رفتن به محتوای اصلی

بهار ٦٧ و آخرین نوروز در زندان
26.05.2014 - 10:08

زمستان سرد و سیاه سال ۶۶ را در حالی پشت سر گذاشتیم که آخوندهای خونخوار و خام طمع برای شکستن بن بست جنگ با کشور همسایه و کسب پیروزی نظامی، و همینطور گرم کردن تنور آن جنگ خانمانسوز، فوج فوج بچه های مردم را روانه میادین مین و مردابهای مرگ میکردند و رادیو و تلویزیون رژیم، گاه هفته ها مارش جنگی مینواخت...

همزمان آتش جنگ افروزیهای ماجراجویانه خمینی، بطور گسترده مردم بیدفاع و مستاصل شهرهای مختلف میهن را نیز فراگرفته بود و میلیونها شهروند غیرنظامی در «جنگ شهرها» در زیر حملات سنگین هوایی و شلیک موشکهای اسکاد عراقی، از شهر و دیار خود فراری و آواره دشت و بیابان و روستاهای دورافتاده شده بودند.

در چنین شرایط خطیری بود که در پائیز همان سال، بالاترین مسئولان امنیتی و قضایی نظام، تحت امر «بیت جماران» در تدارک آماده سازی برای «تمام کش» کردن اصلی ترین دشمنان نظام در داخل کشور، اقدام به اجرای یک مانور تبهکارانه در راستای پروژه «کشتار بزرگ» در زندانهای سراسر ایران و بخصوص اوین و گوهردشت کردند.

یک طرح شیطانی برای حذف کامل صورت مسئله زندانیان سیاسی «سرموضع نفاق» در روز "مبادا" که بخاطر شرایط شکننده و بحرانهای حاد رژیم اسلامی، اتفاقآ در چشم انداز نزدیک قرار داشت. پروژه ی که در اولین قدم آن، مسئولین زندان و دادستانی انقلاب در تهران و دیگر شهرهای بزرگ، شروع به جابجایی گسترده و دسته بندی جدید زندانیان سیاسی در بندها و زندانهای مختلف کشور، بر اساس مواضع، جرم و هویت سیاسی افراد کردند...

طی این پروسه من و بسیاری دیگر از یارانم به سالن ۳ اوین منتقل شدیم ضمن اینکه بخش بزرگتری از مجاهدین دربند، به سالن ۱ که یک بند تنبیهی با اتاقهای دربسته بود و همینطور به سالن ۲ منتقل شده بودند. بند جدید ما یعنی سالن ۳ ، بند تنبیهی بود با ترکیبی از بچه های مجاهد در یک جمع کاملآ هماهنگ، صمیمی و سرموضع، و طیفی از بچه های مقاوم مارکسیست با گرایشهای سیاسی مختلف و گاهآ متضاد که در آن دوره نماز نمی خواندند و سرموضع محسوب می شدند و همینطور یک جمع ۲۰ ـ ۲۵ نفره از بانوان بهایی که مورد احترام همه ما بودند.

روزهای قبل از نوروز ٦٧ در سالن ۳ اوین، مثل تمام بندها و سلولهای دیگر زندان، همه بچه ها با تمام محدودیتها و محرومیتهای موجود مشغول آماده سازی و در تدارک جشن نوروز بودند. این هفتمین بهاری بود که در زندان بودیم. همگی به رسم و سنت سالهای پیشین، به تمیز کردن اساسی بند پرداختیم... گردگیری تمام وسایل و برق انداختن دیوارها، تختها، کف اتاقها و راهروی بند... و بالاخره سفره هفت سین با شور و سروری خاص و البته با سادگی تمام پهن شد.

همزمان با تحویل سال نو، ترانه خاطره انگیز «بهاران خجسته باد» را علیرغم ریسک پذیری بالای آن، بطور جمعی خواندیم. همه بچه های بند از طیف چپ، مجاهدین و بهایی، با تبریک متقابل عید، روبوسی کردیم و دلتنگی و نگرانی خود را با لبخند پوشاندیم.

دقایقی بعد جشن در اتاق ما ادامه پیدا کرد. فریبا عمومی، دانشجوی ریاضی دانشگاه تهران، با صدای زیبایش ترانه بیاد ماندنی «رقص شکوفه ها» از زنده یاد ویگن را برایمان ترنم کرد و فضیلت علامه، دانشجوی مهندسی الکترونیک دانشگاه فنی تهران، با ترانه خاطره انگیز «کوهستان» ما را به کوه و دشت و صحرا برد.... فریبا تنها فرزند خانواده اش بود که هنوز اعدام نشده بود و فضیلت بعد از چند سال، هنوز آثار شکنجه و آسیبهای ناشی از ضربات کابل بر روی پاهایش دیده میشد. صفا و صمیمیت و عشق و دوستی در آن فضای تنگ و در آن جمع محدود موج میزد... هیچ کس نمی دانست که برای خیل زندانیان مجاهد بند، این آخرین عید و پایان بهار زندگی کوتاهشان خواهد بود.

انگار همین پارسال بود! علیرغم گذشت سالیان، چهره دوست داشتنی و حالت تک تک اون بچه ها و حتی نقطه ی از اتاق که آن روز نشسته بودند در ذهنم نقش بسته.... منیره رجوی (مادر دو کودک خردسال)، زهرا شب زنده دار، اشرف موسوی، محبوبه صفایی، میترا اسکندری، مهین قربانی، سپیده زرگر، مهین حیدریان، مریم گلزاده غفوری...

روز بعد، برای ساعتی اجازه رفتن به هواخوری داده شد. به محض رسیدن به محوطه باز هواخوری با بچه های سالن ۱  که در اتاقهای دربسته طبقه اول ساختمان محصور بودند به سبک معمول و شیوه خاص آن زندان، تماس و ارتباط گرفتیم و شادباش نوروزی و تبریک فرارسیدن بهار طبیعت را با مهر و دوستی نثارشان کردیم. "فضیلت" به بهانه نشستن کنار دیوار، در نزدیکترین نقطه به پنجره آنها با صدای زیبایش از نغمه های بهاری برایشان خواند. تعدادی از ما نیز با کشیک دادن مواظب آمدن پاسداران بند بودیم. با بچه های سالن دو نیز که در طبقه دوم مستقر بودند از طریق پنجره ها و با حرکات دست و ایما و اشاره و البته با خرمنی از بوسه، خوش و بش کردیم و تبریک سال نو را تقدیم شان کردیم.

در بهار ٦٧ ماشین جنگی خمینی که بعد از سالها خونریزی و خانه خرابی بی حاصل، در رویای فتح کربلا و قدس و رفع فتنه در عالم، بشدت فرسوده شده بود، با دریافت ضربات سنگین "آفتاب و چلچراغ" ارتش آزادیبخش تقریبآ کمرشکن و زمین گیر شد و همزمان تیغ سرکوب ملاها نیز در مقابله با اعتراضات و مقاومت روزافزون مردم ناراضی، خیلی کند و ناکارآمد گشته بود و این چنین بود که بتدریج زمینه های بروز یک انفجار اجتماعی در چشم انداز قرار میگرفت.

در بند و زندانها نیز روحیه مقاومت و همبستگی زندانیان سیاسی با گرایشات مختلف، ارتقا یافته و نمود علنی بیشتری داشت... در این میان جمع منسجم و منضبط  مجاهدین زندان، بعد از تحمل سال‌ها زندان و عبور از طوفان فتنه‌ها و کوره‌ِ گدازان اعدام‌ها و شکنجه‌ها و پشت سر گذاردن مراحل پر رنج و تعب در «قبر و قفس و قیامت» و شکنجه گاه «واحد مسکونی» این دوزخ مجسم در روی زمین، تا سلول‌های انفرادی گوهردشت و اعتصاب غذاهای طولانی ... حالا تک تکشان هم‌چون پولاد آبدیده شده و تبدیل به کادرهای برجسته‌ای برای خلق و انقلاب گردیده بودند و همگی بسان تنی واحد، یک دل و یک جان شده بودیم. البته هیچ کس نمی‌دانست که جلادان عمامه به سر، چه خوابی برای‌مان دیده‌اند.

اواخر اردیبهشت ۶۷ وقتی نامم را از بلندگوی بند ۳ خواندند که با تمام وسایل آماده خروج از بند باشم برایم روشن شد که به هر تقدیر از آن جمع باید کنده شوم. هرچند دقیقآ نمی دانستم به کجا می روم و قضیه از چه قرار است و واقعآ نمی توانستم به راحتی از آن همه گلهای در حصار و یاران با وفا جدا شوم... در راهروی بند بچه ها با عجله به صف شدند. تک تک آنها را در آغوش می گرفتم و می بوسیدم. از کدامیک باید خداحافظی می کردم؟ از اعظم طاقدره یا فضیلت که هنوز بعد از هفت سال آثار شکنجه با شلاق و کابل بر کف پاهای آنها بود؛ یا مهری و خواهرش شورانگیز کریمیان که بر اثر شکنجه های سالیان به سختی راه میرفت.

از آغوش تک تک بچه ها به سختی کنده می شدم. به مریم گلزاده رسیدم قدش بلندتر از من بود. به گردنش آویزان شدم و خواستم طبق معمول سر بسرش بگذارم و چیزی بگویم که بخندد، اما بد جوری کم آوردم چون مثل ابر بهاری اشکم جاری شد. همانجور که به او چسبیده بودم و او اشکهایم را پاک می کرد گفت: " دوباره که کلاس رو بهم ریختی!"

به دوست خوبم مهین قربانی رسیدم، دانشجوی دانشگاه تربیت معلم بود. طبق معمول دو مشت آرام به شانه های هم زدیم و روبوسی کردیم. مهین از خانواده ای زحمتکش و دختری مقاوم، فروتن و خودساخته بود. عادت نداشت احساساتش را به سادگی بروز دهد. فقط با لبخندی همراه با حلقه ای اشک در چشمان درشتش گفت: " ۷ سال با هم بودیم و قرار بود تا آخر با هم باشیم، پس مارو فراموش نکن". در جوابش گفتم: مطمئن باش هر جای دنیا هم که باشم در کنار شماها هستم...

به منیره رجوی رسیدم، با همان متانت همیشگی. با صورتی خیس بوسیدمش. زیر گوشم زمزمه کرد: " امیدوارم هرچه زودتر بتونی برادرت را ببینی و سلام من را هم به «مسعود» برسون و بگو که همیشه در قلب منی و خیلی مشتاق دیدنش هستم." با بغض گفتم: خودت بزودی میایی و شخصآ اینکارو می کنی (اشاره من به اتمام حکمش در ۳ یا ۴ ماه بعد یعنی آبان ۶۷ بود). با لبخند تلخی گفت: " فکر نمیکنم با این نام فامیلی اینها دست از سر من بردارند..." منیر واقعآ حق داشت او یک گروگان مظلوم ولی سرفراز بود.

فریبا را که هرازگاهی ترنم نغمه های زیبایش مونس لحظات شادی مان بود در آغوش گرفتم و بوسیدم. او بعد از شهادت خواهر بزرگترش "منصوره عمومی" در زیر شکنجه، تنها فرزند خانواده بود و پدر و مادر داغدارش هفت سال متوالی برای ملاقات او از اصفهان به تهران می امدند.

 فردین (فاطمه) مدرسی هم که از کادرهای حزب توده بود، طبق معمول ساده و فروتن با موهای سراسر خاکستری توی صف بچه های بند برای خداحافظی ایستاده بود. او مدتها بود که زیر حکم اعدام قرار داشت. بوسیدمش و برایش آرزوی سلامتی کردم. میدانست که چقدر نگرانش بودیم... در ورای همۀ اختلافات خطی و سیاسی، آنجا همه ی ما رودروی رژیم سراپا جنایت، در یک صف و هم بند بودیم.

 صف بچه های بند همچنان ادامه داشت. می بوسیدمشان وبا یک دنیا خاطره از کنار تک تکشان عبور میکردم. میترا اسکندری، شهین پناهی، مهین حیدریان، محبوبه صفایی، سپیده(صدیقه) زرگر، ملیحه اقوامی، فهیمه جامع کلخوران، مهری قنات آبادی، زهرا شب زنده دار، فرزانه ضیاء میرزایی، فرنگیس(گلی) کلانتری، شهناز آقانور، مری دارش، سهیلا فتاحیان، سیمین کیانی دهکردی، مریم ساغری، مهناز یوسفی، مریم توانائیان فرد، هما رادمنش، مهناز فتحی، طیبه خسروآبادی، رفعت خلدی، آفاق دکنما،اشرف موسوی، سیمین قدسی نیا...

آری، شکوفه های سرخ آزادی که در ابتدای بهار ۵۸ بر شاخسار درخت تنومند این کهن دیار روئیده بود، در انتهای بهار ۶۰ و در ۳۰ خرداد با بیرحمی بیسابقه ای درو شدند و هفت سال بعد، بهار ۶۷ به آخرین بهار زندگی هزاران زندانی سیاسی دلاور و از جمله صدها تن از یاران و همبندان عزیز مجاهدم در بند زنان اوین، تبدیل گردید. آن فرو ریخته گلهای پریشان در باد....

و حالا در بهار ۹۳ حکایت همچنان باقیست!

 

مینا انتظاری

 اردیبهشت ۹۳

Mina.entezari@yahoo.com

www.mina-entezari.blogspot.com

 --------------------------------------------

پانویس

منبع: ماهنامه شماره چهار دیدگاه

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

کیانوش توکلی

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.