رفتن به محتوای اصلی

فنومنولوژى و اخلاق
27.10.2011 - 11:39

WWW.falsafeh.com

و شناخت بيشتر، بايد به ژرفا رفت. ولى در ژرفا تاريکى است و در تاريکى، مشکلات. براى درک بهتر "ادموند هوسرل"

مفهوم " فنومن" ) phenomen ، پديده، پديدار( در فلسفه و بويژه در ادبيات، مفهومى است دير آشنا و کهن، به معنى نمود و آشکارى چيزهايى است که "ما" مىتوانيم "موجوديت" آنها را "دريافت" نموده و به "شناخت" مشخص دست يابيم. "بيان" همين جمله و مفهومهاى بکار رفته در آن، موضوع مطالعه پديدارشناسى )فنومنولوژى( است که تاثيرهاى گسترده آن تنها در اگزيستانسياليسم، هرمنوتيک، کنستروکتيويسم، آتوپوييزى، تئورى س يستمها،...ديده نشده و بسيار فراتر مىرود. در يک بررسى يا نگاه تاريخى نيز به اهميت بى اندازه مفهوم "پديدار" پى مىبريم. فلسفه، بعنوان تلاش شجاعانه و روشنفکرانه جستجوى حقيقت، همواره بدنبال فهم و روشن نمودن مفهومهاى " پديده"، "ابژه"، " سوبژه" ، " آگاهى" و رابطه آنها با يکديگر بوده است. نمايندگان برجسته فلسفه جهانى، يعنى ارسطو )فلسفه هستى(، کانت )فلسفه سوبژه( و هگل )فلسفه روح( ، نيز در اين زمينه و همين راستا پژوهش نموده و دليل آوردهاند. افلاطون مفهوم پديده را در برابر مفهوم ايده بکار برده است: پديده هر چيز، نمود مشخص آن چيز است که دگرگون شونده بوده و تابع مکان و زمان مىباشد، ولى ايده، با فراگيرى، ثبات و جاودانگى خود، در خارج از مکان و زمان، واقعيت اصيلى است که تنها با يارى نيروى خرد مىتوان بدان راه يافت )مثلن يک اسب مشخص، ممکن است چاق، لاغر، کوتاه، بلند، سفيد،....باشد، اما ايده اسب همواره ثابت بوده و در بر گيرنده تمام اسبهاست(. به گفته توماس هابز، همه دانش ما عبارت است از دانش پديدهها، چرا که دستگاههاى عقلى و حسى ما تنها توانايى دريافت و کارپردازى پديدهها را دارند. يا ميان آنچه "واقعن" هست و آنچه موجود به نظر رسيده و دريافت مىشود، تفاوتى هست يا نه، طيف بزرگى اينکه از باورهاى علمى و فلسفى را شامل مىشود )از ماترياليستهاى مکانيکى گرفته تا ايدهآليستهاى ذهنى و فنومناليستهاى سوبژکتيويست افراطى،...(. بدنبال پيشرفت علوم اثباتى )تجربى(، پوزيتيويستها نا بودى متافيزيک را اعلام نمودند، امرى که به معنى افول ايدهآليسم )و در نتيجه به پرسش گرفتن سيستم فکرى هگل( بوده و حتا فلسفه را غير علمى و بيهوده مىدانست. در پايان سده نوزدهم، فلسفه که خود مادر و زاينده علوم بود، بايد براى " اثبات علمى بودن" به "فلسفه علمى" ارتقا مىيافت... و يافت. روح، شعور و آگاهى، ديگر به قلمرو روانشناسى علمى تعلق داشتند و هرآنچه که بگونهاى تجربى درک ناپذير مىنمود، مهر "باطل شد" مىخورد. فيلسوفان اين دورره بحرانى که با دشوارىهاى گوناگونى روبرو بودند، دادههاى امپيريستى را مورد توجه و بازبينىهاى دقيق خود قرار دادند. ديگر بار فلسفه، هر چند با سختى و ملال، نه تنها لزوم وجودى، که کارآيندى خود را در تمامى زمينهه ا- از ماترياليسم تا ايدهآليسم )به مفهوم عام آنها(- به نمايش گذاشت. چرا که انديشههاى انسانى در قالب فلسفه را هرگز نمىتوان خاموش نمود، مگر تمام نوع انسان خاموشى بگيرد. فلسفه فنومنولوژى ) phenomenology ، پديدارشناسى( در آغاز سده بيستم توسط " برنتانو" تکوين يافت ) Brentano ، فيلسوف فرانسوى ١٩١٧-١٨٣٨م.، که ابتدا يک کشيش بود، ولى بعدن بدليلهاى معرفتى از کليساى کاتوليک کناره گيرى نمود و دچار محروميتهاى اجتماعى-سياسى زيادى شد(. از ميان انديشمندانى که خود را با اين فلسفه مشغول کردند، ادموند هوسرل ) Husserl ، ١٩٣٨-١٨۵٩( نقش تعيين کنندهترى داشته است. اکنون فلسفه فنومنولوژى بعنوان يک جنبش زنده در سراسر دني ا مطرح بوده و بيشترين تاثيرها را در فلسفه دوران ما دارد. روشن است که در چنين نوشته کوتاه و فشردهاى در باب فلسفه بس دشوار و پيچيده فنومنولوژى، مىتوان، در بهترين حالت، انتظار اشارههايى به موضوع را داشت، امرى که اين نگارنده را، بيش از پيش، با چالشى سخت و بسيار دردناک و آزار دهنده روبرو نموده است. در هر حال، اين فلسفه، مانند هر موضوع جدى فلسفى ديگرى جذابيت خود را داشته و درک آن، آگاهى بخش و لذت آور است. اميد که از عهده تقسيم اين لذت با خواننده احتمالى برآيم: سير تکوين فلسفه هوسرل ) HUSSERL ( را مىتوان به چهار دوره تقسيم نمود)١(: ١- مرحله پيش- فنومنولوژى و مشغوليت او با فلسفه رياضيات، تا سال ١٨٩٠م. ٢- فنومنولوژى وصفى )ديسکريپتيو(، تا ١٩٠٠م. ٣- فنومنولوژى فراسويانه )فرارونده، برين، برشونده، ترانسندنتال(، ميان سالهاى ١٩٠٧ تا ١٩١٣م. تکوين فلسفه فراسويانه از سال ١٩٢٠ )که به اين نامها خوانده شده است: constitutive,egological,genetical (. ۴ از آنجا که فلسفه فراسويانه کانت نقش محورى در تمام فلسفههاى فراسويانه دارد، در آغاز اشارهاى کوتاه به آن داريم: کانت بنياد فلسفه فراسويانه را بر يک تحول کپرنيکى استوار مىسازد؛ همچنان که خورشيد بر خلاف آنچه به نظر مىرسد، بدور زمين نمىچرخد، شناخت هم بر پايه چيزهاى مورد تجربه شکل نمىگيرد، بلکه چيزهاى مورد تجربه، خود را مطابق با شناخت، شکل مىدهند )يا به بيان کنستروکتيويستى: چگونگى نگاه به چيزى، آن چيز را تغيير مىدهد(. کا نت دو گونه سوبژه )شناسنده( را تميز مىدهد: ١- سوبژه امپيريستى، که مىتواند موضوع تجربه قرار بگيرد. ٢- سوبژه فراسويانه، که نسبت به تجربه، حالتى پيش اندرانه دارد. )باز هم با بيان کنستروکتيويستى: من هرگاه روح خودم را بررسى کنم، در مقام و مرتبه برتر و بالاترى نسبت به روح خودم قرار دارم(. هوسرل، مانند بسيارى از فيلسوفهاى ديگر، در صدد برداشتن فاصله و شکاف ميان اين دو سوبژه برمىآيد: شناخت واقعيت توسط سوبژه فراسويانه انجام مىگيرد و براى اين منظور از دو روش استفاده مىشود ١- مشاهده يا نظارت واقعيت، که تنها به معنى ديدن با چشمان نبوده و هر گونه دريافت حسى را در بر مىگيرد. نظارت در وابستگى تمام با نيت قبلى و قصد ) Intention ( ن اظر مىباشد و اين نيت و قصد، تعيين کننده نوع نظارت است، هر چند که خود، چنانچه خواهيم ديد، يک کنش غيرنظارتى " آگاهى" است. ٢- کاستن ) Reduction (، که )با احتياط تمام( مىتوان آنرا کاهش چيستى يا موجوديت يک پديده منفرد و جداگانه، به يک ذات)ماهيت يا بودگى ذاتى( دانست و يا کاستن همگانيت موجود به همگانيت ذاتى. فهم رابطه سوبژه واقعى)رآل( و فراسويانه از طريق همين کاهندگى ممکن مىگردد. آگاهى فراسويانه با کمک اين " کاهش " ، کريستاليزه و "پاک" مىشود تا امکان واقعيت يافتگى در دنياى واقعى را بيابد. براى نمونه، هندسه )دانش اندازهها(، يک دانش فراسويانه نيست و در نتيجه نيازى به کاهندگى فراسويانه فنومنولوژيکى ندارد. کليد درک مفهوم "ک استن" )ردوکسيون(، در آگاهى به رابطه خطى و مستقيم ميان سوبژه و ابژه و خروج از آن است )مطلبى که مىبايد در ادامه اين نوشته روشنتر شود(. شناخت فنومنولوژيکى، شناخت جهان است، آنگونه که پديدار مىشود. اما، اين جهان چگونه بر ما پديدار مىشود؟ مطابق فلسفه فنومنولوژى، هرگونه برداشت يا دريافت چيزها ريشه در قصد و نيت از پيش شکل گرفته ما دارد. اين تحليل بنيادى روى آورانه )اينتنسيونال( از دريافتها، پايه و اساس تمام جنبش فنومنولوژيک را تشکيل مىدهد. هوسرل تاکيد مىکند که فنومنولوژى بر آنچه قابل نظارت است متکى است و بنابر اين، نسبت به ديگر ديدگاههاى فلسفى از اطمينان بيشترى برخوردار است. تمامى دريافتهاى عمدى و اينتنسيونال بدون دريافتهاى حس ى ناممکن مىباشند، از اين رو، طبيعت مادى، زيربنا و ميدان دريافتهاى انسانى است. از آنجا که هر گونه بيا نى )گفتارى، نوشتارى( بايد الزامن داراى معنى باشد، ما با قصد )اينتنسيون( خود به آن بيان معنى مىدهيم. اين قصد در خود بيان تنيده شده و با هم يک " يگان" يا واحد را مىسازند. کنشگر از راه بيان و در قالب تاييد، انکار، ترسيم،...در جستجوى برآوردن و تامين قصد خويش مىباشد. تلاش براى رضايت مندى و برآوردن قصد، کنشى است که در بيان وجود نداشته و در خارج از آن قرار دارد. همچنين ممکن است قصد و انتظار موجود، تحقق نيافته و برآورده نشود. برآورده شدن غير منتظره نيز، نفى قصد و انتظار پيشين است: با ديدن يک گوى سرخ، انتظار داريم پشت آن هم سرخ و کر وى باشد، ولى ممکن است در نظارت خود، آنرا سبز و فرورفته بيابيم. " انتظار داشتن" نوع ويژهاى از قصد يا اينتنسيون است و نبايد آندو را يکى انگاشت، چرا که " انتظار داشتن" ، بر خلاف اينتنسيون، به پيامدى در آينده نظر دارد. هويدايى و شفافيت يک موضوع، رابطه تنگاتنگى با برآوردن قصد و انتظار برآوردگى از آن را دارد. هرگاه مشاهده در پى برآوردن نيت پيشين باشد، مىتوان بسادگى گفت که اين مشاهده چنان دگرگون شده تا با آن پيش داورى همخوان گردد. برآورده شدن يک قصد، همواره به موضوع مشاهده مربوط مىشود، بطورى که آشکارى و شفافيت موضوع را بجاى تکيه مستدل به مشاهده بکار برده و آنرا بسان منبع حقانيت مىپذيريم. از آنجا که موضوع مورد مشاهده يک کنشگر، ه مواره به نيت و قصد آن کنشگر چسبيده و در هم تنيدهاند، وجود يک مشاهده ناب و برى از نيت و قصد ناممکن است، نيت و قصدى که غير حسى و پيش اندرانه بوده و دريافت حسى را مشروط مىکند. بيان همين جملههايى را که هم اکنون در پيش رو داريد، تابع اين قانون است. يعنى، بررسى فنومنولوژيکى هم با قصد و نيت پيشين )تئورى فنومنولوژيکى( آغشته است. برخى از نويسندگان، که الزامن فنومنولوژيست نبوده ولى از آن تاثير گرفتهاند، وجود اين قصد )يا بطور کلى: تئورى آغازين( را در تمام موجودات زنده نشان مىدهند )مثلن يک درخت برپايه اين " تئورى طبيعى" که اکنون بهار است، شکوفه مىدهد، که البته تئورى او هم، هميشه درست از آب در نمىآيد!!(. از ديد يک ناظر معمولى )بدون آگا هى فلسفى(، اين موضوع کاملن روشن است که او در يک دنياى واقعى داراى واقعيت است! يعنى او اصولن در وجود خود و دنياى مستقل از خود، ترديدى ندارد و مطابق اين ديدگاه، جهان هميشه اينجا و آنجا "هست" و اينکه خود او باشد يا نباشد، تفاوتى در بود و نبود دنيا ندارد. هوسرل اين پنداشت ابژکتيو مکانى-زمانى را که براى همه سوبژهها مشترک است، بنام " تز همه گير " ) general thesis ( مىخواند که ويژه نماى موقعيت يا حالت طبيعى يک کنشگر است. فنومنولوژيستها، مطابق آموزشهاى هوسرل، بايد در پژوهشهاى خود به حضور و اثر اين تز توجه داشته باشند. راه حل فنومنولوژيکى در نقد يا نفى اين تز نبوده، بلکه تنها بايد قدرت آنرا گرفت. هوسرل، خارج نمودن " تز همه گير " از قدرت و خنثا کردن آن را Epoche )حکم پرهيزى( مىنامد. هر آنچه را که در وضعيت طبيعى مطرح است )خدا، جهان، تز همه گير،...( بايد در پرانتز گذاشت و پيش از هر پژوهشى، آنها را خنثا و هيچ سويه نمود تا بتوان از طريق اين کاهندگى به آگاهى فراسويانه )ماهيت وجود( راه يافت. در رابطه با مفهوم کاستن و کاهندگى- مفهوم کليدى فنومنولوژيسم- و راههاى رسيدن به آن، انبوهى از نوشتارها و دادههاى فنومنولوژيستى وجود دارد که پرداختن به آنها موضوع کار ما در اينجا نيست، ولى بايد اشاره نمود که هوسرل در آخرين و پخته ترين نوشتههاى خود به راه حل اونتولوژى )هستى شناسى( دنيايى که در آن زندگى مىکنيم، بيشترين اهميت را مىدهد: يک پژوهنده و کاوشگر ف نومنولوژيست بايد تمام دانستههاى موجود را در پرانتز گذاشته و هرگز از جملههاى اثباتى آغاز نکند و ديگر اينکه، او بايد از حکمهاى فلسفى پيشين نيز دورى جويد. کاهندگى براى فراتر رفتن از سوبژه واقعى )رآل، مشخص، امپيريک، شخصى( و رسيدن به سوبژه فراسويانه )سوبژه بطور کلى، ماهيت سوبژه( به ما يارى مىرساند. کاهندگى فنومنولوژيک را بايد از کاهندگى فراسويانه تميز داد: تمام روند کاهندگى را مىتوان کاهندگى فنومنولوژيکى دانست، ولى کاهندگى فراسويانه به معنى حکم پرهيزى ) Epoche ( بوده و به آگاهى فراسويانه راه مىبرد که تنها مرحل هاى از کاهندگى فنومنولوژيکى است و در پايان، پديدارى )پديده بودن( جهان دريافتى، با شفافيت تمام آشکار و تاييد مىشود. چنانچه مىبينيم، کاهندگى، گونهاى از درانديشگى ) reflection ( است. در روند اين درانديشگى، سه گونه سوبژه يا " من" ديده مىشوند: سوبژه يا من طبيعى)ابتدايى(، سوبژه يا منى که بدان مىانديشم )امپيريک(، سوبژه يا منى که مىانديشد )فراسويانه(. بدنبال اين تقسيم بندى، مشکلهاى فلسفى گوناگونى، مربوط به رابطه اين منها با يکديگر، مطرح مىشوند که بررسى آنها را بايد به نوشتار ديگرى واگذار کنيم، ولى توجه داريم که ديدگاههاى هوسرل در مورد "من فراسويانه" )من ناب(، يادآور آموزشهاى کانت )يگان ترکيبى دريافتهاى فراسويانه( و فيشته )من مطلق( مىباشد. بنابر فلسفه هوسرل، هر انسانى داراى اين من ناب و فراسويانه است، منى که در ابديت خود همواره در حال شدن و دگرگونى است و بوجود نيامده و نابود هم نمىشود. البته، ما بعنوان فنومنولوژيست، هرچند رويکردهاى فراسويانهاى به هستى داريم، ولى نبايد هستى طبيعى و واقعى )رآل( را انکار کنيم. هوسرل در طرح درانديشيدگى )رفلکسيون( فراسويانه )ترانسندنتال( خود، يک فرود و يک فراز را نشان مىدهد: کاهندگى، راه فرا رفتن به آگاهى ناب يا کاهش يافته است و سپس، فرود همين آگاهى به دنياى واقعى و ساختن و استخوان بندى بناى اين دنيا است. آگاهى کاسته شده )به مفهوم فنومنولوژيکى آن(، سازنده فراسويانه دنياى ماست. به گفته هوسرل، آگاهى را مىتوان مستقل از دنيا و ناوابسته به آن در نظر گرفت، ولى تصور وجود دنيا بدون وجود آگاهى، ناممکن است. دنيا تنها و تنها مىتواند براى آگاهى و در رابطه با يک آگاهى وجود داشته و مطرح باشد. آن آگاهى که " آگاهى به چيزى" باشد، روى آورانه بوده و بيانگر يک قصد و يا منظورى است، که خود، ابژهاى براى کنش آگاهى مىباشد. )اينکه موضوع و متن اين "روى آورى" چه و چگونه است، از سوى فنومنولوژيستها پاسخهاى گوناگون معناشناسيک و روانشناسيک متفاوت و حتا متناقضى يافته است که بررسى آن، با تمام اهميتى که دارد، از چارچوب اين بحث خارج شده و بايد به طور جداگانهاى بررسى شود(. مفهوم " آفرينندگى آگاهى"، نزد فيلسوفان فنومنولوژيست، نشان دهنده وابستگى درون مايه و شکل وجودى دنيا به چگونگى و نوع آگاهى يکايک افراد يا سوبژههاست. ما در اين "دنياى واقعى" زندگى مىکنيم، دنياي ى که ميدان سراسرى بودنىها، شدنىها و بستر دانستنىها و دانشهاست. چگونگى " واقعيت" اين دنيا، اما، وابسته به " افق" ديد ماست: دنياى يک شکارچى دوران غار نشينى با دنياى يک اروپايى دوران کنونى، نه در تفاوت، که در بيگانگى است، چرا که افقهاى مشکلات و چگونه زيستن آنها با هم ناآشنايند. اما در يک دوران مشخص، دنياى يک فرد بازارى و دنياى يک فيلسوف، هر اندازه هم که از هم دور باشند، ولى در يک مجموعه بزرگترى از دنياى موجود، در کنار يکديگر قرار گرفته و امکان تماس و ارتباط آنها فراهم و ممکن است، چرا که دنياى آنها در ابعاد بسيار بزرگ خود، دنيايى مشترک است. " افق") horizon (، آن رابطه، در هم تافتگى يا کليتى است که مجموعه دادهها، چيز هاى دريافته و شناخته شده در آن جاى دارند. آنچه که اکنونيت تجربى، دريافتى يا شناختى براى من نداشته باشد، در" افق" من نبوده و خارج از آن است. " افق کارآيندى" )پرکتيکال( وابسته به منظور و همچنين تابع اندازه شناخت يک کنشگر است. با گسترش اين افق، بر امکانهاى عملى کنشگر افزوده مىگردد. انسان از راههاى ١- آزمون و خطا )روش ابتدايى و سرتاسرى طبيعت(، ٢- ياد گيرى از ديگران و ٣- استفاده از خلاقيت، افق خود را مىگسترد. اگر روند گسترش اين افق را روندى تکاملى ببينيم، پس بايد بالاترين و دايمى ترين هدف کنشهاى انسانى را در همکارى با ديگر انسانها و پيشروى و آفرينندگى هرچه بيشتر، بهتر، ارزشمندتر و بالاتر بدانيم. در فنومنولوژى، واقعيت مادى، زير بناى هر گونهاى از واقعيت است. مجموعهى واقعيتهاى مادى، جانور سرشتى)انيماليستى( و واقعيتهاى روانى را " واقعيت طبيعى" مىناميم که در سير تکامل به " واقعيت روحى و فرهنگى" فراروييده و در کنشهاى انسانى به اوج خود مىرسد. انسانها بر خلاف حيوانها داراى کنشهايى هدفمند هستند. کنشهايى که ممکن است موفق يا ناموفق باشند، ولى همواره براى تامين هدف و منظور و يژهاى مىباشند. يعنى، رفتار زنبورها را نمىتوان يک " کنش" ناميد، چرا که آنها در حالت فردى يا جمعى، تنها و تنها بر پايه غريزه طبيعى خود رفتار نموده و از واقعيت طبيعى فراتر نمىروند. هر " کنش" موجود يا ممکن، در ميدان واقعيت يا فضاى زنده انجام گرفته و در وابستگى با " افق کنشگر" و دنيايى که ا و در آن مىزيد، تحقق مىيابد، دنيايى که بستر کنش و شناخت است و تنها توسط کنش گر ساخته شده و استخوان بندى مىگردد و جز اين هم نمىتواند باشد، زيرا هر گونه کنشى در جهت عينيت بخشى به ايده يا منظورى است که کنشگر دنبال مىکند. تئورى پردازىهاى علمى و فلسفى هم گونهى ويژهاى از کنش مىباشند که در ساختمان آنها از پيکرپارههاى "ماده روحى " براى استخوان بندى و بناسازى استفاده مىشود. فلسفه در تلاشهاى خود براى دست يابى به حقيقت و شناخت واقعيت، بالاترين و متکامل ترين کنش تئوريک روح انسانى را پديدار نموده و به نمايش مىگذارد. البته، همه تئورىها ابزارى هستند براى تحقق هدف و يا علاقههايى مشخص که بايد در عمل و با تکيه بر تجربهى علمى، مورد داورى ق رار بگيرند. حدود و مرز تئورىها را بايد در نيازها، منافع و علاقههاى عملى موجود يا ممکن جست. چگونگى زندگى عملى، پيش شرطى براى پيشروى يا پسروى شناخت است. يک فرد يا مجموعه انسانى است که به تئورى يا تئورىهاى مشخصى اجازه طرح داده و در مرتبه نخست، خواهان تاييد واقعيت و حقيقتى است که آنرا فهميده و مىتواند بکار بندد. هر چند تئورى، گونهاى از عمل است، ولى از آنجا که گوهر "خرد" را در بن مايه خود مىپرورد، ويژگىهايى فراى عمل يافته و نقشى دامن گسترانه ايفا مىنمايد به طورى که مجموعه بزرگى از عملها را در بر مىگيرد. آنچه در کنشهاى پيوسته و گوناگون، حقانيت عملى خود را شکل داده باشد، بعنوان اصل يا ويژگى " خردمندانه" شناخته شده و در قالب تئ ورى بيان مىشود. خرد، همراه بسط امکانات عملى، اثر و نيرويى هنجارى يا هنجارساز به خود مىگيرد که در مفهوم گسترده آن، بنام اخلاق خوانده مىشود. رابطه اخلاق با خرد، مانند رابطه علم است با منطق. همان اندازه که دانشمند بايد ابژهها را منطقى بکاود، سوبژه اخلاقى نيز بايد در کنشهاى خود خردمند باشد. کنش ايدهآل، کنشى است که دانش و اخلاق را به هم پيوند دهد. فلسفه در تحقق ايدهآلهاى خردمندانهى کنشها سهيم است. به ديگر بيان، دانش بدون فلسفه، ناقص است، خردمندانه نيست و نمىتواند باشد.... از اين رو، فنومنولوژى تمناى پنهان فلسفه دوران ماست؛ فلسفهاى که اکيدن علمى است... چنان چه ديديم، دنيايى که سوبژه در آن بسر مىبرد، دنيايى است که خود او ساخت ه و دنياى خود اوست. در نخستين مرحله بناى اين دنيا، بدليل وجود باژنهاد )کنتراست( و رنگارنگى دريافتهاى حسى و بر پايه جنبش و حرکت بدن در محيط پيرامون، به وجود مکان )فضا( پى برده مىشود. درک مکانى، بنيان واقعيت وجودى سوبژه، در نظر خود اوست. سپس، دليل وجودى دنياى سوبژه در ارتباط با سوبژه يا سوبژههاى ديگر است که تکميل مىشود. تنها در " ارتباط ميان سوبژهاى" است که سوبژه داراى " من " شده و " خود آگاهى" و " آگاهى فراسويانه" او شکل گرفته و به خويشتن خويش آگاه مىشود. تجربه نخستين " بيگانهاى" که " خود من" نيست، بلکه " من ديگرى" است، به "من" خودآگاهى مىبخشد. پيدايش "خودآگاهى" در درک وجود و آگاهى از وجود ديگرى ممکن است. غير قابل درک است که م ن در دنيايى انسانى، همچون ديگرى، انسان نباشم. اما، " من" خودم هستم و نه ديگرى. يعنى، براى جدايى " من" از دنيا، اکنون تعيين تفاوت خود با ديگرى را از طريق " نخستين کاهندگى" به انجام مىرسانم. البته، جسم و بدن من، گرانيگاه وجودى من است، ولى با ديگر بدنهايى که حامل " خود آگاهى" همانند من هستند، احساس اشتراک و همبستگى دارم. هر چند که آنها بدنهايى کاملن متفاوت با من داشته باشند. در اينجا انتقادهاى زيادى به هوسرل شده است )مثلن، نقش زبان در ارتباط ميان سوبژهاى(، ولى او بيشتر بر اين است که بنيان احساس ميان سوبژهاى )به اين معنى که يک انسان، خود را بجاى ديگرى گذاشته و او را درک مىکند(، بگونهاى پيش اندرانه وجود داشته و در اساس، رنگ تعلق )زبانى، خويشاوندى،دوستى،....( نمىپذيرد ) البته، وجود " من" و " بدن من"، پايگاهى است براى دريافت و تشخيص وجود "ديگرى " و " بدن ديگرى"(. هوسرل تاکيد دارد که " من" بدنبال وجود " من" هاى ديگر است، يعنى " آگاهى" همواره امکان وجود " اگاهى" ديگرى را مطرح نموده و در پى يافتن آن است. در مرحله بعدى، با شکل گيرى مجموعه سوبژهها روبرو مىشويم که در روند شناخت و استخوان بندى دنيا داراى اهميت تعيين کنندهاى مىشود: تنها آنچه که از سوى مجموعه اعلام گردد )تعداد بيشترى از سوبژهها آنرا تاييد کنند(، داراى عينيت مىباشد. اصولن امکان وجود چنين مجموعهاى از سوبژهها، به معنى وجود يک " واقعيت طبيعى" مشترک است. بنابر اين، باز هم توجه داريم که از ديدگاه فن ومنولوژيستى، دست کم فنومنولوژى هوسرل، منظور از اينکه سوبژه يا مجموعه سوبژهها دنياى خود را بطور کامل مىسازند، ريشه در قصد، نيت و خواستهاى آنها داشته و به هر حال در بسترى از واقعيت طبيعى )شامل واقعيتهاى مادى، جانورسرشتى و روانى( انجام مىگيرد. از ديدگاه فنومنولوژيستى، وجود مجموعه سوبژهها )جامعه( از اهميت بسيار زيادى برخوردار است: مجموعهاى که با افراد تشکيل دهنده خود هماهنگ و همخوان باشد، چون کهکشانى است پر از ستارگان درخشان، اما در غير اين صورت، لجن زارى است وحشتناک و پر خطر. در اينجا شرح بس فشرده فنومنولوژى را به پايان برده و نگاهى زود گذر بر جنبههاى اخلاقى آن مىافکنيم: همان گونه که ديديم، اخلاق فنومنولوژيستى بر درياف تهاى حسى از دنيايى که در آن زندگى مىکنيم، استوار بوده و جهت گيرى فرجام شناسانهاى دارد )هدف و منظور کنش(. انسان بر فراز واقعيت طبيعى، در دنيايى که خود ساخته، به پيش رفته و به فرهنگ مىرسد و در اوج تکامل روحى، فلسفه را برمىگزيند. ولى، روند تکامل انسان پايان ناپذير بوده و او همواره در راه " خدا شدن" در تلاش خواهد بود. خرد نقش محورى در اخلاق دارد و " عشق اخلاقى" پيوند دهنده سوبژههاست. هر چند يک سوبژه دنياى خود را مىسازد، ولى هيچ سوبژهاى، در جزيره خود، به تنهايى و جداى از ديگر سوبژهها نمىتواند وجود داشته باشد. هوسرل با کمک منطق علمى به خرد فلسفى )اخلاقى( روى نموده و در صدد بالا بردن ارزشهاى جمعى با اهميت دادن به فرد مىباشد، فرد ى که بعنوان يک " موناد" چون ستارهاى به کهکشان جمع متعلق است. او " انسانيت انسان" را برترين ارزش ممکن شناخته، فلسفه، اخلاق و فنومنولوژى را بافت يگانهاى در نظر مىگيرد که انسان را از بحرانهاى موجود رهايى مىدهند. بطور کل، انتقادهاى زيادى هم متوجه فنومنولوژى است، که تا اندازهاى مربوط به نامفهومى و ناپختگى تعريفهاى داده شده از سوى خود فنومنولوژيستهاست. دقيق نشدن در مفهومهاى " وظيفه" و " مسئوليت" هاى کنشگر و از سوى ديگر، کم بها دادن به " گفتمان" و به توجهى به فرارسانى را نيز مطرح نمودهاند. فلسفه تحليلى و فلسفه زبان از ديگر منتقدين فنومنولوژى بشمار مىآيند )امرى که ما را بسوى بررسى فلسفه زبان فراخوانده و تشويق مىکند(. در اينکه بر اى دست يابى به حقيقت بايد فراتر رويم، ترديدى نيست و آشنايى هر چه بيشتر و ژرفتر ما با فنومنولوژى، قوت قلب و ره توشهاى براى گذر از راه دشوارترى است که در پيش داريم. اين راه را فيلسوفهاى بسيارى با آموزشهاى خود نشانه گذارى کردهاند، آموزشهايى که اکنون با ياورى انديشههاى فنومنولوژيستى، ممکن و پربارتر شدهاند: هر کسى اجازه اشتباه کردن دارد. بر خلاف دوران گذشته، فلسفه هيچ اتوريتهاى را برسميت نمىشناسد. اصولن، دوران مرجع پرستى و فرمانبرى فکرى بسر آمده است، تمام شده است، ديگر نيست و اگر هست، درست نيست، غير اصولى است، عقب مانده است، با فرهنگ کنونى در ستيز و ناهمخوان است. نه اينکه، فلسفه " مد زمان" باشد، فلسفه نمىتواند " مد" و يا بد نبال آن باشد، اصلن در بسيارى از موارد بر عليه مد است و اگر "روح زمان" را بيان مىکند، هرگز تابع آن نبوده و نمىباشد. افلاطون و هگل هم اشتباههاى خود را داشتهاند. حقيقت در انحصار هيچ فرد، گروه يا مکتبى نيست... براى نزديک شدن به حقيقت بايد با يکديگر همکارى نماييم. شجاعت ورود به گفتمان خردمندانه، يعنى، آمادگى براى فهم ناتوانايىها و اصلاح اشتباههاى خودمان.... و ديگر اينکه، آموزشها و تئورىهاى فلسفى را، با تمام زيبايى روشنفکرانهاى که دارند، نبايد در گالرى تئورىهاى زيباى روشنفکرانه جاى داده و فقط، تماشاگر باشيم. و تمامى اين گفتارها، پندارها، کردارها و يا هر چيز ارزشى ديگرى، در هر زمينهاى، يک نام دارد: اخلاق!

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

ایران گلوبال
برگرفته از:
نوشتارهای فلسفی

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.