بازجو دست سنگینش را مشت کرد و محکم روی میز کوبید و به صورت حسام خیره شد و گفت: برای بار آخر میپرسم انگیزهی تو از مبارزه با این نظام چیست؟ مگر این نظام یک نظام اسلامی نیست؟!
بازجو به خوبی پاسخ این سوال را میدانست، چرا که بارها آن را شنیده بود، ولی دوست داشت همان چیزی را که دلش میخواست بشنود، مثل همهی بازجوها!
حسام که رو به بازجو و آن طرف میز نشسته بود، از زیر چشمبند دستان پهن و بزرگ بازجو را روی میز میدید که ستون هیکل بد قوارهاش شده بود. بدون آنکه سرش را بالاتر بیاورد، زبانش را به لبان خشکیدهاش کشید و کام تکیدهاش را با فرو دادن آب دهان تر کرد و گفت: واقعاً نمیدانی؟!
بازجو سکوت کرده بود. حسام نمیدانست آیا این جمله او را خشمگین تر کرده است یا نه؟ چون صورت او را نمیدید، ولی میدانست که جملات بعدی قطعاً او را چند درجه خشمگینتر خواهد کرد. با این حال بیمحابا گفت: نه، خوب هم میدانی. میدانی که مبارزهی ما با این نظام مبارزه با اسلام نیست، بلکه مبارزه با سوء استفاده از اسلام است. شما در پوشش دین خون مردم را در شیشه کردهاید و آزادی آنها را به مسلخ بردهاید. شما در حالی خود را نمایندهی خدا میدانید که نمایندهی شیطان هستید و در حالی از مردمسالاری دم میزنید که خود را سالار مردم میدانید. هویت شما بر پایهی دروغ شکل گرفته و حکومتتان مبتنی بر تزویر است. شما... شما... اما عمر حکومتتان دیگر به سر آمده چون مردم همه چیز را فهمیدهاند و دیگر با ظاهرسازیهای شما فریب نمیخورند. همهی اینها را تو خودت خوب می دانی [حسام به نفس نفس افتاده بود و این جملات آخرش با استرس و هیجان همراه بود]. ولی... ولی حاضر نیستی قبول کنی، حاضر نیستی اعتراف کنی. اصلاً این تو هستی که باید اعتراف...
در اتاق بازجویی با صدای دلخراشی باز شد و حرف حسام را برید. کسی وارد اتاق شد. ترس وهیجان حسام را برداشت. سعی کرد آرامش خود را حفظ کند. اما موفق نمیشد. نمیدانست چه چیزی در انتظارش است. این موضوع بیشتر او را میترساند.
بازجو نفس بلندی کشید و در بازدم همان نفس با لحن نگران کنندهای گفت: خب... که این طور...!!!
سپس دستانش را از روی میز برداشت. میز بازجویی صدایی کرد و سبک شد. حسام احساس خطر می کرد. صدای قدمهای بازجو را شنید که میز را دور میزد و به طرف او میآمد. حسام صدای طپش قلب خود را میشنید. اما بازجو از بیخ صندلی او گذشت و ایستاد. حسام احساس کرد بازجو پشت سرش ایستاده است. ناگهان بازجو پنجهاش را باز کرد و موهای حسام را محکم گرفت. حسام با برخورد دست بازجو به سرش از جا پرید. انتظارش را نداشت. بازجو با فشار زیادی سر حسام را به بالا و سمت خود کشید و او را از جایش بلند کرد. حسام آخی گفت و خود را به دست قوی بازجو سپرد. صندلی که حسام روی آن نشسته بود از پشت روی زمین افتاد و صدای بدی کرد. در همین زمان، کسی که چند لحظه پیش وارد شده بود چند گام جلوتر آمد و با غیظ گفت: حاج آقا! این بچه زبانش خیلی دراز است. این از آنهایی است که سرش درد می کند. این هنوز سرش باد دارد. این را به من بسپارید ادبش میکنم.
حسام که در اثر کشیده شدن موهایش اشک چشمانش سرازیر شده بود، خواست در برابر بازجو حرکتی بکند ولی دستانش از پشت بسته بود. در یک لحظه این جمله از ذهنش گذشت: «اگر دستانت بسته است زبانت که بسته نیست»! در همین لحظه با فریادی لرزان و خشمگین گفت: شما پول میگیرید که ظالم باشید و از ظالم دفاع کنید. هر چه ظالمتر نان بیشتر! شما نمیتوانید با حبس و زجر و توهین و شکنجه دیکتاتوری خود را حفظ کنید. به خدا قسم نمیتوانید. حاضر قـ....
بازجو با حرکت شدید دستش حرف حسام را قطع کرد و بدون آنکه فکّش را باز کند، از پشت دندانهای به هم فشرده، با خشم و خشونت غرید: خفه شو... خفه شو احمق...! و سر حسام را به شدت به دیوار کوبید. حسام در طرف چپ پیشانیاش ضربهی سختی را حس کرد و پیش از آنکه دردی احساس کند، صدای غیژی در سرش پیچید و دیگر هیچ نفهمید...
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید