد این جو سالم مدرن و چالش مدرن از طریق چیرگی بر این فضای نارسیستی و نابالغانه ایرانیست. این بخش سالم که بباور من نمادی از بخش سالم و مدرن فرهنگ ماست و نقطه امید و یک جزء از زیربنای رنسانس ایرانیست، بدون آنکه اجازه بدهد به بحث و بازی نارسیستی کشیده شود، به تقاضای مقاله که دقیقا پیشتیبانی از این چالش و رقابت مدرن و مقابله با نقد و بازی نارسیستی نابالغانه ایرانیست تن داد و اینگونه هم به وسیله برخورد نقادانه و روانشناسانه خود من به این حملات و هم در نتیجه هوشمندی دوستان، این مخالفان نقد و چالش علمی و دوستداران جو و بازی نارسیستی ایرانی و اسیران این ژوئیسانس نارسیستی نتوانستند به خواست خویش در پی کوبیدن این نقد علمی و تبدیل این نقد و چالش به یک هیاهوی نارسیستی نو دست یابند. تلاش این نوشته در این است که بکمک نقد یک نوشته از شیما کلباسی و نقد این فضای نارسیستی و شانتاژمآب، نمونه جدیدی از این بازی نارسیستی و عرصه دیگری از این بازی نارسیستی نابالغانه ایرانی و تلاش برای ادامه این بازی نارسیستی را بشیوه ای نو نشان دهد و همزمان بر ضرورت درک عمیقتر این ماتریکس نارسیستی و سناریوی کهن نارسیستی ایرانی که در مقاله قبل مطرح میشود تاکید کند و با آسیب شناسی عمیقتر این مقاومت در برابر جدل و چالش علمی و مدرن و با نقد نوشته ذیل به درک بهتر این ماتریکس نارسیستی ایرانی کمک رساند. در واقع بایستی خواننده سه مقاله در باب اروتیسم مدرن و پسامدرن و این دو مقاله در باب معضل نقد و نقادی را چون یک زنجیر متصل ببیند و لمس کند، زیرا میان این بخشها هم پیوند تنگاتنگ مضمونی و هم تحول درونی مضمونی وجود دارد که بدون درک این پیوندها،درک جداگانه این مطالب دچار نقص خواهد شد. بااینکه هر بخش نیز دارای یک استقلال مضمونیست. موضوع این است که اگر بخش اول به بیان ساختار نارسیستی کاهنانه/عارفانه روان ایرانی و به ناتوانی ایرانی از دست یابی به ارتباط تثلیثی و فردیت بخاطر اسارتش در این ارتباط نارسیستی دوگانه شیفتگانه/متنفرانه با هستی و با دیگری می پردازد و این معضل و ساختار را به سان علت اصلی ناتوانی رهایی ایرانی از بحران مدرنیت/سنت مطرح می کند و تمامی این موضوعات را برپایه تئوریهای روانکاوی فروید،کوهوت، و بویژه لاکان و نیز دیگران توضیح و تشریح می کند، آنگاه مقاله دوم به نقد روانشناختی و بازیابی این بحران و ساختار در بخش اروتیسم و جسم در تاریخ هنری ایران و اشعار شاعران معاصر می پردازد. بخش سوم در ادامه این تلاش و بر این بستر دو مقاله قبلی به نقد نگاه پسامدرنیسم و آثار پسامدرنی ایرانی می پردازد و ضمن تحسین نقاط رشد و جذب نگاه پسامدرنی در ادبیات ایران(البته فقط به بخش کوچکی از این ادبیات می پردازد)، به تشریح علل مسخ پسامدرنیت و معضلات روانی نهفته در آثار هنرمندان مورد تحقیق می پردازد. از طرف دیگر به بیان و تشریح نگاه جسم گرایانه خویش و راه حل خویش برای عبور از بحران هویت و چندپارگی ایرانی دست می زند و بر پایه نقد روانشناختی سنت،مدرنیت،پسامدرنیت به بیان علل روانی بنیادین شکست پروژه مدرنیت ایرانی یعنی به بیان <نبود جسم چندلایه و فردیت جسمانی و جنسیتی چندلایه>، بخاطر اسارت ایرانی در بند< روح سیال نارسیستی نابالغ> دست میزند و بر اساس این نقد، راه حل جسم گرایانه خویش و حالت جسم خندان و عارف زمینی و ارتباط تثلیثی این عارف زمینی را که چهار ریشه اش در مدرنیت و پسامدرنیت و یک ریشه اش در فرهنگ ایرانی نهفته است و اینگونه نگاه زمینی و متفاوت چندلایه خویش را می آفریند، می پردازد. در انتهای مقاله سوم نیز بر پایه این نقد جسم گرایانه به آسیب شناسی فرآیند رنسانس جسم در ایران می پردازد و نمونه های قوی این آری گویی به جسم و جنسیت زنانه و مردانه چندلایه را در ادبیات ایران از چشم انداز خویش نشان می دهد. در پخش پنجم یعنی معضل نقد و نقادی بعد از تشریح معیارهای نقد مدرن و تشریح علل اسارت فضای هنری و نقادی ایرانی در بند این روابط نارسیستی و ساختار کاهنانه/عارفانه، به تشریح علمی و همراه با طنز یک جدل نارسیستی می پردازد و هر دو طرف دعوا را نقد می کند و به تکرار سناریو و ماتریکس نارسیستی نابالغانه ایرانی در گفته ها و اعمال آنها در حین این جدل نارسیستی اشاره می کند. این بخش ششم و پایانی، در واقع اکنون پس از آنکه این معضل رابطه نارسیستی و ثنوی را و ناتوانی از ارتباط سمبلیک و تثلیثی ، این ناتوانی از پایان بردن پروسه فردیت و بحران فردی و جمعی و ناتوانی از دست یابی به قدرت فرهنگ مدرن و فردیت چندلایه مدرن و ایرانی را، چون خط قرمزی از اسطورهها تا ادبیات معاصر و عرصه نقد دنبال میکند و نشان میدهد،اکنون در این بخش پایانی به تشریح این حالات در فضای فرهنگی ایرانی، در فضای وبلاگستان و حاکمیتش بر نگاه و برداشت برخی دیگر از این دوستان هنرمند اشاره می کند و برای این تشریح از نقد شیما کلباسی و برخی مطالب مطرح شده در کامنتدانی وبلاگم استفاده می کند و همزمان دوستان را برای حس و لمس بیشتر این فضا به خواندن کامنت دان وبلاگم دعوت می کند و یا از کامنتهایی برای بازگویی و نشان دادن بهتر معضل رابطه نارسیستی شیفتگانه/متنفرانه ایرانی استفاده می کند. باآنکه بخش اعظم توهینها و تهدیدهای نارسیستی پاک شده است(بیش از هفتاد کامنت و بخش اعظم آنها از طرف کسانی که ار نوشتنشان مشخص بود یا هنرمندند و یا باصطلاح هوادار روشنفکر هنرمندی. )، اما باز هم می توان قدرت این فضای نافی چالش را دید و لمس کرد و در عین حال می توان ناتوانی آنها در نفی نقد علمی و ضعف عمیق این هیاهوی نارسیستی را که بغلط و دروغ خویش را بزرگ نشان می دهد و می خواهد با هیاهو و شانتاژ باعث رعب و ترس دیگران و جلوگیری از گسترش نقد علمی شود، مشاهده کرد. در مقاله آینده به بحثهای نوینی و عرصه های نویی که از طرفی دیگر ادامه این بحث در عرصه های دیگر هستند،می پردازم .برای مثال در بخش آینده به آسیب شناسی روانکاوانه فمینیسم ایرانی پرداخته میشود که بویژه بخاطر طرح مسائلی تئوریک و علاقه خودم به مسائل تئوریک و بحثهای پژوهش جنسیتی،کوئیر تئوری، بینامتنیت و غیره بی صبرانه در پی آنم،زودتر این بحث را بپایان برسم و به کارهای مهمتر برسم.

هر تحول و تفاوت در دیسکورس و یا در ساختار ذهنی و روان جمعی اجتماعی و یا در روان فردی هر فردی، از یکطرف با شناخت دقیق این ساختار و دیسکورس و نقاط ضعف آن و از طرف دیگر با توانایی مقابله با این مقاومت درونی فرد و جمع در برابر هر نوع تحول و هراس عبور فرد و جمع از لذایذ سنتی و در این مورد لذایذ نابالغ نارسیستی اش صورت می گیرد.داشتن آگاهی بر این دیسکورس و ساختار روانی و معضلات و بیان و ترویج این آگاهی و روشنگری ، برای تحول فردی و جمعی یک اجتماع کافی نیست. این اشتباه روشنگری کلاسیک بود که فکر میکرد،مشکل انسانها ناشی از جهل و نادانیست و به این خاطر به ترویج حقیقت می پرداختند. در واقع ابتدا این روانکاوی و سپس پسامدرنیت است که به این خطا پایان می دهند و نشان میدهتد که انسانها در واقع بر مشکلات و معضلاتشان آگاهی دارند،ولی بقول روانکاوی بخاطر هراس از درد تحول و یا بخاطر هراس و ناتوانی از گذار از لذتهای سنتی و بیمارگونه شان در برابر سالم شدن مقاومت می کنند و تن به بهای سالم شدن خویش نمی خواهند بدهند و یا بقول پسامدرنیت بخاطر هراسهایشان و اسارتشان در بند ساختارهای قدرت دیسکورس، حاضر به مقابله با ساختارهای قدرت حاکم در فرهنگ،زبان و غیره که آنها را به اسارت کشیده است،نیستند. دقیقا به این خاطر که هر روانکاوی بر این معضل عمیق بیمار خویش واقف است که او خود، هم حامل بیماری و هم مانع گذار از بیماری و خود مانع اصلی دستیابی به یک تحول درونی و روحی و بلوغ نوییست،به این خاطر نیز کار روانکاوی در نهایت نه روشنگری بلکه از یکطرف <آنالیز مقاومت> بیمار در برابر معنا و حقیقت بیماری خویش و آنالیز و نشان دادن هراس بیمار و بازیهای او برای فرار از دیدن واقعیت درونی و روحی خویش است و از طرف دیگر روانکاو با شناخت روانکاوانه بر بازیها و شیوههای گول زنی شخصی بیمار به خویش و به دیگران ، در مسیر روانکاوی با شیوهها و تکنیکهای مختلف روانکاوی و بر بستر مکتب و شیوه خاص روانکاویش، بطور سمبلیک در برابر بیمار آیینه ای ایجاد می کند که این بازیها و هراسها را ببیند و انتخاب کند که آیا به این بازیهای بیمارگونه ادامه دهد و یا بهای سالم شدن و تحول را بپردازد و با قبول درد بلوغ و درد سوژه شدن، بر کمپلکسهای احساسی خود چیره شود و بلوغ یابد. چنین روانکاو هوشمندی با ایجاد این آیینه از طریق کنتاکت یا ارتباط دوستانه و محترمانه، گفتمان، و از طرف دیگر با شیوه بهم زدن بازیهای بیمارگونه اش برای ندیدن بیماریش و یا گول زدن روانکاو و کشاندن او به درون ماتریکس بیمارگونه اش، به بیمار این امکان را می دهد که در نهایت ببیند که حتی اگر به خواست خویش نمی خواهد بیشتر به مشکلاتش بپردازد و یا از بازیها و لذایذ بیمارگونه اش دست بردارد، اکنون و این بار این مسیر را انتخاب کرده است و از این رو باز هم اولین گام را در مسیر بلوغ فردی برداشته است. زیرا توانایی انتخاب یک شرط مهم بلوغ است و نمادی از توانایی فاصله گیری تثلیثی از خویش و کم شدن اسارت در بند نگاه امیال درونی ناخودآگاه خویش. در گام بعدی و در مسیر یک روانکاوی مبتنی بر <بیمارمحوری> و خواست و توان او، انسان بیمار یاد میگیرد به بلوغ والاترو فردیت والاتری دست یابد و شورهای و امیال ناخودآگاهش را تعالی بخشد و در جهان سمبلیکش جذب کند و هم به شوری و قدرتی نو از خویش دست یابد و هم بر اسارتش در بند نگاه این شور پایان دهد و سرور قدرت خویش باشد و او را به یار خویش تبدیل کند. اوج این توانایی بباور من تبدیل شدن به جسم خندان چندلایه و تثلیثی است. در این مسیر روانکاوی و به شیوههای مختلف مکاتب مختلف، خواستها و اشتیاقات ناخودآگاه در جهان سمبلیک و فردی انسان مبتلا به بیماری روحی جذب و تعالی بخشیده میشود و او اینگونه با جذب و تعالی بخشی شورهایش در خویش به یک توانایی و بلوغی تازه دست می یابد. این لذایذ و ثمرات بیماری را که مانع از تحول بیماری به یک بلوغ تازه میشود و ایجاد کننده مقاومت بیمار در برابر بلوغ فردی و ایجاد کننده هراسش از تحول و قبول درد تحول است،فروید سود اولیه و ثانویه(1) بیماری می خواند. سود اولیه بیماری در باور فروید در این است که هر بیماری یک سازش میان حدااقل دو خواست متناقض درونی مانند تنافض خواست فرامن اخلاقی و امیال جنسی و یا آنال سادیستی ضمیرناخودآگاه است و توسط ساختار درونی بیمار ، ناخودآگاهانه و بکمک تولید بیماری میان این دو خواست سازشی صورت می گیرد و اینگونه هم بخشی از انرژیشان صرف میشود و از شدت دعوا و جدل درونی کاسته میشود و هم موضوعی جدید بجای اصل موضوع و مشکل اصلی مطرح میشود و اینگونه شخص ناخودآگاه علت اصلی بیماریش را بر خویش می پوشاند و از دردش می کاهد. برای مثال کسی که به وسواس تمیزی دچار است، در واقع با کمک این تمیزی مداوم و پرداختن به وسواسش می تواند از نگاه کردن و پرداختن به مشکل اصلیش که معمولا اشتیاقات جنسی و یا خشم آلود ناخودآگاه و ادیپالیش و احساسات گناه فرامن درونش بخاطر این احساسات و جدل میان آن دو است، چشم بپوشد. زیرا درد و هراس پرداختن به آن مسائل بسیار بیشتر است تا درد وسواسی بودن.یعنی درون انسان با یک خردمندی پراگماتیست گونه هم به مشکلش اشاره می کند و هم مشکل را کم قوت می کند،تا داغان نشود. از طرف دیگر هر بیمار بکمک بیماریش به یک سری سودهای محبتی مانند جلب توجه دیگران به سان قربانی و یا بیمار و یا رهایی از مسئولیتهای فردی و اجتماعی بخاطر بیماری دست می یابد که این سودها به سان سود ثانویه بیماری، در عدم میل بیمار به تحول و بلوغ نقش بازی می کند. بهرحال بیمار بودن و کودک و بی مسئولیت بودن از جهاتی نجیب تر و ساده تر از بدست گرفتن مسئولیت جهان خویش است. همین موضوع درباره تحولات روان جمعی صدق می کند. بخاطر همین سودهای اولیه و ثانویه است که برای اعضای جوامع سنتی کندن از حالات خانوادگی و امنیت سنتی و خانوادگی و تن دادن به مسئولیت فردی و شخصی مدرن سخت است و به این خاطر نیز از مدرن شدن هراس دارند و یا طفره می روند و میخواهند طوری عمل کنند که بقول معروف هم امنیت سنتی و هم آزادی مدرن را داشته باشند و در نهایت بخاطر این کلک زدنها به خویش به بحرانی عمیقتر و بدتر دچار میشوند. اما علت گرفتاری بیمار و یا جامعه بیمار در بند بازیها و لذتهای کهن و ناخودآگاهش تنها نمی تواند ناشی از این سود اولیه و ثانویه باشد. ابتدا این خود فروید بود که به این واقعیت پی برد که شیوه او بنام <آنجا که ناخودآگاهیست بایستی خودآگاهی حاکم شود> و نیز <من>، قادر نیست پاسخ گوی این سوال باشد که چرا< برخی از بیماران پس از آگاهی نسبتا کامل بر بیماریشان از طریق روانکاوی، باز هم ناتوان از تحول و عبور از بیماریهایشان هستند.2>. اما جواب این سوال بایستی در بخش روانشناسی عمومی یا توده ای توسط کسانی مثل ویلهلم رایش و کتابهایی مانند <روانشناسی توده ای فاشیسم> و در بخش روانکاوی فردی توسط تئوری < ژوئیسانس> لاکان داده شود. اگر ویلهلم رایش با ایجاد بحث لذتها و هراسهای ناخودآگاه تودهها در ایجاد فاشیسم و بویژه اشتیاقات و هراسهای جنسی در ایجاد فاشیسم، تئوری فروید در باب نقش رهبر به سان پدر توده ها و رابطه میان توده و رهبر را به سان یک رابطه عاشقانه و ادیپالی و نقش گره ادیپ فروید را در حرکات توده ای در نوشته هایش مانند < روانشناسی تودهها و تحلیل من نفسانی.1921 > ، هم تکمیل و از جهاتی جایگزین می کند، تئوری <ژوئیسانس> لاکان به شیوه بهتر و قویتری قادر به جایگزینی این سود اولیه و ثانویه و درک بهتر بیماری روانی و مشکلات بر سر راه سالم شدن و بلوغ بشری می شود. اینجا اکنون ، همانطور که در مقاله قبلی و نیز در اصل در سه مقاله مربوط به نقد اروتیسم به کرّات نگاه لاکان و فروید و دیگران را باز و بررسی کرده ام، رابطه بشری با ناخودآگاه خویش که بقول لاکان این ناخودآگاهی مانند زبان دارای ساختار است، به این شکل سازماندهی میشود که انسان بخاطر سه ساحت< خیالی،واقع، سمبلیک> روانش که- این سه ساحت جای تیپولوژی سه بخشی < آن، من، فرامن> و یا تیپولوژی دیگر <خوداگاهی،قبل از خودآگاهی،ناخودآگاهی> فروید را در باب روان وساختار روان انسانی می گیرد-، قادر بدان است که هر موضوع و تصویر روانیش را به سه شکل سمبلیک،خیالی و یا واقع حس و لمس کند. اینگونه در نگاه لکان سه گونه تصویر از مادر با سه تاثیر متفاوت بر روان آدمی ،یعنی مادر سمبلیک،مادر خیالی،مادر واقع وجود دارد که مادر سمبلیک نشان ارتباط بالغانه،مادر خیالی بیشتر نماد گرفتاری در وحدت نارسیستی اولیه و نماد عدم بلوغ و مادر واقع یا رئال (این عرصه ربطی به واقعیت ندارد بلکه تبلور هیچی است.عرصه واقعیت انسانی در اصل بیشتر مربوط به جهان سمبلیک وزبان است)بشکل یک مادر کابوس وار و خطرناک نماد ساحت واقع وهیچی است که هیچوقت ما به درک آن نائل نمی آییم و <نمی گذارد نوشته شود>. موضوع روانکاوی لاکان،(که قبلا نگاهش را نسبتا کامل باز و تشریح کرده ام و اینجا فقط توضیح اندکی میدهم و دوستان را به مقالات قبلی و به ویژه سه مقاله اول در باب اروتیسم مراجعه می دهم)، کمک به انسان برای عبور از خوشی دردآور یا همان ژوئیسانس و اسارت در بند لذتهای ناخودآگاه درونی خویش مربوط به جهان <خیال> و یا <واقع> و توانایی تبدیل این خوشیهای دردآور نارسیستی، ماقبل ادیپالی،آنال سادیستی، اورالی به <تمناهای> بشری و تعالی بخشی و جذب آنها در جهان خویش به سان جهان سمبلیک <سوژه> است.در نگاه لاکان انسان با دست یابی به ارتباط تثلیثی با هستی و سوژه شدن و با عبور از این لذت ژوئیسانس و با توانایی رهایی از اسارت در بند نگاه نارسیستی و دوگانه این لذایذ و ژوئیسانسهای نارسیستی و ماقبل ادیپالی،می تواند و بایستی این شورها و ژوئیسانسها را در خویش جذب و تعالی بخشد،وگرنه محکوم به گرفتاری در اختلالات روانی و یا در حالات خطرناکش مبتلا شدن به روان پریشی و اسکیزوفرنی است. کلید این بلوغ در این ارتباط تثلیثی سوژه با هستی و دیگری و تبدیل ژوئیسانس به <تمنا> که همیشه تمنای دیگریست و نام دیگرش قانون و حس مسئولیت در برابر خویش و دیگری در برابر قانون یا نام پدر می باشد، قرار دارد. بکمک مفهوم <ژوئیسانس> که ژیژک آن را خوشی تهوع آور می خواند، توانایی درک معضل درونی بیمار و هراسش از سالم شدن بهتر فهمیده میشود. زیرا هر بیماری و عارضه روانی یا روانی/جسمی نه تنها حامل حقیقت و یک اشتیاق درونی تعالی نیافته و باصطلاح لاکانی یک اسم دلالت است،بلکه از طرف دیگر در خویش دارای درجات فراوانی از این خوشی دردآور است که از یکطرف به بیمار انواع لذایذ بویژه سکسی و نارسیستی و وابسته به یک ابژه مشخص را می دهد ولی از طرف دیگر بخاطر آنکه قادر به تبدیل شدن به تمنا و جذب در جهان سمبلیک سوژه نیست، قادر به تحول و دگردیسی نیست و فرد را بیمار و نابالغ نگه می داردبقول ژیژک < عارضه روانی (با خودآگاه شدن بشیوه فرویدی) از بین نمی رود، زیرا اشتیاق نهفته و اسم دلالت یا زیگنیفیکانت تنها یک روی مدال و سکه بیماریست. عارضه روانی تنها یک مجموعه از اسامی دلالت و اشتیاقات پنهان نیست بلکه همزمان شیوه ای است که سوژه بدان وسیله <ژوئیسانس> و خوشی دردآورش را سامان می دهد.این همان بخش رئال عارضه است،بخش عینی آن،که با تفسیر و جذب به مخالفت بر می خیزد. به اینخاطر سوژه بیماریش و ژوئیسانش را،مثل خودش،دوست دارد،همانطوری که آ.میلر مطرح می کند.3>. بخاطر این سازمان دادن لذتش توسط این بیماریها و بازیهای نارسیستی و غیره است که افراد بیمار و یا افراد باصطلاح سنتی از لذایذ ژوئیسانس بیماری و لذایذ سنتیشان برنمی دارند و نه اینکه ندانند که مدرنیت و یا خردگرایی و یا سلامت چیست. ابتدا وقتی فرد بتواند این اشتیاقات را در جهان خویش تعالی و جذب کند و از طرف دیگر ، این بخش ضعیف شده و جذب نشده نهایی را بقول ژیژک مانند یک تیک در صورت و یا لذتهایی که گاه بگاه و بشکل ضعیف انسان به آنها تن می دهد، قبول کند،میتواند بر این بیماریهای درونی خویش چیره شود و آنها را به قدرتهایش تبدیل کند. یعنی اکنون بجای اینکه بیمار فقط به شکل چسبیدن به یک شیوههای مشخصی از بازی و لذت و یا به یک ابژه مشخص لذت ببرد و قادر به تحول در نوع بازی و نوع لذت و دست یابی به تمنای چندلایه نباشد،میتواند تمناهای مختلف و چندلایه را لمس کند و یا تمناهایی نو را بچشد و محکوم به تکرار و اسارت در نگاه بیماری و عارضه اش نیست. به این خاطر نیز فرد بیمار نارسیستی اسیر لذت و ژوئیسانس نارسیستی، در برابر هر تلاشی برای تغییر این بازی و عبور از این لذت مقاومت می کند و به انواع و اشکال مختلف سعی می کند که بازی را به بازی و لذت نارسیستی نابالغانه تبدیل کند،بجای آنکه با تبدیل ژوئیسانس نارسیستی به تمنای نارسیستی و در بهترین حالت به نارسیسم خندان و به سان قدرتی از خویش، قادر به آن باشد به اشکال دیگر و مدرن و متنوع ارتباطات دست یابد و هم در چهارچوب این ارتباطات به تمناهای نارسیستی خویش دست یابد. او به خاطر گرفتاریش در بند این نگاه و بازی نارسیستی دوسویه متنفرانه/عاشقانه و ناتوانیش به دست یابی به ارتباط تثلیثی و تمناوار قادر نیست بر بازیهای بیمارگونه شیفتگانه/متنفرانه نارسیستی و انواع و اشکال انحرافات جنسی و روحی و یا معضلات عمیق درونی خویش و اسارتش در بند نگاه پدر جبار درون بقول لاکان چیره شود و به تمنای چندلایه و پارادکس دست یابد. به این خاطر نیز مثل حملات به این نوشته، به حمله خشمگینانه و دل آزرده به هر نگاه مخالف و یا نقد قادر به شکاندن این بازی نارسیستی میشود و می خواهد دیگربار با کشاندن دیگران به بازی شیفتگانه/متنفرانه و جدل نارسیستی میان دو گروه، نقد علمی و مدرن را از بین ببرد و حالات و لذایذ سنتی و بیمارگونه خویش را جایگزین آن کند. این ژوئیسانس بدین خاطر خوشی دردآور نامیده میشود،زیرا محکوم به تکرار و فرسایش و ناتوان از تحول و دگردیسی است و با رانش مرگ پیوند دارد و در انتها باعث داغانی بیمار و یا جامعه بیمار میشود. از اینرو نیز عبور از این ژوئیسانس نارسیستی و بازی نارسیستی میان ایرانیان و این جو شیفتگانه/متنفرانه و بازیهای پشت پرده نارسیستی، تنها به کمک شناخت و بیان این ماتریکس ممکن نیست. مهم دیدن این بازیها و نقد و بیان کردن آنها و در واقع روکردن دست آنها و از طرف دیگر وسوسه کردن دیگری به بازی و جدل مدرن و عدم تن دادن به این بازی نارسیستی و شکاندن چرخه و تکرار آن بوسیله نقد علمی، طنز پارادکس و جایگزینی جدل و بازی قدرت زیبای نگاه و اندیشه ها بجای جدل نارسیستی اشخاص گرفتار این بازی نارسیستی است. بدون شناخت و درک لذت کهنی که ایرانیان از این بازی و ژوئیسانس نارسیستی می برند و بدون توانایی شکاندن این چرخه نارسیستی به کمک نقد خندان و علمی،نشان دادن دقیق این بازی و حالاتش و شکاندن چرخه و تکرار آن بوسیله نقد و نیز بکمک طنز و بیان حالات پارادکس و چندلایه ای هر انسان و هر نگاه، عبور از این حالات و بلوغ فردی و جمعی ممکن نیست. شناخت بر ماتریکس و توانایی به شکاندن چرخه نارسیستی فرد بیمار به کمک تکنیکهای کار روانکاوانه در روانکاوی فردی و یا بکمک نقد و طنز پارادکس و روشنگری پسامدرنی در هنگام برخورد به روان جمعی و نقد هنر و غیره در واقع دو عنصر اساسی رهایی و گذار از این حالات بیمارگونه است که در اختیار روانکاو در کار فردی و روشنگر در کار جمعی قرار دارد. تنها شیوه و تکنیکهای روانکاو در عرصه روانکاوی فردی دور از نگاه جمع و این روانکاو روان جمعی و یا روشنگر پسامدرن ، جسم گرا در عرصه های مختلف روانکاوی جمعی و یا روشنگری فردی و یا جمعی فرق می کند.اما در هر حال بایستی این دو عنصر شناخت و نقد این ماتریکس و ژوئیسانس و توانایی شکاندن چرخه و تکرار بیمارگونه بازیهای نابالغانه و تکرار چشیدن لذت ژئیسانس این بازیها بکمک نقد، طنز و بیان حالات پارادکس فرد و جامعه، عدم شرکت در این بازیهای بیمارگونه و وفاداری به اصول نقد تثلیثی مدرن و علمی، در برخورد نقادانه وجود داشته باشد. کار مهم سوم،وسوسه و دعوت فرد و جمع به چشیدن تمناهای مدرن و بحث و جدل و چالش مدرن و در بهترین حالت وسوسه او به دگردیسی به نارسیسم خندان و تعالی بخشی شورهای نارسیستی خویش به تمناهای چندلایه مدرن و پسامدرنی و یا جسم گرایانه است. به خاطر دست یابی به این جهان و چالش مدرن و نیز ادامه نقد این حالات و بازی نارسیستی،عدم گرفتاری به آن و دعوت دیگران به جدل و چالش مدرن و لمس تمنای چندلایه مدرن، تعالی بخشی نارسیسم به تمنای نارسیستی مدرن برای چیرگی بر این فضای نارسیستی و حاکمیت نقد و چالش و بازی مدرن برفضای ادبی و نقادی و یا هنری ایران مهم است. این وظیفه ای بر دوش یکایک ما علاقه مندان به این جهان مدرن و به چالش و فرهنگ باز مدرن است. خواست خویشتن دوستانه یکایک ما در پی جدل و چالش مدرن و رهایی از بوی تعفن آور این بازی نارسیستی و رقابتهای پنهان و دل آزرده نافی یکدیگر ؛ما را بسوی همکاری با یکدیگر در ایجاد این فضای نو و مدرن سوق می دهد. باری زمان عبور از این جو شخصیت پرستی، بدترین شیوه های ترور شخصیت یکدیگر و گروهبندیهای کودکانه و دسته بندیهای پنهان و زمان عبور از این بازیهای نارسیستی خاله زنکی،عمو مردکی فرارسیده است و به اینخاطر نیز اکنون با تلاش بیشتری عاشقان این بازی نارسیستی سعی در تخریب شرایط نقد و بحث و چالش مدرن می کنند. اما این در نهایت تلاشی عبث است. زیرا ایرانی یا تن به این معیارهای مدرن از طریق دست یابی به جهان سمبلیک و تثلیثی مدرن خویش می دهد و یا اینکه در این چرخه نارسیستی بیش از پیش بیمار و فرسوده میشود. هر راه میانی دیگر برای نسوختن سیخ و کباب، در نهایت مثل همیشه به تشدید بحران می انجامد. انسان ایرانی برای دست یابی به این جهان مدرن بایستی بهای آنرا نیز ،یعنی رهایی از این حالات نارسیستی نابالغانه و دست یابی به فردیت جسمی و جنسیتی چندلایه و دست یابی به فضای باز و مدرن ایرانی را بپردازد وگرنه تکرار فاجعه می کند.

از طرف دیگر دقیقا این روشنگری پسامدرنی به رهبری کسانی مثل فوکوست (4)که از این واقعیت و شناخت دقیق معضلات بشری حرکت می کند که مشکل بشر- و به همینگونه نیز معضل ایرانی در ناتوانیش در عبور از بحران سنت/مدرنیت و یا ناتوانیش در عبور از این فضای نارسیستی نابالغانه- در گرفتاریش در ساختارهای قدرت دیسکورس فرهنگی و زبانی نهفته است.نمونه این ساختارهای قدرت در دیسکورس ایرانی را می توان، در سناریو و ماتریکس نارسیستی روان ایرانی و روابط نارسیستی ایرانی،کیش شخصیت پرستی و همه علائم دیگرش مشاهده کرد که در فرهنگ و زبان این جامعه و توسط یکایک ما ایرانیان در حال عمل کردن هستند و نقد و نشان دادن این ساختارهای قدرت و ایجاد تفاوت در دبسکورس جامعه و تلاش برای جایگزینی آن با موازین مدرن، با کمک ایجاد این تفاوت نگاهی،سلیقه ای،پرفورمانس، نقد و غیره یک وظیفه مهم نقد روشنگرانه پسامدرنی ویا جسم گرایانه است.

بر اساس این توضیحات حال به نقد یک نقد روانشناختی از شیما کلباسی بر من می پردازم و نشانه های ادامه بازی نارسیستی را در آن نشان میدهم و به نقاط ضعف علمی و روانشناختی آن اشاره می کنم و سپس با کمک مطلبی دیگر از شیما کلباسی، خشم و دل آزردگی نارسیستی و سنتی نهفته در پشت این نقد را بیشتر باز و روشن می کنم. مطلب اول نقد شده، در واقع مطلب دوم نوشته شده توسط شیما کلباسی می باشد. اما برای اینکه هم نقدش را بدون توضیحات نقد نوشته اول در باب ریشه های این نقد، به عنوان یک متن مستقل که ادعای علمی بودن دارد،مورد نقد قرار دهیم و هم بعد از آن با دیدن این نقد بر بستر نقد و مطلب اولیه، به عمق قضایا بهتر پی ببریم، از این شیوه استفاده کردم و نوشته دوم را اول مطرح کردم. در ضمن من از دو نوشته شیما کلباسی به عنوان وسیله ای برای نقد معضلات متن و خود او در حین نوشتن این متن و از طرف دیگر به عنوان تبلوری از فانتزیهای گروهی و معضلات نارسیستی جمعی ایرانی و نیز همه افرادی که در پشت این نقد قرار دارند، استفاده کرده ام و بدینخاطر نیز نقد را بدقت باز می کنم و این معضلات فردی و یا فانتزیهای گروهی را می جویم و نقد می کنم. در این چشم انداز نقد به فانتزیهای گروهی نهفته در متن و نگاه شیما کلباسی، من بویژه در کنار نگاه فرویدی و لکانی از شیوه و مکتب <روانشناسی تاریخی> لوی دماوس استفاده می کنم که اصولا به کمک دیدن و طرح نکات روانی نهفته در کاریکاتورها، مطالب و یا روزنامه ها و سایتها به درک و بیان فانتزیهای گروهی جمعی دست می یابد .او کسی است که در واقع با کمک نقد روانکاوی و دیدن تبلور این میل حمله و فانتزی گروهی آمریکایی در روزنامه هاو کاریکاتورهای آمریکایی، حمله پدر بوش به عراق را در آنزمان از قبل پیش بینی علمی کرده بود. مکتب پسیکو هیستوری یا روانشناسی تاریخی لوید دماوس در این بیست سال گذشته به یکی از شیوههای مهم روانشناسی توده ای و اجتماعی و درک معضلات گروهی و جمعی تبدیل شده است. البته اینجا به تئوری پایه ای او در باب <درامای تولد> و تکرار این درام و حالت دراماتیک در هیستریهای گروهی و یا جنگهای جمعی نمی پردازم. بلکه بر اساس شیوه او که در تصاویر احساسی و نوع کلمات و تپق زدنهای در نوشته و متون سیاستمداران و یا هنرمندان و فانتزیهای نهفته در درون این کلمات را به سان فانتزیهای ناخودآگاه گروهی می بیند و می نگرد، من نیز در کنار نقد نوشته شیما کلباسی و نگاه شخصی او به فانتزیهای گروهی و سنتی ناخودآگاه نهفته در درون متنش می پردازم. دقیقا این قدرت مکتب پسیکو هیستوری لوید دماوس است که نشان می دهد، رهبر و یا نماینده یک گروه( مانند نوشته شیما کلباسی که خودآگاه و ناخودآگاه نمایندگی خشم و اعتراضات گروهی از دوستانش و نیز فانتزیهای ناخودآگاه سنتی جمعی را دارد) در واقع تنها <جانشین پدر> بر بستر نگاه فرویدی نیستند،< بلکه در حقیقت رهبر و نماینده به سان جانشین مردم و نماینده ناخودآگاه آنها بیانگر و اجراکننده ی فانتزیهای گروهی می باشد،زیرا تاریخ و سیاست (همینطور نیز چالشهای هنری و علمی ) تبلور خواست تودهها و گروهها و فانتزیهای ناخودآگاه و خودآگاه جمعی آنهاست و نه رهبران. 5>. رهبران در نهایت تنها جاه طلبانی و یا بهترین بیانگران این فانتزیهای درونی بطورعمده نابالغانه بیش نیستند. اینگونه و با این شیوه هم بهتر می خواهم معضلات نگاه شیما و نگاه سنتی و نارسیستی ایرانی را باز کنم و هم به این طریق همزمان می خواهم فضای ایرانی را به روی مکاتب مختلف روانکاوی و امکانات نهفته در این مکاتب از مکتب روانکاوی فروید،کوهوت تا لکان از یکسو و از سوی دیگر مکاتبی مثل گشتالت تراپی، ترانس اکسیون آنالیز، کومونیکاسیون درمانی، روانشناسی تاریخی و غیره باز کنم و به نشان دادن ضرورت یادگیری این چندنگاهی، و چیرگی بر نگاه تک محورانه و در عین حال بسیار سطحی چنین نقدهای باصطلاح روانشناسانه چیره شوم و در حد توانم و در کنار کار دیگر نقادان و استادان توانای نقد روانشناختی در ایران از قبیل دکتر کاتوزیان،جلال ستاری،دکتر صنعتی و غیره به رشد سطح نقد روانشناختی و بالا بردن سطح تقاضا و سلیقه خواننده کمک رسانم. همزمان و بنا به سبک و شیوه نگارش تودرتو،چندلایه و خندان و پرطنزم ، اینجا نیز اینگونه خندان و عمیق و بی پروا به نقد نگاه شیما کلباسی و نوشته اش می پردازم و دروغها و معضلاتش و خشم و نقد نارسیستی اش و حالتهایی از کاراکترش را به خواننده نشان میدهم و از طرف دیگر به خواننده امکان مقایسه نقد تودرتو و چندلایه خندان مرا با نقد شیما کلباسی را می دهم. از طرف دیگر و از آنجا که هواداران نقد تثلیثی چون من، در کنار نقد بی پروا به اصول نقد علمی وفادار می مانند،مشخص است که این نقد من نیز نه بیان تمامی شخصیت شیما کلباسی و یا به معنای نفی قدرتهای او به سان شاعر مدرن، روانشناس و غیره است.بلکه قصد این نقد عمیق،خندان و بی پروا دقیقا این است که با نشان دادن ضعفها و معضلات عمیق تخصصی و احساسی در نوشته شیما کلباسی، به او این امکان را بدهد که یا با آیینه این نقد به دیدن برخی از اشتباهات و برخی از معضلات احساسی و شخصیتی خویش پی ببرد و هم از طرف دیگر با یک نقد در نقد مدرن و بدون این حالات خشم و پارانوییای نارسیستی به جدل و چالش متقابل و مدرن دست زند. طبیعی است که آنچه من به عنوان معضل کمبود فردیت چندلایه در نگاه شیما کلباسی در این نقد مطرح می کنم، تاثیر منفی خویش را بر کار و هنر ایشان نیز می گذارد ،چرا که بدون این ارتباط تثلیثی فردیت چندلایه هنرمند با موضوع شعر و یا متنش ، هنرمند نمی تواند نه به چندلایگی مضمونی شعر و متنش دست یابد و نه قادر است با ایجاد فاصله و ایجاد چشم اندازهای مختلف در متن و ایجاد راویان مختلف،متونش را به شکل پسامدرنی ، چندچشم اندازی و صاحب چندراوی کند. مطمئنا شیما کلباسی دارای قدرتهای تثلیثی و مدرن نیز هست،وگرنه شعرش قادر به جذب هیچ عنصر مدرن و پسامدرن نبود،اما در همین چندشعری که من از او خوانده ام، این کم لایگی و ناتوانی از ایجاد چندلایگی و چندچشم اندازی قابل مشاهده است و این شعر او را متوسط و دارای پیامهایی مشخص و ناتوان از چندنحوی و چندمعنایی می کند. البته این نگاه به شعر او،تنها یک نگاه اولیه و در واقع فقط به چند شعر اوست و ناقص است. اگر شعرش توانست نگاه مرا بخود جلب کند،شاید به نقد دقیقتر اشعارش و نقاط قدرت و ضعف نگاهش بپردازم. دقیقا بدین خاطر که نقد من یک نقد خلاق و کونستروکتیو است و حتی وقتی بیرحمانه و خندان می کوبد، در نهایت در حال شکاندن چرخه نارسیستی و ترکاندن بادکنکهای نارسیستی این هنرمندان و نشان دادن علل عدم توانایی رشد کامل متن و نگاهشان به نگاه و فردیت چندلایه مدرن است و بدینخاطر نیز فقط به متون و آنچه از متون می توان درباره حالات و معضلات متن و هنرمند پی برد،می پردازد. باری با این احترام به شخصیت هنرمند و روانشناس شیما کلباسی و بیان محدودیت و مرزهای نقد خویش و عدم میل و توان این نقد به توضیح شخصیت پیچیده شیما کلباسی و یا هر انسان دیگر ،اکنون می توانیم به نقد عمیق متن و نقد فانتزیهای ناخودآگاه گروهی و سنتی نهفته در درونش پی ببریم و با این شناخت خندان بر این بازی نارسیستی و نقد نارسیستی چیره شویم. باری ابتدا نقد روانشناختی شیما کلباسی:

« داریوش برادری (د.ساتیر) روانکاوی که نیازمند به روانکاو است!

داریوش برادری فردیست که تحت عنوان روانکاو به تحلیل افرادی می پردازد که بیمار وی نیستند! او مطالبش را بدون استناد به کتابها، ژورنالها و مقالات علمی می نویسد. وی دچار نوعی طغیان عصبی یا بیماری روحی است. او سعادت و شادکامی را در تایید حرفهایش توسط خوانندگانش میابد. او سعی دارد با برتری جویی به ظاهر علمی، خود را بر راس هرم قرار بدهد! او جهان هستی را به عنوان یک مجموعه نمی بیند بلکه به عنوان محیطی می بیند که متعلق به اوست و اوست که انسان متحولیست و اوست که می تواند شعور خواننده را به ریشخند بگیرد! عدم پاسخگویی به نیازهای وی در دوران کودکی، وی را به انسانی تبدیل کرده است که محبت و حس همدردی برایش نقش کلمات مخرب را بازی می کنند. وی ناموس پرستی را حق ایرانی می داند و به زن به چشم جنسی که متعلق است و در نتیجه حق کلام ندارد می نگرد. خشونت که بخش اصلی در جامعه ایرانی را بازی می کند به صورت "حق من است" و "حق تو نیست" مکرارا در نوشته داریوش برادری به چشم خواننده می رسد. وی سعی دارد تا با مقالاتش حقارتهای خود را فرافکنی کند. برادری می خواهد که منتقدی نداشته باشد و متاسفانه به دلیل عقده های دوران طفولیت نمی خواهد یا نمی تواند که به درمان روان خود بپردازد. وی در مقالاتش افرادی را سنتی خطاب می کند که زندگی فردیشان خود گواه پسا مدرنی ایشان است و از افرادی به عنوان مدل و نمونه مدرنیزم استفاده می کند که اکثر انتخاباتشان نشانه واپسگرايی و احتجار خود و یا اقتدار مستبدانه محیطی که در آن رشد و نمو داشته اند است. وی حتی استفاده واژه همجنسگرا را نادرست می داند و کلمه همجنسباز را تایید می کند و آنهم در کنار کلماتی از قبیل کفتر باز و دختر باز!! ناهنجاریهای نوشتاری برادری را می توان دسته بندی کرد و هر کدام را در بخشی با دلایل علمی به چالش گذاشت... او با سنت پرستی می خواهد به دنیای مدرن دست یابد! داریوش برادری یک روانکاو مخرب است و بهتر است به درمان عقده اودیپ خود بپردازد.

اگر دانی که نان دادن ثواب است ... تو خود میخور که بغدادت خرابست!»

از تیتر آغاز کنیم. برخلاف شیما کلباسی و دوستانش که بشدت هراس از این دارند که کسی به معضلات نهفته در متون و نگاهشان اشاره کند، من طرفدار هر نقد علمی و بویژه نقد روانشناختیم و اینگونه نیز خوشحال میشوم که یک نقاد روانکاو و یا توانا به نقد روانشناختی به معضلات نارسیستی، روان پریشانه و غیره در نگاه و متون من اشاره کند،اگر که در متون من چنین معضلاتی می بیند و با بیان انتقاداتش و نشان دادن دقیق معضلات روانی نهفته در متون من به من این امکان را دهد که با چالش و بررسی نگاهش به بررسی این معضلات بپردازم و اگر حق دارد از او یاد بگیرم و به تصحیح نگاهم بپردازم. برای اینکار اما بایستی اولا این نقاد مثل نقدهای من نکات مشخص در متون من را که این معضلات را نشان می دهد، بررسی و نشان دهد و دقیقا هم بگوید که معضل من یا کمپلکسهای نابالغ روانی من از نگاه ایشان چیست. اینکه شیما کلباسی در متنش نه تنها اشاراتی به این متون و نشانه های عارضه های روانی نمی کند و در واقع فقط حکم بدون مدرک صادر می کند، نشان میدهد که چقدر شیما کلباسی از ابتدا با خشم و دل آزردگی نارسیستی این مطلب را نوشته است و قصدش نه نقد بلکه تخریب بوده است. زیرا در توهم نارسیستی اش و نگاه انحصارطلبانه اش، هر نقد و انتقادی به خویش و یارانش را چون توطئه انگلیسیهای دایی جان ناپلئون می بیند. جالبی دیگر این است که شیما از یکطرف مرتب مرا متهم به روانکاوی دوستانش می کند، و خودش صدبار بدتر و بشیوه ای کاملا غیرعلمی هی به من تهمت روانی می زند. خنده دار این است که شیما نمی تواند در متنهای من هیچ جایی بیابد که من به کسی بگویم، احتیاج به روانکاو داری،چون برای چنین حرفی احتیاج به اطلاعات عمیق از زندگی شخصی یک فرد داری. همانطور که در متون من مشخص است،من هرجا هم که برای مثال به کمپلکسهای روانی نهفته در متون شهریار کاتبان اشاره می کنم، در عین تحسین کارهای هنرمند فقط به نقاط ضعف و معضلات روانی نهفته در متون اشاره می کنم و بدینخاطر نیز چنین پیشنهاداتی نمی دهم. یعنی نقد من از ابتدا یک نقد خلاق و کونستروکتیو است، زیرا بر پایه تحسین و احترام به قدرت یک هنرمند، به بیان نقادانه کمپلکسها و بحرانهای نهفته در متون او می کند. اینجا اما می بینیم که در همان تیتر اول موضوع شیما کلباسی در واقع تخریب نارسیستی است. از طرف دیگر بقول معروف می توان گفت که خوب از متخصص کم سواد و اسیر حالات نارسیستی چه انتظاری داری داریوش و چه بهتر که اینگونه می نویسد،تا با نقد او و نشان دادن ضعفهای عمیق او، راه را برای نقادان رقیب و توانای خوب و چالشهای مدرن باز کنی. زیرا همین خشمهای سرباز زده این دوستان نشان می دهد که چقدر معضل نارسیستی و کمپلکسهای نابالغ روانی اینجا و در این فضا نهفته است و اکنون چون من نیشتری به این زخم قدیمی و چرکین زده ام، ابتدا چرک و کثافت بیرون می زند، تا سپس زخم ترمیم یابد و تبدیل به تجربه شود. بقول نیچه وقتی سد می شکند، ابتدا گل و لای می آید و آنگاه آب زلال. اینگونه نیز برای نشان دادن عمق این فاجعه فرهنگی من دقیق جملات را می شکافم، وگرنه این نوشته آنقدر خنده دار و مضحک است و اینقدر خشم و نفرت نارسیستی نویسنده اش از ده فرسخی داد می زند،که اصلا نیازی به نقد او نیست. تنها به من این امکان را می دهد که به سان ابژه تحقیق و شکلی دیگر از این حالات نارسیستی، باز هم بیشتر به آسیب شناسی این بیماری ایرانی بپردازم و هم با نشان دادن حالات مشابه آن در فرهنگ و سنت ایرانی و بویژه بخش سنتی ضدمدرن،نشان دهم که چرا همیشه در فرهنگ ما و بویژه فرهنگ معاصر، چپ و راست، مدرن افراطی وسنتی افراطی به یکدیگر تبدیل می شوند و در واقع دو روی یک سکه هستند. این معضل نارسیستی و این رابطه نارسیستی شیفتگانه/متنفرانه نقطه مهم پیوند درونی آنهاست و نقطه درگیری اصلی آنها با مدرنیت. به این خاطر، آن یکی برای رهبر سنتی و یا مذهبی و مسلکیش سینه چاک می دهد و اسیر مراد و معبود خویش است و در نام او گردن مخالف را می زند و جمع و جلسه بهم میزند و نقشه قتل فیزیکی و روحی مخالف را در توطئه های پشت پرده می چیند، بجای آنکه با رواداری و چالش مدرن، تن به دیالوگ و نقد متقابل و جدل متقابل و خندان اندیشه ها و سلیقه ها دهد، و این یکی نیز ،برای مثال شیما کلباسی و امثال او، بجای نقد دست به تهمت و تخریب می زنند و بخاطر دوست یا مرادی سینه چاک می دهند و مثل قمرخانومها و غیره خشگمین به میدان می آیند و از اول تهمت می زنند و هوچی گری می کنند. کافی بود که واقعا شیما کلباسی با خواندن دقیق مطالب روانشناختی و یادگیری این نقد بشیوه فرویدی،لکانی و غیره، به نقد تثیلیثی مطلب من و بیان معضلات درون متن من می پرداخت،تا بجای این بحثها خواننده به چشم اندازهای مختلف متون و یک نقد در نقد مدرن دست یافت و زمینه چالش و نقد تثلیثی بعدی و گفتمان بیشتر و عمیقتر ریخته میشد. اما برای اینکار دقیقا عبور از این ژوئیسانس نارسیستی و دستیابی به ارتباط تثلیثی و جدایی دوستی با نقد لازم است که او لااقل اینجا قادر به آن نیست. مشکل عمیقتری اما در همین جمله اول وجود دارد که حکایت یک فانتزی سنتی گروهی ایرانی است و بیان آن از طرف یک شاعر مدرن و از همه مهمتر یک روانشناس دردناک است. برای من که در جهان مدرن یاد گرفته ام، نقاد حق نقد عمیق روانشناختی و یا ادبی متن را بدون هیچ توجهی به احساسات نویسنده را دارد، حتی گفتن جملاتی مثل <او به روانکاو احتیاج دارد> اصلا دردناک نیست بلکه چون دلیلی نمی آورد خنده دار است و چونکه از یاد می برد که برای این دیاگنوستیک احتیاج به اطلاعات فردی دارد که در اختیار ندارد. از جمله مشخص است که از روی خشم و دل آزردگی گفته شده است و گرنه برای من روان درمانگر که همیشه در مسیر کارم، دورههای روانکاوی فردی و سوپرویزون برای برخورد به معضلات شخصی و کاری می گذرانم، رفتن نزد روان درمانگر یک امر بدیهی است. همانطور که امروزه داشتن یک روانکاو یا روان درمانگر در کنار پزشک خانواده، به یک امر بدیهی تبدیل شده است. موضوع دردناک معنای احساسی نهفته در این خبر شیما کلباسی است که بیانگر عقب ماندگی فکری و بازتولید یک فانتزی گروهی سنتی است. همانطور که در بحث قبل نیز بر بستر کومونیکاسیون درمانی کسانی چون پاول واتسلاویک مطرح کردم،هر جمله دارای یک <خبر و یا خبر اطلاعاتی> و یک یا یکسری <پیکهای احساسی یا خبر احساسی> است که در شرایط اختلال گفتمانی و یا اختلال ذهن گوینده این دو حالت بر علیه هم عمل می کنند و جمله در واقع یک معنای دو پهلو و اختلال میان احساس و خبر و یا در بدترین حالت معنای روانشناسی <دبل مایند> دارد که در این شیوه حرف و احساس نهفته در سخن چنان با هم متناقضند و همدیگر را نفی میکنند که طرف مقابل را به فلجی و گیجی احساسی و در صورت تداوم این حالات به عنوان شکلی اصلی دیالوگ به حالات دیوانه وار و جنون مبتلا می کند. بحث دبل مایند بحث مهمی در روانشناسیت که اینجا بدان وارد نمیشوم،چون یکی از شیوه هایی که برای مثال در خانوادههای اسکیزوفرن باعث انتقال اسکیزوفرنی به کودکانشان میشود، این است که بخاطر حرفهای دوپهلو، و متناقض پدرومادر، کودک را مبتلا به گیجی و سرگیجگی احساسی و فلجی روحی می کنند. مشکل حرف شیما کلباسی اما بیشتر در این است که در زیر این خبر < او احتیاج به روانکاو دارد> در واقع می خواهد بگوید که < او بیمار است و از اینرو حرفش غلط است، چون بیمار روانی است و مشکل روانی دارد >. یعنی شیما کلباسی بظاهر روانشناس و در باطن بشدت سنتی، بیمار روانی بودن را،معضل روانی داشتن را به سان یک ضعف و یک نشانه از ناتوانی می بیند. او مثل آدمهای سنتی که به آدم افسرده، معتاد،اسکیزوفرن و غیره سرکوفت می زند و او را بی ازرش و ضعیف می داند و کسی که بیمار روانی داشته باشد، در منطق سنتی او دارای عقل نیست و حرفش غلط است. او در خشم نارسیستی اش همزمان معضلات عمیق سنتی و نگاههای سنتی خویش را رو می کند. چون حتی بفرض که من معضل روانی داشته باشم، چگونه ممکن است با این سلاح بیمار بودن و حتی بدون نشان دادن مدرکی،تمامی نقد مرا نفی کرد و غلط دانست و دوما حتی به عنوان روانشناس ندانست که بیماری روانی و کمپلکسهای روانی در هر نوعش در نهایت یک بیماری بلوغ است و پیش شرط تحول بشری و بلوغ درونی انسان و نه یک وسیله برای سرکوفت و تهمت به دیگری. تنها یک موجود سنتی مبتلا به وحدت طلبی نارسیستی می تواند در بیماری و بحران و کمپلکسهای یک افسرده و یا روان پریش نشانی از تبعید، بد بودن و اهریمنی بودن،بی عقل بودن ببیند. بقول لاکان در مقاله معروفش <خانواده> تعریف کمپلکسهای روانی بشرح ذیل است:

< کمپلکس روانی در واقع در یک شکل منسجم و فیکس گونه مجموعه ای از واکنشهایی را بهم پیوند می زند که این واکنشها از واکنشهای ارگانی،احساسی، از واکنشهای عاطفی تا رفتاری را دربر می گیرد. کمپکلس بدین معناست که او او یک شکل از واقعیت محیط اطراف را بازتولید می کند و درواقع به یک شیوه دوگانه. اولا شکل کمپلکس این واقعیت را و پیش شرطهای عینی مربوط به یک مرحله مشخص تکامل روانی را نمایندگی می کند؛ این مرحله تکامل روانی حالت و وجود کمپلکس را زمینه سازی و مشخص می کند. دوما هربار تاثیرش بر تجربه کردن و واقعیتهای فیکس شده بر این تجارب را تکرار میکند،بویژه هروقتی که تجربیات و حالات خاصی ظاهر میشوند که درجات والاتری از عینیت و تحکیم این واقعیت را می طلبند.6>

حالا خودتان با توجه به این نگاه سنتی شیما و هراس درونیش از هر بیماری و کمپلکس روانی حدس بزنید که لبخندهای همیشگی شیما در عکسهایش تا چه اندازه نماد شخصیت خودآگاه او و تا چه اندازه تلاش برای پوشاندن هر عنصر نامتعارف،هر چین و چروک افسرده گونه و پوشاندن هر حالت بقول ایشان بیمارگونه است. از طرف دیگر اگر این معیار ایشان را به سان معیار سنجش هنر و علم بگیریم و هر نوشته ای را که نویسنده اش دارای معضلات روانی باشد،بدور بیاندازیم، بایستی تمامی ادبیات،هنر،فلسفه و علم را بدور بیاندازیم، زیرا شما در زندگی و نگاه هیچ اندیشمند،هنرمند و روشنفکری نیست که نشانه ای از این حالات را نیابید. زیرا بدون این حالات و بخشهای مختلف خیالی،سمبلیک و واقع درون هر انسان نه ایجاد فانتزیهای هنری و علمی و غیره ممکن است و نه تحول درونی و گذار از جهان خیالی نارسیستی به جهان سمبلیک و تحول حالات نارسیستی،پارانوییا،ادیپالی به تمناهای قدرتمند و پرشور نارسیستی،پارنواییا و اعتراض و عشق بالغانه خویش. اگر حرف شیما را که هر جمله اش نافی موضوعات بنیادین روانکاویست را قبول کنیم،پس اصلا نباید برای مثال نظرات فروید را بخوانیم و روانکاوی را بدور اندازیم، زیرا فروید در دورههای مختلف زندگیش هم گاه دچار اعتیاد به ماده مخدر (مانند اعتیاد به کوکایین) و یا حالات و ترسهای شدید درونی و ناتوانی جنسی دوره ای بوده است که خود نیز و یا دیگران به نقد آنها پرداخته است و این هراسها و معضلات شخصی او و نقد درونگرایانه آنها یکی از پایه های اصلی تکامل متد و نگاه روانکاوانه اوست. برای مثال او در کتاب <تعبیر خواب> خویش به تفسیر روانشناختی خوابهای خویش و بیماران دیگر دست می زند و فانتزیهای نهفته ادیپالی،جنسی و غیره را در آنها بازمی جوید. پس بر مبنای منطق این شاعر و باصطلاح روانشناس سنتی بایستی فروید و کل روانکاوی را تکفیر کرد و به سان توهمات یک بیمار بدور انداخت. به هراس درونی نهفته از هر بیماری و معضل روانی در این جمله این نارسیست خود بزرگ بین که در خفا خویش را به احتمال زیاد بزرگترین شاعر و روانکاو ایرانی می پندارد و (حتما شادترین و زیباترین و چند ترین دیگر) و بدینخاطر از نقد تثلیثی و پارادکس و خندان من که این توهمات نارسیستی و بادکنک نارسیستی او و دوستانش را می ترکاند متنفر است، توجه کنید و تثلیثی و بااحترام به ایشان بخندید تا شاید با ترکیدن بادکنک نارسیستی اش بزمین خورد و یکبار هم شده احساسات پارادکس خویش را نشان دهد و شاید در عکس بعدی ما شاهد نگاه افسرده ولی صادقانه کسی باشیم که شوکولات نارسیستی خویش را از دست داده و نمی تواند آن را بمکد. زیرا دقیقا موضوع جهان زیبا و پارادکس بشری و حقیقت ذات پارادکس و شکاف خورده و چندلایه فرد و انسان این است که کیست که کمی نویروزه، روان نژندی و روان پریشی یا افسردگی نداشته باشد. آدم کاملا سالم، یک توهم نارسیستی است. این قدرت فروید و روانکاویست که نشان می دهد همه دارای این کمپلکسهای روانی و نیز حالات نویروتیک هستند. تفاوت در درجه کمی و کیفی این حالات نویروز یا روان-نژندی و حالات اسکیزوفرن است که باعث تفاوت میان انسان نسبتا سالم و انسان نسبتا بیمار میشود و یا در حالت روان پریشی میان نبوغ و جنون تفاوت ایجاد می کند. این درجه بندی و تفاوتها درجه بندی کمّی و کیفی است و جاودانه نیز نیست. از اینرو هر انسانی می تواند مرتب به بیماریهای روانی و معضلات روانی دچار شود و در واقع بایستی برای مثال به بحرانهای مختلف روحی دچار شود. زیرا پیش شرط تحول روحی همیشه یک بحران روحیست و بقول لاکان(7)< ناخودآگاهی ما از کار باز نمی ایستد>،مرتب تصاویر و فانتزیها یا باصطلاح بیماریهای جدیدی در قالب زیباترین تصاویر گاه وحشتناک،گاه جذاب و در همه حال پرقدرت سوررئالیستی و بشیوه مجاز و استعاره ایجاد می کند که شخص بایستی دیگر بار با عبور از یک بحران درونی این شورها را در خویش تعالی بخشد و از ژوئیسانس به تمنای چندلایه و قدرت جدید خویش جذب و تبدیل کند. اما مشکلات نگاه شیما کلباسی و حالت تراژیک/کمیک این نگاه نارسیستی و خشم و خود بزرگ بینی نابالغانه و دن کیشوت وار و یا پارانوییای دائی جان ناپلئونی او و دوستانش به همین بقول معروف دادن یک <سوتی> ختم نمیشود. این اول تئاتر نارسیستی ایشان است که آنچنان غرق بازیش و اسیر نگاه امیال ناخودآگاهش هست که نمی بیند، با هر جمله بخش دیگری از معضلات درونی خویش را و معضلات نارسیستی خویش و دوستانش را که ناخودآگاه یا خودآگاه نمایندگی می کند ، برملا میسازد. تفاوت من با او در این است که با اینکه با نقد و طنز این حالات و معضلاتش را نشان می دهم ، که به نقدش و احتمال زیاد به برخی از اشعارش و به عدم توانایی دست یابی کاملش به فردیت تثلیثی و هنر چندلایه ضربه می زند، اما داشتن این معضلات روانی را به وسیله سرکوب او تبدیل نمی کنم، بلکه بر بستر نگاه مدرن و نگاه جسم گرایانه خویش ، تنها با نشان دادن این معضلات که باعث عدم علمی بودن نقد و نگاهش و اسارت نگاهش در بند این لذایذ نارسیستی میشود، همزمان می گویم که چرا این نارسیسم و امیال پرقدرت خویش را با جذب کردن در جهان خویش و تعالی بخشی آنها به نارسیست خندان،پارانوییای خندان و یا تمنای نارسیستی و اعتراض تثلیثی به قدرت و بلوغ تازه خویش تبدیل نمی کند. زیرا اگر چنین کاری کند، آنگاه به جای حمله به نقد من، به تحسین نقدم می پرداخت و همزمان از چشم انداز خویش به بیان نکات ضعفش و بیان بی پروای معضلات نقدم می پرداخت. موضوع این است <که چرا نارسیسمش و لذتش اینقدر بیمارگونه و اندک است>.

حال به جمله دوم شیما کلباسی در متن می پردازیم. او می گوید:

« داریوش برادری فردیست که تحت عنوان روانکاو به تحلیل افرادی می پردازد که بیمار وی نیستند!»

برای یادآوری دوستان باید بگویم که منظور شیما کلباسی از< روانکاوی افرادی که بیمار او نیستند>، مقاله قبلی من در باب معضل نقد و نقادی و نقد من در باب جدل نارسیستی است که چون بخشی از کسانی که به نقد حرکاتشان و احساساتشان در حین این بازی نارسیستی پرداخته ام، از دوستان ایشان هستند،بشدت ناراحت شده اند و نیز احتمالا به خاطر نقدهای قبلی من درباره اشعار و متون هنرمندانی دیگر که مورد دوستی یا پرستش ایشان هستند و یا بخاطر تحسین نقادانه من از کسانی که ایشان از آنها متنفر هستند می باشد. از آنجا که گویی شیما کلباسی روانشناس است، با آنکه حقیقتا مطلبش در حد نوشته یک شاگرد ترم اول روانشناسی است و احتمالا بدون هیچ آشنایی به روان درمانی و یا تجربه کاری در این زمینه ها این مطلب را نوشته است، با این وجود من به این موضوع احترام می گذارم و دقیقا بدین دلیل که همکار است، توانایی و مسئولیت یک همکار را از او می طلبم و با این معیار نیز نوشته اش را نقد می کنم. برای کسی که روانشناسی خوانده است و یا حدااقل به این موضوعات آشنایی دارد، بایستی این موضوع آشکار و بسیار بدیهی باشد که میان روانکاوی و نقد روانشناختی تفاوت فراوان وجود دارد و نیز همزمان بداند که نقد روانشناختی یک عرصه مهم در حوزههای عملکرد دانش روانکاوی است. چگونه ممکن است کسی که روانشناسی خوانده است، نداند نقد روانشناختی هنر و ادبیات، مذهب و اسطوره،اجتماع که از فروید،یونگ،اوتو رانک، و دیگران شروع میشود و امروزه تا امثال ژیژک و تئوریهای روانکاوی هنر و فیلم و غیره ادامه می یابد، یک حوزه مهم در عرصه نقد ادبی و هنری و یا اجتماعیست و در راستای این سنت و تحولات مهم این حوزه مهم در روانکاوی و نقد روانشناختی است که این نقد من نیز به نقد روانشناختی متون هنرمندان و معضلات فرهنگی ایرانی و یا به نقد یک جدل نارسیستی در عرصه عمومی می پردازد و ماتریکس و علل روانیش را نشان می دهد. از نوشته های فروید در باب گرههای ادیپ و روحی هنرمندانی مثل داستایوسکی و میکل آنجلو، داوینچی و غیره، در آثاری مانند <داستایوسکی و قتل پدر>،<موسی و میکل انچلو>،<یک خاطره دوران کودکی لئوناردو داوینچی> و غیره، تا نقدهای لاکان بر دوستان هنرمندش و یا بر هنرمندانی مانند دساد در مقاله <کانت و دساد>، تا نقدهای ژیژک بر متون فیلمهای مدرن و هنرمندان و کارگردانهای مدرن مانند هیچکاک و یا هنرمندان و کارگردانهای معاصر، همه و همه حکایت از یک سنت عمیق روانکاوی و نقد ادبی می کند که در این عرصه دهها و صدها روانکاو و روانشناسی کار کرده و می کنند. حال شیما کلباسی بدون شناخت به این مسائل ابتدایی نقد روانکاوانه، به این سادگی مرا متهم به روانکاوی دوستانش بدون اجازه آنها می کند. گویی که بنظر ایشان من بایستی اجازه بگیرم، به نقد یک دفتر شعر یا متون منتشر شده هنرمندان، یک جدل نارسیستی در عرصه وبلاگ عمومی بپردازم اندیشه اراده گزینش و سنت وزارت ارشادی آن چنان در جان و روان این باصطلاح هنرمندان مدرن ما جا افتاده است،که حتی برای نقد هم بایستی ازشان اجازه گرفت. تنها اینجا آنها هم نقش اداره ارشاد و هم قاضی امر به معروف و نهی از منکر را بازی می کنند. از طرف دیگر همین نگاه و جمله او نشان می دهد که رابطه اش با مدرنیت بطور عمده بر اساس یک رابطه شیفتگانه نارسیستی و بدون درک موازین بنیادین مدرنیت است و بدینخاطر اصول پایه ای مدرنیت مانند رواداری و چالش متقابل در همه سطوح و به همه گونه های روانشناختی،زبان شناختی و غیره را نفی می کند. گویی در نگاه شیما کلباسی ،مانند فانتزی ناخودآگاه بخش دیگری از این نارسیستهای نابالغ ایرانی،مدرنیت بدین معناست که <هر چه می خواهد دل تنگت بگو> و هیچکس هم حق ندارد به نقد آن بنشیند. برعکس ،قدرت و پویایی مدرنیت ناشی از این است که در عین اینکه به هر فرد امکان بیان نظرش را می دهد، به دیگری نیز امکان نقدش را می دهد. اینگونه بر بستر رواداری و رقابت اندیشه ها و بازی قدرت اندیشه ها،پویایی و تحول اندیشه ای و علمی خویش را بوجود می آورد. زیرا چون این قانون رواداری و رقابت و نقد متقابل بر بازار عرضه و تقاضای اندیشه و نگاه حاکم است،هر کس که بخواهد سخنی مطرح کند و بخاطر اینکه سخنش مورد توجه واقع شود و در رقابت توان مقابله و چالش و پیروزی داشته باشد، سعی میکند اندیشه اش را علمی و دقیق و بر اساس معیارهای دیسکورس و حوزه مشخصش قوی و پربار سازد و همزمان مرتب از طریق چالش و نقد دیگران به ترمیم و بهبود سیستم و نگاه خویش می پردازد،تا امکان ماندن و بازی و رقابت در عرصه و حوزه تخصصی اش را داشته باشد و به اینخاطر مرتب در حال تحول و چالش اندیشه ای و نگاهی قرار دارد. در ذهن ایرانی اسیر این بازی نارسیستی، اما این حالت پارادکس و مهم مدرنیت جذب نمی شود و او در پی یافتن لذت نارسیستی و محو شدن در نگاه معشوق و اینجا مدرنیت، مدرنیت را به یک تصویر نارسیستی <هرچه دل تنگت خواهد بگو و بکن> تبدیل و مسخ می کند و مسئولیت مهم مدرن در برابر نگاه و جهان خویش را نمی خواهد به عهده گیرد. به اینخاطر نیز ایرانیان اینقدر با مدرنیت و موضوع فردیت و مسئولیت فردی مشکل دارند و یا نمی توانند به پارادکس نگاه مدرن که در این رواداری و رقابت متقابل، در این بازی عرضه و تقاضا اندیشه ها و سلیقه ها نهفته است،کامل تن دهند و نارسیست وار می خواهند هر چه می خواهند بگویند ولی کسی آنها را نقد نکند و اینگونه مثل شیما کلباسی یک نقد دقیق روانشناختی را سریعا نفی می کند. زیرا بقول ایشان این نقد جرات کرده است بازی نارسیستی ایشان و دوستانشان را نقد و بررسی کند. فروید یک عارضه و ثمره اصلی حالات نویروتیک را در این میدید که انسانهای نویروتیک قادر به دیدن بخشهایی از واقعیت اطراف نیستند. بقول نیچه که از چندپارگی انسانها در کتاب <چنین گفت زرتشت> سخن می گوید،چنین انسانهایی یا یک گوش بزرگند و یا دهنی بزرگ و بقیه اجسامشان کوچک است و نمی توانند خوب ببینند و بچشند و لمس کنند. فریتز پرلز پایه گذار گشتالت تراپی این حرف فروید را به این گونه بیان می کند که <انسانهای نویروتیک دارای سوراخهایی در درون قدرت ادراکی و احساسی خویش هستند و به این خاطر چیزهایی را دقیق نمی بینند و یا حس نمی کنند.8>. پرویز صیاد در فیلم زیبایش < در امتداد شب> ترانه ای نوشته شده توسط خودش را بوسیله هنرپیشه اش گوگوش به اجرا می گذارد که این ترانه نیز دقیقا مضمونش همین است که انسان ایرانی نگاه می کند،اما نمی بیند. گوش می دهد،اما نمی شنود.(در انجیل نیز چنین نوشته ای وجود دارد). در همین اولین جمله شیما کلباسی همین ناتوانی دیدن موضوعات بسیار ابتدایی در جهان خارج از خویش و کم سوادی وحشتناک او در زمینه نقد روانشناختی و روانشناسی و نیز ناتوانی از دیدن این تفاوت اساسی میان نقد روانکاوی و کار روانکاوی و یا ناتوانی از دیدن موضوعات بنیادین چالش مدرن وجود دارد و بباور من دقیقا بخاطر همین خشم و دل آزردگی نارسیستی و رجعت نارسیستی ناشی از شکل گرفتن ناکامل هویت مدرن و تثلیثی است که نمی تواند این موضوع ساده را ببیند و حس کند و یا مقاله را درست بخواند و بفهمد که نوشته من اصلا به کل شخصیت افراد هنرمند نمی پردازد، بلکه همانطور که مرتب در همین متن نیز تکرار می کند، تنها به نقد یک متن و یا هنرمند پشت یک متن مشخص می پردازد و مرتب تکرار می کند که این متن و یا این جدل نارسیستی نمی تواند بازگوی کامل شخصیت حقیقی و حقوقی نویسندگان و یا جدل کنندگان باشد و فقط می خواهد به حالات و روحیات آنها در حین این جدل و یا معضلات روانی نهفته در این نوشته ها و متون اشاره کند و یا وقتی به شخصیت هنرمند پشت اثر از طریق اثر می پردازد و ار روی آثارش به درک معضلان نارسیست، ادیپالی و یا تن نمایی او نائل می شود، این توضیحات بهیچوجه بیانگر کل شخصیت هنرمند پشت اثر و یا دلیل نهایی برای دیدن این حالات در او نیست. زیرا برای یافتن دیاگنوستیک نهایی،چنین شخصی بایستی با خواست وانتخاب قبلی نزد یک روانکاو رود. از اینرو نیز که عرصه نقد،عرصه روانکاوی شخصی و دیاگنوستیک شخصی نیست و بخاطر نداشتن اطلاعات شخصی قادر بدین کار نیست و اصلا در پی آن نیست، زیرا این دیاگنوستیک محدود به محیط امن و امان اطاق روانکاویست، از آنرو نیز نقد روانشناختی در پی درک و بیان معضلات و یا کمپلکسهای روانی نهفته در متن و نگاه هنرمند و درک تاثیر این معضلات و نیز کمپلکسها بر متن و نگاه هنرمند است و دقیقا بدینخاطر بیانگر تکه ای از اونیورسوم درونی یک فرد هنرمند است و نه دیاگنوستیک کامل او. نقد روانشناختی می خواهد با دیدن این کمپلکسهای انسانی و چگونگی گذارهای مثبت و منفی این کمپلکسها در آثار و نگاه هنرمند به دلایل قوت و ضعف هنری این آثار و یا هنرمندان پی ببرد و اینگونه دریچه ای دیگر برای شناخت و درک متن و هنرمند و خلاقیت هنریش بگشاید. بدون آنکه نقد روانشناختی بخواهد بگوید که دقیقا بخاطر این معضلات و کمپلکسها هنرمند این یا آن گونه نوشته است. زیرا علت نهایی خلاقیت هنری بر هیچ کس و حتی بر هنرمند آشکار نیست و تنها میتوان چشم اندازها و فاکتورهای مختلف را مطرح کرد. بدین خاطر نیز فروید در حالیکه بی پروا در نقدهایش بر آثار هنرمندان گذشته و حال به معضلات ادیپالی،جنسی و غیره هنرمندان اشاره می کند و به تاثیر گذارهای منفی و مثبت کمپلکسهای ادیپالی در آثار هنرمندانی چون میکل آنجلو، داستایوسکی و غیره می پردازد و حتی از احتمال ارتباط میان اعتیاد به قمار داستایوسکی برای پس زدن اعتیاد به استمناء داستایوسکی بر اثر نقد متنش سخن می گوید و همزمان با نقد نوولی از اشتفان تسوایک که هم عصر فروید بود و نوولش در همان سال منتشر شده بود، به پیوند میان داستایوسکی و تسوایک بر اساس مضمون مشترک این پیوند میان اعتیاد به قمار به سان جایگزینی برای اعتیاد به خودارضایی می پردازد ، و همزمان در همان مقاله و شاهکاری از نقد روانشناختی < داستایوسکی و قتل پدر> می گوید که نقادی روانشناختی هیچگاه نمی تواند دلایل نهایی خلاقیت هنری را کشف کند و بویژه بایستی < روانکاوی سلاحهایش را در برابر مشکل شاعر (علت نهایی خلاقیت شاعر.تاکید از من) بزمین بگذارد.9> و به محدودیتش و مرز شناختیش پی ببرد. سوال این است که اولا چرا این دوستان این تعاریف مداوم چشم اندازی روانشناختی از متون و هنرمند را و تاکید مداوم بر اینکه این نقدهای روانشناختی بازگوکننده شخصیت نهایی هنرمند نیست و فقط به این متون و نگاه نهفته در پشت این متون می پردازد، چشم می پوشند و آن را نمی بینند و چرا از طرف دیگر اینقدر از نقد روانشناختی وحشت دارند و از اینکه نقد به بیان معضلات نارسیستی،تن نمایانه متن و هنرمندی و یا حسادت زنانه و سنتی هنرمندی دیگر در یک متن و جدل نارسیستی بپردازد. چرا آنها اینقدر از بیان و نقد این حالات خویش وحشت دارند،در حالیکه نقد مرتب مطرح می کند که این کمپلکسهای روانی پیش شرط بلوغند و موضوع دست یابی به گذار مثبت و جذب و تعالی بخشی این حالات در خویش و در متن خویش برای دست یابی به فردیت چندلایه هنری و متن مدرن و چندلایه و برای دست یابی به توانایی گفتمان و چالش مدرن و تثلیثی است. چرا این دوستان از دیدن نقش خویش در این آینه نقد روانشناختی هراس دارند و به تکفیر آن و شکاندن آینه با خشم نارسیستی می پردازند. آینه ای روانشناختی که دوستانه و خندان و همراه با تحسین قدرتهای این هنرمندان، به نقد علمی معضلات و کمپلکسهای روحی متون و نگاهشان می پردازد و همزمان مرزش را می داند و بیان می کند و این نقد روانشناختی را به سان چشم انداز به گوشه ای از روان هنرمند و یا روان متن و نه دیاگنوستیک و روانکاوی کامل شخصیت هنرمند پشت متن و یا وسیله درک جامع شخص حقیقی و حقوقی پشت متن مطرح می کند. سوال این است که چرا آنها می خواهند از نقد روانشناختی یک شیر بی یال و دم درست کنند که یا به مدح آنها بپردازد و یا به نفی دشمنانشان مشغول گردد. جوابش این است که آنها می خواهند نقدشان نیز مثل خودشان نارسیستی باشد و به خودبزرگ بینی ابلهانه شان لطمه ای نزند و مثل انسان سنتی نارسیستی که می ترسد، آبرویش برود و نقد باعث بیان معضلات درونیش شود، از نقاد می خواهد که هیچ توضیحی درباره حالات روانی و کمپلکسهای روانی درون متن و یا هنرمند پشت متن نکند. زیرا از طرف دیگر اینقدر سنتی است که خیال می کند،کمپلکس داشتن بد است و حرام است و نمی داند که کمپلکسهای روانی خوب یا بد نیستند و در واقع پیش شرط بلوغ فردی،جنسی و جنسیتی هستند و تنها نوع گذارشان می تواند بیمارگونه یا بالغانه باشد. یعنی همه انسانها خوشبختانه گره حقارت،گره ادیپ، بخش خیالی و نارسیستی و یا بخش سمبلیک و واقع دارند و تنها چگونگی حالت بیمارگونه و یا بالغ این گذارها می تواند به سلامت و یا بیماری روحی فردی منتهی شود. برای درک این هراس و برای مثالی از این نقد روانشناختی می خواهم کمی بیشتر به یک شاهکار نقد روانشناختی یعنی مقاله <داستایوسکی و قتل پدر> بپردازم. در مقاله دوم اروتیسم به شاهکاری دیگر از این نقد روانشناختی یعنی مقاله لاکان در باب فانتاسمهای دساد بنام <کانت و دساد> پرداخته ام و یا در همان مقاله و مقالات اول و سوم از نقدهای ژیژک بر هنرمندان و فیلمهای معاصر نام برده و تشریحش کرده ام.

فروید در بخش اول نوشته <داستایوسکی و قتل پدر.10> به تشریح کاراکتر و شخصیت داستایوسکی،حالات مازوخیستی اش،احساسات گناهش، حالات صرعش و ارتباط این حالات با گره ادیپ و احساسات دوسویه و حل نشده داستایوسکی در رابطه با گره ادیپش سخن می گوید و حتی این معضلات و ناتوانیهای درونی داستایوسکی در عبور از هراسهای اختگی و در دست یابی به یک فردیت مستقل را را علت مهم تبعیت داستایوسکی از تنبیه ها و فرمانهای تزار و نیز تابعیتش و گرایشش به دنیای مسیحیت می داند. و در بخش دوم نوشته با نگاهی به یک نوول اشتفان تسوایک و نقد موضوع ارتباط اعتیاد به قمار به سان جایگزینی به اعتیاد به خودارضایی در متن نوول تسوایک و در زندگی و اعتیاد به قمار داستایوسکی،به نقد روانشناختی نوول تسوایک و معضلات مربوط به خودارضایی و قماربازی در آن و در زندگی داستایوسکی می پردازد و قماربازی داستایوسکی را به سان جایگزینی برای اعتیاد به خودارضایی معرفی تشریح می کند. اینگونه بباور فروید ناتوانی داستایوسکی از دست یابی به یک گذار کامل م ومثبت گره ادیپ و باقی ماندن کمپلکسهای اختگی و احساسات گناه شدید در او حتی باعث ضربات شدید به هنرش و قدرتش و نیز به سعادت زندگیش می شود. فروید می نویسد:

« اینجا نقطه ضعف این شخصیت بزرگ است. داستایوسکی نتواست یک آموزگار و آزادی بخش بزرگ بشر شود. او خویش را به مامور شکنجه شان تبدیل کرد.ص271»

در واقع بباور فروید کتاب <برادران کارامازوف> داستایوسکی به موضوع قتل پدر و گره ادیپ می پردازد و می نویسد:

« این اتفاقی نیست که سه شاهکار ادبیات همه دوران بشری،یعنی <ادیپوس از سوفوکلس>،<هاملت از شکسپیر> و <برادران کارمازوف از داستایوسکی>، هرسه موضوعشان قتل پدر است. در هرسه کتاب موتیو و علت این قتل پدر نیز یک رقابت جنسی بر سر زن است.ص281»

جالب این است که یکی از برادران کارامازوف دارای حالت صرع است و بقول فروید گویی داستایوسکی بدینوسیله ناخوداآگاهانه می خواهد اعتراف کند که < انسان صرع دار درون من، انسان روان نژند درون من یک قاتل پدر است.282> این ارتباط میان صرع و ناتوانیهای هنری و فلسفی داستایوسکی و اعتیاد به قمارش با معضلات ادیپال و میل تنبیه خویش و اسارتش در زیر احساسات گناه ادیپالی،یک نمونه درخشان از نقد روانشناختی است و از طرف دیگر پیوند این موضوعات با متن هنرمند بزرگ دیگر و همعصرش استفان تسوایگ و دیدن ارتباط میان اعتیاد به قمار با اعتیاد به خودارضایی و به سان جایگزینی برای آن. اینگونه فروید در این نوشته نشان می دهد که مازوخیسم و حالت خودتخریبی ،در واقع خشم و میل قتل پدر تعالی نیافته و به تمنای سمبلیک تبدیل نشده است که اکنون به جای حرکت به خارج و تبدیل شدن به میل دست یابی به عشق فردی خویش و یا در حالت نابالغانه بشکل تبدیل شدن به مجرم و جانی،نوک خشمش یسمت درون سوق می گیرد و تبدیل به میل تنبیه خویش،احساسات گناه مداوم و مازوخیسم می شود و زمینه ساز شکستهای بزرگ شخصی و هنریش می شود.

حال یک لحظه فکر کنید که فروید در دوران ما میزیست و ایرانی می بود و بفرض در باب معضلات اعتیاد به استمناء و گره ادیپ، حالات سادومازوخیستی و معضلات روحی،جنسی،جنسیتی و غیره در آثار شیما کلباسی و یا هنرمندان دیگر چیزی می نوشت و به تاثیرات منفی اش بر کار و هنرشان اشاره می کرد . فکر می کنید که این دوستان چه بلایی بر سر فروید می آوردند؟. جدا از درآوردن چشم فروید و سوزاندنش در ملاء عام و اعلام اینکه پی برده اند فروید روانشناس نیست و خودش اسکیزوفرن، معتاد، زن باز، ضد زن و یا ضدمرد و بیمار و غیره است و بدینخاطر این دروغها را نوشته است و تلاش برای سوزاندن کتب او و حمله جمعی و هیستریک به او و ننه من غریبمهای ایرانی،مظلوم نمایی و هوچی بازی ایرانی بخاطر آبروی از دست رفته و مقالات فراوان دوستان نارسیستی در وصف نیکی،پاکی و نجابت این دوستان و حرکات توطئه آمیز فردی و گروهی و تکفیرهای عمومی و بمباران خشمها و توهینهای نارسیستی مشابه، آیا کاری دیگر این دوستان می کردند؟. من می گویم نه، آنها صدبرابر آنچه من گفتم بر سر فروید می آوردند و در پای حیثیث به اصطلاح از دست رفته فردی و هنری، فروید را دار می زدند و قربانی می کردند. بهترین سند این مدعا عکس العمل این دوستان از این نقد شیما کلباسی تا حمله مشترک و جداگانه و انواع تهمت جنسی و غیره از یکسو و از سوی دیگر انواع ننه من غریبمها و مظلوم نماییهای سنتی از طرف دیگر، توسط دیگر دوستان هنرمند و رفیقانشان بود و می باشد. کامنتدانی من بهترین سند این مدعاست. باآنکه نزدیک به هفتاد کامنت فحش و تهمت جنسی و غیرجنسی را پاک کرده ام و تازه همه و یا بخش اعظم اینها از طرف بخش باصطلاح مدرن و روشنفکر بوده است و نه توده عامی. وقتی این دوستان با خواندن یک نقد علمی در باب برخی معضلات نارسیستی و غیره اینگونه از کوره در می روند و از هیچ توهین و اهانتی به نقد خودداری نمی کنند و حتی شروع به پخش انواع و اشکال تهمتها و افتراهای جنسی و غیره درباره نویسنده متن می کنند و تهدید می کنند که اگر بار دیگر اینگونه نقد روانشناختی بنویسی، حتما حسابت را خواهیم رسید و آبرویت را خواهیم برد، خوب مشخص است که چنین نارسیستهای نابالغ هنرمندی اگر نقد بی پروای فرویدی را بخوانند، در جا حکم قتلش را صادر می کنند و به سراغ اداره امر به معروف و نهی از منکر می روند و خواهان آتش زدن جنازه اش می شوند. حال اینها باصطلاح هنرمندان مدرن ما هستند،وای بحال سنتیهاش. این رجعت و خطر رجعت است که من نقد می کنم و شما در همین نوشته شیما کلباسی و در هر کلمه اش تبلور دقیقی از این رجعت را و رجعت دوستانش را می بینید. چون بهرحال همه ما از این کشور بیرون آمده ایم و حدس می زنیم که این نوشته در واقع در پشتش بزبان طنز مثلث برمودایی میان اروپا و آمریکای این یاران نارسیستی است که فکر کنم بخاطر من تا حالا حسابی خرج تلفن و فاکس کرده اند. حالا خوب است که اینها هنوز خبر ندارند که من به عمد و برای آماده سازی ذهن این هنرمندان و گذار از این حملات اولیه و تحکیم نقد عمیق روانشناختی ،هنوز به بیان معضلات عمیق جنسی،جنسیتی، روان پریشی، به معنا و مفهوم فانتزیهای سادومازوخیستی، فانتزیهای اروتیکی بیمارگونه در برخی متون هنرمندان نپرداخته ام و خواسته ام گاماس گاماس و بدون کشته شدن در اول راه به این کار دست بزنم،بویژه که در من هیچ عنصر قهرمانی نیست. باری فروید و لکان و ژیژک و غیره شانس آوردند که در ایران متولد نشدند و بزبان طنز از بدشانسی ماست که هنرمندمان شیما کلباسی و دوستانش هستند. اما خوشبختانه این دوستان بباور من در اقلیتند و بخش اعظم هنرمندان ایرانی در حد توانشان قادر به چالش و گفتمان مدرن هستند. حتی خود این دوستان نابالغ نیز در بخشهایی دیگر صاحب این فردیت مدرن و توانایی چالش مدرن هستند،بویژه وقتی موضوع بقول ایشان ناموسی نشود و کسی به زیر دامن ایشان و دوستانشان نگاه نکند.(منظورم دامن روحیست . صدای فریاد و خشم این دوستان به نگاه هیز من را و هرزه خواندن مرا که دوستان حتما همین الان شنیدن). حال اما لازم است برای دیدن اوج فاجعه و مشکل در نظر بگیریم که من یا یک نقاد روانکاو اروپایی یا آمریکایی بزبان آلمانی یا انگلیسی و غیره این نقد را می نوشت و به همین معضلات اشاره می کرد. فکر می کنید برخورد شیما کلباسی و دوستان نارسیست ایشان چگونه می بود. من مطمئنم و برای حفظ شک علمی می گویم به احتمال نودونه درصد ونیم ، که این دوستان چنان مدرن و مودب از این دوست نقاد اروپایی و یا آمریکایی و یا حتی از من ایرانی به زبان مدرن نوشته ( البته با درجه ای کمتر و با فحشها و نفرینهای زیرمیزی.خوب گره حقارت ایرانی که معرّف عام و خاص است) تشکر می کردند و بخاطر بیان معضلات روانیشان بدون پرداخت مزد روانکاو چنان ابرازخوشحالی می کردند که نگو و نپرس. دلیل این دوگانگی رفتاری چیست؟.آیا تنها دوریی ناشی از گره حقارت ایرانیست که در برابر خودی خودمدار است و در برابر اروپایی و آمریکایی حقیر و تشنه محبت و نوازش یا کتک نارسیستی آنها؟. مطئمنا این دوگانگی رفتاری ، در این گره منفی و گذار منفی کمپلکس حقارت در فرهنگ ایرانی ریشه دارد، زیرا گره حقارت به سان یک کمپلکس بنیادین بشری توسط آلفرد آدلر مطرح شده،می تواند گذارهای مثبت و بالغانه و یا منفی و نابالغانه در روان فردی و جمعی داشته باشد. نمونه گذار و مثبت و جذب بالغانه این گره حقارت، در تبدیل شدن به فرد فانی و در عین حال مغرور از تواناییهای خویش است که از ترسها و ضعفهایش نیز نمی ترسد و آنها را حتی به قوت و قدرتش تبدیل می کند. نمونه منفی این گذار در شیوه خود بزرگ بینی نارسیستی <هنر نزد ایرانیان است و بس> و از طرف دیگر حالت خاکساری افراطی و این <چاکرتم،مخلصتم> ایرانیست که با کهتری می خواهد،مرید مهتر شود و با همخوانی خویش با او احساس بزرگی و چیرگی بر حقارت درونی کند. طبیعتا همین حالت کهتری و میل یکی شدن نارسیستی با آنها و مثل تقی زادهها سراپا مدرن شدن و یا دشمن مدرن شدن و بازگشت به خویشتن ایرانی، دو شکل از گذار منفی و نابالغ گره حقارت ایرانیست که در حالات این دوستان در موقع این دوگانگیهای رفتاری و اخلاقی نیز وجود دارد. اما این دلیل نهایی نیست. دلیل نهایی روانی این دوگانگی رفتاری و اخلاقی در دو علت ذیل نهفته است:

1/ در ارتباط نارسیستی شیفتنگانه/متنفرانه ثنوی با مدرنیت و ناتوانی از دست یابی کامل به هویت فردی و چندلایه تثلیثی زنانه و مردانه ایرانی. حاصل این شیوه بلعیدن مدرنیت و ناتوانی از تلفیق مدرنیت با نکات سالم فرهنگ خویش و دستیابی به فردیت جسمی و جنسیتی چندلایه و متفاوت خویش، این وجود نامتجانس و چندپاره ایرانیست که در محیط اروپایی به رنگ اروپایی در می آید و در محیط ایرانی به رنگ و لعاب ایرانی سنتی. بخاطر ناتوانی گذار از این چندپارگی به فردیت چندلایه و ناتوانی از ایجاد یک نارسیسم همگون، آنگاه چنین دوستانی به یک حالت تکه تکه دچارند و بدینخاطر محکوم بدانند، مرتب به حالات سنتی رجعت کنند و با هر برخورد احساسی،ناگهان پوسته مدرن کنار زده میشود و سنت قوی و حک شده بر روح و روان و بازی نارسیستی و رابطه نارسیستی ثنوی حاکم بر روح و روان به قدرت حاکم تبدیل شده و ما شاهد این مسخ چالش مدرن و خشونت نارسیستی هستیم. گویی این دوستان چنان به حالت اورالی ارتباط نارسیستی و مکیدن پستان مادر خیالی و یا محو نگاه پدر خیالی بودن دچارند،که با هر نقد و یا حرکت علمی که بگونه ای این ادامه مکیدن نارسیستی و اورالی را سد کند، به خشم و تنفر نارسیستی دچار می شوند و از یکسو مظلوم نمایی می کنند و از سوی دیگر به تخریب ویا تهدید و تخریب مانند دیگر دوستانشان و یا افراد مشابه دست میزنند.

2/ معضل زبان و فضای ایرانی که این رجعت و بازگشت به حالات نارسیستی و سنتی را تسریع می کند. بقول پسامدرنها انسان در قالب زبان می زید،می اندیشد و این زبان بر نوع تفکرو احساسات او نیز اثر می گذارد. زبان فارسی یک زبان شاعرانه است. به اینخاطر حتی فلسفه ایرانی نیز به شعر سروده شده است و بدین خاطر نیز(یکی از دلایل روانی مهمش) در این زبان و فرهنگ نثر، خردگرایی،رابطه سوژه/ابژه ای و بویژه فلسفه رشد نکرده است. این زبان هنوز یک زبان طبیعی و غیرمدرن است و در حال تلاش کردن برای مدرن شدن است. و دقیقا به خاطر این حالات زبان فارسی و چهارچوب نارسیستی فضای ایرانی، امکان بحث علمی و جدل علمی سختتر از جدل و و چالش در یک زبان مدرن است. در این چهارچوب زبان پراحساس و شاعرانه فارسی و در درون این فضای نارسیستی و سنتی،خطر رجعت به این حالات بسیار بیشتر از بحث و جدل در چهارچوب یک زبان مدرن و علمی مانند زبان آلمانی و انگلیسی است که در آنها برای مثال تفاوت کلمات علمی و کلمات عمومی مشخص تر است و نیز تفاوت ارزش گذاری علمی و اخلاقی. به این خاطر نیز بایستی به این خطرات نهفته در زبان و فضای فارسی برای رجعت به این حالات توجه کرد، با آنکه علت اول و ناتوانی به دست یابی به فردیت تثلیثی،علت مهمتر و اساسی در شناخت علل ناتوانی این دوستان از تن دادن به چالش و نقد مدرن است.

از طرف دیگر بایستی توجه کرد که تنها تعداد محدودی از نقادان خارجی که بر اشعار و متون ایرانی نقد می نویسند، نقد روانشناختی کار می کنند و یا در واقع از معضلی که ادوارد سعید (11) با بیان کلمه <اورینتالیسم> مطرح می کند، رها شده اند. بقول دکتر ادوارد سعید غریبها در واقع با کشف کلمه <غرب> همزمان کلمه و مفهوم< شرق> را اختراع کردند،همانطور که بقول فوکو با اختراع مفهوم <دیوانه> حالت مقابل آن یعنی <سلامت و سوژه > نیز اختراع میشود. بباور من در این نگاه غرب به شرق که بطور عمده حتی اکثر متخصصین غرب بدان دچارند، شرقی یا بگونه ای دچار فاناتیسم مذهبی و عدم آزادی و عدم فردیت است،یا بقول ادوارد سعید <غربی روشنگر> می خواهد بر < شرقی پررمز و راز و خرافی> مسلط باشد و او را به خردگرایی و غیره هدایت کند و به سنت و مذاهبش بشدت بدبین است، و یا در حالت دوم و رمانتیک نگاه به شرق، این شرقی تبلور یک شکوه از دست رفته و غریب ویا تبلور یک نوستالژی انسان غربی در پی آرامش است. اینگونه نیز برای مثال فیلم رمانتیسیسم دهقانی و توهم واری مثل <خانه دوست کجاست> از کیارستمی که به هیچوجه فضای دهات ایران و معضلات درون این انسانها را بیان نمی کند،در جهان غرب با تحسین نگریسته میشود و یا اگر یک هنرمند ایرانی به آزادی و فردیت اشاره کند،چنان خوشحال میشوند و هورا می کشند،گویی که باور دارند که این یک معجزه است و از این نابالغان هر تحول کوچکی نیز نماد معجزه ایست و در واقع باز هم با دو معیار با هنرمند غربی و شرقی برخورد می کنند و بزبان بیزبانی از شرقیها انتظار زیادی ندارند. مطمئنا در کنار این نگاه عمومی که ادوارد سعید بخوبی به نقد آن پرداخته است و ما نمونه این برخوردها را در فستیوالهای فیلم و توجه شدید به کارهای کیارستمی،مخملباف، خانواده مخملباف و عدم توجه به آثار هنرمندان دیگری مثل بهرام بیضایی و غیره را می بینیم، یا حتی در نمونه نقدهای نوشته شده بر برخی از اشعار و متون این دوستان دیده می شود، نمونه نقد قوی و دفاع نقادانه و صادقانه از کارهای هنرمندان خوب و چندلایه ایرانی نیز وجود دارد. در ضمن نبایستی فراموش کرد که طبیعتا کارگردانانی مثل کیارستمی و غیره دارای کارهای خوبی نیز هستند. در کنار این معضل عمیق نقادان مدرن به هنگام نقد هنرمند شرقی، ما می توانیم کارهای تخصصی و قوی و نقادانه به آثار هنرمندان ایرانی و حمایت و ترجمه این کارها را نیز ببینیم. منظورم این است که به دقت بایستی به این دوگانگیها و معضلات توجه داشت،تا بتوان به درک بهتر معضلات هنری و روشنفکری ایرانی دست یافت و مشترکا و در چالش و جدل مدرن متقابل بر آنها چیره شد و به هنر چندلایه،متفاوت،متفاوط و مدرن ایرانی دست یافت که هم برای جامعه مدرن جذاب باشد و بتواند بشیوه خویش در این دیسکورس تفاوت ایجاد کند و هم به تحول جامعه ایرانی و اصلیش کمک رساند و برای خوانندگان آنجا قابل درک و لمس باشد. برای دست یابی به این چندلایگی و عبور از این چندپارگی ایرانی و این رابطه نارسیستی، دقیقا دست یابی به جسم خویش و دست یابی به فردیت جسمانی،جنسیتی چندلایه و تثلیثی خویش لازم است و عدم دستیابی به این فردیت چندلایه و منسجم و اسارت در خشم و توهمات خودبزرگ بینانه نارسیستی، مشکل نگاه شیما کلباسی در حین این نقد و نیز دوستانش در حین جدل نارسیستی و یا در متونشان است. آنها بدینوسیله و بناچار به خویش و عدم بلوغ هنر خویش نیز به یک هنر چندلایه و متفاوت، ضربه می زنند. حال به درک بهتر علل ناتوانی این دوستان از جدل و نقد مدرن نزدیکتر می شویم.

شیما کلباسی ( و فانتزی گروهی و دوستان پشت سرش که او را بقول معروف برای بازگرفتن آبرو و نجابتشان به جنگ این نقاد هیز و بی چشم و رو می فرستند) بخاطر خشم و دل آزردگی نارسیستی اش، انگار مبتلا به کوری موقت و ابلهی موقت می شود که اینهمه نمونه و مثال در متن را، در باب عدم روانکاوی شخصیت کامل هنرمند و بیان چشم اندازی روانشناختی به متن و هنرمند را نمی بیند. .فقط یک نمونه اش را اینجا بازگو می کنم، تا هم به کوری موقت این دوست و دلیل آن که همان خشم نویروتیک نارسیستی بقول فروید است پی ببرید و هم سندی در جواب تهمتهای کسی که هیچ مدرک و سندی نمی آورد،دیده باشید. این مطلب دقیقا در ابتدای بخش نقد جدل نارسیستی میان هنرمندان نوشته میشود و موضعش کاملا مشخص است.

« . آنچه در باب ساختار روانی و حالات نارسیستی نگارندگان مطرح میشود و یا اشارات به دینامیک روانی گروهی، تنها چشم اندازی روانشناختی به این گفتگو و نقد است و به هیچوجه نمی تواند توضیح دهنده و روانکاوی دقیق و جامع شخصیت نگارندگان باشد. این نقد اصولا در پی چنین کاری نیست. <بویژه که من از روانکاوی بدون مزد و حق الزحمه خوشم نمی آید. طنز> »

اما چرا شیما کلباسی اینرا نمی بیند. چرا در برابر این موضوعات مرتب تکرار شونده کور میشود و باز هم در تضاد با مفاهیم روانکاوی و هم در تضاد با هر گونه راست گویی نوشتاری متنش را با یک اتهام و تهمت آغاز می کند. آیا شما خوانندگان عزیز نیز از ابتدا خشم و دل آزردگی نارسیستی پشت این متن شیما کلباسی را که در هر کلمه و جمله اش موج می زند، و ناتوان از هرگونه بحث و نقد تثلیثی و بافاصله است حس می کنید. از تیتر و از ابتدا مشخص است که قصد نویسنده، نه نقد نوشته من،چالش و سنجش و نقد علمی نظرات من و بیان معضلات درونش و ایجاد گفتمان مدرن بلکه تخریب نویسنده و نفی خیالی و توهم گونه نارسیستی قدرت او با کمک تهمتهای نارسیستی و خشم و توهین نارسیستی است. به این خاطر نیز برخلاف نوشته های من که فقط به نقد تثلیثی متون و هنرمندان پشت متون و در یک حوزه مشخص و با جدایی حوزه خصوصی از حوزه جمعی می پردازد، شیما کلباسی از تیترش و از حرف اولش مشخص است که موضوع سخنش بیان خشم و حسادت نارسیستی اش نسبت به شخص من است و نه به متن من وگرنه اگر واقعا این متن و متون قبلی بباور ایشان دارای مشکلات علمی هستند،می توانستند به نقد آنها بپردازند و حتی با خوشحالی مرا افشا کنند. اما موضوع این است که او می داند نه توان علمی چنین نقدی را دارد و نه قادر به ارتباط تثلیثی و بافاصله و بدون خشم و حسادت نارسیستی است، به اینخاطر از ابتدا شروع به تخریب و فوران خشمش می کند. علت مهم دیگر نارسیستی این تخریب و خشم نارسیستی به من، دقیقا وجود پرقدرت گرایشات خودبزرگ بینانه و نابالغانه نارسیستی در شیما کلباسی است که در این دو نوشته خویش را برملا می کند و اصلا بدینخاطر با متن من و خود من دشمنی پیدا می کند، زیرا،همانطور که در طول متن نشان خواهم داد، ناراحت است که چرا من مقام اعظم ایشان و دوستانش را ندیده ام و در برابر تصویر بزرگ ایشان سرخم نکرده ام و باج نمیدهم و به نوازش گرایشات نارسیستی ایشان و دوستانشان از طریق مدیحه سرایی و توجه به این شاعر یا شاعران بزرگ نمی کنم( یا بجای تشویق نقد و انتقاد می کنم) و بلکه بر عکس در متونم به بباور ایشان به نقد کسانی و تحسین کسانی پرداخته ام که ایشان چشم دیدن ایشان را ندارند و شدیدا به آنها و محبوبیت هنری و قدرتشان حسادت می ورزند. وگرنه چگونه ممکن است کسی با عقل سالم بتواند نقد مرا بر یک بازی نارسیستی و نقد همه بازیگران و دو رقیب این بازی را و نیز انتقاد در کنار تحسین من از هر هنرمندی را، به طرفداری از فردی متهم کند و آنهم به خاطر دوستی یا نوازش نارسیستی. از قدیم گفته اند که کافر همه را به کیش خود بپندارد و در مسیر این نقد هرچه بیشتر این گرایشات نارسیستی نابالغانه ایشان و ریشه یابی نقدشان در این بازیهای نارسیستی بیشتر مشخص خواهد شد. برای مثال او خشمگین است که چرا من بجای تحسین دوستانش، به نقد حالات نارسیستی دوستانش در عین جدایی عرصه خصوصی از عرصه عمومی پرداخته ام و برای مقابله با این نقد تثلیثی و پارادکس و قادر به جداسازی عرصه ها، به من انتقاد می کند که چرا نمی بینم دوستانش در زندگی خصوصیشان چقدر مدرن و پسامدرند و مثل کسی که روی منبر رفته است و قاضی القضات است،حکم مدرن بودن یکی از طریق دوست بودن با او و آنچه ایشان در زندگی خصوصی ایشان دیده اند و ضدمدرن بودن دیگری بر مبنای عدم رفاقت با او و بخاطر آنچه ایشان در باب زندگی خصوصیشان باصطلاح می دانند و می پندارند صادر می کند و تحریف می کند،تهمت می زند. ببینید این حالات نارسیستی نابالغانه چگونه در طی قرون در جان و روان ایرانی ریشه دوانده است،که کسانی مثل شیما کلباسی با این همه ادعا و طمطراق مدرن و پسامدرن بودن، با یک خشم احساسی به کاهن کهن و اداره امر به معروف و نهی از منکر تبدیل میشود و این مسئله ساده را نمی بینند که من در حال نقد متون هنری و یا کامنتهای یک جدل وبلاگی هستم و از این چشم انداز به آنها می نگرم و بخاطر تفکیک حوزهها و فاصله میان حوزه خصوصی و عمومی، اصلا زندگی خصوصیشان برایم مهم نیست و نه به خودم اجازه ورود به زندگی خصوصی آنها را میدهم. این تفاوت مهم میان نقد نارسیستی و نقد تثلیثی است که نقد نارسیستی بجای متن با خود نقاد و یا هنرمند و زندگی خصوصیش سروکار دارد و در پی ارزش گذاری اخلاقی هنرمند و نقاد و مسحور شدن و یا فحش دادن نارسیستی به اوست،زیرا معضل نقد و نگاه نارسیستی در گرفتاریش در این بازی نارسیستی مرید/مرادی و میل مکیدن اورالی لذت نارسیستی و محو شدن در چشم معبود است و نه نقد تثلیثی و پارادکس و دیدن نقاط قوت و ضعف یک اثر و یا یک نقاد و هنرمند و یا یک رقیب هنری. بدینخاطر نیز نه می تواند روادار باشد و نه می تواند تفاوت و تفکیک حوزهها را بپذیرد و سریع برای چشیدن ژوئیسانس نارسیستی و بیان مسحوری یا نفرت نارسیستی اش بجای متن و یا نقد هنرمند از طریق متن، سراغ زندگی خصوصیش و یا رفتارش نسبت به خویش و یارانش میرود و بر این پایه او را ارزش گذاری اخلاقی و تکفیر و یا تکبیر می کند. به این خاطر نیز نمی بیند که آنچه ایشان در باب دوستانشان می اندیشند،به معنای وحی منزل و حقیقت مطلق نیست و نمی تواند باشد و هیچ ربطی به عرصه نقد متون و جدل نارسیستی در یک وبلاگ عمومی و در برابر چشم عموم ندارد. بهتر است که از خودش بپرسد،چرا انسانهای بظاهر مدرن و پسامدرنی مثل رفقای او در یک جدل وبلاگی به بیانگران عمیقترین هراسها و حالات سنتی تبدیل میشوند. اگر مطلب به این سادگی بود که نیازی به روانکاوی،نقد روانشناختی و اصولا نقد نمی بود.

حتما دوستان فیلم <گریملین> درباره یک موجود غیرزمینی ناز و کوچولو و باحال را دیده اید که اگر آب روش بپاشی و یا بعد از ساعت دوازده شب غذا بخورد، یکدفعه به یک موجود خطرناک و مالامال از شور وشرهای کودکانه و نابالغانه و در معنای سخن ملانی کلاین روانکاو معروف در باب ذات کودک، به یک <منحرف جنسی چند گانه> تبدیل میشود و خانه و کاشانه را به گند می کشد. جالبی این دوستان نیز این است که دقیقا به خاطر جانیافتادن عمیق مفاهیم مدرن در احساس و جانشان و تبدیل نشدن کامل به یک سوژه تثلیثی مدرن، به محض اینکه در یک فضای احساسی قرار می گیرند، ناگهان همه آن حرفها و افکار مدرنشان یادشان می رود و مثل اینکه آب روشون پاشیده باشی، مثل گریملین دگردیسی منفی می یابند و به فیگورهای سنتی و سرکوب گر تبدیل میشوند و دوباره به اسارت سناریوی کهن نارسیستی خیر وشرانه و سرباز یک گروه و آرمان نارسیستی بودن و به خاطر آن خویش و دیگری را قربانی و داغان کردن گرفتار میشوند و اکنون بجای بحث مدرن، شروع به نشان دادن همه حالات نارسیستی نابالغ ایرانی که در جانشان حک شده است میشوند و از همه شیوه های کهن این سناریو و ماتریکس نارسیستی، چون شانتاژ،ترور شخصیت، مظلوم نمایی از یکسو و از طرف دیگر دیکتاتورمنشی محض و تبدیل شدن به قاضی القضات و جلاد و هیئت منصفه در یک فرد، و انواع دیگر این بازی نارسیستی بیمارگونه و پشت پرده برای دست یابی به ژوئیسانس نارسیستی مرید/مرادی و نفی رقیب استفاده می کنند. دقیقا این رجعتها و بازگشت به خویشتنهای موقتی و یا درازمدت نشان می دهد که از یکسو چرا چنین فردی به یک فردیت قوی و یا نارسیسم بالغ یکپارچه دست نیافته است و وجودش تکه تکه و چندپاره است و هر لحظه و بنا به حالت لحظه یک قسمت سنتی و یا مدرن چیره میشود و از طرف دیگر می توان با نگاهی دقیق به کار و تلاش هنری و یا تخصصیشان دید که چگونه این ناتوانی از دست یابی به این مدرنیت تثلیثی و یک فردیت مدرن درونی که شیوه عمده ارتباطش با هستی بشکل تثلیثی و بافاصله است، بناچار حتی به فردیت هنری خویش ضربه می زنند و نمی توانند از چندپارگی به فردیت چندلایه و متفاوت مدرن خویش و هنر چندلایه و متفاوت خویش دست یابند و به مانع رشد و پیشرفت خویش تبدیل میشوند و نبوغشان و قدرتشان بخاطر این کمپلکسهای روانی تعالی نیافته،به هدر می رود و یا ضربه می خورد و در بدترین حالات به جنون و کین توزی و رسانتیموی ادبی و هنری تبدیل میشود و خویش را اخته می کنند. مشکل دیگر این خود بزرگ بینی نارسیستی و نابالغ این است که چون دقیقا مرز قدرتهای خویش و یا مرز و قدرت حریف را نمی تواند بسنجد و توهم وار خویش را بزرگترین شاعر و یا روانکاو و دیگری را هیچ احساس می کند، از اینرو نیز مثل هر گنده گویی نارسیستی مشابه محکوم به آن است که بعد از پرشش به سان عقاب، سریع سقوط کند و دست وپایش بشکند و مضحکه عام و خاص شود و یا سرانجام با این تجربه به درک معضلش پی ببرد و به نقد خویش بپردازد و یا در صورت لازم تخصصی ا ز یک روانکاو و در چهارچوب محیط امن روانکاوی و بدور از نگاه جمع، کمک بگیرد. از اینرو نیز شیما کلباسی، چون در این حالت باد کردن نارسیستی خویش و در این حالت خشم نارسیستی اش اسیر نگاه مسحورانه به خویش و قدرتهای خیالیش است، از اینرو او توهم وار و دن کیشوت وار بجای نقد علمی یک متخصص، بخاطر اسارتش در فانتاسمها و پارانوییای نارسیستی اش، در متن روانشناختی من و خود من، جادوگرانی بدجنس و توطئه ای جهانی و برنامه ریزی شده برای حمله به محبوبیت گسترده و خیالی او و دوستانش می بیند. از اینرو نیز دن کیشوت وار به آسیاب بادی حمله می کند و مضحکانه دست و پایش در این پرش و جدل خیالی خورد میشود.زیرا بدبختانه ( و خوشبختانه برای امکان نقدی نو بر این معضل بنیادین) نمی بیند که با چه کسی روبروست،متوجه نمیشود که با هر کلمه که می نویسد،بیش از پیش مشکل اساسی خودش را با نقد و با من رو می کند و به من این امکان را می دهد، با خنده ای بر لب نوشته او را به سان تبلوری دیگر از ابژه مورد تحقیقم یعنی ماتریکس نارسیستی ایرانی در دست گیرم و بیشتر هم این بیماری ایرانی را بشکافم و هم معضلات نارسیستی او را در این درگیری نشان دهم. و این تفاوت مهم میان خیال پردازهای نارسیستی بیمارگونه با حالات فیگور محبوب من دن کیشوت است. زیرا دن کیشوت از ابتدا یک فیگور تراژیک/کمیک است و همین نیز باعث میشود که همه حالاتش زیبا و دوست داشتنی و خیالاتش،عاشقانه و عاری از خشم و دل آزردگی نارسیستی باشد. اما این دوستان وقتی به این حالات عمیق نابالغ درونی خویش رجعت می کنند، واقعا خویش را مظهر هستی احساس می کنند و بدینخاطر نیز اینگونه دل آزرده و پارانوییا عکس العمل نشان می دهند و انسانهای نارسیستی اینگونه می توانند در چنین حالاتی برای خویش و دیگری خطرناک باشند، البته در حالات پیشرفته این نارسیسم و یا در حالات هیستری جمعی و قربانی کردن دگراندیش و سنگسارش و یا در حالات اینترنتی اش بشیوه شانتاژ و ترور شخصیت. روی دیگر این حالت، اما حالت مضحک و دایی جان ناپلئونی این دوستان است. زیرا مشکل آدم نارسیست در این است که خیال می کند، سوپرمن و یا سوپرومن است. به این خاطر نیز مثل قورباغه ای که می خواهد گاو شود،هی خود را باد می کند و سرانجام با سوزن واقعیت و یا سوزن نقدی چون نقد من این بادکنک می ترکد و حالت تراژیک/کمیک فرد اسیر این بازی نارسیستی بیشتر مشخص میشود. با این حال و دقیقا چون موضوع من نقد این حالات نارسیستی و تشریح دلایل نارسیستی عملکرد شیما در این نقد است و نه آنکه بخواهم او را به شخصه بکوبم، همین جا نیز باز تاکید می کنم که موضوع من بیان حالات نارسیستی شیما کلباسی در حین نوشتن این نقد و بیان گرفتاری نارسیستی او و خطر رجعت مداومش به این حالات بخاطر عدم چیرگی کامل به حالات سنتی و ضربه زدن به فردیتش می باشد و نه اینکه او ارتجاعی و یا بیمار است. این روانکاویهای از راه دور امثال شیما کلباسی را که حتی فروید و لاکان نیز قادر به آن نیستند و هیچگاه به آن دست نزده اند، زیرا ضدعلمی، توهم گونه و نشانه ای از یک خود بزرگ بینی وحشتناک نارسیستی است ، تنها توسط یک متخصص کم سواد و یا یک نارسیست مضحک خودبزرگ بین و مبتلا به دن کیشوتیسم می تواند صورت گیرد. باری دوستان اگر میل روانکاوی از راه دور آنهم با این دیاگنوستیک بچگانه دارید،لطفا با ایشان تماس بگیرید. اینکه بزبان طنز، تن فروید و لاکان، پرلز و دیگران در قبر بخاطر دیدن این حماقتهای نارسیستی و تحریف روانکاوی بلرزد، مشکل ایشان است و نه خانم شیما کلباسی. مهم این است که شیما کلباسی صاحب این توهم باشد که واقعا می تواند روانکاوی از راه دور کند. اگر فردا دست به احضار روح نیز زد، آنموقع تعجب نکنید جالب این است که همانطور که در متن می گوید، مشخص است این خشم نارسیستی شیما کلباسی بخشی نیز خواسته دوستان دیگرش نیز هست که بخاطر نقد علمی من بر حوادث و جدل نارسیستیشان و برملا شدن دستشان و سنتی بودنشان، چنان عصبانی شده اند که وقتی می بینند فحشهای در وبلاگ و غیره برای نفی نقد کارساز نیست بلکه هرچه بیشتر به برملا شدن معضلات نارسیستی شان و شکستن بیشتر لذت و چرخه نارسیستیشان توسط برخورد تثلیثی و طنزآمیز من و دیگر دوستان منتهی میشود ، آنگاه این دوستان و اسیران بازی ایرانی نارسیستی دست بدامن یک روانشناسشان میشوند تا بکمک او مرا بکوبند و بقول خودشان انتقام بگیرند. شیما نیز از آنجا که خود نیز همانطور که متنش نشان می دهد، اسیر این حالات نارسیستی و خودبزرگ بینانه دن کیشوت وار و مضحکانه است و ناراحت است که چرا دست دوستان بزرگش و یا معبودش را برملا کرده ام، حال با باد کردن نارسیستی خود و تبدیل شدن مضحکانه به فروید و لاکان ایرانی و سنتی و نارسیستی می خواهد بقول خودش حساب مرا برسد. این حالات نارسیستی و خشم و عصبانیت نارسیستی از یکسو و آن خود بزرگ بینی نارسیستی از سوی دیگر شیما کلباسی، هم تراژیک و هم خنده دار است. اما این تازه شروع بازی مضحکانه دایی جان ناپلئون ماست. باور کنید و صبر کنید.

کاشکی لااقل این دوستان نارسیست دست به دامان یک آدم توانا به نقد روانشناختی میشدند،تا بحث و جدل علمی شکفته و گسترده میشد. اما موضوع این است که چنین انسان متخصص و توانایی بجای تن دادن به این بازی و خواست نارسیستی نابالغانه خشم خویش و یا دوستانش، شروع به نقد نکات مثبت و منفی،درست و یا غلط نقد من بر بستر نگاه خویش می کرد و از این چشم انداز نیز نقد مرا و یا رانشهای روانی مرا در حین نوشتن این متون نقد می کرد و اینگونه در ایجاد چالش و نقد علمی مدرن با من و با همه کسان دیگری که قبل از من و یا همین اکنون در عرصه های مختلف در پی ایجاد و استحکام این نقد و چالش علمی و مدرن هستند،همکاری و همراهی می کرد. اما بدبختانه و در واقع بناچار کسی را برای تبدیل جدل علمی روانشناختی به جدل و دوئل نارسیستی انتخاب می کنند که نه تنها توانایی و قدرت روانشناسی و روانکاویی اش بسیار ضعیف و اندک است بلکه خودش چنان اسیر این بازی و خشم است که نمی تواند،حتی لااقل با کمی پوشیدگی روشنفکرانه و نقادمابانه به نقد بپردازد. بلکه سریع از هول حلیم توی دیگ می افتد و از ابتدا با تهمت و توهین نارسیستی شروع می کند. خنده دار این است که شیما کلباسی اینقدر ضعف دانشی دارد و اینقدر از طرف دیگر مبتلا به رسانتیمو است که نمی بیند، با جمله بعدیش جمله قبلیش را نفی می کند. زیرا سوال منطقی این است که اگر من بقول ایشان بدون اجازه به نقد دیگران و روانکاوی دیگران پرداخته ام و این بد است،چرا خودش همین کار را با من می کند و حتی بدون توجه به معیارهایی که من برای نقد علمی مطرح می کنم و بدانها در نقدم وفادار می مانم، و بویژه بدون توجه به تفاوت مهم زندگی شخصی و اجتماعی که معیار مهم نقد است و من بدانخاطر مرتب تکرار می کنم که این نقد شخصیت واقعی و کامل این افراد نیست، از یکطرف مرا متهم به بیماریها و نارسائیهای در کودکی بدون شناخت روابط خصوصی و کودکی من و یا بدون نشان دادن علائم این ادعا در متون من و از طرف دیگر همزمان مرا متهم به روانکاوی افراد بدون اجازه گرفتن از آنها می کند. این شیوه یک بام و دوسرهوای نقد ایشان که خودشان اجازه نقد مرا دارند، ،آنهم به این شیوه مسخره و نابالغانه و مالامال از خشم و میل تخریب، ولی من حق نقد متون و یا جدل عمومی دوستانش را ندارم،ناشی از چیزی جز این معضلات نارسیستی و سنتی ایشان مگر می تواند باشد؟.از طرف دیگر او اخطارها و هشدارهای مداوم مرا در باب جدایی و تفکیک حوزهها نمی بیند. اگر شیما کلباسی این نوشته را دقیق خوانده بود،لااقل بایستی این تذکرات مکرر را می دید و اگر واقعا آشنایی عمیق به کار روانکاوی و روانشناختی می داشت،چنین خطاهای بنیادین که حتی یک دانشجوی روانشناسی نبایستی انجام دهد، انجام نمی داد. در متن مقاله <معضل نقد و نقادی> اینگونه می آید:

«

3. یک نقد خوب هیچگاه وارد حریم خصوصی هنرمند نمی شود و تفاوت میان عرصه خصوصی و عرصه فرهنگی و یا عمومی را رعایت می کند. یک نقد و یا نقاد خوب می داند که او وقتی حتی به هنرمند پشت اثر و نقد روانشناختی و یا ادبی او می پردازد، با یک مولف روبروست و به نقد این مولف بر اساس متنش می پردازد، ولی این نقد ربطی اساسی به شخصیت حقیقی و حقوقی که در پشت این هنرمند و نام مولف قرار دارد ندارد و نمیتواند برای مثال در هنگام یک نقد روانشناختی مولف متنی ، نقدش و آنچه از حالات و فضای درونی مولف در اثر و در فیگورهای آن می یابد را یه سان بیانگر حالات و روحیات کامل و یک دیاگنوستیک کامل یک شخصیت حقیقی و حقوقی مشخص در پشت نام هنرمند ببیند(جدا از آنکه خیال شناخت کامل خویش و یا میل شناخت کامل خویش از طریق روانکاوی یک توهم نیز هست. خویش شناسی در واقع از جهتی به معنای خویش سازی و خویش بافیست). زیرا هر نویسنده و هنرمند یک اثر، با انسان مشخص پشت سر این نام و نشان دارای تفاوتهای بنیادین است. ما بر بستر نقد متن می توانیم به فضای روانی متن و یا نکاتی از فضای روانی نویسنده متن نزدیک شویم، اما نه به شناخت دقیق، کامل و یا نسبتا کامل خصوصیات واقعی شخص حقیقی و حقوقی در پشت هنرمند خالق متن. زیرا برای شناخت چشم اندازی و علمی روانشناختی او احتیاج به شناخت مسائل خصوصی،خانوادگی و فردی او در چهارچوب یک نقد خصوصی روانکاوی داریم که هیچ گاه به خارج راه نمی یابد و مابین روانکاو و بیمار محفوظ باقی می ماند. فیگورها و متن و چهارچوب یک اثر هنری میتواند برای نقد هنرمند مورد استفاده یک نقد روانشناختی قرار گیرد، اما این به معنای شناخت هنرمند و بخشی از دنیای او بر اساس این متن و فیگورهاست و نمی تواند یک شناخت کافی درباره شخص حقیقی و حقوقی پشت سر هنرمند خالق متن بدهد، زیرا اطلاعات لازم درباره او را در اختیار ندارد و موضوع نقدش اصلا این شخصیت حقیقی و حقوقی نیست. زیرا این روانکاوی فقط محدود به عرصه روانکاوی شخصی و بنا بخواست خود بیمار و محفوظ در چهارچوب رابطه بیمار و روانکاو یا روان درمانگر است. »

مقاله <معضل نقد و نقادی در میان ایرانیان> در واقع به سه موضوع اساسی می پردازد. ا/ اول به بیان چهار معیار اساسی نقد مدرن،علمی و تثلیثی می پردازد.2/ سناریو و ماتریکس نارسیستی ایرانی را به سان علت روانی اصلی عدم رشد فضای باز و مدرن و مانع اصلی استحکام چالش و بازی قدرت مدرن اندیشه ها و نگاهها مطرح می کند3. به کمک نقد جدل وبلاگی و نقد یک نقد هنرمند بر هنرمندی دیگر به بیان و نقد روانشناختی مثالی مشخص از این حالات نارسیستی و تاثیرات آن، از حالات این بازی نارسیستی و مکانیسمهای آن می پردازد و راههای چیرگی بر این فضای نارسیستی و ایجاد فضای مدرن را نشان می دهد و دیگران را به نقد سخن خویش و چالش متقابل دعوت می کند. موضوع این است که چرا شیما کلباسی بدون خواندن این موضوعات اساسی و درک موضوع و بدون اشاره ای به این موضوعات در نقدش و سنجش این نظرات بر پایه نگاه روانشناسانه اش، می خواهد به بیان شخصیت من بپردازد.من خوشحال میشدم که او مثل من و بر بستر نقد علمی و روانشناختی و بر پایه خواندن دقیق مطالب من، به بیان نظراتش در باب چهارچوب روانی من و معضلات روانی من بر پایه متن بپردازد و مرا نقد روانشناختی کند، اما از اول موضوع او این نیست بلکه کوبیدن نارسیستی یک منقد بخاطر برملا کردن سناریوی نارسیستی و برخی فانتزیهای ناخوداگاه و خودآگاه او و دوستانش است.به این خاطر خشمگین از اول شروع به نفی کامل متون من و خود من می کند، زیرا می خواهد آیینه بشکند و نقش واقعی و بخشهای دیگری از شخصیت خویش و دوست خویش را نبیند و در این توهم نارسیستی بزید که هم می تواند مثل آدم سنتی مبتلا به وحدت طلبی سنتی و شخصیت پرستی ،با هر رجعت احساسی به سرباز جان برکف این یا آن گروه و آرمان تبدیل شود و گردن مخالف را بزند و هم خویش را مدرن بداند. به اینخاطر دقیقا به کاری دست می زند که یک نارسیست نابالغ و خشمگین می کند و آن نفی دیگر و نفی کامل دگراندیش،نفی چالش و دیالوگ مدرن که یک بازی قدرت اندیشه ها و نگاهها در عین رواداری متقابل است، و تلاش برای نفی فیزیکی مخالف و سرکوب کامل نظر از طریق تهمت های دیوانه بودن،روانی بودن و یا مثل دوستانش تهمتهای جنسی و غیره است. جالب این است که همین تهمتهای جنسی که این انسانهای نارسیستی در حالت خشم خویش بیان می کند،خود بهترین سندی بر فراافکنی و بیان معضلات عمیق جنسی و سکسی ایشان است،وگرنه چرا بایستی در هر بحث و جدلی،تا خشمگین میشود، اول سراغ پایین تنه روند و با بیان جملات رکیک و یا تهمتهای جنسی و این استمناء کلامی همزمان این احساسات و فانتزیهای خویش را بر حریف و رقیب فراافکنی کنند و مثل دزدی که برای نجات جان خویش فریاد می زند< آی دزد،دزد را بگیرید> و دیگری را نشان می دهد،اینها نیز با فراافکنی فانتزیهای جنسی بویژه ماقبل ادیپالی و نابالغانه آنال-سادیستی و یا اورالی خویش و همراه با خشونت جنسی بسیار به دیگری تهمت جنسی و یا فحش جنسی دهند. شما در هیچ جای نقدهای من،حتی وقتی به شدت از کسی انتقاد می کنم،نمیتوانید این را بیابید که کامل نفی هنرمندی کنم و یا از نکات مثبت نظرش و هنرش سخن نگویم. موضوع نقد علمی دقیقا چیرگی بر حالت سیاه و سفید نقد نارسیستی و دیدن پارادکس و چندلایگی جهان انسانی و جهان متون ادبی و جهان هنرمند است و اینگونه نیز نقد علمی به بیان نکات مثبت و منفی یک اثر بر بستر یک چشم انداز و حوزه مشخص ادبی،روانشناختی، زبانشناسی و غیره می پردازد. نقد نارسیستی موضوعش نه نقد بلکه بازی نارسیستی خویش است و آیا اینکه این نقد و یا این نقاد به قبول مسحوری و بزرگی نارسیستی او و معبودش تن می دهد و لذت نارسیستی او را بیشتر می کند و یا آنکه توهم وار هر مخالفت را به سان توطئه و تلاشی برای نفی دنیای خویش حس می کند و در نمونه مضحکانه اش مثل دایی جان ناپلئون همه جا توطئه انگلیس را می بیند و در نمونه خطرناکش این پارانوییای نارسیستی می تواند به خشم و توهین نارسیستی در همه اشکالش و یا در حالت شدت یافته روانیش به شیزوفرنی پارانویید و یا شخصیت پارانویید تبدیل شود. نقد شیما کلباسی نیز به خاطر آغشتگی عمیقش به این حالات خشم و دل آزردگی نارسیستی، به جای نقد و بیان معضلات و اشتباهات نقد و یا روانشناختی نقاد، می خواهد توهم وار حساب نقاد را برسد و دن کیشوت وار به جنگ آسیاب بادی میرود. این حالات خود بهترین بیانگر خشم و دل آزردگی نارسیستی شیما کلباسی است و سندی دیگر بر مدعای من است که این ماتریکس نارسیستی با دو حالت خیر وشر گونه و حالت سرباز یک معبود و مراد بودن و بخاطر او با دگراندیش جنگیدن، دلیل پیوند درونی انسانهای بظاهر مدرن و انسانهای بسیار سنتی ایرانی و دلیل مبارزه هر دو و اشتراک منافعشان و همکاری خودآگاه و ناخودآگاهشان در مبارزه بر علیه فرهنگ باز مدرن و چالش مدرن و در مبارزه بر علیه هر تلاش علمی برای چیرگی بر این فرهنگ پیش کسوتی،نارسیستی و مخالف دگراندیش است. اینطوری است که می بینیم، در یک جدل نارسیستی هنرمندان مدرن ما ناگهان به حالات سنتی رجعت می کنند و فردیتشان را از یاد می برند و شیما کلباسی مدرن ناگهان قمه می کشد و تکفیر می کند و بدتر از همه، از روانشناسی برای تهمت زنیش استفاده می کند. این خطر رجعت به این حالات و ضرورت هشیاری در برابر این خطر و ممانعت از این رجعت از طریق تن دادن به اصول نقد مدرن،یعنی از طریق تن دادن به نقد تثلیثی و بافاصله، جداسازی عرصه خصوصی و عمومی،تفکیک دقیق حوزههای نقد و تفکیک حوزه کاری به سان اصل بنیادین مدرنیت، و در نهایت استحکام دیسکورس مدرن و ایجاد تفاوت و تحول مثبت در دیسکورس علمی و هنری، اصولیست که بایستی بر فضای نقد ایرانی حاکم شود،تا بتوان بر این فضای نارسیستی چیره شد و هم با ایجاد فضای مدرن و چالش مدرن باعث بالا رفتن سطح بحثها شد. زیرا وقتی کسیکه خویش را روانشناس و نیز شاعر مدرن میداند،بحثش دچار این مشکلات پایه ای و ضد مدرن است ،پس وای بحال دانشجویان. زیبایی مدرنیت در این است که هر انسانی می تواند نظرش را بگوید، اما چون دقیقا هر نظری نیز می تواند سریعا نقد شود و ضعفش برملا شود،پس هر کس سعی می کند، ابتدا برای برسمیت شناخته شدن حرفش و مطرح شدنش در یک حوزه مشخص علمی ، به معیارهای آن دیسکورس هنری و علمی تن دهد و کار خوب در اختیار عموم قرار دهد و هم نگذارد که سریعا به مضحکه عام و خاص و یا به وسیله انتقاد کوبنده دیگران تبدیل شود. مشخص است که خانم کلباسی موقع نوشتن این مطلب آنقدر دچار خشم و عصبانیت نارسیستی بوده است که حتی یک لحظه فکر نکرده است، این نوشته اش می تواند مورد نقد واقع شود،همانطور که یک جمله معروفش در نقد بعدیش به موضوع خنده کامنت دانی وبلاگم تبدیل شد و میدانم همینگونه نیز وقتی در انتها آن را مطرح کنم،به وسیله یک خنده و مزاح عمومی در باب حالات نارسیستی شیما کلباسی تبدیل میشود. جالب اما این حالت او ست که اول مرا متهم می کند که چرا روانکاوی می کنی و بعد شروع به روانکاوی نه تنها من بلکه دوران ندیده کودکیم و ارتباطم با پدرومادری که از آن چیزی نمی داند می کند. بقول معروف آدم دروغگو کم حافظه است و نمی داند که خودش یک لحظه پیش این کار را به من تهمت می زند و مرا بدانخاطر نارسیستی نفی می کند. در جمله بعدش می گوید:

« او مطالبش را بدون استناد به کتابها، ژورنالها و مقالات علمی می نویسد»

اینکه چطور میشود اینهمه مقاله بدون ااستناد به کتب و مقالات علمی نوشت و کسی پی نبرد، تنها در ذهن نارسیستی شیما کلباسی قابل تصور است. دوما اینکه چطور می شود،بدون استناد و مدرک چنین بحث گسترده ای از نقد سنت،مدرنیت و پسامدرنیت مطرح کرد و نگاه جدیدی را مطرح کرد، بازهم تنها در ذهن نارسیستی او ممکن است. مشکل این است که چون شیما بهیچوجه آشنایی با نظرات روانکاوی بعد از فروید ندارد و به هیچوجه لکان را نمی شناسد، نمی بیند که چگونه در تمامی مقاله اصطلاحات لکان و غیره مرتب تکرار میشود و متن مرتب تکرار می کند که برای درک بهتر نظرات لاکان به مقالات قبل توجه کنید. چون کسیکه حدااقل آشنایی با نظرات لاکان را داشته باشد،می داند که کلماتی مانند جهان سمبلیک، رابطه نارسیستی ثنوی، رابطه تثلیثی، سوژه،تمنا، ژوئیسانس و غیره همه اصطلاحات و نگاه لاکانی است. موضوع دیگر این است که نمی بیند و نمی فهمد،من چرا جدا از مطرح کردن یکسری منابع پایه، به لینکها و مقالات اینترنتی مراجعه می دهم. زیرا بباور من مقالات اینترنتی بایستی مانند لکسیکونهای اینترنتی مثل ویکی پدیا و غیره صاحب یک حالت بینامتنی و هایپرتکستی باشند و به خواننده این رسم نو را یاد بدهند که هر مطلبی در نهایت یک متن در ارتباط با متون دیگر است و در بطن یک شبکه از متون می زید و هیچ حرفی و متنی، تنها متن و نگاه یک نفر نیست بلکه مجموعه ای از متون و نگاههای مختلف است. متاسفانه هنوز سایتهایی که من مقالات را به آنها میدهم،قادر به ایجاد یک هایپرتکست در متن به خاطر وقت و یا مسائل دیگر نیستند، به اینخاطر من مجبورم لینکها را در پایین بزنم، بجای اینکه بشکل هایپرتکست در متن جا دهم و هر کس بتواند در مسیر متن و با کلیک کردن بر متن،وارد متن دیگری شود و به خواندن شبکه ای و بینامتنی عادت کند. از طرف دیگر من خواننده تنبل نمی خواهم و مایلم که خود او نیز گاه بدنبال یافتن متون و درستی یا غلطی نگاه من بگردد و منتظر نباشد که همه چیز را آماده در اختیارش بگذارم.بدین دلیل جدا از مراجع اصلی و پایه و لینکها و غیره، برای مثال درباره بیماریهای فروید در بالا مرجعی نمیزنم،تا خواننده کنجکاو با رفتن به گوگل و زدن اسم فروید و موضوع اعتیاد به کوکائین،خود به منابع مختلف دست یابد. او چون دور از فضای تحقیق و مقاله نویسی است، این موضوعات را نه می فهمد و یا می شناسد، وگرنه چنین حرفهایی نمی زد. یا اگر واقعا فروید،لاکان و غیره را دقیق می شناخت، خوب خوشحال می شد که متن من بی سند است و سریع دروغهایش را می گرفت و دست مرا رو میکرد. اما او دقیقا چون نمی شناسد ،وقتی من در متن برای بیان مراجع به مقالات قبلی و یک کتاب <مبانی روانکاوی فروید-لکان> در متن رجوع و یا استناد می کنم و چون او نمی فهمد که همه این کلمات مرتب بیان شونده،اصطلاحات لکانی و یا نگاه جسم گرایانه من هستند، توهم وار فکر می کند که مچ گرفته است و در بخشی از متن اولش که بعدا کامل درج میشود،می نویسد:

« و اگر فرد خود شیفته ای نیست چرا از خود اینگونه به تعریف نشسته است که: " از آنرو که من خوشبختانه یاد گرفته ام،چند سیستمی به جهان بنگرم و مسائل را چندسیستمی بررسی کنم، از آنرو میتوانستم جدا از نقد بالا بر پایه نظرات فروید (نیاز به ذکر منبع) یا لاکان (نیاز به ذکر منبع) و تفکرات جسم گرایانه، برای مثال بر بستر تفکر مکتب ترانس اکسیون آنالیز (نیاز به ذکر منبع) روانکاوانی مانند اریک برن(7 ) نشان دهم که چگونه در این بحث افراد بالا..."

مثل این است که جلوی کور مروارید بگذاری و او هی بگوید کو،کجا. چون فروید و لاکان نمی شناسد،هی می گوید کو منبع و حتی خنده دارتر چون نمی داند که پایه گذار اصلی ترانس اکسیون آنالیز همان آقای اریک برن است که اسمش بعدش می آید و در قسمت ادبیات کتابش معرفی میشود، می گوید مرجع ترانس آکسیون آنالیز کیه. کم سوادی شیما کلباسی واقعا دردآوره. واقعا دردآوره که من حتی به نقد این مسائل بپردازم ولی برای نشان دادن جهان نابالغ نارسیستی این دوستان و ضرورت چیرگی بر این فضای نارسیستی و دست یابی به چالش و گفتمان مدرن لازم است. حتی نمی داند که خودشیفتگی یک قدرت بزرگ بشری است و بدون او ما نه می توانیم به خودمان و یا به دیگری عشق بورزیم و یا توانایی عشق ورزیدن و اعتماد بنفس و یا قدرت خلاقیت داشته باشیم.. فقط نوع بیمارگونه و یا نابالغانه آن که در رفتار و نقد شیما موج می زند و بر آن حاکم است، خطرناک و یا مضحک و در نهایت نمادی از عدم بلوغ فردیست. در ادامه نوشته می گوید:

« وی دچار نوعی طغیان عصبی یا بیماری روحی است. او سعادت و شادکامی را در تایید حرفهایش توسط خوانندگانش میابد. او سعی دارد با برتری جویی به ظاهر علمی، خود را بر راس هرم قرار بدهد! او جهان هستی را به عنوان یک مجموعه نمی بیند بلکه به عنوان محیطی می بیند که متعلق به اوست و اوست که انسان متحولیست و اوست که می تواند شعور خواننده را به ریشخند بگیرد! عدم پاسخگویی به نیازهای وی در دوران کودکی، وی را به انسانی تبدیل کرده است که محبت و حس همدردی برایش نقش کلمات مخرب را بازی می کنند.»

به سبک دیاگنوستیک و بچگانه او که مرتب با کلمات و جملاتی مانند او این چنین است و او آنچنان است،نمی پردازم، چرا که کافیست این نگاه را با نگاه تودرتو و چندلایه و چندسیستمی نقد روانشناختی من مقایسه کرد، تا دید تفاوت از کجا تا به کجاست. او می تواند از چشم انداز خودش در من نوعی طغیان و یا بیماری روحی ببیند ولی چرا ناراحت میشوند که اگر من در متونشان گرایشات و کمپلکسهای نابالغانه و بیمارگونه می بینم و خشم می ورزند و دوما اسم این بیماری چیه و نمادهایش در متون من کجاست. کسی که چنین ادعایی می کند،لااقل بایستی دلایل و اسنادی برای گفته اش بیاورد،حتی در یک یادداشت وبلاگی. وقتی دست به دیاگنوستیک می زند، بایستی حدااقل معیارهای دیاگنوستیک را رعایت کند، و نشان دهد، تا من از این قدرت بزرگ شیما کلباسی و یافتن بیماری روحیم خوشحال شوم. اما جالب جملات بعدی اوست که چنان خنده دار است که تنها بدان قناعت می کنم که بقول طنز نویس معروف تنکابنی که من این مثل را از طنزهای او یاد گرفته ام، بایستی به شیما کلباسی تنها بگویم، که خانم عزیز بقول معروف <به کلاغ گفتن منار به اونجات،گفت یک چیز بگو که بگنجه>. شما هم که در خفا خودتونو بزرگترین شاعر دنیا می دانید،به کسی دیگر که صادقانه از بازی و چالش مدرن سخن می گوید و آن را می طلبد و قادر است بدون این بزرگ بینیهای نارسیستی احمقانه هم از کار و پژوهشش مغرور باشد و هم به نقدش بگذارد، می گویید که برتری جو است. مگر برتری جویی بد است. تنها وقتی که برتری جویی به شکل حالت نارسیستی بیمارگونه درآید،خطرناک و یا مضحک است و این حالت که در نگاه شما وجود دارد و نه در نقد من که همش از لزوم چالش و رقابت اندیشه ها و نقد متقابل و دیالوگ سخن می گوید و دیگران را به آن جلب می کند. جالبتر اینکه بدون شناخت کودکی من،پی برده است که نیازهایم برطرف نشده است. این روانکاوی محشر و از راه دور،تنها از یک نادان و یک خودبزرگ بین نارسیست بر می آید. اینجا از یکطرف منو به انسان تبدیل می کند که محبت و حس همدردی برایش اهمیتی ندارد و بعد در نوشته بعدیش منو متهم می کند که بخاطر زیبا کرباسی و دوستی و محبتم به زیبا کرباسی این نقد را نوشتم. آخه یکی نیست به این بی سواد بگوید که لااقل وقتی می نویسی،بخون چی می نویسی که در دو جمله پایین تر حرف خودتو نفی نکنی. در ادامه، دیگر به اوج بیان نگاه غیر علمی خویش می رسد:

« وی ناموس پرستی را حق ایرانی می داند و به زن به چشم جنسی که متعلق است و در نتیجه حق کلام ندارد می نگرد.»

در اینجا شیما کلباسی اشاره به توضیحات من در باب <فالوس داشتن> مرد و <فالوس بودن> زن و موضوع قانون ناموسی در متن من اشاره می کند،ولی نه تنها او را مسخ می کند،بلکه بخاطر بیسوادی نمی فهمد که این نه نظر من بلکه نظر لاکان است،باآنکه در متن به آن اشاره میشود و لاکان کسی است که فمینستها بکمک نظرات او بهتر توانستند خویش را از برخی نظرات غلط فروید مانند < حسادت آلت تناسلی> و غیره رها سازند و به این خاطر بهترین فمینستهای تئوریسین مانند جودیت باتلر،لوسی ایریگاری، کریستوا و غیره اکثرا هوادار او و شاگردان او بوده اند و همزمان مانند باتلر و یا ایریگاری انتقادات خویش را به دیدگاه او نیز داشته اند که در بحث آینده بدان می پردازم. نام پدر یا قانون جنسی در معنای لاکانی به معنای قانون زنای با محارم است و این قانون زنای با محارم اساس موضوع ناموس است. بنابراین موضوع نه نفی قانون جنسی یا ناموس بلکه چگونگی ارتباط با این قانون جنسی یا نام پدر است که باعث شده است، بخاطر آنکه نام پدر و قانون جنسی و سوژه در فرهنگ ایران به عنصر عمده تبدیل نشود، بدانخاطر نیز زنانگی و مردانگی، سوژه و فردیت و ارتباط تثلیثی رشد نکند. شیما چون اصلا از این مسائل مهم تئوریک اطلاعی ندارد،چون کلمه ناموس و یا فالوس بودن زن را خوانده است، سریع فکر کرده است که علی آباد ( خدا کنه یکی از منتقدان در کامنت دانی که تا اسم علی مطرح میشد،میومد اعتراض میکرد،چیکار علی عبدالرضایی دارید،حالا نگوید چرا گفته اید علی آباد. مشکلات نارسیستی این ملت که یکی دو تا نیست) هم شهریست و فریاد می زند،< آی دزدو گرفتم. گفت ناموس>. دکتر موللی پدر روانکاوی مدرن ایران و از بهترین بیانگران مکتب لکان در ایران در کتاب < مبانی روانکاوی فروید-لکان> نظر لاکان را اینگونه توضیح می گوید:

« ناموس به معنای محارم به مجموع زنانی اطلاق می شود که در رابطه خویشاوندی خاصی نسبت به یک مرد هستند. این واژه در مورد مردان اطلاق نمی شود. ناموس مرد <حریم> خاص اوست که باید از گزند و تعرض بیگانه در امان باشد......مردانگی مرد در حفظ ناموس یا قانون دفاع از محارم است. لذا رابطه و نسبت او با رابطه و نسبتی که زن با قانون دارد متفاوت بوده و حاکی از آن است که بین قانون و مردی رابطه مستقیم وجود دارد.(فالوس داشتن مرد). نسبت زن با قانون همواره در ارجاع اوست به قانون حاکم بر مرد.(فالوس بودن زن. تاکیدهای در پرانتز از من).ص91»

و برپایه این نظر مهم روانکاوی در باب موضوع جنسیت که به نقاط قوت و ضعفش در نقد نوشته آینده در باب فمینیسم می پردازم، در نوشته من بر بستر این نگاه لاکان و در واقع در نفی حالت ناموسی ایرانی می آید:

« همینجا نیز باید توضیح بدهم که فرهنگ ناموسی ایرانی بخاطر <ناموسی بودنش> بد نیست، زیرا موضوع هر قانون جنسی و نام پدر در نهایت بیان این قانون <ناموسی> و بیان نقش و جای شخص در تصویر خانواداه و یا به سان مرد و زن در تصویر جنسیتی این قانون جنسی و ناموسیست. موضوع دقیقا این است که چون در فرهنگ ما حالت عمده ارتباط با دیگری و هستی و با سنت بشکل ارتباط نارسیستی است، از اینرو نیز رابطه اش با این قانون ناموسی نیز بشکل نارسیستی و نه بشکل ارتباط تثلیثی فرد مدرن است و بدینخاطر برای حفظ ناموس و به سان مرید ناموس و به عنوان مرد حافظ این بت ناموس گردن خواهر و یا معشوق خویش را می زند و یا در نمونه زنانه اش به چهره زنان و مردان بی پروای دیگر و صاحب فردیت چنگ می اندازد و نفرینشان می کند. هر فرهنگ بشری و نیز فرهنگ مدرن دارای این قانونهای ناموسی خویش است. اما چون در جامعه مدرن نوع رابطه با فرهنگ و سنت بشیوه تثلیثی و به سان فرد است، اینگونه فرد می تواند مرتب از ضلع نام پدر و یا از ضلعهای دیگر به جهان خویش بنگرد و شروع به تحول در خویش و قانون جنسی و یا ناموسی کند و به یک رواداری و فرهنگ بازی جنسی بیشتر دست یابد. از اینرو برخلاف آنچه که خیلیها فکر می کند،در جامعه ایران بخاطر این رابطه غلط با سنت و زندگی در واقع <نام پدر> و قانون جنسی نفی می شود و بدینخاطر از چشم انداز روانکاوی لکان ایرانی به بلوغ جنسی و جنسیتی و فردی دست نمی یابد، زیرا با قبول محرومیت و فانی بودن خویش و قبول نام پدر و با عبور از این تمامیت خواهی نارسیستی به فرد و سوژه و به مرد و زن مدرن تبدیل نمیشود.مشکل ایرانیان در این ارتباط نارسیستی مرید/مرادی با سنت و فرهنگ خویش است و نه خود سنت و فرهنگ. با اینکه طبیعتا هر سنتی در خویش دارای نقاط ضعف و قدرت است که باید نقادی و بر اساس خواست مدرنیت پاکسازی شوند.»

حالا دیگر به عهده خودتان می گذارم که چگونه شیما کلباسی با این نظرات علمی به این نتیجه رسیده که من از ناموس دفاع می کنم. آیا در این جا نیز سندی دیگر بر بیسوادی یا کم سوادی روانکاوی او و خشم نارسیستی او برای تخریب مخالفش نمی بینید. به نظرش درباره< حق خواستن> یا نخواستن نمی پردازم،چون آنقدر بچگانه و ضدمدرن است که خنده ام می گیرد، نقدش کنم. و بباور من فقط فانتزی گروهی جمعی و سنتی ایرانی را نشان می دهد که خیال می کند،قدرت بد است و بازی قدرت و بیان نظر خویش و میل نشان دادن قدرت و تلاش برای سروری و حقانیت نظر خویش بد است. این آدمهای سنتی که بظاهر مخالف خویشتن دوستی و قدرتند، طبیعتا در باطن بسیار قدرت طلب و خودمدار و نارسیستی هستند،همانطور که شیما در نوشته اش نشان می دهد. به این خاطر نمی دانند که شور قدرت و خواست خویش طلبیدن و برای سروری نظر خویش تلاش کردن، قدرت اصلی مدرنیت و پویایی مدرنیت است، زیرا آنکه اینگونه صادقانه به رقابت و چالش دست می زند، از طرف دیگر نیز روادار است وخواهان گفتمان و نقد متقابل. در جمله بعدی به اوج جدیدی از توهمات نارسیستی او می رسیم. شیما می نویسد:

« برادری می خواهد که منتقدی نداشته باشد و متاسفانه به دلیل عقده های دوران طفولیت نمی خواهد یا نمی تواند که به درمان روان خود بپردازد»

خنده دار نیست که به نقدی و نقادی که در هر صحفه یکبار به ضرورت چالش و نقد اشاره می کند و دیگران را به نقد می طلبد،بگویید که منتقد نمی خواهد. یعنی اینها فکر می کنند،مردم چشم ندارند،گوش ندارند و نمی خوانند و یا نمی توانند مقایسه کنند که اینگونه یک دروغ بعد از دروغ دیگری بیان می کنند و آنهم بی هیچ سندی. ولی جمله بعدیش اوج حماقت نارسیستی او و نشانه ای از بالاگرفتن خودبزرگ بینی نارسیستی اوست. او انگار واقعا فکر می کند،که فروید است که اینگونه از راه دور می فهمد من حتی< نمی توانم> و یا <نمی خواهم> به درمان روانم بپردازم. باور کنید، این حرف را حتی یک روانکاو واقعی بعد از دهها جلسه نقد روانکاوی شخصی یک بیمار نیز نمی تواند با این صراحت بزند که این روانشناس تله پات یا بهتر است بگویم تله پاپتی( یعنی پابرهنه. بقول معروف پابرهنه و بیسوادانه تو بحثی دویدن.الان شیما می گه بحقوق کارگری و مستضعفی من توهین شده.ثانیا من انواع کفش دارم) از راه دور بدان پی می برد و چنین نظرات احمقانه و ضد علمی می دهد. ببینید ایشان چقدر توهم نارسیستی دارد که می تواند از راه دور و از طریق یک مقاله حتی پی ببرد که من <نمی خواهم> و حتی <نمی توانم> درمان بشم. بابا یکی نیست به این شیما کلباسی بگوید، خریّت هم حد و اندازه دارد. بیچاره فروید و روانکاوی، که شیما کلباسی اینگونه این علم زیبا را به گند می کشد، و مثل علمای علم اشراق به او وحی می شود که طرف نمی تواند و یا نمی خواهد درمان بشود. این خودبزرگ بینی نارسیستی شیما کلباسی دست بقیه دوستانش را از پشت بسته است. تازه در ادامه به من اعتراض می کند که چرا در دوستان او که خصوصی آنها را می شناسد و میداند که مدرنند، از طریق نقد متون و یا حالاتشان در یک جدل نارسیستی، حالات سنتی دیده ام. ببینید که چگونه این آدم تفاوت عرصه خصوصی و عمومی و تفاوت نقد با رابطه شخصی را نمی داند و مثل اینکه برای کسی بخواهد ضمانت بدهد و هم به سان قاضی القضات حکم مسلمان بودن یا نبودن کسی را بیان کند،به من اعتراض می کند ،که چرا به دوستان مدرنش انتقاد می کنم و کسانی را تحسین کرده ام که ایشان قبول ندارند. حالا خودتان بگویید، آیا چنین آدمی گرفتار روابط نارسیستی شیفتگانه/متنفرانه نیست و آیادقیقا بدین خاطر ناتوان از تفکیک حوزهها نیست؟

« وی در مقالاتش افرادی را سنتی خطاب می کند که زندگی فردیشان خود گواه پسا مدرنی ایشان است و از افرادی به عنوان مدل و نمونه مدرنیزم استفاده می کند که اکثر انتخاباتشان نشانه واپسگرايی و احتجار خود و یا اقتدار مستبدانه محیطی که در آن رشد و نمو داشته اند است.»

نقد بقیه سخنش را به عهده دوستان می گذارند، زیرا کسی که حتی نفهمد که چرا من بر اساس نقد روانشناختی و زبانشناسی و مقابله با فرهنگ سنتی مخالف بازی و لذت پیشنهاد می کنم که بهتر است از کلمات همجنس خواهی و همجنس بازی به جای همجنس گرایی استفاده کنیم و از این کلمات بار منفی سنتی شان را برداریم و همزمان با تعالی درونی مفهوم دخترباز و غیره آنها را به مضامین سبکبال و مدرنی مثل کازانوای مدرن و غیره تبدیل سازیم،بجای آنکه با جدا کردن همجنس گرا از دخترباز و یا کفترباز به ادامه نگاه منفی سنتی به هر شور و لذت دنیوی و به ادامه <جان سنگینی> سنتی و نفی بازی و لذت کمک رسانیم،(در این باره به مقاله سوم اروتیسم پسامدرن و یا مقالات دیگر من مراجعه کنید)، بدون پرداختن به نظر من،مثل اداره گزینش می گوید، چون این و آن طور نیستی،پس ردی و حق حرف زدن یا کار کردن نداری. اصلا نظر من در این باره درست یا غلط باشد، این چه ربطی به این دارد که آیا من آدم خوب یا بدی هستم.این یک بحث علمی روانشناسی و زبانشناسیست و آن یک ارزش گذاری اخلاقی. گودرز چه ربطی به شقایق دارد. چرا خانم شیما کلباسی اینقدر حوزهها را با هم قاطی می کند و مرتب مثل گشت ثارالله امر به معروف و نهی از منکر می کند. و حتی آشنا به این مطلب ساده روانشناسی نیست که گره یا کمپلکس ادیپ را همه دارند و مرتب هم این احساسات قتل پدر و میل وحدت نارسیستی با مادر و غیره به شکل فانتزیهای مختلف به خودآگاه انسانی برمی گردند،تا آدمی با جذب و تعالی بخشی آنها، خویش و جهان سمبلیکش را تحول بخشد و یا در معنای فرویدی با عبور از میل تصاحب مادر و قبول محرومیت و حق پدر، یا در معنای لاکانی با قبول اختگی و کستراسیون ،فانی بودن و نام پدر، به <من>قوی فرویدی یا سوژه لاکانی دست یابد. اینگونه نیز تحول بشری را پایانی نیست. و از طرف دیگر نمی داند که کلمه عقده غلط است،چون عقده بار منفی دارد و معنایش متفات با کمپلکس روانیست که چه به عنوان گره ادیپ یا گره حقارت و غیره پیش شرط بلوغ بشری و تحول مداوم بشری هستند و تنها راههای گذارش مثبت یا منفی،بالغانه و یا نابالغانه است. به این خاطر بی سوادانه می گوید،برادری عقده ادیپ دارد و خیال می کند،فیل هوا کرده است و یا آمریکا را کشف کرده است. برای خوشحالی خانم شیما کلباسی و دوستانش می گویم،که لااقل اگر نقاد و مدرن بودید،می دید که من در متونم مرتب به انواع و اشکال مختلف به این اشاره می کنم که خود نیز به سان یک ایرانی دیگر مالامال از این معضلات نارسیستی و غیره بوده و هستم و اصلا بخاطر توانایی عبورم از این بحرانها و تبدیل این حالاتم به نارسیسم خندان و تئوری جسم گرایانه ام،قادر به بیان نگاهی نو و یا ارتباط تثلیثی شده ام و مطمئنا و خوشبختانه دارای انواع و اشکال معضلات و ترسهای روحی و بحرانهای روانی هستم که سنگ پایه تحولات و پرشهای بلوغ بعدی من خواهند شد. زیرا تفاوت من با این دوستان نابالغ و سنتی در این است که نه از بیان معضلاتم هراس دارم و نه مثل اینها دارای آبروی سنتی هستم که با نقد دیگری این آبروی نارسیستی و بادکنک خیالی بترکد و ثالثا بخاطر تواناییم به ارتباط تثلیثی با هستی و بخاطر تواناییم به تن دادن به حالت جسم خندان و چند لایه وبه فردیت چندلایه و متفاوت خویش،می توانم مرتب از هر بحران زیبای درونم،خلاقیتی نو و تمنا و لذتی چندلایه و نو بیافرینم و هم عرصه خصوصی و عشق و کارم را بارورتر سازم و هم در عرصه کار عمومی و نقادی،مرحله و سطح نوینی از این نقادی را بیافرینم. تفاوت میان من و این دوستان نابالغ در این موضوعات اساسیست.به این خاطر است که برای او بیمار بودن و رو شدن معضلات روانی یک هراس بزرگ و به معنای از دست دادن آبروی جد وآبادیست و به اینخاطر در زیر هر جمله اش یک معنای سنتی و یک فانتزی ناخودآگاه جمعی ایرانی و یک هراس ایرانی از بلوغ و فردیت نهفته است. به همین دلیل نیز او با بیان اینکه برادری بهتر است به <عقده ادیپ> اش بپردازد، در واقع با این حرف می خواهد بزبان بیزبانی فحش بدهد که <او عقده دارد و اونهم چه عقده ای، عقده ادیپ>. انگار اولا گره روحی بد است. (چون ناخودآگاه بد می بیند، از کلمه عقده استفاده می کند) و ثانیا انگار گره ادیپ کیلویست که می خواهد بگوید،ببینید برادری چندکیلو <عقده ادیپ وحشتناک> دارد. این نگاه سنتی به روانشناسی و کمپلکسهای روانی و مسخ این مفاهیم مهم و این بیسوادی عمیق نشان داده شده توسط شیما کلباسی وحشتناک و دردآور است. خودتان دیگر درجه این حماقت و کم سوادی بنیادینش را بسنجید.بقول فروغ در سرزمین قدکوتاهان معیارهای سنجش همیشه بر مدار صفر حرکت کرده اند.

حال برویم روی نوشته اول که در واقع ریشه اصلی این نوشته دوم است،تا ببینیم همانطور که در نقد می گوید،تمام ناراحتیش و علت نقد بالایی این است که از یکطرف به نقد من بر دوستانش و برملا کردن معضلات سنتی و نارسیستی دوستانش و گروه بندیهای نارسیستیشان خشم می ورزد و از طرف دیگر به یک هنرمند دیگر، یعنی به زیبا کرباسی حسادت می کند و چون خیال می کند که نقد من به طرفداری از زیبا کرباسی است،پس به تکفیر نقد من می پردازد. بخاطر این حسادت عمیق و گرفتاری شیما کلباسی در بازیهای نارسیستی است که نمی بیند،من در نقدم از هیچکس دفاع نمی کنم و به نقد یک نوشته دوست عزیزم شهلا شرف و نقد یک جدل نارسیستی میان مخالفان و موافقان نقد او،میان باصطلاح هواداران شعر زیبا و باصطلاح مخالفانش و مقابله با تخریب نارسیستی هنرمندان و نفی و تخریب رقیب هنری می پردازم و هر دو طرف را نقد می کنم. شیما کلباسی،اما اینقدر در این خشم نارسیستی به من و و نوشته ام و به این حسادت درونی و درگیری پنهان با زیبا کرباسی گرفتار شده است،که تا می بیند کسی اسم زیبا کرباسی را می آورد و مثل او آشکار و یا در لفافه توهین نمی کند و با احترام مثل برخورد به هر هنرمند دیگری ،هم نقاط قدرتش را تحسین و هم نقاط ضعفش را نقد می کند، سریع او را طرفدار رقیب خیالیش می پندارد و مثل انسان شرطی شده پاولفی به دیگری خشم و دندان نشان می دهد. او اینقدر اسیر این بازی و رقابت حسودانه و نارسیستی درونیست که همه جا در پی یافتن این موافق و مخالف بازی کودکانه نارسیستی خویش است. بجای اینکه به نقد نظر من بپردازد. دقیقا همین اسارت نارسیستی این دوستان در بازیهای نارسیستی و مسحور یاران خویش بودن و از هنرمند دیگر متنفر بودن است، که من به سان علت مهم روابط غلط و سنتی ایرانی و به سان حافظ قدرت فرهنگ کیش شخصیت پرستی و بازیهای نارسیستی ایرانی مطرح می کنم. شیما کلباسی در نوشته اولش می نویسد:

« از آنجایی که امروز برایم نوشتند کسی با اسم من مطلبی نوشته ضروری دیدم که بنویسم ان پیامها توسط من نبوده است و اما... جواب من به نوشته غیر علمی داریوش برادری این است:

اگر داریوش برادری بر اساس دوستی تازه یافته اش با زیبا کرباسی مطلب معضل نقد و نقادی در میان ایرانیانرا ننوشته است و اگر فرد خود شیفته ای نیست چرا از خود اینگونه به تعریف نشسته است که: " از آنرو که من خوشبختانه یاد گرفته ام،چند سیستمی به جهان بنگرم و مسائل را چندسیستمی بررسی کنم، از آنرو میتوانستم جدا از نقد بالا بر پایه نظرات فروید (نیاز به ذکر منبع) یا لاکان (نیاز به ذکر منبع) و تفکرات جسم گرایانه، برای مثال بر بستر تفکر مکتب ترانس اکسیون آنالیز (نیاز به ذکر منبع) روانکاوانی مانند اریک برن(7 ) نشان دهم که چگونه در این بحث افراد بالا..." و جدا از رفیق بازی و خودشیفتگی نویسنده سوال من این است که چرا داریوش برادری در یک مطلب به ظاهر علمی ، منابعش محدود به وبلاگ و ویکیپیدیا و نقل قول از یک فیلسوف و چند قطعه شعر شده است! آیا خواننده و وقت خواننده ارزش این را ندارد که بداند به غیر از اریک و پل به استناد چه کتاب و ژورنال علمی این مقاله درج شده؟از حق تا نا حق چهار انگشت فاصله است برادر! شما اگر بیل‌زنی، باغچه خودت را بیل بزن. 12»!

موضوع خنده دار این است که اشاره شیما به کامنتی به اسم او در وبلاگ من و بیانیه او در وصف اینکه او نویسنده این کامنتها نیست، در حقیقت اشاره به کامنت دوستی وبلاگی به نام شیما است که گاه گاهی نظر می دهد. شیما کلباسی اما اینقدر خودبزرگ بین و نارسیست است،که فکر می کند، هرجا کسی اسم شیما نوشت،حتما همه دنیا فکر می کنند که این شیما،شیما کلباسی است. اشاره من به این توهم نارسیستی شیما در کامنت دانی وبلاگم باعث شد که این کار شیما سریع تبدیل به یک جوک شود و دوستانی مرتب با اسامی دیگر می آمدند و با گفتن اسم کوچکی و بیان اینکه این من نیستم، با مزاح با این نمایش کامل نارسیست نابالغ شیما کلباسی برخورد می کردند. آخر یک لحظه تصور کنید که برای مثال داریوش خواننده، بخواهد مرتب پیام دهد که این کسی که به اسم داریوش در اینجا یا آنجا و در سایتی پیام گذاشته است،من نیستم. ببینید طرف چقدر نارسیست و خودباور و خودبزرگ بین است که واقعا فکر می کند،تا کسی نوشت شیما،همه فکر می کنند، بابا این شیما کلباسی شاعر بزرگ و اعظم است و بخاطر این تکذیب نامه صادر می کند که من نیستم. طرف اینقدر در توهم نارسیستیه که فکر می کند، مردم تا اسم کوچیکشو ببینن، باور می کنن کلباسی بزرگ آمده است و براش هورا می کشن و امضاء می خوان. به این خاطر تکذیب نامه میده که خدای ناکرده هوادارنش ناراحت نشن و یا فردی دیگری بجای او از ژوئیسانس محبوبیت خیالیش استفاده نکند و امضاء ندهد. بهرحال بهتر است دوستان، بخاطر اینکه با خشم نارسیستی شیما کلباسی روبرو نشوند، از اسامی شیما و یا هر آنچه با <ش> مثل شیما شروع میشود مثل شیش وشپش و غیره خودداری کنند، وگرنه با خشم شیما کلباسی روبرو میشوند و ایشان بایستی مرتب تکذیب نامه صادر کنند.

باری امیدوارم دیدن این موضوعات به دوستان کمک کند،بهتر این معضلات نارسیستی و لزوم چیرگی بر آن را درک کنند،تا بتوانیم همراه با هم و با استحکام هرچه بیشتر نقد و چالش مدرن و دیالوگ مدرن و با شکستن این چرخه نارسیستی ایرانی با کمک نقد تثلیثی و پارادکس و یا بکمک طنز پارادکس،بتوانیم بر این سناریوی کهن چیره شویم و به فضای مدرن چالش و روادارای متقابل دست یابیم. برای اینکار اما دقیقا بایستی به ایجاد روابط تثلیثی کمک رسانیم که موضوع ادامه مطلب است.

 

نارسیسم،رابطه نارسیستی ثنوی، رابطه تثلیثی

نارسیسم (خودشیفتگی) یا نارسیسیسم گرفته شده از اسطوره نارسیس، مرد زیباروی یونانی است که عاشق عکس خویش در آب میشود و برای دست یابی به عشقش،سرانجام خودش را به آب می اندازد و غرق می شود. اینگونه نارسیسم ابتدا توسط آلفرد بینه به معنای یک انحراف جنسی که بشکل میل جنسی فرد نسبت به خویش بروز می کند،مطرح میشود(12). ابتدا فروید است که از این نگریستن به نارسیسم به سان یک بیماری و انحراف جنسی عبور می کند و در سال 1910 در مقاله معروفش در باب لئورنادو داوینچی و بعد نیز در مقاله دیگرش در باب <شربر> ،نارسیسم را مرحله ای عادی در رشد نفسانی آدمی تعریف می کند. اینگونه بقول فروید کودک و انسان از دو مرحله نارسیسم اولیه و نارسیسم ثانویه عبور می کند (13) که در مرحله نارسیسم اولیه کودک همه دیگران را بخشی از خویش احساس می کند و تصویری بزرگنما از خویش دارد و کودک یا اقوام اولیه دارای <تفکر جادویی> هستند و از طرف دیگر احساس تسلط و کنترل خیالی بر آدم و عالم دارند. در مسیر گذار کودک و بلوغ رانشهایش این نارسیست اولیه به نارسیست ثانویه تبدیل میشود که اکنون در پی بدست آوردن عشق و محبت دیگران است، تا از طریق بدست آوردن عشق آنها به خویش نیز عشق بورزد. حاصل این گذار و نیز بلوغ به شکل گذار از تصویر ایده الی از خویش و <من مطلوب> به تلاش برای بدست آوردن عشق و حقیقت فردی خویش یعنی به <کمال مطلوب> صورت می گیرد. بدون وجود این نارسیسم سالم و کمال مطلوب، اعتماد بنفس درونی انسان، توانایی عشق به دیگری و نیز توانایی تشخیص ضعفهای خویش و تلاش برای بهبود خویش و رسیدن به کمال مطلوب و ایده ال من خویش بوجود نمی آید. شکست این تحول و ناتوانی به گذار مثبت نارسیستی و ماندن در نارسیسم اولیه میتواند در نگاه فروید به پسیکوز و غیره بیانجامد، زیرا در این مسیر تحول نارسیستی،هویت انسان از طریق انطباق خویش با دیگری و پدر و مادر و انطباق جنسیتی شکل می گیرد. در مرحله تحول بعدی روانکاوی و عبور از <رانش محوری> فروید و <روانشناسی من>آنا فروید و یارانش، ما شاهد تحولی نو در روانکاوی و ایجاد <روانشناسی خود یا سلف> کسانی مثل کوهوت،وینیکوت،ملانی کلاین و یا باصطلاح مکاتب مختلف تئوری ابژکت رلاسیون یا تئوری ارتباط ابژه ای هستیم. کوهوت که پایه گذار نگاه کاملا جدیدی درباره نارسیسم بود، برخلاف فروید که به ساختار <من،فرامن، آن> باور داشت و بباورش لیبیدو یا شورجنسی انرژی سیالیست که می تواند به شکل خودشیفتگی بر انسان نیز متمرکز شود و فیکس ماندن در این حالت و عدم توانایی به رابطه سوژه/ابژه ای با هستی را و عدم قبول کستراسیون و فانی بودن خویش را به سان علت نهایی همه حالات پسیکوز می دید و به این خاطر آنها را نیز <نوروزهای نارسیسک> می خواند، در کنار این تیپولوژی فروید به یک ساختار دیگر مهم در شخصیت یعنی <سلف یا خود> باور داشت که نیرویش را از شور نارسیستی می گیرد و بباور او عنصر مهمی در رشد و بلوغ انسانی است و از طرف دیگر این نارسیسم و <خود> بشری برخلاف تئوری رانش محوری فروید ویا روانشناسی من دخترش آنا فروید، تحت تاثیر ارتباط با محیط اطراف و بویژه مادر و چگونگی این ارتباط و تحلیل آن در ذهن کودک به شکل بالغانه و یا بیمارگونه شکل می گیرد. اینگونه بباور کوهوت (14)در شرایط رشد درست این نارسیسم و <خود> انسان و بدون ضربات دردناک دوران کودکی و روابط غلط اولیاء/فرزندی، آنگاه شخص دارای یک ساختار نارسیستی و <خود> همگون و متجانس می شود و می تواند بر پایه شکل گیری درست < خود بزرگ> و <ایماژ درونی اولیاء> به یک اعتماد بنفس سالم درونی و خویشتن دوستی سالم دست یابد و از طرف دیگر قادر به عشق به دیگری و ایجاد ارتباط گردد. در حالت بیمارگونه و منفی این گذار، آنگاه این <خود> درون و ساختار نارسیستی به گونه یک ساختار نامتجانس و تکه تکه تبدیل میشود و بدینخاطر چنین انسانهایی در سنین بلوغ نیز مرتب دچار مشکلات خود بزرگ بینی و خودشیفتگی غیرواقعی و بیمارگونه از یکسو و از سوی دیگر حالت پوچی درونی و تکه تکه بودن درونی و میل به اعتیاد و یا جستجوی یک بت نارسیستی برای پرستیدن در روابط عشقی و یا اجتماعی می گردند. لاکان با تئوری نوی خویش در واقع تئوریهای فروید را از جهتی زنده می کند و هم نکات ضعف آن را برطرف می کند و با عبور از <روانشناسی من> به تفکر <سوژه> و ارتباط تثلیثی و در واقع نگاهی نسبتا پسامدرنی می رسد. او،همانطور که قبلا بارها توضیح دادم، بر سه بخش خیالی،واقع و سمبلیک روح و روان آدمی و لزوم گذار از رابطه نارسیستی و ثنوی شیفتگانه/متنفرانه جهان خیال به جهان سمبلیک و رابطه تثلیثی سوژه با هستی تاکید می کند. با این نگاه نو به نارسیسم و ارتباط نارسیستی به سان مرحله اول که نام مرحله آینه را به آن می دهد و با مطرح کردن اینکه <من> انسان در این مرحله آینه و نارسیستی و از طریق ارتباط با تصویر خویش و با نیز با نگاه مادر و توهم وحدت نارسیستی با مادر شکل می گیرد و بایستی با عبور به جهان سمبلیک و قبول کستراسیون و نام پدر به سوژه تبدیل شود و به ارتباط تثلیثی دست یابد، او هم به معضلات <من> مدرن که در خویش هنوز هم دچار این توهمات نارسیستی است و خویش را قائم بالذات می بیند اشاره می کند و هم برخلاف سیستم رانش محور فروید که بر نگاه دکارتی و رابطه سوژه/ابژه ای و فلسفه پوزیتیویسم استوار است، بر این نگاه و خطای دکارتی و فرویدی چیره میشود و انسان را تبلور تمنای دیگری خطاب می کند. از این رو در نگاه او برخلاف فروید که حتی رابطه با معشوق به سان ابژه عشق دیده میشود، اینجا و در نگاه لاکان به دیالوگ و تمنای پارادکس و متقابل عاشق و معشوق،سوژه و دیگری تبدیل می شود. اینگونه در باور لاکان،انسان اسیرمانده در رابطه نارسیستی شیفتگانه/متنفرانه،محکوم به عدم بلوغ و اسارت در بند امیال خویش و ناتوانی از تعالی بخشی امیال خویش و ژوئیسانس آنها به تمنای جذب شده در جهان سمبلیک خویش و بلوغ والاتر می باشد. حاصل این ناتوانی از گذار از وحدت نارسیستی توهم گونه اولیه و ناتوانی از قبول کستراسیون،فانی بودن و نام پدر، مبتلا شدن به انواع نویروزها بخاطر هراسهای اختگی و یا به پسیکوز بخاطر نقص نام پدر و تلاش ناخودآگاه برای نفی محرومیت و فانی بودن و ناتوانی به دست یابی به جهان سمبلیک سوژه است،زیرا واقعیت انسانی متعلق به جهان سمبلیک که حیطه زبان است. آنچه اکنون برای بحث ما مهم است، توجه به دو عنصر ارتباط تثلیثی و سوژه شکاف دار و پارادکس لاکانی به سان، مهمترین راههای مقابله با حالات نارسیستی و بازیهای نارسیستی ایرانیست.

1/ سوژه دوگانه یا چندلایه. (15) حالت <من> مرحله نارسیستی،چه من سنتی یا <من> مدرن که هردو با درجات مختلف این حالات را دارند،با اینکه <من> مدرن بسیار بیشتر از انسان سنتی قادر به ارتباط تثلیثی و بافاصله و تبدیل جهان به ابژه خویش است و این نقطه قدرت و پویایی اوست، این است که به شکل یکی شدن با نگاه <دیگری بزرگ>،خواه مادر یا پدر و یا سنت و مدرنیت و ارتباط، به یگانگی و حس یکی بودن،قائم بالذات بودن، و بزرگ بودن و محبوب بودن دست بیابد و توهم وار احساس یکپارچگی و بزرگی و یگانگی نارسیستی با خویش و یا وحدت مطلق با مادر کند . از طرف دیگر هر چیزی که کمی این وحدت نارسیستی و حس یکپارچگی با دیگری و یا با سنت و مدرنیت را بهم زند،سریعا مورد نفرت واقع میشود و فرد گرفتار این یگانگی نارسیستی توهم وار سریعا در برابر هر اختلال در این تغذیه نارسیستی و مکیدن پستان مادر و یا محو شدن در نگاه پدر و سنت، با خشم و دل آزردگی نارسیستی و حملات اورالی و یا آنال سادیستی و اجرای بازیهای نارسیستی برخورد می کند،تا با کنار زدن و پس زدن رقیب و یا مزاحم به لذت دوباره ژوئیسانس نارسیستی دست یابد و احساس یگانگی و جاودانگی کند. حاصل این اسارت از یکسو همان محکومیت به اسیر یک نگاه و ابژه لذت بودن و عدم تکامل و تنوع و دگردیسی و ناتوانی از تعالی و جذب این امیال در جهان سمبلیک خویش و تبدیل آنها به تمنای چندلایه قابل تحول و دگردیسی می باشد. از سوی دیگر ناتوان از تبدیل شدن به فرد و سوژه و ارتباط تثلیثی با هستی می گردد.سوژه برخلاف این حالت <من>نارسیستی و اسیر نگاه شیفتگانه محبوب نارسیستی خویش، از ابتدا وجودش دوگانه و شکاف دار است و در واقع او یک کثرت در وحدت است و هویتهای مختلفش به سان سیستمهای مختلفش بدور این سوژه شکاف دار و چندلایه می چرخند، زیرا این سوژه با قبول فانی بودن خویش و ناممکنی وحدت نارسیستی مطلق و قبول نام پدر به این توانایی دست یافته است،مرتب تحول یابد و مرتب جهان سمبلکیش را،تمناهایش را و تفسیرهایش از قانون و جهانش را متحول سازد.او به سان این سوژه شکاف دار و پارادکس در هر لحظه که می خواهد <خود> شود و کاری کند، در واقع ابتدا خویش را فراموش می کند و اینگونه به هویتی و رلی دیگر از خویش تن می دهد و دگردیسی می یابد. همانطور که اگر الان من موقع نوشتن به این فکر کنم که دارم می نویسم،خودبخود از نوشتن باز می مانم. از طرف دیگر این سوژه برای دست یابی به تمنای خویش نیازمند ارتباط و دیالوگ متقابل و پارادکس است،زیرا تمنایش همیشه تمنای دیگریست و بشکل دیگری بر او ظاهر میشود. بنابراین،برای مثال وقتی احساس میل جنسی ویا میل غذاخوردن و یا دیدن معشوق را می کنیم،این تمنا همیشه به شکل یک دیگری که بر ما ظاهر میشود و ما را به دیدن خواست و تمنای خویش و دیالوگ و گفتمان دعوت می کند، ظاهر میشود. اینگونه نیز رابطه این سوژه دگردیس و این کثرت در وحدت با هستی که قادر به دگردیسی و تحول است و مرتب جهان سمبلیکش را با کمک هویتی نو و تعالی بخشی شوری نو از خویش و عبور از بحرانی نو، از نو بازنویسی و متحول می کند، رابطه ای به شکل رابطه تثلیثی است. زیرا نام دیگر تمنای تعالی بخش شده و در جهان سمبلیک جذب شده او قانون است. یعنی در مسیر جذب و تعالی بخش امیال قتل پدر و وحدت نارسیستی به تمناهای قدرت و عشق مدرن،پسامدرن و یا جسم گرایانه، او هربار با قبول محرومیت از وحدت کامل نارسیستی و قبول محرومیت از قتل کامل پدر و قبول نام پدر، شورهای خشم،اروتیسم، نارسیستی،پارانوییای نابالغانه خویش را به تمناهای پرشور و قدرتهای جدید خویش،به تمنای خشم و اعتراض مدرن و یا جسم گرایانه، در بهترین حالت به نارسیسم و پارانوییای خندان تفکر جسم گرایانه تبدیل میسازد. اینگونه سوژه مرتب با تن دادن به تمنایش که تمنای دیگریست به دیالوگ و گفتمان پارادکس تن می دهد،هویتی نو می یابد و بارور میشود و همزمان در درون این کثرت صاحب وحدتی نیز هست. قویترین حالت این سوژه پارادکس و چندلایه،مفهوم <جسم خندان و چندلایه> بباور من نگاه جسم گرایانی مانند نگاه من است که اینگونه انسان به عنوان این جسم خندان و دگردیس،این عارف زمینی و یا ساتور خندان به تحول و دگردیسی دائمی و کثرت در وحدتی پرشور دست می یابد و با جذب هر قدرتی نو در جهان خویش،یاری و امشاسبندی نو و خندان برای خویش در بازی جاودانه دیفرانس و عشق و قدرت می آفریند، تا به اوج لمس عشق،لذت تمناهای چندلایه اش،قدرت و خرد شاد و ایمان سبکبالش دست یابد و به دیالوگ جاودانه و خندانش با دیگری و هستی. او اینگونه جهانش را نیز چندلایه و تاریخی،جادویی،اسطوره ای و چندچشم اندازی می کند.

2/ رابطه تثلیثی: رابطه نارسیستی یا بشکل ارتباط مسحورانه با دیگریست و یا لحظه ای دیگر از او متنفر است و می خواهد او را بدور اندازد. این رابطه بشکل بلعیدن و بلعیده شدن خویش را نشان می دهد. به این خاطر نیز انسانهای اسیر این رابطه شیفتگانه/متنفرانه،مسحورانه برای بتشان و به سان بت برای دیگران دست به هرکاری می زنند و هر مخالف و دگراندیشی را سرکوب می کنند و از آنها متنفرند. آنها احتیاج به این حالت گفتمان سحرآمیز مرید/مرادی یک لایه دارند و بدینخاطر نیز از خردگرایی و یا حس چندگانگی و پارادکس احساسی و فکری خویش و معشوق یا مراد خویش و دیدن نقاط ضعف و قدرت خویش و مراد خویش بیزارند و او یا خویشرا یکپارچه و بزرگ می طلبند،تا با محو شدن و یکی شدن با تصویر او به این بزرگی و لذت نارسیستی دست یابند. رابطه تثلیثی برعکس با قبول ناممکن بودن این یگانگی نارسیستی و قبول پارادکس بودن،فانی بودن خویش و دیگری و توانایی دیدن نقاط ضعف و قدرت خویش و دیگری ممکن است. اینگونه سوژه و فرد قادر به این ارتباط تثلیثی، همیشه در رابطه اش و دیالوگش با دیگری و با هستی در یک رابطه مثلثی سه گانه قرار دارد. یعنی برخلاف گفتگوی نارسیستی که دو طرف محو چشمان یکدیگر به سان مرید و مرادند،اینجا بخشی از سوژه و فرد در حین گفتگو ، در بیرون قرار دارد و از ضلع سوم و یا صندلی بیرونی و یا از محل چهارچوب این گفتگو که توسط قانون و نام پدر تعیین شده است، به گفتگو می نگرد و اینگونه هم سوژه قادر است بخاطر این حالت تثلیثی حالات پارادکس و چندلایه خویش و دیگری را ببیند و بسنجد و مسحور نارسیستی خویش و دیگری نشود،درعین آنکه قادر به لمس سحر و عشق چندلایه به خویش و دیگریست و هم از بیرون به خویش و معشوق و یا رقیب بنگرد و بهتر خویش و دیگری را و قدرتها و ضعفهایش را ببیند. در عین حال اسیر چشمهایش نگردد و با تمامی جسم و جهانش ارتباط گیرد و هم می تواند مرتب بکمک این نقد و نگاه بیرونی، اشتباهات درون گفتمان و دیالوگ و بازی عشق و قدرت را تصحیح کند و یا بکمک این نگاه بیرونی مرتب عناصر و لذایذ جدیدی به درون گفتمان و بازی دیالوگ بیاورد. بدینوسیله در عین اینکه او لذت ژوئیسانس نارسیستی را از دست می دهد، اما در عوض به تمنای چندلایه و بقول ژیژک به یک ارزش اضافی دست می یابد،زیرا مثل انسان نارسیستی اسیر یک بازی و یا یک ابژه نیست و می تواند بازیها و تمناهای مختلف را با دیگری،خواه معشوق و یا یک اندیشه ، تجربه کند. یعنی او قادر میشود،برخلاف بوسه و لذت نارسیستی که لذتش تنها در این مسحور بودن نارسیستی است،هم این مسحوری تمنای نارسیستی اش را بچشد و هم به لذایذ و مزه های دیگر بوسه و عشق خویش از حالت گس خرمایی آن،تا ترس و هراس شیرین در بوسه و شرارت نهفته در هر بوسه و حتی کابوس دلچسب نهفته در هر بوسه و حالت کانیبالیستی خندان هر بوسه و گاز گرفتن و بلعیدن زبان و تن معشوق دست یابد. همین حالت چندلایه ای را نیز او با هر حالت دیگر هستی و هر بازی دیگری هستی،مانند بازی اندیشه ها و نگاهها و یا لذت قدرت گرفتن اقتصادی و غیره دارد. او می تواند بدینگونه زندگیش را تبدیل به یک شعر پرشور،به یک بازی جاودانه عشق و قدرت چندلایه تبدیل سازد. این همان ارزش اضافی تمنای سوژه است که ژیژک به آن اشاره می کند که انسان با رهایی از لذت اولیه ژوئیسانس نارسیستی بدان دست می یابد و مرتب متحول و دگردیس می شود. در حالیکه لذت احمقانه و تک لایه ژوئیسانس نارسیستی و رابطه مرید/مرادی در نهایت به مرگ و پژمردگی مرید و مراد، معبود و شیفته تبدیل میشود و آنها محکوم به تکرار سیزیف وار سرنوشت خویش تا مرگ نهایی هستند. طبیعی است که این ضلع سوم و بخش بیرونی می تواند از چشم اندازهای مختلف به دیالوگ و گفتمان شخص در عشق،اروتیک و بازی عشق و قدرت زندگی در همه زمینه های اقتصادی،علمی و هنری، بنگرد و مرتب تمناها و بازیهای نویی را احساس و لمس کند. اینگونه نیز در جدل و چالش میان دو فرد نارسیست و سوژه قادر به ارتباط تثلیثی ،شکست فرد نارسیست از قبل مشخص است،خواه حتی یک توده و گروه نارسیستی باشد. زیرا بکمک این ارتباط بافاصله و توانایی دیدن بازی و دیالوگ از چشم اندازهای مختلف، او قادر به تحول بازی بشیوه استراتژیک و دگردیسی مداوم خویش و تن دادن به هویتهای نوی خویش برای پیش برد خواست خویش است،اما انسان نارسیستی چنان محو بازی و لذت نارسیستی خویش است که مرتب یکسری بازیهای نارسیستی مثل مظلوم نمایی از یکسو و از سوی دیگر تهدید و تهمت و نگاه مرید/مرادی را تکرار می کند و حدااکثر در شکل این بازی مشخص تغییر ایجاد می کند. در جدل میان این دو شیوه،همیشه شیوه تثلیثی برنده است و بایستی این چالش را ببرد و میتواند براحتی این نارسیست و یا جمع نارسیستی را به شکل خویش و با شناخت ماتریکس و بازیشان به بازیچه خویش تبدیل کند. اما از آنرو که میداند که با تبدیل کردن آنها به بازیچه،خویش رانیز بناچار به دیکتاتور تبدیل می کند،زیرا هر نقشی نقش مقابل خویش را می آفریند،پس از این قدرت برای پیروزی در چالش و بازی قدرت و عشق در عرصه های مختلف عشق و اندیشه استفاده می کند،تا بهتر به لذت مدرن و تمنای مدرن خویش برسد که نام دیگرش قانون و یا احساس مسئولیت در برابر خویش و دیگریست. اینگونه بقول نیچه آدمی هم به بازیگر صحنه بازی خویش،هم کارگردان و سناریو نویس و در نهایت تماشاچی نهایی تئاتر پرشور و انسانی خویش تبدیل میشود. در برابر چنین توان و قدرتی و در برابر چنین بازی پرقدرت مدرن و پرشور جسم گرایانه ای،بازی نارسیستی و لذت نارسیستی این اسیران رابطه نارسیستی را بهیچوجه توان مقاومت نیست. از اینرو مشکل مهم در عدم رشد این فضای مدرن و چالش مدرن در جوامع سیاسی و فرهنگی ایرانی، بخاطر عدم دستیابی کامل روشنفکران و متخصصان،هنرمندان این حوزههای متفاوت به این قدرت نو و تبدیل شدن به سوژه شکاف دار و کثرت در وحدت لاکانی و ناتوانی از دست یابی به این ارتباط تثلیثی است. یا در بهترین حالت و بر اساس نگاه جسم گرایانه امثال من ،تبدیل شدن به <جسم خندان چندلایه> به <زن و مرد چندلایه و متفاوت > مدرن ایرانی، به <عاشق و عارف زمینی> که با این رابطه تثلیثی و توانایی دگردیسی مداوم،تن به بازی عشق و قدرت خویش می دهد و می تواند این بازی پرشور قدرت و عشق اندیشه ها و سلیقه ها را که فقط در عرصه اندیشه و سیستم صورت می گیرد و هیچ قطره خونی ریخته نمیشود، به فضای مدرن و حاکم و مسلط بر فضای فرهنگی و هنری ایرانی تبدیل کند

با تبدیل شدن به این جسم خندان و چندلایه و ثتلیثی و با دست یابی به این فردیت جسمی و جنسیتی چندلایه تثلیثی، آنگاه روشنفکران و هنرمندان ایرانی هم می توانند براحتی و در کنار هم بر این فضای نارسیستی و تهمت و افترا پیروز شوند و هم با کمک این قدرت نو و تلفیق و جذب مدرنیت در فرهنگ خویش و پاکسازی فرهنگ خویش به یک نگاه مدرن و متفاوت و چندلایه دست یابند و در واقع جهانی شوند. اینگونه بکمک این سوژه لکانی و یا جسم خندان و چندلایه عارف زمینی من، می توانند این هنرمندان و روشنفکران به <خود> چندلایه خویش و متفاوت خویش دست یابند و چندپارگیشان را به چندلایگی و چندهویتی نو و مدرن و قدرتشان تبدیل کند. برپایه چنین نگاه جسم گرایانه و ارتباط تثلیثی و تنها بر پایه این قدرت فردی چندلایه و تثلیثی، سروری چالش و گفتمان و فرهنگ باز مدرن بر فضای ایرانی و دست یابی به رنسانس و مدرنیت ایرانی ممکن است. تحول در دیسکورس و فرهنگ هم به کمک نقد و ایجاد آگاهی و تفاوت بایستی صورت گیرد و هم به شیوه چیرگی و پیروزی در جدل میان این نگاه تثلیثی و بازی نارسیستی سنتی در همه عرصه های فردی،دیالوگ خانوادگی،فرهنگی و سیاسی و ایجاد تفاوت در دیسکورس و فرهنگ بکمک این چیرگی و ایجاد تفاوت در بطن ساختار روانی جامعه و در ساختار روان فردی و جمعی ایرانی. این ایجاد تفاوت و تحول در دیسکورس که بقول نیچه به سان حقیقتی با گامهای کبوتر می آید و بی هیچ هیاهو و برای چیرگی بر هیاهوی نارسیستی،مفاهیم و لذتهایی نو را در نگاه و فرهنگ و دیسکورس ایجاد می کند و اینگونه تفاوت و سلیقه نو می آفریند و بی سروصدا تحول ایجاد می کند، بدون دست یابی به این جسم خندان چندلایه و تثلیثی و یا سوژه تثلیثی لاکانی که او نیز حالتی و مفهومی از جسم است و بدون چیرگی در این بازی و توانایی تحول بازی بکمک نقد و شکاندن چرخه نارسیستی و بکمک جایگزینی و چیرگی بازی مدرن، غیرممکن است. بدون این چیرگی و پیروزی این عنصر تثلیثی در همه زمینه ها و پسروی نگاه و لذت نارسیستی ،تحول بنیادین فردی و جمعی غیرممکن است. زیرا با این تحول و تبدیل شدن هرچه بیشتر به فرد و قادر به چشیدن تمنا و ارتباط تثلیثی، میتوان به تحول احساسی و واقعی دست یافت و دیگربار با هر فوران احساسی به گذشته و سنت نارسیستی رجعت نکرد. باری تکنیک تحول جامعه و فضای ایرانی در ایجاد این فردیت جسمانی و تثلیثی و چیرگی در جدل قدرت و عشق بر نگاه سنتی و شکاندن ساختارهای قدرت سنتی بکمک این تحول در دیسکورس و زبان و همراه با این چیرگی در جدل و بازی قدرت میان امیال نارسیسمی و تمناهای نارسیسمی و خندان است. اینگونه ما با قلبی گرم و مغزی سرد به تحول خویش و فرهنگمان کمک می رسانیم و چالش و نگاه مدرن را بر جهان درونی خویش و جهان برونی و فضای ایرانی حاکم می کنیم و نوای رنسانس جسم،خرد،عشق زمینی و ایمان سبکبال ایرانی را سر می دهیم و اشکال و انواع مختلف این روایتهای زمینی و چندلایه مدرنیت ایرانی را می آفرینیم و جهان ایرانی را به عرصه جدل خندان و مدرن نگاهها وسلیقه های این عاشقان و عارفان زمینی چندلایه و تثلیثی زن و مرد رقصان و خندان تبدیل می کنیم. باری راه این است. دقیقا به کمک این شیوه است که من جدا از نقد تثلیثی موضوعات در کامنت دانی بشیوه بازی تثلیثی و خندان با مخالفانم برخورد کردم و هر بازی و حمله سنتی آنها توسط این بازی تثلیثی من و و دوستانم شکسته شد. حتی همین برخورد ساده و نقد تثلیثی و طنز پارادکس من در کامنتدانی و یا همراهی دیگر دوستان اندیشمند در این راه مانند نقد کوتاه و قوی دوست خوش فکر و روشنفکرم شاهرخ رئیسی در وبلاگش بر سه مقاله قبلیم باعث شد که شیما کلباسی در نوشته خودش کمی تجدید نظر کند که اکنون متن نهایی آنرا که جدیدا در سایتش دیده ام، اینجا می زنم.همین تحول ناچیز در نگاه او نشان می دهد که قدرت نقد و طنز تثلیثی چیست، باآنکه او به احتمال زیاد به این خاطر کمی مطلبش را تغییر داده است، چون متوجه ضعفهای نگاهی و ناتوانیش در جدل و چالش شده است. اما هنوز عنصر نارسیستی در او قویست،به این خاطر اساس نوشته یکسان می ماند. موضوع این است که این دوستان نارسیست،راهی جز تحول و یا نشان دادن هرچه بیشتر ضعفها و شکستهای خویش ندارند. حال و بعد از این نقد،شیما کلباسی مجبور است، حتی برای بیان خشم نارسیستی اش، با مطالعه دقیق مطالب من و لاکان و روانکاوی یا به یک نقد متقابل دست بزند و یا سکوت اختیار کند و متوجه خطایش شود ویا باز هم به ننه من غریبمها و تهمتهایش ادامه دهد. در هر سه حالت او مجبور به تحولاتیست. یعنی وقتی حتی برای کوبیدن نقد من مجبور به خواندن بیشتر شود،خودبخود همین تلاش و یادگیری در وجودش تغییراتی ایجاد می کند و با نگاه و لذت تثلیثی من بیشتر آشنا میشود و وسوسه می گردد. زیبایی دیالوگ در همین است که دیالوگ یک بازی قدرت اندیشه هاست و مرتب تفاوت می آفریند و هر دو طرف را تغییر میدهد. اینگونه من نیز از طریق این چالش و درگیری، در حال قویتر کردن قدرت نگاه و بازی تثلیثی خویش و رفع کردن نقاط ضعف نگاهم هستم و میشوم. حتی اگر شیما هم بخواهد،باز لجبازانه تهمت بزند، باز هم مجبور به تحول و تغییر تاکتیک است. اینگونه گام بگام مجبور به تحول است. او و دوستان نارسیست اش راهی جز تحول و یا ادامه بازیهای مسخره خویش و بیان بیشتر معضلات درونی خویش و تبدیل خویش و متونشان به ابژه نقد و تحقیق من و دوستان نقاد دیگر ندارند. باری این قدرت نقد تثلیثی،چالش و بازی تثلیثی است که می تواند مرتب تفاوت و تحول بیافریند و با تعیین صحنه بازی و وفادار ماندن به معیارهای نقد و برخورد علمی و بدون هیچ بازی نارسیستی و شانتاژ و تهمت زنی و خندان و سبکبال بر این هیاهوی نارسیست چیره شود و خواست خویش و چالش خندان و گفتمان پرشور و سبکبال خویش را برصحنه حاکم سازد و تحول فرهنگی و هنری ایجاد کند. حال نمونه تاثیر این تحول را بر نقد شیما ببینید و یا با رفتن به کامنت دانی وبلاگ من نمونه شکست کامل همه مظلوم نماییهای نارسیستی از یکسو و از سوی دیگر تهمت زدنهای نارسیستی را شاهد باشید. دوران این کوچولوهای نارسیستی سنتی بپایان رسیده است. این نقد تصحیح شده شیما کلباسی است. خودتان تفاوتهای اندک ناشی از حس قدرت چالش مدرن را در نقدش با نقد بالایش مقایسه کنید و ببینید چگونه بخاطر دیدن نقد کوتاه من در کامنتدانی و طنز و نقد دیگر دوستان از مطلق گراییهای نارسیستی بالایش می کاهد و از کلماتی مثل <اکثرا>، <شاید> و غیره استفاده می کند،زیرا میداند که در غیر این صورت هرچه بیشتر به موضوع خنده و طنز دوستان مدرن تبدیل میشود. حال نیز مجبور است بعد از این نقد بقیه این راه را برود و یاد بگیرد و متحول شود.

»

داریوش برادری (د.ساتیر) روانکاوی که نیازمند به روانکاو است

داریوش برادری فردیست که تحت عنوان روانکاو به تحلیل افرادی می پردازد که بیمار وی نیستند ولی بیمار خود می خواند و می داند! او اکثر مطالبش را بدون استناد کافی به کتابها، ژورنالها و مقالات علمی می نویسد. نوشته هایش خواننده را به این باور می رساند که وی دچار نوعی طغیان عصبی یا بیماری روحی است زیرا که به دفعات در لفاف کلماتی پیچانده به ظاهری علمی افراد را نارسیست خطاب می کند. سپس او سعادت و شادکامی را در تایید حرفهایش توسط خوانندگانش میابد تا با برتری جویی، خود را بر راس هرمی قرار بدهد! گویا او جهان هستی را به عنوان یک مجموعه نمی بیند بلکه به عنوان محیطی می بیند که متعلق به اوست و اوست که انسان متحولی است و اوست که می تواند شعور خواننده را به ریشخند بگیرد! شاید عدم پاسخگویی به نیازهای وی در دوران کودکی، وی را به انسانی تبدیل کرده است که محبت و حس همدردی برایش نقش کلمات مخرب را بازی می کنند. وی ناموس پرستی را حق ایرانی می داند و به زن به چشم جنسی که متعلق است و در نتیجه حق کلام ندارد می نگرد. خشونت که بخش اصلی در جامعه ایرانی را بازی می کند به صورت "حق من است" و "حق تو نیست" مکرارا در نوشته داریوش برادری به چشم خواننده می رسد. وی سعی دارد تا با مقالاتش حقارتهای خود را فرافکنی کند و هرگز منتقدی نداشته باشد. وی در مقاله اخیرش افرادی را سنتی خطاب می کند که زندگی فردیشان خود گواه پسا مدرنی ایشان است و از فرد و یا افرادی به عنوان مدل استفاده می کند و نمونه مدرنیزم می داند که اکثر انتخاباتشان نشانه واپسگرايی و احتجار خود و یا اقتدار مستبدانه محیطی که در آن رشد و نمو داشته اند است. وی در جایی دیگر حتی استفاده واژه همجنسگرا را نادرست می داند و کلمه همجنسباز را تایید می کند و آنهم در کنار کلماتی از قبیل کفتر باز و دختر باز!! ناهنجاریهای نوشتاری برادری را می توان دسته بندی کرد و هر کدام را در بخشی با دلایل علمی به چالش گذاشت... چگونه او با سنت پرستی می خواهد به دنیای مدرن دست یابد و چگونه ما می توانیم مقالاتش را جدی بگیریم وقتی اصول نوشتاری این فرد بر مبنای رفاقت بازی و بی اخلاقی کاریست! از دید من به عنوان خواننده مطالب اخیر وی، داریوش برادری یک روانکاو مخرب است و بهتر است به درمان عقده اودیپ خود بپردازد.

اگر دانی که نان دادن ثواب است ... تو خود میخور که بغدادت خرابست »

اکنون میتوان و بایستی برپایه این نقد علمی و در حد یک مقاله به بیان بازیهای نارسیستی و چگونگی برخورد با آنها و پویایی شناسی بیمارگونه و تاکتیکهایشان پرداخت و راههای مقابله بالغانه و تثلیثی را کوتاه بازگفت. برای این نقد من همه بازیهای نارسیستی را به دو گروه عمده تبدیل می کنم و از نقد جداگانه یکایک بازیها ،بخاطر طولانی شدن متن، خودداری می کنم. دوستان خود می توانند در این باب بیشتر بیاندیشند. برای این نقد روانکاوانه من سیستم نگاه به بازیهای مکتب ترانس آکسیون آنالیز را با نگاههای لاکان و غیره در چهارچوب نگاه جسم گرایانه ام ادغام می کنم و همزمان از نظریات روانکاو معروف ویللی در باب انواع ارتباط و تصادمات ارتباطی بیمارگونه استفاده می کنم. برای آشنایی بیشتر با نگاه دکتر ویللی و موضوع مورد بحث ،دوستان می توانند به مقاله هشت نقد من بنام <کاوشی در روان جمعی ایرانیان از خاستگاه آسیب شناسی مدرنیت>،یعنی بخش مربوط به <بحران عشق ایرانی> مراجعه کنند.

بیماری شناسی بازیهای نارسیستی ایرانی و شیوه برخورد تثلیثی با آنها

1/ بازیهای مظلوم نمایی، قربانی و از سوی دیگر بازی سوگلی،محبوب، یا مرید/مرادی

هدف از بازی: عدم تن دادن به مسئولیت فردی در برابر زندگی خویش و ماندن در لذت ژوئیسانسی خیالی/سمبلیک،خیالی/خیالی و یا خیالی/رئال وحدت نارسیستی و مکیدن پستان مادر خیالی و یا رئال(واقع) و یا محو شدن در نگاه تحسین کننده پدر سنت و نفی فردیت و پارادکسهای خویش و دیگری. در حالت انحراف جنسی محو شدن و از دست دادن فردیت خویش به خاطر گفتاری در نگاه پدر جبار درون.

نقشها در این بازی: نقش ظالم و مظلوم،پرنسس و ناجی،قهرمان و توده نجیب، رابطه کودک با پدرو مادری خوب و یا پدر و مادری جبار، هالو،جبار، سوگلی ،محبوب و بزرگ همه و رقیب حسودش به شکل رابطه کودک/کودکانه حسادت و خشم برای کنار زدن رقیب و خویشاوند و تبدیل خویش به عزیز دردانه نگاه مادر خیالی و یا پدر خیالی سنت.

پویایی شناسی روانی: معضلات روانی حل نشده مربوط به مرحله اورالی یا دهانی، گرفتاری در رابطه نارسیستی ثنوی و ژوئیسانس نارسیستی و عدم تکامل کافی به فردیت تثلیثی و دست یابی به جهان سمبلیک و تمنای چندلایه او. نوع روابط عشقی و اجتماعی عمدتا به دو شکل بیمارگونه <عشق به عنوان یکی شدن،یگانگی سیمبیوتیک> و یا بشکل رابطه کودک/اولیاء مانند در قالب <عشق به عنوان مواظب یکی بودن و یا خویش را به بچه دیگری تبدیل کردن> و بناچار ارتباطات وتصادمات عشقی نارسیستی و اورالی.

مثالهای این بازی: < آی آبروم رفت،کمک کنید>،<زن قربانی و مرد ستمگر>،< من بدبختم،رحم کنید>،< مرا بپرست،من بزرگترینم> و بازی متقابلش به عنوان سرباز و یا شیفته <می پرستمت.تو بهترینی و بی نقص>، <ظالم و مظلوم، توده و دیکتاتور> و بازی همراهش <قهرمان و ناجی تودهها،شهید راه خلق>، بازیهای حسادت < لوت می دهم،آبروتو می برم، نشون میدم تو بدروغ عزیز دل این و اونی. این حق منه> و نقطه مقابل آن < من که نجیبم و یا خوب و هرچی نگاه سنت و یا گروه بظاهر مدرنم بخواد انجام میدم،تا محبوب همه باشم>،بازیهای بظاهر مدرنش <تابوشکن بزرگ،دخترباز و یا پسرباز بزرگ و تبلور تشنگی جمعی>، <کاهن لجام گسیخته> و غیره.

امتیازها و سودهای این بازیها : 1/ روانی درونی: تبدیل خویش به کودک یا پدر و مادر و فاصله گیری از رابطه بالغانه/بالغانه و دست یابی به لذایذ ژوئیسانسی ماقبل ادیپالی و کودکانه،چه لذایذ نارسیستی مکیدن اورالی کودک و مادر و بدون حس مسئولیت فردی بالغانه در برابر سرنوشت و کارهای خویش، لذایذ خشمهای کودکانه،پارانوییا و نفرت نابالغانه که در این حالت کودک و اولیاء میتوانند به آن دست یابند،وقتی دیگری نقش هالو و یا قهرمان را خوب بازی نکند و یا با برخورد بالغانه و تثلیثی این بازی را بشکند. لذتهای نارسیستی نابالغانه. از طرف دیگر میل پنهان تنبیه خویش و دیگری. امیال سادومازوخیستی نابالغ. اینگونه نیز بازی اول و دوم یعنی مظلوم نمایی از یکسو و از طرف دیگر تهمت و حمله نارسیستی می توانند به سرعت جایگزین یکدیگر شوند.2/ روانی بیرونی. فرار از مسئولیت و فردیت و روابط پارادکس و صمیمی انسانی، فرار از چالش و نقد متقابل و بازیهای قدرت و عشق تثلیثی بالغانه. 3/ اجتماعی درونی: محو خویش در دیگری و یا نگاه سنت و از دست فردیت و میل در آغوش کشیدن و نوازش نارسیستی مداوم از طرف دیگران. این افراد را راحت می توان به برده و یا بازیچه بازیهای عشقی،سیاسی و غیره تبدیل کرد.4. وجودی: میخوان حقمو بخورن، من ناتوانم،نجاتم بدهید.من بزرگم و بی عیب،بپرستیدم.من سربازم و مرید و با پرستیدن و همگون شدن با تو به شکوه و بزرگی دست می یابم،با سرباز آرمان و تاریخ ویا معشوق شدن،به جزیی از آرمان و تاریخ و تصویر بزرگ معشوق می پیوندم و بر هراسهای وجودی و پارادکس بشریم چیره میشوم و کمتر می ترسم و کمتر دلهره بشری دارم.

شیوه مقابله تثلیثی و بالغانه با این بازی: شکاندن چرخه این بازی نارسیستی مرید/مرادی، معبود/ مسحور، قهرمان/ مظلوم، ظالم/مظلوم، به وسیله عدم شرکت در این بازیها و نفی قهرمان گرایی،شیوههای مرید/مرادی و غیره و جایگزینی آنها با بازیهای مدرن بالغانه/بالغانه عاشق/معشوق پارادکس و فانی وخندان، رابطه پارادکس و همراه با استقلال فردی متخصص/شاگرد، و دیدن نقاط ضعف و قدرت خویش و دیگری و چندلایگی شخصیتی خویش و دیگری بکمک نقد و نگاه و ارتباط تثلیثی، شکاندن این بازی بکمک نقد و چالش در حوزههای مختلف تخصصی و تفکیک حوزههاو تحکیم امور علمی از یکسو و از سوی دیگر شکاندن این بازی در همه عرصه های فردی،خانوادگی،عشقی، سیاسی،هنری و علمی بکمک ایجاد اشکال مدرن این بازی و ایجاد تفاوت در دیسکورس و تن دادن به این بازی مدرن و نشان دادن قدرت و برتری این بازی بر بازی نارسیستی و چیرگی در جدلهای میان این دو بر سر سروری بر لحظه و فضای هنری و علمی و وسوسه دیگری به لذت و تمنای چندلایه بازی بالغانه و عبور از لذت ژوئیسانس نارسیستی.

مثالها: حالت زرتشت خندان نیچه که در واقع یک دلقک است. سوژه دوگانه و چندلایه لاکانی. عارف زمینی و ساتور خندان من که یک ضدقهرمان و شرارت سبکبال و خندان و رقصان است.

2/ بازیهای حمله و توطئه و تخریب آشکار و پنهان رقیب و حریف و کشتن فیزیکی ویا ترور شخصیتی رقیب،دگراندیش: بازیهای مثل <حالا گیرت آوردم پدرسگ>،<حسابتو میرسم،به من یا رهبرم انتقاد یا توهین کردی>،< جد و آبادت را از تو گور در می آرم و می سوزنم>، < تهمتها و توهینهای جنسی و اشاعه انواع شایعات و دروغ پراکنی>،شانتاژ و توطئه، < می خوان خرابم کن،اما من زودتر خرابشون می کنم و تهمت می زنم>،پارانوییای ایرانی و یا انواع جدید پان ترکیسم و عربیسم آن و حس توطئه پنهان و آشکار دیگران بر علیه یک فرد،ملت و یا قوم، خشم کور نارسیستی و میل آشکار و پنهان کشتن رقیب و مخالف فکری،عشقی، هنری،علمی و یا سیاسی.

هدف از بازی: عدم از دست دادن لذت ژوئیسانس نارسیستی و عدم از دست رفتن حالت مسحوری و شیفتگی مرید/مرادی، عاشق/معبودی و نفی و سرکوب هر فرد و یا جریانی که بنوعی این ادامه جریان مکیدن اورالی را سد کند و یا به خطر اندازد. از طرف دیگر بیان لذایذ آنال/سادیستی و لذت بردن ناخودآگاه از این حالات ماقبل ادیپالی و اسیر لذایذ نابالغ تن نمایی، خشم و پارانوییای نارسیستی بودن.

نقشها: مهاجم، مظلوم که اکنون به حمله متقابل دست می زند و انتقام کور می گیرد، توهین کننده و دیگری که خونش از توهین به جوش می آید و حال گردن قبلی را می زند. چرخه مداوم سرکوب و تخریب متقابل یکدیگر در همه عرصه های عشقی،اجتماعی وسیاسی. بازی خیر وشر،اهورامزدا/اهریمن، کارگر انقلابی و اهورایی و سرمایه دار اهریمنی،نمونه مدرنش زن اهورایی و مرد اهریمنی، مرد و زن مدرن و شیفته مدرنیت و نفی کامل سنت و خشم به همه عناصر فرهنگ خویش،گره حقارت و خشم ناشی از آن، و یا نقطه مقابلش بازگشت به خویشتن و بزرگ شماری سنت و نفرت به مدرنیت و انسانهای مدرن و کشتار و سرکوب آنها در هر شکلش.

پویایی شناسی روانی: خشم رشک آمیز،حسادت نارسیستی و نابالغانه، گرفتاری در حالات خیالی/ رئال و یا رئال/ خیالی تنفر و حسادت و پارانوییای نارسیستی و اشکال مختلف این خشم و تنفر از اشکال خیالی آن و توهین و تهمت به حریف و تلاش برای ترور شخصیت مخالف و رقیب و خویش را به محبوب نگاه پدر و مادر خیالی تبدیل کردن، تا اشکال و انواع رئال یا واقع آن و کابوس وار آن و ترور دگراندیشان و توطئه های جمعی بر علیه یکدیگر،برادرکشی و خواهرکشی قومی، سیاسی و هنری یا علمی.تبلور نهایی این حالت رئال و کابوس وار قتلهای زنجیره ای و یا تلاش برای جنگ قومی در ایران. حالات عشقی و روابط عشقی بیمارگونه ناشی از این حالت: < عشق به عنوان تایید قدرت مردانگی> و یا همان تصادم عشقی فالوس/ادیپالی در روابط عشقی بیمارگونه و روابط هیستریک در عشق و یا دوستی و ناتوانی از بدست گرفتن قدرت و مسئولیت توسط مرد یا زن، همسر یا شوهر. یا به شکل عشق بیمارگونه مقعدی/سادیستی < عشق به عنوان تعلق کامل به یکدیگر> و حسادت متقابل در برابر هرگونه نماد فردیت و یا انتقاد ، عشق و کتک کاری معروف به <خروس و مرغ جنگی> که با هم مرتب دعوا و کتک کاری دارند و در عین حال از هم جدا نمی شوند. زن کتک خور و مرد کتک زن و یا بالعکس مرد ندامت کن و زن نیش زن و توهین کن. تبدیل این حالات به هم

مثالها: <این دفعه گیرت آوردم>،<به آبروم، به رهبرم، به آرمانم، به حیثیت فرهنگی و هنریم توهین شده، می کشم همه تونو، آبروتونو می برم>. طرف مقابل نیز همین حرف را می زند و ادامه چرخه نارسیستی و جنگ جاودانه این دو، <شوهر حسود>، <جنگ قدرتی و سرکوب هم در روابطه عشقی و اجتماعی>،<زن کتک خور و مرد کتک زن و یا بالعکس>،< چشم رقیب را نداشتن و میل و اشتیاق کور کردن و سرکوب رقیب و از چشم مادر و پدر خیالی انداختن و خود به معبود و سوگلی تبدیل شدن>، بازیهای جدید آن < آقا به چه حقی از روی متون ما به معضلات روانی ما اشاره می کنی، این موضوع شخصیه>،<من حق دارم هرچی می خوام بگم، بابا آزادی یعنی همین،تو هم غلط می کنی به من انتقاد کنی و یا حرفمو و متن هنری و علمیو و رفتار عمومیمو نقد کنی،گه خوردی اینکار را می کنی،حسابتو میرسم، آبروتو می بردم،خونت حلاله>. آخرین نمونه از خشم و پارانوییای نارسیستی را از کامنتدانی وبلاگم اینجا میزنم و به اولتیماتومهاش و تهدیدهاش توجه کنید و به معضلات آنال/سادیستی نهفته در آن،خشم کور و معضلات جنسی نویسنده که با شماره پنج و بدون نام می نویسد:

« بهت گفتم که يا اين کامنت دونيت و تميز می کنی چون به تو رذل نیومده راجع به کسی بخوای ضر بزنی و مقاله اتم یا برميداری و می گی گه خوردی يا از همين فردا می بينی همه جا برات حساب باز کردم.۵ ساعت وقت داری. تيک تاک تيک تاک»

( همینجا نیز برای اطلاع دوستان و مقابله خندان و تثلیثی با این جو تهمت این نابالغان که شروع به تهمت جنسی و فرستادن کامنتهای فحاشانه با نام من به وبلاگها و سایتهای دیگران از دوستان و نقادان عزیز و مدرن می طلبم که با هشیاری با این تهمت زنیها برخورد کنند و اگر کامنتی اینگونه بنام من دیدند، متوجه افترا و تهمت و قصد نویسنده باشند. اگر من بخواهم به وبلاگی یا سایتی کامنتی بدهم، این کار را با ایمیل شخصی خودم می کنم و به ایمیل سایت و وبلاگ دیگری نیز اصل نوشته را ایمیل می کنم. باری این هیاهو کنندگان چندنفر بیش نیستند و دربرابر جمع ما روشنفکران و هنرمندان مدرن ایرانی، قادر به مقابله نیستند. تنها به ما ضرورت ایستادگی یکایک ما در برابر توهین و تحریف به دگراندیش را و تلاش برای رشد فضای علمی و مدرن را نشان می دهند. دردناکترین تجربه کشور ما این است که اگر ایرانیها از اول حتی با اعدام انقلابی و بدون توانایی دفاع قانونی از خویش کسانی چون هویدا و غیره و یا به حمله به تظاهرات زنان و حمله به گروههای دیگر و سلب آزادیشان اعتراض می کردند، فردا بسراغ خودشان نمی آمدند. آنکه چشم بر سرکوب دگراندیش و رقیب و به سرکوب و نفی فضای علمی و چالش مدرن و رقابت و نقد مدرن همراه با رواداری اعتراض نکند و یا بشکل آشکار و با سکوتش با آن همراهی کند، از یاد می برد که اگر صبح هنگام برای بردن و قتل رقیبش می آیند،شب هنگام بسراغ خودش نیز می آیند و دار بعدی مال اوست. باری به دفاع متقابل از چالش و نقد متقابل ادامه دهیم و از طرف دیگر این نارسیستهای دیکتاتور کوتوله نمی بینند که با برخورد علمی و تثلیثی و خندان من، حتی توهینها و شانتاژهای آنها به وسیله ای برای تبلیغ و توجه به نگاه من و امثال من تبدیل میشود و آنها چون کارگر بی جیره و مواجب و بازیچه بازی تثلیثی و مدرن من و ما مجبور به کمک رسانی به رشد فضای مدرن هستند. بقول آمریکاییها،حتی یک تبلیغ بد نیز،یک تبلیغ است)

حرکات بازی: توطئه، اتهام، تخریب، تخریب متقابل، توهین شخصی متقابل و ادامه چرخه حسادت و تنفر و نفی و سرکوب یکدیگر.

امتیازها و سودهای از این بازی بیمارگونه:1/ روانی درونی: بیان خشم، بیان حالات آنال سادیستی و ماقبل ادیپالی و بیان تنفر، پارانوییا و نیز لذت پنهان جنسی و لذت از خشونت جنسی نهفته در توهینها و تهمتهای جنسی و اسارت در بند لذت این ژوئیسانسهای نارسیستی و جنسی نابالغانه، میل قتل پدر و اخلاق و لذت بری پنهان از این قتل مداوم قانون و مرزها و وحدت نارسیستی با نگاه پدر جبار و بی اخلاق. لذایذ نارسیستی و خطرناک کاهن لجام گسیخته. 2/روانی بیرونی: احتراز از برخورد با کمبودهای شخصی و با معضلات روانی،جنسی خویش و فراافکنی آن بر دیگران و بعد سرکوب دیگری.3/ اجتماعی،درونی: <حالا گیرت آوردم،پدرسگ>.4 اجتماعی برونی:<همه می خوان دخل آدمو در بیارن،پس بکش تا کشته نشی>.5. وجودی: به مردم نمیشه اعتماد کرد، بدبینی به غریبه یا دگراندیش و اسارت عاشقانه به گروه خویش.

شیوه مقابله تثلیثی با این بازی : عدم شرکت در بازی توطئه و تخریب و تهمت نه به عنوان قربانی و یا مهاجم. نه گفتن به این بازی و ماندن در عرصه نقد اندیشه ها و نگاهها و عدم ورود به جهان خصوصی دیگری و وفاداری به تفکیک حوزهها و تفکیک مدرن عرصه خصوصی و اجتماعی. جایگزینی و استحکام جدل و بازی قدرت اندیشه ها و نگاهها بجای این بازی تخریب شخصیتی. تعیین صحنه بازی در هنگام جدل با فرد و یا گروه نارسیستی دچار این حالت و کشاندن آنها به صحنه بازی مدرن و جدل اندیشه ها از طریق شکاندن چرخه نارسیستی شان و عدم شرکت در بازیشان به عنوان مهاجم متقابل و توهین کننده جنسی متقابل و تبدیل شورهای خشم،انتقام، درد و غم خویش که در نتیجه توهینها و تهمتهای دیگری بوجود می آید،به خشم مدرن و اعتراض مدرن به نگاه و سیستم فکری دیگری،تبدیل شورهای خویش به تمناهای پرشور مدرن،تا بتوانی براحتی و مانند یک تیرانداز ماهر و با دیدن دقیق نقاط غلط تفکر و سیستم فکری حریف، در حینی که حریف نارسیستی همه تیرهایش را یکجا و با خشم و به سمت شخص تو شلیک می کند، تو در عوض با قلبی گرم و مغزی سرد و با شرارتی خندان هر شورو خشم و قدرتت را به یک وسیله نشان دادن معضلات عمیق فکری و احساسیش تبدیل می کنی و نقاط ضعفش و تناقضاتش را نشانه روی و اینگونه به مثابه یک تیرانداز ماهر بادکنکهای نارسیستی اش را می ترکانی و با خنده و طنز پارادکس و پرشورت جهان نارسیستی اش را می کشی. بقول معروف انتقام،غذایی است که بایستی سرد سرو شود. باری ما اینگونه با خنده و انتقام خندان و شکاندن چرخه نارسیستی و تعیین عرصه بازی و کوبیدن نگاه غلط حریف و نشان دادن دروغها و معضلات نگاه و متنش، حریف را بزمین می زنیم و او و هم فضا را وادار به تحول و تفاوت می کنیم. بازی تثلیثی از چشم اندازهای مختلف می تواند حریف نارسیستی در حال فحش دادن و از خشم ترکیدن را زیر نظر بگیرد و به دلخواه،گاه با نقدی و لبخندی باعث بیشتر ترکیدن خشمش شود و گاه او را وادار کند بخاطر برملا شدن دروغهایش و باصطلاح آبروی از دست رفته اش گریه کند و سرانجام با فهمیدن قدرت و درستی نگاه و نقدت به خویش بخندد و تحول یابد و دست از این بازی نارسیستی بردارد و به تمنای چالش و بازی تثلیثی پرقدرت عشق و قدرت مدرن و یا جسم گرایانه تن دهد. مهم نقد و دیدن و شناخت و بیان این بازی و از طرف دیگر شکاندن این بازی بوسیله عدم شرکت در آن و چیرگی بر این بازی بوسیله تعیین صحنه بازی و وادار کردن حریف به آمدن به صحنه بالغانه/بالغانه و دست برداشتن از لذایذ نابالغانه و بیمارگونه بازیهای نارسیستی کودک/کودکانه و یا کودک/بالغانه است. البته بازیهای زیبا و سالم کودک/کودک و یا بازیهای تثلیثی کودک/بالغ نیز وجود دارد که بازیگر تثلیثی بنا به توانش می تواند به این بازیها تن بدهد و با این شیوه و وارد شدن بظاهر به بازی طرف مقابل و بدون توهین و تهمت یا حسادت کودکانه، در عمل از درون بجای بازی و حالت بیمارگونه این روابط، نگاه وبازی تثلیثی و سالم کودک/کودک،کودک/بالغانه را ایجاد کند و از این طریق با تحول درونی در بازی،دیگری را از لذت ژوئیسانسیش دور کند و سپس او را هرچه بیشتر به عرصه بالغانه/بالغانه و لمس تمناهای چندلایه و زیبایی و قدرت بازی تثلیثی صادقانه و پرشور بکشاند و به بلوغش کمک رساند. اما این روش تنها مخصوص متخصصان روانکاو و یا کسانیست که سالها تجربه بازی تثلیثی در عرصه های عشقی، سیاسی و فرهنگی دارند. هیچ کس پرواز را با پرواز آغاز نمی کند. بقول نیچه ابتدا باید نشستن،دویدن و جهیدن و یا بقول من مراحل اولیه این بازی تثلیثی پرشور را یاد گرفت، تا کم کم با عبور از <جان سنگینی> سنتی و بازی نارسیستی سنتی و یادگیری <طراحی مصنوعی و هنرپیشگی انسان مدرن> و عبور نهایی از آن و عبور از خطای من مدرن و تبدیل شدن به جسم خندان چندلایه به <بازیگر خندان و شرور و سبکبال و رقصان> این بازی جاودانه عشق و قدرت تبدیل شوی. یادگیری این توانایی بازیگر شدن با قلبی گرم و مغزی سرد را خوشبختانه آغاز و پایانی نیست.

مثالهای این بازی تثلیثی: سوژه لاکانی و ارتباط تثلیثی، ابرانسان خندان نیچه و توانایی با اندیشه، کلام، گفتار و نوشتار رقصیدن و همه هستی را در دست گرفتن،سنجیدن و تغییر دادن (کتاب آنک انسان نیچه)،توانایی سراپا عاشق بودن و همزمان به پارادکس عشق خندیدن و اسیر زیباترین احساس خویش و یا بازی خویش نیز نشدن، جسم خندان و عارف زمینی ویا هیچی خندان من ، کازانوای خندان ،شرارت خندان و بازیگر خندان من ( به آفوریسمهایم به نام <اسرار مگو> مراجعه کنید).

باری دوستان توانایی این نقد و چالش مدرن و این ارتباط تثلیثی و شکاندن چرخه نارسیستی جهان سنتی ایرانی و دستیابی به فردیت جسمانی و جنسیتی چندلایه و ایجاد تفاوت و تحول در دیسکورس و ساختار فردی و جمعی ایرانی از طریق نقد و اشاعه چالش و فرهنگ مدرن و از طریق شکاندن این ژوئیسانس و چرخه نارسیستی ایرانی،مهمترین وظیفه یکایک ما و راه دستیابی ما به جهان مدرن و قدرت و خلاقیت مدرن و رهایی از سترونی قرون متوالی و گذار از بحران مدرنیت/سنت به جهان مدرن و متفاوت ایرانی و به فردیت مدرن و متفاوت زن و مرد ایرانیست. پس با تن دادن به این جسم خندان وتثلیثی و با دگردیسی به عاشق و عارف زمینی متفاوت و چندلایه و با تن دادن به بازی عشق و قدرت اندیشه ها و سلیقه ها، بر این جهان کهن و بازی نابالغانه نارسیستی چیره شویم و رقص خدایان فانی و عاشقان زمینی و رقص خندان زنان و مردان عاشق و خردمند ایرانی در جشن رنسانس ایرانی را ایجاد و آغاز کنیم. باری این جدل را ببریم و مهر خویش برهستی زنیم. زمانه،زمانه ما عاشقان خردمند و رقصان تثلیثی و قادر به بازی پرشور قدرت و عشق تثلیثی است.بازی خندان و سبکبال نهایی رنسانس ایران را همراه هم آغاز کنیم و کار خویش بپایان رسانیم.

پایان

http://www.sateer.persianblog.com/

 

ادبیات:

1/ Moderne Psychoanalyse. Peter Kutter.S.146

/3/ 2Zizek. Liebe dein Symptom wie Dich selbst.20

4/ سرگشتگی نشانه ها. مانی حقیقی. ص 13

5/ Lioyd deMause, Was ist Pschohistorie.32

6/ Lacan. Familie. Schriften II. 45

7/ http://de.wikipedia.org/wiki/Jacques_Lacan

8/ Frederick S. Perls. Gestalt-wahrnehmung.

9//10/ Freud. Studienasugabe.X.267

11/ http://de.wikipedia.org/wiki/Edward_Said

12/ http://zaneirani.blogspot.com/

12/13/15/ دکتر کرامت موللی. مبانی روانکاوی فروید/لکان.164.168.84

14/ Heinz Kohut. Narzissmus.16

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

ایران گلوبال

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.