رفتن به محتوای اصلی

وسوسه ی آب و بوتیمار در پرتوِ پرواز
22.02.2012 - 13:30

این خُردک بخشی است از کتابی به همین نام که هنوز چاپ نشده است

میراثِ سنائی و پاسِ سخن

رضا بی شتاب

 

شهید بلخی:

اگر غم را چو آتش دود بودی / جهان تاریک بودی جاودانه

درین گیتی سراسر گر بگردی / خردمندی نیابی شادمانه

 

سخن؛ به سانِ آناتِ هستی است و ستاره ی صبح؛ که چون سمند بر سوادِ تیره می تازد؛ آن کس که سرمست و خنیاگر از سخن است را نه زمان در حجاب کند و نه کس را آن زَهره که هلاکش کُند، گیرم که جانش بستانند و آتش در آشیان و در پَرش کشند؛ با پروازش چه می کنند! آزاده را با قفس هیچ الفت نیست و هرگز بر مرادِ  صیاد؛ دل در نمی نهد و پای در دام؛ که آزادگان خود مانندِ مروارید، آبرویِ دریا و ترنمِ باران و اعتبارِ آفتابند؛ این بیدارانِ سخن؛ سینه شان آسمان است و سیمایشان سحاب و چشمانشان شهاب، و این سِحرِ ماندگاریِ سخن است. صائب:

جان به لب داریم و همچون صبح خندانیم ما / دست و تیغِ عشق را زخمِ نمایانیم ما

سخن تواند که جادو و کمالِ کلمات باشد و باطل السِحرِ نیستیِ صاحبِ خویش؛چون هنجارِ آهنگهای رنگارنگ که خاک را به طراوت و سبزی میهمان می بَرَد. سنایی می نویسد: فرزندِ شاعران سخن شاعران باشد؛ تا سال ها بعد مولانا در مقالات بنویسد:« یکی می گفت: مولانا سخن نمی فرماید. گفتم: آخر شخص را نزدِ من خیالِ من آورد این خیالِ من با وی سخن نگفت که چونی یا چه گونه ای بی سخن. خیال او را اینجا جذب کرد. اگر حقیقتِ من او را بی سخن جذب کند و جای دیگر بَرَد؛ چه عجب باشد؟ سخن سایه ی حقیقت است و فرعِ حقیقت». و شمس در مولانا نظر کند و بگوید:« ای سخنی بی حرف؛ اگر تو سخنی پس این ها چیست؟» سنائی:

بس که شنیدی صفت روم و چین / خیز و بیا ملکِ سنائی ببین

تا همه دل بینی بی حرص و بخل / تا همه جان بینی بی کبر و کین

و باز مولانا در رثای سنایی می گوید:

گفت کسی خواجه سنائی بمرد / مرگ چنین خواجه نه کاریست خُرد

کاه نبود او که به بادی پرید / آب نبود او که به سرما فسرد

شانه نبود او که به مویی شکست / دانه نبود او که زمینش فشرد

گنج زری بود در این خاکدان / کو دو جهان را به جوی می شمرد...

و رودکی در باره ی محمد مرادی بخاری می گوید:

مُرد مرادی، نه همانا نمرد / مرگِ چنین خواجه نه کاریست خُرد

از اقتدارِ طبعِ دقیق و از استواری و آراستگیِ سخنِ سنائی و بازآفرینیِ فکر و موضوع و مضمونِ تازه؛ افسانه ی ابلیس را می توان مثال آورد که با چه زبردستیِ خاصی، لباسِ ساده ی بی گناهی بر پیکرِ حکایت می افکند و شیطان را به سلامتی از آتشِ تهمت و بدگویی می گذراند و از زبان او به سخن می آید:

  با او دلم به مهر و مودت یگانه بود / سیمرغ عشق را در دل من آشیانه بود

بر درگهم به مهر و مودت یگانه بود / عرش مجید جاه مرا آستانه بود

در راهِ من نهاد نهان جای مکر خویش / آدم میان حلقه ی آن دام دانه بود

می خواست تا نشانه ی لعنت کند مرا / کرد آنچه خواست آدم خاکی بهانه بود ...

دستِ سنائی را عشق می گیرد و با خویش می بَرَد:

ای عاقلان عشق مرا گناه نیست / ره یافتن به جانبشان بی رضا نبود

سنایی نه در سلکِ قلندرانِ قلّاش و صوفیانِ کلّاش است که چله نشینند به راحت و عافیت، و جراحاتِ جهان را به مرهمِ وهم مداوا کنند، جماعتی که مستجاب الدعوه اند و مُشک از پُشک نشناسند و چنان نماید که ابلاغِ بلاغت به الاغ کنند؛ که یارِ شاطر نیستند و بارِ خاطرند؛ در ستیز با روز از زندانبان، دلسوز ترند؛ مردم گریزند و عزلت نشین؛ سپید را سیاه و روز را شب کنند، طاعت از طمعِ بهشت کنند نه از خوفِ دوزخ، و دوزخ سازانِ زمینی و سجاده گسترند و تسبیح به دست و ورد بر لب به شیادی بیندیشند و سلوک شان سالوس باشد و دل در گروِ سیمِ مسکوک باشد. خاقانی:

کیسه هنوز فربه است با تو از آن قوی دلم / چاره چه خاقانی اگر کیسه رسد به لاغری

مرشدانِ شیادند و نوبتیِ دارالخلافه و کوس و عَلَم و کُتل دارند و طوافِ فریب می کنند، گماشتگانِ دِرهم و دینارند و آنچه در مخیّله ی خواب زده شان نگنجد، رنجیست که جانِ محرومان را می جَوَد. سنائی:

عالمت غافلست و تو غافل / خفته را خفته کی کند بیدار

زنجیربان و تازیانه به دست، محافظِ محافلِ بی حرمت اند و در محضرِ زورمندان سالکِ ستم اند، متصدیانِ گورستان و از سرِ سیری و بخارِ معده و به جعل؛ جیبِ جنون درند و به جفر و رمل نعره برآرند که: آنک آخر الزمان و اینک ظهور؛ و خود در جوالِ دجال باشند و روزی خوارِ زور و روزمره گی؛ و در سوفارِ سوزن رقصِ جَمَل کنند، و بر مسندِ تدریسِ ساقط جلوس کنند و راهِ اطاعت و تقلید و سرسپردگی ترویج، و صدای مولانای بلخیِ بزرگ را نشنوند:

از محقق تا مقلد فرقهاست / کین چو داوودست و آن دیگر صداست

خلق را تقلیدشان بر باد داد / که دو صد لعنت برآن تقلید باد

و ساطور و قصاب و قناری و قناره و داغ و درفش را نبینند، و ندانند که حقارتِ روح از حقارتِ جسم سخت تر است و پادافره ای فراتر، بر این پلیدی نیست؛ که اصحابِ سیاهکارانند؛ و رذیلت کجا و فضیلت کجا! نشانِ خویش می شناسند و نشان دیگری چیزی جز افیونِ فراموشی نیست، و هر کس، لقمه ی لایقِ خویش می خورد، و چشمِ آخور بینشان  باز بُوَد و چشمِ آخر بینشان بسته. مولانا:

 چون نهد در تو صفتهای خری / صد پرت گر هست بر آخور پری     

و برای تداومِ رونق و شکوهِ خویش خلق را فراموش کنند و ارزان بفروشند؛ و به ظاهر جمع و در باطن، جدا. حکایتِ سعدی در گلستان:« یکی را از مشایخ پرسیدند از حقیقتِ تصوف. گفت: پیش ازین طایفه ای در جهان بودند، به صورت پریشان و به معنی جمع، اکنون جماعتی هستند، به صورت جمع و به معنی پریشان».

سنایی کسی است که پس از کناره گیری از دریوزگیِ دربار و ستایشِ ستمگران و عیش و نوش و خوش باشیِ «اپیکوری»؛ یعنی دوره ی بی خبری و خواب و خور و خیال های شاعرانه اما برای فروش و بی خروش؛ پا به جهانِ دگرگونیِ درون و شوریدگیِ اندیشه می گذارد و از هودج کشانِ عشق می شود نه از بیهودگانِ زرق و زبونِ زر؛ و ریشه هایش را درمی یابد و این ریشه ها در ژرفنای اجتماع نهفته است که او را به سوی خویشتنِِ خویش می خواند؛ جایی در اجتماع که جان هایش روشن تر از؛ تالارهای بزرگ و پُر زرق و برق است و مجالسِ سازشکاران و بندگان و بندیانِ دم است؛ اینان اگرچه در خانه هایشان چراغ نیست و بر بساطشان نان، و گُرده شان زیرِ بارِ ظالمانِ روزگار خسته است و زخمی، سگرمه در هم کشیده و تلخ؛ قراوانِ قدرت از برای نان پاره ای در دست و در دهان، خدمتگزارانِ شاکر و آستان بوس و منت پذیرند؛ برای جُلی و تشریف و خلعتی در بر، دستاری از ابریشم و حریر و دیبا بر سر؛ قدرت را  شاکرانند. سنائی:

جامه ی طاووس از شوخی اگر پوشید زاغ / نه چو طاووسش بباید کردن آن جلوه گری

برای پاتابه ای گران در پای و چندین پاتابه در گنجه، نه به پابوسِ پلید رفته اند و نه مجیزش را گفته اند و نه قدرت و قهرش را گردن نهاده اند؛ چرا که آگاهانند و مُرده ریگشان خِرَد است آن گونه که عین القضات فرمود:» ای مسکین! در خدمتِ سلطان محمود(سلجوقی)، عمر عزیز خود خرج می کنی! تو را واخدمتِ کفشِ مردان چه شمار!». سنائی:

چو علم آموختی، از حرص آنگه ترس، کاندر شب / چو دزدی با چراغ آید، گزیده تر برد کالا

رفیق دزد و شریک قافله که هم غارت کنند و هم با غارت زده؛ فریاد برآرند. مشاطگانِ جمّاشِ شوخ و کاهنانِ کاسبکار با هاله ی تقدسی کاذب گرداگردِ کله های پوک، و شالی ز شرم بر گردن و تسمه ای از ململِ مرصع بر کمر و شکمِ پیش آمده؛ دون همتانِ قدرت پناه که تنها در فکرِ نان و دانه ی خویش اند و بازیِ به ظاهر زار و نزارِ مرید و مرادی دارند و صاحب کراماتند و فلک در کدو کنند این دلق و سجاده ی سالوس به دوشان. خرق عادت می کنند و بر آب راه می روند و هزار زاهدِ پشمینه پوش غاشیه کش دارند و بر منابر و در مساجد صیحه می زنند و جامه می درند و کف بر لب می آورند. عنصری:

ز عرعر تراشند منبرش ازیرا / نریزد ز بادِ خزان برگِ عرعر

و دست بی وضو به غذا نمی زنند؛ و ابلهان حلقه در حلقه به انتظارِ معجزتیِ ضجه می زنند و این حدیث مکرر می کنند: «حدثنا و اخبرنا» و در صورِ اسرافیل می دمیدند که: «السلطان ظل الله فی الارض یاوی الیه کل مظلوم» یعنی تو شبان رمه ی آن کسی هستی که سایه اش باشی، یعنی خدا باشی؛ و از ایشان یک تن نبود که بر خروشد؛ تنها به احسنتِ شمشیرکشان و تیغ زنان، خشنود بودند و همصدایشان؛ و شعرکی می خواندند و منتظر  می شدند تا بشنوند:«طیب الله انفُسکم». 

و هیهات که از حالِ مردمان هیچ نمی دانند؛ آنان که با هر بادی به جانبی می چرخند چنان که مولانا می گوید:

ما همه شیریم شیرانِ عَلَم / حمله مان از باد باشد دم به دم

سنائی آنان را که خرقه ی خرافات و خوف بر اندام دارند و در خانه گاهِ خویش معتکف اند و از مردم و آلامشان بی خبرند را گریبان می گیرد و رها نمی کند. سنائی:

مرد هشیار درین عهد کمست / ور کسی هست بدین متهمست

هر کرا بینی پر باد از کبر / آن نه از فربهی آن از وَرَمست

از یکی در نگری تا به هزار / همه را عشق دوام و درمست...

فقها را غرض از خواندن فقه / حیله ی بیع و ریا و سلمست

علما را ز پی وعظ و خطاب / جگر از بهر تعصب بد مست

صوفیان را ز پی راندن کام / قبله شان شاهد و شمع و شکمست

زاهدان را ز برای زه و زه / قل هو الله احد دام و دمست

جاجیان را زگدایی و نفاق / هوس و هوش به طبل و عَلَمست

غازیان را ز پی غارت و سهم / قوت از اسب و سلاح و خَدَمست...  

سنائی؛ جان افشانِ جان است و نقاشِ شکر پاشِ گهر نوش که نوشداروی زخم و رنجِ جامعه را در بیداری و داد می داند و از درگاهِ بیداد کناره می کند و ستایش را لباسِ نکوهش و هشدار می پوشاند و کاغذ پاره ی مدحِ سیه کاران را به مزبله ی بیزاری می افکند و از گذشته چیزی جز باد در دست نمی ماند.

می دانیم که مدیحه سرایی در دوره ی سامانی به این حدت و شدت و عجیب و غریب و گزافه های هنگفت و دور از دسترسِ عقل؛ نبوده است که حاصلِ انحطاطِ توانِ پایداریِ جمعیِ اجتماعی در برابرِ مهاجمان بوده است. بی گمان آن تلاطمات و بلبشو در خُلق و خو و در زبان و در گفتگو ردِ سنگینِ خویش نقش کرده است و این را به روشنی در شعرِ فرخی سیستانی، انوری، ظهیر، امیر معزی و...  دیگران می یابیم و می بینیم.فرخی:

طاعتِ تو چون نماز است و هر آن کس کز نماز / سر به یک سو تافت، او را کرد باید سنگسار

معزی:

آن کس که کفِ پای تو امروز ببوسد / فرداش علی بوسه دهد بر لبِ کوثر

انوری از انعام یا انتقام می گوید:

اگر عطا ندهندم برآرم از پسِ مدح / به لفظِ هجو دمار از سر چنین ممدوح

سنائی از مسیرِ مداحی باز می گردد و بال می گشاید تا به آشیانِ مردم برسد؛ چنان که مولانا می فرماید:

مرغ را پر می برد تا آشیان / پرِّ مردم همت است ای مردمان

و رنج و زجر و زنجوره ی مردمان را به دیده ی بیدارِ وجدان ارجاع می دهد و از زندان ها، زاویه ها، زاغه ها و  بیغوله ها، می گوید: 

زین سپس شاید سنائی گر نگوید هیچ مدح / زان کجا ممدوح تو، خوالی پز و بقال ماند

- تا کی این لاف در سخنرانی / تا کی این بیهده ثنا خوانی

گه برین بی هنر هنرورزی / گه بر آن بی گهر دُر افشانی

گه کنندت چو کیری پیش بپای / گه دهندت چو خایه دربانی

چنان که ناصر خسرو سرود:

اگر شاعری را تو پیشه گرفتی / یکی نیز بگرفت خنیاگری را

تو بر پایی آنجا که مطرب نشیند / سزد گر ببرّی زبانِ جری را

صفت چند گویی به شمشاد و لاله / رخِ چون مه و زلفکِ عنبری را

به علم و به گوهر کنی مدحت آن را / که مایه ست مر جهل و بدگوهری را

به نظم اندر آری دروغی طمع را / دروغ است سرمایه مر کافری را

پسنده ست با زهد عمار و بوذر / کند مدحِ محمود مر عنصری را

عطار نوشت:

به عمر خویش مدح کس نگفتم / دُری از بهر دنیا می نسُفتم

نه هوای لقمه ی سلطان مرا / نه قفا و سیلی دربان مرا

و مولانا گفت:

می بلرزد عرش از مدح شقی / بدگمان گردد ز مدحش متقی

و سعدی اگر مدح می گوید نه از برای جیفه ی دنیا و نه برای به دست آوردن مقام؛ که برای تنبه است:

من آبروی نخواهم ز بهر نان دادن / که پیشِ طایفه ی مرگ بِه که بیماری

- مرا طبع ازین نوع خواهان نبود / سر مدحت پادشاهان نبود

و ابن یمین که از دسترنجِ خویش می زیست گفت:

گر تأمل ها کنی در نفعِ گاو و مدح شاه / خدمت یک تای گاو از مدحت صد شاه بِه

سنائی رو به قبله ی مردم نهاد و مردم شد و به هنگامه های مردمی؛ به ستیز و اعتراض پیوست. مولانای بلخی:

 گفت انسان پاره ی انسان بُوَد / پاره ای از نان یقین که نان بُوَد

برای حاشیه نشینانِ فراموش شده،پاره پوشانِ سیه روزگار، له شدگان و مطرودین؛ گریه در گلو شکستگان؛ فریاد برمی دارد. این قصیده ی غوغا و شیوا را که از قلمِ قهارش، چون اشکِ چشمِ شریفِ ستم رسیدگان؛ چکیده؛ بشنویم:

ای دل غاقل مباش خفته درین مرحله / طبل قیامت زدند خیز که شد قافله

روز جوانی گذشت موی سیه شد سپید / پیک اجل در رسید ساخته کن راحله

آنکه ترا زاد مُرد وآنکه ز تو زاد رفت / نیست ازین جز خیال نیست ازان جز خَلَه

خیز و درین گورها در نگر و پند گیر / ریخته بین زیر خاک ساعد و ساق و کله

آنکه سر زلف داشت سلسله بر گرد رو / سلسله ی آتشین دارد از آن سلسله...

 خانه خریدی و ملک باغ نهادی اساس / ملک به مال ریا خانه به سود غله

فرش تو در زیر پا اطلس و شَعر و نسیج / بیوه ی همسایه را دست شده آبله

او همه شب گرسنه تو ز خورشهای خوب / کرده شکم چارسو چون شکم حامله...

در همه عمر ار شبی قصد به مسجد کنی / گر چه بروی و ریا، برکنی از مشعله

در رمضان و رجب مال یتیمان خوری / روزه به مال یتیم، مار بود در سله

مال یتیمان خوری پس چله داری کنی / راه مزن بر یتیم دست بدار از چله

صوفی صافی شوی بر در میر و وزیر / صوف کنی جامه را تا ببری زآن زله...

چند شوی ای پسر از پی این لقمه چند / همچو خران زیر بار همچو سگان مشغله

زبانِ تلخ و گزنده ی ناصر خسرو که بر دین فروشانِ خراسان می خروشد و زبانِ حافظ که از تزویر و تعصب می نویسد و زبانِ خیام که از جهل و نادانیِ روزگار؛ وارثانِ سنائی اند. نعره ی بلندِ پرده در که آسمانه ی مرصعِ سایه پروردگانِ فربه را، فرو می کوبد و در هم می ریزد و خوابِ منادیانِ دستار بند و مخملِ سرخشان بر دوش را آشفته می دارد:

ای مسلمانان خلایق حال دیگر کرده اند / از سر بیحرمتی معروف منکر کرده اند...

پادشاهان قوی بر داد خواهان ضعیف / مرکز درگاه را سد سکندر کرده اند

ملک عمر و زید را جمله به ترکان داده اند / خون چشم بیوگان را نقش منظر کرده اند...

عالمان بی عمل از غایت حرص و امل / خویشتن را سخره ی اصحاب لشکر کرده اند...

از برای حرص سیم و طمع در مال یتیم / حاکمان حکم شریعت را مبتر کرده اند

خرقه پوشان مزور سیرت سالوس و زرق / خویشتن را سخره ی قیماز و قیصر کرده اند...

در منازل از گدائی حاجیان حج فروش / خیمه های ظالمان را رکن و مشعر کرده اند...

سر ز کبر و بخل بر گردون اخضر برده اند / مال خود بر سایلان کبریت احمر کرده اند...

از تموز زخم گرم و بهمن گفتار سرد / خلق را با کام خشک و دیده ی تر کرده اند

خون چشم بیوه گان است آن که در وقت صبوح / مهتران دولت اندر جام و ساغر کرده اند...

شاعران شهرها از بهر فرزند و عیال / شخص خود را همچو کلکی زرد و لاغر کرده اند...

کودکان خرد را در پیش مستان می دهند / مر مخنث را امین خوان و دختر کرده اند

و به زبانِ خاصِ خویش می رسد و«هل من مزید عاشقی» می زند و عشق نقشبندِ جانش می شود و درهای تقابلی قاطع را در برابرِ نابکاران می گشاید و روحِ عرفانِ منتقد، بی پروا و با شهامت و درخشان، هوشیار و عاشقانه و صریح را واردِ کارزارِ اجتماعی می کند تا بر شاعرانِ بزرگِ همزمان یا پس از خویش تأثیری شگفت بگذارد؛ بخشی از سخنِ تند و تیزِ اندرز و وعظ؛ و نثرِ صوفیانه را به شعرِ رنگین مزین می کند و از آن چراغِ بیداری می افروزد و بر فراز فلک می آویزد:

این چه قرنست اینکه در خوابند بیداران همه / وین چه دورست اینکه سرمستند هشیاران همه...

در لباس مصلحت رفتند رزاقان همه / بر بساط صایبی خفتند طراران همه...

غارتی را عادی کردند بزازان همه / در دکان دارند ازین معنی به خرواران همه...

ای جهان دیده کجایند آن جهانداران کجا / وی ستمدیده کجایند آن ستمکاران همه

آنکه از من زاد کو وآنکه زو زادم کجاست / آن رفیقان نکو وان مهربان یاران همه

- عدل شمعی بود جهان افروز / ظلم شه آتشی ممالک سوز

رخنه در ملک شاهی آرد ظلم / در ممالک تباهی آرد ظلم

شه چو ظالم بود نپاید دیر / زود گردد برو مخالف چیر

ظلم تا در جهان نهاد قدم / عافیت شد در آرزوی عدم   

تمثیل می آورد:

- رشته تا یکتاست آن را زورِ زالی بشکند / چون دو تا شد عاجز آید از گسستن زال زر

گل که تنها بویی آخر خشک گرداند دماغ / ور شکر تنها خوری هم گرم گردد زو جگر

- گرگ را بر میش کردن قهرمان، باشد ز جهل / گربه را بر پیه کردن پاسبان باشد خطا

از لقا و صدر و باد و داد و بردابرد و ریش / هیچ جاهل کی شده ست اندر شریعت مقتدا...

خود گرفتم هر کسی برداشت چوبی چون کلیم / معجزی باری بباید تا کند چوب اژدها

غضایری رازی: عصا بر گرفتن نه معجز بود / همی اژدها کرد باید عصا

قصه می گوید:

آن شنیدستی که با اسکندر راد / گفت در پیش مردمان استاد

کی شده فتنه بر جهانگیری / غافل از روز مرگ وز پیری

- داشت لقمان یکی کریجی تنگ / چو گلوگاه نای و سینه ی چنگ

شب در او به رنج و تاب بدی / روز در پیش آفتاب بدی

- داشت زالی به روستای تگاو / مهستی نام دختری و سه گاو

نوعروسی چو سرو تر بالان / گشت روزی ز چشم بد نالان

گشت بدرش چو ماه نو باریک / شد جهان پیش پیر زن تاریک

دلش آتش گرفت و سوخت جگر / که نیازی جز او نداشت دگر...

مضمونِ دو قصه ی یکسان(پیل در تاریکی) در حدیق ی سنائی و در مثنوی مولانا

سنائی:

بود شهری بزرگ در حد غور / واندر آن شهر مردمان همه کور

پادشاهی بر آن مکان بگذشت / لشکر آورد و خیمه زد بر دشت

داشت پیلی بزرگ با هیبت / از پی جاه و حشمت و صولت

مولانا:

پیل اندر خانه ی تاریک بود / عرضه را آورده بودندش هنود

از برای دیدنش مردم بسی / اندر آن ظلمت همی شد هر کسی

دیدنش با چشم چون ممکن نبود / اندر آن تاریکیش کف می بسود

حدیقه راهگشا است تا بعدها عطار و مولوی در پرداختِ قصه، به پروازهای بی مانند برسند.

سنایی:

بود در شهر بلخ بقالی / بی کران داشت در دکان مالی

هم شکر داشت هم گل خوردن / عسل و خردل و خل اندر دن

مولانا:

پیش عطاری یکی گِل خوار رفت / تا خرد ابلوج قند خاص زفت

پس بر عطار طرار دو دل / موضع سنگ ترازو بود گِل

حکایت نقل می کنند:

ای شنیده فسانه بسیاری / قصه ی کوزه گر شنو باری

کوزه گر سال و ماه در تک و پوی / تا کند خاک دیگران به سبوی

چون که خاکش نقاب روی کنند / دیگران خاک او سبوی کنند

خیام:

چون مرده شوم خاک مرا گم سازید / احوال مرا عبرت مردم سازید

خاک تن من به باده آغشته کنید / وز کالبدم خشت سر خم سازید

طرحِ مشکلاتِ جامعه و خطاب و عتاب را به عطار می سپرد و عطار به مولانا؛ شباهت زبان و سخنِ مولانای بلخی به عطار به غایتی نزدیک است که «استاد بدیع الزمان فروزانفر» شعرِ عطار را در دیوان شمسِ مولانا می گذارد و این شعر در دیوان عطار 23 بیت است و در دیوان شمس 9 بیت. عطار:

عشق دریاییست قعرش ناپدید / آب دریا آتش و موجش گهر

عطار:

در میان این سخن عطار را / هم قلم بشکست و هم دفتر درید

مولانا:

چون سخن در وصف این حالت رسید / هم قلم بشکست و هم کاغذ درید

- بگویم چون رسی آن جا ولیکن / قلم بشکست چون اینجا رسیدم

عطار:

پُرسی تو ز من که عاشقی چیست / روزی که چو من شوی بدانی

مولانا:

- پرسید یکی که عاشقی چیست / گفتم که ما شوی بدانی

- پرسید یکی که عاشقی چیست / گفتم که مپرس ازین معانی

سنائی:

از خانه برون رفتم من دوش به نادانی / تو قصه ی من بشنو تا چون به عجب مانی

مولانا:

از خانه برون رفتم مستیم به پیش آمد / در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه

سنائی:

عاشق که جام می کشد بر یاد روی وی کشد / جز رخش رستم کی کشد رنج رکاب روستم

عطار:

روستم را رخش رستم می کشد / تا نپنداری که مردم می کشند

سنائی:

تا گوش همی شنید نامت / جز نام تو نیست بر زبانم

نظامی:

ای یاد تو مونس روانم / جز نام تو نیست بر زبانم

سنایی:

چو مردان بشکن این زندان یکی آهنگ صحرا کن / به صحرا در نگر آنگه بکام دل تماشا کن

مولانا:

باز آمدم چون عید نو تا قفل زندان بشکنم / وین چرخ مرد خوار را چنگال و دندان بشکنم

سنائی:

عشق دریای محیط و آب دریا آتشست / موج ها آید که گویی کوه های ظلمتست

در میان لجه اش سیصد نهنگ داوری / بر کران ساحلش صد اژدهای هیبتست...

مُرده بودم غرقه گشتم ای عجب زنده شدم / گوهری آمد به دستم کش دو گیتی قیمتست

مولانا:

مُرده بُدم زنده شدم گریه بُدم خنده شدم / دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم

دیده ی سیرست مرا جان دلیرست مرا / زهره ی شیرست مرا زهره ی تابنده شدم

و بخشی؛ روانی و سادگی(سهل و ممتنع) و شوخ طبعی و طنز را؛ به انوری می بخشد تا او به سعدی بدهد؛ انوری خود را «مفلس کیمیا فروش» می خواند:

از سخن های عذب شکّر طبعم / در دهان زمانه نوش منم

لیکن از رده ی سمع مستمعان / با زبانی چنین خموش منم

در زوایای رسته ی معنی / مفلس کیمیا فروش منم

سنائی:

سوزنی گشتم به تاریکی به خیاطی فرست / تا همی دوزد گریبان و زهِ پیراهنت

آتش هجرت بخرمنگاه صبرم باز خورد / گفت از تو برنگردم تا نسوزم خرمنت

گر نگیری دستم ای جان جهان در عشق خویش / پیشت افتم باژگونه خون من در گردنت

- این نعره های گرم ز عشق که می زنم / این آه های سرد برای که می کشم

بهر رضای دوست ز دشمن جفا کشند / چون دوست نیست بهر رضای که می کشم

دل در هوای او ز جهانی کرانه کرد / آخر نگویدم که هوای که می کشم...

سعدی:

بگذار تا مقابل روی تو بگذریم / دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم

شوقست در جدایی و جورست در نظر / هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم...

از دشمنان برند شکایت به دوستان / چون دوست دشمنست شکایت کجا بریم

سنائی:

در عشق تو غم مرا چو شادی / وز دست تو زهر همچو تریاک

سعدی:

درد از جهت تو عین داروست / زهر از قبل تو محض تریاک

- زهر از قبل تو نوشدارو / فحش از دهن تو طیباتست

انوری (در شکایت اهل زمان):

روبهی می دوید از غم جان / روبه دیگرش بدید چنان

گفت خیرست بازگوی خبر / گفت خر گیر می کند سلطان

گفت تو خر نئی چه می ترسی / گفت آری ولیک آدمیان

می ندانند و فرق می نکنند / خر و روباهشان بود یکسان

زان همی ترسم ای برادر من / که چو خر بر نهندمان پالان

خر ز روباه می بنشناسند / اینت کون خران و بی خبران

در گلستان باب اول (در سیرت پادشاهان) چنین آمده است:« گفتم حکایت آن روباه مناسب حال تُست که دیدندش گریزان و بی خویشتن افتان و خیزان،کسی گفتش:چه آفت است که موجب مخافتست، گفت: شنیده ام که شتر را بسخره می گیرند، گفت: ای سفیه شتر را با تو چه مناسبت است و ترا بدو چه مشابهت، گفت: خاموش که اگر حسودان بغرض گویند شترست و گرفتار آیم کرا غم تخلیص من باشد تا تفتیش حال من کند و تا تریاق از عراق آورده شود، مار گزیده مُرده بود».

این شعرِ انوری طنزِ غم انگیزی دارد از اوضاعِ زمانه:

شاد الا به دم مرگ نبینی مردم / بکر جز در شکم مام نیابی دختر

همانندِ طنزِ خاقانی:

عدل تو چنان کرد که از گرگ امین تر / در حفظ رمه یار دگر نیست شبان را

سعدی:

شنیدم گوسفندی را بزرگی / رهانید از دهان و چنگ گرگی

شبانگه کارد بر حلقش بمالید / روانِ گوسفند از وی بنالید

که از چنگالِ گرگم در ربودی / چو دیدم عاقبت، گرگم تو بودی

 انوری:

روی ندارم که روی از تو بتابم / زانکه چو روی تو در زمانه نیابم

چون همه عالم خیال روی تو دارد / روی ز رویت بگو چگونه بتابم

حیله گری چون کنم به عقل چو گم کرد / عشق سر رشته ی خطا و صوابم

نی ز تو بتوان برید تا بشکیبم / نی بتو بتوان رسید تا بشتابم...

سعدی:

نرفت تا تو برفتی خیالت از نظرم / برفت در همه عالم به بیدلی خبرم

به بخت و دولت آنم که با تو بنشینم / نه صبر و طاقت آنم که از تو در گذرم

من از تو روی نخواهم به دیگری آورد / که زشت باشد هر روز قبله دگرم...

مرا مگوی که سعدی چرا پریشانی / خیال روی تو بر می کند به یک دگرم

انوری:

دوستی گفت صبر کن ایراک / صبر کار تو خوب و زود کند

آب رفته بجوی باز آید / کار بهتر از آنکه بود کند

گفتم آب از بجوی باز آید / ماهی مرده را چه سود کند

سعدی:

شد غلامی که آب جوی آرد / جوی آب آمد و غلام ببرد

دام هر بار ماهی آوردی / ماهی این بار رفت و دام ببرد

اخوان ثالث:

گیرم که آب رفته به جوی آید / با آبروی رفته چه باید کرد؟

سفرِ حسیِ انسانِ سخنور و توارد یا التقای خاطرین، فرق دارد با مضمونی را از شاعری دیگر گرفتن و یا به اشتباه، مطلبی را به دیوانی دیگری پیوستن. مثلن این شعرِ ناصر خسرو به تمامی و با اندکی تفاوت، در دیوان انوری آمده است. ناصر خسرو:

نشنیده ای که زیر چناری کدو بُنی / بر رست و بردوید برو بر به روز بیست؟

پرسید از آن چنار که «تو چند ساله ای؟» / گفتا«دویست باشد و اکنون زیاد نیست

خندید ازو کدو که«من از تو به بیست روز / برتر شدم بگو تو که این کاهلی چیست؟»

او را چنار گفت که«امروز ای کدو / با تو مرا هنوز نه هنگام داوریست

فردا که بر من و تو وزد باد مهرگان / آنگه شود پدید که از ما دو مرد کیست»

در دیوان انوری(مناظره ی بوته ی کدو با درخت چنار) :

نشنیده ای که زیر چناری کدو بُنی / برجست و بردوید برو بر به روز بیست

پرسید از چنار که تو چند روزه ای / گفتا چنار عمر من افزون تر از دویست

گفتا به بیست روز من از تو فزون شدم / این کاهلی بگوی که آخر ز بهر چیست

گفتا چنار نیست مرا با تو هیچ جنگ / کاکنون نه روز جنگ و نه هنگام داوریست

فردا که بر من و تو وزد باد کهرگان / آنگه شود پدید که نامرد و مرد کیست

و همین مضمون از خاقانی در (تحفه العراقین) :

گر بر حسد چنار چالاک / بید انجیری برآید از خاک

آنان که به عقل کار دانند / بید انجیر از چنار دانند

کاین سال بقا به صد رساند / وان بیش به چار مه نماند

سنایی:

عاشق مشوید اگر توانید / تا در غم عاشقی نمانید

این عشق به اختیار نبود / دانم که همین قدر بدانید...

سید حسن غزنوی:

آرام دل مرا بخوانید / بر مردم چشم من نشانید...

عشق اندُه و حسرت است و خواری / عاشق نشوید اگر توانید

سنایی:

توبه و پرهیز کردم ننگرم زین پیش من / زلف جان آویز را یا چشم رنگ آمیز را

بیدل:

عقل رنگ آمیز کی گردد حریف درد عشق / خامه ی تصویر کی خواهد کشیدن ناله را

بُعد منزل از شیراز یا قونیه بسیار بوده است، ولی سفرِ حسی میان دو شاعرِ توانمند و بزرگ؛ مولانا و سعدی شگرف است. مولانا:

ای آنکه پیش حسنت خور بی قدم درآید / در خانه ی خیالت شاید که غم درآید

سعدی:

سرمست اگر درآیی عالم به هم درآید / خاک وجود ما را گرد از عدم برآید

مولانا:

پا تهی گشتن به است از کفشِ تنگ / رنج غربت به که اندر خانه تنگ

سعدی:

تهی پای گشتن به از کفش تنگ / بلای سفر به که در خانه جنگ

و پیش از مولانا و سعدی، نظامی گفته است:

برون کش پای ازین پاچیله ی تنگ / که کفش تنگ دارد پای را لنگ

منجیک ترمذی:

ای به دریای عقل کرده شناه / وز بد و نیک روزگار آگاه

نان فرو زن به آب دیده ی خویش / وز در هیچ سفله شیر مخواه

انوری:

ای به دریای عقل کرده شناه / وز بد و نیک این جهان آگاه

چون کنی طبع پاک خویش پلید / چکنی روی سرخ خویش سیاه

نان فرو زن بخون دیده ی خویش / وز در هیچ سفله سرکه مخواه

شعرِ «مردم نتوان کُشت» هم به نام رودکی و هم به نامِ ناصر خسرو ثبت است:

چون تیغ به دست آری، مردم نتوان کُشت / نزدیک خداوند بدی نیست فرامُشت...

سنائی:

مکن در جسم و جان منزل که این دونست و آن والا / قدم زین هر دو بیرون نه، نه اینجا باش و نه آنجا

بهرچ از راه دور افتی چه کفر آن حرف و چه ایمان / بهرچ از دوست وامانی چه زشت آن نقش و چه زیبا

سلمان:

قدم نه بر سر هستی که هست این پایه ادنی / ورای این مکان جایی است عالی جای تست آنجا

رها کن جنس هستی را، به ترک خودفروشی کن / که در بازار دین خواهند زد بر رویت این کالا 

منوچهری:

المنته لله که این ماه خزان است / وقت شدن و آمدن راه رزان است

سلمان ساوجی:

تا باد خزان رنگرز رنگ رزان است / گویی که چمن کارگه رنگرزان است

حافظ:

آن شب قدری که می گویند اهل معنی امشبست / یا رب این تأثیر دولت از کدامین کوکب است

سلمان:

عاشقان را از جمالت روز بازار امشب است / لیله القدری که می گویند پندار امشب است

حافظ:

عکس روی تو چو در آینه ی جام افتاد / عارف از خنده می در طمع خام افتاد

سلمان:

عشقم از روی طبق پرده تقوا برداشت / طبل پنهان چه زنم طشت من از بام افتاد

این درست که حافظ می فرماید:

استاد سخن سعدیست نزد همه کس اما / دارد سخن حافظ طرز سخن خواجو

اما؛ سخن از آنِ کسی است که سخن اش، تر و تازه و دلچسب تر؛ روح نوازتر، زیباتر، خوشگوارتر و مغازله اش رنگین تر باشد.

نامِ منجیک آمد و گفتنی است که دیوان مُنجیک تَرمذی این شاعر فحل و قوی، تا قرن پنجم وجود داشته است اما امروز چیزی جز اندک اشعاری پراکنده از او باقی نمانده است، شاهد سفرنامه ی ناصر خسرو است و قطرانِ تبریزی که به دیدنِ شاعرِ خراسان می آید و مشکلاتِ دیوان منجیک را از او می پرسد:«و در تبریز قطران نام شاعری را دیدم، شعری نیک می گفت، اما زبان فارسی نیکو نمی دانست، پیشِ من آمد، دیوانِ مُنجیک و دیوانِ دقیقی بیاورد و پیشِ من بخواند، و هر معنی که او را مشکل بود از من بپرسید، با او بگفتم و شرح آن بنوشت و اشعار خود بر من بخواند».

باری سنائی بخشی از شعرِ خویش را نیز به خاقانی می دهد تا او به حافظ تفویض کند. تصویرهای بدیع و ایهام و پیچیدگی و نازک کاری کلام، وسعتِ تخیل، تسلط بر علوم زمان و زبان؛ در کارِ این شاعرِ بلیغ و مُفلِق، خاقانی؛ به کارِ خواجه می ماند. خاقانی:

کی توان برد به خرما ز دل کس غصه / کاستخوان غصه شده در دل خرما بینند

در باره ی رفتنِ استادِ خویش سنائی و این که خاقانی جانشینِ اوست:

چون زمان عهد سنایی درنوشت / آسمان چون من سخن گستر بزاد

چون به غزنین ساحری شد زیرِ خاک / خاکِ شروان ساحری نوتر بزاد 

فلسفه ی رندیِ حافظ و عرفانِ عاشقانه او به خیام و سنائی نزدیک است و حکمت او به عطار و مولانا. حافظ راز و نیازی بزرگ است که زمان بر آن نمی گذرد و هر روز که در آن نظر کنی صورتی و معنایی تازه می یابی تا فردا چه جلوه و شعبده در کار کند؛ این مشعبدِ شمایل شیرین و سخن آفرین، مُشک و شهد و ابریشم و آتش است این شهره ی شرقی، این گلشن شیرازی. حافظ؛ میراث دارِ زبانِ پارسی است که از امتزاجِ غزلِ عارفانه ی مولانا و غزلِ عاشقانه ی سعدی، معجونی عجیب؛ جذاب و بس خوشگوار می سازد که ذهن را به شور و رقص می سپارد. 

خاقانی: شمشیر اوست آینه ی آسمان نمای / آن آینه که هست به رویش نشان آب

حافظ: آینه ی سکندر جام می است بنگر / تا بر تو عرضه دارد احوالِ ملکِ دارا

در افسانه ها چنان آورده اند که آینه را اسکندر کشف کرد و نخستین بار آن بود که در شمشیرِ صیقلیِ خویش نگاه کرد و اندیشه ی ساختنِ آینه از آهن را پیش کشید.

سنائی:

یافت آیینه زنگی ای در راه / اندر او کرد روی خویش نگاه

بینی پخچ دید و روئی زشت / چشمی از آتش و رخی ز انگِشت

چون بر او عیبش آینه ننهفت / بر زمین زد آن زمان و بگفت:

کآن که این زشت را خداوند است / بهر زشتیش در راه افکنده است

گر چو من پرنگار بودی این / کی در این راه خوار بودی این؟

مولانا:

همچو آن زنگی که در آیینه دید / روی خود را زشت و بر آیینه رید 

خاقانی:

شکسته دل تر آن ساغر بلورینم / که در مینانه ی خارا کنی رها

معمولن ماهِ نو را به داس و نعل، خنجر کج، نیشتر و ابروی یار تشبیه می کردند؛ چنان که حافظ:

مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو / یادم از کشته ی خویش آمد و هنگام درو

ولی خاقانی تشبیهِ بکر و تازه ای می آورد:

صبح برآمد ز کوه چون مه نخشب ز چاه / ماه برآمد به صبح چون دم ماهی ز آب

- ماه نو و صبح بین پیاله و باده / عکس شباهنگ بر پیاله فتاده

زر و یاقوت و زمرد را برای دفع بلا و چشم زخم و غم زدا و و رنج و بیماری سودمند می دانسته اند.انوری:

به پیشِ کفِ رادِ او فقر و فاقه / چو پیشِ زمرد بود چشم افعی

چنان که مولانا گوید:

- گر اژدهاست بر ره، عشقیست چون زمرد / از برق این زمرد، هین دفع اژدها کن

- هر که حدیث جان کند با رخ تو نمایمش / عشق تو چون زمردی گرچه که اژدها بود

- چونک حزین غم شوم عشق ندیمیم کند / عشق زمردی بود باشد اژدها حَزَن

خاقانی:

فلک افعی زمرد سلب است / دفع این افعی پیچان چکنم

و چنان که خاقانی و حافظ در حکمِ(یاقوت = شراب) :

برای رنج دل و عیش بدگوارم ساخت / جوارشی ز تحیت مفرحی ز ثنا

معانیش همه یاقوت بود و زر یعنی / مفرح از زر و یاقوت به برد سودا

حافظ:

علاج ضعف دل ما به لب حوالت کن / که این مفرح یاقوت در خزانه نیست

شراب خوردن و جرعه ای بر خاک ریختن؛ با یادِ کسی که نیست و غایب است؛ رسمی بوده است. منوچهری:

جرعه بر خاک همی ریزیم از جام شراب / جرعه بر خاک همی ریزند مردان ادیب

خیام:

یاران به موافقت چو دیدار کنید / باید که ز دوست یاد بسیار کنید

چون باده خوشگوار نوشید به هم / نوبت چو به ما رسد نگونسار کنید

خاقانی:

از جام دجله دجله کشد پس به روی خاک / از جرعه سبحه سبحه هویدا برافکند

مولوی:

یک قدح می نوش کن بر یادِ من / گر همی خواهی که بدهی دادِ من

یا به یادِ این فتاده ی خاک بیز / چونکه خوردی جرعه ای بر خاک ریز

حافظ:

اگر شراب خوری جرعه یی فشان بر خاک / از آن گناه که نفعی رسد به غیر چه باک

خاقانی:

من چو طوطی و جهان در پیش من چو آینه است / لاجرم معذورم ار جز خویشتن می ننگرم

هرچه عقلم در پس آیینه تلقین می کند /  من همان معنی به صورت بر زبان می آورم

حافظ:

در پسِ آینه طوطی صفتم داشته اند / هرچه استادِ ازل گفت بگو می گویم

خاقانی:

آن کس که نگین لب تو یافت به صد جان / در عرض وی انگشتری جم نپذیرد

حافظ:

از لعل تو گر یابم انگشتری زنهار / صد ملک سلیمان در زیر نگین باشد

خاقانی:

دیده دارد سپید بخت سیاه / آن سپید آفت سیاه سر است

بخت را در گلیم بایستی / این سپیدی برص که در بصر است

حافظ:

گلیم بخت کس را که بافتند سیاه / به آب زمزم و کوثر سپید نتوان کرد

خاقانی:

ای صبحدم ببین که کجا می فرستمت / نزدیک آفتاب وفا می فرستمت

این سر به مهر نامه بدان مهربان رسان / کس را خبر مکن که کجا می فرستمت

تو پرتو صفایی از آن بارگاه انس / هم سوی بارگاه صفا می فرستمت

و استقبالِ حافظ از این غزلِ زیبا و نغز:

ای هد هد صبا به سبا می فرستمت / بنگر که از کجا به کجا می فرستمت

حیف است طایری چو تو در خاکدان غم / زین جا به آشیان وفا می فرستمت

در راه عشق مرحله قرب و بعد نیست / می بینمت عیان و دعا می فرستمت

خاقانی:

ای برید صبح سوی شام و ایران برخیز / زین شرف کامسال اهل شام و ایران دیده اند

حافظ:

ای صبا بر ساکنان شهر یزد از ما بگو / کای سر حق ناشناسان گوی چوگان شما

خاقانی:

چار تکبیری بکن بر چار فصل روزگار / چاربالش های چار ارکان به دونان باز مان

حافظ:

من هماندم که وضو ساختم از چشمه ی عشق / چار تکبیر زدم یکسره بر هرچه که هست

2012 / 2 / 22

http://rezabishetab.blogfa.com‍

 

 

 

 

وسوسه ی آب و بوتیمار در پرتوِ پرواز

این خُردک بخشی است از کتابی به همین نام که هنوز چاپ نشده است

میراثِ سنائی و پاسِ سخن

رضا بی شتاب

 

شهید بلخی:

اگر غم را چو آتش دود بودی / جهان تاریک بودی جاودانه

درین گیتی سراسر گر بگردی / خردمندی نیابی شادمانه

 

سخن؛ به سانِ آناتِ هستی است و ستاره ی صبح؛ که چون سمند بر سوادِ تیره می تازد؛ آن کس که سرمست و خنیاگر از سخن است را نه زمان در حجاب کند و نه کس را آن زَهره که هلاکش کُند، گیرم که جانش بستانند و آتش در آشیان و در پَرش کشند؛ با پروازش چه می کنند! آزاده را با قفس هیچ الفت نیست و هرگز بر مرادِ  صیاد؛ دل در نمی نهد و پای در دام؛ که آزادگان خود مانندِ مروارید، آبرویِ دریا و ترنمِ باران و اعتبارِ آفتابند؛ این بیدارانِ سخن؛ سینه شان آسمان است و سیمایشان سحاب و چشمانشان شهاب، و این سِحرِ ماندگاریِ سخن است. صائب:

جان به لب داریم و همچون صبح خندانیم ما / دست و تیغِ عشق را زخمِ نمایانیم ما

سخن تواند که جادو و کمالِ کلمات باشد و باطل السِحرِ نیستیِ صاحبِ خویش؛چون هنجارِ آهنگهای رنگارنگ که خاک را به طراوت و سبزی میهمان می بَرَد. سنایی می نویسد: فرزندِ شاعران سخن شاعران باشد؛ تا سال ها بعد مولانا در مقالات بنویسد:« یکی می گفت: مولانا سخن نمی فرماید. گفتم: آخر شخص را نزدِ من خیالِ من آورد این خیالِ من با وی سخن نگفت که چونی یا چه گونه ای بی سخن. خیال او را اینجا جذب کرد. اگر حقیقتِ من او را بی سخن جذب کند و جای دیگر بَرَد؛ چه عجب باشد؟ سخن سایه ی حقیقت است و فرعِ حقیقت». و شمس در مولانا نظر کند و بگوید:« ای سخنی بی حرف؛ اگر تو سخنی پس این ها چیست؟» سنائی:

بس که شنیدی صفت روم و چین / خیز و بیا ملکِ سنائی ببین

تا همه دل بینی بی حرص و بخل / تا همه جان بینی بی کبر و کین

و باز مولانا در رثای سنایی می گوید:

گفت کسی خواجه سنائی بمرد / مرگ چنین خواجه نه کاریست خُرد

کاه نبود او که به بادی پرید / آب نبود او که به سرما فسرد

شانه نبود او که به مویی شکست / دانه نبود او که زمینش فشرد

گنج زری بود در این خاکدان / کو دو جهان را به جوی می شمرد...

و رودکی در باره ی محمد مرادی بخاری می گوید:

مُرد مرادی، نه همانا نمرد / مرگِ چنین خواجه نه کاریست خُرد

از اقتدارِ طبعِ دقیق و از استواری و آراستگیِ سخنِ سنائی و بازآفرینیِ فکر و موضوع و مضمونِ تازه؛ افسانه ی ابلیس را می توان مثال آورد که با چه زبردستیِ خاصی، لباسِ ساده ی بی گناهی بر پیکرِ حکایت می افکند و شیطان را به سلامتی از آتشِ تهمت و بدگویی می گذراند و از زبان او به سخن می آید:

  با او دلم به مهر و مودت یگانه بود / سیمرغ عشق را در دل من آشیانه بود

بر درگهم به مهر و مودت یگانه بود / عرش مجید جاه مرا آستانه بود

در راهِ من نهاد نهان جای مکر خویش / آدم میان حلقه ی آن دام دانه بود

می خواست تا نشانه ی لعنت کند مرا / کرد آنچه خواست آدم خاکی بهانه بود ...

دستِ سنائی را عشق می گیرد و با خویش می بَرَد:

ای عاقلان عشق مرا گناه نیست / ره یافتن به جانبشان بی رضا نبود

سنایی نه در سلکِ قلندرانِ قلّاش و صوفیانِ کلّاش است که چله نشینند به راحت و عافیت، و جراحاتِ جهان را به مرهمِ وهم مداوا کنند، جماعتی که مستجاب الدعوه اند و مُشک از پُشک نشناسند و چنان نماید که ابلاغِ بلاغت به الاغ کنند؛ که یارِ شاطر نیستند و بارِ خاطرند؛ در ستیز با روز از زندانبان، دلسوز ترند؛ مردم گریزند و عزلت نشین؛ سپید را سیاه و روز را شب کنند، طاعت از طمعِ بهشت کنند نه از خوفِ دوزخ، و دوزخ سازانِ زمینی و سجاده گسترند و تسبیح به دست و ورد بر لب به شیادی بیندیشند و سلوک شان سالوس باشد و دل در گروِ سیمِ مسکوک باشد. خاقانی:

کیسه هنوز فربه است با تو از آن قوی دلم / چاره چه خاقانی اگر کیسه رسد به لاغری

مرشدانِ شیادند و نوبتیِ دارالخلافه و کوس و عَلَم و کُتل دارند و طوافِ فریب می کنند، گماشتگانِ دِرهم و دینارند و آنچه در مخیّله ی خواب زده شان نگنجد، رنجیست که جانِ محرومان را می جَوَد. سنائی:

عالمت غافلست و تو غافل / خفته را خفته کی کند بیدار

زنجیربان و تازیانه به دست، محافظِ محافلِ بی حرمت اند و در محضرِ زورمندان سالکِ ستم اند، متصدیانِ گورستان و از سرِ سیری و بخارِ معده و به جعل؛ جیبِ جنون درند و به جفر و رمل نعره برآرند که: آنک آخر الزمان و اینک ظهور؛ و خود در جوالِ دجال باشند و روزی خوارِ زور و روزمره گی؛ و در سوفارِ سوزن رقصِ جَمَل کنند، و بر مسندِ تدریسِ ساقط جلوس کنند و راهِ اطاعت و تقلید و سرسپردگی ترویج، و صدای مولانای بلخیِ بزرگ را نشنوند:

از محقق تا مقلد فرقهاست / کین چو داوودست و آن دیگر صداست

خلق را تقلیدشان بر باد داد / که دو صد لعنت برآن تقلید باد

و ساطور و قصاب و قناری و قناره و داغ و درفش را نبینند، و ندانند که حقارتِ روح از حقارتِ جسم سخت تر است و پادافره ای فراتر، بر این پلیدی نیست؛ که اصحابِ سیاهکارانند؛ و رذیلت کجا و فضیلت کجا! نشانِ خویش می شناسند و نشان دیگری چیزی جز افیونِ فراموشی نیست، و هر کس، لقمه ی لایقِ خویش می خورد، و چشمِ آخور بینشان  باز بُوَد و چشمِ آخر بینشان بسته. مولانا:

 چون نهد در تو صفتهای خری / صد پرت گر هست بر آخور پری     

و برای تداومِ رونق و شکوهِ خویش خلق را فراموش کنند و ارزان بفروشند؛ و به ظاهر جمع و در باطن، جدا. حکایتِ سعدی در گلستان:« یکی را از مشایخ پرسیدند از حقیقتِ تصوف. گفت: پیش ازین طایفه ای در جهان بودند، به صورت پریشان و به معنی جمع، اکنون جماعتی هستند، به صورت جمع و به معنی پریشان».

سنایی کسی است که پس از کناره گیری از دریوزگیِ دربار و ستایشِ ستمگران و عیش و نوش و خوش باشیِ «اپیکوری»؛ یعنی دوره ی بی خبری و خواب و خور و خیال های شاعرانه اما برای فروش و بی خروش؛ پا به جهانِ دگرگونیِ درون و شوریدگیِ اندیشه می گذارد و از هودج کشانِ عشق می شود نه از بیهودگانِ زرق و زبونِ زر؛ و ریشه هایش را درمی یابد و این ریشه ها در ژرفنای اجتماع نهفته است که او را به سوی خویشتنِِ خویش می خواند؛ جایی در اجتماع که جان هایش روشن تر از؛ تالارهای بزرگ و پُر زرق و برق است و مجالسِ سازشکاران و بندگان و بندیانِ دم است؛ اینان اگرچه در خانه هایشان چراغ نیست و بر بساطشان نان، و گُرده شان زیرِ بارِ ظالمانِ روزگار خسته است و زخمی، سگرمه در هم کشیده و تلخ؛ قراوانِ قدرت از برای نان پاره ای در دست و در دهان، خدمتگزارانِ شاکر و آستان بوس و منت پذیرند؛ برای جُلی و تشریف و خلعتی در بر، دستاری از ابریشم و حریر و دیبا بر سر؛ قدرت را  شاکرانند. سنائی:

جامه ی طاووس از شوخی اگر پوشید زاغ / نه چو طاووسش بباید کردن آن جلوه گری

برای پاتابه ای گران در پای و چندین پاتابه در گنجه، نه به پابوسِ پلید رفته اند و نه مجیزش را گفته اند و نه قدرت و قهرش را گردن نهاده اند؛ چرا که آگاهانند و مُرده ریگشان خِرَد است آن گونه که عین القضات فرمود:» ای مسکین! در خدمتِ سلطان محمود(سلجوقی)، عمر عزیز خود خرج می کنی! تو را واخدمتِ کفشِ مردان چه شمار!». سنائی:

چو علم آموختی، از حرص آنگه ترس، کاندر شب / چو دزدی با چراغ آید، گزیده تر برد کالا

رفیق دزد و شریک قافله که هم غارت کنند و هم با غارت زده؛ فریاد برآرند. مشاطگانِ جمّاشِ شوخ و کاهنانِ کاسبکار با هاله ی تقدسی کاذب گرداگردِ کله های پوک، و شالی ز شرم بر گردن و تسمه ای از ململِ مرصع بر کمر و شکمِ پیش آمده؛ دون همتانِ قدرت پناه که تنها در فکرِ نان و دانه ی خویش اند و بازیِ به ظاهر زار و نزارِ مرید و مرادی دارند و صاحب کراماتند و فلک در کدو کنند این دلق و سجاده ی سالوس به دوشان. خرق عادت می کنند و بر آب راه می روند و هزار زاهدِ پشمینه پوش غاشیه کش دارند و بر منابر و در مساجد صیحه می زنند و جامه می درند و کف بر لب می آورند. عنصری:

ز عرعر تراشند منبرش ازیرا / نریزد ز بادِ خزان برگِ عرعر

و دست بی وضو به غذا نمی زنند؛ و ابلهان حلقه در حلقه به انتظارِ معجزتیِ ضجه می زنند و این حدیث مکرر می کنند: «حدثنا و اخبرنا» و در صورِ اسرافیل می دمیدند که: «السلطان ظل الله فی الارض یاوی الیه کل مظلوم» یعنی تو شبان رمه ی آن کسی هستی که سایه اش باشی، یعنی خدا باشی؛ و از ایشان یک تن نبود که بر خروشد؛ تنها به احسنتِ شمشیرکشان و تیغ زنان، خشنود بودند و همصدایشان؛ و شعرکی می خواندند و منتظر  می شدند تا بشنوند:«طیب الله انفُسکم». 

و هیهات که از حالِ مردمان هیچ نمی دانند؛ آنان که با هر بادی به جانبی می چرخند چنان که مولانا می گوید:

ما همه شیریم شیرانِ عَلَم / حمله مان از باد باشد دم به دم

سنائی آنان را که خرقه ی خرافات و خوف بر اندام دارند و در خانه گاهِ خویش معتکف اند و از مردم و آلامشان بی خبرند را گریبان می گیرد و رها نمی کند. سنائی:

مرد هشیار درین عهد کمست / ور کسی هست بدین متهمست

هر کرا بینی پر باد از کبر / آن نه از فربهی آن از وَرَمست

از یکی در نگری تا به هزار / همه را عشق دوام و درمست...

فقها را غرض از خواندن فقه / حیله ی بیع و ریا و سلمست

علما را ز پی وعظ و خطاب / جگر از بهر تعصب بد مست

صوفیان را ز پی راندن کام / قبله شان شاهد و شمع و شکمست

زاهدان را ز برای زه و زه / قل هو الله احد دام و دمست

جاجیان را زگدایی و نفاق / هوس و هوش به طبل و عَلَمست

غازیان را ز پی غارت و سهم / قوت از اسب و سلاح و خَدَمست...  

سنائی؛ جان افشانِ جان است و نقاشِ شکر پاشِ گهر نوش که نوشداروی زخم و رنجِ جامعه را در بیداری و داد می داند و از درگاهِ بیداد کناره می کند و ستایش را لباسِ نکوهش و هشدار می پوشاند و کاغذ پاره ی مدحِ سیه کاران را به مزبله ی بیزاری می افکند و از گذشته چیزی جز باد در دست نمی ماند.

می دانیم که مدیحه سرایی در دوره ی سامانی به این حدت و شدت و عجیب و غریب و گزافه های هنگفت و دور از دسترسِ عقل؛ نبوده است که حاصلِ انحطاطِ توانِ پایداریِ جمعیِ اجتماعی در برابرِ مهاجمان بوده است. بی گمان آن تلاطمات و بلبشو در خُلق و خو و در زبان و در گفتگو ردِ سنگینِ خویش نقش کرده است و این را به روشنی در شعرِ فرخی سیستانی، انوری، ظهیر، امیر معزی و...  دیگران می یابیم و می بینیم.فرخی:

طاعتِ تو چون نماز است و هر آن کس کز نماز / سر به یک سو تافت، او را کرد باید سنگسار

معزی:

آن کس که کفِ پای تو امروز ببوسد / فرداش علی بوسه دهد بر لبِ کوثر

انوری از انعام یا انتقام می گوید:

اگر عطا ندهندم برآرم از پسِ مدح / به لفظِ هجو دمار از سر چنین ممدوح

سنائی از مسیرِ مداحی باز می گردد و بال می گشاید تا به آشیانِ مردم برسد؛ چنان که مولانا می فرماید:

مرغ را پر می برد تا آشیان / پرِّ مردم همت است ای مردمان

و رنج و زجر و زنجوره ی مردمان را به دیده ی بیدارِ وجدان ارجاع می دهد و از زندان ها، زاویه ها، زاغه ها و  بیغوله ها، می گوید: 

زین سپس شاید سنائی گر نگوید هیچ مدح / زان کجا ممدوح تو، خوالی پز و بقال ماند

- تا کی این لاف در سخنرانی / تا کی این بیهده ثنا خوانی

گه برین بی هنر هنرورزی / گه بر آن بی گهر دُر افشانی

گه کنندت چو کیری پیش بپای / گه دهندت چو خایه دربانی

چنان که ناصر خسرو سرود:

اگر شاعری را تو پیشه گرفتی / یکی نیز بگرفت خنیاگری را

تو بر پایی آنجا که مطرب نشیند / سزد گر ببرّی زبانِ جری را

صفت چند گویی به شمشاد و لاله / رخِ چون مه و زلفکِ عنبری را

به علم و به گوهر کنی مدحت آن را / که مایه ست مر جهل و بدگوهری را

به نظم اندر آری دروغی طمع را / دروغ است سرمایه مر کافری را

پسنده ست با زهد عمار و بوذر / کند مدحِ محمود مر عنصری را

عطار نوشت:

به عمر خویش مدح کس نگفتم / دُری از بهر دنیا می نسُفتم

نه هوای لقمه ی سلطان مرا / نه قفا و سیلی دربان مرا

و مولانا گفت:

می بلرزد عرش از مدح شقی / بدگمان گردد ز مدحش متقی

و سعدی اگر مدح می گوید نه از برای جیفه ی دنیا و نه برای به دست آوردن مقام؛ که برای تنبه است:

من آبروی نخواهم ز بهر نان دادن / که پیشِ طایفه ی مرگ بِه که بیماری

- مرا طبع ازین نوع خواهان نبود / سر مدحت پادشاهان نبود

و ابن یمین که از دسترنجِ خویش می زیست گفت:

گر تأمل ها کنی در نفعِ گاو و مدح شاه / خدمت یک تای گاو از مدحت صد شاه بِه

سنائی رو به قبله ی مردم نهاد و مردم شد و به هنگامه های مردمی؛ به ستیز و اعتراض پیوست. مولانای بلخی:

 گفت انسان پاره ی انسان بُوَد / پاره ای از نان یقین که نان بُوَد

برای حاشیه نشینانِ فراموش شده،پاره پوشانِ سیه روزگار، له شدگان و مطرودین؛ گریه در گلو شکستگان؛ فریاد برمی دارد. این قصیده ی غوغا و شیوا را که از قلمِ قهارش، چون اشکِ چشمِ شریفِ ستم رسیدگان؛ چکیده؛ بشنویم:

ای دل غاقل مباش خفته درین مرحله / طبل قیامت زدند خیز که شد قافله

روز جوانی گذشت موی سیه شد سپید / پیک اجل در رسید ساخته کن راحله

آنکه ترا زاد مُرد وآنکه ز تو زاد رفت / نیست ازین جز خیال نیست ازان جز خَلَه

خیز و درین گورها در نگر و پند گیر / ریخته بین زیر خاک ساعد و ساق و کله

آنکه سر زلف داشت سلسله بر گرد رو / سلسله ی آتشین دارد از آن سلسله...

 خانه خریدی و ملک باغ نهادی اساس / ملک به مال ریا خانه به سود غله

فرش تو در زیر پا اطلس و شَعر و نسیج / بیوه ی همسایه را دست شده آبله

او همه شب گرسنه تو ز خورشهای خوب / کرده شکم چارسو چون شکم حامله...

در همه عمر ار شبی قصد به مسجد کنی / گر چه بروی و ریا، برکنی از مشعله

در رمضان و رجب مال یتیمان خوری / روزه به مال یتیم، مار بود در سله

مال یتیمان خوری پس چله داری کنی / راه مزن بر یتیم دست بدار از چله

صوفی صافی شوی بر در میر و وزیر / صوف کنی جامه را تا ببری زآن زله...

چند شوی ای پسر از پی این لقمه چند / همچو خران زیر بار همچو سگان مشغله

زبانِ تلخ و گزنده ی ناصر خسرو که بر دین فروشانِ خراسان می خروشد و زبانِ حافظ که از تزویر و تعصب می نویسد و زبانِ خیام که از جهل و نادانیِ روزگار؛ وارثانِ سنائی اند. نعره ی بلندِ پرده در که آسمانه ی مرصعِ سایه پروردگانِ فربه را، فرو می کوبد و در هم می ریزد و خوابِ منادیانِ دستار بند و مخملِ سرخشان بر دوش را آشفته می دارد:

ای مسلمانان خلایق حال دیگر کرده اند / از سر بیحرمتی معروف منکر کرده اند...

پادشاهان قوی بر داد خواهان ضعیف / مرکز درگاه را سد سکندر کرده اند

ملک عمر و زید را جمله به ترکان داده اند / خون چشم بیوگان را نقش منظر کرده اند...

عالمان بی عمل از غایت حرص و امل / خویشتن را سخره ی اصحاب لشکر کرده اند...

از برای حرص سیم و طمع در مال یتیم / حاکمان حکم شریعت را مبتر کرده اند

خرقه پوشان مزور سیرت سالوس و زرق / خویشتن را سخره ی قیماز و قیصر کرده اند...

در منازل از گدائی حاجیان حج فروش / خیمه های ظالمان را رکن و مشعر کرده اند...

سر ز کبر و بخل بر گردون اخضر برده اند / مال خود بر سایلان کبریت احمر کرده اند...

از تموز زخم گرم و بهمن گفتار سرد / خلق را با کام خشک و دیده ی تر کرده اند

خون چشم بیوه گان است آن که در وقت صبوح / مهتران دولت اندر جام و ساغر کرده اند...

شاعران شهرها از بهر فرزند و عیال / شخص خود را همچو کلکی زرد و لاغر کرده اند...

کودکان خرد را در پیش مستان می دهند / مر مخنث را امین خوان و دختر کرده اند

و به زبانِ خاصِ خویش می رسد و«هل من مزید عاشقی» می زند و عشق نقشبندِ جانش می شود و درهای تقابلی قاطع را در برابرِ نابکاران می گشاید و روحِ عرفانِ منتقد، بی پروا و با شهامت و درخشان، هوشیار و عاشقانه و صریح را واردِ کارزارِ اجتماعی می کند تا بر شاعرانِ بزرگِ همزمان یا پس از خویش تأثیری شگفت بگذارد؛ بخشی از سخنِ تند و تیزِ اندرز و وعظ؛ و نثرِ صوفیانه را به شعرِ رنگین مزین می کند و از آن چراغِ بیداری می افروزد و بر فراز فلک می آویزد:

این چه قرنست اینکه در خوابند بیداران همه / وین چه دورست اینکه سرمستند هشیاران همه...

در لباس مصلحت رفتند رزاقان همه / بر بساط صایبی خفتند طراران همه...

غارتی را عادی کردند بزازان همه / در دکان دارند ازین معنی به خرواران همه...

ای جهان دیده کجایند آن جهانداران کجا / وی ستمدیده کجایند آن ستمکاران همه

آنکه از من زاد کو وآنکه زو زادم کجاست / آن رفیقان نکو وان مهربان یاران همه

- عدل شمعی بود جهان افروز / ظلم شه آتشی ممالک سوز

رخنه در ملک شاهی آرد ظلم / در ممالک تباهی آرد ظلم

شه چو ظالم بود نپاید دیر / زود گردد برو مخالف چیر

ظلم تا در جهان نهاد قدم / عافیت شد در آرزوی عدم   

تمثیل می آورد:

- رشته تا یکتاست آن را زورِ زالی بشکند / چون دو تا شد عاجز آید از گسستن زال زر

گل که تنها بویی آخر خشک گرداند دماغ / ور شکر تنها خوری هم گرم گردد زو جگر

- گرگ را بر میش کردن قهرمان، باشد ز جهل / گربه را بر پیه کردن پاسبان باشد خطا

از لقا و صدر و باد و داد و بردابرد و ریش / هیچ جاهل کی شده ست اندر شریعت مقتدا...

خود گرفتم هر کسی برداشت چوبی چون کلیم / معجزی باری بباید تا کند چوب اژدها

غضایری رازی: عصا بر گرفتن نه معجز بود / همی اژدها کرد باید عصا

قصه می گوید:

آن شنیدستی که با اسکندر راد / گفت در پیش مردمان استاد

کی شده فتنه بر جهانگیری / غافل از روز مرگ وز پیری

- داشت لقمان یکی کریجی تنگ / چو گلوگاه نای و سینه ی چنگ

شب در او به رنج و تاب بدی / روز در پیش آفتاب بدی

- داشت زالی به روستای تگاو / مهستی نام دختری و سه گاو

نوعروسی چو سرو تر بالان / گشت روزی ز چشم بد نالان

گشت بدرش چو ماه نو باریک / شد جهان پیش پیر زن تاریک

دلش آتش گرفت و سوخت جگر / که نیازی جز او نداشت دگر...

مضمونِ دو قصه ی یکسان(پیل در تاریکی) در حدیق ی سنائی و در مثنوی مولانا

سنائی:

بود شهری بزرگ در حد غور / واندر آن شهر مردمان همه کور

پادشاهی بر آن مکان بگذشت / لشکر آورد و خیمه زد بر دشت

داشت پیلی بزرگ با هیبت / از پی جاه و حشمت و صولت

مولانا:

پیل اندر خانه ی تاریک بود / عرضه را آورده بودندش هنود

از برای دیدنش مردم بسی / اندر آن ظلمت همی شد هر کسی

دیدنش با چشم چون ممکن نبود / اندر آن تاریکیش کف می بسود

حدیقه راهگشا است تا بعدها عطار و مولوی در پرداختِ قصه، به پروازهای بی مانند برسند.

سنایی:

بود در شهر بلخ بقالی / بی کران داشت در دکان مالی

هم شکر داشت هم گل خوردن / عسل و خردل و خل اندر دن

مولانا:

پیش عطاری یکی گِل خوار رفت / تا خرد ابلوج قند خاص زفت

پس بر عطار طرار دو دل / موضع سنگ ترازو بود گِل

حکایت نقل می کنند:

ای شنیده فسانه بسیاری / قصه ی کوزه گر شنو باری

کوزه گر سال و ماه در تک و پوی / تا کند خاک دیگران به سبوی

چون که خاکش نقاب روی کنند / دیگران خاک او سبوی کنند

خیام:

چون مرده شوم خاک مرا گم سازید / احوال مرا عبرت مردم سازید

خاک تن من به باده آغشته کنید / وز کالبدم خشت سر خم سازید

طرحِ مشکلاتِ جامعه و خطاب و عتاب را به عطار می سپرد و عطار به مولانا؛ شباهت زبان و سخنِ مولانای بلخی به عطار به غایتی نزدیک است که «استاد بدیع الزمان فروزانفر» شعرِ عطار را در دیوان شمسِ مولانا می گذارد و این شعر در دیوان عطار 23 بیت است و در دیوان شمس 9 بیت. عطار:

عشق دریاییست قعرش ناپدید / آب دریا آتش و موجش گهر

عطار:

در میان این سخن عطار را / هم قلم بشکست و هم دفتر درید

مولانا:

چون سخن در وصف این حالت رسید / هم قلم بشکست و هم کاغذ درید

- بگویم چون رسی آن جا ولیکن / قلم بشکست چون اینجا رسیدم

عطار:

پُرسی تو ز من که عاشقی چیست / روزی که چو من شوی بدانی

مولانا:

- پرسید یکی که عاشقی چیست / گفتم که ما شوی بدانی

- پرسید یکی که عاشقی چیست / گفتم که مپرس ازین معانی

سنائی:

از خانه برون رفتم من دوش به نادانی / تو قصه ی من بشنو تا چون به عجب مانی

مولانا:

از خانه برون رفتم مستیم به پیش آمد / در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه

سنائی:

عاشق که جام می کشد بر یاد روی وی کشد / جز رخش رستم کی کشد رنج رکاب روستم

عطار:

روستم را رخش رستم می کشد / تا نپنداری که مردم می کشند

سنائی:

تا گوش همی شنید نامت / جز نام تو نیست بر زبانم

نظامی:

ای یاد تو مونس روانم / جز نام تو نیست بر زبانم

سنایی:

چو مردان بشکن این زندان یکی آهنگ صحرا کن / به صحرا در نگر آنگه بکام دل تماشا کن

مولانا:

باز آمدم چون عید نو تا قفل زندان بشکنم / وین چرخ مرد خوار را چنگال و دندان بشکنم

سنائی:

عشق دریای محیط و آب دریا آتشست / موج ها آید که گویی کوه های ظلمتست

در میان لجه اش سیصد نهنگ داوری / بر کران ساحلش صد اژدهای هیبتست...

مُرده بودم غرقه گشتم ای عجب زنده شدم / گوهری آمد به دستم کش دو گیتی قیمتست

مولانا:

مُرده بُدم زنده شدم گریه بُدم خنده شدم / دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم

دیده ی سیرست مرا جان دلیرست مرا / زهره ی شیرست مرا زهره ی تابنده شدم

و بخشی؛ روانی و سادگی(سهل و ممتنع) و شوخ طبعی و طنز را؛ به انوری می بخشد تا او به سعدی بدهد؛ انوری خود را «مفلس کیمیا فروش» می خواند:

از سخن های عذب شکّر طبعم / در دهان زمانه نوش منم

لیکن از رده ی سمع مستمعان / با زبانی چنین خموش منم

در زوایای رسته ی معنی / مفلس کیمیا فروش منم

سنائی:

سوزنی گشتم به تاریکی به خیاطی فرست / تا همی دوزد گریبان و زهِ پیراهنت

آتش هجرت بخرمنگاه صبرم باز خورد / گفت از تو برنگردم تا نسوزم خرمنت

گر نگیری دستم ای جان جهان در عشق خویش / پیشت افتم باژگونه خون من در گردنت

- این نعره های گرم ز عشق که می زنم / این آه های سرد برای که می کشم

بهر رضای دوست ز دشمن جفا کشند / چون دوست نیست بهر رضای که می کشم

دل در هوای او ز جهانی کرانه کرد / آخر نگویدم که هوای که می کشم...

سعدی:

بگذار تا مقابل روی تو بگذریم / دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم

شوقست در جدایی و جورست در نظر / هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم...

از دشمنان برند شکایت به دوستان / چون دوست دشمنست شکایت کجا بریم

سنائی:

در عشق تو غم مرا چو شادی / وز دست تو زهر همچو تریاک

سعدی:

درد از جهت تو عین داروست / زهر از قبل تو محض تریاک

- زهر از قبل تو نوشدارو / فحش از دهن تو طیباتست

انوری (در شکایت اهل زمان):

روبهی می دوید از غم جان / روبه دیگرش بدید چنان

گفت خیرست بازگوی خبر / گفت خر گیر می کند سلطان

گفت تو خر نئی چه می ترسی / گفت آری ولیک آدمیان

می ندانند و فرق می نکنند / خر و روباهشان بود یکسان

زان همی ترسم ای برادر من / که چو خر بر نهندمان پالان

خر ز روباه می بنشناسند / اینت کون خران و بی خبران

در گلستان باب اول (در سیرت پادشاهان) چنین آمده است:« گفتم حکایت آن روباه مناسب حال تُست که دیدندش گریزان و بی خویشتن افتان و خیزان،کسی گفتش:چه آفت است که موجب مخافتست، گفت: شنیده ام که شتر را بسخره می گیرند، گفت: ای سفیه شتر را با تو چه مناسبت است و ترا بدو چه مشابهت، گفت: خاموش که اگر حسودان بغرض گویند شترست و گرفتار آیم کرا غم تخلیص من باشد تا تفتیش حال من کند و تا تریاق از عراق آورده شود، مار گزیده مُرده بود».

این شعرِ انوری طنزِ غم انگیزی دارد از اوضاعِ زمانه:

شاد الا به دم مرگ نبینی مردم / بکر جز در شکم مام نیابی دختر

همانندِ طنزِ خاقانی:

عدل تو چنان کرد که از گرگ امین تر / در حفظ رمه یار دگر نیست شبان را

سعدی:

شنیدم گوسفندی را بزرگی / رهانید از دهان و چنگ گرگی

شبانگه کارد بر حلقش بمالید / روانِ گوسفند از وی بنالید

که از چنگالِ گرگم در ربودی / چو دیدم عاقبت، گرگم تو بودی

 انوری:

روی ندارم که روی از تو بتابم / زانکه چو روی تو در زمانه نیابم

چون همه عالم خیال روی تو دارد / روی ز رویت بگو چگونه بتابم

حیله گری چون کنم به عقل چو گم کرد / عشق سر رشته ی خطا و صوابم

نی ز تو بتوان برید تا بشکیبم / نی بتو بتوان رسید تا بشتابم...

سعدی:

نرفت تا تو برفتی خیالت از نظرم / برفت در همه عالم به بیدلی خبرم

به بخت و دولت آنم که با تو بنشینم / نه صبر و طاقت آنم که از تو در گذرم

من از تو روی نخواهم به دیگری آورد / که زشت باشد هر روز قبله دگرم...

مرا مگوی که سعدی چرا پریشانی / خیال روی تو بر می کند به یک دگرم

انوری:

دوستی گفت صبر کن ایراک / صبر کار تو خوب و زود کند

آب رفته بجوی باز آید / کار بهتر از آنکه بود کند

گفتم آب از بجوی باز آید / ماهی مرده را چه سود کند

سعدی:

شد غلامی که آب جوی آرد / جوی آب آمد و غلام ببرد

دام هر بار ماهی آوردی / ماهی این بار رفت و دام ببرد

اخوان ثالث:

گیرم که آب رفته به جوی آید / با آبروی رفته چه باید کرد؟

سفرِ حسیِ انسانِ سخنور و توارد یا التقای خاطرین، فرق دارد با مضمونی را از شاعری دیگر گرفتن و یا به اشتباه، مطلبی را به دیوانی دیگری پیوستن. مثلن این شعرِ ناصر خسرو به تمامی و با اندکی تفاوت، در دیوان انوری آمده است. ناصر خسرو:

نشنیده ای که زیر چناری کدو بُنی / بر رست و بردوید برو بر به روز بیست؟

پرسید از آن چنار که «تو چند ساله ای؟» / گفتا«دویست باشد و اکنون زیاد نیست

خندید ازو کدو که«من از تو به بیست روز / برتر شدم بگو تو که این کاهلی چیست؟»

او را چنار گفت که«امروز ای کدو / با تو مرا هنوز نه هنگام داوریست

فردا که بر من و تو وزد باد مهرگان / آنگه شود پدید که از ما دو مرد کیست»

در دیوان انوری(مناظره ی بوته ی کدو با درخت چنار) :

نشنیده ای که زیر چناری کدو بُنی / برجست و بردوید برو بر به روز بیست

پرسید از چنار که تو چند روزه ای / گفتا چنار عمر من افزون تر از دویست

گفتا به بیست روز من از تو فزون شدم / این کاهلی بگوی که آخر ز بهر چیست

گفتا چنار نیست مرا با تو هیچ جنگ / کاکنون نه روز جنگ و نه هنگام داوریست

فردا که بر من و تو وزد باد کهرگان / آنگه شود پدید که نامرد و مرد کیست

و همین مضمون از خاقانی در (تحفه العراقین) :

گر بر حسد چنار چالاک / بید انجیری برآید از خاک

آنان که به عقل کار دانند / بید انجیر از چنار دانند

کاین سال بقا به صد رساند / وان بیش به چار مه نماند

سنایی:

عاشق مشوید اگر توانید / تا در غم عاشقی نمانید

این عشق به اختیار نبود / دانم که همین قدر بدانید...

سید حسن غزنوی:

آرام دل مرا بخوانید / بر مردم چشم من نشانید...

عشق اندُه و حسرت است و خواری / عاشق نشوید اگر توانید

سنایی:

توبه و پرهیز کردم ننگرم زین پیش من / زلف جان آویز را یا چشم رنگ آمیز را

بیدل:

عقل رنگ آمیز کی گردد حریف درد عشق / خامه ی تصویر کی خواهد کشیدن ناله را

بُعد منزل از شیراز یا قونیه بسیار بوده است، ولی سفرِ حسی میان دو شاعرِ توانمند و بزرگ؛ مولانا و سعدی شگرف است. مولانا:

ای آنکه پیش حسنت خور بی قدم درآید / در خانه ی خیالت شاید که غم درآید

سعدی:

سرمست اگر درآیی عالم به هم درآید / خاک وجود ما را گرد از عدم برآید

مولانا:

پا تهی گشتن به است از کفشِ تنگ / رنج غربت به که اندر خانه تنگ

سعدی:

تهی پای گشتن به از کفش تنگ / بلای سفر به که در خانه جنگ

و پیش از مولانا و سعدی، نظامی گفته است:

برون کش پای ازین پاچیله ی تنگ / که کفش تنگ دارد پای را لنگ

منجیک ترمذی:

ای به دریای عقل کرده شناه / وز بد و نیک روزگار آگاه

نان فرو زن به آب دیده ی خویش / وز در هیچ سفله شیر مخواه

انوری:

ای به دریای عقل کرده شناه / وز بد و نیک این جهان آگاه

چون کنی طبع پاک خویش پلید / چکنی روی سرخ خویش سیاه

نان فرو زن بخون دیده ی خویش / وز در هیچ سفله سرکه مخواه

شعرِ «مردم نتوان کُشت» هم به نام رودکی و هم به نامِ ناصر خسرو ثبت است:

چون تیغ به دست آری، مردم نتوان کُشت / نزدیک خداوند بدی نیست فرامُشت...

سنائی:

مکن در جسم و جان منزل که این دونست و آن والا / قدم زین هر دو بیرون نه، نه اینجا باش و نه آنجا

بهرچ از راه دور افتی چه کفر آن حرف و چه ایمان / بهرچ از دوست وامانی چه زشت آن نقش و چه زیبا

سلمان:

قدم نه بر سر هستی که هست این پایه ادنی / ورای این مکان جایی است عالی جای تست آنجا

رها کن جنس هستی را، به ترک خودفروشی کن / که در بازار دین خواهند زد بر رویت این کالا 

منوچهری:

المنته لله که این ماه خزان است / وقت شدن و آمدن راه رزان است

سلمان ساوجی:

تا باد خزان رنگرز رنگ رزان است / گویی که چمن کارگه رنگرزان است

حافظ:

آن شب قدری که می گویند اهل معنی امشبست / یا رب این تأثیر دولت از کدامین کوکب است

سلمان:

عاشقان را از جمالت روز بازار امشب است / لیله القدری که می گویند پندار امشب است

حافظ:

عکس روی تو چو در آینه ی جام افتاد / عارف از خنده می در طمع خام افتاد

سلمان:

عشقم از روی طبق پرده تقوا برداشت / طبل پنهان چه زنم طشت من از بام افتاد

این درست که حافظ می فرماید:

استاد سخن سعدیست نزد همه کس اما / دارد سخن حافظ طرز سخن خواجو

اما؛ سخن از آنِ کسی است که سخن اش، تر و تازه و دلچسب تر؛ روح نوازتر، زیباتر، خوشگوارتر و مغازله اش رنگین تر باشد.

نامِ منجیک آمد و گفتنی است که دیوان مُنجیک تَرمذی این شاعر فحل و قوی، تا قرن پنجم وجود داشته است اما امروز چیزی جز اندک اشعاری پراکنده از او باقی نمانده است، شاهد سفرنامه ی ناصر خسرو است و قطرانِ تبریزی که به دیدنِ شاعرِ خراسان می آید و مشکلاتِ دیوان منجیک را از او می پرسد:«و در تبریز قطران نام شاعری را دیدم، شعری نیک می گفت، اما زبان فارسی نیکو نمی دانست، پیشِ من آمد، دیوانِ مُنجیک و دیوانِ دقیقی بیاورد و پیشِ من بخواند، و هر معنی که او را مشکل بود از من بپرسید، با او بگفتم و شرح آن بنوشت و اشعار خود بر من بخواند».

باری سنائی بخشی از شعرِ خویش را نیز به خاقانی می دهد تا او به حافظ تفویض کند. تصویرهای بدیع و ایهام و پیچیدگی و نازک کاری کلام، وسعتِ تخیل، تسلط بر علوم زمان و زبان؛ در کارِ این شاعرِ بلیغ و مُفلِق، خاقانی؛ به کارِ خواجه می ماند. خاقانی:

کی توان برد به خرما ز دل کس غصه / کاستخوان غصه شده در دل خرما بینند

در باره ی رفتنِ استادِ خویش سنائی و این که خاقانی جانشینِ اوست:

چون زمان عهد سنایی درنوشت / آسمان چون من سخن گستر بزاد

چون به غزنین ساحری شد زیرِ خاک / خاکِ شروان ساحری نوتر بزاد 

فلسفه ی رندیِ حافظ و عرفانِ عاشقانه او به خیام و سنائی نزدیک است و حکمت او به عطار و مولانا. حافظ راز و نیازی بزرگ است که زمان بر آن نمی گذرد و هر روز که در آن نظر کنی صورتی و معنایی تازه می یابی تا فردا چه جلوه و شعبده در کار کند؛ این مشعبدِ شمایل شیرین و سخن آفرین، مُشک و شهد و ابریشم و آتش است این شهره ی شرقی، این گلشن شیرازی. حافظ؛ میراث دارِ زبانِ پارسی است که از امتزاجِ غزلِ عارفانه ی مولانا و غزلِ عاشقانه ی سعدی، معجونی عجیب؛ جذاب و بس خوشگوار می سازد که ذهن را به شور و رقص می سپارد. 

خاقانی: شمشیر اوست آینه ی آسمان نمای / آن آینه که هست به رویش نشان آب

حافظ: آینه ی سکندر جام می است بنگر / تا بر تو عرضه دارد احوالِ ملکِ دارا

در افسانه ها چنان آورده اند که آینه را اسکندر کشف کرد و نخستین بار آن بود که در شمشیرِ صیقلیِ خویش نگاه کرد و اندیشه ی ساختنِ آینه از آهن را پیش کشید.

سنائی:

یافت آیینه زنگی ای در راه / اندر او کرد روی خویش نگاه

بینی پخچ دید و روئی زشت / چشمی از آتش و رخی ز انگِشت

چون بر او عیبش آینه ننهفت / بر زمین زد آن زمان و بگفت:

کآن که این زشت را خداوند است / بهر زشتیش در راه افکنده است

گر چو من پرنگار بودی این / کی در این راه خوار بودی این؟

مولانا:

همچو آن زنگی که در آیینه دید / روی خود را زشت و بر آیینه رید 

خاقانی:

شکسته دل تر آن ساغر بلورینم / که در مینانه ی خارا کنی رها

معمولن ماهِ نو را به داس و نعل، خنجر کج، نیشتر و ابروی یار تشبیه می کردند؛ چنان که حافظ:

مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو / یادم از کشته ی خویش آمد و هنگام درو

ولی خاقانی تشبیهِ بکر و تازه ای می آورد:

صبح برآمد ز کوه چون مه نخشب ز چاه / ماه برآمد به صبح چون دم ماهی ز آب

- ماه نو و صبح بین پیاله و باده / عکس شباهنگ بر پیاله فتاده

زر و یاقوت و زمرد را برای دفع بلا و چشم زخم و غم زدا و و رنج و بیماری سودمند می دانسته اند.انوری:

به پیشِ کفِ رادِ او فقر و فاقه / چو پیشِ زمرد بود چشم افعی

چنان که مولانا گوید:

- گر اژدهاست بر ره، عشقیست چون زمرد / از برق این زمرد، هین دفع اژدها کن

- هر که حدیث جان کند با رخ تو نمایمش / عشق تو چون زمردی گرچه که اژدها بود

- چونک حزین غم شوم عشق ندیمیم کند / عشق زمردی بود باشد اژدها حَزَن

خاقانی:

فلک افعی زمرد سلب است / دفع این افعی پیچان چکنم

و چنان که خاقانی و حافظ در حکمِ(یاقوت = شراب) :

برای رنج دل و عیش بدگوارم ساخت / جوارشی ز تحیت مفرحی ز ثنا

معانیش همه یاقوت بود و زر یعنی / مفرح از زر و یاقوت به برد سودا

حافظ:

علاج ضعف دل ما به لب حوالت کن / که این مفرح یاقوت در خزانه نیست

شراب خوردن و جرعه ای بر خاک ریختن؛ با یادِ کسی که نیست و غایب است؛ رسمی بوده است. منوچهری:

جرعه بر خاک همی ریزیم از جام شراب / جرعه بر خاک همی ریزند مردان ادیب

خیام:

یاران به موافقت چو دیدار کنید / باید که ز دوست یاد بسیار کنید

چون باده خوشگوار نوشید به هم / نوبت چو به ما رسد نگونسار کنید

خاقانی:

از جام دجله دجله کشد پس به روی خاک / از جرعه سبحه سبحه هویدا برافکند

مولوی:

یک قدح می نوش کن بر یادِ من / گر همی خواهی که بدهی دادِ من

یا به یادِ این فتاده ی خاک بیز / چونکه خوردی جرعه ای بر خاک ریز

حافظ:

اگر شراب خوری جرعه یی فشان بر خاک / از آن گناه که نفعی رسد به غیر چه باک

خاقانی:

من چو طوطی و جهان در پیش من چو آینه است / لاجرم معذورم ار جز خویشتن می ننگرم

هرچه عقلم در پس آیینه تلقین می کند /  من همان معنی به صورت بر زبان می آورم

حافظ:

در پسِ آینه طوطی صفتم داشته اند / هرچه استادِ ازل گفت بگو می گویم

خاقانی:

آن کس که نگین لب تو یافت به صد جان / در عرض وی انگشتری جم نپذیرد

حافظ:

از لعل تو گر یابم انگشتری زنهار / صد ملک سلیمان در زیر نگین باشد

خاقانی:

دیده دارد سپید بخت سیاه / آن سپید آفت سیاه سر است

بخت را در گلیم بایستی / این سپیدی برص که در بصر است

حافظ:

گلیم بخت کس را که بافتند سیاه / به آب زمزم و کوثر سپید نتوان کرد

خاقانی:

ای صبحدم ببین که کجا می فرستمت / نزدیک آفتاب وفا می فرستمت

این سر به مهر نامه بدان مهربان رسان / کس را خبر مکن که کجا می فرستمت

تو پرتو صفایی از آن بارگاه انس / هم سوی بارگاه صفا می فرستمت

و استقبالِ حافظ از این غزلِ زیبا و نغز:

ای هد هد صبا به سبا می فرستمت / بنگر که از کجا به کجا می فرستمت

حیف است طایری چو تو در خاکدان غم / زین جا به آشیان وفا می فرستمت

در راه عشق مرحله قرب و بعد نیست / می بینمت عیان و دعا می فرستمت

خاقانی:

ای برید صبح سوی شام و ایران برخیز / زین شرف کامسال اهل شام و ایران دیده اند

حافظ:

ای صبا بر ساکنان شهر یزد از ما بگو / کای سر حق ناشناسان گوی چوگان شما

خاقانی:

چار تکبیری بکن بر چار فصل روزگار / چاربالش های چار ارکان به دونان باز مان

حافظ:

من هماندم که وضو ساختم از چشمه ی عشق / چار تکبیر زدم یکسره بر هرچه که هست

2012 / 2 / 22

http://rezabishetab.blogfa.com‍

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

کیانوش توکلی
ایران گلوبال

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.