غزه همچنان همان زندان سرگشاده ی گذشته است، با این تفاوت که در زندان زندانبانان مسئول جان و زندگی زندانیان اند اما در غزه زندانبان با ادعای ترک زندان حق بمباران ادواری آن را نیز بر حقوق دیگری که برای خود قائل بود افزوده است.
پس از قطعنامه ی 242 سال 1967 شورای امنیت که اسرائیل آن را نیز چون همه ی قطعنامه های پیش و پس از آن لگدمال کرده و حتی موافقتنامه ی اسلو که اسرائیل علی رغم گذاشتن امضاء در پایین آن سند آن را مانند توافقنامه ی معروف مونیخ میان هیتلر و نمایندگان فرانسه و انگلستان پاره کرد، این قدرت نظامی مغرور و حریص همه ی فرصت ها و بهانه ها را برای سرکوب و کشتار باز هم بیشتر فلسطینیان مورد استفاده قرار داده است. بیرون راندن سکنه ی فلسطینی شرق بیت المقدس از خانه ها و محله هایشان، خوره ی کولونی سازی در باقیمانده ی خاک فلسطین و کشیدن دیوار موسوم به "دیوار شرم" میان گرد این شهر با کرانه ی باختری از تجاوزات جدید سالهای پس از پیمان نامه ی اسلو است که حملات نظامی هیتلر به کشورهای همسایه ی آلمان پس از توافق مونیخ را به یاد می آورد. هیتلر هم مانند اسرائیل حملات خود را با ادعاهای تاریخی شروع کرده بود: آلمانی زبان های منطقه ی سودت در غرب چکوسلاوکی، ژرمن بودن اتریشی ها و تصحیح مرز های تاریخی با لهستان در منطقه ی دانتزیک. فضای حیاتی برای ملت آلمان، که افسانه ی«اسرائیل بزرگ تاریخی» افراطیون مذهبی اسرائیل را به یاد می آورد، به دنبال آن ادعا ها آمد.
حملات هوایی و زمینی کنونی به غزه که تکرار شدیدتر عملیات پیشین است و تا کنون سبب نزدیک به 700 تن از اهالی غیرنظامی و بیگناه غزه شده، هزاران زخمی و معلول به جا گذاشته و نیمی از مردم نوار غزه را بی خان و مان کرده، دور جدیدی از همان برنامه است که پس از یافتن جسد سه جوان اسرائیلی و، علی رغم اظهار تأسف دولت فلسطین که تنها نماینده ی رسمی این ملت است، و به رغم تکذیب مکرر حماس به دست داشتن در قتل آنها، فقط به بهانه ی عدم اظهار تأسف حماس از این حادثه آغاز شد. به عقیده ی لیلا شهید سفیر فلسطین در اتحادیه ی اروپا در حقیقت انگیزه ی اصلی این حمله ی جدید تشکیل دولت اتحاد ملی میان الفتح و حماس است که حدود دوماه پیش صورت گرفت و آمریکا و اتحادیه ی اروپا هم از آن استقبال کردند و این امر بر اسرائیل که وجود نوار غزه ای محصور، تک افتاده و فاقد هرگونه حقوق بین المللی را ترجیح می داد، بسیار گران آمد.
یک " راه حل نهایی"، "راه حل نهایی" دیگری را پذیرفتنی نمی سازد » نوشتم. در آن مقاله نیز، که با تغییرات و افزوده هایی درزیر نقل می شود، درباره ی ماهیت واقعی مؤسسان اسرائیل و انگیزه های عمیق آنانه چنین نوشته بودم.
این دکترین تبهکارانه بر ادعای ِ سفیهانه ای متکی بود که براساس ِ آن پیروان آیین یهود مردمانی بودند متعلق به یک" نژاد" ِ پست و موذی که حضور آنان علاوه بر آلوده کردن «نژاد ناب ِ» آریایی ِ آلمانی و اروپایی، منشاء ِ انواع مفاسد و خیانت ها نسبت به مردم دیگر این سرزمین ها و این «نژاد ناب» بود. در این دکترین «نژاد آریایی» البته سرور دیگران و برترین « نژاد های» نوع بشر بود(بی آنکه هیچ مبنای علمی، معنای این مفهوم مبهم را روشن کرده، آن ادعا های میان تهی را به کرسی نشانده باشد). هم بر این مبنای پوچ بود که هیتلر و هوادارانش ملت آلمان را «ملت برگزیده ی طبیعت» و ساخته شده برای سیادت بر دیگران قلمداد می کردند.
نتیجه ی این جنون جمعی را، که چیزی جز یک جنگ عالمسوز با ده ها میلیون قربانی، قتل سبعانه ی چندین میلیون شهروند یهودی آلمانی وغیر آلمانی، و گروه های قومی دیگر نبود، قتل عامی که معنای عملی همان « راه حل نهایی» محسوب می شد، همه ی جهان و ملت آلمان که شهرهایش بر سرش خراب شد، دیدند.
مارک بلوک تنها مورخ بزرگ فرانسوی یا یهودی تبار نبود که به پیروان آیین یهود به چشم مردمی که تنها وجه مشترک مهم آنان از جهت آیین دینی ـ و نه تباری ـ است می نگریست. دانشمند فقید، پروفسور ماکسیم رودنسون ( Maxime Rodinson) نیز که او نیز از همین قبیل استادان و از خانواده ای متعلق به آیین یهود بود، هر چند که در مواضع تند اولیه ی خود دائر بر اینکه «یهودیان اسرائیل گروه ناهمگنی از " گانگ" های اشغالگرند که می توان آنان را در کمال آسانی به همان نقاطی که از آنجا آمده اند بازگرداند»، تجدید نظر کرد و با آنکه نسبت به دولت های غیر دموکرات و دست راستی کشورهای عرب که موضوع فلسطین را « به سرقفلی برای کسب خود تبدیل کرده بودند» بی هیچ تعارفی انتقاد می کرد، اما هیچگاه از تأکید بر حق ملی پایمال شده ی فلسطینیان بازنایستاد. او نظر خود را دائربر این که یهودیان جهان یک قوم واحد نیستند، در یکی از آثارمتعدد خود درباره ی مسئله ی اسرائیل و فلسطین که تحت عنوان " ملت یهود یا مسئله ی یهود؟3" در این باره منتشر کرد، بعنوان مورخ برجسته و مستقلی که از تاریخ همکیشان خود بیش از سایر مدعیان آگاهی داشت، صریحأ بیان کرد و بهمین دلیل صهیونیست های متعصب از هیچگونه طعن و لعن علیه او فروگذار نکردند.
البته این حقایق مانع از آن نمی شد، و نشد، که مارک بلوک و صدها تن دیگر از فرهیختگان و دانشمندان یهودی، به عنوان نادرست تعلق به یک نژاد، در اسارتگاه های مخوف نازی ها جان بسپارند، یا چون والتر بنیامین (Walter Benjamin ) در راه فرار از اروپا، و چون اشتفن تسوایک (Stefan Zweig ) در محل مهاجرت خود، یا چون زیگموند فروید (ٌ Zigmund Freud) بعد از خروج اجباری و در حال بیماری از اتریش و رسیدن به لندن، هریک به نحوی نابود یا زارکش شوند. زیرا این حقایق تاریخی درباره اصل ونسب پیروان آیین یهود نه برای روان پریشی چون هیتلر قابل قبول بود نه برای صهیونیست های متعصبی که اسرائیل را تأسیس کردند و امروز فلسطینیان را می کشند.
مارک بلوک در نتیجه ی ابراز لیاقت در ارتش فرانسه در جبهه ی جنگ بین الملل اول دارای چهار نشان نظامی بود. پس از جنگ جهانی اول او ابتدا به استادی دردانشگاه سوربن پاریس منصوب شد، و چندی بعد به دانشگاه استرازبورگ انتقال یافت. با اشغال فرانسه بدست ارتش نازی او ابتدا یک بار از کار برکنار شد، و سپس مجددأ در دانشگاه دیگری به تدریس دعوت گردید. درپی ِ اشغال جنوب فرانسه، که در مقاوله ی آتش بس بخش آزاد شناخته شده بود، او ناچار به زندگی پنهان و مبارزه ی پنهان روی آورد. در این دوران با وجود بیماری و ضعف مزاج از سال ۱۹۴۳ رسمأ به عضویت نهضت مقاومت فرانسه ( بخش موسوم به : جنبش های متحد ِمقاومت) درآمده بود و از رهبران آن بود. اما در سال 1944 به اسارت گشتاپو درآمد و بعد از تحمل شکنجه ی فراوان، در حالی که با دست می نوشت « زنده باد فرانسه» بدست نازی ها تیرباران شد. امروز یکی از دو دانشگاه شهر استرازبورگ ( دانشگاه شماره ی دوی ِاسترازبورگ )، بنام او، دانشگاه مارک بلوک نامگذاری شده است.
مدت ها پیش از آنکه مارک بلوک حقیقت بالا را بیان کند ، و هیتلری ها، نژاد « مخوفی» را، که باید محو می شد، " شناسایی " کنند ، گروه هایی از پیروان آیین یهود، از شرّ ِ« یهود آزاری» های (pogroms) مسیحیان، بویژه درروسیه و کشورهای شرق اروپا از این سرزمین ها به کشور ها و قاره های دیگر می گریختند؛ برخی از آنان نیز براساس این دکترین که سرزمین تاریخی « قوم یهود» فلسطین است، به این آب وخاک نقل مکان می کردند و به یهودیان عبرانی و همیشگی آنجا، که مانند هر اقلیت دینی دیگری در صلح و آرامش با دیگران می زیستند، اضافه می شدند.
اما هرقدر بر شمار این کوچندگان، « آمیخته ای از ترک ها و اسلاوها و عبرانی های اروپا»، افزوده می شد، فکر برپا داشتن یک « دولت یهود ِ» جداگانه، که تئودور هرتزل( Theodor Herzl)، حقوقدان و روزنامه نگار اتریشی ِ پیرو آیین یهود بصورت یک دکترین و برنامه ی سیاسی طرح کرده و در سال 1897 در نخستین کنگره ی صهیونیست، در بال(سوییس)، به تصویب رسانده بود4، و مبنای دکترین صهیونیسم گردید، در میان آنان قوت بیشتری می گرفت.
سخن در این است که چگونه دکترین نژاد پرستانه ی کسانی که در آلمان ملت خود را سرور ملل جهان و بشریت می نامیدند مانند ویروسی نامرئی، درمیان بخش مهمی از مردم اسرائیل و بنیانگذاران دولت آن، که نیاکان عبرانی بخشی از آنان نیز خود را از دوران باستان « قوم برگزیده ی خداوند» دانسته بودند، فکری که ازطریق تعالیم دینی به آن " مخلوط ترک ها و اسلاو ها و عبرانی ها "، منتقل شده بود، چنان تولید مثل کرد که نتیجه ی سیاسی و عملی آن، به شکل استراتژی محو ملت فلسطین از نقشه ی جغرافیا، یعنی یک « راه حل نهایی » دیگر، درآمد.
همچنین، با همه ی کوشش ها و جنایاتی که کوچیدگان اروپایی به فلسطین، آن « مخلوط ترک ها و اسلاو ها و عبرانی ها»، که مانند نیاکان بخش عبرانی آنان، خود را هم عبرانی و هم مانند همکیشان ِ عبرانی الاصل شان، جزو « قوم برگزیده ی خداوند»، می دانستند، برای محو ساختن مردم فلسطین از صفحه ی روزگار بعمل آوردند، نه فقط فلسطینی ها از میان نرفته اند بلکه از آنان به عنوان ملت زنده ای که در برابر دشمنی نیرومند هویت و موجودیت خود را به جهان قبولانده، نام برده می شود، ولو اینکه علی رغم تحمل مصائب و قربانیان بیشمار و فداکاری های قابل ستایش دولت آنان هنوز موفق به عضویت سازمان ملل، با برخورداری از تمام حقوق، نشده است. تا جایی که با هر جنایت دولت اسرائیل بخش بزرگتری از مردم جهان، صرفنظر از آیین و وابستگی قومی و ملی آنان، و حتی بسیاری از وابستگان آزاده و انساندوست همین آیین یهود، صدای اعتراض خود را در گوشه و کنار جهان در دفاع از حقوق انسانی و ملی مردم فلسطین، بلند می کنند. وجود چنین افراد و شخصیت هایی که بسیاری از آنان، چون یهودی منوهین(Yehudi Menuhin)، هانا آرنت(Hannah Arendt)، آلبرت آینشتین(Albert Einstein)، ماکسیم رودنسون(Maxime Rodinson)، نوآم شومسکی(Noam Chomsky)، استفـَن فردریک اِسـِل5(Stéphane Frédéric Hessel)، دانیل بارم بویم(Daniel Barenboïm)، سیمون ویل6(Simone Weil)، رونی برومن(Rony Brauman)، ... از مفاخر انسانیت بشمار می روند، و همگی همواره فاصله ی خود با صهیونیسم تعصب آمیز و حق کشی های دولت اسرائیل را حفظ کرده اند، باید برای هر انسان و بویژه مردم اسرائیل سرمشق افتخارآمیزی باشد.
مثال برخورد پروفسور ماکسیم رودنسون با صهیونیسم بسیاردرخور تأمل است. اوعلل مخالفت خود را در خطابه ای که در سال ۱۹۶۹ در برابر مجلس ملی مردم مصر ایراد کرد، بر دو اصل قرارداد: از طرفی اینکه می گفت صهیونیسم می کوشد به همه ی یهودیان جهان یک هویت واحد ایدئولوژیکی ناسیونالیست را تحمیل کند، و از طرف دیگر اینکه صهیونیسم سرزمین ها را به بهای اخراج فلسطینیان و سلطه بر آنان "یهودی سازی" می کند. در عین اینکه عدم موافقت خود با موضع آن زمان الفتح مبنی بر لزوم جنگ پارتیزانی به روش جبهه ی آزادیبخش الجزایر ( که موفق به بیرون راندن " کولون" های فرانسوی شده بود) را بیان می کرد و آن را یک توهم خطرناک می نامید، به اسرائیلیان یادآور می شد که باید ادعای خود دایر بر این را که یک کشور اروپایی اند کنارگذارند و بپذیرند که باید یک کشور خاورمیانه باشند ودر نتیجه زندگی مسالمت آمیز با همسایگان خود را یادبگیرند، بیدادگری هایی را که بر سر مردم فلسطین آورده اند تصدیق کنند و زبان مصالحه و راه همزیستی را در پیش گیرند؛ درست مقابل نقطه ی نظر تئودور هرتزل که اسرائیلی می خواست که « برای اروپا، اولین قطعه ی یک دیوار در برابر آسیا و پایگاه پیشرفته ی تمدن علیه توحش[بربریت]»(!) باشد.
استفـَن اِسـِل که در بالا از او نام بردیم، یکی از وجدان های بیدارجهان (نگاه کنید به شرح حال او5)، روز دوم ژانویه2009، ضمن اظهار انزجاراز بمباران های آن زمان غزه اعلام داشت « بدشواری می توان توحشی را بد تر از آنچه شاهد آنیم تجسم کرد ... در نقطه ای از کره ی زمین که متراکم ترین جمعیت جهان را دارد و مردم [غیرنظامی] راه گریزی از آن ندارند آنان را هدف تیراندازی [ نیروی] هوایی قرار می دهند که می دانیم درجه ی دقت آن چقدر محدود است... با قربانیانی که فقط به کشته ها محدود نمی شوند، بلکه شامل مجروحانی نیز می شوند که بیمارستان ها از آنها لبریز است و به هیچ وسیله ی مداوایی هم دسترسی ندارند...این واقعأ بیرحمانه ترین توحشی است که دراین دوران های اخیر دیده شده است. آنچه بیش از هرچیز مرا تکان می دهد این است که اسرائیل که باید در همبستگی انسانی نمونه باشد، چه همبستگی میان انسان ها پایه ی اخلاقی آیین یهود است، رفتاری دارد که درست وارونه ی این ارزش هاست.»
کوشش شکست خورده ی نازی ها، دراجرای ی یک « راه حل نهایی » در گذشته با آنهمه جنایت، یک " راه حل نهایی" دیگر، با انبوه جنایات جدیدی را توجیه نمی کند. اینکه فلسطینیان در کوره های آدمسوزی محو نشده اند و نخواهند شد، به معنی این نیست که کوردل ترین و متعصب ترین مدافعان موجودیت اسرائیل ـ و نه آن اقلیت روشن بین اسرائیلی ِ رو به افزایشی که توسل به زور را راه حل نمی دانسته و نمی داند ـ از همان ابتدا موجودیت و بقاء اسرائیل را در گرو ِ محو مردمی بنام مردم فلسطین نمی دانستند؛ خواه بخش هایی از آنان تحت نام ملیت های دیگری، مانند ملیت اردنی، و درمناطق دیگری چون آمریکای شمالی و جنوبی و اروپا، عاری از هویت اصلی خود، که آنان را به یاد سرزمین پدری خود بیاندازد، زنده باشند، خواه حتی زنده نباشند. از نقطه ی نظر این بخش از آن « آمیزه ی ترک و اسلاو و عبرانی ِ» کوچ کرده به فلسطین، بهترین فلسطینیان آن فلسطینیانی شمرده می شوند که یا کشته شده باشند یا با هویت دیگری و در سرزمین دیگری زندگی کنند.
بیرون راندن یک قوم یا ملت از سرزمین همیشگی خود بمنظور محو آن بمثابه ی یک ملت، به دست کسانی، با اصل و نسب های گوناگون،که از آفاق دوردست جهان به آنجا کوچیده اند و خود را صاحبان قدیم آن مرز و بوم قلمداد و وانمود می کنند، هرچند بدون کوره های آدمسوزی، ولی با شعله ی آتشبارها و گلوله ی تانک ها و مهیب ترین انواع بمب افکن ها باشد، و البته با اردوگاه های شصت ساله ی آوارگان و پناهندگان، همان «راه حل نهایی» است، و زیر پوششی نه چندان متفاوت.
این «راه حل نهایی» نیزاگرچه دیگر شکست خورده، اما هنوز هواداران و آرزومندان پیروزی اش را از دست نداده است.
اگر دولت اسرائیل رسماً از چنین دکترینی دفاع نمی کند، زیرا بعد از جنگ جهانی دوم دفاع علنی از این دکترین برای یک دولت عضو سازمان ملل متحد، هرچند دولتی باشد یاغی، ممکن نیست، اما گروه های افراطی دینی اسرائیل هم به قدر کافی و بی رودربایستی این دکترین، یعنی تشکیل «اسرائیل تاریخی بزرگ» را که با محو نام فلسطین و فلسطینی تفاوتی ندارد، ، با صدای بلند فریاد می زنند و هم از طریق حضور حزب فاشیستی لیبرمن در دولت نتان یاهو آنقدر قدرت و نفوذ سیاسی دارند که نظر خود را به محور سیاست دولت اسرائیل تبدیل کنند، دولتی که در عمل همان کار را می کند: برای طفره رفتن از راه حل صلح آمیز و به رسمیت نشناختن دولت فلسطین از همه ی وسائل سود می جوید؛ کشتار های موسمی فلسطینیان از یک طرف، اشغال روزافزون مابقی خاک فلسطین از طریق اعزام کولون ها به این خاک از طرف دیگر. نقشه ی کنونی کولونی ها در مابقی خاک فلسطین نشان می دهد که در صورت پیشرفت باز هم بیشتر این فرایند آنچه از این خاک باقی خواهد ماند، اگر بماند، چیزی خواهد شد نظیر "رزرو"های سرخ پوستان آمریکایی که سفیدپوستان اروپایی کوچیده به آن قاره چندان از آنان کشتند که توانستند باقیمانده ی آنان را، در نقاط محدود و معدودی که رزرو نامیده اند، در آمریکای شمالی و کانادا، به صورتی که به تزیین و موزه بیشتر شباهت دارد، اسکان دهند.
از این لحاظ این «مخلوطی از ترکان و اسلاو ها و عبرانیان» از طرفی سیاست «رزرو» سازی الگو و متحد و پشت جبهه ی خود، اروپاییان مهاجر به قاره ی آمریکا، را دنبال می کنند و از طرف دیگر درسی را بکار می بندند که از نازی ها آموخته اند، یعنی بجای حد اقل اخلاق و انسانیت، اعمال زوری بیرحمانه برای اشغال خاک دیگران و "تأمین فضای حیاتی برای «قوم برگزیده ی خدا7»".
این درست است که حماص یک سازمان تروریست است؛ اما باید با کمال قوت گفت و تکرار کرد که در نقطه ی مقابل آن اسرائیل یک دولت تروریست است که ده ها سال پیش از حماص، تروریسم را شروع کرده است، همانطور که بنیان گذاران آن حتی پیش از تأسیس اسرائیل شروع کرده بودند بطوری که به زبان زیست شناسان خصلت تروریستی در ژن های اسرائیل قرار دارد؛ دولتی تروریست هم به معنای حقیقی و هم به معنای مجازی. از طرفی اسرائیل، یعنی سازمان های سری آن بیش از همه ی سازمان های فلسطینی دست به اعمال تروریستی زده اند، و از طرف دیگر نیز ارتش اسرائیل هم برخلاف ارتش هایی که می کوشند تا قوانین بین المللی را در ظاهر هم که باشد رعایت کنند، همواره بدون کمترین حجب و تعارفی دست به جنایاتی زده است که آن را به بزرگترین ارتش تروریست جهان تبدیل کرده است. برای کسانی که ممکن است لحظه ای در این حقیقت شک کنند کافی است که جنایاتی را یادآوری کنیم که در سال 1982 در زیر سایه و به تحریک ارتش اسرائیل در اردوگاه های پناهندگان فلسطینی صبره و شتیله در لبنان انجام شد.
و از همه بدتر جمهوری اسلامی ایران، که آنقدر وقت و بیوقت با تهدید اسرائیل به نابودی عربده جویی های بیجا کرده که گوش مردم جهان از هیاهوی میان تهی آن پر است و اگر هم امروز چیزی بگوید، علاوه بر اینکه سخنش هیچ ضامن اجرائی ندارد، از لحاظ اخلاقی هم به قدر پرِکاهی وزن ندارد.
بطور کلی سراسر جهان به صحنه ای تبدیل شده که در هر گوشه ی آن قدرتی به ظلم و زورگویی سرگرم است چندان که همه در برابر هم بی آبرو هستند و جز مبارزات مردم، و مقاومت مظلومان، نور امیدی در افق دیده نمی شود. امیدی که تنها با دراز کردن دست اتحاد ستمکشان به سوی یکدیگر، فارغ از اختلافات مسلکی، می تواند روزی به حقیقت پیوندد.
در ایران ما نیز، مردم ستمکش کشور می توانند به علامت همدردی با مردم فلسطین دست به نمایش های اعتراضی و سیاسی بزنند، اما بدون دخالت نظامی که علاوه بر اسارت ملت ایران، خود در قتل عام مردم سوریه علناً شریک است. مردم ما می توانند با برافراشتن پرچم اعتراض به کشتار غزه، بطور مستقل از رژیم، این مبارزه را به صورت نوعی از نافرمانی مدنی درآورند.
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید