«در اينكه شما «عنصر خطرناكي» نيستيد و در عالم خود با آرامش و بيطرفي نشستهايد شك ندارم، ولي فقط دردم اين است كه چرا سكوت و بيطرفي گزيدهايد. ما شما را شماتت نميكنيم، از شما مدد ميطلبيم؛ ما از شما عيبجويي نميكنيم، و شما را پند نميگوييم، فقط ميخواهيم شما را به همراهي با خود برانگيزيم.» (گفتوگو با يك روشنفكر مأيوس- احسان طبري)
وقتي بر مفهوم ادبيات نوعي قيد يا حتي صفت ميگذاريم در واقع منظور اين است كه براي ادبيات نوعي چارچوب يا گرايش خاصي قايل بشويم. معادلة مفروض احسان طبري، در مقالة معروف «گفتوگو با يك روشنفكر مأيوس»، كه در يك طرف آن يك آدم حزبي قرار دارد و در طرف ديگرش يك روشنفكر مأيوس- نمونة مثالي صادق هدايت- از اساس ناساز است؛ زيرا ادبيات خلاق نه حزبي است و نه الزاماً فرآوردة ذهن روشنفكر مأيوس. ماهيت ادبيات قبل از هر چيز در ادبي بودن آن است؛ به اين معني كه هم نوشته و هم خوانده ميشود، و اگر آن را به هر شكلي «وسيله» بشماريم از ماهيت آن به عنوان ادبيات كاستهايم، چون اصل را بيرون از ادبيات دانستهايم و ادبيات را تكيهگاه انتقال آن. بنابراين ادبيات سياسي به معناي آن است كه ادبيات سياست را گزارش ميكند؛ حال آنكه ادبيات ماهیتاً روي پاي خودش ميايستد، براساس همان شيوهاي كه با آن ساخته ميشود. ادبيات اگر چيزي باشد نظير خطابه يا عرض حال يا قطعنامه و مانند اينها در اين صورت ديگر ادبيات نيست، و با غيرادبيات مشتبه خواهد شد. به عبارت سادهتر ادبيات عیناً همان چيزي است كه ساير محصولات غيرادبي نيستند.
شايد اختلاف اساسي در اين ميان مربوط به نحوة نگريستن به واقعيت باشد، زيرا واقعيت از لحاظ سياست يك چيز است و از لحاظ ادبيات يك چيز ديگر. واقعيت ادبيات، واقعيت داستان، متعلق به خود متن است؛ وقتي آن را ميخوانيم شكل ميگيرد و سپس واقعيت جديدي را ميسازد. به عبارت ديگر واقعيتِ ادبي فقط در تخيل ناشي از خواندن و شنيدن روي ميدهد؛ جانشين يا بازنمودي از واقعيت عرضه ميكند كه ساخته و پرداختة ذهن نويسنده است. اما واقعيتِ سياست از جنسِ واقعيتِ واقعي است، واقعيتي محض و خشك و خالص، كه معناي هر پارة آن مشخص و رابطهاش با پارههاي ديگر واقعيت مربوط و هماهنگ است. چنين واقعيتي از حيث كمي و كيفي در نظر همه يكسان است و صورتها و قالبهاي آن معهود و قراردادي است. از همين رو است كه اعتقاد عموم اهل سياست بر اين است كه نويسنده بايد واقعبين و واقعنويس باشد و فقط داستانهاي واقعي بنويسد؛ اعتقادي كه به مقدار فراوان با سادهدلي و حتي سادهلوحي همراه است. بهرغم اين اعتقاد، نويسنده نه به «امر واقع» بلكه به «امر ممكن» ميپردازد. واقعيت نويسنده از اين جهت ممكن و ضروري است كه واقعيت را به صورت خاص و منفرد، به مقتضاي اثر ادبي، تصوير ميكند، و هدفش گشودن راههاي تازه به روي تخيل خواننده است؛ ميدان فراخي است براي تعبير و تفسيرهاي آزادانه، كه نتيجة آن هرگز قطعي و مسلم نيست. از طريق همين تجربة ادبي است كه خواننده قادر خواهد بود تصورش را از زندگي وسعت ببخشد.
استعداد نويسنده، اگر حقیقتاً استعدادي داشته باشد، در آفرينش جهاني است كه معمولاً از خود زندگي واقعيتر است. آنچه نويسنده را از سياستمدار متمايز ميكند اعتقاد او به لزوم دگرگوني مداوم در تبيين واقعيت و آزادي كامل در گزينش و كيفيت اراية آن است. نويسنده واقعيتي را ميجويد كه الزاماً از پيش وجود ندارد؛ همين تلاش او است كه ممكن است منجر به كشف جلوههايي از حقيقت شود. نويسنده قرار نيست راهحلي مبتني بر شناخت و يقين براي معماي هستي بيايد، بلكه اين معما را، آنگونه كه ميپندارد، عرضه ميكند، در حقيقت از لحاظ نويسنده هيچ شاهكليدي براي ورود به دنياي پيچيدة واقعيت انساني وجود ندارد، زيرا واقعيت اغلب در محل تقاطع سطوح مختلف و ابعاد گوناگون بروز ميكند. از همين رو نميتوان واقعيت را به انتزاعات بدل كرد. نويسنده واقعيت را در صفحة سفيد كشف ميكند يا بايد بكند، آن هم به گونهاي كه ديگران هرگز آن را كشف نكرده باشند. نويسنده نميتواند دربارة مقولات اساسي، نظير معيارهاي حقيقت و بطلان، خوب و بد، داد و ستم، وحدت و كثرت، گذشته و حال و آينده، مانند اهل سياست داوري كند. اين قبيل كلمات، هر چه قدر هم كه جوياي معناي آنها بشويم، مفهوم مشخصي ندارند. نميتوان انتزاعات لفظي را با ادبيات به يكديگر گره زد؛ زيرا هر مفهوم مجردي فقط هنگامي بر ادبيات تاثير ميگذارد كه نمودهاي قابل لمس آن از صافي ذهن نويسنده گذشته و با تخيل او درآميخته باشد. اثر ادبي محصول اين فرآيند دروني و فردي است. اثر ادبي از اعماق روح نويسنده پديد ميآيد.
اهل سياست، چنان كه طبري در مقالة «گفتوگو با يك روشنفكر مأيوس» توجيه ميكند، ميخواهند كه نويسنده براساس سرمشقها و دستورالعملهايي بنويسد كه معنا و كاركردي روشن دارند. در توصيههاي آنها اين فرض هست كه نويسنده واقف است كه زندگي چهگونه بايد باشد. آنها ادبيات را از ديدگاه تنازعات اجتماعي مطرح ميكنند و برآنند كه نويسنده به واسطة كتاب بايد خواننده را برانگيزد و به عمل وا دارد. اما واقعيت اين است كه از ادبيات، آنگونه كه اهل سياست ميانديشند، كاري برنميآيد، و اگر هم كاري برآيد چنان سيال و پيچيده است كه تشخيص آن به سهولت براي كسي ميسر نيست. تاثير ادبيات، چنانچه تاثيري داشته باشد، عاطفي و خيالي و در نهايت ادبي است، يعني در مطلوبترين موارد واقعيتِ خاص خود- واقعيت ادبي- را عرضه ميكند. آنچه روشنفكر حزبي ناديده ميانگارد اين است كه نه كتاب وسيله است و نه خواننده، و آن دو را نميتوان تا حد وسيله تنزل داد. خواننده ميتواند در حين خواندن تاثير متن را تغيير دهد و معنايي از متن اخذ كند كه خلاف معناي نويسنده باشد، و حتي معنايي باشد كه از ذهن نويسنده هم نگذشته باشد. اهل سياست در واقع خواننده را، همچون نويسنده، از آزادي محروم ميكنند.
چنانكه اشاره شد اهميت ادبيات در توجه نويسنده بر جنبههاي تاريك و ديرياب و گريزندة هستيِ انساني است نه در آنچه معلوم و آشكار است و كساني بنا دارند به آن دست پيدا كنند. نويسنده در پيِ كشف سيماي مبهم جهان است، در پيِ شناخته در ناشناختههاست. نويسنده فرديت جهان را به مقتضاي اثر ادبي به دست ميدهد و خواننده نيز مجذوب همين جهانِ مفرد ميشود، البته اگر با دنياي او تلاقي كند. در واقع نويسنده، بنا بر موقعيتش، نه فقط از نويسندگان ديگر متمايز است بلكه هر كتاب او از كتاب ديگرش نیز متفاوت است. بنابراين چهگونه ميتوان از نويسندهاي كه بناي آثارش بر تفاوتها، و نه شباهتها، است انتظار داشت صداي يگانهاش را از دست بگذارد؟
هيچ نويسندهاي نميداند كه دقيقاً قرار است چه بنويسد. نويسندگان پيشاپيش از كارنامة ادبي خودشان خبر ندارند. براي نويسنده نتيجة كار نامنتظر است. حال چهگونه ميتوان از نويسنده خواست كه چه بنويسد؟ اگر محتواي معلوم و معين شدهاي وجود داشته باشد كه نويسنده بايد آن را در پوستة كلمات بپيچد- چنانكه كالايي را بستهبندي ميكنند- در آن صورت ادبيات چه اهميت و ارزشي خواهد داشت؟ اين به معناي آن نيست كه همچو كتابهايي، چه سياسي و چه غير سياسي، وجود ندارند. بسيار هم وجود دارند. اما بحث بر سرِ اصالت و ارزش اين قبيل كتابها است.
بسياري از نويسندگان ما، در دورههاي مختلف سياسي، جز نويسندگي براي خود رسالت بزرگتري هم قايل بودهاند و برخي حتي مقاصد ادبي را در قياس با اغراض عقيدتي خود ناچيز شمردهاند. شايد بهتر باشد زندگي اينگونه نويسندگان را به دو بخش متمايز تقسيم كنيم: اول، نويسندگاني كه آثار ذوقي و هنرمندانهاي آفريدهاند؛ دوم، مصلحاني كه دعوي تغيير ريشهاي و فوري جامعه خود را دارند. بر اين اساس بايست ميان تعهد نويسنده و تعهد شهروند فرق گذاشت. از همين رو استعداد و دستاوردهاي نويسندگاني نظير هدايت و علوي و آلاحمد و ساعدي يك چيز است و عقايدشان، و حتي تعبيرشان از ادبيات، يك چيز ديگر. البته جاي خوش وقتي است كه ذوق اغلب اين نويسندگان از عقايد آنها نظرگيرتر است، هر چند برخي شهرت خود را مديون غرور و سرپيچيشان در برابر قدرت سياسي هستند.
اهل سياست ميگويند هنگامي كه آزاديهاي سياسي وجود نداشته باشند همه چيز سياسي است و تفاوت ميان نويسنده و شهروند از ميان ميرود و بنابراين ادبيات بايد سلاحي سياسي باشد و وجة ادبي خود را كنار بگذارد. در واقع منظور آنها اين است كه اثر ادبي در بسياري جوامع محكوم است به اينكه، براثر جبر زمان، به كار تسلا و ارشاد فكري بپردازد. ترديدي نيست كه آنها در توانايي نويسنده سخت اغراق ميكنند و به اين توهم نيز در مخاطبان خود دامن ميزنند. تجربة سياسي و اجتماعي ما در دورههاي مختلف نشان ميدهد كه نظرگاه انتقادي نويسنده، كه اغلب به فصاحت و بلاغت ادبي او ترجيح داده ميشد، هيچ عمق و تاثير پايداري بر تودة خوانندگان نداشته است.
طبري، در همان مقالهاي كه به آن اشاره كرديم، حتي بر هدايت و نويسندگاني چون او، ظن ميبرد كه بر ضد آرمانهاي ترقيخواهانة انساني عمل ميكنند و اين بدگماني را تا حد نكوهش و ريشخند آنها پيش ميبرد. او از اينكه نويسندهاي چون هدايت راهش را از آنها جدا ميداند برميآشوبد، و آنگاه از هدايت ميخواهد، اگر سرِ آن دارد كه آثارش به درد جامعهاش بخورد، اميدوارانه و خوشبينانه بنويسد؛ يعني از بيگانگي و مرگ و آشفتگي ناشي از بيپناهي و دربهدري ننويسد. او از هدايت ميخواهد كه از «خير» عالمگير بنويسد نه از «شر» موقتي. همچو درخواستي از نويسنده عجيب است. اگر نويسندهاي دلهرهاش را از جهان ياوهاي بيان ميكند براي اين است كه گمان ميبرد دلهرهاش در نوشتن معنايي مييابد و توجيهي از خود به دست ميدهد، يا اگر نويسنده از تنهايي و شكست و مرگ ميگويد- هر چند هرگز مردن واقعي نيست- از آن رو است كه اينها را احساس ميكند و نميخواهد به حكم نويسنده بودن بر اين احساس خود، كه احتمالاً احساس و تجارب ديگران نيز هست، سرپوش بگذارد. درست است كه ادبيات واقعيت جديدي خلق ميكند، اما اين واقعيت جديد الزاماً واقعيت «برتري» نيست كه مثلاً در آن كمي و كاستي و گرسنگي و مرگ نباشد. ادبيات قرار است كدرترين و مبهمترين حالات باطني وجود ما را روشن سازد.
در يك متن ادبي مضموني كه نويسنده برميگزيند، «خوشبيني» يا «بدبيني» او، چندان اهميتي ندارد. آن چه اهميت دارد تصوري است كه از وجود واقعيت در ذهن نويسنده منعكس ميشود؛ قطع نظر از اينكه اين واقعيت به كجا ميرود يا دقيقاً معناي آن چيست. واقعيت، مانند هر جزء ديگري از هستي، پيوسته تغيير شكل ميدهد و كسي- دستكم نويسنده- از راز جهان خبر ندارد. ادبيات زنده بودن خودش را مديون واكنش مداوم در برابر ارزشهاي متعارف و مقبول است؛ خواه اين ارزشها مربوط به واقعيت باشد و خواه مربوط به خود ادبيات.
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید