رفتن به محتوای اصلی

مادرم رفت!
04.08.2010 - 07:25

آن دردانه عزیز!

از آن تیر و مرداد خونین 1367 که مادر نفس می کشید تا این مرداد که دیگر نفس نمی کشید.

تابستان 1367 بود و مادر پس از ماهها تلاش اجازه یافته بود تا به ملاقاتم بیاید.

ملاقات هفته ای یکبار ساعت ده شروع می شد ، زندانها می رفت تا قدری آرامش نسبی خویش را تجربه کند.

هنوز فروغ جاودان !! و مرصاد!! در بیرون آغاز نشده بود هم فروغ جاودانه ای ها و هم مرصادی ها جوانان میهن را در گروگان خویش داشتند.

مسئولین زندان مجبور بودند به جهت حجم بالای ملاقاتی هایم و از طرفی ته مانده ی احترام سابق به خانواده یمان تمام سالن ملاقات را خالی کنند تا خانواده ی بزرگمان در آن فرصت کوتاه از پشت سیم توری ملاقاتم کنند.

مادر اما ساعت شش صبح با توشه هایی فراوان برای هم بندیها و هم اتاقی هایم جلوی درب زندان شهر چمباتمه می زدتا زمان ملاقات فرا رسد .

نگهبانان و برخی از مسئولین زندان او را خیلی خوب می شناختند، بعضی از آنها که آشنا تر بودند به او می گفتند شما که می دانید ملاقات ساعت ده شروع می شود، چرا این هنگام می آیید؟

و مادر کوتاه به این جملات بسنده می کرد: مگه من اینجا مزاحمتان هستم؟ همین که من اینجایم احساس می کنم در کنارش و در کنار دیگر بچه هایم هستم.

مادر عادت نداشت زیاد بگوید، زبان اصلی در چشمانش بود آنزمانی که عمیق در چشمان مخاطب خویش خیره می شد .

نگهبان آشنایمان هر از گاهی حرف های مادر را به من انتقال می داد من درد می کشیدم از این همه درد مادر و مادران انبوه میهن که به همین حد اقل های دیدار اینچنینی عزیزانشان بسنده می کردند و امیدوار بودند که فرزندانشان زنده اند و نفس می کشند.

مادرم رفت !

او همه ی دلخوشی هایش همین دیدارها بود ، از او خواهش می کردم که به همراه جمع بیاید ولی میدانستم که قادر به درک او نیستم.

خانواده ی بسیار بزرگ و پر جمعیتی داشتیم ، و مسئولین زندان خانواده ام را به جهت موقعیت اجتماعیمان خوب می شناختند و همین ته مانده ی احترام سابق شان به این خانواده می توانست در این حبس و زندان فواید زیادی را نسیب من سازد و یکی از این فواید همین خلوت کردن سالن ملاقات برای جمعیت انبوه ملاقات کننده هایم که گاه به چهل و پنجاه نفر می رسید.

پایان ملاقات اتاق ها و بند زندان حال و هوایی دیگر پیدا می کرد و زندان از نظر مواد غذایی و .... کاملا تا چند روز تامین بود.

مادر در این رفت و آمد ها کم کم به مرکزی برای دلجویی از دیگر مادران و همسران و فرزندان زندانیان مبدل می شد.

بسیاری از آن داغ دیدگان به خانه اش راه یافتند و مادر همراهشان می شد و به سهم خویش مرحم زخم های انبوهشان .

مادرم رفت !

و آیا من قادر خواهم بود تصویرگر ناچیزی از همه ی آن رنج های عظیم مادر و دیگر مادران آن سالهای سیاه و ابری میهن باشم.

مادر روستایی بود و درس ناخوانده و ملا نا دیده ولی خود به خود ملا بود و بس درس خوانده و سرد و گرم فراوان چشیده. مادر صبور بود و پر حوصله و پر توان .

آنزمان گاه پیروزی انقلاب بهمن و ماههای پر شور و پر نشاط پس از پیروزی همیشه سفره اش گشاد بود و بزرگ و هر روزه مهمانان فراوانی را به جان پذیرا بود .

بچه هایش هر یک برای خودشان دوستان فراوان و جلسات و رفت و آمد های دائم و همیشگی در آن خانه جریان داشت و همه در خانه ی مادر بودند و مادر همه ی آنان را بچه های خویش می پنداشت و به همه خدمت می کرد.

او ذره ای اهل شکوه و شکایت نبود ، همه دوستش داشتند و در کنار مهر سرشار مادر و آن خانه ی آفتابی آرام می شدند و انرژی می گرفتند.

مادرم رفت !

مادری که هیچ گاه تا روزهای رفتنش درب حیاط بزرگ آن خانه ی آفتابی را چه شب و چه روز نمی بست و چون قلب مهربان و گشاده اش همیشه باز بود و پناهگاه همه ی آنانی که پناه می خواستند .

اجاق خانه ی مادری همیشه گرم بود و سماور همیشه در جوش و خروش و چای تازه آماده .

همیشه چندین برابر ظرفیت اهالی ثابت خانه غذا می پخت تا مهمانان بی غذا نمانند هر چند که آنها خویش را در آن خانه ی بزرگ آفتابی مادر مهمان و غریبه حس نمی کردند .

مادرم رفت !

قلب فروزان و مهربانش پس از طی یکسال بیماری سخت از کار افتاد ولی چشمانش همیشه در انتظار تازه واردانی که از راه برسند و پذیرایشان باشند.

مادر در آن ماههای بیم و امید تیر و مرداد 1367 نگرانیش همیشه قوی بود، نگران جان عزیزانی که داس مرگ اهرمن درویشان کند ، مادر در آن مرداد خونین وقتی عزیزان و فرزندان شریف میهن دسته دسته درو می شدند مرا در کنارش داشت ولی در مرگ آن عزیزان آه می کشید آهی جانسوز و جانسوز و سرش را تکان می داد .

مادر اهل لعن و نفرین و دشنام نبود ، نه اهل گلایه بود و نه اهل دعا و ردا و مسجد و سجاده، فقط سر تکان می داد و آه می کشید.

مادرم رفت !

وهمه ی آن مهمانان سالها و ماههای مادر از اقصی نقاط کشور برای ادای احترام به مادری که جز احترام به نوع انسان چیز دیگری را نمی شناخت .

او ورای همه ی تضیییقات و جبر زمانه ی پر درد عمل می کرد و مختصات زمانه ی پر درد و رنج را بی هیچ هیاهو و جار جنجال معمول در می نوردید و به قید و بند های زمانه ی تحمیلی با احترام بی اعتنا بود.

او بیش از هر کسی یار و غمخوار همه ی بی کسان، بی پناهان، گرسنگان، تهیدستان و سیلی خوردگان بود .

براستی مادر خالص بود و بی ریا ، چشمه ای زلال و گوارا ، صاف و صاف و صاف، درون و بیرونش کاملا یکی بود.

آه.... مادرم رفت، آن دردانه ی عزیزم.

مرداد 1389

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

ایران گلوبال

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.