رفتن به محتوای اصلی

به یاد شهین حیدری در غروب کشتار زندانیان _ تابستان ۶۷
22.08.2013 - 05:30

شاید آن غروب لعنتی را هرگز نشود فراموش کرد، از ورای روزنه هائی که در بالای دیوارها که به عنوان پنجره بودند هم می شد قرمزی غروب را دید، همه منتظر صدای پای نگهبان بودند تا در را باز کند، چشم ها در جستجوی دلایلی برای آرامش می گشتند ولی تنها این سکوت بود که بر بند "ب" زندان سایه گسترده بود، حجم فاجعه پیش رو این قدر بزرگ بود که هیچکس توان باور آن را نداشت! حتی در سال ۱۳۶۰ که ماشین اعدام زندان یونسکو به بسیاری طعم اعدام را چشاند ابعاد فاجعه قابل تصور بود ولی اینک مراسم قتل عام دسته جمعی زندانیان در راه بود، هیچکس را توان تحلیل چنین قساوتی نبود، قتل عام کسانی که دوران زندان خود را سپری می کردند و یا در حال اتمام آن بودند! کسانی که طبق دستور رئیس زندان می بایست منتقل شوند در حال جمع کردن وسائلشان بودند، احمد آسخ که از روز اولی که حضور هیأت بررسی اعلام شده بود به آن بدبین بود سکوت را شکست و با لحن طنزآلودی از طاهر رنجبر پرسید: "مثل این که داریم برای رفتن تو گونی وسایلمان را جمع می کنیم؟!"

این اصطلاح خود طاهر بود، طاهر از سال ۱۳۶۰ تا سال ۱۳۶٤ زیر اعدام بود و عاقبت او را به پانزده سال محکوم کرده بودند و در آن سال های زیر حکم هر وقت از او می پرسیدی: "طاهر خبری از حکم نیست؟" می گفت: "نه، تا نیم تنه توی گونیم ولی هنوز سرم بیرون است!" احمد می خواست به همه بگوید خبر شوم در راه است، همه می دانستند که خبر انتقال، شر است ولی هیچکس نمی خواست آن را به زبان بیاورد، نگهبان در را باز کرد و گفت: "زندانیان با وسایلشان بیایند بیرون!" علی شیخی دست در گردن برادرش حسین کرده بود و آرام گریه می کرد، سیدمحمد انوشه همچنان استوار و پابرجا ساکش را دستانش گرفته بود و به نظر می رسید خیلی مصمم با مسأله کنار آمده است، یحیی قلاوند داشت برخی وسایلش را به بچه ها می داد، رحیم فولادوند داشت با من حرف می زد که نگهبان فریاد زد: "آقایان معطل چی هستن؟ یا الله راه بیفتین!" من با رحیم رفتم بیرون، توی حیاط دیگر همه می دانستند داستان چیست! تقریبا با همه روبوسی کردیم، چند تای دیگر از بچه ها که توی لیست نبودند به بهانه کمک و آوردن وسایل آمده بودند توی حیاط!

همه قصابان آمده بودند: هردوانه، کاظمی، حبیب بلوایه، گندمکار، علی نادی خلف، عبدالحسین دعیجی و ..... اینجا کشتارگاه یونسکو است و اینان چاقوهای خود را تیز و آماده کرده اند تا در گلوی جوانانی فرو برند که گناهی جز مخالفت با نظام سیاسی موجود نداشتند، گناهی نابخشودنی که سزای آن مرگ بوده و هست، قاتلان در برابر قربانیان صف کشیده بودند!

اما ناگهان فریادها و شعارهای شهین حیدری همه را به خود آورد! از لای در می شد او را دید، پاسداری گیسوانش را می کشید و او که مقاومت می کرد، شهین حیدری سومین اعدامی خانواده حیدری بود، پیش از او هوشنگ برادر بزرگ شهین که معلم بود در سال ۱۳۶۰ و سپس نسرین حیدری شانزده ساله (سال دوم دبیرستان بود) در سال ۱۳۶۱ اعدام شدند و اینک نوبت شهین بود! آن پاسدار دیگر او را روی چمن زندان می کشاند، شهین نعره می زد و شعارهائی بر علیه جمهوری اسلامی سر می داد و در کنار در، جمعیت منتظر را موجی از احساسات از خود به در کرد، فریادهای شهین همه را با تلخی آن چه در پیش بود مواجه کرد، دیگر هیچکس را یارای مقاومت نبود، حتی می توانستی اشک های سیدمحمد را که روی گونه هایش می لغزیدند ببینی، شهین گاهی شعر می خواند و گاه شعار می داد، دیگر پاسدار را یارای زورآزمائی با شهین نبود! پاسدار دیگری به او ملحق شد، هر یک سمتی از موهای شهین را می کشیدند، شهین همچنان فریاد می زد، خمینی را خطاب قرار می داد.

جان شیفته ای که سودائی جز مردم نداشت، جان شیفته ای که قربانی قساوت کسانی شد که فقط کشتن می توانست به آنان آرامش بدهد، شهین حیدری در خانواده ای کارگری به دنیا آمده بود، خانواده ای که از حاصل کار سوزنبانی در راه آهن اندیمشک ارتزاق می کرد، دستگیری بار دوم شهین در سال ۱۳۶۵ این خانواده را که دو جوان خود را از دست داده بود با مشکلات کمرشکن مواجه کرده بود، تبعید به زندان بندرعباس و سپس به زندان گوهردشت باعث شده بود که پدرش تنها دارائیش را یعنی خانه اش را بفروشد تا بتواند روزی در بندرعباس و روز دیگر در کرج به ملاقات او برود! در زندان گوهردشت او را به مدت طولانی (تقریبا یک سال) در انفرادی های معروف به قبرستان نگه داشتند و در سال ۱۳۶۷ او را به زندان یونسکو آورده بودند و اینک مراسم قربانی او در جریان بود!

همه نگهبانان و پاسداران به طرف شهین هجوم بردند تا صدای او را قطع کنند ولی شهین شعار می داد! با لگد و قنداق تفنگ او را می زدند، چهار دست و پای او را گرفتند، دهانش را بستند و او را به داخل مینی بوس انداختند و در سکوت مابقی زندانیان سوار بر مینی بوس ها شدند، وقتی در باز شد تا مینی بوس ها از در بگذرند زنان و کودکانی که در صف نانوائی روبروی زندان ایستاده بودند هاج و واج داخل زندان را نگاه می کردند، شاید آنان نیز نمی توانستند عمق فاجعه را بفهمند، مینی بوس ها رفتند و این صدای در آهنین یونسکو بود که ما را به خود آورد.

بعد به خانواده حیدری از طریق دادگاه انقلاب اعلام شد که جنازه شهین در روبند دزفول دفن شده است اما وقتی شبانه برخی خانواده ها چون خانواده مصطفی بهزادیان، رحیم فولادوند و ..... قبرها را گشودند جنازه ای در آنها نیافتند تا تاریخ را به قضاوتی دیگر درباره قتل عام دسته جمعی زندانیان فراخوانند!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

shahinheydari-780

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

تبریزی
http://dezfulzandan.blogspot.se/2005/09/blog-post_21.html

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.