رفتن به محتوای اصلی

جان (11)
03.03.2012 - 19:33

آری دیوانه بودم دیوانه تر شده ام. اما تو، همواره بیخبر میایی و بیخبرهم میروی. بمان... !
چرا سالها؟ یک عمر، دو عمر، نه، برای همیشه بمان ! هنوز که هنوز است برایم کشف و معنی نشده هستی. دوست دارم این مه غلیط که بر چهره ات نشسته زدوده بشود.
تا کنون هرچه از سایه ها، از خواب و بیداری و رؤیاهایم سراغت را گرفته ام تنها رد پایی از تو دستگیرم شده است. در حالیکه با من زندگی میکنی و با تار و پودم در هم آمیخته ای. چرا چهره نمی نمایی و مدام درمه فرومیروی ؟
مثل خواب میایی و مثل رؤیا ناپدید میشوی. دیگر رفتنت برای چیست؟ میدانی فقط کابوسهایت را  میگذاری برایم باقی بماند! 

روزها قاطی طلاییها هستی.تنها شبهاست که گاه بگاه پیدایت میشود. مثل حالا که گوشه اتاق مقابل میز تحریر سرت را انداخته ای پایین و داری چیز مینویسی. یک اتاق فاصله داریم. نمیتوانم نزدیکت بشوم، با هر گامیکه برمیدارم یک اتاق از من فاصله میگیری!خیلی کم حرف میزنی . شاید آنچه میگویم نمیشنوی.
بهرحال، بوکشی ها و فریادها در شهر ادامه دارد. دورا از اندیشه هایت ، پولاد از غیر ضروری بودن پیوندها، سخن میگفتند. گلنار نمیداند چکار بکند. راژان از اندوه ویران است. اولدوز و لپن و تهمین با علاقه کار میکنند؛ و دیگران و دیگران، همه با وضعیت موجود درگیراند. گرانی و بیکاری و فقر، تبعیض و جهل و خرافه بیداد میکند. آبها پشت سدها خفه، و آرتیمیا در حال مرگ است. بوکشان راه درهم آمیختن مردمان گوناگون را - با دادن بعضی امکانات زندگی -عمداً هموار کرده اند تا با درگیریهای داخلی نتوانند به کار رفع تبعیض و بی عدالتیها بپردازند. آنان گاهی ترا در چنگ بوکشان و گاهی درمیان خود جست و جو میکنند.

«فقر و فلاکت. ایجاد اختلاف بین مردمان . کار شان خوب پیش رفته.»
«راه حلش چیست؟»
« شکستن نظم موجود. رفع تبعیض و بی عدالتیها. حل اختلافات با صحبت و دوستی.»
« وقتی نظم مسلط میشکند قدرت برتر پای صحبت نمینشیند.»
« منبع قدرت در هر دو سو مردم اند. باید از همین حالا مردمان را برای صحبت و دوستی آماده کرد. در غیر این صورت شکست در انتظارهردو طرف است.»
«میخواهم مثل گذشته پیشت بنشینم...نه، به چشمانم نگاه نکن. چون از من دور میشوی . نمیتوانم به دنبالت بیایم. فقط میخواهم پیشم بمانی و حرف بزنی . هر چند که لحن صدایت را نمیتوانم به خاطر بسپارم.همانطور که لحن و قیافه و صحنه های زندگی هیچیک از دوستانم را درست به خاطر نمیاورم. انگار هیچوقت آنها را ندیده ام...امید؟ نه، امیدی به دیدارشان هم ندارم... ببخش که سئوال مسخره ای به ذهنم رسیده ، چطور میتوانم ترا بشناسم؟»

« زمان را حس نمیکنم. همواره با آدمها بوده ام . مقبولم ، ولی تنها با بعضی ها میتوانم زندگی بکنم. درکوه و دشت و آب ، در خانه و خیابانهای پراذعام با زن و مرد، کودک و جوان، همراهم. خانه ام بین امید و کابوسهاست. هر که پای به آنجا بگذارد مدتی با من زندگی میکند. از آن کسی نیستم به خودم تعلق دارم.مثل کوهی میمانم که به هیچ کوه دیگری تکیه ندارد. همه صدایم میکنند ولی من تنها به بعضی ها میتوانم پاسخ بگویم ، شیفته کسی یا چیزی نیستم . همواره در حرکتم. آمد و شد زندگی من است. نامم همانست که مردم میگویند. هر چند که کلمات مختلفی به کارمیبرند.»
« نوشته های زیادی به نام تو وجود دارد چه چیزها واقعاً از آن توست؟ »
« هرآنچه که در حل مشکلات یاری میدهد مورد تأیید من است.»
«گفتی شیفته ، این شیفتگی چه آتشی ست که به جان انسان افتاده؟»
« ارتباط است . بین دوست داشتن و دوست داشته شدن.گلزار ی ست، بین ذوب شدن و نشدن. اگر ذوب بشوی نابودی و اگر نشوی بیرونی.پیوند و ارتباطی ست متعادل بین شدن و نشدن؛ واعمالی ست از یک سو مستقل و از سوی دیگر جمعی.انگار کوهی ست - روییده برزمین - که به هیچ کوه دیگری تکیه ندارد. تنها زمین بستر و تکیه گاه آنست ، و علت وجودش.»
« چرا عاشق کسی یا چیزی نیستی؟»
« شیفتگی کار انسانها ست.»
« تو با مقولات ماوراء الطبیعه چه ارتباطی داری؟»
« هیچ. من دوست آن انسانی هستم که پای به خانه ام میگذارد و بُعد تنهاییش را درمینوردد.»
«با توضیحی که از دلباختگی میدهی ترا شیفته مییابم.»
« این به خودت مربوط است.»
« من ترا میبینم، صدایت را میشنوم و گاهاً متقابلاً همدیگر را لمس میکنیم.بخوبی یادم هست که دراتاق نشیمن پشت به پای مبل راحتی روی فرش دراز کشیده بودم ، آمده و نشسته بودی روی مبل که یکهو با نوک پایت تکانم دادی. برگشتم نگاهت کردم ، تنم به تمامی لرزید! دفعه دیگر چهره ی خود را داخل صورتم کردی! فریاد کشیدم . گفتی میخواهی از حدقه چشمانم بیرون را ببینی! با ترس از اتاق بیرون پریدم و وقتی برگشتم رفته بودی ! نمیدانم چرا بعضی وقتها که وجودت را حس میکنم از ترس قالب تهی مینمایم. هیچ برایم روشن نیست بالاخره تو کیستی و چیستی؟»
« احساست واقعی ست. من دوست توام. اینکه شیفته ی منی یا گاهاً از بیم ات قالب تهی میکنی مسئله من نیست. چیزیست که تنها به خودت مربوط است. »
« آیا من بُعد تنهایی را طی کرده ام؟ »
« هنگامیکه کنار آبها ی « گؤله مزgöləməz» آواز میدادی طی کرده بودی : 
 باران با برف
 زمین با درخت
 پرنده با قفس
 اردکها کنار برکه با خواب
نسیم با خیزابها
 سخن میگوید.
 و من بی تو
 باتو سخن میگویم.
 صدای نمناکم را میشنوی؟

شبنم ها با گلبرگها
برگها با بوته ها
بوته ها باگوزن تنها و آشفته حال،
بچه آهو در راه ناهموار
درگیر با مِه صبحگاه
با نگاه پرسانم
سخنها میگویند بامن.
صدای نمناکشان را میشنوی؟

تنها نیستم،
دنیا در قلب من ست.
با برگها حرف میزنم
سردشان ست.
با گلها حرف میزنم
و دارم زبان آدمکها را یاد میگیرم.

خوبم،
من با تو
تنها نیستم
صدای نمناکم را میشنوی؟
با صدای تو حرف میزنم.

‏Yağış qarınan
‏yer ağacınan
‏quş qəfəsinən
‏ördəklər
göl qırağında           
                    yuxuynan                 

yelənti şehinən 
danışır                    ‏

‏ 
‏Və mən sənsiz
‏sənnən danışıram                   
‏?şehli səsimi eşidirsən

‏Şeh
‏gülyapaqlarınan
‏yarpaqlar 
‏güllərinən               
,‏kollar
‏yalqız          
‏kefziz                  
‏ceyranınan 
,‏ahu
‏çala-çuxur yolda
‏sobhçağının               
‏çən-dumanınan                            
‏ çoxlu sözlər diyillər mənə
‏sorqulu baxışımda                              
?‏şehli səslərin eşidirsən

‏yalqız dəyiləm
dunya ürəgimdə dir
‏yarpaqlarınan danışıram
!‏üşüyürlər                             
‏güllərinən danışıram
‏!və adamcaların dilin örgəniirəm

Gözəlim!‏
‏mən sənnən
‏yalqız dəyiləm                
şehli səsimi eşidirsən‏?
‏Sənin səsinnən
‏                  danışıram!                         

این سخنان تو نیست؟» 
«آری این ناله های من است. اما آیا تو آرزوهای «گولوشانgülüşan» راهم به هنگام فرار از ده به شهر شنیدی؟
زنان 
گرد و غبار مرا هم بزدایید
پرده پنجره
         طبق
              اگر نشد 
حد اقل رویه لحافی از من بسازید
نگاه کنید
زنگار گرفته ام
کپک ها را از سرم بزدایید
گیسوانم را شانه کنید
آنگاه 
   به شهر بفرستید
            برای خرید گل...
من 
و این شهر هم 
بیشتر به تنفس نیاز داریم

شما هم 
          لبخند بزنید
            لبخند بزنید
                     زنان 
لبخند بزنید 
زیز برف
            گل یخم را فراموش نکنید، 
                                      زنان
زنان
زنان

‏Mənim‭ ‬də hisimi alın qadınlar
        ‭ ‬Pərdə pəncərə        
                  ‭                ‬Taxta tabaq
                           ‭                         ‬Heç olmazsa yorğanüzü sanın məni‭!
 
Paxırlanmışam baxın‭!
        ‭           ‬Kifsəkləri başımdan atın‭!
                                     ‭                ‬Saçlarımı darayın‭!
Sonra da
        ‭              ‬şəhərə‭ 
                   gül almağa yollayın‭ ‬...‭ 

 
Mən də‭ 
bu şəhər də‭ 
                  ‭ ‬artıq nəfəs almalıyıq
 
Siz də
        ‭ ‬gülümsəyin
                  ‭ ‬gülümsəyin
                           ‭ ‬gülümsəyin qadınlar...

qar altında qar çiçəyini‭ 
unutmayın qadınlar               
                                                                 ‭                                   qadınlar
                                                                         ... ‭                                   ‬qadınlar

و وقتی برای عقد به همراه «آیاز Ayaz» ، دلباخته خود، به خانه ی آخوند معروف اورمو رفتند او گفت« خانم مهمان من . اما آیاز باید فردا با شاهدها بیاید» و فردا که او باز آمد، گفت 
«خانم زن من است. زنم را که نمیتوانم به عقد تو دربیاورم!»
«گولوشان و آیاز هر دو برای همیشه در خانه من ماندند! اما تو نمیتوانی بمانی ، باید به زندگیت برگردی. »
«زندگی؟ کدام زندگی؟ زندگیم همین است که هست.یک تف سربالا ! من به دنیا آمده ام که توی این مانداب مثله و قصابی بشوم - مثل خیلیها- به دست کرمهایی که ادعای مالکیت و قدرت دارند؛ و هر بار هم که سعی شده چیزی عوض بشود بیشتر در لجن فرورفته ایم.» 
«مانداب تربیتش ماندابی ست، و شناخت و نیرویش هم ماندابی. باید این پدیده ها دگرگون بشود؛ وگرنه تکرار پی درپی ماندابها حتمی ست.»
« در این گودال متعفن هیچ چیز عوض نمیشود فقط از لجنی به لجن دیگر در میغلتیم. »
« ‏ !susuzam. su istirəm. تشنه ام . آب میخواهم. »
« آبم قطع اس . باید بروم از بیرون تهیه کنم. فوراً برمیگردم.»
*
« دختر، اینجا چکار میکنی؟ لت و پار، خونین و مالین! کنار دیوار! »
«!‏susuzam! su! suتشنه ام!آب! آب!» 
«باید پزشک صدا کنم. الان آب هم میارند. »
*
« بد جوری ازش خون رفته بود! هیچ چیز نمیتوانست نجاتش بدهد!»
« حالا با این مرده رو دستم چکار بکنم؟ »
«مرده دیگر از آن کسی نیست. میبریم.» 
« میتوانم این شیشه آب را با خودم ببرم، پولش را میپردازم؟»
« نه! این آب برای مریض هاست.»
*
«‏!gəl!su gətirdim.ölü gəlin qucağimda بیا! آب آوردم. با عروس مرده رو دستم ... مثل خواب میایی و مثل رؤیا ناپدید میشوی. دیگر رفتنت برای چیست؟ میدانی ، فقط کابوسهایت را  میگذاری برایم باقی بماند! »

 

***

جان شیفته (1-5)

http://iranglobal.info/v2/node/415

جان شیفته (6-10)

http://iranglobal.info/v2/node/2022

جان شیفته (11)

http://iranglobal.info/v2/node/3497

ادامه دارد 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

آ. ائلیار
ویژه ایران گلوبال

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!