رفتن به محتوای اصلی

نمیدانم تا صبح دوام آورد یا نه
23.02.2014 - 21:27

منزل ما تقریبا" پای کوه است. بالاترین نقطهء پونک. ضلع شمال غربی تهران. شبهای این منطقه در زمستان بسیار سرد است. چند شب پیش برای قدم زدن به خیابان رفتم. میخواستم سردردم را با هوای تمیز و تماشای آسمان سرمه ای رنگ ِ شب تخفیف دهم. از آنجا که کوچهء ما به اتوبان اشرفی اصفهانی متصل است ، هنگام قدم زدن از اتوبان سردر آوردم. برای بازگشت به خانه راهم را از کوچهء بالاتر کج کردم تا توانسته باشم فاصلهء بیشتری را قدم بزنم. در نبش کوچه که یک بانک هست چشمم به مرد جوانی افتاد که کنار پله های بانک نشسته و از سرما کز کرده بود. یک گونی کهنه و پاره هم دستش بود. چندبار صدایش کردم.

- آقا
- آقا
آقا پسر
اصلا" جواب نداد.
دو سه تا عابر متوجه شدند که من این جوان چمباتمه زده و از سرما گولّه شده را صدا میکنم. کنجکاو شدند. خوشحال شدم که آنها هم نگران شده اند. به آنها گفتم: گویا خوابش برده. تا صبح که اینجا بمونه از سرما یخ میزنه !
عابرین سری با تاسف و تأثر تکان دادند ولی رّد شدند و رفتند.
من رفتم جلوتر و باز پسر را صدا کردم. اما جواب نداد. گوشی موبایلم دستم بود از او عکس انداختم و فکر کردم چکار میتوانم بکنم....هیچ... موقعیت و امکانش را نداشتم که به او جا و مکان برای خوابیدن تا صبح را بدهم. کسی را هم نمیشناختم که به او جا بدهد. بطرف مسجد در انتهای خیابان رفتم. مسجد بسته بود. تعجب کردم. شنیده بودم در ِ خانهء خدا همیشه و در هر ساعتی بازست. حتی مادرم وقتی در ِ خانه مدام باز باشد با عصبانیت و به طنز میگوید: خانهء ما مثل مسجد است. درش همیشه بازست!

اما کو؟ در ِ این مسجد که بسته بود! به خانه برگشتم. عکسها را ریختم داخل کامپیوتر. به اندام مچاله شدهء پسر نگاه کردم. به دستهایش. به کاپشنش. به موهایش. به گردن خمیده اش.
شوفاژها روشن و خانه گرم بود. خیلی گرم. از این گرما متنفر شدم. شوفاژها را بستم. پنجره ها را باز کردم تا فضای خانه سرد شود. با یک بلوز نازک کنار پنجره نشستم. امکانش را نداشتم که گرمای خانه را با آن مرد یخزدهء سر ِ اتوبان ، سهیم گردم ، بهمین دلیل میخواستم سرمایی که آن پسر تا صبح باید تحمل کند را با او شریک باشم.
صبح شد. البته تا صبح چای داغ مینوشیدم و لامپ 500 اتاق که خیلی هم گرم میکند روشن بود ( لامپ اتاقی که در آن هستم). اما آن مرد جوان. آن پسر با موهای ژولیده و تن یخزده تا صبح چه کرد؟ بدون نور و بدون چای داغ و بدون هیچ آدم دلسوز و بدون خدایی که در منزلش بروی وی باز باشد....
صبح خواستم بروم ببینم زنده است یا نه.... میخواستم بدانم تا صبح دوام آورده یا نه ؟ پالتو ام را که برداشتم بپوشم حس کردم از پالتوی گرمم نفرت دارم. از شال گردنم. از دستکشهایم. از پوتینهایی که تازگیها 62 هزار تومن خریده بودم و این مبلغ برایم به جهت شوخی در خانواده ، نوعی پز و فخرفروشی بود!!! 62 هزار تومن ارزانترین پوتین دنیا را خریده بودم! اینجا در ایران مانتو. پالتو. کفش و هرچه بگویی و بخواهی، گرانتر از جان آدمهاست.
بهرحال آن جوان... زنده ماند یا نه؟.... خواستم بروم... خواستم بدانم... اما نرفتم.
ترسیدم. تحمل اینکه مرده باشد را نداشتم. نه تحمل دیدن جسد یخزده اش را و نه تحمل شنیدن اینکه کسی بگوید دیشب اینجا جوانی از سرما یخ زد و مرد.

حالا فقط سه تا عکس از او دارم. سه تا عکس که هربار نگاه میکنم سردم میشود و تنم میلرزد.

ستاره.تهران

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

اقبال اقبالی
برگرفته از:
http://sabadesetareh.blogspot.ae/2014/02/blog-post_23.html

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.