رفتن به محتوای اصلی

روزی که همسرم محمدجعفر پوینده به خانه بازنگشت!
10.01.2014 - 10:54

دوازدهم آذر ١٣٧٧ بود که همسرم سراسیمه خبر مفقود شدن محمد مختاری را به اطلاعم رساند! می گفت: "باید کاری کرد، نباید گذاشت تا نویسندگان این مملکت را یکی پس از دیگری دستگیر کنند!" او واژۀ دستگیری را با یک قطعیت خاص عنوان می کرد، گوئی در ذهن او نمی گنجید که غیر از دستگیری ممکن است نویسندگان این این مرز و بوم را سرنوشت دیگری رقم زند! فردای آن روز جمعه بود و من و همسرم در یک تشویش دائمی به سر می بردیم و از خود سؤال می کردیم که در نوبت بعدی قرعه به نام کدام نویسنده خواهد بود؟ چون حدس می زدیم این قافله ای که مدت هاست شروع شده ممکن است همچنان ادامه یابد ولی در واقع در ذهن خود نمی توانستیم این معما را حل کنیم که چه ارتباطی ممکن است بین این قتل ها و مفقود شدن محمد مختاری وجود داشته باشد؟ 

روز یکشنبه پانزدهم آذر همسرم با جمعی از دوستانش در کانون نویسندگان دیداری داشت و در آن دیدار پیرامون مفقود شدن محمد مختاری و نیز بررسی تدابیری برای حفظ سایر نویسندگان در برابر خطرات آتی به بحث نشستند ولی مگر کانون نویسندگان توانائی این را داشت که نویسندگان را در برابر تهدیدات حمایت کند؟ کانون نویسندگان یک تشکل علنی و مستقل بود و رسمیتش همین علنی بودنش بود، کانون یک تشکل سیاسی نبود که به محض احساس خطر، مخفی شده و به فعالیت خود ادامه دهد! مخفی کاری اصلا در ذات این تشکل نبود و به همین جهت بسیار شکننده و ضربه پذیر بود!

در همین روزهای التهاب و بی قراری، همسرم به دنبال چاپ کتابش: "پرسش و پاسخ در باره حقوق بشر" بود و تلاش می کرد که این کتاب درست در هجدهم آذر که چهلمین سالگرد تصویب اعلامیۀ حقوق بشر بود به چاپ برسد، در مادۀ نوزدهم اعلامیۀ جهانی حقوق بشر گفته شده: "هر فردی حق آزادی عقیده و بیان دارد و این حق مستلزم آن است که کسی از داشتن عقاید خود بیم و نگرانی نداشته باشد و ....." همسرم با قلم خود این ماده را در کتابش ترجمه کرده بود ولی خود او و همۀ نویسندگان دور و برش در بیم و نگرانی دائمی به سر می بردند.

بیم و نگرانی از آنچه در نامۀ موسوم به صد و سی و چهار نفر (ما نویسنده ایم) نوشته بودند و از عقاید خود به عنوان نویسنده دفاع کرده بودند، بیم و نگرانی از آنچه در نشریۀ فرهنگ و توسعه، مرداد ۱۳۷۷ در دفاع از منشور کانون نویسندگان نوشته بودند و بیم و نگرانی از آن چه در مهرماه ۱۳۷۷ در احضار دسته جمعی کمیتۀ تدارک مجمع عمومی کانون نویسندگان (شش نفر عضو این کمیته بودند: هوشنگ گلشیری، محمد مختاری، محمدجعفر پوینده، علی اشرف درویشیان، کاظم کردوانی و منصور کوشان) توسط دادگاه انقلاب در دفاع از کانون و مواضع آن بیان کرده بودند.

سرانجام در روز هجدهم آذر ۱۳۷۷ همسرم صبح زود به قصد رفتن به سر کار خود در دفتر پژوهش های فرهنگی از خانه خارج شد، در آن روزهای پر التهاب، دوستان نویسنده اش به او توصیه کرده بودند که تنها در خیابان رفت و آمد نکند چون دژخیمان مرگ در خیابان ها انتظار می کشیدند تا نویسندگان را یکی پس از دیگری شکار کنند، اصرار من برای آن که تنها به سر کار نرود کارساز نبود! می گفت: "نهایت آن است که دستگیرمان می کنند و سپس محاکمه مان خواهند کرد و ....." ولی هیچ گاه در ذهنش نمی گنجید که این بار قرار است که داستان به گونه ای دیگر به پایان برسد! در ذهنش نمی گنجید که رفیقش را که در روز پنجشنبه دوازدهم آذر ربوده بودند کشته باشند!

می گفت: "این اولین بار نیست که محمد را در خیابان دستگیر می کنند و به نقاط نامعلوم می برند، این بار هم مثل دفعات قبل بعد از چند روز آزادش می کنند!" خوشبینی توأم با اضطرابش را نمی توانستم درک کنم، احساس می کردم این حرف ها را برای آرامش روحی من می زند ولی در درونش عمق فاجعه را حدس زده است! ساعت هشت شب از سر کار برگشتم، نازنین (دخترش) پریشان بود، می گفت که بابا باید ساعت پنچ بعد از ظهر به خانه برمی گشت ولی هیچ خبری از او نیست! بدون آن که بی قراریم را به نازنین ابراز کنم در درونم احساس پریشانی شدیدی داشتم! به منزل محمد مختاری زنگ زدم تا شاید او را در آنجا بیابم، همسرم گفته بود بعد از کار به خانه محمد مختاری خواهد رفت تا با دوستانش در کانون نویسندگان در بارۀ مفقود شدن محمد نشستی داشته باشد، تلفن را هوشنگ گلشیری برداشت و گفت که همسرم در جلسه حاضر نشده و همچنین گفت که جسد محمد توسط پسرش (سیاوش) در پزشکی قانونی شناسائی شده است!

دیگر همۀ حدس هایم به یقین تبدیل شدند و سرنوشت شومی که در پیش روی همسرم بود از جلوی چشمانم مثل برق گذشت! دیگر تمام شد! حالا من بودم با یک بار پر از مسئولیت، آیا می توانستم قبل از آنکه واقعه ای اتفاق بیفتد جلوی آن را بگیرم؟ قدرتی استثنائی پیدا کرده بودم، دوستان نزدیکش را با خبر کردم، تا آنجائی که در توانم بود بیمارستان های اطراف محل کارش و کلانتری ها را سر زدم و صبح روز بعد با نامه ای در دست و دست در دست لرزان نازنین، روانۀ دفتر ریاست جمهوری وقت، محمد خاتمی شدم، در نامه از رئیس جمهور خواسته بودم که به عنوان رئیس قوۀ مجریه از همۀ امکانات خود برای یافتن همسرم دریغ نکند، من و نازنین را با تمام اصراری که کردیم به دفتر آقای خاتمی راه ندادند ولی نامه را گرفتند و گفتند که جواب خواهند داد!

من نا امیدانه گفتم: "جواب خواهید داد؟ من جواب فوری می خواهم! من حفاظت فوری جان همسرم را می خواهم." ولی آنها بی اعتنا ما را روانۀ خانه کردند! امید بیهوده ای که در ذهن برای خود ساخته بودم نقش بر آب شد! بی خوابی و دوندگی بیست و چهار ساعته توانم را کم کم از بین می بردند، احساس می کردم هنوز باید بدوم، شاید هنوز روزنۀ امیدی وجود داشته باشد، آخرین امیدمان پزشکی قانونی بود، هر روز به آنجا سری می زدم، پیکرهای متعفن و بی جان ناشناسان را در مکانی که به سلاخ خانه شباهت داشت نشانم می دادند و وقتی من پیکر همسرم را در میان آنها نمی دیدم احساس می کردم هنوز روزنۀ امیدی در ذهنم وجود دارد!

کم کم داشتم بی جان می شدم تا این که در روز بیست و یکم آذر ساعت هفت شب تلفن زنگ زد! از نیروی انتظامی کرج زنگ زدند و گفتند که جسدی را یافته اند که مشخصاتش با مشخصاتی که به نیروی انتظامی داده ام مطابقت می کند! نمی توانستم گریه کنم! بعد از سه روز اضطراب توأم با دوندگی بالاخره خبری از سرنوشتش پیدا کرده بودم، با یکی از دوستانش روانۀ شهریار کرج شدم، در میان راه دوستش می گفت: "امیدوارم که جسدش پیدا شده باشد و گر نه باید یک عمر در بلاتکلیفی و امید به این که یک روزی برگردد به سر بری!" در آن موقع این جمله به نظرم بسیار بی رحمانه بود ولی بعدها که سرنوشت پیروز دوانی را دیدم و این که خانواده اش حتی به یافتن جسد بی جانش هم راضی هستند تازه مفهوم آن جمله را درک کردم!

وقتی به نیروی انتظامی کرج رسیدیم به ما گفتند که جسد به پزشکی قانونی تهران منتقل شده است ولی از مشخصاتی که از جسد به ما دادند برای من جای شکی باقی نگذاسته بود که آن جسد بی جان متعلق به همسرم است! فردای آن روز جسد همسرم توسط برادرم در پزشکی قانونی تهران شناسائی شد! از آن ایام هیچ به خاطر ندارم جز فریادهائی توأم با هق هق گریه هایم در پزشکی قانونی و این که با اصرار به برادرم می گفتم: "مطمئنی که اشتباه نمی کنی؟"

خودم توانائی دیدن پیکر بی جان همسرم را نداشتم و با این کار در حقیقت می خواستم مرگ او را انکار کنم! هنوز در حالت بُهت مرگ همسرم بودم که تلفن پشت سرهم زنگ می زد و خبرنگاران در آپارتمان کوچک قدیمیمان مرتبا رفت و آمد می کردند! با آن که چهار شبانه روز بود که نخوابیده بودم ولی هنوز توان آن را داشتم که با فریاد توأم با اشک جواب آنها را بدهم! ..... در گذر سال ها زخم ما را مرهمی نیست و سوگواری ما را پایانی! .......... سیما صاحبی - همسر محمدجعفر پوینده

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

simasahebi-780-1

 

simasahebi-780-2

 

simasahebi-780-3

 

mohamadjafarpuyande-780-1

 

mohamadjafarpuyande-780-2

 

mohamadjafarpuyande-780-3

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

تبریزی
http://www.bbc.co.uk/persian/iran/2014/01/140104_l44_pouyandeh_serial_murders_77.shtml

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.