«سوگواره ای در مرگ ماندلا»
حال چگونه سخن خواهی گفت، تو ای آزادی؟
از کدامین گلو تنیده خواهی شد؟
و تو ای صلح!
اکنون به کدامین آغوش پناه خواهی برد
زمانی که زندان ها نیز می گریند
بر مرگ آزادی!
و بر مرگ مادیبا!
مادیبا، آخرین روح عصیان گر تو بود
ای دنیا!
عصیان اعتراض است، اعتراض بر زندگی، اعتراض بر آن چه که دیگران از کنار آن به آرامی میگذرند. عصیان برای آزادی میاندیشد نه برای بردگی. عصیان عشق را ترویج میکند نه نفرت را. عصیان دیوار نمیسازد بلکه دیوارهای بلند را آوار میکند. عصیان دیدگاههای تنگ را درهم میریزد و دیدگاههای نوینی به جای آن میسازد. عصیان شورش است، شورشی بر علیه تکرار تا بتواند تجربههای تازهای بیندیشد و از رنجهایی سخن بگوید که زبانه میکشند و به خرمن زندگی آتش میزنند. عصیان یعنی تخریب، تخریب آن چه ساخته شده. و عصیان یعنی ساختن، ساختن آن چه ساخته نشده. عصیان یعنی شکستن، شکستن اندیشهای که حقیقت ندارد. عصیان یعنی رسوا کردن، رسوا کردن چهرههای دروغین حقیت. عصیان یعنی آزاد شدن، آزاد شدن آدمی از تمامی قید و بندها، قید و بندهایی که به پای آدمی زنجیر شدهاند و او را از رفتن باز میدارند. عصیان رهایی انسان از سلطه و اجبار است، سلطهای که به اندیشه او مهمیز زده است و او را به هر سویی میکشاند. عصیان آتش میزند اما نه برای سوزاندن که برای روشنی بخشیدن در شبهای تار و برای گرما بخشیدن در شبهای سرد زمستان.
عصیان بر علیه قدرت است، قدرتهای مرگ آوری که زندگی را به سوی زوال میبرند. قدرتهایی که همه چیز را برای خود میخواهند. قدرتهایی که فرزندشان خشونت است و دست آوردشان، استبداد. عصیان بر علیه سیاست است اما آن سیاستی که میخواهد بر اندیشه آدمی افسار زند و او را مطیع خود سازد و او را به بردگی بکشاند، بردگی مدرنی که ستونهای بشریت را فرو میریزد. عصیان بر علیه دوروئیها و دوگونگیها و دوگانگیهاست، عصیان بر علیه صحنههای تیره و تار زندگی است، عصیان بر علیه مرگ و زوال است، عصیان بر علیه تلخیها و سیاهیها است، عصیان بر علیه یاس و ناامیدیها است. فقط با عصیان است که میتوان فراسوی تاریکی راهها را دید، پردهها را کنار زد و توانست همه آرایشهای اضافی دنیا را زدود. با عصیان است که میتوان قوانین زندگی را دگرگون کرد و به نظمی از امور دست یافت که با نظمهای موجود متفاوت است. عصیان به انسان مسئولیت میبخشد و او را به مسئولیتی که در مقابل بشریت دارد، آگاه میسازد. و ماندلا همین روح عصیانگر قرن بود.
برشت می گوید بدبخت ملتی که به قهرمان نیاز دارد. اما در این میان نمی توان انکار کرد که ماندلا، نه برای یک ملت، که برای بشریتی قهرمان بود. او روح عصیانگری بود که دنیا در قرن بیستم به انسان حواله نمود تا در اعصار بعدی بتواند بر آرمان های دیرینه انسان تحقق بخشد و راه آزادی را بر او بنمایاند.
ماندلا انسانی بود که تنها از آزادی بر بشریت سخن نراند و با واژه های زیبا از آن تجلیل ننمود. او تنها به نشان دادن راه آزادی نیز اکتفا ننمود بلکه ماندلا در کنار همه این موارد، برای ساختن راه آزادی مبارزه کرد و در نهایت هم راه آزادی را ساخت. راهی آن چنان سخت که خود نیز آن را دشوار نامید چرا که یک قرن برای ساختن این راه مبارزه نمود. او مثل خیلی ها برای آزادی به به بحث های انتزاعی و روشنفکرانه اکتفا نکرد بلکه وارد مبارزه عملی در عرصه اجتماع و سیاست شد و دست آورد همین مبارزه است که در آستانه قرنی که بشریت خود را همه چیز عالم می داند و می خواهد اقرار کند که نیازی به قهرمان ندارد، قهرمانی می آفریند که تمامی انسان ها را وامی دارد که از کنار افکار برشت به آرامی گذر کنند تا بتوانند در برابر این قهرمان سکوت پیشه سازند، تعظیم کنند و کلاه از سر بردارند.
مرگ ماندلا آغاز سکوت بشریت بود تا انسان در سکوت به درون خویش فرو رود و از خود بپرسد که چه سهمی از این همه دست آورد او داشته است؟ حکومت ها نیز به سکوت واداشته شدند چرا که راه آزادی آنها، در برابر این راه ساخته شده، به تمامی رنگ باخته بود و حرفی برای گفتن نداشت. آنها نیز سکوت کرده بودند چرا که شرم می کردند به چهره انسان هایی بنگرند که بر مرگ آزادی در اندوه نشسته بودند. آنها سکوت کردند و حتی جرات نیافتند که سیاه پوش گردند و خود را عزادار جلوه دهند. آنها حتی نتوانستند مثل مردم آفریقا، در این عزاداری به رقص و پایکوبی بپردازند و با این شیوه سنگین ترین اندوه خویش را ترمیم بخشند. آنها فقط سکوت کردند و در برابر این همه، تنها به سکوت واداشته شدند اما در درون خویش خروشیدند و از این همه اندوه و شادمانی! مردم، برای قهرمانی که آزادی را برای آنها به ارمغان آورده بود، به خشم در آمدند.
این تنها انسان ها و حکومت ها نبودند که هر یک به نوعی مجبور شدند که در فقدان این اندیشه بزرگ به سکوت بنشینند، بلکه جهان خود نیز به سکوت نشست. او نیز همچون تمامی بشریت، در مقابل این چهره آزادی! ایستاد، سکوت کرد و گاه نیز همپای مردم سیاه با رقص و پایکوبی به تخلیه اندوه خویش پرداخت. جهان نیز به عزا نشست چرا که او نیز قدیس عصر خویش را از دست داده بود. او نیز از دست داده بود روح عصیانگری را که بر بشریت لبخند می زد و به او امید می بخشید. او نیز مثل همه انسان ها کم داشت، کم داشت یک آزادی را! یک صلح را! و یک انسانی را که بتواند در راه آزادی بر رهروان خویش سخن راند، سخن راند اما نه از سختی راه که از زیبایی آن.
راه آزادی دشوار است! راهی آن چنان سخت و آن چنان دشوار و پرفراز ونشیب که گاه خدایان نیز از رفتن در آن عاجزاند. راهی آن چنان پرخار و خاشاک که فقط خورشید آتشین در آن حکمفرماست. راهی که راه نیست و هیچ جای پایی در آن پیدا نیست. هیچ ستاره ای در آن نیست که بشود جهت را پیدا کرد و هیچ ماهی نیست که بتوان در سکوتش آرامش گرفت. راهی آن چنان ناهموار که فقط با انگشتان دست میتوان آن را پیمود. راهی که راه نیست و به آسانی به سرانجامی نمیرسد. همه راه پر از سنگ و خار و خاشاک. و تمام راه، صخرهای همچون دیواری آهنین، و چون باتلاقی مرگ آفرین، وهم آلود و پر از کمین، کمینهایی که چون ببران گرسنه دهان گشادهاند و تشنهاند به خون آدمی. راههایی که از درون صحراهای خشک و بی آب و علف و از میان صخرههای نتراشیده و کوههای آسمان خراش و از لابلای درههای تنگ و تاریک میگذرند. این راه همانند رودی است که میخروشد، آتشفشانی است که فوران میکند، بادی است که طوفان میکند، بارانی است که سیل میکند، صاعقهای است که آتش میزند، آتشی است که خاکستر میکند، دریایی است که طغیان میکند، نگاهی است که میسوزاند، نالهای است که خشک میکند، سکوتی است که فریاد میزند و موجی است که ویران میکند.
در این راهها، دردها و رنجها جان میگیرند و ریشه میدوانند به قلب آدمی. در این راه ها زخم ها سر می گشایند و رنج ها زبانه میکشند و هر روز بر ارتفاع زبانه آن افزوده میگردد. و برای ماندن و رفتن در این راه باید که عصیان نمود. و برای این عصیان چه کسی بهتر از ماندلا؟
راه آزادی دشوار است و این را همه آنهایی که در طول تاریخ بشریت برای آن فریاد زده اند و مبارزه کرده اند، می دانند اما ماندلا فقط فریاد نزد و عصیان ننمود. او حتی فقط راه آزادی را بر انسان نشان نداد بلکه ماندلا برای اینکه راه آزادی را بسازد، 27 سال به همراه آزادی در زندان به اسارت نشست. او بارها و بارها در آغوش استبداد و اسارت، با آزادی هم آغوش شد و با آن به سخن نشست. از همین روست زمانی که ماندلا از زندان روانه حکومت گردید تا حاکم مردم شود، سخن خود را این چنین آغازید که: بگذارید آزادی حاکم شود. این سخن تنها از دهان حاکمی برمی آید که می خواهد انسان را از تمامی حاکمیت های پوچ و دروغین بشریت رهایی بخشد، حاکمیت هایی که روح انسان را به اسارت می کشند و او را به بردگی وامی دارند.
کلمات و واژه های بسیاری بوده اند که در طول تاریخ از آزادی سخن گفته اند و از گلوی انسان های دردمند به فریاد درآمده اند اما در تمامی طول این تاریخ، انسان های اندکی تقدیر یافته اند تا به جای سخن گفتن از آزادی بر انسان ها، با گام های محکم و استوار در راه ساختن این راه دشوار پا به پیش بگذارند و پس از آن نیز موفق بشوند. همه می دانند که راه آزادی دشوار است و خیلی ها به همین خاطر از آن دوری می جویند چرا که آنها دوست ندارند و نمی خواهند در برابر انسان هایی بایستند که آزادی حقیقی را از ذات انسان ها می دزدند و می خواهند انسان ها را به آن آزادی وا دارند که خود آن را راه حقیقی می پندارند. اما همین امر است که انسان های آزاده را در تمامی اعصار به فریاد و اعتراض واداشته است، حتی انسان هایی که توان اعتراض در برون را نداشته اند در درون خویش به عصیان واداشته شده اند و شوریده اند. همه انسان های دردمند به نوعی فریاد و اعتراض خود را از این امر آگاهانیده اند، ولی در این میان نباید از یاد ببریم که انسان برای اعتراض و فریاد پا بر این هستی ننهاده است که بخواهد تمامی عمر خود را به اعتراض بگذراند. او پا بر این هستی نهاده تا بر اساس همان آزادی، که ذات مطلق در ذات او به ودیعه نهاده است، بتواند خود را از اسارت درون رهایی بخشد اما وقتی که پا بر این پهنه هستی جهان می گذارد، علاوه بر اسارت از درون، که از برون نیز به اسارت واداشته می شود. همین اسارت از درون و برون است که راه آزادی را بر او دشوار می کند و انسان ها را وادار به فریاد، اعتراض و عصیان می نماید.
انسان امروزی بیشتر از گذشته به فریاد می نشیند و اعتراض می کند چرا که او اکنون با سیستمی روبرو شده است که به طور سیستماتیک در پی یکدست کردن جهان، خفه کردن فریاد انسان ها و در پی حذف نقش آنها و سانسور سیستماتیک آدم هاست. امروزه در برابر او انسان هایی ایستاده اند که با ساختن این سیستم، در پی گرفتن آزادی حقیقی از ذات انسان و نشاندن آن آزادی برای آنهاست که خود آن را می پسندند. آنها چنین می نمایانند که تنها راه نجات و آزادی انسان در گرو تبعیت انسان ها از آنهاست. آنها راه آزادی حقیقی را به حصار می کشند و انسان ها را به نام های مختلف و به بهانه های واهی، وامی دارند که در راهی گام گذارند که آنها خود برای نجات بشریت ترسیم کرده اند. اما برای انسان امروزی ماندلا راه حقیقی آزادی را ساخت و از همین روست که دیگر نمی توان انسان امروزی را چون گله ای به راهی واداشت که از ذات او به دور است، چرا که انسان امروزی می داند این راه در نهایت به اسارت و خواری او می انجامد. انسان امروزی دیگر نمی خواهد، همچون گله ای، به این راه گردن نهد و بر آن پای گذارد. و اگر امروزه شاهد این همه فریاد و عصیان انسان ها و ملت ها در سراسر هستی هستیم، همه به این خاطر است.
امروزه نیز یک بار دیگر در عصر مدرنیته، انسانیت به قهرمانی نیاز پیدا کرد تا بتواند راه دشوار آزادی را برای او بسراید. سرانجام این راه پس از یک قرن فریاد و اعتراض، از گلوی ماندلا شنیده شد و در نهایت راه آزادی به دشواری ساخته شد. اکنون دیگر تمامی انسان ها در سراسر هستی می دانند که راه آزادی دشوار نیست، بلکه این بار بازداشتن انسان ها از راه یابی به این راه است که دشوار گشته است. دشواری های راه آزادی با به پایان رسیدن عمر ماندلا نیز به پایان خود رسید و این را قبل از بشریت، باید تمامی انسان هایی بدانند که می خواهند به نام آزادی و با عناوین واهی دیگر، آزادی انسان را به اسارت کشند.
امروزه دیگر پس از یک قرن عصیان، راه دشوار آزادی به دشواری ساخته شد. این راه، راهی است بدون حصار که آغوش خود را برای تمامی انسان ها می گشاید و دیگر بشریت نیازی به راهبری مدعیان دروغین برای رسیدن به این راه را ندارند. امروزه دیگر با مرگ ماندلا، راه دشوار آزادی نیز برای تمامی انسان ها به اتمام خود رسید و راه دشواری را در برابر آنهایی نهاد که با حکومت خود می خواهند انسان ها را چون گله ای رام و آرام، به پیمودن راهی وادارند که خود می پسندند.
حال بشریت می تواند پس از یک قرن تلاش، به مرگ ماندلا بنشیند. می تواند در برابر او سکوت کند و با چشمانی باز به راهی نظاره کند که او برای بشریت ساخته است و تمام سختی و دشواری آن را به تنهایی بر دوش کشیده است. این بار دشواری برای انسان ها تمام شد ولی اکنون دشواری برای آنهایی خواهد بود که می خواهند آزادی را از انسان بازستانند و راه دیگری را برای او به نمایش بگذارند. به همین خاطر است که این بار راه آزادی برای بشریت، نه دشوار، که طولانی خواهد شد چرا که همچنان هستند انسان هایی که می خواهند انسان های دیگر را از راه حقیقی آزادی باز دارند تا بتوانند بر آنها فرمان رانند. اکنون دیگر نمی توان انکار نمود که این مبارزه، سرنوشت انسان است اما این سرنوشت چیزی نیست که خدا بر او تقریر کرده باشد بلکه این شیطان است که با دست انسان ها می خواهد به هماوردی خدا برخیزد و او را از میدان به در برد. و این چنین است سرنوشت مبارزه ای که انسان گاه به نام خدا و برای او انجام می دهد و در این نبرد شیطان را در نبرد با خدا یاری می رساند.
برشت نیک دریافته بود که بشریت امروزی نیازی به قهرمان ندارد، ماندلا نیز قهرمان زاده نشد. او حتی نمی خواست که قهرمان گردد اما این سرشت استوار و تسخیر ناپذیر او بود که باعث قهرمان شدن او گردید و توانست خط بطلانی بر نظریه های برشت بکشد. او در تمامی شب های تیره ای که چون مغاکی در میان دو قطب او را در بر گرفته بود، در شرایط طاقت فرسا و در چنگال ضربات زمانه، سر را سندان صبوری نمود و از تلاش دست برنداشت. او سر خونین خویش را در زیر آوار سرنوشت برافراشته نگه داشت و سال ها سایه های وحشت و تهدید و رنج، نتوانست نشانی از هول و هراس در او پدید آورد. او از این گذرگاه تنگ و تاریک گذشت بدون این که از پیامدهای تقدیر واهمه ای داشته باشد. او سرنوشت خویش را به دست گرفت و سردار روح خویش گشت1. و توانست قهرمانی گردد که با آن همه رنج و تنهایی، سختی، شکنجه، کار اجباری و 27 سال زندان وقتی به قدرت رسید، زیبا و متین وآهنگین صدا زد: «برای صلح، از بخشیدن نترسید». و این فریاد فقط از گلوی یک انسان می تواند تنیده شود، فقط از گلوی پدر بزرگی! که راه طولانی تا آزادی را به بزرگی و دشواری پیمود و آن را به تمامی بشریت بخشید.
1. عبارت فوق برداشتی است از شعر «شکستناپذیر» سرودۀ ویلیام ارنست هنلی که نلسون ماندلا در 27 سال تنهایی خود در زندان، روحش را با آن صیقل میداد.
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید