رفتن به محتوای اصلی

رابطه‌ی میان شک و دلهره‌‌ی ما آدمها و «شک مسیح مصلوب»
30.04.2010 - 08:12

یکایک ما هر روزه با هر تصمیمی که می گیریم، همزمان مرتب با این شک و تردید و دلهره روبرو میشویم که آیا کارمان، راهمان، حرفمان، رفتارمان درست است یا نیست. این شک و تردید و دلهره در واقع یکایک ما انسانها را در همه اعمال و زندگی روزمره ما همراهی می‌کند و انگار این شیطان لعنتی ما را نمی‌خواهد رها کند و آدمی حاضر است چه صدقه‌ها بدهد، قربانیان بدهد که دمی از دست او راحت باشد. تا دوباره با خیال راحت عشق بورزد، ایمان داشته باشد و بر زمین مستحکم و مطمئن راه برود، اما مگر این حس شک و تردید و دلهره دائمی می‌گذارد.

لینک ترانه پایانی فیلم «زندگی برایان» از گروه معروف انگلیسی «مونتی پایتون»

همه ما آرزو می‌کنیم که می‌توانستیم مثل قهرمانان فیلمها، مثل قهرمانان اسطوره ای، مثل پیامبران، مثل قهرمانان انقلابی و یا مثل خوش باوران مدرن می‌توانستیم به یک چیز باور داشته باشیم و بدون شک و تردید راهمان را برویم، به عشق و زندگیمان تن دهیم و به هدفمان دست یابیم. اما چرا اینطور نمی‌شود؟. چرا به جای اینکه ما آدمها به این ایمان قوی و تصمیم قوی دست یابیم، در واقع حتی قهرمانان فیلم‌ها نیز مرتب در فیلمهای جدید دچار شک و تردید بیشتری‌ می‌شوند، الکلی می‌شوند، قهرمانانی تراژیک/کمیک می‌گردند. چرا همه این ایمان‌ها و آرمانهای قوی شکست می‌خورد و جایش را فقط خنده‌ای به این حماقت عمومی می‌گیرد. چرا مرتب زندگی به ما نشان میدهد که این قهرمانان بزرگ و آهنین، این «سوپرمن های» این آرمان و یا آن آرمان، در خفا همه دروغگویان و ترسویانی بیش نبوده اند که حتی جرات تن دادن به خواستها و حالات فردی ویا جنسی و غیره خویش را نداشته اند. چرا قهرمانان همیشه آخر واقعیت عمیق و سرکوب شده خویش را نشان میدهند که همان فردیت و تردیدهای انسانی سرکوب شده و هراس از خویش و زندگی است.

چرا حتی آدمهایی که می‌خواهند این ایمان‌ها و آرمانهای بزرگ و باصطلاح شکوهمند را دوباره زنده کنند و می‌گویند من می‌دانم حقیقت چیست، عشق چیست، کمونیسم چیست، اسلام چیست، مثل دن‌کیشوتی مسخره به نظر می‌آیند که در واقع می‌خواهند مرده ای را زنده کنند، آن هم از قبری که هیچ مرده ای در آن نیست. چرا هرکسی که حتی به ما بگوید من میدانم چطور خوشبخت بشوی، احساس می‌کنیم که شارلاتانی بیش نیست، با اینکه یکایک ما عمیقا میل خوشبختی داریم. راستی این شک و تردید و دلهره لعنتی چیست که همیشه در نهایت پیروز است و ما همیشه حتی در قویترین عشق‌ها، رابطه‌ها، نظریاتمان همیشه سوالات و نگاه شکاک او را حس می‌کنیم و حس می‌کنیم که یک جای کارمان و زندگیمان می‌لنگد.

علت این هراس و شک، تنها حضور « من شک کننده» در انسان و این اندیشه دکارت و نگاه مدرن نیست که می‌گوید: « من شک می کنم، پس هستم». زیرا به قول نیچه میتوان جلوتر رفت و به همین شک نیز شک کرد وگفت «من به شک کردن، شک می‌کنم، پس هستم». یا مثل دریدا از خویش سوال کرد:« راستی آیا این «من» هستم که شک می‌کند، یا فکر می‌کند». یا یک «دیگری» است و این «دیگری» در ما کیست که همیشه یک «دیگری» است و بنابراین هیچوقت نمی توانیم بگوییم که کیست و همیشه متفاوت است، بنابراین نمی توانیم بگوییم که چیست. اما این «دیگری درون» ما باعث می‌شود که هر چی بخواهیم انجام دهیم، سریع سوالی ایجاد شود و شک و دلهره ای. همینکه می‌خواهیم به عشق تن دهیم، مرتب از خودمان سوال میکنیم که معشوق واقعا از ما چه می‌خواهد و آیا این «معشوق» واقعا همان «دیگری و عشق واقعی»، همان «دیگری غریبه آشنا» است که دنبالش هستیم. همزمان حتی نمیتوانیم کامل بگوییم که این دیگری و معشوق نهایی کیست و یا این «دیگری» که در ما او را می‌طلبد دقیقا کیست، با آنکه برایمان آشناست یک «غریبه آشناست».

یا وقتی با خواستهای عمیق جنسیتی یا جنسی خویش روبرو میشویم که به ما میگویند به عنوان مرد یا زن، به عنوان دگرجنس خواه، همجنس خواه یا دوجنس باز، اینطور و آنطور باش و بطلب و همزمان هرچه می‌کنیم باز هم احساس می کنیم که یک چیزی کمه و ما به تصویر مرد یا زن و یا تصویر جنسی نمیخوریم و یک جایمان متفاوت است و مرتب یک «دیگری» در درون ما سوال می‌کند چرا من اینطوریم و یا چرا «دیگران» آنطوری هستند و اصلا چرا این «دیگران» هیچگاه مشخص نیست که دقیقا چی هستند و همیشه «دیگری» هستند.

علت رشد این هراس و شک و دلهره نیز فقط شکست آرمانها و متاروایتهای بزرگ نیست و به خاطر آن نیست که ما در دوران پسامدرن یا «بعد از تاریخ» قرار داریم. علت رشد این هراس و شک و دلهره را بایستی به طور عمده در منطق زندگی و جسم انسانی، در منطق «ضمیر ناآگاه» ، در منطق و ساختار «فرد»، در ساختار «درون ما» جست، با آنکه همزمان بایستی علل مختلف دیگر را نیز مورد توجه قرار داد و نگاهی چندفاکتوری داشت. اما به باور من جواب روانکاوی به این موضوع، بهترین «چشم اندازی» است باشد که ما را با راز این «شک و تردید» آشنا می‌کند و ما را به درک بهتر آن نزدیک می‌کند، بدون آنکه جواب و علت نهایی باشد.

روان‌کاوی به ما می‌گوید که این «شک و تردید و دلهره»، چهره واقعی و حالت واقعی «من و تو»، حالت اصیل «سوژه و فاعل نفسانی یا جسمانی» است که من و تو هستیم. این شک و تردید باعث می‌شود که من و تو و یا زندگی هیچ معنای نهایی و حالت نهایی نداشته باشیم و مرتب همه چیز قابل تحول باشد. به این دلیل او ما را رها نمی‌کند. زیرا برای کشتن شک و تردید و دلهره ما باید خودمان را بکشیم. زیرا شک و تردید چهره و حالت اساسی و بنیادی «سوژه » است که من و تو هستیم. برای درک بهتر این موضوع مهم و ثمرات آن بایستی ابتدا به سراغ مسیح مومن و شک نهایی او برویم.

مسیح که نماد باور به یک ایمان و یک راه است، بر سر صلیب و در لحظات فرارسیدن مرگش فریاد می‌زند:«لماسبقتنی، لماسبقتنی، خدایا، خدایا چرا مرا ترک کردی». این جمله مسیح نماد شک و تردید او به زندگی و قربانیگیری است که انجام می‌دهد و این جمله از زمان مسیح و یا اسطوره مسیح، ذهن و خاطر تمامی مذهبیون و مذهب‌شناسان مسیحی را داغان کرده و به شک و تردید انداخته است که مسیح منظورش چه بوده است. آیا مسیح به راهش شک کرده است که این به معنای آن است که او فرزند خدا نیست و همه مسیحیت یک دروغ است و یا معنایی دیگر دارد. همین جمله همه‌ی خدانشناسان و متخصصان دیگر از جمله روانکاوان را به خود مشغول کرده است و هر کدام بنا به دوران و نگاه خویش به آن معنایی بخشیده‌اند.

در عرصه روانکاوی دو نفر به ویژه نگاهی خاص به این جمله دارند. این دو نفر، از یک سو «ویلهلم رایش» و از طرف دیگر در دوران معاصر «ژیژک» هستند و نگاه هر دو همزمان بیانگر حالات خاص دوران آنها و تفکرات آنهاست. ویلهلم رایش در کتاب «قتل مسیح» که من به فارسی ترجمه کرده ام و امیدوارم روزی چاپ شود، این سخن مسیح را حکایت از « باز شدن چشم خرد مسیح» در دمادم مرگ بر خطایی است که مرتکب می‌شود و پی می‌برد که خود را فدای توهم و خواست توده ها در پی یافتن یک ناجی و عدم قبول مسئولیت فردی خویش در بدبختی فردی و جمعی خویش کرده است. او پی می برد که خود را فدای خواست دروغین توده هایی کرده است که در واقع به کمک قربانی شدن او میخواهند دیگر بار بیگناه و کودک شوند و سپس دیگر بار تن به همان دروغها و گناهان هر روزه دهند تا زمانی که به یک قربانی دیگر و تکرار این آیین احتیاج دارند. مسیح در واقع خود را اسیر توهم توده‌ها برای داشتن یک ناجی می‌سازدتوده و خلقی که آزادی «باراباس دزد» را بر آزادی « ناجی و مسیح شان» ترجیح می‌دهد زیرا ساختار و کاراکتر شخصیتی اش به آن دزد و دیکتاتور نزدیکتر است. ویلهلم رایش بر پایه «روانشناسی توده‌ای» و آنالیز اسطوره مسیح نشان می‌دهد که چگونه مسیح در لحظه مرگ به این خطا پی می برد و فریاد می‌زند که خدایا، خدایا چرا مرا ترک کردی.

نگاه دیگر «نگرش ژیژک» به این سخن مسیح است. ژیژک در کتابش « عشق بدون ترحم.1» بر اساس نظر لکان که در آن سوژه یا فرد دقیقا همین حالات تردید وشک مداوم، تفاوت سازی مداوم است، یعنی سوژه یک «منهای یک» و یا یک «هیچی» است، این سخن مسیح را در واقع بسیار عمیق و انسانی می‌داند. به باور او دقیقا این سخن مسیح برای ما مسیح را از یک «ابر انسان»، از یک «سوپرمن» به یک «انسانی بس انسانی»، به یک فردی شبیه من و شما تبدیل می‌کند و نشان می‌دهد که چرا ما در زندگی همیشه از یک سو نیازمند به عشق و ایمان و حقیقت و اندیشه هستیم، نیاز به دیگری داریم تا به اوج عشق و دیالوگ دست یابیم و همزمان هر لحظه تردید داریم که آیا این عشق و حقیقت درست است، «دیگری» از ما چه می‌خواهد و ما از او چه می‌خواهیم.

یعنی میان فرد و «دیگری» همیشه یک رابطه پارادکس است. ازینرو انسان عاشق در عین حال بیش از هر کس در خود شک و تردید دارد.ازینرو انسان مومن از طرف دیگر مرتب مالامال از شک و تردید است. اسطوره مسیح و شک مسیح دقیقا حضور این شک و تردید انسانی و حضور این رابطه پارادکس میان فردی و دیگری، میان عاشق و معشوق، میان مومن و خدا، میان دانشمند و پدیده، میان خواننده یا نویسنده و متن را نشان می‌دهد که در آن هم ارتباط است و همزمان شک به نوع و چگونگی و راز این ارتباط.

پیوند و تلفیق میان این دو حالت، پیوند میان شک و عشق، ایمان و عشق، ارتباط و دلهره، در واقع اساس بلوغ بشری و انسانی محسوب می‌شود و وسیله رهایی انسان از بیماری و تکرار بیمارگونه یک بحران. زیرا ما هم میل و نیاز به دیگری، هم شور عشق و ارتباط، شور دست یابی به حقیقت هستیم و هم تردید و دلهره به این شورها و تفاوت سازی مداوم این حالات. زیرا انسان یک تلفیق و یک پارادکس است. ازینرو برخلاف تفکر عامیانه ایمان و خرد دشمن هم نیستند، بلکه ایمان واقعی ابتدا پس از خردمند شدن بدست می آید و این ایمان یک «ایمان سبکبال و خندان» است. عشق بالغانه پس از عبور از عشق مطلق و کودکانه و لمس دلهره و شکست عشق بدست می‌آید و این عشق یک «عشق خندان و بازیگوش» است. خرد و عقلانیت بالغانه پس از شک و تردید و لمس دروغ نهفته در «واقعیت عینی، حقیقت مطلق» بدست می‌آید و این خرد یک «خرد شاد و حکمت شادان و پارادکس» است.

وقتی از این چشم‌انداز انسانی به دو آنالیز رایش و ژیژک نگاه کنیم، می بینیم که هر کدام از چشم‌اندازی درست هستند و راهی و منظری به متنی چون «متن مسیح» هستند و همزمان می توانیم ببینیم که چشم‌انداز ژیژک برای درک بحث ما و درک معضل عمیق انسانی، عمیق‌تر و قوی‌تر است. زیرا حالت یکایک ما مثل مسیح است وقتی عشق می‌ورزیم، ایمان می ورزیم، می‌اندیشیم، راه می‌رویم، ارتباط می‌گیریم. در همه این حالات ما هیچگاه یک فرد نیستیم بلکه حدااقل «دو نفر» هستیم، و این «نفر دوم» یا دیگری، همیشه در واقع یک «دیگری دیگر»، یک دیگری متفاوت، یک «گله متفاوت» است که مرتب میتواند سوالها و حالات جدیدی داشته باشد و یا می تواند چشم اندازهای جدیدی از متن و دیگری بوجود آید.

من و شما این «دیگری متفاوت» هستیم که مرتب یک «دیگری» می‌شود و مرتب تردید و دلهره ای دارد. حضور این دلهره، شک و تردید، حضور این اشتباهات لفظی و تپق زدنها، در واقع محل حضور «من و تو»، محل حضور «سوژه و فردیت» ما است. سوژه و فردیتی که مرتب می‌تواند و مجبور است حالت و فردیت و تفاوتی نو بیابد، چرا که او یک «هیچی» و یک حالت است، یک ارتباط و یک تلفیق موقتی است، «یک پرفورمانس» است. تفاوت آدمها نیز اینجا خودش را نشان می‌دهد. بگذارید در پایان چند مثال کوچک بزنم.

فرض کنید عاشق هستید. این عشق یک «اسم دلالت» است که به شما می‌گوید به معشوقتان و عشق و ارتباط تن دهید، به او زنگ بزنید، او را ببینید، در آغوش بگیرید و غیره. هر احساس و تمنای بشری دیگر چون میل دانش، هنر یا هر چیز دیگر نیز یک اسم دلالت است که در پشتش تمنا و شوری انسانی نهفته است و هر تمنایی در واقع یک «سناریو و یک جهان» است و هر تمنایی باور دارد که زندگی همانطور هست که او می بیند و می‌خواهد به من و تو حکم کند که جهان را اینگونه عاشقانه، خردمندانه، یا مومنانه و غیره ببینیم. اما موضوع این است که یکایک این اسامی دلالت در واقع چشم اندازی به جهان، به جسم و به زندگی هستند و نه همه آن.

اگر عشق و یا هر حالت دیگر، هر معنا و تئوری زندگی را به عنوان یک سیستم و یا یک قاب عکس ببینیم، آنگاه انسان و زندگی هیچگاه کامل در این سیستم و قاب عکس جا نمی گیرد و همیشه بخشی از او بیرون است. دست و پایش، تمناهایی دیگر از او و جسم از این سیستم و نگاه بیرون می‌زند. همیشه هر اسم دلالتی یک «نقطه کور» دارد. اسم دلالت عشق یا عقلانیت قادر به دیدن «نقطه کور» خویش و جهان بیرون از خویش نیست و او از ما میخواهد که بنا به قانون و اخلاق او عمل کنیم، اما دقیقا همان «تردید و شک و دلهره» انسانی ما، نماد قدرت و خردی عمیقتر و قویتر است که حس می‌کند جهان بیش از یک «اسم دلالت»، بیش از یک چشم انداز است و حس می‌کند که این اسم دلالت و خواست او، همه وجود و جهان او را دربر نمی‌گیرد، پس شک و تردید می کند. از ترکیب و تلفیق این اسامی دلالت چون عشق و غیره و این «شک و دلهره» اما آنگاه «فردیت» ما، عشق و روایت فردی ما از عشق و زندگی و یا روایت فردی ما از هر متن زندگی، چه متن علمی، جنسیتی یا جنسی و غیره سرچشمه می‌گیرد و رشد می‌کند. اینجا و در این تلفیق است که قدرت بزرگ ما و سرچشمه خلاقیت و سعادت همیشه ناتمام زمینی ما نهفته است.

تفاوت انسانها، از لحاظ بلوغ فردی، از لحاظ بلوغ عشقی، علمی، هنری، جنسیتی، جنسی و غیره در همین جا نهفته است. زیرا یا انسان از این « شک و تردید و دلهره» انسانی خویش هراس دارد و سعی در سرکوب آن می‌کند، سعی در سرکوب «تفاوت» خویش و سرکوب توانایی «تفاوت سازی مداوم» خویش از متون و متاروایتها و تمناهای مختلف خویش می‌کند، آنگاه او اسیر یک «اسم دلالت» می‌ماند، یا اسیر دلهره و شک باقی می‌ماند و از ترس شک و هراس جرات عشق ورزیدن، اندیشیدن و عمل کردن ندارد.

در حالت اول و اسیر یک «تمنا یا آرمان شدن»، آنگاه او سرباز جان برکف یک اسم دلالت، مثل یک متن یا یک تصویر از آرمان اسلام، کمونیسم و غیره باقی می‌ماند و حاضر به قبول «شک و تردید و تفاوت خویش» نیست، حاضر به قبول آن نیست که اینجا هیچ متنی و معنایی، «متن و معنای ناب و نهایی» نیست و نمیخواهد بپذیرد که هر متنی را می‌توان و بایستی از جهات مختلف تعریف و نگاه کرد و روایات نو از متون کهن آفرید، ازینرو او اسیر و مسحور یک تصویر دروغین و مطلق باقی می‌ماند و بخش مهمی از قدرت فردیت خویش را از دست میدهد و تبدیل به دن کیشوتی مسخره میشود. یا او چنان در این تصویر دروغین محو می‌شود که به «شمشیر خشن» این تصویر و آرمان مطلق تبدیل می‌شود، دست به قتل هر مخالف می‌زند، دست به قتل زن و دیگری برای تصویرش از عشق پاک و ناموسی می‌زند و در واقع کامل فردیت خویش را از دست میدهد. این دو حالت «از دست دادن فردیت» و محو شدن در نگاه و تصویر یک «دیگری شکوهمند و یا جبار» را در روانکاوی «آفانیسیس» می‌گویند. در این حالات در واقع شخص اسیر این فانتزی کودکانه است که می‌خواهد به «دیگری»، به متن و به آرمانش این حس را برگرداند که او دارای «فالوس و قدرت تمام و شکوه کامل است» که «او کامل است». یعنی در نهایت فرد در این حالات در واقع می‌خواهد بگوید که «مادرش دارای فالوس است و کمبودی ندارد». ازینرو این افراد محو شده در نگاه یک آرمان ویا یک تصویر از انتقاد و منتقد، از رقیب متنفرند، زیرا انتقاد و یا حضور یک تصویر دیگر از تمنا، از زن و مرد و غیره، دقیقا به معنای حس این است که «مادرشان،آرمانشان، دارای یک کمبود است و صاحب فالوس» نیست. ازینرو این افراد به شیوه مشابه به هر انتقادی خشم می‌ورزند و یا منتقد را به شیوه فیزیکی و یا روانی ترور می‌کنند. ازینرو این افرد قادر به نگاه «پارادکس، ناتمام» به متن و به دیگری نیستند و برای مثال به یک «متن ناب و اصیل، به واقعیت ناب و عینی» باور دارند. یک نمونه بزرگ سینمایی این حالت فیلم «پسیکو» اثر هیچکاک است که در آن نورمان اسیر صدای مادر است و برای او دیگران و زنان دیگر را به قتل می رساند. نمونه سیاسی آن قتلهای زنجیره ای در ایران، در کشورهای دیکتاتوری و یا کمونیستی سابق است، یا شکنجه های در زندانهای آمریکایی در عراق.

قهرمانان انقلابی، بینادگرایان و منحرفان جنسی میخواهند «فالوس مادر» باشند و چون این یک دروغ و توهم است، بهای آن را با قتل تراژیک قهرمانان و بیماری منحرفان جنسی و یا زندانی شدن متجاوزگران جنسی می پردازند. زیرا آنها ناتوان از فاصله گیری از مادر و از متن یا تمنای خویش و ایجاد دیالوگ با آن و خلق روایت فردی خویش از آن هستند. آنها فردیت خویش را قربانی یکی شدن با مادر و تبدیل شدن به قهرمان او و عزیزدردانه آرمان میکنند.

در حالت دوم فرد چنان اسیر دلهره و شک و تردید خویش است که دچار یک حالت «نویروتیک» است و مثل انسان وسواسی باور ندارد که می‌تواند به تمنای خویش بدنبال عشق و غیره دست یابد. یا چنین انسانی مثل یک بیمار «هیپوخوندر» است که هر لحظه احساس می‌کند یک جای بدنش بیمار است و ازینرو قادربه زندگی و ارتباط نیست. احساس این بیمار از جهتی درست است، زندگی و جسم ما هر لحظه در برابر خطر مرگها و بیماریهای ناشناخته فراوانی قرار دارد. اصولا این هنوز یک رمز است که چگونه جسم ما اینگونه عمل می کند که می کند و فقط یک حرکت اشتباه در جسم می‌تواند باعث یک ایست قلبی و غیره شود. بیمار هراسان از بیماری این هراس و دلهره زندگی را حس می‌کند اما قادر به تلفیق آن با اطمینان زندگی و اطمینان عشق و ارتباط نیست. او قادر به تن دادن به تمناهای دیگر خویش نیست. در این حالت انسان مانند آن «خر سوفسطایی است که یک بار گندم و یک بار جو بر دوش داشت و آنقدر به این فکر کرد که از کدام بخورد که از گرسنگی مرد». مشکل انسان شکاک نیز این است. استاد نمایش حالات این «بیمار نویروتیک» در سینما هنرمند معروف «وودی آلن» است.

موضوع بلوغ بشری اما دقیقا این است که «دیگری نیز یک کمبود» است و کامل نیست و قبول کمبود و ضعف دیگری همزمان به معنای قبول کمبود و ضعف خویش نیز هست. زیرا من همیشه همان «دیگری همیشه دیگری و متفاوت» هستم. ابتدا با قبول این کمبود (قبول کستراسیون در روانکاوی) انسان قادر به تلفیق قدرتهایش میشود. او با قبول عدم امکان «وحدت وجود با دیگری» قادر به ایجاد فاصله نقادانه و همراه با احترام و علاقه با «دیگری»، چه یا دیگری کوچک مثل معشوق و خود یا یا دیگری بزرگ مثل اخلاق،. می‌شود. با این توانایی فاصله گیری از هر تمنا و قدرت خویش و توانایی نقد آن، انسان قادر می‌شود که اسیر یک اسم دلالت و یک معنا نشود و یا از طرف دیگر اسیر شک و تردید و دلهره باقی نماند، بلکه مرتب قادر به تلفیق و ایجاد روایات خاص خویش از هر اسم دلالت و از هر تمنا گردد و همزمان او میداند که این معنای نو خود شروع یک معناسازی نو، خلاقیت دیگر و روایت نو از عشق و زندگی است. راه دست یابی به این تحول نو، دقیقا حس دوباره تردید و شک و دلهره، یعنی حس خویش و ورود به یک دیالوگ نو و پارادکس با «دیگری» و ایجاد یک تلفیق نو و همیشه ناتمام است.

یعنی فرد در هر متن فکری، جنسی یا جنسیتی که در آن قرار دارد، نوعی تفاوت می آفریند، آن را قلمروزدایی می کند و بنا به حالت و تاریخچه فردی خویش حالتی متفاوت می آفریند. به زبان دلوز از تلاقی فرد و متن، دو بدن، یک «بدن متفاوت و نو» ساخته میشود. شدت های احساسی نو ساخته میشود. اینجاست که معنای اصیل «ادیپ لکان» و «بدن دلوزی» به هم نزدیک می‌شود زیرا هر دو بیانگر این «قلمروزدایی و تفاوت سازی» هستند. (بزودی بخشهایی از ترجمه کتاب « اندام بدون بدن» از ژیژک را به حالت سریالی منتشر می کنم تا کمی این مباحث دلوزی/لکانی به حالت تخصصی و درست مطرح شود و نه به شکل عمدتا سطحی و فست فودی/ اینترنتی یا به شکل آش شله قلمکار ایرانی که امروز مرسوم است و به ویژه در میان جوانان علاقه مند به این مباحث رایج است زیرا این مباحث را سریع قورت میدهند، می بلعند، آنها را ایرانی میکنند و از آن جنگ حیدری/نعمتی ایرانی درست می کنند به جای اینکه به درک سیستماتیک این مباحث و سپس درک تفاوتها و تشابه ها و ایجاد روایات نو از آن برآیند.)

رسیدن به این بلوغ و قدرت پارادکس به معنای آن است که میدانی بلوغ در یک عرصه به معنای آن نیست که در همه حالات بالغانه برخورد می کنی. همانطور که یک انسان بیمار در عرصه ای دیگر میتواند بالغانه عمل کند. انسان و زندگی وجودی چندلایه است. چون همیشه یک «دیگری متفاوت» است.

با رسیدن به این توان نو است که انسان پی می برد که به عنوان «سوژه و فرد» در واقع یک «سوژه منقسم» است. یعنی او در هر لحظه ترکیبی از اسم دلالت و تمنایی چون عشق و ایمان و «سوژه متفاوت و تردید کننده» است و این حالت منقسم باعث می‌شود که فرد هیچگاه با «دیگری»، با هیچ احساس و قدرت خویش کامل یکی نشود و بتواند مرتب روایتی نو بیافریند. بتواند به عنوان سوژه و «فاعل جسمانی منقسم» خویش و جهانش را در دست بگیرد، از زوایای مختلف بسنجد و روایاتی نو بیافریند. همیشه رابطه ای تثلیثی با «دیگری» داشته باشد و مرتب از «ضلع سوم» به روابط خویش بنگرد و راه و بازی نو، حالتی نو از بازی عشق و قدرت و خوانش متن بیابد و این «ضلع سوم» مرتب قابل تحول و تغییر چشم‌انداز و ایجاد نگاهی نو باشد. یا پی به منطق نهفته در احساسات، در اسامی دلالتش، در ضمیر ناآگاهش ببرد و هر چه بیشتر تن به سرنوشت خویش بدهد و همزمان روایتی نو و فردی از سرنوشت و زندگی خویش بیافریند. اینجاست که سوژه یاد می‌گیرد هم تن به زندگی بدهد و هم مرتب روایتی متفاوت از زندگی، از زندگی روزمره و انسانی بیافریند، او یاد می‌گیرد که به قول نیچه «آن شود که هست». یعنی مرتب تفاوت در بستر مشترک و متن مشترک بیافریند. یا در معنای لکانی انسان پی می برد که «من هستم آنکه هستم.2.».یا «من هستم آنکه من هست.3». یعنی فرد همیشه چیزی متفاوت و در حال تفاوت سازی است و یک معما و تردید است. یک تفاوت متفاوط است.

باری با دست یابی به این پارادکس و تلفیق عشق و دلهره، ایمان و دلهره، خرد و فردیت متفاوت است که آنگاه «مسیح خندان» آفریده می‌شود. یا در روایت ایرانی این پارادکس ،آنگاه حالت «عارف زمینی، عاشق زمینی، خردمند شاد و مومن سبکبال ایرانی» می‌شود که هم قادر به تن دادن به زندگی و تمناهای خویش است و هم اسیر هیچ روایت خویش و تمنای خویش نمیشود و مرتب در آن تفاوت و حالتی نو می‌آفریند، جهان فردی و یا مشترک ملی خویش را می آفریند و پا به عرصه بازی و بازیگوشی و دیالوگ خندان و دیونیزوسی با «دیگری» می‌گذارد و مرتب تحول می‌یابد. ازینرو حالت عارف زمینی و عاشق زمینی هیچگاه کامل بدست نمی آید و هرکس تنها به حالت خویش می‌تواند به آن دست یابد.

با چنین نگاه پارادکسی است، با توانایی این «سوژه قدرتمند و تردید کننده» است که می‌توان متون مختلف را بدست گرفت و از آنها و از «متن مسیح» چنین چشم اندازی ایجاد کرد، از آن متن و یا متون تمنایی نو و قدرتی نو بیرون کشید، نگاهی نو به آنها خلق کرد، و این تفاوت سازی و معناسازی را پایانی نباشد، همانطور که همزمان می‌توان دید که کدام نگاه و تحلیل، تحلیل و چشم انداز بهتر یا درستتری از متن زندگی و یا متن مسیح و هر متن دیگر است.

یا می‌توان به عنوان «مسیح خندانی» که از خطای مسیح قدیمی گذشته است و دیگر خود را اسیر هیچ متن و اسم دلالتی، حتی «متن خلق و بدبختی» آنها نمی‌کند، به این خطاها خندید و تن به زندگی و طنز داد، تن به سعادت زمینی و اندیشیدن قوی و خندان داد؛ می‌توان مثل لینک ذیل از فیلم معروف « زندگی برایان» به همه این قهرمان گراییها و باور به وجود یک « دیگری بزرگ و شکوهمندی» خندید که برایش میشود خود را یا رقیب را قربانی کرد. به حماقت آنها برای دست یابی به یک «فالوس خیالی و شکوهمند» خندید و عاشق زندگی و بازی همیشه ناتمام زندگی انسانی شد. عاشق همین جهان انسانی، بس انسانی شد که در آن هر چیزی دارای یک کمبودی است و یک جایش می لنگد و «دیگری» همیشه یک جایش می لنگد و از ترکیب و تلفیق این تمناها و این شک و تردید آنگاه جهان و قدرت خلاق انسان و قدرت سوژه ای بدست میآید که قادر به این است جهان را مرتب بدست گیرد، بسنجد، تغییر دهد وبا تغییر «دیگری» همزمان خویش را تغییر دهد. زیرا او «دیگری» است و دیگری «او» است. زیرا جهان و واقعیت یک متن و جهان سمبولیک و واقعیت سمبولیک و قابل تحول است.

آنگاه جهان خندان و رقصان ما عاشقان و عارفان زمینی متولد میشود، آنگاه فرهنگ والای انسانی رشد میکند که به قول نیچه حال قادر است «با کلام، با نگاه، با اندیشه برقصد و بیافریند» و نیمروز خویش را، جهان متفاوت خویش را بیافریند. حال شما نیز با این آهنگ و ترانه پرطنز فیلم «زندگی برایان» بخندید، به این قهرمان‌گراییهای دروغین و نابالغانه بخندید و لحظه ای به این مسیح خندان و به این عارف زمینی خندان، خردمند شاد تبدیل شوید. لحظه ای به جهان «ضد قهرمانان خندان و شاد و متفاوت» وارد شوید و آن را بچشید. یعنی به آن تبدیل شوید که هستید و جهان فردی و متفاوت خویش را بچشید. جهان عشق خندان، خرد شادان و آرمانهای سبکبال و خندان. جهان عاشقان و خردمندان شاد ایرانی که در عین اینکه هم مدرن و هوادار دمکراسی و حقوق بشر هستند، در عین حال قادر به تاویل روایتهای متفاوت و نو از این مباحث هستند و اینگونه خالق چپ مدرن ایرانی، لیبرال و سوسیال دمکرات مدرنی ایرانی می‌شوند و بر پایه این «اجماع جمعی مشترک»، «اسم دلالت مشترک» همزمان مرتب جهان متفاوت فردی و گروهی خویش را می‌آفریند. یعنی خالق آن چیزی میشوند که من در پی آنم و حالات این هویت فردی و جمعی مدرن را تشریح کرده ام؛ دست یافتن به «وحدت در کثرت» مدرن و در گام بعدی به «کثرت در وحدت چندصدایی» پسامدرن دست و « آن شویم که هستیم».

لینک ترانه پایانی فیلم «زندگی برایان» از گروه معروف انگلیسی «مونتی پایتون»

ادبیات:

مقدماتی بر روانکاوی لکان. دکتر کرامت موللی. ص.79

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

ایران گلوبال

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.