رفتن به محتوای اصلی

تسلط تعصب بر منطق
05.10.2013 - 18:12

میترسد ازخواب بیدارشود. دیروز جهنم بود امروز بیشتر از دیروز و فردا هم بیشتر از امروز. زمان در بازداشتگاه تمام نمیشود. هرلحظه یکروز وهرروز مانند یکسال است.  اما برای او بیرون ویا درون فرقی نمیکند.  بطور دائم به فکرفرو میرود. همیشه یک جهت را نگاه میکند. همه چیز را از دست داده است. فقط یک دلخوشی دارد آنهم حفظ افکار خود است. او میتواند حداقل این یکی را به خواست خود انتخاب کند که به چی فکرکند. شوهرش را بخاطر قتل دخترش کشته است.  بخود میگوید: دخترم...دختر نازنینم...دلم میخواست دوباره متولد شوی. میدانم در کنارم نیستی. اما فکر اینکه دیگر همراه من نیستی خیلی بدتر از اینه که درکنارم نیستی. تورا مانند نوزادی درتاریکی جا گذاشتم. ازاینکه مانند سنگی بی حرکت وراکد بودم ازخود بیزارم. مانند پرنده ای مرده ام که جوجه اش درخواب است. مانند شیری  زخم خورده ام که توله اش در طوفان است.

دخترک نوجوان فقط شش ماه بود که وارد دانشگاه  شده بود. درخوابگاه  با همکلاسی دیگری هم اتاق  بود. شاد وسرحال بود. ازاینکه تحصیلکرده میشد خوشنود بود. با امید درتعطیلات به خانه پدری برگشت. پدر, مردی جاهل و دیکتاتور. هیچوقت راضی به ادامه تحصیل دخترک نبود. از همه بدتر اینکه آگاه شده بود که دخترک در فیبس بوک با مردی ویا مردانی حرف میزند. شب و روز خود خوری میکرد. دخترک, به اصطلاح آبروی خانواده را برده بود. پدر متعصب نقشه شومی کشید. دخترک نوجوان بهمراه مادرش را به پشت بام خانه دعوت به غذا کرد. منقل را آماده کرد. ازقبل تینر(tinner – ماده قابل اشتعال درسوزاندن) خریداری کرده بود. بارها بخود گفته بود: یک دختر محجبه  درفیس بوک با مردان غریب غیر از مرگ چاره دیگر ندارد.  او چندین دفعه  دخترک را درصورت ادامه تحصیل در دانشگاه تهدید کرد. نوجوان درفیس بوک به دوستانش, خطر ازطرف پدر را اعلام کرده بود. اما چه کسی برای کسی است؟ هرکس جعبه های بدبختی خود را حمل میکند.  یا شاید هم به اندازه کافی کسی اهمیت به سختیهای دیگری  نمیدهد.  دوستان فقط سعی کردند با کلمات تسلی بخش او را آرام کنند.

 مردک قصی القلب, دختر را روبروی منقل مشتعل نشاند. شیشه تینر را برداشت وطرز پاشیدن آن با دسیسه روی ذغال ها, باعث شد که براحتی چندین قطره هم روی لباس سفید دختر 18 ساله  بنشاند. لباس او آتش گرفت. دریک آن, با داد وفریاد به نرده پشت بام نزدیک شد. مادر بیچاره شوکه شده بود, نمیدانست چکارکند. بطور مکرر جیغ میکشید. فقط چند ثانیه شاید هم چند دم طول نکشید که آتش بیرحم سرتاسر بدن نوجوان را دربرگرفت وازپشت بام چندین طبقه, به پائین پرت شد ودردم جان سپرد. مثل اینکه اصلا نبود. جزغاله شده بود. مردک بیشرم و ابله, درحالیکه همسرش حالت جنون گرفته بود, به او میفهاند چنانچه پلیس سئوال کرد بگو: چندین بارپدرش از او خواست که با شیشه تینر بازی نکند. زن مستمند فقط میلرزید ونام هرکس را که بیاد داشت با فریاد می طلبید. او براستی مشایرش را ازدست داده بود. بیاد نداشت چند دقیقه وشاید هم چند ساعت از این ترازدی هولناک گذشته. درحالیکه درپائین خانه ازدحام جمعیت, سروصدا, ماشین پلیس و آمبولانس ظاهرشده بودند, زن چاقوی بزرگ آشپزخانه را برداشت و ازپشت چندین بار همسرش را با سروصدا وفحش, بشدت زخمی کرد. وضع  رقت باری بود. پدر نادان  نیز, پس از سه روز در بیمارستان  درگذشت.

زن را دستگیرکردند.  بی تفاوت دیده میشد. حرفی برای گفتن نداشت. چند روز از بازداشتگاه او گذشت وحجاب را به گوشه ای پرت کرد وآب دهانش را نثار آن کرد. فک وفامیلهای همسرش او را تهدید به مرگ کردند. زن دیگر ابا نداشت. برای شرکت در خاکسپاری دختر بی گناهش, او را توسط دو مامور آزاد کردند. برسر مزارش  فریاد میکشید: عزیزم, گفتی آتش گرفتم ومن مثل دیوانه ها بتو نزدیک شدم که با لباسم, آتش را خاموش کنم. اما عزرائیل که همان پدرت بود مجال نداد وتو به پائین پرت شدی. نمیدانستم وهنوز هم نمیدانم چکارمیکنم. چگونه ممکنست انسان بخاطر تعصب بیمورد ,تا این حد خونخوار وجانی باشد؟  پس منطق کجاست؟

هنگام بازگشت به بازداشتگاه دربین راه, از مامورین خواهش کرد که به گوشه ای برای درست کردن لباسش تنها باشد. ساحل دریا نزدیک بود. زن تا جائیکه توان دربدن داشت شروع به دویدن کرد. پس از رسیدن به روی صخره ای بلند, خسته و کوفته ودل شکسته,سعی کرد خود را کمی آرام کند.  اما نه...قادرنبود. خشم براثر بی عدالتی, طاقتش را بریده بود. بدون توقف گریه میکرد. همزمان لباسهایش را ازتنش خارج کردو باصدای بلند خدا را صدا زد. به مردان بگو: اگر مقابل مونث ها کنترل ندارند,  خود را اصلاح کنند.  مردکی, که ظرفیت  داشتن دختر, خواهر, مادر وزن ندارد یعنی ضعیف و ترسوست. خداوندا زندگی با چنین جانورانی, قلب را سرد و روح را خرد میکند. شخصی که تا این حد به جنس مخالف حسود است همان بهتر که خود را بپوشاند وجبر را به دیگری تحمیل نکند. سپس با ته مانده صدائی که درون حنجره باقی مانده بود ,گفت: خدای من, چنانچه محدویت وحجاب برای زن دستور توبود که نوزاد دختر مانند پسر, برهنه بدنیا نمی آمد. سپس خود را درون اقیانوس پرتاب کرد واز دیده ناپدید شد.

04.10.2013

انتشار ویا کپی داستان فقط با ذکر نام نویسنده مجاز است.

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

راشل زرگریان

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.