صدمین سالگرد تولد مریم فیروز و ششمین سالگرد مرگ وی
مریم فیروز (زاده: ۱۲۹۲ ه. ش در تهران، مرگ: ۲۲ اسفند ۱۳۸۶ در تهران) یکی از چهرههای شاخص سیاسی ایران در دوران پهلوی دوم، از مخالفان رژیم سلطنتی و عضو حزب توده، مؤسس سازمان زنان حزب توده[۱] و از فعالان حقوق زنان در ایران بود.
او دختر عبدالحسین میرزا فرمانفرما شاهزاده ترک اوغوز قاجار و همسر نورالدین کیانوری از رهبران حزب توده بود. مریم فیروز که در سن هفتاد سالگی دستگیر و تحت شکنجههای جسمی و روحی شدید قرار گرفت همه دوران ۹ ساله زندانش را در سلول انفرادی و در سختترین شرایط گذراند. او از این بابت در دنیا بینظیر است.[۲]
مستند " دختر فرمانفرما "٬ زندگی مریم فیروز+ نقد فیلم
فیلم دختر فرمانفرما ساخته محمد حسن دامن زن، نگاهی داره به زندگی مریم فیروز، از زبان خودش.
مریم فیروز دختر عبدالحسین میرزای فرمانفرما و نتیجه عباس میرزا، حاکم، وزیر و رئیس الوزرای معروف دوره قاجار و دختر دایی محمد مصدق بوده است. شاید هم بهتره است که گفته شود مریم میرزا، رییس کمیته زنان حزب توده و همسر نورالدین کیانوری دبیر اول حزب توده بوده است. حزبی که امسال ۷۰ ساله شد. عملکرد حزب توده در ایران موافقان و منتقدان بسیاری داشته و دارد. اما نام مریم فیروز برای خیلی ها یادآور همه خاطرات تاریخ معاصر ایران هست. از دوران مصدق گرفته تا انقلاب و تا زندان ها و شکنجه ها و اعدام های سیاسی بعد از انقلاب.
مریم فیروز که بعد از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، مخفی شد و بعد از چهار سال به خارج از ایران گریخته بود، در زمان حکومت پهلوی به صورت غیابی به اعدام محکوم شد. او همرا ه با نورالدین کیانوری همسرش در آلمان شرقی سابق ماند تا ۲۶ سال بعد که انقلاب شد و به ایران برگشت. حزب توده در سال های اول انقلاب از حکومت جمهوری اسلامی دفاع می کرد، اما در سال ۱۳۶۱ روابط این حزب با نظام حکومتی ایران تیره شد و سران و اعضای این حزب به زندان افتادند و تا پایان عمر زندانی یا تحت مراقبت افراد امنیتی بودند. این سرنوشت تلخ نصیب نورالدین کیانوری و همسرش هم شد. مریم فیروز سال ۱۳۸۶ در سن ۹۵ سالگی ۸ سال بعد از مرگ همسرش از دنیا رفت.
این فیلم در سال ۱۳۸۶ همان سال فوت مریم فیروز ساخته شده است.
مریم فیروز خواهر [نصرت الدوله فیروز و دختر عبدالحسین فرمانفرما نوه عباس میرزا، حاکم، وزیر و رئیسالوزرای معروف دوره قاجار و از متمولین طراز اول ایران) و بتول خانم کرمانشاهی بود. در سال ۱۲۹۲ هجری شمسی در تهران به دنیا آمد و در مدرسه ژاندارک و دارالمعلمات تحصیل نمود و در سال ۱۳۰۸ دیپلم گرفت. در همین سال در سن ۱۶ سالگی بنا بر تصمیم پدرش به عقد سرهنگ عباسقلی اسفندیاری (تحصیل کرده مدرسه نظامی سن سیر فرانسه) فرزند حاج محتشم السلطنهاسفندیاری درآمد و خیلی زود صاحب دو دختر به نامهای افسانه و افسر شد. ولی در سال ۱۳۱۸ اندکی بعد از مرگ پدرش فرمانفرما از همسرش جدا شد و به خانه پدری بازگشت.[۳]
از آن به بعد منزل او محفل شاعران، ادیبان و نویسندگان و مرکزی برای توسعه افکار سوسیالیستی شد. او علیرغم زندگی در یک خانواده اشرافی دوره قاجار، از طریق خانواده ایرج اسکندری در جلسات حزب توده ایران شرکت مینمود و سپس به عضویت آن درآمد. نسبت اشرافی مریم فیروز و اقدام جسورانه او در پیوستن به «جنبش تودهای» با جنجال و سروصدای زیادی همراه شد، تا جایی که نشریات خارجی از او به عنوان «شاهزاده سرخ» نام میبردند.[۳]
وی در سال ۱۳۲۳ با نورالدین کیانوری ازدواج کرد و یک عمر زندگی پرهیاهو و پرکشمکش را آغاز نمود.
و همسرش کیانوری در پی کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ پس از چهار سال زندگی مخفیانه در سال ۱۳۳۶ ایران را ترک کردند و به شوروی سفر کردند و دو سال بعد به آلمان شرقی رفتند و به فعالیت سیاسی خود ادامه دادند. در آن سالها او به طور غیابی به اعدام محکوم شده بود. مریم فیروز با دکتر محمد مصدق، نسبت فامیلی داشت (دکتر مصدق پسر عمه او بود) و مریم فیروز در روزهای بحرانی ۲۵ و ۲۸ مرداد سال ۳۲، رابط اندرونی دکتر مصدق با رهبری حزب توده بودهاست. مصدق در روز کودتا نیز در تماسی با مریم فیروز از او میخواهد که هر آنچه میتوانند در مقابل کودتا انجام دهند.[نیازمند منبع]
پس از انقلاب ایران (۱۳۵۷) و سقوط رژیم سلطنتی، مریم فیروز و کیانوری بعد از ۲۶ سال در اردیبهشت ۱۳۵۸ به ایران بازگشتند و از آن تاریخ در ایران ساکن شدند.
به دنبال انتقاد نسبتاً شدید حزب توده از سیاست جمهوری اسلامی در ادامه جنگ با عراق، وخامت روابط ایران و شوروی و تحریک سازمان اطلاعاتی آمریکا، سیا، و به دنبال آن سرکوبی این حزب توسط رژیم اسلامی و زندانی و یا اعدام شدن بسیاری از اعضای آن، مریم فیروز نیز به همراه همسرش کیانوری به زندان افتاد و تا پایان عمر همسرش، زندانی و یا تحت مراقبت وزارت اطلاعات و در حبس خانگی بهسر برد.
کیانوری بعدها در نامهای که به تاریخ ۱۶ بهمن ۱۳۶۸ به علی خامنهای، رهبر رژیم اسلامی، پس از شرح شکنجههایی که در زندانهای جمهوری اسلامی رواج داشته، درباره همسرش نوشت: «همسرم مریم را آن قدر شلاق زدند که هنوز پس از هفت سال، شب هنگام خوابیدن کف پاهایش درد میکند، البته این تنها شکنجه«قانونی» بود که به انواع توهین و با رکیکترین ناسزاگوییها تکمیل میشد (فاحشه، رئیس فاحشهها و...) آن قدر سیلی و توسری به او زدهاند که گوش چپ او شنواییاش را از دست دادهاست، یادآور میشوم که او در آن زمان پیرزنی هفتاد ساله بود».[۳][۴]
مریم فیروز افزون بر چند ترجمه و مقاله، کتابی بهنام چهرههای درخشان نگاشتهاست که شرحی است از فداکاریها و حمایت مردم عادی از افراد سیاسی تحت تعقیب حکومت کودتا. او در این کتاب، از این چهرههای گمنام و درخشان قدردانی میکند. کتاب دیگری نیز به نام «خاطرات مریم فیروز» در اواخر دهه هفتاد شمسی منتشر شد که به نظر میرسد سفارش وزارت اطلاعات باشد.[۵] محمدعلی عمویی، یکی از اعضای حزب توده که چون او سالها زندانی بود، میگوید که او خود این کتاب را قبول نداشته و در جواب انتقادهای وی به صراحت گفتهاست که این نوشته دیگران است به نام من.[۵]
مریم فیروز در بیست و دوم اسفند هشتاد و شش در تهران درگذشت.[۶] او در هنگام مرگ ۹۵ سال داشت. پیکر مریم فیروز در گورستان بهشت زهرا به خاک سپرده شد.
شاهزادۀ سرخ ( مریم فیروز)
بوسه عشق*
آخرین هفته ی مانده از سال 86 در یک عصر پنجشنبه پیام کوتاهی روی تلفن همراهم ظاهر شد که معلوم بود به اشتباه برای من فرستاده شده، یک خط شعر بود به این مضمون:
آفتاب عمر ما در مطلع دیروز مُرد ای عموی مهربانم، مریم فیروز مُرد!
فهمیدم که مریم فیروز درگذشته و امروز در مجله ی شهروند چند مقاله ای را که به مناسبت درگذشت او چاپ کرده بودند خواندم که خاطره ای از سال های دور را در من زنده کرد...
سال پنجاه و نه یا شصت بود و دانشگاه ها به خاطر انقلاب فرهنگی تعطیل بودند و جوان ها بیشتر به سیاست فکر می کردند و گروه های سیاسی از چپ و راست فعالیت علنی داشتند. دوستان دوران کودکی و نوجوانی بعد از انقلاب هرکدام به سمت و سویی گرایش پیدا کرده بودند و همه تلاش می کردند تا برای ایدئولوژی خود یارگیری کنند. من اما از سیاست می ترسیدم و خواندن ادبیات را به کتاب های سیاسی ترجیح می دادم و مدتی بود شیفته ی صادق هدایت شده بودم؛ هدایت در آن زمان بین گروه های سیاسی، از راست و چپ، محبوب نبود و همه متفق القول بودند که خواندن کتاب های این خورده بورژوای غربزده باعث یأس و گمراهی جوانان می شود و آنان که افراطی تر بودند داستان های ابلهانه ای از رفتارهای صادق هدایت در خلوت خانه اش تعریف می کردند که به نظرم هیچ باورکردنی نبود.
خلاصه در آن جَو نمی توانستم با آسودگی از علاقه ام به هدایت دفاع کنم تا این که دوستی کتابی از خاطرات مریم فیروز به دستم داد و گفت که فصلی از آن درباره صادق هدایت است. یک بار تمام کتاب و چند باری آن یک فصل را خواندم و از این که با احترام از هدایت یاد شده بود و چهره ی دیگری از او می دیدم که انسانی بود و با تبلیغات مرسوم تضادی آشکار داشت بسیار خوش حال بودم. روزی همان دوست از من خواست که خودم را آماده کنم تا چهارشنبه ی هفته ی بعد من را به یک جلسه ببرد و چون اکراه من را دید اطمینان داد که این جلسه ارتباطی با هیچ حزب و فعالیت سیاسی ندارد، فقط یک گرد همایی فرهنگی است که می توانم بعضی چهره های معروف ادبی را آنجا ببینم- البته دوست من تمام حقیقت را نگفته بود-
روز موعود به ساختمانی رفتیم که تابلوی "دفتر جمعیت ایرانی هواداران صلح" بر بالای آن به چشم می خورد و داخل آپارتمانی شدیم که برای سخنرانی آماده شده بود. در بدو ورود و برای اولین بار "به آذین" را دیدم که به تازگی ترجمه اش از "ژان کریستف" را خوانده بودم و بعد گروهی دیگر، از نویسنده و شاعر، مثل ابتهاج و کسرایی و...
دیگر به چشم های خودم باور نداشتم. سخنران اما مریم فیروز بود، همانی که خاطراتش را با هدایت چندین بار خوانده بودم. زن باشکوهی بود که اعتماد به نفس و سرزندگی در حرکاتش موج می زد. به یادم نمانده درباره چه چیزی حرف زد شاید حقوق زنان یا موضوعی مشابه آن اما به یاد دارم وقتی سخنرانی اش تمام شد و خواست از سالن بیرون برود جوانانی که علایق سیاسی اشان از چهره و آرایش مو و سبیل معلوم بود دوره اش کردند تا او به سؤالاتشان تک تک پاسخ بدهد من هم جایی نزدیک به در خروجی ایستاده بودم و به زنی نگاه می کردم که به جز آشنائیش با صادق هدایت، جذابیتی مبهم و غیرقابل توصیف داشت.
آنقدر صبر کردم تا به نزدیک من رسید و چون چشم در چشم شدیم و حالت منتظر و دستپاچه ام را دید پرسید که چه می خواهم، با احترام گفتم که خواهشی شخصی دارم که هیچ ارتباطی با حزبش، سخنرانی اش یا هیچ مسئله ی سیاسی دیگر ندارد و اگر اجازه بدهد در ِ گوشش خواهم گفت! با حرکت تندی روسری را از روی گوش چپ کنار زد و سرش را نزدیک آورد و گفت بگو ببینم جوان! چون نمی دانستم بعد از شنیدن درخواستم چه عکس العملی نشان خواهد داد اندکی با ترس سرم را نزدیک بردم و آهسته گفتم: - اگر اجازه بدهید می خواهم شما را ببوسم وگرنه که هیچ! سرش را به تندی عقب کشید و با صدای بلند پرسید ماچ می خوای؟!! و دو بار محکم گونه های من را بوسید.
تا یک هفته صورتم را نشستم مبادا جای بوسه اش پاک شود.
توکا نیستانی
------
عنوان مطلب و انتشار از : بهرنگ
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
افزودن دیدگاه جدید