رفتن به محتوای اصلی

چامه وُ پرچین
06.08.2014 - 08:26

 

 

نامه نویسم بسپارم به دستِ باد

بلکه به یادِ تو آوَرَد؛ داغِ دلم را،

دردِ فراوانِ روزگارِ من

ضجۀ جانکاهِ مادران وُ خواهرانِ من

بوستان خرابه ای، مسلخِ انسان

گُل به گورِ حجاب ست وُ حاجبِ او مار

ای خدایِ ظالمان وُ دارِ من

ای خدایِ ثروت وُ سرمایۀ بسیار

ای خدایِ بُرده یاد وُ یادگارِ من

ای خدایِ جنگ وُ سنگ وُ آهن وُ آوار

بارگاه وُ تخت وُ تاجِ تو از کیست؟

از من وُ از خون وُ جان وُ استخوانِ من

سهمِ من از زندگی ام چیست؟

دربدری، شیون وُ افسردگی، فغان وُ نار!

دوستی ات نیست دگر مَرهَمِ اوهامِ خامِ من

دشمنی ات ای خدا گشته آشکار

نانِ من از سفره بِبَر، شرم چه داری!

ای خدایِ خُدعه وُ صورتگرِ مکار

خوابِ تو آشفته کُنَد رنجِ من آیا؟

جسمِ من آن هیمۀ بیهودۀ پُر سوز

روحِ من آن خسته وُ خاکسترِ بی ارزشِ دوران!

کِی تو ز هم بگسلی، کلافِ خوف را

کاخِ دلِ کودکِ من کومۀ غم شد

بخششِ زیتونِ درختت زمینِ مین

ضربه چنان خورد بر اندامِ خُردِ من

کز جگرم ناله فرو ریخت وُ خوناب

چشم من از ماتمِ من مات وُ تهی شد

 

خش خشِ برگی کجا؟ گُرگُرِ مرگ ست

نعرۀ رُعب آوری بمب ست وُ قهقهۀ غول

سقف وُ ستون سوخته وُ خانۀ بی جار

روشنانِ آسمان کجا وُ رغبتِ باغی

چشمۀ جوشندۀ شیرین کجا، نخلِ زمان کو؟

ماهِ نظر کرده کجا، شوکتِ خورشید فرو مُرد

بُهتِ بی طنینِ من وُ آهِ نهانم

باز چه گویم به تو، ای قاضیِ قصاب

دوست وُ همبازیِ من بی کفنی رفت

راست بگویم که دروغ ست ترا وعده وُ دیدار

شرم ازین آتش وُ آشوبِ تو دادار!

 

افعی وُ عفریتِ جنگ، جانِ مرا سوخت

چامه گرفتار به پرچینِ شب وُ خار

زخمِ تنم لب زِ سخن گفتنِ خود دوخت

هیچ نبینم نشان وُ جنبشی از دشت

بختِ من آن اخترکِ کور که بگذشت

قطره قطره خونِ درخت ست وُ احتضارِ روز

تیک تاکِ ساعت وُ کوکویِ قُمریان کجا، کجا؟

مدرسه ام تلِ خاک وُ خاطراتِ من

دفترکِ کهنۀ من، پاره پاره بادِ دزد بُرد

گریۀ تنهاییِ شبهای مرا کس نشنیدست

اشکِ وحشت وُ آوارگی ام کس که ندیدست

خنده زِ لبهایِ من ای دیو رُبُودی

شادیِ فردا وُ افق بی سببی مُرد

دست جدا از تن وُ سر ها جدا زِ تن

نقش به دیوارِ زمان، لخته لخته خونِ کودکان

 

این چه جهان ست وُ چه بیداد، خداوندِ خواب!

هستیِ تو نیست مگر مِحنَت وُ اندوهِ بی حساب

باتلاقِ عقل وُ قُلقُلِ جهل ست

ای خدایِ اغنیا، خدای مُرده در کتاب

ای خدا تو نیستی مگر، سَمِّ مُعَطّر

ای خدا تو نیستی بجر، زجرِ مکرر

گامهای کوچکِ من ره نشناسد

کوچۀ من گم شده در گَردِ انفجار

از تو دگر هیچ تمنّا به دلم نیست

مرگِ تو ناقوس نوازد چنان رسا

کز تو نماندست جهان را نشان وُ شکل

2014 / 8 / 6

http://rezabishetab.blogfa.com‍

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

کیانوش توکلی

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.