عشق چو آید به میان
می شکند شکِ گران
آتشِ او مَشغله ای
مشغله پُر شور وُ نشان
مستیِ هستی بدهد
تلخیِ لب می ستُرَد
زیرِ زبان چون چِشی اش
شِکرِّ شعرت بدَمَد
در پیِ پروانه شوی
پَرپَر وُ دیوانه شوی
بادۀ آتش چه کُند؟
بی خود وُ بی خانه شوی
پَر چه بُوَد لایقِ او
او همه سو، سویِ تو کو
مِی ز لب اش نوش کُنی
گم شَوَدَت خانه وُ کو
با خطِ او خوانده شوی
ورنه ز در رانده شوی
آینه او، تو همه او
دانۀ افشانده شوی
عشق ز تو جان بِخَرد
از تنِ تو جان بِبَرَد
مشتریِ عشق شوی
او به تن ات جان بِدَمَد
عشق تو را جامۀ جان
ترمۀ تابنده جهان
گوش چو پیش آوری اش
با تو بگوید آنِ «آن»
بی سخنی سخایِ آب
سینۀ صحرا وُ شراب
زنده وُ ارزنده شوی
بخششِ او همچو سحاب
جانِ دگر رنگِ دگر
تا نشناسی سر وُ بَر
رقص کنان شعله کشی
با فلک وُ شکلِ قمر
هیمۀ خورشیدِ زمان
پیشِ رُخش نقشِ نهان
عشق اگر خنده کُنَد
آب شود برفِ بیان
بالِ تو آن وَبالِ تو
آن منِ من دوالِ تو
بالِ نهان می دَهَدت
بالِ نهان کمالِ تو
عشق اگر نظر کُنَد
مرگ ز تو حذر کُنَد
گرم شود نگاهِ تو
غم ز دلت سفر کُنَد
از خودِ خود رها شوی
جلوۀ آشنا شوی
اشکِ ستاره شعرِ تو
خالق ات او، خدا شوی
2014 / 1 / 8
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید