رفتن به محتوای اصلی

سخنی برای روز سیزده آبان
04.11.2009 - 16:03

سخنی برای روز سیزده آبان

یا

لباسهای نوی پادشاه و عریان گشتگی مقام رهبری

هانس کریستین اندرسن نویسنده معروف داستان کودکان دانمارک داستانی دارد بنام لباس نوی پادشاه که گوئی آنرا برای توصیف مقام معظم رهبری ما و روز 13 آبان ما نوشته است. مورد انطباقی داستان را در ذیل شرح مختصر داستان می آورم.

در سالهای بسیار دور پادشاهی میزیست که به نحوی دیوانه وار عاشق لباسهای قشگ بود و تمام پولهای خود را صرف لباسهای زیبا میکرد. او نه درفکر سربازان خویش بود و نه مردم. روزی از روزها دو شیاد که آوازه حماقت او را شنیده بودند بردربِ بارگاه او کوبیده و مدعی شدندکه بهترین خیاط روی زمین هستند. آنها بی درنگ به حضور مقام قبله عالم راهنمائی شدند. آنها به پادشاه گفتند که قادرند زیبا ترین لباس را که در زیبائی بی نظیر و سحر آمیز هم هست برای او بدوزند. سحر آمیزی لباس مورد ادعای آنها این بود که بچشم انسانهای بد و بی کفایت نمیآمد. شاه که همواره در محاصره متملقین و چاپلوسان درباری بود برغم نفهمی اش میفهمید که بسیاری از دولتمردانش هم بی کفایتند و هم بد، منتها چون اطرافیانش چاپلوسی میکردند و با تظاهر، بدیها و بی کفایتی های خود را میپوشاندند او قادر به تشخیص اینکه چه کسی خوب و با کفایت و چه کسی بد و بی کفایت میبود نبود. بنا براین چه بهتر ازاینکه به کمک یک چنین لباسی که هم زیبائی و هم سحر آمیزی داشته باشد راست را از ناراست و دوغ را از دوشاب تمیز دهد.

خیاطان( آن دو شیاد) گفتند لباسی که ما میدوزیم پارچه اش را باید از بهترین نوغ ابریشم و دکمه هایش را از طلای ناب درست کنیم. پادشاه فرمان داد تا خزانه داری، هرآنچه پول و طلا، آنها لازم دارند به آنها بدهد. شهرت اینکه پادشاه فرمان ساختن البسه ائی را داده است که چنین خصوصیاتی دارد، در همه جای کشور پیچید. هراز گاهی سرو کله آن دو شیاد در دربار پیدا میشد و برای خرید ابریشم بیشتر و نخ و سوزن های ویژه، طلب پول و طلا میکردند. پادشاه در بی تابی دیدن و پوشیدن این لباسها بسر میبرد. خیلی دلش میخواست برود و ببیند که این خیاطان معجزه گر در کجای کارند و تا کجا پیش رفته اند. ولی چون در کفایت و خوبی خود تردید داشت، جرئت نمیکرد تا برود و از نزدیک ببیند. او ازاینکه چشمانش نتوانند این البسه ابریشمین زیبا را ببینند و رسوا شود واهمه داشت. روی این اصل روزی مورد اعتماد و خردمند ترین وزیر خود را فرستاد تا ببیند کار به کجا رسیده است. وزیر به کارگاه خیاطانِ شیاد رفت و آنها را در پشت دو دستگاه بافندگی دید که حرکت آنها گویای این بود که در کار بافتن هستند ولی نه ابریشمی، نه نخی و نه حتی سوزنی بچشم نمیخورد فقط دو تا دستگاه بافندگی لخت دیده میشد که دست های خیاطان بسرعت از لابلای ماسوره و دوکهای آن، الکی پس و پیش میرفت. خیاطان که قیافه بهت زده وزیر را دیدند و انتظار این بهت زدگی را ه داشتند به وزیر گفتند حضرت والا اظهار نظری نمیفرمایند؟ جناب وزیر ملاحظه میفرمائید چه پارچه ظریف ابریشمنی میبافیم! به این نقشها و رنگهای بی نظیر نگاه بفرمائید! آیا تا بحال پارچه ابریشمی به این زیبائی دیده ائید؟ وزیر حیرت زده که بر کاستیها دولت مداری خود کمی آگاه بود، تردیدش در ناشایستگی اش برای شغلی که داشت برطرف شد و ترس براو غلبه کرد زیرا اگر او میگفت چیزی ندیده است و لباسی یا ابریشمی وجود نداشته است تا، زیبا و یانازیبا باشد و مورد قضاوت قرارگیرد به بدی و بی کفایتی خود اذعان کرده بود. وزیر بدبخت با حالتی انفعال آمیز گفته های خیاطان را، با سر جنباندن و بله بله گفتن های مصنوعی تائید میکند و سپس با عجله از کارگاه بافندگی آن دو بیرون زده و میرود نزد پادشاه.

پادشاه از او، احوال کار را میپرسد و او توصیفات آن دوشیاد را دو چندان کرده به شرف عرض میرساند.پادشاه بعد از وزیر، دیگر بلند پایگان دولت را میفرستد تا ابریشمهای بافته و زردوزی شده با بهترین نقشه رنگ امیزی شده مورد گزارش وزیر را ببینند. برهمه ی آنها آن میگذرد که بر وزیر گذشته بود. هیچ کس، از ترس افشای بی کفایتی و بد طینتی خود، جرئت نمیکند بگوید چیزی ندیده است و ابریشمی در کار نبوده است و... . سر انجام روزی خود پادشاه با قلبی پر طپش، از ترس بی آبروئی از یکسو و شوقی وافر برای آزمودن دیگران از سوی دیگر، به کارگاه آندو خیاط شیاد میرود.

هرچند سلطان بر بی کفایتی، ناشایستگی و بد طینتی خود واقف بود ولی انتظار قطعی اینرا هم نداشت که قادر به دیدن این پارچه های زردوزی و خوش نقش ونگار نباشد. او در لحظه موعود و در میان بَه بَه چَه چَه دیگران که هم از هم دیگر بی کفایت تر و شارلاتان تر بودند، و برای پنهان نگاه داشتن این عیوب هر یک بردیگری در تعریف و توصیف ردا و قبا و جامه و زیر جامه های ابریشمین خوش نقش و رنگی که وجود خارجی نداشتند سبقت میگرفتند، تا آنجا در جو ساخته ی دورغ و چاپلوسی و ریا غرق شده بودند، که خویش را از یاد برده بودند. روز بعد مقرر بود که مقام معظم پادشاهی لباس ها را بپوشند و طی مراسم ویژه ائی در زیر سایبانی که چهار سپاهی، بر فراز سرش گرفته بودند در خیابانها بخرامد و لباسهای نو و معجزه گر خود را به نمایاند و پرده از راز شخصیت دوسست و دشمن برگیرد.

فردای آن روز پادشاه به کارگاه میرود و آندو خیاط شیاد او را لخت و برهنه میکنند و در میان بَه بَه و چَه چَه ملازمان پادشاه و با حرکت های نمایشی خود و مورد انتظار دیگران، یک به یک لباسهای زرین را بر تن پادشاه میی پوشانند.

مردم از اطراف و اکناف مملکت می آیند تا این معجزه زمان را ببینند. درحیرت از بد طینی و بی کفایتی خود، همه آنها همان واکنش را نشان میدهند که اطرافیان پادشاه داده بودند و هرکس از ترس بی آبروئی، بیشتر از دیگری به تعریف از جامه های نبوده سلطان میپردازد و سلطان نگون بخت هم، برهنه از هر پوششی جز تاج سلطنی، در خیابانهای شهر به نمایش ابلهی خود میپردازد. به ناگاه کودکی که بر بالای درختی رفته بوده تا لباسهای معجزه گر سلطان را ببیند فریاد میزند: این، که کون لخت است!

شاه کون لخت است! در میان جمعیت ولوله می افتد. مردم با همدیگر میگویند این بچه که دیگر بچه است و در بیگناهی و پاکی او تردید نیست و یکی پس از دیگری، بلند تر و بلند تر میگوید، شاه کون لخت است! ولی مقام معظم قبله عالم که در کرده خویش گرفتار است در طلسم نفهمی خود میماند و بالاجبار بدون اینکه به روی خود بیاورد به رفتن ادامه میدهد.

*************

هنگامیکه محمد وحید نیا، دانشجوی ریاضی دانشگاه شریف، نه چون آن کودک فاش گو بلحاظ قد قامت فکری و اندیشه، زیرا او در جایگاه نخبه ی ریاضی ایستاده برسکوی المپیاد ایستاده است، بلکه به اعتبار صداقت، شهامت و بی پیراگیش در جمع نخبگان با کلماتی، که بچه گانه نیستند، سنگین چون فریاد ملتی، بی کفایتی و بد طینتی مقام معظم را چشم در چشم او، با زبان پاکیزه خویش بیان میدارد، در حقیقت فریاد بیداری ملتی را باز پژواک میکند که بیدار گشته، خود را از افسون شیادان، رمالان و کف بینان رهانیده است و بانگ میزند: مقام معظم رهبری عریان است.

این مردم نبوده اه ند که رهبر را عریان کرده اند بلکه شیاد وارگی مسلط بر این بارگاه و دستگاه دولتی است که رهبر را از هرآنچه انقلاب، اسلام و امام به او داده بود عریان کرده است. او به طمع چیزی بیش از آنچه از انقلاب و.. گرفته بود خود و با افسون احمدی نژاد و باندجنتی و مصباح عریان شد و دستگاه شیاد جمکرانیسم شنل فرهیختگی رهبری از تن او برکند تا او را در طلسم توطئه البسه واهی خداوندگاری خود زمین گیر کرده باشد. باند امنیتی ـ نظامی احمدی نژاد همه آن زیور هائی را که انقلاب و اسلام و امام براو پوشاند بود با شیادی از او گرفت تا او را به آدمک از همه جا بریده شده مطیع خود تبدیل کند.

سیر حوادث نشان میدهد که مقام معظم رهبری، عریان و برهنه، گوش شنیدن فریاد میلیونی مردمی را که، برهنگی و عریان شدگیش را فریاد میزنند، با چوب پنبه پر کرده است. بنا بر این دیدن فرجام دراماتیک کار، دشوار نیست.

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

ایران گلوبال

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.