رفتن به محتوای اصلی

سراغت را از تمام برگ ها می گیرم
03.11.2014 - 21:07
 
مرداد سال اخر بی تو...
یعنی لبخند تلخ....
یعنی اتش میگیرد تمام وجودم از جای خالی تو
تو نیستی و مرداد برایم سوت و کور است
همچون ادینه ای که هر بار رفتنت را جار میزند 
با یاد خنده هایت سکوت دهانم را میفشارد
تا چشم کار میکند_______
جای تو خالیست
 
 
بهزاد جان بیست و شش سال میگذره ، شصت و هفت خونین ،شصت و هفتی که مغز استخون رو میسوزونه . بیست و شش سال اشکها و باریدنها ، رنجها و دردها و زخمهای ناشی از ازدست دادنت . اره سنگینه و دردناک ، انقدر سنگین که گاها شونه ها یاری این سنگینی رو نداره . مخصوصا که تابستون میشه از اوایل مرداد تا اوایل ابان. از تاریخ اعدام کردنت تا دادن خبر اعدامت به خونواده . نمیدونم شاید بخاطر اینه که من در اون دوران نبودم و بنوعی میخوام با خونواده همراه باشم . درد ورنجی رو که خونواده در اون دوران پشت دربهای زندان و بعد از اعدامت متحمل شدن رو تجربه کنم . بهزاد جان همیشه درنوشته هام از تو با تو گفتم . از تو نوشتن و از تو گفتن همیشه سخته ، مثل بار اولی میمونه که میخوام باهات حرف بزنم یا بنویسم . دلتنگتم و دلتنگتر میشم بقدری که موقع نوشتن صفحه تار میشه . سنگینه ولی با تمام سنگینی و دردناک بودن ارزش گفتن و نوشتن رو داره . گفتن از تو و اونچه که بر خونواده گذشت . اره بهزاد جان امروز بازم میخوام با هات حرف بزنم از تو و از مامان و بابا بگم . از خونواده بگم و اونچه که بر اونها گذشت . درد و رنجی رو که این جلادان برخونواده ها اعمال کردند بخش دیگری از نا بخشودنیهاست. 
 
 
به دستهایم می نگرم
و خالی _____انگشتانم
که میگوید تو رفته ای و من بیهوده
به انتهای یاد تو در باران خیره مانده ام
دوباره........
تنگ میشود دلم!
 
Missing media item.
 
 
اخرین باری که همدیگر رو دیدیم اوایل ابان تو گنبد بود . بعد از وصل مجددت تو از تهران برگشته و منتظر تماس بچه ها بودی تا به گرگان برگردی . قرار این بود که من هم گنبد رو برای زایمان ترک کرده و بعد توسط تو به بچه ها وصل بشم . ابی با دوستش که در تهران زندگی میکردن تماس گرفته و اونها پذیرفته بودن که من و یکی از بچه ها مدتی را در خونه شون بمونیم . در این فاصله که تدارک رفتن ما انجام میشد تو به گرگان برگشتی . من ، ابی و منصور و فرد مورد نظر عازم تهران بودیم که در رادیو خبر کشف چند خونه تیمی در شب گذسته را اعلام کردند . بعدها فهمیدم که تو یکی از اونها بودی که دستگیر شدی . حالا بعد از یک ماه موندن در خونه دوست ابی ، اومدم تو خونه تهران ، همون خونه ای که همیشه خالی بود و وقتی که برای گذران تعطیلات از شمال به تهران میاومدیم از اون استفاده میکردیم . این خونه حالا بعد از سال شصت شده بود مخفیگاه من و وقتی که جایی رو برا موندن نداشتم از اون استفاده میکردم . برای اینکه حاج خانم همسایه که همیشه در نبودمون از خونه مراقبت میکرد متوجه حضور من در اونجا نشه پرده ها رو همچنان که دو سه لایه روی هم کشیده شده بود کنار نمیزنم و چراغها هم خاموشه و طلایه هم بدنیا نیامده و سکوت مطلق بر خونه حاکمه . ناگهان کلید در قفل درب ورودی میچرخه ، خودم رو سراسیمه به راهرو میرسونم فکر میکنم بچه ها از شمال اومدن . تو رو در برابر خودم میبینم ، خشکم می زنه و میپرسم تویی ؟ کجا بودی ؟ چرا خبر ندادی که زنده هستی ؟ همه خونواده فکر میکنند تو اعدام شدی . میدونی که بر خونواده چه گذشت ؟ و ناگهان از همه این سوالات بدون جواب میگذرم و در اغوشت میکشم ، چه لذتی داره دوباره در اغوش کشیدنت . انگار تمام سنگینی غم از دست دادن تو در این سالها از شونه هام برداشته میشه . میبوسمت ومیبویمت و نمیخوام ولت کنم که مبادا دوباره پر بکشی و بری و تنهام بزاری . با همون لبخند و ارامش همیشگی میگی : شوخی بسه ولم کن و تعریف کن . میگم: شوخی نمیکنم  . میگی: دنبالم هستن ، این نزدیکیها بودم وبا خودم گفتم یک سری به خونه بزنم . شاید کسی از افراد خونواده از شمال اومده باشند و بتونم ببینمشون ولی باید دوباره برگردم کار دارم  مبارزه تموم نشده . بگو بعد از اخرین خداحافظی مون چی شد و کجا بودی ، بگو چکار میکنی و تعریف کن و از مامان و بابا بگو گفتم : بزار برات از مامان و بابا و بچه ها بگم


چه سنگین می کوبد نبض نبودنت سینه ی دلم را.....
و هر گام رفتنت این نبض را دقیق تر خواهد کرد....
بی امان باریدم این سال‌ها از رفتنت


این اواخر پدر احساس بدی بهش دست داده بود احساس از دست دادنت و سعی داشت ترا راضی به نوشتن ندامت کند . بچه ها تعریف میکنن که در همین روزها که به ملاقاتت اومد بهت گفت : پسر  تو دلت به هر چیزی که اعتقاد داری و میخواهی اعتقاد داشته باشی  داشته باش ولی بخاطر حفظ ظاهر هم که شده ندامت نامه ای بنویس که تو رو اعدام نکنن . ولی بهزاد از این حرف پدر ناراحت شده و گفت : پدر جان اگر این خواسته را بار دیگر تکرار کنی دیگه نمی خوام باهام حرف بزنی و اگر هم خسته شدی دیگه به ملاقاتم نیا . اره پدر از دست دادنت رو احساس کرده و سعی میکرد بنوعی مانع اون بشه ولی خودش میدونست که سعی اش بی نتیجست ولی خوب پدر بود و برای ازدست ندادنت هر کاری میکرد . شنیده بودم که بخاطر فشار زندان ملاقاتها رو تحریم کرده بودین . در این فاصله مامان با شوق دیدارت غذاهایی رو که دوست داشتی برایت میپخت و برای ملاقات می اومد و اونها غذاها رو برمیگردوندن و مامان وقتی بدون ملاقات برمیگشت تموم دنیاش زیرو رو میشد .  چند ماه بود که خونواده هر بار بدون دیدار و ملاقات کردنت برمیگشتن . ماهها بی خبری و به ملاقات اومدن و ندیدنت ترس عجیبی رو در دلشون ایجاد کرده بود ، ترسی که در همه این سالها اسیر بودنت داشتن ولی حالا رنگی دیگه گرفته بود و اونها را بشدت میترسوند.


بدون خداحافظی رفتی 

اما من پنجره را تا قیامت باز میگذارم
تا یک روز از خم کوچه نمایان شوی 
و برایم دستی تکان دهی


 مهر ماه بود که پدر برای ملاقاتت اومده بود به او گفتن از این زندان به زندان دیگری منتقل شده و هر چه پدر اسرار میکرد ادرس و محل زندان جدید را بگن اونها سر باز میزدن . گفتن انتقال تو و ندادن ادرس جدیدت پدر را مصمم تر میکرد که با سماجت بیشتری محل زندان جدید را پیدا کنه ولی پاسخی نمی گرفت . بعد از چند روز پدر نامه ای دریافت کرد ، به زندان ساری مراجعه کرد ،اعدامت کردن . همین وبس و به همین سادگی و راحتی .
 تمام دنیای پدر بهم ریخت ، عرق سردی از تمام بدنش جاری شد و انگار که با دستگاهی تمام انرژیش را از بدنش مکیده باشند سست و بی رمق بر زمین نشست . بعد از لحظه ای تمام قوایش را جمع کرد ودر اعتراض گفت : پسر من که حکمش اعدام نبود . او در حال گذران محکومیتش بود و بیشتر از یک سال از محکومیتش باقی نمانده است. انگار که حتی با دریافت نامه و دادن خبر هنوز فکر میکرد اشتباهی شده و تو نیستی که اعدام شدی و شاید هم باورش برایش سخت بود . بعد از دستگیری ات در سال شصت میگفت گرگ بهترین بره مرا گرفت و حال باور کردن اینکه گرگ بهترین بره اش را بلعیده باشد برایش سنگین بود . اره سخته برای هر پدر و مادری بدترین چیز از دست دادن بچه شه . اعتراض پدر و پاسخ ندادن اونها اونو  بیشتر خشمگین میکرد و هر چه لعنت و نفرین بود رو نسارشون کرد . در همین هنگام بود که بهش تذکر دادن که اگر ساکت نشی تو رو هم میفرستیم پیش پسرت . برای پدر در اون لحظه رفتن پیش پسرش بهترین و راحت ترین و ساده ترین راه حل بود راه حلی که اونو از اون همه درد جانگداز از دست دادن بره اش نجاتش میداد . بدنش سست و بی حال بود و در این حال دوباره روی زمین نشست و به اعتراضش ادامه داد . در همین هنگام بود که یکی از کارکنان اونجا که شاهد حال پدر بود بطرفش رفت و گفت : پدر برو خونه و برای خودت دردسر درست نکن.

محمداسماعیل کردجزی (بهزاد) 
 
در سالروز غروب نگاهت چشمانمان غم میزاید 
جای خالیت برای پدر درد بود
برای مادر سوزش قلب
و برای ما خاطرهای تلخ
چشمانمان ابستن است از اشکهای نارس که بی جان بر گونه می سرد
برای تو برادر خفته در خاک
برای تو بهزادم 


 اون موقع که تو اعدام شدی من ایران نبودم . فرح میگفت : من برای ملاقات دکتر با غلام به تهران رفته بودیم و قرار بود مدتی رو در اونجا بمونیم . بعد از چند روزی غلام بهم گفت : برگردیم بندرگز . چون برادرش مریض بود من فکر میکردم برای اون اتفاقی افتاده و خواسته که برگردیم . وقتی به بندرگز رسیدیم غلام از من خواست که سری به خونه مامان بزنیم . وقتی که وارد حیاط خونه شدم دیدم تمام فامیلها و دوستان خونواده جمع هستن و من فکر میکردم مامان چیزی شده ، ناتوان روی پله ها نشستم و با گریه شروع به صدا کردن مامان کردم . ناگهان صدای مامان رو از توی اتاق شنیدم که گفت : فرح جان من نمردم مادر، برادرته، بهزاد جانمه ، ای کاش من بودم ، ای کاش من میمردم و این همه درد رو تحمل نمیکردم . همچنان صدای مویه کردن مامان رو میشنیدم که اسم بهزاد را صدا میکرد . روز سوم بهزاد بود . همون جا تمام وجودم بیحس شد و درد عجیبی تموم وجودم رو گرفت ، میسوختم و کسی نبود که خاموشم کنه . جیغی کشیدم و شروع به زدن خودم کردم . افراد فامیل دورم را گرفتند و سعی میکردند منو  اروم کنند . داشتم خفه میشدم ، داشتم دیونه میشدم ، ای کاش دیونه میشدم و این همه درد رو حس نمی کردم . لحظه ای اروم شدم و ناگهان انرژی تازه ای گرفتم . خشم بود و تنفر که تمام وجودم رو گرفته بود . هر چی فحش و بد و بیراه بود نثار جلادان کردم . فامیل و دوستان حاضر در انجا هر چه سعی میکردند جلوی دهانم را بگیرند تا مشکلی ایجاد نشود حریفم نمی شدند .
حال مامان که توصیف نشدنی بود . تمام دنیایش بودی و حال دنیایش را ظالمان خراب کرده بودند . یادته که بعد از سی خردادشصت مامان بهت میگفت : بهزاد جان نرو تو رو میکشن ، جنگه ، اینا رحم و مروت ندارن و تو در جوابش میگفتی باید رفت و تلاش کرد و باید جنگید . بخاطر مردم باید مبارزه کرد . بخاطر برابری و عدالت اجتمایی ، برای ازادی و رفع ستم مضاعف و بخاطر مردم محروم . و مامان در جوابت میگفت : پس من چی ؟ مگه من همین مردمی که میگی نیستم . من با سختیها شما رو بزرگ کردم . تو با عشقت و مهربانیت به زندگیم معنی دیگری دادی ، تازه فهمیدم که دارم زندگی میکنم ، من گناه ندارم که میخواهی اینو از من بگیری . بهزاد اگه اتفاقی برات بیفته من میمیرم.  از سال پنجاه و هشت در تو میشد دید که تو دیگه تنها به خونواده کوچیک ما تعلق نداشتی بلکه به خونواده بزرکتری بنام ایران  تعلق داشتی و پسر همه مادران بودی . مامان اینو متوجه نشده بود و شاید هم شده بود ولی نمیخواست باور کنه و یا نمیخواست تو رو با دیگرون تقسیم کنه . یادته وقتی که تو قزل حصار بودی و برای ملاقات بدیدنت می اومد؟ اره یکی از همین روزها بود که من به خونه زنگ زدم و دیدم برای ملاقاتت با فرح و  ابی و خونواده اش به تهران اومده بود . منم این چند روز رو با اونا بودم . دقیقا همون دفعی بود که طلایه رو اورده بودند ملاقاتت . اخه تو اونو ندیده بود و میدونستن که دیدنش تو رو خیلی خوشحال میکنه . اره همون روز بود . وقتی که از ملاقاتت برگشتند مامان رفت تو حموم دوش بگیره . موقع لباس پوشیدن از حال رفت و بیهوش شد . من که این وضعیت رو قبلا ندیده بودم بلافاصله دست پاچه شدم و به شکل سنتی که یاد گرفته بودم به ارامی بصورتش زدم که شاید بهوش بیاد . در این موقع بود که فرح با ارامش گفت : نترس و برو کمی اب بیار . اونقدر از این وضعیت مامان ناراحت شده بودم که متوجه نشدم فرح چکار کرد اما مامان دوباره به حالت عادیش بازگشت.
فرح بعدا همون روز برام تعریف کرد و گفت: از وقتی که شما رفتید ما یک رو خوش ندیدیم . حمله های شبونه به خونه و ترس و اضطراب ناشی از اونها تو خواب و توهین و تهدیدهای روزانه جلو درب زندان برای ملاقات بهزاد و نگرانی مستمر از وضعیتش و نگرانی برای تو شده زندگی ما . مامان دیگه خدا رو هم خسته کرده ، نصف وقت نماز خوندنش صرف دعا کردن و تقاضای سلامتی و حفظ شما از خداست . وقتی  هم هر وقت به سنت قبل روزهای تعطیل با هم جمع میشیم همش از شما میگه . وقتی که سفره غذا پهن میشه مامان یاد شما میافته و میزنه زیر گریه و همه ناراحت شده و دیگر کسی اشتهای غذا خوردن نداره و تمام غذا ها راهی سطل اشغال میشه . اره بهزاد جان مامان بعد از اعدامت کمرش شکست بعد از چهلم ات عصا بدست شد و دو و سه سال بعد دیگر قادر به راه رفتن نبود ولی با ان همه سختی با چنگ و ناخن و دندان برای دیدنت بر سر مزارت میامد . 
مامان تو  سال دو هزار میلادی علیرغم وضعیتی که داشت متقاعد شد که به دیدارمون بیاد و مدت چهار ماه رو پیش ما بمونه . ماجرای اوردنش از فرودگاه تا انتقالش به خونه بسیار دردناک بود . در انتظار ورودش بودم ، اونو دیدم که روی صندلی چرخدار توسط یکی از کارکنان فرودگاه به بیرون اورده شد . دنبال ما میگشت تا مامان رو تحویلمون بده . بسمتش دویدم با شادی تموم همدیگر رو در اغوش کشیدم و بوسیدیم. دست از بوسیدنم نمی کشید و انگار میخواست تلافی همه این سالهایی رو که منو ندیده بود رو همون جا تو فرودگاه بکنه . به شوخی بهش گفتم حالا یک کمی رو هم بزار بمونه برای خونه . خندید و گفت : مادر مگه نگفتم با این وضعیت برات درد سر میشم. گفتم : مامان درد سر چیه ؟ و با لبخندی که سعی در پنهان کردن غمی که از دیدن شرایطش داشتم گفتم : مادر و بچه هستیم و یک خاکی تو سرمون میکنیم تازه من ارزوی چنین روزی رو داشتم که تو رو مجدادا ببینم . بدلیل تحرک نداشتن چاقتر از گذشته و پیر شده بود . از دیدنم خوشحال بود و چشماش همچون ستاره گان از شادی میدرخشید . بعد از انتقالش به ماشین راهی منزل شدیم . در مسیر بازگشت به خونه تو این فکر بودم که چطور  مامانو به داخل خونه ببریم  . دوستام برای کمک اومده بودن . بگذریم از چگونگی انتقال مامان . در هر حال با کمک ما وارد خونه شد . بسیار خسته شده بود و نفس نفس میزد . این صحنه و دیدن مامان در چنین وضعیتی انقدر دلخراش و دردناک بود که بعد از سالها یاداوری اون همچون خنجری بر سینه قلبم رو زخمی و خون الود میکنه . دوران خوبی بود. همچون کسی که بعد از مدت طولانی در کویر به اب دست پیدا کرده باشد تشنه دونستن بودم ، دونستن از اونچه که بر خونواده گذشته بود . سالها حرف نگفته داشتیم که بهم بزنیم . تمامی نداشت با اشک و تاثر و با یاد اوری خاطرات خوش گذشته همراه بود . مامان چند سال بعد بر اثر سکته مغزی و قلبی در گذشت . 
پدر هم که وضعیتش بهتر از مامان نبود . هر وقت در اون سالها که تو زندان بودی و اون از شمال بتهران می اومد و من هم بدلیل نداشتن جا به خونه میرفتم وشب را با هم بسر میکردیم ، پدر تا صبح مثل مار به خودش می پیچید و نمیخوابید و هر چه لعنت و نفرین بود را نثار خمینی میکرد . پدر را در چنین حالی دیدن برایم بسیار درد اور بود . اره بهزاد جان اون موقع هر وقت مامان ناراحتی میکرد و غصه میخورد برای روحیه دادن بهش میخندیدم و میگفتم : مامان اخه چیزی نشده ، ما که زنده ایم و سالم . مامان در جوابم میگفت : زنده و سالم اره . اون تو زندون دست اون بیرحمها و قاتلها و من نمیدوم تا کی برام میمونه و تو هم زن جوان با یک بچه در شکم و در بدر و اواره کوچه و خیابونها . و وقتی بهش میگفتم بیخود خودت رو ناراحت میکنی میگفت : هنوز مادر نشدی و هر وقت مادر شدی منو میفهمی . اره بهزاد جان مامان راست میگفت . از وقتی که مادر شده بودم می تونستم ذره ای از اونچه رو که مامان و بابا کشیدند بفهمم.
Missing media item.

ایستاده ام بر گودیِ یک چاله که می گویند تو در اینجا 
خفته ای 
نمیدانند تو بر خاک نیستی
تو چون سبک بالی یک فرشته به پرواز در آمدی 
تا همه ی خلقت به پای تو بیفتند
بر پاکی و قداستت تعظیم کنند


پدر یک سال پس از دوندگی مستمرش برای یافتن محل دفنت نامه ای دریافت کرد که ادرس محل مزارت بود . تو رو تو قبرستون بهشهر با چهار تن از یارانت دفن  
کرده بودن.
بچه ها تعریف میکردن : پدر بارها شده بود که روزها همچون شبها ناگهان غیبش میزد و نمیدونستیم کجاست . پدر بعد از چند ساعتی غیبت باز می گشت با چشمانی همچون کاسه ئ خون قرمز و متورم و لباسی ژولیده و خاکی . اره بهزاد جان ، پدر تنها برای دیدنت می اومد ، شاید میخواست با تو تنها باشه و با تو درد دل کنه ، از دلتنگیهاش برای تو بگه و بدون اینکه مجبور باشه که خودشو در برابر بچه ها مقاوم و استوار نشون بدهه ، روی مزارت دراز میکشید شاید میخواست سردی بدنت را احساس کنه ، میخواست گرمت کنه تا جونی دوباره بگیری و بهش برگردی و شاید هم خیلی دلتنگت بود و میخواست با دراز کشیدن بر روی مزارت بتو نزدیکتر شه و ترا در اغوش بگیره . افسوس و صد افسوس که این خاک لعنتی دیواری بود ضخیم بین تو و اون و پدر هر چه تلاش میکرد بتو دست نمی یافت . اره پدری که همیشه ریشش را بقول معروف شش تیغه میکرد و از خونه بدون کت و شلوار و کرواتش و کفشهای واکس زده و براقش خارج نمیشد وقتی از ملاقاتت برمیگشت به ییر مرد ژولیده ایی تبدیل میشد
بچه ها تعریف میکنن که شبهایی بود که نصف شب بر حسب تصادف از خواب بیدار میشدن و میدیدن پدر تو جاش نیست . نگران و اشفته برای پیداکردنش همه خونه و حیاط رو زیرو رو میکردن ولی او نو پیدا نمی کردن . بعد ها براساس تصادف شبی اونو در موتورخونه گرمابه اش یافتن . اری پدر برای اینکه بچه ها رو نگران نکنه به موتورخونه پناه میبرد تا صدای موتور با صدای گریه هاش درامیزه و بگوش کسی نرسه.
فراز میگفت : بارها متوجه شده بودم که پدر ناگهان بعد از شام به اتاق کاری که در طبقه پایین منزل داشت میرفت . کنجکاو بودم بدونم که اون هر شب همین موقع چرا به انجا میروه و چکار میکنه . قدم انقدر بلند نبود که بتونم از پنجره پدر رو ببینم . خودم رو کنجکاوانه از دیوار بالا میکشیدم تا ببینم پدر چکار می کنه. میدیدم عکس قاب گرفته بهزاد رو از توی کیف سامسونتش برداشته و روی میز کارش میذاره و با اون حرف میزنه وگریه میکنه . فراز که شاهد رنج پدر بود میگه: استوارى روز و گريه شبانه پدر ، امروز قلب ناتوانم را از شوق ديدارش مى لرزاند. 
خوش آنروزى كه در پيرى
 پسر دست پدر گیرد 
نه آنروزى كه در پيرى 
پدر مرگ پسر بيند
شعرى كه تا روزهاى آخر زندگیش روى داشبورد ماشینش نگاهش رو میدزید. 

هر چه زمان میگذشت پدر پیرتر و شکسته تر میشد. ده سال بعد از اعدامت پدر در گذشت . درد و رنج و نگرانی هایش برای ما ، تحقیر ها و توهینهایی که جلو درب زندانها در طول ان سالها شنیده بود و دریافت نامه های اظهاری که با بازجویی و پرسش همراه بود از یک طرف و از دست دادن بره نازنینش از طرف دیگر . ده سالی که زندگیش رو زیر و رو و واژگونه کرد . بچه ها اخرین ماههای عمرش را یکی از دردناکترین روزهای زندگیش توصیف میکنن . پدری که با برندگی و توانمندی بالا به اسانی از حل و فصل بزرگترین مشکلات کاری دولتی و خصوصی خودش برمیاومد و مسئولیت دهها تن از کارکنانش را داشت حالا دیگر توان تصمیم گیری کوچکترین مسائل شخصی اش را هم از دست داده بود و به بچه ایی تبدیل شده بود که باید اونو کنترل و راهنمایی میکردن و باید بنوبت ازش مراقبت میکردن . هر چه از پدر سوال میکردن جوابش خوب و باشه بود . در روزهای اخر زندگیش دیگر کسی را تشخیص نمیداد و هر کس که برای دیدنش می اومد میپرسید مهناز تویی دخترم اومدی ؟ او در انتظار دیدن من زجر میکشید و حاظر به ترک زندگی نبود . انتظار و انتظاری جانگداز . بالاخره بچه ها برای پایان دادن زجر پدر چاره ایی اندیشیدن . اونها کسی از اقوام مون رو که از نظر سن و سال و شباهت کمی شبیه من بود به بالای سرش اوردن . اون به پدر سلام کرد و حالش را پرسید . پدر گفت: مهناز تویی بابا اومدی ؟ و اون فرد گفت: اره منم بابا ، شنیدم مریض شدی و اومدم تو رو ببینم و حالت رو بپرسم . پدر گفت: .دختر پس چرا اینقدر دیر اومدی و چشاش رو بست و برای همیشه بخواب رفت


چه کارسختی است
فروبردن دوستت دارمهاییکه چون بغضی بزرگ خشکیده اند برگلویم
و تو مثل همیشه نیستی تا نثارت کنم آنها را
امروز تک تک آنها گلویم را می خراشند 
و باران می بارد 
نمی دانم ازغم دوریت یا از درد فروبردن دوستت دارمهای تو که بی تومانده اند


بهزاد جان، بعد از جریان انتخابات و کشت و کشتار بچه ها در خیابونها ، صحنهٔ دردناکی رو تو  تلویزیون دیدم ، صحنهٔ وداع و نفسهای آخرین یکی از بچه ها رو که تیر خورده بود نشون می داد . اون در آخرین لحظات پایانی زندگیش مردم رو در کنارش داشت ، چه موهبت بزرگی ! تنها نبود . این صحنه منو به این فکر انداخت که وقتی اون جلّاد به تو شلیک کرد تو در آخرین لحظات زندگی و وداعت تنها بودی و خیلی متاسف شدم و برات گریه کردم . گریه برای مظلومیتت و تنها بودنت در اون لحظه . آرزو میکردم ای کاش جای تو بودم ، یا حداقل با تو بودم ، دستت رو می گرفتم، تو رو در آغوش می فشردم ، نوازشت میکردم ، می بوسیدمت و می بوییدمت تا بدونی که تنها نیستی. نه، نه، تو تنها نبودی، خدایت، وجدان بیدارت، شرافتت و سرفرازیت را که به عهد خودت به خدا و خلقت وفا کردی رو با خودت داشتی . بهزاد جان بچه ها بزرگ شدن ، ازدواج کردن و بچه دار شدن . همونهایی که همیشه برای ملاقات و دیدنت به زندان می اومدن و از تو خاطره ها در دل دارن. فیلمهای عروسیشون رو برام می فرستن و در اوج رقص و پایکوبی و شور و شوق عروسی ، ناگهان سایه غمی دلخراش بر چهره شون و چهره خونواده می نشینه و قطرات اشکی که سعی در پنهان کردنش رو دارن بر گونه هایشان می لغزه . اشگ دلتنگی و خالی بودن جای تو عزیز . 
ارزو از خاطره کوچکش با تو میگفت: سالها گذشته بود و دایی بهزاد هنوز زندونی بود . اره مامان میگفت این چهارمین باری بود که اون از سال پنجاه و نه دستگیر شده بود . تو این سالها بچه های زیادی بدنیا اومده بودند . روزی بود که تقریبا همه خونواده با بچه ها به ملاقاتش رفته بودیم ، از بچه های نوزاد گرفته تا من که حالا بزرگتر از همه بودم . دایی جون رو کرد و با خنده گفت : بچه ها زیاد شدین و میتونین مدرسه موشها درست کنین . و رو کرد به من و گفت: ارزو تو هم که از همه بزرگتری میتونی معلم مدرسه موشها باشی . ارزو از این خاطره پررنگش با تو بعنوان یکی از شیرین ترین خاطرات زندگیش یاد میکنه .
رویا میگفت : کوچیک بودم و برای ملاقات رفته بودیم . میخواستم بهزاد رو ببوسم نمیشد چون بینمون میله های اهنی بود لج کرده بودم و با داد وشیون محل ملاقات رو رو سرم گرفته بودم و نمیفهمیدم که چرا نمیتونم ببوسمش . اونم واسه اينكه اروم بشم با كف دستش واسم بوسه فرستاد كه اون طوري بوسه منم به اون ميرسید و به این ترتیب منو اروم کرد . رویا از خاطره دیگش با تو میگه : سال شصت و پنج بود همون مدت کوتاهی که بهزاد ازاد شده بود . کوچیک بودم و از روی کنجکاوی دستم رو بطرف بخاری میبردم . بهزاد که متوجه شده بود منو از دست زدن به بخاری منصرف میکرد و چون این کار رو با مهربانی انجام میداد من برای جلب توجه و کنجکاوی ام دوباره اون کار رو تکرار میکردم . اخرین بار برای اینکه به بخاری دست نزنم و به حرفش گوش کنم بهزاد دعوام کرد ولی من دستم به بخاری خورد و سوختم . بهزاد فورا مرا در بغلش گرفت و نوازش کرد و بوسید تا اروم  بشم . اره ارزو میکنم بهزاد بود و هر روز دعوام میکرد و روزی هزار بار دستم میسوخت ولی قلبم از بابت از دست دادنش نمیسوخت و برای یکبار دیگر هم که میشد اغوش گرمش رو تجربه میکردم .
 بهزاد جان ! بچه ها خاطرات شون با تو رو همچون گنجینه ای گرانبها در سینه به امانت گذاشتن تا برای همیشه محفوظ بمونه . اره بچها ، بچه های نسل جدید خونواده هم از ظلم و ستم این دژخیمان در امان نبودن . انچه رو که بر خونواده گذشت در دوران خیلی زود تجربه کردن . همرا با پدر و مادرشون برای تو و برای اونها اشک ریختن و بچگی شون رو به فراموشی سپردن و برای تصلی دادن خونواده مجبور شدن زود بزرگ بشن و خودشون رو فدا کنن .
در باره منصور هم تا حدودی در جریان هستی . حدودا چهار ماه از تولد طلایه میگذشت . فروردین شصت و یک بود . ایام عید بود و من جایی رو برای موندن نداشتم . تو خونه تهران بودم . منصور برای دیدنمون ( من و طلایه) بتهران اومد و با رحمان برادرش هم که مخفی بود چند روزی رو با هم گذروندیم و منصور مجدادا به بندرگز برگشت . چند روز بعد از رفتن منصور زنگ تلفن خونه بصدا دراومد . پدر بود و از گرگان زنگ میزد . با حال پریشان گفت : دختر منصور دستگیر شده خونه رو ترک کن . منصو ر برام تعریف کرد که بعد از بازگشت از تهران جلوی مغازه یکی از دوستانم نشسته بودم . یوسف محمدی یکی از جانیان که برادر عباس محمدی( فرمانده سپاه پاسداران بندرگز) بود از اونجا میگذشت . چشم مون بهم گره خورد و من چپ چپ نگاهی به اون کردم . بعد از لحظه ای نزدیک من امد و گفت : اقای لیوانی با شما کار دارم . منصور گفت : بفرمایید . گفت نه بیایید با هم به سپاه برویم . منصور گفت همونجا فهمیدم که رفتن به سپاه همانا و دستگیر شدن همانا . منصور رو بسیار شکنجه کردند تا بتونند رد منو  پیدا کنند ولی منصور مقاومت کرد و چیزی نگفت . منصور  از اون دوران اینطور میگه :خیلی شکنجه ام کردن و حتی از من خواستن که طلاقت بدهم و هر کسی رو که بخوام برام درست کنن ولی زیر بار نرفتم و ادامه میدهد وقتی که شکنجه ات میکنن صدها بار ارزوی مرگ میکنی ولی نمیمیری ولی وقتی که مقاومت میکنی و چیزی نمیگی و کوتاه نمیایی و میدونی که با همه شگنجه هایی که شدی خودت رو نفروختی احساس پیروزی میکنی ، مقاومتر میشی و احساس شعف و سربلندی میکنی و با انگیزه بیشتر به مقاومت ادام میدهی . اری بهزاد جان اونا از منصور هم نگذشتن . کسی که جرمش تنها این بود که من همسرش بودم ، تازه مگه من کی بودم یک هوادار ساده تشکیلاتی مجاهدین . منصور رو چهارده ماه نگه داشتن و از کار اخراجش کردن . منصور برای امرار معاش کلینیک دامپزشکی باز کرده و شروع به کار کرد ولی این رو هم نمی تونستن ببینن و درب کلینیکش رو هم بستن و مانع کار کردنش شدن . منصور میگفت با اینکه اونو ازاد کرده بودند ولی همچنان زیر نظر داشتند . منصور رو همونطور که خودت در جریان هستی مجدادا در سال شصت و پنج بعد از دستگیری تو هنگام خارج شدن دستگیر کردن . منصور از خاطراتش با تو در زندان میگفت : منو خیلی شکنجه کرده بودن و سر و صورتم خون آلود بود و درد غیر قابل تحملی در تمام بدن و کف پاهایم احساس میکردم . بهزاد در سلول بغلی ام بود و متوجه شد . همون روز موقع رفتن به دستشویی که از کنار سلول انفرادی من میگذشت ناگهان دیدم که سیگاری به داخل سلولم پرتاب شد . سیگار رو که در سرش کمی توتون بود خالی کردم و یادداشت بهزاد رو گرفتم . این یکی از شگردهای معمول اون برای برقراری ارتباط و ردّ و بدل کردن اطلاعات با بچه ها در داخل زندان و با خونواده در خارج از زندان بود . او نوشته بود: سورهٔ النّاس را بخوان. خلاصه معنیش این است : بگو من پناه میجویم به پروردگار آدمیان از شرّ وسوسهٔ شیطان؛ شیطانی که وسوسه و اندیشه بد در دل آدمیان می افکند . چه آن شیطان از جنس جنّ باشد و چه از نوع انسان. به ربّ خود پناه ببر تا از شرّ آن همیشه ایمن باشی . بهزاد منو به مقاومت و پایداری دعوت میکرد  مثل همیشه موقعی که ازاد بود و بفکر دیگرون بود حالا تو زندون هم بفکر دیگرون بود و بهر شکلی میخواست کمکشون کنه تا مقاومت کنن. اره مثل همیشه. 
 
بعد از اومدنم به اینجا موفق شدم منصور رو قاچاقی از ایران خارج کنم . من و منصور یک ماه مونده به تولد ده سالگی طلایه بهم رسیدیم . بعد از ده سال درد و رنجی که کشیده بودیم دیگر همونی نبودیم که همدیکر رو میشناختیم . زندگی دوباره مون سراشیبی و سربالایی زیادی داشت ولی موفق شدیم همدیگر رو دوباره باز یابیم و به ارامش برسیم و بعد از سه سال صاحب فرزندی دیگه بشیم . بعد از خروج  منصور از ایران اطلاعات در اینجا هم ما رو بحال خود نگذاشت و بمدت دو سال با ما تماس میگرفتن و از ما میخواستن به ایران برگردیم . حتی یکی از دوستان قبلی ام رو که دستگیر و بعدها ازاد کرده بودن رو به اطلاعات اورده و ازش خواستن تا منو راضی به بازگشت به ایران کنه . وقتی که دیدن با این حربه ها به جایی نمیرسن به منصور گفتند چطوری زندگیتون رو میچرخونید و امرار معاش میکنید و اینکه تو تو ایران کارمند ما بودی حالا هم میتونی کارمند ما باشی و برای ما در سفارت کار کنی . به زبان ساده یعنی جاسوس ما باشی  . دجالیت و پر رویی را میبینی . منصور از قبل انقلاب در اداره کشاورزی و دامپروری کار میکرد و حالا شده بود کارمند اونها . بلاخره بعد از دو سال که ما بخاطر خونواده هامون اونها رو تحمل کرده بودیم تسلیم شدن و ما رو بحال خودمون رها کردن.


دیشب را تا صبح بدنبالت گشتم
لابه لای تمام خاطرات گذشته...
تمام خوبیهایم را ورق زدم...
لحظه به لحظه اش را...
رد پایت همه جا جاریست...
اما...
دوباره تکرار داستان همیشگی
نبود تو و انتظار من...!
امروز را هم دوباره دنبالت می گردم......مثل همه روزهای نبودنت!
امروز هم سراغت را از تمام برگ ها می گیرم...!
شاید برگی را از قلم انداخته باشم
و تو بگو چه کنم....


 من مشغول حرف زدنم ناگهان کتت رو میپوشی ، میگم کجا ؟ میگی باید برم ، ماموریت دارم و مبارزه تموم نشده و دنبالم هستن و میدونی که اینجا سرخه تو هم باید بری . میگم اره جا پیدا کنم میرم . میگم لاقل بمون که مامان و بابا و بقیه خونواده هم تو رو ببینن ، همه دلتنگتن میگی نه باید برم . تو دوباره میری و من خوشحال از اینکه زنده ای و شانس دوباره دیدنت را دارم .
 ناگهان با صدای تق تق چکش همسایه که روزهای تعطیل چوب زیر سفال سقف خونه اش رو عوض میکنه بیدار میشم . تو تختم هستم . سعی میکنم اون حس قشنگ و زیبایی رو که با دیدنت بدست اوردم حفظ کنم . هر چه زمان میگذره این احساس کمرنگتر و کمرنگتر میشه و تلاش من برای حفظ این احساس بی نتیجه
---------
 
شعرها : از بچه های خانواده

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

آ. ائلیار
برگرفته از:
ایمیل رسیده

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.