بلندگوی ایستگاه راهآهن داشت تندتند چیزی میگفت. انبوه جمعیت در هر سو میلولید. در این همهمه او برای رفتن آمده بود، اما برخلاف دیگران انگار چندان عجله نداشت و با طمانینه و خوشخوشک راه می رفت. عابری شتابان تنهاش زد و از کنارش گذشت. عابری دیگر که از پشت سرش دوان میآمد دادکشید تا از سر راهش کنار برود. پلهها را پشت سرگذاشت. قطار در چند قدمی او ایستاده بود. مأمور قطار سوتش را به دهان برد. صدایی ناهنجار در گوشش پیچید. به طرف در دوید. خوشحال شد، درست در آخرین لحظه به قطار رسیده بود.
در اولین اتاقک خالی واگن نشست. جز او کسی آنجا نبود. از پنجره به انبوه مشایعتکنندگانی که روی سکوی راهآهن ایستادهبودند لحظهای چشم دوخت، با چهرههایی عبوس و نگاههایی غمگین لب میجنباندند و چیزی میگفتند. نگاهش را از آنان برگرفت. بیگمان کسی به او "خدانگهدار!" نمیگفت. او بیهمراه عازم شده بود.
قطار نمنمک به راه افتاد، جوری که به خطا حسکرد، قطار ایستاده و آدمها و اشیاء پیرامون به حرکت درآمدهاند. لحظاتی بعد مأمور کنترل وارد اتاقک واگن شد و مؤدب پرسید:
«کسی سوار شده؟»
«بله، من. بفرمایید... بلیط.»
«بلیط لازم نیست. کارت شناسایی لطفاً!»
«چرا کارت شناسایی؟! پس بلیط را برای چه میفروشند؟!»
«من مأمور توضیح و تفسیر نیستم. کارت شناسایی ندارید؟»
«چرا دارم. ولی شما فقط موظفید بلیطم را کنترل کنید، نه کارت شناسایی را!»
«میدانم، مثل همه دارید بهانه میتراشید. از مقصدتان هم حتماً هنوز اطلاعی ندارید! خوب، در ایستگاه قبلی سوار شدهاید، تا ایستگاه بعدی هم بدون شک طول میکشد تا به خاطر بیاورید که کجا پیاده خواهید شد، اینطور نیست؟»
«نخیر، هیچ هم اینطوری نیست! همه چیز توی بلیطم نوشته شده! بفرمایید بخوانید!»
مأمور کنترل بیآنکه نظری به بلیط مسافر بیندازد چیزی در دفترچهاش یادداشت کرد و در حالیکه «سفربخیر!» میگفت، از اتاقک خارج شد. مسافر متعجب از رفتار غیرمعمولی او مدتی مردد سر جایش نشست. بعد، پشیمان از خرید بلیط، کارت شناساییاش را از کیف درآورد و به دنبال مأمور رفت. او در انتهای راهرو داشت وارد واگنی دیگر میشد. صدایش کرد. مأمور نایستاد و بیاعتنا از نظرش ناپدید شد.
در حالیکه در پی او میرفت، متوجه شد که اتاقکهای واگن قطار خالی از مسافر، اما پر از کارت و کاغذ و دفترچه و پرونده است. وارد واگنی دیگر شد. آنجا نیز، بجز همان اشیاء، کسی در اتاقکها به چشم نمیخورد. با عجله از آن واگن نیز گذشت. از مأمور همچنان اثری نبود. قطار اما بود و بیآنکه در هیچ ایستگاهی توقف کند، با سرعت می رفت.
مسافر، پریشان، لحظهای ایستاد، بلیط را جلو چشمهای خود گرفت و آن را با دقت چندین بار بررسی کرد. برخلاف تصور او در مورد مقصدش چیزی آنجا نوشته نشده بود! از جستجوی مأمور دستکشید. به مناظری که با سرعتی سرسامآور از برابرش میگذشتند مدتی با حسرت خیره شد. بعد، تبسمی بر لب آورد و جوری که انگار چیز فراموش شدهای دوباره بخاطرش آمده باشد، با خود زمزمه کرد:
«... هه! این قطار هیچجا توقف نخواهد کرد!»
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید