رفتن به محتوای اصلی

ما در آنزمان بالاي آسمان شوروي بوديم، و نه روي زمين سخت آن
23.08.2010 - 18:01

نوزده سال پیش در چنین روزائی کودتائی در شوروی رخ داد و متعاقباً زمینه فروپاشی اتحاد شوروی فراهم آمده و آغازی شد بر پایان جنگ سرد و سیر تحولاتی که چهره جهان را به شکلی باورنکردنی دگرگون نمود. برحسب اتفاق در این روزا بهمراه برخی از دوستان در مسکو بودم و طبعاً متأثر از اوضاع ویژه آن روزا، امورات روزمره ما نیز تأثیرات خاصی بخود گرفته بود. این لحظات و این روزا رو در نوشته ای بنام: کودتا در مسکو قرار داده ام. لینک اش رو میذارم. گوشه ای از زندگی رو در آن نوشته منعکس کرده ام؛ از زندگی خود، دوستان و افرادی که تاریخ بازی غریبی با آنها پیش برده بود...

Missing media item.

براي رفتن به كنگره و بطور كلي سفري كه پيش رو داشتم، تمام زندگي ام رو، با همون مضموني كه زندگي رو با وسائل توضيح ميدهند، توي يه چمدان ريختم كه قدش دوبرابر من بود. همسفرام يكي دوتا از بچه ها بودن كه قصد سفر به غرب داشتند. يكي قرار بود همان مسيري رو طي كنه كه من، يعني همراه من به سفارت آلمان بياد و با هم ويزا گرفته و بعد، من برم كنگره و اون بره هايم...

دوتا ديگه از بچه ها باهامون بودن كه زن و شوهر بودن. زن ايراني و شوهر كلمبيائي. زن حامله بود. در هواپيماي توپولف مسافري آيروفلوت كه دو طبقه بود، و رديف صندليهاش از اندازه هايي كه من ديده بودم، بزرگتر بود، در كنار هم نشسته بوديم. رديف وسط نيز چهار صندلي داشت و بطور كلي در هررديف 12 تا صندلي قرار داشت. من كنار پنجره نشسته بودم و در اواسط پرواز كه در مجموع چهار ساعت طول ميكشيد، زن از من خواست تا اجازه دهم كنار پنجره بشينه. شوهرش و دوست ام، بعد از صحبتهائي در زمينه هاي مختلف ، با استفاده از صندليهاي خالي ديگه، به استراحت مشغول بودن.

بقيه راه رو من و خانوم ايراني در مورد مسائل مختلف صحبت كرديم. پيشتر از اينها در حد سلام و عليكي با هم آشنا بوديم. اما اينبار فرصتي بود كه بيشتر در مورد خيلي مسائل صحبت كنيم. از من در مورد زندگي ام پرسيد و من نيز برايش از كشورهائي كه در آنها زندگي كرده بودم حكايت ميكردم.

حرف زدن ويا بهتر بگويم، مصاحبت واقعاً دشمن زمان هست. انگار وقتي موجوديت زنده تو داره به فعاليت معيني مشغول ميشه كه با اشتياق تو همخواني داره، زمان شرمنده از صحنه دور ميشه و حتي شايد در سياهچالهاي فضائي گم ميشه. جائي كه آنقدر دور هست كه ميتوان اونو به بي زماني نسبت داد. و در واقع بدين سان، روي زمين را سكون و يا بهتر بگويم فقط به فقط حيات زنده هست و دهاني كه مدام مي جنبه و يا گوشي كه پره هائي پنهانش، بصورت دياپازون مدام تكان ميخوره تا صوت رو به اشكال عجيب و غريبي در بياره و مغز و تمام مكانيسم داخلي اون در خدمت كار عظيم و خلاقانه شكل دادن مفاهيم ميشوند.

چشم باز نكرده، ديديم كه به فرودگاه دمو ديدوا رسيده ايم. فرودگاهي به گستردگي يه شهر و كارش سازماندهي پروازهاي داخلي در كشوري بزرگتر از چند قاره. از اين فرودگاه روزانه صدها پرواز به شهرها و جمهوريهاي شرقي و جنوبي شوروي سازماندهي ميشدند. همين مسير تاشكند - مسكو، هر نيمساعت يه پرواز در رفت و يكي در برگشت بود.

وسائل خودمان رو گرفته و به عادت معمول براي سوار شدن اتوبوسهاي مخصوص آيرو واكزال ـ مركز فروش بليط هواپيما و حمل مسافران به فرودگاه در مركز مسكو ـ به سمت ايستگاه مورد نظر رفتيم. همه چيز غيرعادي بنظر ميرسيد. در عين ازدهام گسترده و صفي طولاني ،از هيچ اتوبوسي نشان نبود. تاكسي ها با قيمتي بسيار گران تر مسافران را به شهر مسكو ميرساندند كه فاصله اي بيش از يكساعت بود، ماشين هاي شخصي بسياري بودند كه راننده هاشان در حال چانه زدن با مسافران بودند. بالاخره از اين و آن سوال كرديم كه قضيه از چه قراره؟ گفتند كه در مسكو كودتا شده و گارباچف رو دستگير كردن و ....

اولين تاثير كودتا در برابرمان قد علم كرده بود. چطور ميتوانيم مسافت بين فرودگاه و شهر را طي كنيم؟ مشكل فقط اين نبود كه به مسكو برسيم، بلكه مشكلات ديگري نيز پيش رويمان بود. از آنجائيكه ميبايست چند روزي در مسكو مي مانديم، مي بايست جائي در هتل ميگرفتيم. و گرفتن جا در هتل كاري بود كه تنها بر اساس دنبال كردن قوانين معيني امكان پذير بود. مي بايست ابتدا به مركز صليب سرخ رفته و بعد از دريافت ورقه اي در مورد علت مسافرتمان ، به مركز هتلها رفته و در آنجا خودمان را به ثبت ميرسانديم. و آنها با توجه به امكانات شان كه كارشان سازماندهي تمامي هتلها در مسكو بود، جائي برايمان در نظر ميگرفتن.

همه اين كارها اموري بودن كه ميبايست تا 5 بعداز ظهر اجرا ميشد. در غير اينصورت ميبايست تا روز بعد صبر ميكرديم. و صبر كردن در مسكو و بدون محلي براي خواب، يعني در خيابان ماندن. چون اينطور نبوده كه بتواني به مهمان خانه اي خصوصي رفته و يا به هتلي مراجعه كني. در هرجائي بايد ويزاي سفر به مسكو داشته ـ كه اجازه نامه اي در رابطه با سفرهاي داخلي در اتحاد شوروي بود ـ تا بتواني نه تنها به قيمت دولتي محلي تهيه كني، بلكه به بقيه امور خودت هم برسي.

قيمتي را كه راننده ها پيشنهاد ميكردند، براي ما كه با تبديل ارز زندگي ميكرديم، آنقدر بالا نبود. شايد همين قيمتها براي شهروندان شوروي بسيار بالا بوده باشد. بهرحال ماشيني را دربست گرفته تا ما را مستقيما به صليب سرخ برساند. در مسير راه، راننده حضور گسترده ارتش و توپ و تانك در شهر را خاطر نشان كرده و توضيح ميداد كه حتي ممكنه اصلا نتونيم به صليب راهي داشته باشيم.

همينطور كه به شهر مسكو نزديك ميشديم، متوجه ستونهاي نظامي و توپ و تانك كناره هاي جاده شديم. با نزديك تر شدن به خيابانهاي اصلي شهر، ترافيك سنگيني به چشم ميخورد. شانس فوق العاده ما اين بوده كه راننده به سوراخ سنبه هاي شهر مسكو آشنائي داشت. و بالاخره ما رو از كوچه هاي مختلف گذرانده و در خياباني قرار گرفتيم كه بعداز مدت زمان كوتاهي به صليب ميرسيديم.

راننده در توضيح اموري كه اتفاق افتاده بود، اشاره ميكرد كه گروهي از كميته مركزي حزب، روند سياست گارباچف رو روندي بسوي غرب تعبير كرده و با كمك فرماندهان ارتش، وزارت دفاع، ك. گ. ب و غيره، كودتا كرده اند. اونها اين عمل را نه كودتا، بلكه كاري در چارچوب قانون اساسي دانسته و جايگزيني معاون رئيس جمهور به جاي رئيس جمهور قلمداد ميكردند. از راديوي ماشين نيز مدام برنامه موسيقي كلاسيك پخش ميشد. و اطلاعيه هائي در تاكيد به ساعات منع عبور و مرور در شهر مسكو. در عين حال گوينده در جاجاي برنامه توضيح ميداد كه چرا حزب به چنين تصميمي كشيده شد.

بالاخره به صليب رسيديم. انگار در اين وانفساي تحولات نفس گير، به خانه اي رسيده ايم كه بهرحال فكري به حالمان خواهد كرد. حتي ثانيه اي هم طول نكشيده بود كه ما خودمان را با تمام مردم مسكو و تمام اتحاد شوروي غريبه حس ميكرديم. البته به اين معني نبود كه ما هيچ احساسي در قبال آن حوادث نداشتيم، اما از اينكه محصول مستقيم اين تحولات بهرحال به بي خانماني امروز ما منجر ميشد، احساسي در ما شكل گرفته بود كه همين صليب سرخ فعلا تنها امامزاده اي است كه ميتواند برايمان منشاء خير و بركتي باشد.

اما هنوز به درب اصلي صليب نزديك نشديم كه متوجه شديم، جلوي درب اطلاعيه اي نصب شده كه صليب تعطيل هست. اين كه امكان پذير نيست!! خوب چه بايد كرد؟ هيچكدام از همراهان هيچ و اريانت ديگري را در ذهن نداشت. چند بار زنگ درب صليب را فشرديم. و نميدانستيم كه بالاخره زنگ بصدا در آمده يانه. طول نكشيد كه دربان صليب به جلوي درب آمد و اشاره كه صليب تعطيل است. مكالمه يكي از دوستان و او از همان پشت شيشه ، بهيچ وجه اميدبخش نبود. دوستمان بالاخره دربان را راضي كرد كه يكي از مسئولين بخش ايران در اداره مركزي صليب را صدا كرده تا از همين طريق صحبت كرده و از او صلاح و مشورتي بخواهيم.

بد نيست برايت از اين دربان هم صحبت كنم. درباني در اتحاد شوروي، شغل خاصي است. عمدتا افراد پير و بازنشسته را به اين شغل مي گماشتند. آنها در لباس درباني، ژنرالهائي بودند كه در برخورد با افراد خود را در پشت ميز ستاد جنگ متصور ميشدند. جواب بسيار رايج آنها ” نه “ بود. در هرموردي نه ميگفتند. و تو ميبايست چم و خم كار را بلد بوده و خود را بي جهت درگير مباحثه با آنها نمي كردي. در چنين لحظاتي آنها صدر كميته مركزي اتحاد شوروي بودند. حرفشان آخرين كلام در استدلال و منطق بود و تو بهرحال ميبايست بپذيري كه او محق هست. تا اون پس از تثبيت اتوريته خود، راهي براي خارج شدن از معضل شكل گرفته ـ كه خود زمينه ساز آن بود ـ پيش پايت بگذارد.

دوستي كه وظيفه مباحثه با دربان را بعهده داشت، بخاطر تجربه بي نظيرش – و حتي چهره مهربان و تائيدگرش –از او خواست كه خودش بگويد كه چكار ميشه كرد؟ دربان فكري كرده و گفت: بهرحال ميشه راهي پيدا كرد. ولي من فكر ميكنم، اول با مسئول بخش ايران صحبت كنيم بد نباشد، بعد اگه هيچ راهي پيدا نشد، آنوقت براتون يه فكري ميكنم. “ از اين بهتر نميشد. دربان بسرعت به طبقه دوم ساختمان رفت. مسئول بخش ايران جلوي در آمده و با ناراحتي پرسيد: ” چرا شما پيش از اينكه بياييد، با ما تماس نگرفتيد؟“ براي خودش و براي همه آشكار بود كه اين حرف چقدر بي ربط هست. وقتي ما در فرودگاه تاشكند بوديم، اساساً حرفي هم از كودتا نبود. و آنچه كه اتفاق افتاده بود، حادثه اي بود كه بدون حضور ما پيش رفته بود!! و ما در آنزمان در بالاي آسمان شوروي بوديم، و نه روي زمين سخت آن. و از آن مهمتر، انگار ميتوان تمام حادثه را برگردانده و مانند فيلمي، از اول و اينبار بدلخواه تمامي امور را نشان داد! بهرحال با اشاره او، و طبعاً با احساس خوب دربان، در به رويمان باز شده تا چگونگي حل معضل اسكان ما در آن روز، به مذاكره گذاشته بشه و مسئولين بالاتري در صليب به اين امر فكر كنند.

ناگفته نگذارم كه ساختار اداري صليب نيز از همان ساختار شناخته شده اي تبعيت ميكرد كه همه اشكال تشكل هاي انساني از آن بهره ميگرفتند. تركيبي از كميته مركزي، شعبات و امثالهم. اين ساختار آنقدر جاافتاده بود كه حتي امور عادي زندگي را نيز بهمان ترتيب پيش ميبردند. انگار خانواده تنها واحد اجتماعي بود كه توانست از اين فورمول جاني بدر برد. شايد بخاطر ديرينه سال تر بودن آن، و يا شايد زمينه ساز هيچ دلهره اي نمي شد كه مثلا درون آن نيروهاي ضد سوسياليستي امكاني براي نفوذ بيابند.

شبيه بودن در شوروي پديده اي بسيار رايج بود. مثلاً خانه هاي ما در تاشكند با گرمائي بيش از 45 درجه در تابستان، درست از همان سيستمي تبعيت ميكرد كه در بلو روسيه بود - جائي را مثال ميزنم كه خودم آنرا ديده بودم. حتي طرح آپارتمانهاي يك خوابه و يا دو خوابه، دقيقا شبيه هم بودند. با پنجره هائي كه شيشه هاي دو جداره داشت. حالتي بود كه اگر احياناً مقداري گوجه فرنگي به خودمان ميزديم با كمي پياز و اينها، بقيه امور براي آبگوشت شدن در خانه هايمان كاملا فراهم بود.

بهرحال كميته مركزي صليب كه در حال سبك و سنگين كردن وظايف خود در وضعيت اضطراري بود، يك موضوع ديگر را نيز در ليست موضوعات مورد بحث خود گنجاند: با اين چند تا ايراني كه حالا جا ندارن، چكار كنيم؟

تلفن زدن مسئول حزبي صليب به اداره هتلها نيز كاري از پيش نمي برد. ساعت منع عبور و مرور را يادم نيست. اما از همه علائم و قرائن پيدا بود كه ما طبعا در ساعت كار عادي به آنجا نخواهيم رسيد. از سوي ديگر، معضل مهم اين بود كه آيا تائيديه صليب در شرائط اضطراري اساسا ميتواند سنديتي داشته باشد يا نه.

باز هم دربان به سراغمان آمده و بهترين و عملي ترين پيشنهاد را ارائه داد. او رو به مسئول حزبي كرده و گفت: تاواريش.... من فكر ميكنم كه اينها ميتونند تو اتاقي كه ما براي مهمانان در همين ساختمان داريم، شب رو سر كنند. فقط مشكل اين است كه اين دو كه زن و شوهر هستند، مجبورند امشب با دوستانشون در يه اتاق بخوابند.“ دوست كلمبائي مان كه مسئول مستقيم مذاكرات بود، دستي به شانه دربان زده و گفت: خدا پدرت رو بيامرزه، عجب فكر خلاقي كردي! معلومه كه ما ميتونيم همگي با هم بخوابيم.

رفيق حزب كمونيست شوروي، كه از حل اين موضوع خوشحال شده بود، ياد آور شد كه بهرحال حضور شما در اين جا امري غيرقانوني است. اما چه باك! در شرائطي كه هنوز خودمون هم نمي دونيم چه كار بايد كرد، بهتره ديگه صداشو در نياورده و همينطور شب رو سر كنيم. ضمناٌ من دستور ميدم كه از يكي از رستورانهاي عمومي، براي شما غذا بيارن. چون فكر كنم كه چيزي هم نخوردين.

ديگه از اين بهتر نميشد. دربان ما را به اتاق خودش برد كه تلوزيوني داشت و با كمك هم تو انبارهاي مختلف در طبقات مختلف، تعدادي تشك و پتو پيدا كرده و به اتاق مهمانان منتقل كرديم...

فرداي آنشب، پس از دريافت تائيديه و رفتن به مركز هتلها، بالاخره جائي برامون در نظر گرفتند. هتلي بود كه تنها دو اتاق متاهلي داشت. يكي رو به دوستان متاهل داديم و ديگري رو من و دوستي كه حالا در سوئد زندگي ميكنه، گرفتيم. البته اينكه فقط همين دو اتاق بوده، بعدها فهميديم كه بهانه اي بيش نبود. چون يكي از خدمتكارهاي هتل بما گفت كه اتاقهاي خيلي ارزان تر ديگري هم بوده. بهرحال داشتن جا طبعا خيلي بهتر از بي سرپناهي بود، مگه نه؟

برنامه تلفن زدنها و خيابان گرديهايمان بعدازظهر روز بيست آگوست پيش رفت. به تاشكند زنگ زده تا ببينيم در آنجا چه خبره. دوستان صحبت ميكردند كه انگار نه انگار. همه امور مثل ديروز و ديروزهاي ديگه هست. و ما كه جمعيت زيادي رو همينطور سرگردان در خيابانها ميديديم، حرف و حديث بيشتري برايشان داشتيم. و در مخيله خودمون نيز، تداعي بسيار دلنشيني از روزهاي انقلاب در ايران بوجود آمده بود.

با تماسي كه با رفقاي سازمان در لندن گرفتيم، بالاخره زمينه تلگرافي را فراهم كرديم كه ميبايد در آن تاكيد ميشد كه ” خانم و آقاي فلاني، ويزاي توريستي شما آماده و در محل فرودگاه هيتروي لندن به شما داده خواهد شد. مادرتان كه از ايران آمده، وقت زيادي ندارد، لطفا هرچه زودتر به لندن بياييد....“ اين فورمولي بود كه ما براي بسياري از دوستان آماده ميكرديم تا در زمان خروج از شوروي با مشكلي برخورد نكنند. هركدام از ما تنها اجازه خروج از شوروي براي مسافرت به كشور معيني را ميتوانستيم دريافت كنيم. وليكن ويزاي كشور مربوطه را يا در سفارت آن كشور در مسكو مي بايست ميگرفتيم، و يا مثلا پس از رسيدن به كشور مقصد. اين نكته اي بود كه مسئولين مرزباني شوروي از هر مسافري سوال ميكردند. و از آنجائيكه متن تلگرام ارسالي به انگليسي نوشته ميشد، مسئولين مرزباني به خودشان زحمت زيادي نميدادند و آنرا بعنوان مدرك گرفته و خود را از پاسخ گوئي در امان نگه ميداشتند.

صبح بيست و يكم آگوست توانستيم آن خانوم را به فرودگاه پروازهاي خارجي رسانده و خوشبختانه بدون اينكه مشكلي پيش بيايد، بليطي تهيه و اونو از مرز بگذرونيم. حال شوهرش مانده بود و من و دوست ديگرم. با هم به سفارت افغانستان رفتيم تا براي دريافت ويزا از سفارت آلمان، تائيديه اي از آنان بگيريم. دوست كلمبائي ما پيشنهاد كرد كه در اين فاصله به برخي از دوستانش كه در دانشكده پاتريس لومومبا به تحصيل مشغولند، سري زده و بعد در هتل يكديگر را مي بينيم و براي گردش شبانه به شهر ميرويم.

دريافت تائيديه كار زيادي نداشت. و پس از بيست دقيقه من و دوستم، همه مدارك مورد نياز رو در دست داشتيم. با هم سري به مركز شهر زده و از مركز مخابرات مسكو با تاشكند تماس گرفتيم. در آنجا متوجه شدم كه يكي از دوستان كه براي تحصيل در مسكو زندگي ميكرده، در به در دنبال ماست. بهرحال آدرس هتل را در اختيار دوستان تاشكندي گذاشته و خودمان براي سبك و سنگين كردن امور روزمره در شهر مسكو، در خيابانها سرگردان شديم.

جمعيت زيادي دورادور تانكها رو گرفته بودند. يكي از افسران جزء افشاء كرده بود كه تفنگهاشان مسلح به فشنگ نيست و آنها صرفا براي نمايش به مركز شهر آورده شده اند. روي تانكها دختران و پسران جوان نشسته بودند و با سربازان از هر دري صحبت ميكردند. تجربه خاصي بود. سربازان كه از محيط دلزده پادگانها بيرون آمده بودند، سوكسه عجيبي در بين دختران و پسران پيدا كرده بودند. صداي قهقهه خنده در هرگوشه اي بگوش ميرسيد. خيابان ماكسيم گوركي ،محل اتصال ميدان پوشكين و ميدان سرخ ، مملو از جمعيت بود و بهمين دليل اياب و ذهاب ماشينها در اين خيابان منع شده بود. همچنين در اواسط اين خيابان محل كنگره اتحاديه هاي كارگري قرار داشت كه در جلوي در آن تعداد زيادي از كارگران بصورت كپه هاي بزرگي در حال بحث و فحص در مورد قضاياي اتفاقيه بودند. ضمناً راديو ” سوابودا“ – راديو آزادي – كه با كمك برخي از خبرنگاران روشنفكر برپا شده بود، گزارشات مستقيمي از تصاميم بوريس يلتسين براي مقاومت در برابر كودتا گران ميداد. از سوي ديگر، تركيب ” حزبولاتوف، روتسكوي و يلتسين“ تركيبي بود كه براي بسياري از مردم، خود نمود آزادي و دموكراسي بود. حزبولاتوف ، رئيس كنگره اتحاد شوروي بود، روتسكوي معاون وزارت دفاع و ژنرالي كه در افغانستان مدتها زنداني مجاهدين بوده و بيش از صدها مجاهد زنداني را با او تعويض كرده بودند، و بنوعي در بين مردم قهرمان مبارزات انترناسيوناليستي ، كه در عين حال نظرات ويژه اي در مورد اشتباه فاحش شوروي در دخالت نظامي در افغانستان در مجلس سراسري اتحاد شوروي مطرح كرده و بطور كلي به عنوان انساني شجاع شناخته شده بود. و بوريس يلتسين نيز كه بعنوان رئيس جمهوري فدراتيو روسيه پذيرفته شده بود... خلاصه اين تركيب، همه ترديدها را كنار ميزد. در اين زمينه كه كودتا طبعا يك عمل ارتجاعي بوده است.

در هرگوشه و كنار افرادي را ميديدي كه با ماژيك روي تكه مقوايي نوشته بودند: مرگ بر خونتا. اينكه خونتا كي بود، هيچ كس هيچ ايده اي نداشت. تنها تجربه آنها در درك حوادث اين دوران، تجسمي عام از تحولاتي بود كه در شيلي روي داده بود و آنها رفتار حزب، نظاميان و باند دولت روي كار را مساوي با عمل پينوشه ميدانستند. و خود همه اين گونه اطلاعات را از طريق تلوزيون شوروي و يا تحت تاثير اميال انترناسيوناليستي فرا گرفته بودند.

شوق ويژه اي در من و دوستم وجود داشت. ما خود را در خيابانهاي ايران و در تحول شورانگيز انقلاب ايران حس ميكرديم.

صف مك دونالد، بيش از بيش بزرگ بود. مك دونالد بمثابه سمبل كشورهاي آزاد و اشتياق آزادي در شوروي، محل تجمع بسياري بود. بيش از يكساعت بايد در صف مي ايستادي تا غذائي را در چند دقيقه به دستت ميرساندند. و براحتي ميتوانستي در چهره خريداران بنگري كه چگونه از اين سرعت عمل لذت ميبرند. و كمترين احساسي از انتظار در چشمانشان باقي نمي ماند. انگار همين افراد نبودند كه بيش از يكساعت در صف بوده اند.

چهره پوشكين ،در سمت راست مك دونالد و آن دست خيابان ، تداعي عجيبي از اين تناقض بود. چهره متفكر ش، انگار به همه اعمالي كه در حول و حوش ميگذشت، با ديده ترديد مينگريست. از سوي ديگر، بازار عكسهاي يادگاري با تصوير لنين، يلتسين و گارباچف بشدت گرم بود. مردم يلتسين را بغل كرده و عكس ميگرفتند و يا گارباچف را. روي سر لنين، نشاني از شاخ ميگذاشتند و عكسي كميك تهيه ميكردند.

در كنار مك دونالد ساختمان ديگري قرار داشت كه در طبقه بالاي آن دفتر حزب توده ايران بود. با دوستم سري به رفيق زماني زديم. زماني چهره اي داشت كه با قدمت ساختمان و حزب توده و دفترش از همخواني خاصي برخوردار بود. اولين تاثير صدايش، صداي گويندگان راديوي ملي بود. پس از چاق سلامتي، اشاره كردم كه سفارشي اونو آورده ام و در هتل هست. پيش از اينكه از تاشكند به مسكو پرواز كنم، زنگ زده بود و پس از صحبتي در مورد يكي از رفقاي حزب كه به تاشكند آمده بود و دادن اطمينانهاي لازم براي امور تداركاتي او، گفتم كه اگر چيزي از تاشكند ميخواهد، بگويد تا برايش ببرم. كه نه گذاشت و نه برداشت و گفت: فلاني، ما در اين مسكو هرگز رنگ خربزه هاي تاشكند رو نمي بينيم. از من بيشتر دخترم و خانومم هستند كه همه اش غر زده و ميگن: تو چرا از رفقاي سازمان نمي خواهي از اونجا كه ميان، سوغات خربزه بيارن؟ خلاصه، اگه ميشه ما رو پيش زن روسم و دخترم سربلند كرده و يه خربزه كوچيك برام بيار... من هم كه فكر ميكردم، انگار دارم هديه گرانبهائي به دختر زماني ميدهم و از اين طريق پلي ارتباطي با دختري كه احيانا به دليل تركيب زماني آذري و همسر روسش، از زيبائي هم برخوردار ميباشد، برقرار كرده و شايد شانسي را در اين زمينه بيازمايم!!! خلاصه داستان خربزه، زمينه ساز مناسبات بسيار خاصي بين من و زماني شده بود. از تو هم ميخواهم اين تجربه مرا هميشه آويزه گوشت كني كه اگه براي كسي هديه اي ميبري، در همان اولين ديدار بهش نده! چون بعد از دادن سوغات، ديگه ادامه آن رابطه چيز بي معني ميشه. مگه اينكه طرف بخاطر حضورت، مدام بگه: واقعا دستت درد نكنه .... اگر چه بيچاره زماني بدون اينكه چشمش به خربزه افتاده باشه، ده بار از زحمت من تشكر كرد!!!

وقتي به هتل برگشتيم تا پس از گرفتن دوشي و خوردن غدائي در ” استالوواياي“ آنجا ـ نام رستورانهاي دولتي و عمومي شوروي سابق ـ خودمان را براي گردش تحقيقي – انقلابي شبانه آماده كنيم، در سالن انتظار هتل با دوست مشتركمان برخورد كرديم. چهره خندان اين دوست، هيچ جاي مباحثه باقي نميگذارد. اگر چه ساعتي در انتظار بود، اما خود را با مصاحبتهاي مختلف با كارمند هتل و مسافرين هتل مشغول كرده بود. و به قولي به خودش فيضي هم رسانده بود. چون هنوز چند دقيقه اي نگذشته بود كه دختري به ما نزديك شده وگفت: آها! اينا دوستات بودند كه منتظرشون بودي؟ خوب حالا كدوم شما اسمش تقي هست؟ چون اون در حال صحبت در مورد تو، همه اش ميخنديد و مي گفت كه رابطه خوبي با هم داريد.“ من كه در برابر دوتا دوست ديگرم كه از تسلط مناسبي در زبان روسي برخوردار بودند، خجالت ميكشيدم به روسي صحبت كنم، به انگليسي گفتم: البته اين دوست ما به اين دليل از من خوشش مياد چون من فقط بايد به اون گوش بدم و اون مدام حرف ميزنه.... آخ دختراي روسي چقدر خوبند! عليرغم اينكه كلمه اي هم نفهميد، با اين همه لبخند شيريني روي صورتش بود كه شيريني اونو با هيچ نوع مواد شيريني نميشه مقايسه كرد. بالاخره دوستم توضيح داد كه موضوع از چه قراره و قرار و مداري كه براي گردش در مركز شهر، او را هم اگه مايل باشد ، با خودمان خواهيم برد.

بزودي مشخص شد كه نه تنها ساعات منع عبور و مرور رعايت نمي شود، بلكه حتي مسئولين مملكتي خود نيز مانده اند كه قدم بعدي شان چه بايد باشد. اصلا فكر نميكردند كه امور بدين گونه از دستشان خارج شود. ميخواستند كودتائي مردمي!!!؟؟؟؟ را پيش ببرند. اما با مقاومت همان مردم روبرو شدند. از سوي ديگر در آنسوي جبهه، ” دموكراتي!“ بود كه عربده هاي ديكتاتور منشانه ميكشيد. بهرحال اين معضل عجيب و غريب، انگار هيچ ربطي به اشتياق مشترك چهار تايمان نداشت كه اصلا وقت براي نوبت گرفتن و رساندن حرف خود به گوش بقيه پيدا نمي كرديم. صداي قهقه هايمان در خيابان تنها با يك دليل قطع ميشد و آنهم ديدن دختر يا دختراني زيبا بود كه بدون استثناء حرفي و صحبتي با اونها پيش مي كشيديم و بعد مجددا به همان صحبتهاي خودمان ادامه ميداديم.

باور كن كه قصد ما در بيان نكته هايي كه به دخترا ميگفتيم، آنقدر ساده و واضح بود كه عملا به مصاحبتي كوتاه و حتي چند جمله اي منتهي ميشد. و در آنجائيكه دور حلقه اي از جوانان روبروي دوماي روسيه قرار گرفتيم، نگاه و رفتار جوانان چه دختر و چه پسر به ما مملو از احساسي دوستانه بود. و تنها چند جمله توضيحي كه توسط دوستان داده ميشد، كافي بود كه ما را با چشماني نگاه كنند كه انگار تنها مبارزان ضد ديكتاتوري دنيا هستيم. و در همه جا براحتي در ميان اين حلقه ها جاي ميگرفتيم. عطش ديدن همه چيز و همه جا، باعث ميشد كه در يك جا بند نشويم. اشاره ما به اينكه ارتش معمولا وقتي با جمعيت زياد روبرو ميشود، بيش از پيش وحشت زده شده و دستش به تيراندازي نميرود، نكته اي بود كه با ابراز احساساتي هم روبرو ميشد. البته من فقط دارم ترجمه آن جملات را ميگويم. براي اينكه همه اينها نيز بمن توضيح داده ميشد.

راديوهاي ترانزيستوري عهد بوق كه بعضاً توسط مسافران به خارج از كشور تهيه شده بود، ميدان دار معركه بودند. صداي نامفهوم اين راديوها آخرين تصاميم و تحولات در محل پارلمان روسيه و يا اتحاديه هاي كارگري را بيان ميكرد. واكنش جهان خارج تنها و تنها توسط اين راديو ها به گوش مردم ميرسيد. با صدائي بسيار خفه و ناروشن.

بهرحال شب گرديمان به پايان رسيد. به هتل برگشتيم تا خود را براي صفي جديدتر و روزي ديگر آماده كنيم، روزي كه بايد به سفارت آلمان غربي رفته و خارج از نوبت عادي ـ كه خود نيز هميشه صفي را شكل ميداد ـ ويزاي سفرمان به آلمان را بگيريم.

انگار كودتاي شوروي ميبايد ضربات بعدي رو هم به ما وارد ميكرد. صبح كه خواستيم از هتل خارج بشيم، هنوز رستورانش باز نبود. بهمين دليل از كيوسك داخلي رستوران، كه غداهاي مانده و شير و ماست پاكتي و ..ميفروخت، يك پاكت ماست خريديم و بيسكويتي كه شور بود. فروشنده نون نداشت و گفت كه تا ساعتي ديگه ميارن. و ما هم براي اينكه بتونيم سروقت به سفارت رسيده و نوبت مناسبي بگيريم، ناچار بوديم كه عجله كنيم. شايد جلوي سفارت ـ كه حالا با استفاده از سفارت آلمان شرقي، محوطه بزرگي رو در اختيار داشت ـ دكه اي پيدا بشه كه اين خيل منتظران دريافت ويزا رو سرويس بده.

همينطور كه آخرين تكه از راه رو پياده بسوي سفارت ميرفتيم، با دست بدست چرخاندن پاكت ماست، و در اوج خنده و شوخي، صبحانه مونو صرف ميكرديم. ميگم: از تجربه كردستان اين تو ذهنم مونده كه ماست ميتونه ساعتها جلوي گرسنگي رو بگيره. حالا ما كه معلوم نيست كي از كارمون خلاص بشيم، اين ماست حتما كمكهاي لازم رو بما ميرسونه.

دوست همراهم، و يكي ديگه از بچه ها كه توده اي بوده و در آن زمان در يكي از جمهوريهاي شوروي درس ميخوند و با استفاده از روش ما قصد داشت براي اولين بار به آلمان بره، چشمشون زياد آب نمي خورد. ميگفتند بعيده كه سفارت بما ويزا بده. من كه تجربه دريافت ويزا در سال قبل رو داشتم، خيلي اميدوار بودم. بهرحال خوبي پاس افغاني ما در اين بود كه در آنجا ما رو بعنوان ماموران دولتي معرفي كرده بودند و براي سفارت آلمان اين امر بمثابه رعايت روابط ديپلماتيك بود، حتي اگه دولت مربوطه دولت نجيب باشه كه بهرحال اونا رابطه معين و محدودی باهاش داشتند.

ورود به داخل سفارت، آنچنان هم ساده نبود. دارندگان سفارش نامه هاي مختلفه، چه شركتي و يا سفارت خانه اي آنقدر زياد بودند كه ميبايست پيه ساعتها انتظار رو به تن ماليد. و اين حتي با آن گروه از افراد كه متقاضي معمولي ويزا بودند هم فرق داشت. بالاخره از شانس ما يكي از مامورين جلوي درب سفارت آلمان براي ايجاد سهولت بيشتر، وارد معركه شده و از افراد سوالاتي ميكرد. وقتي به انگليسي توضيح دادم كه معرفي نامه اي هم از سفارت دارم كه ميبايد براي كاري بسيار مهم در سفارت افغانستان به بن بروم، منو از صف خارج و با خود به داخل محوطه سفارت برد. وقتي به اوراقم نگاه كرد، متوجه شد كه نام دو نفر ديگه هم هست و خواست تا اونا رو هم صدا كنم. خلاصه ما سه تا خوشحال از اين شانس غير منتظره، بطرف بخش صدور ويزا رفتيم. من كماكان تاكيد ميكردم كه ميبايد اينو به فال نيك گرفت. و آن دو كماكان بدبين بودند.

بهرحال وقتي به سالن مربوطه رسيديم، متوجه شديم كه يك باجه مخصوص براي وضعيت هاي استثنائي گذاشته اند. با اينهمه وقتي اوراق مربوطه رو پر كرده و به باجه فوق مراجعه كرديم، پس از حدود نيمساعت بررسي و كنترل پاسپورتهايمان، نامه ها و دعوت نامه ها ، و عليرغم ويزايي هم از سال قبل كه در آنجا تمديد كرده بودم، مسئول مربوطه با معذرت خواهي گفت كه به دليل وضعيت پيش آمده در مسكو نميتواند ويزا بدهد. اما براي اينكه دريچه اين بحث رو كاملا نبنده، گفت: شما ميتونيد دو ماه ديگه به سفارت مراجعه كنيد، در آن وقت حتما اوضاع اينجا هم دقيقتر خواهد شد و حتما به شما ويزا ميديم.

هيچ توضيحي نميتونست مسئله رو حل كنه. و هيچ چيزي هم نميتونست منو تسكين بده. هم مسافرت به آلمان و شركت در كنگره ماليده شده بود، و هم تمام برنامه ريزيهائي كه براي ادامه زندگي خودم قرار بوده كه پيش ببرم. بهرحال براي محكم كاري ورقه اي رو از مسئول باجه گرفتم كه مجازم در مراجعه بعدي خارج از نوبت وارد شوم.

تمام مسير برگشت تا هتل محل اقامت مان رو آن دو مي خنديدند. انگار خودشان سهيم نبودند. و هي ميگفتند: سختي هاي كار تموم شده، فقط مونده بريم ويزامونو بگيريم.... اين حرفي بود كه من در مسير هتل تا سفارت چند بار گفته بودم. حالا برام دست گرفته بودند. از اين بدتر، دوستي كه با من از تاشكند اومده بود، ميگفت: حالا مسافرتمان هيچي، تو با چه روئي ميخواي اين چمدونو دوباره به تاشكند برگردوني؟ گفتم: كمترين چيزي كه ميتونم بگم اينه كه به اندازه وزن دوتا خربزه، سبك تر خواهد بود!!

همسفر تاشكندي ام، كه خيلي سبكبار به اين سفر آمده بود و انگار از همان تاشكند به اين سفر هيچ اميدي نداشت، در اولين فرصت از دفتر آيروفلوت بليطي تهيه كرد كه ميتونست غروب همان روز به تاشكند پرواز كنه. من هم با قراري كه با دوست دانشجويم بسته بوديم، تصميم گرفتم كه چند روزي در مسكو مونده و بعد به تاشكند بروم.

غروب همان روز، وقتي كه دوست تاشكندی، بطرف فرودگاه داماددوا (domodedeva) رفت، من و دوست دانشجويم تصميم گرفتيم براي گردش به مركز شهر برويم. درست جلوي در هتل، فهميديم كه دولت ويژه اعلام كناره گيري كرده و پيش از آن دستوري كه تمامي واحدهاي ارتشي به قرارگاهها برگردند. همزمان اعلام شد كه گارباچف نه تنها سالم هست، بلكه ممكن هست تا چند ساعت ديگه به مسكو برگرده. انگار تمام اين كودتا براي اين بود كه ما ويزا نگيريم و بعدش دوباره روال رو به حالت عادي برگردونند.

با اينهمه خوشحال از حالتي كه پيش آمده بود، بدون توجه به اين نكته كه وضع حزب بگونه اي خواهد بود كه در ساختار اصلي حكومت باقي بمونه يا نه، براي شركت در شادي مردم، بسوي ميدان سرخ رفتيم. تا با قدم زدني در خيابان كالينين كه شب قبل بين تظاهركنندگان و برخي از واحدهاي نظامي برخوردهائي پيش آمده بود، محل درگيري رو از نزديك ديده و دقيقتر متوجه بشيم كه بالاخره چند نفر كشته شده اند. در واقع تلخي عدم دريافت ويزا، با امر ديگري پر شد . ميتوانستيم حسابي در شهر گشت و گذار كرده و حالي كرده باشيم. كمترين سودي كه بهرحال نصيبم شده بود، اين بود كه با صدور اجازه خروج از شوروي براي آلمان غربي، مجاز بودم كه از بانك مركزي ازبكستان حدود 500 مارك آلمان با قيمت دولتي دريافت كنم كه حدود ده برابر خريد آن ميشد.

حال مشكل ديگه اي هم در برابرم سبز شده بود. بخاطر نزديك شدن پايان مهلت اقامت من در مسكو، ميبايست به فكر جائي ديگر و تمديد اقامتم باشم. و براي اينكار ميبايست تمام سيكل قبلي براي پيدا كردن جائي در هتل را از اول پيش ميبردم. بهرحال باكي نبود. خوشحالي عمومي عمدتا بدين گونه بود كه همه از دست شرائط اضطراري خلاص شده و به كار قبلي خودشان برگشته بودند. حالتي كه بخاطر سالها تداوم خود به بخشي از كاراكتر مردم تبديل شده بود. و حال شرائط ويژه رفتارهائي رو طلب ميكرد كه بالاخره كسي نميدانست كه آيا بايد كسي بهشان ياد بدهد، يا خودشان هركاري رو انجام دهند؟ و اين شامل حال ما هم ميشد .كار ما رو بي دغدغه انجام ميدادند.

در سالن انتظار صليب سرخ متوجه شديم كه مسئول بخش ايران، مشغول هست. پيره زني را ديدم كه در سالن روي مبلي نشسته و وقتي از صحبتهاي من و دوستم متوجه شد ايراني هستيم، چهره اش گشوده شده و ابراز خوشحالي كه چقدر خوب شده لااقل يه ايراني رو تونسته اينجا ببينه. البته مسئول بخش ايران تا حدودي به فارسي آشنائي داشت. اما بهرحال پيره زن عملا نميتونست حرفش رو به اون حالي كنه.

دوست دانشجويم، مثل فرشته اي از آسمانها فرود آمده علت انتظار پيره زن رو پرسيد. و در چشم بهم زدني چنان خودش را در كنار پيره زن حس ميكرد كه نزديك بود تمام ساختار حزب توده و اينها رو رويهم بريزه! قضيه اين بود كه اين خانم مسن با پروازي از ايران به بلغارستان آمده تا با كمك رفقاي حزب به آلمان غربي برود. اما در آنجا بخاطر مشكلات معيني تصميم گرفته شد كه اونو به مسكو بفرستند. با پروازي بين المللي كه به قيمت دلار بود، به مسكو آمده و در يكي از هتلهاي گرانقيمت با پرداخت دلاري در مسكو، جائي گرفته بود. حدود 150 دلار پول داشت كه برای يك شب از ازش 100 دلار گرفته بودند. حتي يه كلمه زبان خارجي نميدانست و وقتي بيشتر صحبت كرديم، معلوم شد همشهري من و ساليان طولاني همراه حزب بوده است. بيش از ده سال در آلمان شرقي و بلغارستان و ...زندگي كرده و بالاخره حدود 30 سال پيش به ايران برگشته تا با ارثيه خانواده اش زندگي كنه. مسئولين هتل به صليب تحويلش داده بودند تا نه تنها كرايه دو شب بعدي اقامتش رو از صليب بگيرند، بلكه از شر چنين ميهماني خلاص بشن. از سوي ديگه ” زماني“ هم گفته بود كه : بابا اينجا كودتا شده و كسي به كسي نيست، من كه هيچ كاري براي تو نميتونم بكنم. تازه ويزاش هم ترانزيت بود كه ميبايست دو روز پيشتر شوروي رو ترك ميكرد. بالاخره با مذاكرات "زماني" با مسئولين صليب، تونست توي همان هتل براي يك شب ديگه جا گرفته و بليط برگشت رو براي پرواز به صوفيه اوكي كنه.

وقتي زماني روز بعد به هتل مراجعه كرد تا اونو به فرودگاه برسونه، متوجه شد كه با كمك يكي از نظافت چيهاي هتل فرار كرده و مجددا به صليب آمده تا از شوروي تقاضاي پناهندگي كنه. و اصرار ميكرد كه اصلا مايل نيست زماني رو ببينه و مايله با كميته بين الملل احزاب برادر صحبت كنه.

مسئول بخش ايران از ما خواست كه كاري بكنيم. تائيديه اي از صليب به نام خودم گرفته و در هتلي ديگر اتاقي گرفتم. مجاز بودم كه از اتاق مشتركم با دوستم، در هتلي ديگر براي دو روز ديگر نيز استفاده كنم. پيره زن را به هتل برده و با صاحب آنجا صحبت كردم كه ميخواهم استراحت كنم و هيچكس مزاحم من نشه. و توانستم پيره زن رو اسكان بدم. اين محل رو براي ده روز كرايه كرده بوديم و تمام پولشو هم همان روز اول پرداخت كرديم تا هيچ مشكلي پيش نياد. با يكي از دوستان بلوچ كه در همان هتل براي سه هفته جا گرفته بود، صحبت كرده تا در مورد غذا و اينها هواي پيره زن رو داشته باشه تا ما خودمونو برسونيم.

داستان اين پيره زن شوريدگي ويژه اي بود كه باعث ميشد، ساعتها در كنارش نشسته تا به رشتي با من حرف بزنه. ميگفت: نميدوني چقدر خوشحالم. تصور اينكه توي مسكو و اونم با يه رشتي برخورد كنم و بتونم رشتي حرف بزنم، حتي در آرزوهايم هم نمي گنجيد. ...

البته بيشتر از اينها همان مصاحبت بود كه برايش اهميت داشت و اين مصاحبت ويژگي ديگري نيز داشت. تمامي موضوعاتي كه مطرح ميكرد، پيوند مناسبي با هم نداشتند. از دو كتاب صحبت ميكرد كه در ايران نوشته بود و بدليل عدم دريافت اجازه چاپ، گم و گور شدند. ازدواج نكرده بود. ميگفت در دوران جواني دوست پسري داشتم در لايپزيك كه به آلمان غربي رفته بود و از او هم خواست كه به آلمان غربي برود. و او كه دو ماه به آلمان غربي رفته بود، عليرغم دريافت اجازه اقامت، اين كارش را خيانت به احزاب برادر دانسته و بسرعت به آلمان شرقي برگشت. حزب براي تسهيل و تغيير روحيه، اونو به صوفيه فرستاد تا در دفتر حزب با ساير رفقا همكاري كرده و يا احيانا به رشته اي دانشگاهي مشغول شود.

بهيچ وجه باور نميكرد كه در شوروي كودتا شده و حزب كودتا كرده و اينكه هيچ دفتری تحت عنوان احزاب برادر در كار نيست و ... همه اين امور را بهانه جوئي هاي "زماني" دانسته و ميگفت بخاطر تنبلي و كرختي اش، مايل نبوده كمك كند.

بهرحال تمام عمرش را تنها زندگي ميكرد و در محيط زندگي خود در ايران نيز تنها و گوشه گير مانده بود. وقتي عكسي از خود را از دوره اقامتش در آلمان غربي بمن نشان داد، اشك توي چشمانم جمع شد. زيبائي خيره كننده او قلب را به لرزه در مي آورد. تنها چيزي كه از آن زيبائي مانده بود، چشمانش بود كه مهرباني از آنها موج ميزد. در طي آخرين سالهاي اقامتش در ايران، به دين نيز كشش پيدا كرده بود. و بهمين دليل گاها احساس ميكرد كه بايد برخي امور حجاب و امثالهم را رعايت كند. فقط وقتي منو ميديد، ميگفت: زاي جان، تي پالو من اينقد راحتم كه هچين مي زاكه ماني. ولي تي رفقان پالو؟ شايد اشان بگيد كه ا پيله كي زناي، خجالت نكشه، ايتا دستمالا امرا خو رويه نگيره... ـ پسرم، پيش تو من خيلي راحتم، انگار تو بچه مني. اما فكر نميكني كه دوستات ممكنه بگن: زن به اين مسني خجالت نمي كشه، موهاشو همينطوري بدون روسري ول كرده.... ميگفتم: مادر جان اينها همه كمونيست هستند و از اين حرفها مبادا پيش اينا بزني. چون اينا كه مسائل رو اينجوري نمي بينند..

بهرحال قصه اون بدون كمك "زماني" حل شدنی نبود. من كه پس از دو روز مجبور شده بودم، اتاقم در هتلی دیگه رو تحويل بدم، بالاخره در همين هتل تونستم با دوبرابر قيمت، اتاقي كرايه كرده و نگه داري روزانه پيره زن رو به عهده بگيرم. ويزايش رو براي دو هفته تمديد كرديم و "زماني" نيز با دفتر حزب در صوفيه و آلمان تماس گرفت تا با استفاده از بليط برگشت به صوفيه، مسائل جابجائي اونو به آلمان و استفاده از سوابق زندگي اون در آلمان شرقي و غيره، كاري كنند كه بتونه در آلمان بمونه. تراژدي قضيه اين بود كه نه بازماندگان آلمان شرقي و گذشته حزب همونائي بودند كه او مي شناخت، و نه كسي را در ايران داشت. انگار در زندگي او كه بيش از بيست و اندي سال رو تنها گذرانده بود، تنها من و رقيق دانشجويم بوديم كه احساسي از نزديكي خوني و فاميلي رو براش تداعي ميكردیم. بارها از من خواهش كرد تا به تاشكند بياد و همونجا يه گوشه كناري زندگي كنه. وليكن چون خودم برنامه خروج از شوروي رو داشتم، دلم نمي اومد كه اونو تنها در تاشكند رها كنم.

بالاخره صبح يكي از آخرين روزهاي ماه آگوست، "زماني" با ماشين حزب به هتل آمد و با خواهش از من، كه حضور من ميتوانست ترديدهاي پيره زن نسبت به "زماني" رو تخفيف بده، بسوي فرودگاه شرميتوا رفتيم. و او، با چشماني پر اشك، ميگفت: ياد تو را بعنوان تنها فرزندي كه هميشه آرزويش را داشتم ، با خود حفظ خواهم كرد....

هيچگاه نفهميدم كه بر آن پيره زن چه گذشت و حزب بالاخره چه کاری برایش انجام داد...

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

ایران گلوبال

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.