رفتن به محتوای اصلی

تا چه پایه می توان به حرف فرزندان خود باور کرد؟
17.07.2009 - 18:37

چه حقیقت تلخی

تا چه پایه می توان به حرف فرزندان خود باور کرد؟

آیا درست است که همه ادعاهای آنها را جدی نگیریم؟

از سری داستانهای آموزنده، درباره مشکلات روزمره درخانواده و جامعه. این نوشته کوتاه، پیش ازهمه به والدین جوان تقدیم می شود. ازآنجا که زندگی سالم انسانی و کل جامعه بشری را دوست می دارم، بنابراین دربرابر هراتفاقی بی تفاوت نیستم و همه چیز را مربوط به خود می دانم. لذا به قول معروف، می خواهم نخود هرآشی باشم و در هر آنچه که برای تعلیم و تربیت فرزندان و زندگی انسانی مفید تشخیص می دهم، دخالت کنم.

درایام کودکی چون ضعیف و نحیف و اغلب مریض بودم و خانواده ام نیز فقیر و چیزی جز دو ماده گاو در بساط نداشت و قادر نبودیم ابتدائی ترین امکان را برای سلامت خود و یک زندگی سالم بوجود بیاوریم، لذافکر می کردم، چاره ای نیست و منهم به زودی بایستی بمیرم. خوب تصور اش را بکنید، کسی که از دوران کودکی با کمبود مواد غذائی ویتامین دار روبرو بوده و تازه بهترین شغلش شاگرد خیاطی و آن هم ازاول با هفته ای ده ریال مزد کار می کرده و در سن 12 یا 13 سالگی به آن اندازه مریض و ناتوان بوده که یک فاصله ششصد یا هفتصد متری از مغازه خیاطی تا منزل را می بایستی سه یا چهار بار در کناره خیابان بنشیند که خستگی از ناتوانی اش را رفع کند و همشاگردی و دوست صبور و صمیمی اش، گاهی می بایستی منتظر او بماند که مجددا قادر به راه رفتن شود، چه امیدی به زنده ماندن می توانسته، داشته باشد؟! بهرحال، من دروحله اول و مطلقا نمی خواستم، باوصف نا امیدی ام به زندگی، همانند پدرم که در سن 39 سالگی به مریضی نامعلومی فوت کرد و من و مادرم را بی چیز و تنها بجای گذاشت، به آن زودیها بمیرم. در مرحله دوم، با وصف آن جسه ضعیف و نداشتن کم ترین امکانات مادی و نا امیدی به زنده ماندن و غیره، می خواستم همه چیز بشوم که طبیعتا این نمی شد ومن نیزنشدم. پس آدم نمی تواند و بی تردید ممکن نیست به خیلی از آرزوها جامه عمل بپوشاند، اگر همه نوع امکانات را هم داشته باشد که من هیچ نداشتم. در هرحال از دو هدف فوق تا کنون به اولی رسیده ام، یعنی زنده ماندن. درواقع من این زنده ماندن خودم را هم بیشتر مدیون زنده یاد کاکه ابراهیم، فامیل بسیار نزدیکم می دانم که او آن زمان درجه دار ارتش بود و بعد ها مأمور به مبارزه با قاچاق شد. او با بیمه درمانی خودش مرا نزد یک پزشک ارتش (دکتر بهجو) برد و آن دکتر معالجه ام کرد و با توصیه های پزشکی از مرگ حتمی نجاتم داد. من هرگز خوبی های عزیزی، مادر زن کاکه ابراهیمم را از یاد نمی برم که درآن ایام مریضی لباسهایم را می شست و ازمن مراقبت می کرد. کاکه ابراهیم با تمام ویژگی های خوب و بدش که همه انسانها دارا هستند، برایم دوست داشتنی و عزیز بود و من اورا همانند برادر بزرگم می دانستم و بهمین دلیل به او هم کاکه می گفتم و بچه هایش به من عمو می گویند. متأسفانه دوماه پیش باخبر شدم که او درسن حدود 88 سالگی دار فانی را وداع گفته و من به دلیل جو اختناق حاکم بر زادگاهم، قادر نشدم، حتا درخاکسپاری اش شرکت کنم و به خاطر همه زحمات اش برای نجات جانم، از او قدر دانی نمایم و در برابر جسم بی جان او ادای احترام کنم. گویا هنگام مرگ چشمش به نقطه نا معلومی خیره شده بوده و حتا پس از تسلیم جان، چند بار می خواسته اند چشم اورا ببندند، باز هم باز می مانده است. آخر دو ماه قبل از فوتش با او تلفنی صحبت کردم. او گفت حالش زیاد خوب نیست و آرزو دارد، قبل از ترک این جهان، بار دیگر ما موفق به دیدار هم شویم که متأسفانه نشد و او با این آرزو به ابدیت پیوست و من نیز از دیدن او محروم! اما درباره دومی، باز با افسوس باید گفت: که برخلاف افکار و رؤیای دوران کودکی، آدم اگر نابغه هم باشد (من که نبودم)، آن گونه که اشاره شد، برایش غیر ممکن است همه فنون را یاد بگیرد و همه کاره بشود. البته با تما اینها، اگر آدم از خیلی چیز ها هم سر دربیاورد، نباید فکرکند که همه چیزدان شده است. حداقل بنده این واقعیت را خوشبختانه می بینم و یادگرفته ام که هیچگاه چنین ادعائی نکنم. امیدوارم ازمن جوان ترها هم این گونه بیاندیشند. پس پر بهادادن و یا حتا کم بهادادن به خود برای خود انسان زیان آورخواهد بود. چه خوب است انسان همانی که هست، جلوه کند، نه بیش و نه کم و پیش از همه قدردانی را نیز به بوته فراموشی نسپارند. زیرا قدر دانی از کسی که کار نیکی برای دیگری انجام داده، بدون آنکه هیچ وظیفه ای بر عهده داشته باشد، بخشی از صفات بس نیک هر انسان است.

مسئله امروز بر سر پرسش های فوق هستند. بار ها اتفاق افتاده که فرزندان ما واقعیتی را گفته اند و ما به آنها باور نکرده ایم و همین کم باوری به فرزندان، چه بسا لطمات سنگینی، چه مادی و چه معنوی به ما وارد آورده اند. بعلاوه با این کار هسته بی اعتمادی را نیز در دل این فرزندانمان نسبت به خود کاشته ایم. ما بزرگ ترین خدمت را به آینده آنهاخواهیم کرد، درصورتی اگر به فرض، اطمینان هم داشته باشیم، آنها به ما دروغ می گویند، در مرحله نخست و تا حد امکان دروغ آنها را بهتر است، راست بپنداریم و وانمود کنیم که آنهادرست می گویند. این حالت و رفتارما از یکطرف به آنها ارزش می دهد و از طرف دیگر خواهند دید که والدینشان به حرفهای آنها توجه و اعتماد می کنند. ازهمه مهمتر بدون شک آنهااین نکته را اگرواقعا بدروغ هم گفته باشند، زرنگی خود بحساب نخواهند آورد، بلکه یک نکته ضعف می دانند که هرگاه امکان دارد فاش شود و این نکته ضعف را دائم مانند شمشیر دمکلاس که به موئی بند است، بربالای سر خود می بینند. بنابراین می کوشند وجهه خودرا نزد والدین پائین نیاورند. بدین ترتیب، احتمالا سعی هم خواهند کرد که در آینده دیگر دروغ نگویند، از ترس آن که مبادا اعتماد والدین را نسبت به خود صلب نمایند. روان کاوان جهان و مفسران علوم تعلیم و تربیتی، حدس می زنند و آن طور که در اخبار نیز اشاره شده، برای مثال خواننده پاپ، مرحوم مایکل جکسون که پدرش را از ارث خویش بی بهره و محروم کرده است، به دلیل کتک خوردن او از پدر دردوران کودکی و نوجوانی اش می دانند. درصورتی که این یکی ازقضایا می تواند باشد. ولی قضیه اصلی کم باوری و توجه نکردن به حرف فرزندان است که اینگونه بمرور زمان اختلاف نا دیده، بین والدین و بچه هارا بوجود می آورد. صلب اعتماد و تحقیر فرزندان، روابط را مختل می کند و اغلب ارزش والدین را در نزد آنان پائین می آورد. آن طور که می گویند، مایکل جکسون درمیان برادر وخواهرانش به راستگوئی شهرت داشته است، اما پدرش به حرفهای او کم توجه بوده است و همیشه او را تحقیر و سر زنش می کرده. این نکات تا چه حدی صحت دارد، می گذاریم برای خبر سازان. اما آنچه که من تجربه کرده ام این نکته نزدیک به واقعیت است. یعنی اگر ما فرزندان را تهدید کنیم، آنها مسلما از ترس، به ما دروغ خواهند گفت. و اگر متوجه شوند که ما حتا فقط دریک حالت بسیار ساده هم دروغ بگوئیم، دیگر به ما اعتماد نمی کنند و چه بسا خود نیز در دروغ گوئی تقویت شوند. زیرا در رأس همه، والدین و معلمان برای فرزندان الگو هستند. چقدرخوب است که ما این مقام شامخ را حفظ کنیم و گاهی نیز بر عکس، اعمال و رفتار فرزندان صادق خویش را برای خود الگو قرار دهیم.

فیلیپ و کریستینا هر دو 14 ساله و همکلاسی بودند. فیلیپ بچه آرام و سر به زیر و با هوشی بود، اما شکل و قیافه جالب و جذابیت چندانی در میان نو جوانان هم سن و سال خود نداشت. بر عکس کریستینا دختر زیبا و در آن سن و سال بسیار جذاب بود. آنها از دوران بچگی و کودکستان باهم دوست بودند و هر از چند گاهی به خانه یک دیگر می آمدند و هرکدام دیگری را درجشنهای تولد دعوت می کرد. اگر یکی ازآنها بعداز پایان مدرسه منزل نمی آمد وپیش دیگری می رفت و تلفنی اطلاع می داد، والدین طرفین هیچ نگرانی نداشتند. تا آن اندازه اعتماد والدین جلب شده بود و این کار خوبی هم بود. متأسفانه پدر 40 ساله کریستینا در تصادف دو قطار با هم، هنگام مسافرت شغلی بین دو شهر، یکی از 14 نفر کشته شدگان قطار بود. او چون بیمه عمر میلیونی داشت، ثروت سر شاری برای زن 32 ساله و فرزند ده ساله اش بجای گذاشت. یعنی از جانب بیمه عمر بیش از دومیلیون یورو به علاوه هزینه خاکسپاری و عزا داری به آنها پول نقد داده شد.

سیمونه مادر کریستینا باوصف اینکه خودش با ورزش و بویژه اسب سواری رابطه ی چندانی نداشت، اما یک مزرعه کوچک پرورش اسب و تمرین اسب سواری برای نو جوانان و نیز سوار کاران خرید. در آن مزرعه یا مؤسسه چسبیده به شهر یک کلوبی رستوران مانند هم بود که اجاره آن تعلق به صاحب مزرعه داشت. سیمونه پس از خریدن مزرعه، چند کارگر و یک مربی تمرین اسب سواری و کمک مربی را که در استخدام و مشغول بکار بودند، نگهداشت و قرار داد اجاره رستوران را نیز همانند سابق تمدید کرد. مشتریان چندی هم بودند که به مانند همیشه می آمدند و هر هفته بچه هایشان را نیز برای تمرین اسب سواری می آوردند. از جمله مشتریان و اعضای جدید کلوب اسب سواری، بارون فون دال اشتاین وپیتر شرویدر شریک و هر دو صاحب شرکتی کوچک بودند، به مراجعه کنندگان دائم مؤسسه سیمونه، اضافه شدند. گاهی اوقات پیتر شرویدر خانمش ویرونیکا شرویدر را نیز همراه خودش به این کلوب اسب سواری می آورد. سیمونه نیز با بودن امکانات مجانی، هر هفته به تمرین اسب سواری عادت کرد و به اینگونه ورزش باصطلاح طبقه مرفه علاقه پیدا نمود.

بارون فون دال اشتاین به تنهائی بسر می برد که آدم لاقید و خوشگذرانی بود. او به چیزی که کم توجه می کرد مسئله اخلاق و رعایت حد رفاقت و روابط دوستانه بین خود و دیگران بود. سوء استفاده او از تیتر نجیب زادگی که به دنبال اسم خود می کشید، برای بدست آوردن پول و خوشگذرانی، در رأس برنامه زندگی اش قرار داشت و برای این کار و رسیدن به امکانات در خدمت این خوشگذرانی پشت پا به همه چیز می زد. از طرفی باوصف دوستی چندین ساله با پیتر گاهی به زن او که همکار و شریکش نیز بود، دورا دور چشم داشت. اما از طرف دیگر بهر قیمتی می خواست به ثروت سیمونه این زن بیوه و جوان و صاحب مؤسسه اسب سواری نیز دست یابد. لذا اغلب انتهای هفته ها به کلوب اسب سواری می آمد و می کوشید پیتر شریک خود، همراه خانمش ویرونیکا را آنجا بیاورد. گاهی بعد از اسب سواری و پایان تمرین بچه ها و مرخص شدن کارگران و مربیان، این چهار نفر ساعتها باهم در رستوران کلوب مشروب می خوردند وگپ می زدند. اغلب اوقات کریستینا تنها دختر سیمونه همراه فیلیپ دوستش فقط تاساعتهای ده شب مجاز بودند درکلوب بمانند و بعد می بایستی با اتوبوس منزل بروند. گویا به کریستینا، دختر در آن زمان حدودا 13 ساله سیمونه الهام شده بود که بارون فون دال اشتاین، آدم زیاد رو راست و درستی نیست و اگرچه علاقمند بود درکلوب بماند و حرفهای مزورانه اورا گوش کند و بعد آن را به مادرش برساند. چون او می دید، مادرش زیاد به مثلا مسایل پشت پرده و یا در لفافه و نگاههای بچشم خریدار بارون به ویرونیکا، توجه نمی کند. زیرا او پس از مرگ شوهرش یعنی پدر کریستینا تنها بود و کم ترین امکانی را هم داشت که با یک مرد ایدآل آشنا شود و بهمین دلیل علاقمند به داشتن مردی مانند بارون در کنار خودش می بود. خوب کریستینا نه مجاز بود بیش از ساعت ده شب در آنجا بماند و نه جرأت می کرد در این رابطه چیزی به مادرش بگوید. در حقیقت این دختر تین ایجر درست توی خال زده بود. مادرش، بیوه جوان بعداز حدود سه سال تنهائی پس ازمرگ نا بهنگام شوهرش که با دخترش زندگی می کرد، می خواست مجددا ازدواج کند وفکر می کرد بارون فون دال اشتاین که آدم بظاهر مؤدب وبه قول معروف لارجی است، برایش مرد ایدآلی خواهد بود. در این میان گویا بارون خطوط چهره ی سیمونه را خوانده بود و متوجه علاقه او نسبت به خودش شده بود. بنا بر این روزی دل به دریا زد و با جرأت پیشنهاد دعوت به شام را در یک رستوان، البته با دخترش به او داد. سیمونه بی علاقه نبود اما گفت: اجازه بده ازکریستینا بپرسم که آیا مایل است بیاید یا نه! بهرحال کریستینا پس از طرح پرسش مادر پاسخ نه گفت. اما به مادرش چراغ سبز نشان داد که او می تواند برود، اشکالی ندارد. سیمونه از ته دل راضی بود و گفت: احتمالا این دعوت روز شنبه باشد که فردایش هم تعطیل است، اگر تنها ماندن در منزل برایت خسته کننده شد، می توانی به فیلیپ تلفن کنی که در صورت تمایل، پیش تو بیاید که تنها نباشی. کریستینا بسیارخوب گفت و صحبت آنها پایان یافت. روزشنبه که بارون به کلوب آمد، سیمونه را دید و با یک سلام گفت: چی شد! آیا کریستینا اجازه افتخار شام را داد که امشب باهم باشیم؟ او در پاسخ شنید البته که داد، اماخودش نمی آید. بارون باآهی ظاهری گفت: حیف شد، خوب آیا اشکالی دارد که به تنهائی بیائی؟ او شنید نه،نه، هیچ اشکالی ندارد. اگر هنوز دعوت بسر جایش هست و تو مایل هستی می توانیم ما دوتائی با هم برویم. همان شب آنها به یک رستوان شیک رفتند و شام مفصلی همراه یک بطر شراب سفید خوردند و نوشیدند. بارون هنگام رساندن سیمونه به منزل در گفتگوئی آرام و دوستانه و در حالت شنگلی از شراب سفید سیمونه را بغل زد و اظهار داشت: که من بتو علاقه زیادی پیدا کرده ام و می خواهم بقیه زندگیم را باتو بگذرانم. آیا تو این شانس استثنائی را نصیبم می کنی؟! سیمونه از ته دل خوشحال بود که از او این حرفها را می شنود. فکر می کرد که دارد به آرزویش نزدیک می شود و گفت: من از پیشنهادت خوشحالم، در حقیقت منهم از تو خوشم می آید و برای زندگی مشترک باتو، تصورش را نیز می کردم. اما تو می دانی که من تنها نیستم و کریستینا دخترم را دوست دارم و حتما باید با او مشورت کنم. بارون گفت: پر مسلم است، من هم بی نهایت شاد می شوم اگر کریستینا مرا به عنوان ناپدری بپذیرد. سیمونه بعد از شب به خیر وجدائی ازبارون، منزل آمد و متوجه شد که کریستینا هنوز بیدار است. باصدای آرام گفت: عزیزم هنوز نخوابیدی؟ درپاسخ شنید با فیلیپ دارم شترنج بازی می کنم، به علاوه فردا یکشنبه است و مدرسه نداریم. خوش گذشت مامان؟ او پاسخ داد ای، بد نبود. اما اگر تو هم بودی، بیشتر خوش می گذشت. روز بعد اش فیلیپ تا هنگام ناهار پیش آنها ماند. بعداز ناهار و رفتن فیلیپ، سیمونه با دخترش کریستینا هوس قدم زدن کردند. سیمونه در حال قدم زدن در کوچه باغهای به طرف کلوب اسب سواری، علاقه بارون به او و پیشنهاد ازدواج بارون به خودش را، با تنها دخترش در میان گذاشت. هنگامی که کریستینای با هوش پیشنهاد بارون را از زبان مادرش شنید، با اکراه گفت: مامان جانم، من اصلا نمی خواهم تو بیش از این تنها باشی و دلم می خواهد با مرد ایدآلی که لیاقت ترا داشته باشد، ازدواج کنی. اما من از فون دال اشتاین زیاد خوشم نمی آید. او خیلی کازانوا و ظاهر ساز است، به همین دلیل من نیز دعوت اورا برای شام رد کردم. بهر حال خودت بهتر می دانی و تو تجربه ات بیشتر است. سیمونه اول فکر می کرد، خوب دخترش تین ایجر است و حتما کمی هم حسادت می کند که نکند مادرش را از دست بدهد و زیاد حرف او را جدی نگرفت. اما درعین حال، گفت: تو می دانی که من بیش از حد دوستت دارم و برای همیشه مادرت هستم و بدون تو زندگی برایم معنی ندارد. نمی خواهم فکر کنی که اگر شوهر کردم، دیگر از دست تو می روم، نه بهیچ وجه! تو نه فقط دختر عزیزم می مانی، بلکه یادگار پدرت برایم هستی. کریستینا او را بغل کرد و بوسید. مادرش گفت: علاوه بر این فکر نمی کنم بارون فون دال اشتاین آدم زیاد بدی هم باشد. او که از تو خیلی تعریف می کند. ما که تاکنون از او بدی ندیده ایم. او یک مرد منطقی به نظر می رسد که آرزو می کنم، این طور باشد. حقیقتا من از او خوشم می آید. امیدوارم تو نیز به مرور زمان به عنوان جای نشین پدرت به او علاقه پیدا کنی. کریستینا زیر لبی گفت: تا ببینیم، منهم آرزو می کنم.

درهر صورت، برخلاف میل درونی کریستینا، زیاد طولی نکشید که آن دو باهم ازدواج کردند و بارون پدر خانواده شد و آپارتمانش را خالی کرد و زود به منزل سیمونه آمد. هفته های اول یک هارمونی یاهم آهنگی درمیان آنهاحاکم بود. اما هرچه زمان می گذشت ماهیت بارون برای کریستینا روشن تر می شد. یک سال از ازدواج آنها می گذشت. اما بین کریستینا و بارون آب گل آلود تر می شد و او می دانست که بارون ضمن این که شوهر مادرش است، با زنهای دیگر و بویژه با ویرونیکا رابطه عاشقانه دارد، اما نمی توانست ثابت کند. او یک بارهم نامه ی عاشقانه ای از ویرونیکا را در کشو میز ناپدریش یافته بود، در صورتی که مجاز نبود به کشو میز او دست بزند. اما این کار را کرده بود و نامه را بجای آنکه به مادرش نشان دهد، از ترس تنبیه مادر که چرا کشو میز دیگران را نگاه می کند؟ به بارون نشان داد و تهدیدش کرد که آن را به مادرش هم خواهد داد وخواهد گفت که توفقط به دنبال ثروت مامان هستی نه خود او! اما بارون با زرنگی خاصی نامه را از او گرفت و پاره اش کرد. تازه بعد از پاره کردن نامه دست بالاهم گرفت وگفت: تو به چه حقی کشو میز مرا بررسی کرده اید؟ من این را به مامانت خواهم گفت که تورا تنبیه کند. کریستینا قبل ازشکایت بارون از او، این مسئله نامه و رابطه عاشقانه بارون با ویرونیکارا به مادرش گفت: اما سیمونه این چنین رابطه ای را باور نمی کرد و همه اش به حساب حسادت و نفرت دخترش از بارون می گذاشت. زیرا او هرگز فکرش را هم نمی کرد که بارون با زن بهترین دوست خود، رابطه عاشق و معشوقی داشته باشد! او یک بار خیلی کوتاه از بارون پرسید: این نامه چیست که کریستینا ادعا می کند؟ بارون خیلی جدی گفت: تو می دانی، کریستینا بهر وسیله ای می خواهد، مرا نزد تو بد جلوه دهد و آدم نباید به این ادعاها باور کند! پرمسلم بود مادر حرفهای شوهر اش را بیشتر باور می کرد تا دختر اش. سیمونه برای این که به کریستینا نشان دهد که واقعا بارون را دوست دارد، در 42 مین سال جشن تولد او یک اسب به عنوان هدیه تولد برایش خرید. این مسئله بیش از حد کریستینا را از کوره در کرد که چرا مادر او این اندازه کور است و نمی فهمد که بارون فقط به دنبال ثروتش هست نه خودش! کریستینا توسط فیلیپ دوستش پی برده بود که بارون با ویرونیکا زن پیتر، بهترین دوستش، رابطه عاشقانه دارد و یافتن آن نامه هم در کشو میز بارون، بر ادعای فیلیپ که گفته بود، آنها را در یک کافه با هم در حال بوسیدن دیده است، صحه گذاشته بود. خوب با وصف آن که کریستینا این چیزهارا به مادرش منتقل می کرد اما گوش مادر به این حرفها بدهکار نبود و حتا صحت آن دیدار را از بارون هم نپرسید. سیمونه چون از حسادت دخترش و جنگ و دعوای او با شوهرش کلافه شده بود. تصمیم گرفت او را، برای دو ماهی به فرانسه بفرستد که زبان یاد بگیرد و همزمان فکر می کرد شاید او در آنجا کمی عوض شود. هنگامی که کریستینا این مسئله را فهمید از دوستش فیلیپ خواهش کرد، در غیاب او مواظب رفتار آنها باشد. فیلیپ علاقه زیادی به عکاسی داشت و یک دوربین قدیمی نیز از پدرش هدیه گرفته بود، با وصف این که پول زیادی نداشت که فیلم برای آن بخرد و یا عکسهای موجودرا ظاهر کند. اما بهروسیله ای و صرفه جوئی از پول تو جیبی توانست با کمک کریستینا، که نصف بهاء آن را متقبل شد، یک بسته سه حلقه ای فیلم برای دوربین خریداری کند. در غیاب کریستینا او دو بار بارون را با ویرونیکا در آن کافه موعود دیده بود و یک مرتبه هم از آنها درحال بوسیدن عکس گرفته بود. او ضمن اینکه در نامه ای، همانند خبر نگار برای کریستینا مفصلا شرح داده بود، یک بارهم که تلفنی با او صحبت کرده بود، جریان را باآب و تاب گفته و از او خواسته بود که هرچه زودتر برگردد تا بتوانند عکس گرفته شده را ظاهر کنند. کریستینا برای پایان یافتن سه هفته باقی مانده، از دوماه دوره اش، دقیقه شماری می کرد و بعد از پایان دوره زبان، گرچه در گواهی نامه اش نمره خوبی هم نیاورده بود، اما زیاد برایش مهم نبود. مهم آن بود که زود بر گردد. او پس از بر گشتن، اول به دیدار فیلیپ رفت و آنها با هیجان آن تنها عکس را ظاهر کردند و کریستینا آن را از فیلیپ گرفت و در یک فرصت مجددا به بارون نشان داد و گفت: این دیگر یک مدرک زنده است و من حتما آن را به مامانم خواهم داد تا باور کند که من دروغ نمی گویم. این بار که بارون اوضاع را نا هنجار دید، با زور عکس را از کریستینا گرفت و پاره اش کرد و توی بخاری آتش انداخت. کریستینا باحالت گریه به پیتر مراجعه کرد و جریان را کاملا برای او شرح داد و گفت متأسفانه مادرم به من باور نمی کند و فکر می کند که من از حسادت این حرفها را علیه بارون جور می کنم. در صورتی که فیلیپ شاهد است و او نگاتیو عکس را هم دارد. پیتر قبلا، به رابطه زنش با بارون کمی شک کرده بود و این بار دیگر باور می کرد. اما به ظاهر گفت: او فکر نمی کند این طور باشد و ضمن این که کریستینا را بوسید و از او تشکر کرد و گفت: اگر برایت امکان دارد، نگاتیو آن عکس را برای من بیاور. کریستینا گفت: آن نزد فیلیپ است ومن حتما از او می گیرم، بشرطی که یکی از عکسهارا به من بدهی. پیتر گفت: معلومه که می دهم. کریستینا زود به فیلیپ تلفن کرد و جریان را گفت. اما چون فیلیپ فیلم را از بقیه فیلمها برای چاپ جدا کرده بود، نمی دانست آن را کجای بایگانی فیلمهایش گذاشته است و پیدایش نمی کرد. هنگامی که کریستینا این مسئله را به پیتر منتقل کرد، او کمی صلب اعتماد نمود و گفت: حالا که فیلم گم شده، بهتر است که هم او و هم فلیپ این قضیه را فراموش کنند. اما خودش یقین داشت که رابطه زنش با بارون نزدیک به حقیقت است.

کریستینا که این جریان را شنید و متوجه شد که هیچ کدام به او و فیلیپ باور نمی کنند، تصمیم گرفت یک پلیس مخفی استخدام کند. برای این کار نیاز به پول پیش پرداخت چهارصد یورو بود. چون این مبلغ را نداشت، روزی از کشو میز مادرش که می دانست همیشه هزار یورو پول نقد آنجا می گذارد، برداشت و توی کشو میز خودش گذاشت که در اولین فرصت با یافتن یک پلیس مخفی مورد اعتماد این پیش پرداخت را به او بپردازند. روزی سیمونه به دلیل عصبانی شدن از نا فرمانی دخترش کریستینا و توهین او به شوهرش، دستور داد که اونه تلویزیون نگاه کند و نه ازاطاق خودش خارج شود. یعنی به 24 ساعت زندانی در اطاقش تنبیه شده بود. اما او به محض خروج مادرش از خانه پیش فیلیپ رفته بود و جریان را با او در میان گذاشته که مورد غضب مادرش قرار گرفته است و فیلیپ از این ناراحت بود که فیلم را کجا گذاشته است. او به کریستنا دلداری می داد که آن را پیدا خواهد کرد. در این میان بارون منزل می آید ومی بیند که کریستینا نیست. او ازاین فرصت استفاده می کند و مقداری حشیش که قبلا نقشه اش را کشیده بود، درکشو میز کریستینا قرار می دهد و همزمان می بیند که چهاربرگ اسکناس صد یوروئی نیز درکشو میز او است. هنگامی که زنش به منزل مراجعه می کند، به بارو می گوید: که او کریستینا را در اطاقش زندانی کرده. آیا او هنوز توی اطاقش هست؟ بارون اظهار بی اطلاعی می کند! و می گوید: حس می کنم که بوی مواد مخدر در این منزل می آید. سیمونه چون از این بو به مشامش نمی رسد و بوی مواد و بویژه حشیش را تشخیص نمی دهد، نخست در اطاق دخترش را می زند و می بیند که او منزل نیست. لذا همراه شوهرش وارد اطاق کریستینا می شوند و هنگامی که زنش فیش تلویزیون را وصل می کند که قبلا کشیده بود، بارون کشو میز او را باز می کند، آن کیسه کوچک را همراه چهار صد یورو می یابد. آنهارا به زنش نشان می دهد و می گوید این بو مال این حشیش بود و اما این چهار صد یورو را کریستینا از کجا آورده؟ سیمونه به سراغ کشو میز خودش می رود و متوجه می شود که از هزار یورو فقط ششصد یورو آنجا مانده و چون خودش از آن پول برنداشته بود، یقین پیدا می کند که این چهارصد یورو از همان پول خودش است.

آنها هیچ به روی خود نمی آورند و همه را دست نخورده سرجایش می گذارند که در موقع خود از کریستینا باز خواست کنند. بارون به پیتر تلفن می کند و می گوید امروز جمعه است، آیا استثنائا دوست دارد برای اسب سواری به کلوب بیاید؟ پیتر بعد از آن صحبتها با کریستینا و انزجار و نفرت او از بارون، بفکر انتقام می افتد و می گوید چرا نه! و همراه زنش ویرونیکا بطرف کلوب می روند که اتفاقی درمیان راه فیلیپ وکریستینا راهم می بینند و همراه خود به آنجا می برند. بعداز اسب سواری و بر گشتن آنها به کلوب پیتر از یک فرصت استفاده می کند و لگام اسب بارون را دست کاری می نماید، به طوری که اگر لگام کمی محکم کشیده شود، از حلقه خارج گردد و سوار نتواند اسب را کنترول کند. اتفاقا در آن ساعات کریستینا و فیلیپ نیز دیگر اسبها را قشو می کردند و در آنطرف اسطبل بودند، اما پیتررا آنجا ندیدند بر عکس همه کریستینا و فیلیپ را در اسطبل دیدند که اسبها را نظافت می کنند. آن شب همه زود منزل آمدند و سیمونه به دخترش گفت: ما می خواهیم چند جمله با تو حرف بزنیم. کریستینا گفت: باز هم چیست؟ آیا این آقا! برای من خلافی درست کرده؟ مادرش با عصبانیت گفت: تو بهتره، به پرسشهای من پاسخ دهی نه خودت پرسش کنی! و همزمان گفت کشو میزت را باز کن، کریستینا زود باز کرد و گفت: منظورت این چهارصد یورو است که من از کشو میز تو برداشته ام؟ آری، آری من این کار را کردم. اما دید در کنار چهار اسکناس صد یوروئی یک بسته نایلونی نیز هست. مادرش گفت: چهارصد یورو بجای خود این بسته چیست؟ کریستینا با گریه گفت: من نمی دانم، روحم ازآن اطلاع ندارد. بارون گفت بسه اگر تو مواد مخدر می خری و می فروشی، جای خود اما ما، نمی خواهیم که تو معتاد بشی و شاید آن چهار صد یورو را برای خرید مواد از کشو مامان برداشتی! او با داد گفت: نه این طور نیست. من آن چهارصد یورو را برداشتم که یک پلیس مخفی استخدام کنم که تو را کنترول کند. او با گریه خودش را دمر روی تخت انداخت. آن دو با اشاره سیمونه از اطاق خارج شدند و در را بستند. فردا صبحش سیمونه به اطاق دخترش آمد، او را بوسید و دلداری داد و گفت: من جز خوشبختی تو چیز دیگری را نمی خواهم. او نیز گفت: مامان منهم همین طور. سیمونه گفت پس بیا باهم صلح کنیم. اوکی؟ بعد از صبحانه، سیمونه همرا شوهرش به کلوب رفتند و کریستینا پیش فیلیپ رفت. از او پرسید که آیا فیلم را پیدا کرده یا نه؟ هنوز مادرم به من باور نمی کند. فیلیپ گفت: مطمئن باش پیدایش خواهم کرد، غصه نخور. حالا بیا بریم بازار مکاره کمی بگردیم. در آن روز شنبه چون هوا خوب بود، بارون و سیمونه دو تائی بر اسبهای خود سوار شدند و به مزرعه رفتند. درآن حال پس از کمی باهم سواره رفتن، بارون هوس یک جولان دادن، کرد که در لبه ی یک سرا زیری تند می خواست با کشیدن لگام اسب در حال دو را نگهدارد که حلقه لگام در رفت و اسب در سرا زیری بارون را با سر بر زمین کوبید که هم پیشانیش پاره شد و هم یک بازو و پای چپش شکست و سخت زخمی گردید. سیمونه بلافاصله سر رسید و با تلفون به بیمارستان و انتقال بارون به بخش اورژانس از خونریزی بیش از حد او جلوگیری کردند و از مرگ نجاتش دادند. طبیعتا همه و حتا سیمونه به کریستینا مشکوک شدند که او در لگام اسب دست کاری کرده و باعث این تصادف شده. همه کارگرها اورا نیز روز پیش در اسطبل دیده بودند. آنها نیز می دانستند که کریستینا با شدت و علنا مخالف بارون است. بارون بعد از نقاهت، با رضایت و حتا به توصیه زنش به دادگاه امور خلاف کاری نو جوانان شکایت کرد که حد اقل تنبیهی برای کریستینا باشد و درآینده به این گونه کار خطر ناکی دست نزند. در دادگاه نیز کسی به کریستینا باور نمی کرد. قاضی و دادستان ازهمه شهود بازجوئی بعمل آوردند. از پیتر گرفته تا ویرونیکا شرویدر و حتا نظافتچی و مراقب کودک در منزل بارون و سیمونه و مربی و کمک مربی اسب سواری و کار گران کلوب و نهایتا فلیپ هم کلاسی کریستینارا هم به عنوان شاهد دعوت کرده بودند. در این میان همه شهود حاضر شدند. به غیر از نظافتچی که از مؤدب بودن کریستینا حرف می زد، بقیه علیه این دختر 14 ساله شهادت دادند و تقصیر را به گردن او انداختند. بهر حال تأخیر فیلیپ زیاد طول کشید و قاضی بعد از باز پرسی از همه، می خواست که دادستان ادعانامه را بخواند و بازجوئی را ببندد و پس از چند دقیقه ای تنفس، رأی نهائی را اعلام کند. در آن حال که وکیل مدافع کریستینا 14 ساله از قاضی در خواست نمود، چند دقیقه ای دیگر فرصت بدهند که تلفنی از این شاهد نیز بخواهند که زود بیاید. هنوز قاضی به وکیل مدافع پاسخ نداده بود، ناگهان سر و کله فیلیپ با تعدادی عکس رنگی در دست، پیدا شد. نخست با عذر خواهی که دیر کرده و قبل از نشستن بر صندلی برای پرسش و پاسخ، یک قطعه ازعکسها را به سیمونه و شوهرش و یکی به پیتر و زنش و یکی هم به وکیل مدافع کریستینا و یک قطعه نیز به قاضی داد و بر روی صندلی نشیست و یک قطعه از عکسهارا نیز خود در دست گرفت و درحالی که رو بقاضی نشسته وعکس را به حضار نشان می داد، گفت: ببخشید این عکس که گرفته ام، زیاد جالب نیست، چون این دوربین من خیلی قدیمی است. اما من می خواهم در آینده عکاس بشوم و آنگاه یک دوربین عکاسی دجیتال خواهم خرید و عکسهای بهتری خواهم گرفت. بعلاوه، آقای رئیس دادگاه اگر من دیر آمدم، باید ببخشند، چون زیاد منتظر چاپ این عکسها ماندم و در نتیجه اتوبوسم را ازدست دادم. با ملاحظه عکسها، همه قیافه ها عوض شد و قبل ازهمه سیمونه بشوهرش نگاه کرد و گفت: نمی دانستم تا این اندازه کثیف باشید و رو به دخترش کرد و هزار بار معذرت خواست. کریستینا بسخن آمد و گفت: آقای قاضی هیچ کسی حتا شما به من باور نمی کردید. من ازاینکه بعضی اوقات باتندی و هیجان حرف بی موقع می زدم، معذرت خواهی می کنم. اما واقعا هرچه گفته ام درست بوده و من بر عکس گفته مادرم هیچ حسادتی نکرده ام و فقط خوشبختی مادرم را می خواستم. همان طور که گفتم آن چهارصد یورو را از پول مادرم برداشته بودم که به پلیس مخفی بدهم، چون نه من پول داشتم و نه فیلیپ. اماآقای قاضی باورکنید آن حشیش که هم مادرم و هم شوهر فعلیش از آن صحبت کردند، مال من نبود، بلکه این آقای بارون توی کشو میزم گذاشته بود که مرا نزد مادرم خراب کند. سیمونه توی حرفهای او دوید وگفت حالا دیگر با اطمینان بتو باور می کنم نه به این مرد. کریستینا ادامه داد، ما یک بار این عکسی که فیلیپ گرفته بود، ظاهر کردیم و هنگامی که من آن را نشان این آقای بارون دادم، از دستم قاپید و پاره اش کرد و توی بخاری انداخت. فیلم نگاتیو آن هم نزد فیلیپ گم شده بود که نمی دانم فیلیپ چطور پیدایش کرده است. بهرحال من از او بسیار ممنونم که زحمت پیدا کردنش را کشیده است. قاضی گفت: بسیارخوب، اولا فیلیپ کار درستی کرده و دوما تو نمی خواهد از من معذرت خواهی کنی، ما باید از تو معذرت بخواهیم که به تو باور نمی کردیم. صداقت نه فقط در دادگاه بلکه در همه جا پیروز است و آدم صادق همیشه برنده است. و عذر فیلیپ هم برای تأخیرش و حضور در جلسه دادگاه موجه است و حد اقل او اسنادی برای روشن شدن واقعیت آورد است که ما از او نیز ممنونیم.

در این جلسه دادگاه، نه این که از کریستینا اعاده حیثیت شد، بلکه پیتر شرویدر به دلیل انتقام جوئی و غیر مستقیم این جرم سنگین را به گردن یک دختر 14 ساله و بی گناه انداخته بود، به سه سال و هشت ماه زندان محکوم شد و بارون به 21 ماه حبس تعلیقی و ویرونیکا به 12 ماه حبس تعلیقی برای شهادت دروغ دادن، محکوم شدند. در همان جلسه، سیمونه بلافاصله تقاضای طلاق از شوهرش را به دادگاه تسلیم نمود و همانجا کلید در منزل را از او گرفت و بعد از یک ماه از هم جدا شدند.

پس برای باور به فرزندان به ادعاهایشان، باید جوانب کار را دقیق بررسی نمود و کور کورانه قضاوت نکرد. مثلی است معروف که هر گردی گردو نیست و هر بچه ای دروغ گو بار نمی آید و هر آدم بالغی نمی تواند راستگوی راستگو باشد. هر چیزی را به محک آزمایش زدن، می تواند انسان را یک قدم به حقیقت نزدیک تر کند.

بخشی از این داستان از یک برنامه تلویزیونی "سات آینس" روز 10 ژوئیه 2009 افتباس شده است. در همه داستانهائی که با مسایل اجتماعی در ارتباط هستند و واقعیت جامعه را منعکس می کنند، اسامی در آنها، حقیقی نیستند.

هایدلبرگ آلمان فدرال 11 ژوئیه 2009 دکتر گلمراد مرادی

Dr.GolmoradMorad@t-online.de

**************************************************

آیا دخترانمان حتما باید با هموطن

و همزبان خود ازدواج کنند؟

اوایل کارم در دانشگاه بود، یک خانم نظافتچی دفاتر اینستیتو داشتیم که از خانواده کارگران مهمان اهل ترکیه و بسیار مهربان بود. او دفتر مرا که تنها خارجی در آن دانشکده بودم با دقت بیشتری نظافت می کرد. گاه گاهی شوهرش او را از محل کارش بر می داشت و بعد از پایان کار و پیش از رفتن همراه شوهرش به دفتر من می آمدند و با خوش روئی احوال پرسی می کردیم. اگر اغراق نگفته باشم شاید من تنها کسی در آن دانشکده بودم که با آنها خودمانی شده بودم. در هرحال آنها بسیار خوشحال بودند که یک خارجی در آنجا کار می کند و حد اقل چند کلمه ای ترکی هم می داند و رفتارش دوستانه تر است تا دیگران. یک روز آن خانم بعد از پایان کارش توی دفترم آمد و گفت: "آقای مرادی، خوشحال می شویم که شما و خانمتان یک شبی برای شام منزل ما تشریف بیاورید و حد اقل غذای ترکی یاپراخ با فلفل شیرین نه برگ مو (که همان دلمه خودمان باشد) دست پخت خودم برایتان درست کنم. من و شوهرم می خواهیم با شما و خانمتان که وکیل هستند، درباره یک مسئله مهم خانوادگی نیز صحبت کنیم. من گفتم بچشم، اجازه دهید باخانمم صحبت کنم و فردا به شما خواهم گفت که چه روزی مناسب تر است. من شب جریان را برای خانمم شرح دادم و او گفت: اشکالی ندارد شب جمعه خوب است که من فردایش دارالوکاله نمی روم. روز بعدش او طبق معمول به سر کارش آمد و من گفتم: روز جمعه شب یعنی پس فردای آن روزکه چهارشنبه بود، مزاحمتان می شویم. آن صبح جمعه روز موعود، خانمم گفت که امروز ساعت شش و نیم منزل هستم که ما ساعت هفت و نیم دعوتیم، یادت نره. گفتم بسیار خوب و آن روز من هم درست ساعت شش و نیم منزل آمدم و همراه خانمم آماده شدیم که برویم، ناگهان تلفن زنگ زد و من گوشی را برداشتم. یک دختر جوان با نام خارجی بود که گفت: من دختر آن خانمی هستم که برای شما در دانشگاه کار می کند. همین حالا مادرم تلفنی به من گفت که شما ازساعت هفت ونیم ببعد خانه ماهستی، درسته؟ من نگاهی به خانمم کردم و درتلفن به او گفتم درسته، اما چرا سئوال می کنی؟ او گفت: آخر من می خواهم باشما حرفی بزنم و به شرطی به منزل خودمان تلفن می کنم که شما یا خانمتان گوشی را بردارید، نه برادرم یا کسی دیگر. من گفتم بسیار خوب پس سر ساعت هشت زنگ بزنید که ما آنجا هستیم.

محل سکونت این خانواده در شرق شهر واقع بود و ما در غرب شهر، نزدیک به دانشکده محل کارم، زندگی می کردیم. حدود بیست دقیقه ای طول نکشید که ما آنجا رسیدیم. زنگ در را به صدا در آوردیم و خانم خانه در را به روی ما گشود. این خانواده سه دختر و یک پسر داشتند. همه بغیر از دختر بزرگتر که خانه نبود، از ما به گرمی پذیرائی کردند. یکی چای آورد و یکی میوه و دیگری شیرینی و مادر نیز آشپز خانه مشغول کار بود و پدر هم نزد ما نشسته و با جملات ساده آلمانی محاوره ای با ما حرف می زد. در حالی که خانم خانه در آشپزخانه مشغول بود، من جریان را از پدر خانواده پرسیدم که قضیه از چه قرار است؟ او خیلی ساده و با واژه های روز مره آلمانی برایم توضیح داد که دختر بزرگش بایک آمریکائی دوست شده و زنم موافق این مسئله نیست و می خواهد با زور وکیل و غیره جلو ازدواج آنها را بگیرد. اگرچه برای من این موضوع زیاد غیر عادی نیست. زیرا ما در مرکز اروپا هستیم و سن دختر که از 18 سال بالارفت دیگر خودش باید تصمیم بگیرد و تازه دختر ما 20 سالش شده و ما دیگر نمی توانیم در زندگی او دخالت کنیم. این حرفهارا از یک کارگر ترک با تربیت اسلامی شنیدن، نشانه آگاهی او است و خانمم که موکل خارجی زیاد دارد، با سر حرفهای اور تأیید کرد و گفت: حالا مشکل چیست و ما چکار می توانیم بکنیم؟ در آن هنگام مادر از آشپزخانه آمد و رو به من کرد و با انگشت اشاره به شوهرش گفت: "این شوهرم خیلی مدرن شده"! البته او از شوهرش بهتر آلمانی حرف می زد و در ادامه گفت: "او همه چیز را برای شما نگفته. این آمریکائی که او می گوید یک سرباز است و بد تر از همه یک سیاه پوست است و خیلی بدتر از هر دو اینها، دخترم بدون عقد اسلامی از او حامله است! در آن حالت چنگی به صورتش زد و خودش را روی فرش انداخت و در آن حال که پاهایش را دراز و بازکرده بود، دست روی شکم و میان دو پای خود گذاشت و با حرص لبانش را گاز می گرفت و گفت: "من تا این مرد به خواستگاریم نیامده بود و پیش مفتی عقدم نکرده بود، این پاهای صاحب مرده را برای کسی آنهم یک سیاه پوست و عقد نکرده باز نکرده بودم. خانم وکیل من باکره آمدم خانه شوهرم. شوهرش نگاهی به من کرد و لبخندی زد. خانمم کمی به او آرامش داد و گفت: "ببین خانم، سیاه پوستها هم مثل ما آدمهای خوب و بد دارند. مطمئن اگر آدم بدی بود دختر شما حاضر نمی شد، به خاطر او حتا از پدر و مادرش قهر کند. بعلاوه آدم نباید راسیست باشد. سیاه پوست که عیبی ندارد". زن این را که شنید خواست دیوانه شود و رو به من کرد و گفت: آقای مرادی این خانمت چه می گوید؟ دخترم قبل از اینکه مفتی خطبه عقد را برای آنها بخواند، حامله شده و آنهم از این سیاه پوست. شوهرش مجددا نگاهی به من کرد و گفت: خواهش می کنم شما چیزی به این خانم من یاد بدهید که ما در مرگز اروپا زندگی می کنیم. من چون تا آن دقیقه سکوت کرده بودم، خواستم چیزی بگویم که خانمش رو به من کرد و گفت: "آقای مرادی، اینها چه می گویند؟ شما بفرمائید آیا این کار درستی است که این دختر بزرگ من کرده؟ برادرش چهار سال از او بزرگتر است، ولی هنوز با یک دختر دوست نشده! در این میان خواهر وسطی گفت: برای این که کسی حاضر نیست با او دوست شود. مادره به ترکی به او یک چیزی گفت که معنی خفه شو را می داد. دختر کوچولو که 14 سال داشت، گفت مامان او راست میگه، اگر کسی با متین حاضر می شد دوست بشه، او تا بحال صد بار دوست دختر گرفته بود. در آن حال تلفن زنگ زد، چون شماره تلفن روی دستگاه نشان می داد، مال آن دخترشان است، برادره تلفن را برای من آورد. آن طرف تلفن دختر بزرگه بود و معذرت خواهی کرد که نتوانسته سر ساعت هشت زنگ بزند و حالا می خواهد یک مسئله را با من در میان بگذارد. امکانش هست؟ گفتم: معلومه که هست، ما دعوت والدینت را فقط بخاطر این پذیرفتیم که من با تو حرف بزنم. پرسیدم چرا منزل نمی آئی؟ گفت حتما با مادرم صحبت کرده ای و حالتش را می بینی. من هیچ گله ای از پدرم ندارم، فقط به خاطر سرزنش مادرم و برادرم نمی خواهم منزل بیایم. گفتم آخر چرا؟ گفت رو راست من جیمز را بی نهایت دوست دارم و هر وقت منزل می آیم، انها شروع می کنند به بد گفتن در باره جیمز. من می خواهم با او ازدواج کنم و زندگی زناشوئی تشکیل دهم. گفتم درسته که حامله هستی؟ و چند ماهه حامله ای؟ گفت حدود سه ماهه. و ادامه داد که مادرم می خواهد که من سقط جنین کنم، آیا شما فکر می کنید، که این کار درستیه؟ گفتم اگر از من می پرسی، نه. اما این حق توست و خودت باید تصمیم بگیری. اگر او نیز ترا دوست دارد و بچه را می خواهد، بسیار خوب است و دو تائی تان تصمیم بگیرید. تا آنجا که من از پدرت می شنوم، او به هیچ وجه مخالف نیست. اما خوب است که حد اقل بخاطر پدرت هم شده منزل بیائی. بعد گفت سعی می کنم، اگر آنها جیمز را هم بپذیرند، حتما برای دیدار والدینم خواهم آمد. او پرسید آیا مادرم می تواند از نظر حقوقی جلو ازدواج مارا بگیرد؟ گفتم آنچه من از خانمم می شنوم، نه با هیچ وسیله ای نمی تواند. زیرا شما بالغ هستی. او شب بخیر گفت و گوشی را گذاشت. مادر با این مکالمه تلفنی و نرمش راهنمائی من به دخترش هیچ موافق نبود و او می خواست که من نیز دخترش را تهدید کنم که این پسر را رها کند و سقط جنین نماید. من و خانمم سعی کردیم این مادر نیمه متعصب را راضی کنیم که نشد و او پایش را توی یک کفش کرده بود و می گفت: "دخترش باید این سیاه پوست آمریکائی را رها کند و کورتاژ نماید. اگرچه او دیگر نمی تواند با یک ترک هموطن ازدواج کند چون دیگر باکرگی ندارد! اما حد اقل با یک سفید پوست آلمانی هم باشد عیبی ندارد. خانمم خنده تلخی کرد و گفت: ببین خانم آن زمان دیگر گذشت که دختر حتما باید باکره خانه شوهر برود. اکنون دخترها شریک زندگی خودشان را از میان دوست پسرهای چندی که می گیرند، انتخاب می کنند. او گفت: آقای مرادی به این خانمتان بگوئید، که پسر من (الهی قربونش برم) با وصف اینکه 26 سال دارد ولی هنوز عزب است و تا بحال با هیچ دختری روبرو نشده. دیگر خواهرها زدند زیر خنده زیر لبی گفتند دماغش. مادر دوباره رو به آنها کرد و گفت: خفه شید شما هم بزرگتر بشید مثل خواهرتان خواهید بود. بهر حال ما آن شام را در چنین جوی خوردیم و به مادر خانواده گفتیم که مطمئن باشد دخترش کار بدی نکرده و انسان هم سیاه و سفید ندارد و اصل انسانیت است. بعلاوه دخترتان 20 سال دارد و خودش با عقل سالم دارد این کار را می کند. ما هیچگونه دخالتی بجز راهنمائی نمی توانیم بکنیم. مادر با شنیدن این جمله ما، خیلی افسرده و نا امید شد و گفت من تا عمر دارم این دخترم را، اگر با این سیاه پوست ازدواج کند نمی بخشم. ما هم با نا امیدی بلند شدیم و با بدرقه شوهرش و عذر خواهی او از جو بوجود آمده، راهی منزل شدیم.

یک سالی از این جریان گذشت. روزی در خیابان دختر جوان بلند قدی همراه یک جوان خوش تیپ سیاه پوست آمریکائی بایک کالسکه و بچه خوشگلی با موهای فر بغل مادر بزرگ دیدم که قربون و صدقه اش می رود. دختر به من سلام کرد و به شوهرش معرفی نمود. مادر بزرگ نیز بالبخند به من نزدیک شد وگفت: آقای مرادی، بچه قشنگی است مگر نه؟ من دستی به صورت پسر بچه کشیدم و گفتم خیلی نازه و شاید قهرمان بوکس بشه و با لبخند گفتم حیف که سیاه است و نمی توانیم برایش زن پیداکنیم. پدرش یک خنده بلند کرد و درحالیکه زنش را بغل می کرد، گفت: "همانطور که پدرش خوشگل ترین زن دنیا را به چنگ آورده، او هم بدون شک این کار را خواهد کرد. اگر مادر بزرگش مخالف نباشد که او باخارجی ازدواج کند، ازهمین حالا دخترهای مو بلوند و قشنگ ازمیان همسایه ها برایش تو صف ایستاده اند. پدر بزرگ زد زیر خنده و گفت: از دخترهای چشم سیا ترک برایش می گیریم! من در حالی که دستم را روی شان مادر خانواده گذاشته بودم، گفتم: بسیار خوشحالم که حرفهای ما غیر مستقیم تأثیر خودش را گذاشته و شما با دختر قشنگ و نمکی تان آشتی کرده اید و جیمز را هم به پسر خوانده بودن پذیرفته ای. او دستش را بالا گرفت و گفت همه ما انسانیم و من فکر می کردم که اگر دخترم با یک هموطن و هم زبان خودش ازدواج کند، بهتر است. این قسمت شده و باید پذیرفت. اما من نوه ام را دوست دارم و او نز یاپراخ را دوست دارد. حالا دخترم می خواهد که همه ما باهم برویم آمریکا، اما من نمی خواهم کارم را در دانشگاه از دست بدهم. شما می دانید که کار من دائمی است. بعضی اسامی در این داستان عوض شده اند و حقیقی نیستند.

هایدلبرگ، آلمان فدرال 12 ژوئیه 2009 دکتر گلمراد مرادی

Dr.GolmoradMoradi@t-online.de

آیا تهدید و زیان بخود رساندن در خانه

حلال مشکلات است؟

پاسخ به پرسش فوق دریک کلام، نه است. حالا چرا مشکلات بوجود می آیند و چرا پاسخ به پرسش نه باید باشد؟ کوشش می شود در زیر توضیحات مختصری در این زمینه داده شود. درواقع هرچه دنیا مدرنتر می شود، ارتباطات سریع تر و دسترسی به اطلاعات آسان تر می گردد. درنتیجه انسانها بیشتر آگاه می شوند و حقوق خود را بهتر می شناسند. بهمین دلیل پرسشها زیاد تر می شوند و احتمالا به دلیل جا ماندن بعضی از ما انسانها در دنیای پیشین، برخی پاسخها نا کافی می مانند. بنا بر این نارضایتی ها و مشکلات تازه ای در خانواده، بین زن و شوهر و فرزندان و حتا همسایه ها و نهایتا در کل جامعه بوجود می آیند. می گویم در کل جامعه، زیرا بنا به تعریف جامعه شناسی، خانواده کوچکترین هسته یک جامعه است که اگر نابسا مانی دراین هسته بوجود بیاید، ویروس آن دامن کل جامعه را خواهد گرفت. لذا هر خانواده دربرابر جامعه یک وظیفه برای انجام دارد. دراین رابطه یک جمله از پروفسور دکتر نوربرت اشمیت ریلنبرگ، استاد علوم اجتماعی و خانواده در دانشگاه گیسن در آلمان، داریم که در کتابی زیرعنوان "جامعه شناختی خانواده"صفحه 15، منتشره در برلین سال 1976 نوشته است که بیشتر مطالب کتاب اکنون نیز درجامعه صدق می کند، می آوریم: "وابستگی اجتماعی خانواده می تواند در دوجمله کوتاه بترتیب زیر بیان شود. اولا، هر جامعه ای بایک تفاوت معین و تأخیر زمانی خاص در مناسبات تولیدی و رشد نیروهای مولده به یک خانواده شباهت دارد. دوما، خانواده در روابط اجتماعی و ثبات آن یک وظیفه و نقش تعیین کننده دارد که انجام دهد". بنا بر این اگر در یک خانواده مشکلی ایجاد شود، بدون شک خانواده نتوانسته یا نمی تواند آن وظیفه اجتماعی خود را انجام داده باشد یا انجام دهد و در نتیجه مشکل خانواده به طور اتو ماتیک گریبانگیر جامعه نیز خواهد شد. بوجود آمدن مشکلات تازه در خانواده، همان طور که گفتیم دراثر پاسخ قانع کننده نگرفتن به پرسشها از طرف آن بخش از نیروی مولده و رشد یافته است و به علاوه این، سخت بودن ترک عادتهای پیشین از طرف حاکم مطلق خانواده یا بخشی از آن نیروی مولده است که ترک نکردن آن خود به مشکلات دامن می زند و بیشتر از پیش باعث اختلافات بین زن، شوهر و فرزندان می شود. قصد ازبیان ونوشتن این مطلب آنست که نتیجه کارها و تجربیات روزمره و بدست آمده خودرا با برخی از افراد وخانواده هائی ازملیتهای گوناگون که داشته ام، قبل ازهمه با هموطنان یاهم قاره ایهای فارسی خوان مقیم خارج ازکشور های خود در میان بگذارم که امید است، خواندن آن سود آور باشد و راه حلی برای برخی از جدلها و مشکلات خود ساخته خانواده نشان داده و ارائه دهد.

بارها چه حضوری و چه تلفنی ازبنده، به عنوان مشاور خانواده، پرسیده شده و می شود که چرا جنگ و دعوا و به دادگاه کشیده شدن وحتا جدائی و طلاق و تا پایه ای فرار بچه ها از منزل، در میان مهاجران و بویژه آسیائی ها و قبل از همه در میان هم وطنان خارج از کشور زیاد شده و دارد سیر صعودی را طی می کند؟! هنگامی که در پاسخ می شنوند که متأسفانه این مسئله کاملا طبیعی است، کمی شکه می شوند و اکثرا بدون مکث و وقفه می گویند، اما این مشکلات در وطن وجود نداشت! باز هنگامی که با خونسردی پاسخ می گویم، این مشکلات در بیشتر خانواده ها و در سراسر دنیا و از جمله در هر سر زمینی که انسانها با هم زندگی می کنند، به نسبت کم و زیاد وجود داشته و دارد، این ادعای غیر مترقبه بنده از نو بر تعجبشان می افزاید! و بعضی ها با صداقت می پرسند، پس آیا شما هم که مشاور خانواده هستید، باید گاهی نیز مشکل داشته باشید! مگر نه؟ در پاسخ می گویم: طبیعی است و معلوم است اگربنده و امثال هیچ مشکلی را تجربه نکرده باشیم و راه حلی برای آن مشکل که بی تردید همه داریم، نیافته باشیم، قطعا نمی توانستیم و نمی توانیم گره کور و مشکل دیگران را باز و حل کنیم. پس اگر همه ما یاد بگیریم، مثلا "به خاطر حفظ آبروی خانواده" پنهان کاری نکنیم که همین پنهان کاری ما، روزی منفجر شود و نه فقط اطرافیان خود متوجه گردند، بلکه باعث "آبرو ریزی خانواده" در تمام شهر یا کشور شود، به احتمال قوی، این تعجب کردن ها و چراها، در افکار بسیاری از هموطنان وخوانندگان بوجود نمی آمد. یعنی هنگامی یاد بگیریم که برای خود زندگی کنیم و از جمله دروغ و دزدی و کلاهبرداری و خود فروشی و نظیر آن را عیب بدانیم نه مشکلات خانواده، در آنصورت قادر خواهیم بود با طرح مشکلات خود، نخست با افراد نزدیک و دلسوز و اگرحل نشد با مراجعه به متخصصان امر آن معما و مشکل را بسادگی قابل حل کنیم. در اینجا کوشش می شود، برای توضیح مسئله و پاسخ منطقی به پرسشهای احتمالی، عوامل و دلایل و تا حدودی راه حلی برای آنها طرح شود.

اگر کمی به تاریخ زندگی گذشتگان خویش بنگریم، ملاحظه خواهیم کرد که روابط اجتماعی از دولتهای مرکزی و زندگی قبیله ای گرفته تا شهر نشینی و خانوادگی بر اساس سیستمهای پدرشاهی استوار بوده و معمولا رئیس یک کشور، منطقه، استان، قبیله و یا خانواده، سخن آخررا می گفته است. پیشرفت و تکامل تدریجی جهان همزمان تغییراتی در این روابط یک جانبه و تک بعدی و بدون مشورت، ایجاد نموده که دیگر اعضای یک خانواده، یک قبیله، یک شهر ویک جامعه کورکوران اطاعت نمی کنند. علاوه براین همانطور که گفتم، تداوم رفتار پیشین دردنیای امروز عواملی هستند که باعث جدل و در گیری درمحفل خانواده شده و می شوند. همین خود دو چندان بر بغرنجی مشکلات اجتماعی که از خانواده آغاز می شود، افزوده است و یا به دیگر سخن مشکلاتی که در نهان وجود داشته و ما عادتا "برای حفظ آبرو" بر آن سر پوش می گذاشتیم، بیشتر نمایان می شوند. از آنجا که برخی قادر نیستند طبیعتا به آسانی و به زودی ترک عادت کنند و خودرا بازمان حال تطبیق دهند، مشکل غیر قابل حل بنظر شان می رسد. اگر این عزیزان به خود بقبولانند که بابا، دیگری هم حق دارد، نه فقط من! و کمی با خود بیاندیشند که احتمالا "حرف من" هم می تواند در بعضی موارد نا درست باشد و نا عدالتی بر انگیزد، مسلما نصف معما حل است. البته بفرض آن که آن افراد یک دنده هم بمانند، با این وصف حل مسئله غیر ممکن نیست، اما سخت است و با بغرنجی رو برو می شود. با تأسف باید گفت: اغلب با توجه به این جمله آخری، بیشترین مشکلات سر درگم می مانند و تحمل فرسا و یا به گسترش آنها دامن زده می شود. بهمین دلیل آمار جدائی و طلاق روز بروز بالا میرود. با این وصف من باور دارم هر گره ای را می توان باز کرد، اما نیاز به زمان و کسب آگاهی بیشتر در باره حقوق خود و دیگران داریم. در اینجا با یک مثال زنده کوشیده خواهد شد، مشکل را قابل لمس تر کرد.

اخیرا یکی از خانمهای جوان هموطن که دوسال هم از دختر کوچکم جوانتر بود به دفتر کارم آمد و با احساس مسئولیت و مادر دو فرزند خورد سال بودن، مطلبی را با من در میان گذاشت، مبنی براین که شوهرش اغلب بی جهت عصبانی می شود و قبل از هرچیز مایل نیست و نمی خواهد، من بامادر وبرادرم که دریک شهر هستیم، ارتباط داشته باشم. در ادامه گفت: من هنگامی که شوهرم را در برابر این پرسش قرار می دهم، آخر چرا با مادرم مخالفی؟ او که هیچ گاه بدی ما را نخواسته است! در پاسخ می گوید از او بدم می آید. من می گویم آخر من و بچه ها از او خوشمان می آید، اگر تو از او بدت می آید، چرا با من ازدواج کردی؟! من دختر این مادر بوده و هستم. در پاسخ می گوید، چون من با خانواده خود تماس نمی گیرم، تو نیز حق ندارید به دیدار مادرت بروی و یا او حق ندارد اینجا خانه من بیاید. هنگامی که به او می گویم: اولا این خانه همه ما است و مال تو به تنهائی نیست. دوما بچه ها نیز حق دارند و می خواهند فامیل پدری و مادری خودرا بشناسند و علاقه دارند، مثلا مادر و برادر من که اینجا نزدیک ما هستند، هر از چند گاهی آنها را ببینند. شوهرم بجای پاسخ منطقی از کوره در می رود و می گوید: تو می خواهی برای خودت پشتیبان داشته باشی و پشت گرم شوی و هر چه دلت می خواهد انجام دهی که دیگر من جرأت نکنم چیزی به تو بگویم! هنگامی که می گویم: این طور نیست و من خیلی دلم می خواهد برادران و خواهران تو که اینجا هستند و حتا والدین تو از وطن به دیدار ما بیایند. او چون توجیهی برای این منطق پیدا نمی کند، مجددا عصبانی می شود و هر چه جلو دستش بیاید می شکند. اخیرا با پرت کردن یک بشقاب پر از برنج بر صفحه تلویزیون بیش از دوهزار یورو زیان و خسارت مالی وارد آورد و بعد هم پشیمان شد. سابقا اگر ازجا در می رفت، من و بچه هارا کتک می زد و دق دل خود را خالی می کرد، اما اکنون که من چندبار به او اخطار کرده ام، درصورت جنگ و دعوا بامن وکتک زدن بچه ها به پلیس خواهم رفت، دیگر دق دل خودرا برروی اشیاء خانه خالی می کند و ما باید از نان بچه ها بگیریم و جای گزینی برای وسایل شکسته شده تهیه کنیم. با شنیدن این داستان که برایم زیاد هم تازگی نداشت، زیرا تاکنون نظیر آن را چندین بار شنیده بودم، بیاد جمله ای در یکی از کتاب های زیاد، پروفسور دکتر فریده من شولتز فون تون، استاد روانکاوی خانواده در دانشگاه هامبورگ، زیر عنوان "گفتگو با هم"، (جلد 2) سال 1997 افتادم. او در یک مثال در گفتگو بین زوج و شریک زندگی و اتهامات آنها بهم، همین مسئله فوق را به سبک اروپائی بین زن و شوهری مطرح کرده است. به قول ایشان، زن و شوهر در یک دایره اهریمنی تنگ و بسته بجان هم افتاده که هرکدام دیگری را به عملی نا کرده متهم می کند، گیر کرده اند. رجوع کنید به همانجا صفحه 29.

در این مثال، زن و شوهر اروپائی یک دیگر را متهم می کنند و هیچ کدام از خط خود کوتاه نمی آیند. اما در مثال ما که واقعیت زندگی است، یک طرف جریان (حالا فرق نمی کند زن یا مرد باشد) غیر منطقی است. طرف دیگر با منطق حرف می زند و در پاسخ شکستن صفحه تلویزیون را می بیند. در هر صورت نگرانی این خانم و مشکل بغرنج اما قابل حل ایشان که در برابر خود و دو فرزند و شوهر جوانش احساس مسئولیت می کند، فقط مشکل و نگرانی او به تنهائی نیست، بلکه مشکل برخی از دیگر خانواده هائی هم هست که اجبارا وطن خود را ترک گفته اند و در یک فرهنگ غریب مجبور به زندگی هستند و اغلب شغلی مناسب با تخصص خودرا هم نمی یابند و یا اصلا بیکار هستند. در چنین حالتی مرد خانواده بادو مشکل اساسی رو برو است. اولا شنیدن سر زنش "در لفافه" از برخی از مردمان کشور مهماندار و قبل ازهمه از کارمندان امور اجتماعی که چرا کاری پیدا نمی کند؟! دوما اگر او کاری با مشکل فراوان پیدا کرده که در تخصص سابقش هم نیست اما در آن شغل جدید کار می کند، همیشه با کار فرما در گیری دارد و سوم اینکه از دست دادن آن آتوریته یا تصمیم نهائی است که او دیگر در خانه نمی تواند همانند سابق حرف آخر را بزند. اینها در کنار آن نکاتی که در قبل نام بردیم، عوامل اصلی بوجود آورنده این مشکلات اند. این خانم معقول که اشک هم در چشمانش حلقه زده بود، مشکل خانوادگی خود را این گونه برایم شرح می داد. "من در سنین جوانی قبل از اخذ دیپلم ازدواج کردم و زود هم بچه دار شدم. تا زمانی که در وطن بودیم، به دو دلیل مشکل مان بسیار کم بود. اولا من فقط خانه داری می کردم و عاشق شوهرم بودم و هیچگاه پرسشی نیز مطرح نمی کردم که مشکل ساز باشد و یا استحکاک بوجود بیاورد. یعنی من نا خود آگاه از حق خود می گذشتم و فکر می کردم اگر همیشه یک طرف کوتاه بیاید و از حق مسلم خود صرف نظر کند، بدین ترتیب مشاجره بین زن و شوهر کاهش می یابد. اروپا که آمدیم، اغلب این پرسش به ذهنم می آمد، که چرا باید همیشه زنها کوتاه بیایند؟ چراحتا برای یک بارهم شده، مردها از حق خودشان نمی گذرند؟! دوما او برای هر کاری خودش به تنهائی تصمیم می گرفت و من تابع مطلق بودم. مثلا با وصف این که محدودیتها و مشکلاتی، برای زنان وجود دارد، من هیچ مایل نبودم تمام فامیل و اقوام را ترک گفته و به خارج بیایم. او خودش تصمیم گرفت و من هم تابع شدم. اکنون با وصف داشتن دو فرزند، من یک کار نیم روز دارم، اما او از همان اوایل بیکار بوده و به غیر از کارهای گاه بگاه باصطلاح دانشجوئی دیگر هیچ وقت کار ثابت نکرده است. من هنگامی بعد از کار بطرف منزل می آیم، باید بچه ها را از کودکستان بردارم و سپس ظرفها را درآشپزخانه که دست نخورده مانده اند، بشویم و برای ناهار یاشام غذا بپزم و خانه را نظافت کنم و غیره. تازه باتمام این تفسیر او از امر و نهی کردن و عصبانی شدن کوتاه نمی آید و مانع هم می شود که من با مادرم و برادرم تماس بگیرم!! او رک و راست می گوید، یا من و یا آنها. من در این میان گیر کرده ام، نه می توانم از شوهر و بچه هایم دست بر دارم و نه از مادر و برادرم. اما هنوز نا امید نیستم و اطمینان دارم که برای سخت ترین مشکلات راه حلی وجود دارد. فقط نیاز به منطقی فکر کردن وکمی احساس مسئولیت کردن، هست. این خانم ادامه می دهد: با وصف این که می دانم درصورت جدائی، شانس بهتری برای زندگی زناشوئی خواهم داشت، اما با اشاره به یک جمله که روی کارت ویزیت و تابلو دفترم نوشته شده، می گوید: شما خودتان روی تابلو دفتر و کارت ویزیتتان نوشته اید، "فرزندان از ما نخواسته اند که آنها را به دنیا بیاوریم، ما خود با عشق و علاقه این کاررا کرده ایم، پس موظف به مواظبت از حتا نا آرام ترین آنان هستیم". او با توجه به حق بچه ها می گوید که منهم به این جمله معتقدم و باور دارم، خواست بچه ها که پدرو مادر را باهم می خواهند، برایم مهم تر است و نمی خواهم، بقول معروف گره ای که با دست باز می شود، به دندان بیاندازمش. یعنی مسئله ای که می شود با منطق و رعایت حقوق طرفین حل کرد، به یک مسئله بغرنج و غیر قابل حل تبدیل کنیم و جدا شویم و همزمان نمی خواهم از حق مسلم خود نیز چشم پوشی کنم. پس باید راه حل منطقی پیدا شود. به علاوه مکررا می گویم: من شوهر و پدر بچه هایم را دوست دارم و می خواهم که او از این نکته سوء استفاده نکند و ما یاد بگیریم که دمکراسی در خانواده را رعایت کنیم که حد اقل وظایف خودرا در برابر بچه هایمان انجام دهیم. این خانم واقعا منطقی، برای اثبات حرفهایش می گفت: حاضرم شوهرم و بچه هایم را نیز اینجا به دفتر شما بیاورم، خودتان از بچه ها در برابر چشم پدرشان بپرسید. در آن صورت ملاحظه خواهید کرد، با وصف اینکه هردو بچه پدرشان را دوست دارند، همه آن حرفهائی را که من بشما گفتم، تأیید خواهند نمود و حتا شوهرم به آنها اعتراف می کند". البته با شنیدن این داستان یک وقت جدیدی به ایشان دادم که همراه شوهر و بچه ها نزد من بیایند.

دو هفته از این قرار گذشت. روز موعد دقیق سر ساعت معین این خانواده جوان به همراه دو فرزند خود آمدند. همانطور که در پیش عواملی برای عصبانیت و از کوره در رفتن اکثر مردها و بویژه برای مهاجران و یا پناهندگان سیاسی نام بردیم، دقیق در باره این جوان حدودا 44 ساله و خوش رو، صدق می کرد. او در وطن خودش کارمند دولت بوده و در اینجا هر کاری را تجربه کرده است، بجز پشت میز نشینی. از پیتزا و دونر فروشی گرفته تا تره بارکشی باوانت بار و غیره، انجام داده است و درهیچکدام از این مشاغل دل خوشی نداشته و ثابت نمانده است. همینها باعث می شدند که بر اعصاب او فشار بیاید وچون عادت به امر و نهی کردن هم از وطن توشه همراهش بود، کمی مشکل بنظر می رسید که او را قانع کرد. او می بایستی خود را بازمان و موقعیت بوجود آمده تطبیق دهد و بپذیرد که زن و فرزندانش نیز دارای حق و حقوقی هستند و باید آنهارا در تصمیم گیریها سهیم کند و به خواستهای آنان احترام بگذارد. از اول سخت بود، از "حقوقی" که انحصارش را داشت، دست بردارد. اما عاقبت با منطق آنکه اگر به الف بای دمکراسی اعتقاد داشته باشیم، باید نخست آن را در چار چوب خانواده ی خود پیاده کنیم، تا حدودی قانع شد و گفت نیاز به زمان دارد. من یاد آوری کردم که نمی توان در بیرون از خانه گفت: من دمکراتم و از حقوق پای مال شده دیگران دفاع می کنم، اما در درون خانه برای زن و فرزندان دیکتاتور مطلق ماند و تهدید کرد، که اگر حرفت را در بست و بدون چون و چرا، نپذیرند، می روید!! دوستانه و با منطق 2 ضرب در 2 برا بر 4 است، تاحدودی پذیرفت که ترک عادت کند و حقی که برای خود قایل است با زن و فرزندانش سهیم شود. نهایتا بنارا براین پایه قرار دادیم که اگر نا خود آگاه عصبانی شد، نخست به خاطر بیاورد، دیگر در شرایط پیشین زندگی نمی کند که زن و فرزندان از ترس در برابر هر حق کشی از طرف او، سکوت کنند و اگر باز هم نتوانست بر اعصاب و از کوره دررفتن خود تسلط یابد، خانه را ترک گوید و بیرون برود. بعد از آنکه کمی اعصابش آرام شد، بر گردد و از زن و فرزندانش عذر خواهی کند. در مقابل این عمل او ، زن نیز از سر زنش چشم پوشی کند و متانت و گذشت نشان دهد. یکی از راههای ادامه زندگی مسالمت آمیز در خانواده این نسخه است. بدون تردید عذر خواهی من نوعی در برابر زن و فرزندانم، نه اینکه سر شکستگی و ضعف من آنطور که در قدیم می گفتند، نیست، بلکه نشانه فهم و شعور بیدار شده و آگاهی به عشق و علاقه به خانواده در من است. در آینده برای پاسخ به پرسشهای خانوادگی و رابطه بین والدین و فرزندان در حد توانم آماده، هستم. امیدوارم با یاری و کمک هم دیگر بتوانیم بر همه مشکلات خانواده فایق آئیم. در پایان باید یک نکته را یاد آوری کرد که: انسان نباید فکر کند که مثلا "پرسشهای مطرح شده من نوعی، بی اهمیت اند"! و به خود بگوید، "ای بابا این پرسشهائی که در افکار تو دور می خورند، خیلی ابتدائی اند، پس بهتر است که آنها را مطرح نکنید"! نه نباید چنین فکر کرد. پرسش هرچه هم ساده و ابتدائی باشد، باز هم مهم است و امکان دارد که پاسخ به چنین پرسش ساده ای حلال کلی از مشکلات باشد.

هایدلبرگ، 9 سپتامبر 2008 دکتر گلمراد مرادی

Dr.GolmoradMoradi@t-online.de

دفتر مشاور خانواده و حمایت از نوجوانان و دارالترجمه زبانهای انگلیسی، آلمانی، فارسی و کردی

Büro für Familienberatung, Jugendfürsorge

und Übersetzung der orientalischen und

europäischen Sprachen

Kinder haben uns nicht gebeten, sie in die Welt zu

setzen. Wir haben sie gerne produziert. Deswegen

müssen wir uns mit Liebe um sie kümmern

فرزندان از ما نخواسته اند که آنها را بدنیا بیاوریم، ما خود با عشق و علاقه

این کار را کرده ایم، پس موظف به مواظبت از حتا نا آرامترین آنان هستیم

***********

Dr. Phil. Golmorad Moradi

P. O. Box 110 344 Tel.: 0049 (06221) 619727

69072 Heidelberg Mobile: 017677004335

Germany Dr.GolmoradMoradi@t-online.de

Mobile: +49 (0) 176 77004335

چرا بین دختران و پسرانمان فرق می گذاریم؟

احتمالا بسیاری از والدین محترم هموطن، با خواندن این تیتر بگویند: ما که فرقی بین دختران و پسرانمان نمی گذاریم. آنها فرزندان ما هستند وپاره هائی ازجانمان و هردو را به یک اندازه دوست داریم. این دیگرچه پرسشی است؟! کاملا درست است، بنده به چنین والدین و خوانندگان عزیزی حق می دهم که چنین پرسشی برای خیلی از ما ها زائد است. اما من این پرسش را برای آن کسانی مطرح کرده ام که این فرق را بین فرزندان خود می گذارند. بنده درتمام زندگی ام و آن هم درعنفوان جوانی، یعنی حدود پنجاه سال پیش، فقط یک نفر را دیدم که همانند پدری متمدن می اندیشید و قبل از ترک این دنیا، آن گونه نیز عمل کرد. در شهر کوچک ما دهان به دهان شایعه شده بود که خالو (دائی) فلانکس دو دانگ از خانه شش دانگیش را به اسم دخترش کرده نه پسرش! در آن ایام، گویا جز برادر کوچک تر ازخود، کسی از این قضیه رسما، خبر نداشت این خود یک معمائی بود. اما به یک طریقی از دهان برادر شفاها بیرون آمده بود و تقریبا همه فهمیده بودند، اما نمی دانستند چرا؟ این پدر عادل و متمدن حدودا هفتاد و پنج سال داشت و بعداز فوتش معلوم شد که او با اینکار می خواسته است، قانون حاکم بر مملکتش را دور بزند و ارثش به طور برابر بین دو فرزند دختر و پسرش، بدون در گیری و کدورت آنها، تقسیم شود. یعنی پسر با گرفتن دوبرابر دختر از ارث، حدودا سه دانگ خانه را می گیرد و از پول نقد هم دو برابر دختر و خواهر نیز کمی بیش از 3 دانگ خانه نصیبش می شود. پسرش وقتی این مسئله را از عموی خود شنید، او نیز نقدینگی پدررا هم که فقط بیست هزار تومان آن زمان در بانک بود بین خود و خواهرش به دونیم کرد و خلاف قانون حاکم بر مملکت نصفش را به او داد. متأسفانه در جوامع ما در آن ایام، این نوع انسانها بسیار نادر و استثناء بودند. اکنون در اوایل قرن بیست و یکم، هنوز هم این قوانین ارتجاعی و قرون وسطائی (زن نصف مرد) نه فقط بر جامعه، بلکه بر افکار بیشترین انسانهای هموطن حاکم است. بنا به عادت هزاران ساله مرد سالاری وتأثیر عمیق برخی ازدستورات و قوائد آئینی کسانی که اگر هم مانند بنده نوعی و والدین متمدن و آن آقای هفتاد و پنج ساله فکر می کنند و دختران وپسرانشان را طبیعتا به اندازه هم دوست دارند، اما اغلب ناخود آگاه این فرق را بین فرزندان دختر و پسر می گذارند. برای نمونه اگر مدرنترین پدر خاور زمینی پسرش را با یک دختر ببیند و یا پسرش آن دختر دوستش را به پدر معرفی کند، او با چهره باز به دختر لبحند می زند و اغلب اتفاق افتاده که او را بغل می کند و پیشانی اش را نیز می بوسد و به احتمال زیاد از ته دل احساس غرور می کند که یک دختر، عاشق پسرش است و با او دوست شده. اما اگر همین رفتاررا در دخترش ببیند، اگر دیگر خیلی خود داری کند، چهره اش را بهم می کشد و با نگاه تحقیر آمیز به پسر می نگرد و حتا با او که احتمالا دخترش را دوست دارد، دست هم نمی دهد و ارزش او را نزد دخترش با بعضی پرسشهای کنایه آمیز از قبیل چکار می کنی و مدرسه ات را تا کجا رسانده ای، آیا پدر و مادر داری و غیره، پائین می آورد (به زبان آلمانی می گویند نیدر پوتسن) و بی محلش می کند. این تازه مدرن ترین پدر خاور زمینی است که سعی می کند به دخترش حمله نکند و او را کتک نزند و حرف رکیک در ملاء عام به او نگوید و از پسر هم بظاهر عصبانی یا خشمگین نشود که با اردنگی با او رفتار کند.

روزی تلفن دفترم زنگ خورد، گوشی را که بر داشتم یکی از آشناهای قدیمی بود. قبل از سلام و احوالپرسی و با هیجان، گفت دکتر جان به دادم برس. من نخست کوشیدم آرامش خودم را حفظ کنم و خونسرد باشم، اما چون خاور زمینی هستم، منهم در مقابل جمله کمک طلبی "دکتر جان به دادم برس " این خانم آشنای چند ساله، هیجان زده شدم و پیش خود فکر کردم، حتما اتفاق ناگواری افتاده و با کمی دست پاچگی، گفتم: چه شده؟ مگر اتفاق بدی افتاده؟ در پاسخ گفت: هم اکنون مادرم از ایران تلفن کرد و گفت: که مرجان دخترم به قصد خود کشی قرص لومینال خورده و او را به بیمارستان برده اند. من گفتم: آخر چرا؟ مگر مرجان اینجا نبود، کی ایران رفته؟ او با تأکید خاصی گفت: آقای مهندس بزرگوار (منظور شوهرش بود) در همین هفته پیش، اورا باتهدید سوار هواپیما کرده و ایران فرستاده. تاخواستم بپرسم آخر چرا و به چه دلیل، او این کار را کرده؟ گفت: تمنا می کنم هر کاری داری بگذار و خودت اینجا بیا و ازاین حضرت آقای مهندس بپرس که چرا این گل را کاشته است؟ و من واقعا دارم صبرم را از دست می دهم و با ادامه این وضع راه در رو دیگری نمی بینم، بجز از هم پاشی خانواده. من در پاسخ گفتم: نه هرگز این کار را نکنید، شما با هم یک زندگی طولانی را پشت سر گذاشته اید، باشه من حدودا سه ساعت دیگر اگر تصادفی پیش نیاید، آنجا هستم. در واقع این اولین بار بود که یک خانواده آشنا و هم وطنم که مرد خانواده در اروپا هم تحصیل کرده بود و مدت زیادی نیز به وطن باز گشته و در آنجا در پست و مقام بالائی کار کرده بود و نهایتا به دلیل جو اختناق و حاکمیت دیکتاتوری مجددا به اروپا برگشته بود و برای این که نمی خواست به اداره امور اجتماعی (سوسیال بگیری) وابسته باشد و روی پای خود بایستد، در اداره شهر داری مشغول بکار شده بود. به هر صورت این آشناهای هم وطن چون برای حل مشکل خود تصمیم گرفته بودند با شخص ثالث مورد اعتمادی مشورت کنند و این کار را عاقلانه ترین، تشخیص داده بودند و نخستین بار هم بود که این چنین با هیجان از من کمک می طلبیدند، با وصف فاصله دور راه (بیش ازدویست کیلومتر)، من زود سوار بر اتومبیل ام شدم و بعد از دوساعت و اندی رانندگی و با نگرانی زیاد درونیم که نکند جان این دختر جوان با خطر رو برو باشد و یا اگر پزشکان او را نجات دادند، در آینده بلائی سر خود بیاورد. با این افکار نگران کننده، راه طولانی را طی نموده و عاقبت به شهر و خیابان آنها و به درمنزل رسیدم. با آرامش اتومبل را پارک کردم و پیاده شدم و بدون توجه به چراغ سبز یا سرخ که برای پیاده رو بود، آنطرف خیابان رفتم و زنگ در را به صدا در آوردم. پس از لحظه ای در باز شد و من به طبقه سوم رفتم. دیدم مثل این که می دانستند من هستم، هر دو در آستانه در منتظرم بودند. بعد از سلام و احوال پرسی و ورود به داخل، گفتم: از ایران و مرجان چه خبر تازه ای دارید؟ خانم اش با دلهره و نگرانی پاسخ داد که: "بخیر گذشته، اما پزشکان گفته اند که او باید چند روزی بستری بماند. با این وصف من هنوز نگرانم که درآینده اتفاقی بیافتد". ازچهره غمبار پدر معلوم بود که او از عملش پشیمان است. اما بنا به عادت ما مردهای خاورزمینی، در افکارش به دنبال توجیه گری می گشت که چگونه از خود و عملش دفاع کند! من بعد از نوشیدن یک لیوان آب، بازهم با آرامش پرسیدم چه شده و چرا مرجان را ایران فرستادین؟ او که اینجا مدرسه می رفت، مگر نه؟ زن رو به مردش کرد و گفت از ایشان بپرس. من نیز نگاهی به او کردم. اما پدر در افکار پشیمانی فرو رفته بود و ساکت مانده و چیزی نمی گفت. عاقبت با تأکید و اصرار من به سخن آمد و گفت:

تو که غریبه نیستی، اما جای بچه های ما اروپا نیست. آنها باید همان ایران باشند و زندگی کنند! من گفتم آخر چرا؟ پس چطوره که رامین این جا است؟ باز با یک حالت حق به جانب گفت: آخر او پسر است و برای کارهاش پشت سر ما حرف نمی زنند و درد سرش کمتره. خانمش خواست چیزی بگوید، اما من گفتم: مثلا چه کارهائی که اگر پسر انجام بده پشت سر آدم حرف نمی زنند ولی اگر دختر انجام بده، پشت سر آدم حرف می زنند؟ او گفت مثلا با پسرها لاس زدن و دوست پسر گرفتن! تو فکرمی کنی، وقتی همسایه ها دخترمن، مرجان 17 ساله را ببینند که باپسری، اون هم یک خارجی نه ایرونی خانه میاد، این هموطنان عزیز درباره من، به عنوان پدرخانواده چی می گویند و چگونه فکر می کنند؟ دراین میان خانمش دیگر کلافه شده بود و به حرف آمد و گفت: من واقعا نمی فهمم، چرا این حضرات هم وطن و همسایه های بزرگوار برای پسرمان پشت سر ما نباید حرف بزنند ولی برای دختر ما که بزرگتر هم هست، حرف بزنند، مگر ما حتا برای یک بارهم شده چیزی درباره آنها و پشت سر آنها گفته و می گوئیم؟ مرد به صحبت آمد وگفت: آخر زن، چرا نمی خواهی بفهمی، برای آنها مهم نیست، آنها آدمهای عادی اند و می خواهند پشت سر دیگران حرف بزنند. من به شر جانم، مهندس تحصیل کرده اروپا هستم، حالا که کارم سر سپوری است به جای خود. اما در ایران شغل و مقامی داشتم و بعضی از آنها، از همان ایران منو می شناسند. بعلاو بچه های آنها با بچه های ما فرق دارند و و! دختران آنها هر شب به بهانه این که پیش دختر دوستشان درس می خوانند، دیسکو میروند و به والدینشان دروغ می گویند و دزدکی با پسرها رابطه دارند، دختر ما نباید اینجور باشه. من توی حرفش پریدم و گفتم: عزیزم، تو هیچ از خودت پرسیده ای که چرا دختران آنها به هر بهانه به والدینشان دروغ می گویند؟ تو باید بس خوشحال باشی، بچه هایت حداقل به والدین خودشان دروغ نمی گویند. پر مسلم است، اگر والدینی فرزندانشان را تهدید کنند و بترسانند، راهی دیگر بغیر از دروغ و توجیه گری برای آنها نمی ماند و باید بگویند: که پیش دوست دخترشان برای درس خواندن می روند و از آنجا سر از دیسکو ذر بیاورند. از همه اینها بگذریم، اولا مرجان که اینجا بزرگ شده، متأسفانه این تئوری ترا نمی فهمد و ردش می کند و اصلا نمی تواند بفمهد که چرا باید از نظر روابط انسانی، فرقی بین پسرها و دخترها باشد؟ و اصلا چه فرقی بین او و دختران هم سایه هست؟ دوما بچه ها که از پدر و مادر خواهش نکرده اند، دختر یا پسر بدنیا بیایند. من بر می گردم به آن جمله اولت، چطور درد سر رامین کمتره ولی مرجان که دختر است بیشتر درد سر داره؟ فکر نمی کنی اگر مرجان می دانست که به عنوان دختر دردسر ساز میشه، هرگز نمی خواست دختر بدنیا بیاید؟ علاوه بر اینها تو که برای همسایه زندگی نمی کنی! و هیچ فرقی هم بین مرجان تو با دختران همسایه چه ایرانی و چه خارجی نیست. حد اقل این فرق را مرجان و امثال نمی دانند، یعنی چه! که دختر تو با دختران آنها فرق دارد؟ همه جوانها عاشق تجربه کردن هستند و بهمین دلیل فرق نمی کند، فرزندان شاه و وزیر و کارمند و کار گر مثل هم فکر می کنند و می خواهند دیسکو بروند و با دیگر دختران و پسران آشنا شوند و الی آخر. حالا من نمی دانم مشکل کجا است!

خانمش بجای او گفت: اگر اجازه بدین من داستان را شرح می دهم که چرا این آقای مهندس می گوید: دختر درد سر داره و دختر او با دختران همسایه فرق دارد و به این دلیل او را ایران فرستاد که دردسرش کم بشه و این فرق هم از بین بره!! من سرا پا گوش شدم. او ادامه داد که روزی رامین، خودت میدونی که هنوز 16 سالشه، با یک دختر هم کلاسی اش که گویا بهم نیز علاقه دارند منزل آمدند و ما با دختر، همانند بچه خودمان رفتار کردیم و چه بسا شوهرم که در منزل دست به سیاه و سفید نمی زنه این بار چای درست کرد و میوه آورد و خیلی مهربان تر از روزهای دیگر بود. در این هنگام مرجان هم از مدرسه برگشت و رامین دختر هم کلاسی اش را به او معرفی کرد. مرجان در عین حال و ضمن احوالپرسی با دختر، پرسید بابا کو؟ او خودش با صدای بلند گفت اینجام آشپزخانه و بعد از چند ثانیه با یک سینی میوه وارد مهمان خانه شد. مرجان با خوشحالی که پدرش را درحال کار کردن منزل دید، کمی تعجب کرد و از ته دل شاد بود. او بعد از چند دقیقه نشستن و گفتگو، معذرت خواهی کرد و گفت: فردا یک امتحان دارد و باید برای مطالعه به اطاقش برود. در اطاق خود ضمن مروری بر درسهای روز، فکر می کرد پدرش مدرن است و هیچ مخالفتی ندارد که آدم دوست دختر یا دوست پسر داشته باشد. با این افکار فردا بعد از امتحان و خاتمه مدرسه یک همکلاسی پسر که در مدرسه پشت سرش می نشست و کمی هم به او علاقه داشت و ماههای زیادی بود که باهم گپ می زدند ولی مرجان به دلیل رعایت فرهنگ خانواده، باصطلاح اروپائیان به او دایت (شانس باهم بیرون رفتن) نداده بود و یا تا آن روز نیز با هم به کافه ای نرفته بودند و مرجان بارها دعوتهای این پسررا هم برای یک کولا نوشیدن به بهانه های گونا گون رد کرده بود. آن روز ناگهان به او پیشنهاد کرد که می توانی با من منزل ما بیائی و با والدین من آشنا بشی. پسر نخست کمی تعجب کردو پیش خود گفت که مرجان عوض شده و با علاقه زیاد قبول کرد. آنها با هم به این امید منزل آمدند که مرجان فکر می کرد پدرش بنا به تجربه دیرور، هیچ مخالفتی با دوست دختر یا دوست پسر داشتن، نخواهد داشت! اما متأسفانه با ورود آنها به داخل آپارتمان، (منکه خانه نبودم و مرجان تلفنی بمن گفت) بر خلاف انتظار مرجان که یک سال هم از رامین بزرگتر است، پدر با دیدن دخترش با این پسر همکلاسی، گویا چشمهایش را زاغ می کند و پسر را با اردنگی از آستانه در بیرون می اندازد و با داد و فریاد کشیدن بر سر مرجان و حواله سیلی به صورتش، به او امر می کند که لباسهایت را جمع و جور کن و چمدانت را ببند. او می گوید: آخر چرا بابا تو که مخالف دوست دختر داشتن و یا بر عکسش نیستی! او با عصبانیت نگاهی به مرجان می افکند و می گوید: بهتر است خفه شی و زودتر وسایل خود را جمع کن. تو می خواهی نزدهمسایه ها وهموطنان سرم را پائین بیاندازی؟ او که در اروپا به دنیا آمده بود و نصف عمرش را (ازسن 9 سالگی ببعد) در همین اروپا بزرگ شده، می گوید: آخر بابا جان ببخشید رامین که از منهم کوچکتره، چطور او سرتان را نزد هموطنان پائین نمی اندازه؟ اما من که با والدینم رو راست هستم و تا کنون هیچ دروغی هم به شماها نگفته و یک همکلاسی را، هنوز نه دوست پسرم، برای اولین بار منزل دعوتش کردم، سرتان را پائین می اندازم و تو اینطور آبروی مرا نزد یک جوان آلمانی که هیچ رابطه ای تا کنون با من هم نداشته، بردی؟! فکر می کنی این کار تو درسته؟! او باز با عصبانیت، می گوید: آخر دختر، تو چرا نمی فهمی که تو دختری و رامین پسره؟! مرجان با گریه و ناراحتی چمدانش را می بندد و همراه پدر به فرودگاه می رود و به ایران پرواز می کند. متأسفانه من سرکارم بودم و هنگامیکه منزل آمدم، هیچکدام منزل نبودند و رامین هم با همکلاسی هایش بود و هنوز منزل نیامده بود. امروز بعد از یکهفته اقامت مرجان در ایران، مادرم به من تلفن کرد و این خبر ناگوار را گفت که من هم از دست پاچگی به تو زنگ زدم و کمک خواستم.

من رو به این آشنای قدیمی کردم و گفتم: عزیزم، آخر تو دیگر چرا؟! من هرگز یادم نمی رود، آن روزی را که در فرانکفورت، در آن تظاهرات بزرگ دانشجوئی، دست توی دست همین خانمت داشتی و دفاع از حقوق برابر زن و مرد می کردی! اکنون چی اتفاقی افتاده که تو صد و هشتاد درجه عوض شده ای؟! او سرش را پائین انداخته بود و بعد از چند لحظه ای گفت: آخر ما در یک جامعه اسلامی به دنیا آمده ایم. اگر چه اینجا مجبور به زندگی هستیم، اما آدم باید پای بند به اصول اسلامی هم باشد. زنش به میان حرفش پرید و گفت: آیاتو به همه معتقدات واصول اسلامی پای بندی؟! یا فقط مسئله کنترل زن برای تو اصول اسلامی است و مثلا شیشه آبجو را با دندان باز کردن و چشم چرانی مردها دراینجا، خارج از این اصول آئینی شما ها است؟! من اجازه خواستم و دراین رابطه گفتم: عزیزم، اگر انسان به اصول اسلامی هم بخواهد پای بند باشد، باید همه نکات را رعایت کند. یکی از آنها همین که خانمت گفت. آدم یا باید رومی رومی باشد یا زنگی زنگی و مسئله یک بام و دو هوا انصاف نیست. چرا برای دختر دوست رامین، چای درست می کنی و میوه می آوری؟! نکنه ناقولا خودت به آن دختر مو بلوند چشم داشتی (شوخی) اما پسر همکلاسی مرجان را به فرض این که دوست پسرش هم می بود، با اردنگی از در به بیرون انداختی؟! آیا فکر نمی کنی این کار درستی نبوده؟ او برای توجیه گری این عملش گفت: خوب این رسم و اعتقاد ماست و زنان باید خیلی مسایل آئینی را رعایت کنند. من گفتم ببخشید، اولا انسان نمی تواند دو تا هندوانه را با یک دست بگیرد. یعنی هم در اروپا زندگی کند و تعلیم و تربیت اروپائی را برای فرزندان بپذیرد و هم قوانین عهد حجر و قرون وسطائی و عقب مانده را که متأسفانه در بیشتر ادیان هست ولی در اسلام با شدت زیاد تری عمل می شود، رعایت کند. در قرون وسطا هم در آئین کاتولیک داشتیم که زنان با موی حنائی را جادوگر می دانستند و اگر کسی از آنها شکایت می کرد، می بایست به امر کاردینالها سوزانده می شدند. اکنون به قول تو اگر این قوانین اسلامی هم می بایستی امروزه رعایت شوند، آن نه فقط برای زنان باید باشد، بلکه برای مردان هم هست. اما نمونه آن را می بینیم که هیچ به آن توجه نمی شود. یعنی پسران حق دارند، بایخه باز و بلوز آستین کوتاه و غیره در ملاء عام ظاهر شوند (در صورتیکه بنا به سوره نور آیه 29 مرد باید پوشیده ظاهر شود) و راه بروند و دختر رفیق داشته باشند و یا مردان حق دارند مشروب بخورند و چشم چرانی بکنند و غیره. اما زنان از همه چیز محروم باید باشند و در جوامع اسلامی مجبورشان می کنند که سوره نور آیه 30 را رعایت کنند. فکر نمی کنید، اگر حتا مذهب هم گفته باشد، این خود یک قانون نا عادلانه است؟ پدر خانواده کمی توی فکر رفت و چون حرف منطق را می پذیرفت و حد اقل شهامت اعتراف به اشتباه را داشت و قبول می کرد که این فرق گذاشتن نه اینکه نا عادلانه، بلکه در دنیای امروز مسخره است. همان روز جلو چشم من گوشی تلفنش را بر داشت و به مادر زنش زنگ زد و خواهش کرد، بعد از مرخص شدن مرجان از بیمارستان، بلافاصله اورا با اولین هواپیما که جا دارد به آلمان بفرستد. پس از مکالمه تلفنی روبه من نمود، دستهایش رابهم گره کرد و با چهره ی رضایت بخشی، گفت: بعضی اوقات انسان تحت تأثیر افکار احمقانه قرار می گیرد و عواقب کار را نمی سنجد. این دیگر روشنفکر و غیر روشنفکر نمی شناسد وقتی آدم احساسات و عادتهای احمقانه را برخویشتن حاکم کند، قادرنیست تشخیص دهد که چه بلائی می تواند سر خود بیاورد. آخر منهم مانند همه پدرها، بچه هایم را دوست دارم و حاضرم همه چیزم را فدای خانواده ام بکنم. زنش به میان حرفهایش پرید و گفت: آرزو می کنم این طور باشد. او گفت: زن خوبم، چه می گی، واقعا اگر بلائی سر مرجانم می آمد، من نمی توانستم زنده بمانم و اگر زیاد هم پر رو می بودم و می ماندم، تا ابد خودم را نمی بخشیدم. اکنون که به خیر گذشته است و پنجشنبه عصرش مرجان پیش ما است.

هایدلبرگ، 18. 6. 2009 دکتر گلمراد مرادی

Dr.GolmoradMoradi@t-online.de

طرح و پاسخ به نامه ای رسیده

خانم ن. ن. نامه زیر را پس از خواندن مطلب "تنش های خانوادگی در مهاجرت" در شهروند کانادا، برای بنده نگاشته و ارسال نموده اند. در واقع چون محتوای نامه و شرح کوتاهی که این خانم محترم نگاشته اند، اغلب بخشی اززندگی روزمره ما خاور زمینی ها با فرهنگی که با آن بار آمده و با خود حمل می کنیم، تشکیل می دهد، لذا حاوی پیامی است که می توان رویش فکر کرد واز آن پند گرفت. بهمین دلیل، با اجازه خانم ن. ن. که قبلا پاسخ را هم مستقیم برای خودشان ارسال کرده ام، آن را به هفته نامه شهروند می فرستم که درج کنند. ایشان نوشته اند:

"سلام آقای دکتر، من می خواستم با نام اصلی خودم برایتان مطلبی بنویسم و اطمینان دارم که شما برای حفظ اسرار شغلی و احترام به کمک طلبان، هرگز نام آنهارا درجائی نخواهید برد، ولی با این وصف و جهت اطمینان بیشتر با نام مستعار ن. ن. نامه را می نویسم. احتمالا شما آن را برای درج، به هفته نامه شهروند خواهید فرستاد. آنگاه امکان دارد، خواننده ای مرا نازنین نراقی، نیره نبوی و یا هر اسم دیگری که با این حروف آغاز شود، برای خود حدس بزند و در خیال خود به پروراند و اگر همسایه اش تصادفا تشابه اسمی با این نامها داشت، دیگر سوژه ای برای حرف درآوردنهایش باشد! در اینجا باید بگم نه! من هیچ کدام از آنها نیستم، ولی یک ایرانی خارج نشینم با یک نوع مشکلات که اکثرا، به احتمال زیاد با آن دست بگریبانیم، اما برای حفظ ظاهر کمتر کسی ازما، زیر بار می رود که بگوید مشکلی دارم! آرزو می کنم روزی برسد که دیگر حداقل فرزندان ما نیاز به این قایم موشک بازی ها و توضیحات وقت گیر، نداشته باشند.

درهرحال من خوشحالم که هفته نامه شهروند این نوع مقالات مربوط به مشکل همه ما خارج نشینان را نیز چاپ می کند. امیدوارم درج این مسایل آموزنده ادامه داشته باشدو شماهم کوتاه نیائید وتجربه شغلی خودتان را در اختیار علاقمندانی مانند بنده بگذارید. حقیقتا من می خواستم این نامه را برای سردبیرمحترم شهروند بفرستم. اما چون آدرس ای میل شما با نام خودتان همه جا زیر مطالبتان هست و در زیراین مطلب هم بود، به خودم گفتم: که بهتر است شخصا با شما مکاتبه کنم و درد دلم را بدون واسطه و مستقیم با شما در میان بگذارم. من غالبا شهروندرا برای آگهی های زیادش، ازفروشگاهها بر میدارم ودرخانه میخوانم و یا توی اینترنت نگاه می کنم. دراین هفته نامه، نکات مفیدی هستند؛ یکی اینکه آدرس و شماره تلفن بیشترین بنگاه های معاملات ملکی و فروشگاهها و رستورانهای وطنی و غیره درآن هست وکسانی که درکانادا یا آمریکا می زیند، راه را بهتر برای تهیه مایحتاج زندگی می یابند؛ دوم این که مطالب ادبی و سیاسی و اجتماعی و خبری و آموزنده زیادی در آن هست و نیازمردم را که به فارسی تسلط دارند درهمه جا حتا ایران برطرف می کند. باید اعتراف کنم که من مسایل سیاسیش را کمتر می خوانم، اگرچه میدانم سیاست ازما دست بردار نیست و همین دوری جستن از سیاست باعث شده که ما در بدر کشورهای غریب شویم. در هر صورت در کنارمطالب مورد علاقه ام گاهی هم به خبرهای سیاسی ومقالاتی درمورد اقلیتهای ملی- مذهبی اگر باشند، نگاهی می اندازم. بهمین دلیل با نوشته های شما هم گرچه درشهروند کم دیده می شوند، ولی در سایتهای اینترنتی دیگر آشنا هستم. آخر من وشوهرم آذربایجانی هستیم و مدت زیادیست که ازوطن فراری شده ایم.

ببخشید که با حاشیه رفتن وقت شمارا گرفتم. من نمی دانم که شما روانشناس هستید یا متخصص تعلیم و تربیت و رفتار در خانواده؟! اما بهرحال خوشحالم که یکی پیدا شده و من بدون ترس می توانم با او درد دل کنم. بازهم و قبل از طرح مسئله باید ازشهروند تشکر کنم که درکنار کارهای تبلیغی و نان در آوردن برای خانواده کارکنان هفته نامه، این امکان را دراختیار ما خارج نشینها هم می گذارد که بشه حرفهامان را با یکی در میان بگذاریم. خوب، من و شوهرم هر دو کارمی کنیم و بچه های مدرسه بروهم داریم. من از زندگی دراینجا ناراضی نیستم (گویا هستم درست باشد). زیرا همه گونه امکانات زندگی برای ما وجود دارد. تنها چیزی که من وبچه هایم را زیاد ناراحت می کند، قید و بندها و محدودیتهای زندگی است که من و شوهرم ازوطن همراه خود در کوله بارمان حمل کرده ایم و به خارج آورده ایم. مثل همین آقا، در مقاله شما که هنگام عصبانیت هر چیزی را که دستش برسد می شکند! متأسفانه این قید و بندهای دست و پا گیر و بی معنی و در نتیجه بوجود آمدن محدودیت ها بیشتر دودش تو چشم ما زنان و دخترانمان می رود. مثلا در اوایل قرن بیست و یکم هنوز هم، لباس مدرن و پیراهن رکابی ویخه باز وسینه چاک و دامن کوتاه و بیکینی دو تیکه دراستخر پوشیدن، از دید اکثر مردها و از جمله شوهر من، دردسری است که گریبان گیر خانواده های نظیر ما شده است. در صورتیکه این چیزها درعقب افتاده ترین کشورهای اروپائی وآمریکائی بسیارعادی است و کسی به آن توجه نمی کند. اما در عوض برای این شوهرعزیز من و احتمالا خیلی از مردهای ایرانی، باوصف اینکه مانند شوهر بنده خیلی مدرن می توانند باشند، غیر قابل تحمل بنظرشان می رسد. شوهرم اغلب بر سر من نق می زند که موی زیر بغلت دیده می شه یا چاک سینه تو خیلی پائینه و اگه خم شی پستونهات دیده می شن یا این پیراهن بدن نما است و این بیکینی بچه ها خیلی راکئولولشیه (گویا منظورایشان آن هنر پیشه معروف، راکئول ولش باشد). فکرمی کنی همسایه ها پشت سرتو و بچه ها چی میگن؟ توچرا با هرکسی که با ما دوست است روبوسی می کنی؟ مگر نمی دونی آدم نباید اینقدر با مردهای دیگر خود مونی باشه؟ آخه مگر نمی دونی اینها ایرونین و پشت سر ما حرف بد میزنند! باید به دختران یاد داد که با مایو دو تیکه این شکلی استخر نرند و اصلا با پسرهای ایرونی حرف نزنند! هنگامی که به او می گم: آخر مرد حسابی، ما خارج هستیم این حرفها دیگر خریدار نداره. اگرمحدود کنیم، روی بچه ها به روی ما بازمیشه و بعلاوه ما ازدست این محدودیتها فرارکرده ایم، تو چرا نمی خواهی کمی فکر کنی؟ تو که منو می شناسی و بمن اعتماد داری، پس چرا این طرز فکر قرون وسطائی رو بمیان می کشی؟ منکه برای تو ظاهر سازی نکرده و نمی کنم. پس چرا بیخودی اعصاب مارا خورد می کنی؟ با عصبانیت میگه: آخرزن! ما مسلمونیم وباید رعایت کنیم. درپاسخ میگم: خوب اگرمسلمونیم همه هستیم، پس توچرا مشروب میخوری وگاهی هم قمار می کنی و با شلوار کوتاه و پیراهن رکابی توی خیابون راه میری و هیچ توجهی هم به نماز و روزه و خمس و زکات نمی کنی، حالا چشم چرونیت هم بجای خود! آیا از مسلمونی همین پوشش زنها را یاد گرفته اید؟ نگاهی قهرآمیز به من میکنه و میگه: اولا من قمارنمی کنم، بلکه گاهی بلیط بخت آزمائی می خرم و بعد هم تو همه چیزرو قاطی می کنی. این از قدیم الایام بوده! بین مرد و زن یک فرقی گذاشته اند. من با عصبانیت می گم هرکسی فرقی بین زن و مرد گذاشته شکر خورده با جد و آبادش. چه فرقی هست بین من و تو؟ ما هردو کار می کنیم و هردو در آمد داریم و چه بسا، کار من بیشتر از کار تو است. چون توی خونه من غذا می پزم و نظافت می کنم. اگر چه تو لطف می کنی و گاهی ظرفها را می شوئی. اما من بیشتر کار خانه را می کنم. پس هیچ فرقی بین ما نباید باشه. به علاوه اینها، دخترانمان در مدرسه هم نه فقط از برادرشان بلکه ازدیگر همکلاسی های پسر زرنگترند. فکر نمی کنی، این نا عدالتی است که ما آنهارا محدود به قید و بند کنیم و پسرمان را آزاد بگذاریم؟ باز هم چون پاسخی برای این پرسشها نداره، ازکوره در میره و کار را بجائی کشانده که من تصمیم دارم تقاضای طلاق بکنم. اما بازهم بخاطر بچه ها تاکنون کوتاه آمده ام. واقعا سخته این گونه به زندگی ادامه دادن. خوشحال میشم اگر راه حلی برای چنین مشکلی هست که به جدائی و طلاق ختم نشه و مردها هم فکر نکنند که ما زنها از ترس حاضر به جدائی نیستیم، محبت کنید و برایم بنویسید و یا دراینجا مطرح کنید که اگر دیگران هم با این مشکل روبرویند، این راه حل رابکار بندند. ممنونم ن. ن."

قبل از بیان هر مطلب، از این هموطن بزرگوار که نه فقط به ترمیم و بهبود اساس خانواده اعتقاد دارد و پای بند است، بلکه احساس مسئولیتی بس سنگین و مهم دربرابر فرزندان می کند، باید سپاسگذاری نمود. آرزو می کنم بر تعداداین خانمهای محترم با این درک درست اجتماعی روز بروز افزون گردد. کسی که با وجود کار روز مره و بچه و شوهر داری و بجای تماشای فیلمهای جنائی وقتی را صرف می کند و روزنامه را می خواند و ازجمله شهامت نشان می دهد و مشکل خودرا برروی کاغذ می آورد، کاری خارق العاده است. چنین کاری آنگاه با ارزش تر می شود که انسان آن را فقط مشکل خود نداند، بلکه بدرستی یک مشکل فرهنگی و اجتماعی، مثل نظر همین خانم، بحساب آورده و آن را با دیگران هم در میان بگذارد.

در پاسخ به پرسش نخست باید عرض کنم، که بنده گرچه چندین ترم روانشناسی اجتماعی پشت سر دارم، اما روانکاو نیستم، بلکه دفتر مشاور خانواده و حمایت از نوجوانان را اداره می کنم. در واقع بانی انتخاب این شغل شریف پس از ترک کار در دانشگاه، دختر نازنینم بود که امروزه برنامه سازتلویزیون درآلمان است. اما در پاسخ به پرسشهای بعدی و بویژه رهائی از قید و بندها و مسئله گیر کردن در این دام و برای همسایه زندگی کردن و زیاد بحرف دیگران توجه داشتن عادتهائی هستند که صدها سال پدران ما با آن بزرگ شده اند و نسل به نسل بهم منتقل کرده اند و اکنون به نسل ما رسیده. ترک این عادت نیاز به وقت فراوان، برد باری، توضیحات منطقی و پذیرش واقعیت دارد. مشکلی که اکثر ما مرد های خاور زمینی داریم، آن معیار های غلطی است که از اول پذیرفته ایم. مثلا ما لباس "نامناسب" پوشیدن را مثل آنهائی که خودتان نام برده اید، بد و زشت می دانیم و روبوسی بادیگر دوستان مرد را بی آبروئی و سبکی می دانیم که همسایه ها پشت سر ما حرف می زنند! اما دروغ گفتن که در نتیجه ترس بوجود می آید و دزدی و قسم خوردن را تاجائی که دیگران متوجه نشوند، بد نمی دانیم! کلاهبرداری بی آبروئی و سبکی نیست! اما موی زیر بغلت معلوم بشه بی آبروئی است! اگر مثلا زن و دختر ما در خفاء هر کاری بکنند مهم نیست، فقط ما ندانیم و همسایه ها ندانند! من واقعا نمی دانم این چه منطقی است که مابرای همسایه ظاهرسازی کنیم وبرای جلوگیری ازحرف وراجان دور خودمان دیوار بکشیم! در توضیح ظاهر سازی باید بگویم که من روزی در دادگاهی به عنوان مترجم حضور داشتم و زن و مردی را به دلیل اینکه بچه هشت ساله آنها را در حال بردن اجناسی از فروشگاهی به بیرون، بدون پرداخت قیمت، گرفته بودند. بچه در دادگاه اعتراف کرد که والدین او و برادر ده ساله اش را تشویق می کرده اند که این کاررا بکنند و گاهی پدر یا مادرش در خارج از فروشگاه منتظر می ماندند! بطوری که بعدها با پرسش از خانم معلوم شد، همین آقا برای زنش در مورد پوشش لباس، یکی از سخت گیرترینها است و دراین زمینه زیاد پای بند به "اصول دین است"! خوب این را من پای بندی این آقا و خانم به دین نمی دانم، بلکه یک عادت است بظاهر سازی و این عادت توی مغز ما جای گرفته و بیرون آوردن آن نیاز به زمان دارد و فداکاری و از خود گذشتگی. باید به این آقا و خانم و صدها مانند آنها یاد داد که معیار را عوض کنند. معیار بی آبروئی آن نیست که مثلا زن یا دختر من مدرن زندگی کنند و ظاهر ساز نباشند، بلکه دروغ گفتن، دزدی و همین ظاهر سازی بی آبروئی به دنبال خود دارد و خواهد داشت.

برای نمونه همین شوهر شما می گوید که باید به دختران یاد داد که با پسران ایرانی یا بطور کلی با پسران حرف نزنند. خوب، ما غریزه جنسی انسانها و بویژه جوانان را می شناسیم و می دانیم و خودمان هم جوان بوده ایم اگر این تماسها را محدود و یا ممنوع کنیم، در خفاء بدون شک انجام خواهد گرفت و در هنگام پرسش دختر جوان از ترس مجبور به دروغ گفتن می شود و ظاهر سازی می کند که والدین و یا پدر راضی باشد!! اگر این ظاهر سازی، من نوعی را دلخوش می کند، پس دیگر هیچی. یعنی ما خودمان سرمان را مانند کبک زیر برف پنهان کرده و فکر می کنیم کسی ما را نمی بیند! برای خروج از چنین حالتی باید واقع بین باشیم و جهان در حال تکامل را بپذیریم. باید خودرا قانع کنیم که زن و دختر ما دیگر برده و در تملک ما نیستند، بلکه شریک و هم راه زندگی ما هستند. همان اندازه ما حق داریم آنها نیز محق اند و بس. مطمئنا اگر ما یاد بگیریم که تعریفهای دروغ و خود ساخته و دیگران را بد جلوه دادن هرگز خود ما را بزرگ نمی نمی کند، بدون شک دیگر شوهر شما خودرا مجبور نمی بیند که تأکید کند باید دخترانش با پسر ایرونی حرف نزنند! و نیز دختران ما دیگر اجباری ندارند، از ترس والدین یا پدر به دروغ متوصل شوند.

توصیه من به شوهر عزیز شما اینست که برای خود زندگی کنیم و این نکات فوق را در نظر بگیریم و معیارها را عوض کنیم. اگر کسی مثلا به ما توهین کرد و گفت: "جاکش" برایش چاقو نکشیم، بلکه با متانت بگوئیم که: اطمینان داریم که جاکش نیستیم و ما به خاطر این توهین، شما را تحویل قانون خواهیم داد. این مثال را از زندگی 34 سال پیش خود آوردم. در آن زمان حدود شش سالی بود که آلمان آمده بودم و روزی با یک آلمانی به دلیل رانندگی غلط ایشان و ادعای بی جایش درگیری پیدا کردم. شما می دانید که ما خاور زمینی ها وقتی نا حق ببینیم و یا بشنویم و یا شاید بناحق و برای دفاع از خویشتن، زود از کوره در میریم و برای ارضای خود به فحش و ناسزا روی می آوریم و من چون درآن روزها ترجمه پدرسگ و مادر جنده و نظیر آنها را نمی دانستم و اکنون نیز می بینم که این فحشها در زبان آلمانی وجود ندارد، به یارو گفتم آخر جاکش تو مگرکوری و نمی بینی؟ او با خون سردی یک نگاه به من کرد و گفت: اطمینان دارم که جاکش نیستم. در ادامه او حتا مرا به جرم توهین تهدید به دادگاه نکرد. من کمی توی فکر فرو رفتم و به خود گفتم: مرد اگر او بتو این حرف را می زد، با چاقو شکمش را پاره می کردی. در هر حال عکس العمل آن آلمانی مانند آب سردی بود که بر روی من ریختند و من برای عصبانیتم از او معذرت خواهی کردم و او نیز به تقصیرش اعتراف کرد. اکنون چه خوبست که ما اولا بی جهت پشت سر دیگران حرف بی جا نزنیم که افرادی مانند شوهر گرامی شما مجبور باشد به خاطر همسایه زندگی کند. دوما ظاهر سازی را کنار بگذاریم و باخود رو راست باشیم و سوما در برابر منطق و حرف حسابی که پاسخی برایش نداریم، از کوره در نرویم و جلو عصبانیت خود را بگیریم. دوستدار شما گلمراد مرادی

هایدلبرگ آلمان فدرال 20 ماه مه 2009

Dr.GolmoradMoradi@t-online.de

آیا با تهدید می شود عادت کهنه را به فرزندان،

بویژه به دختران قبولاند؟

مطمئنا پاسخ به این پرسش فوق یک نه، مطلق است. چرا پاسخ منفی است؟ اجازه دهید با یک توضیح کوتاه عرض کنم. همانطور که اکثر خوانندگان عزیز می دانند، شیوه تعلیم و تربیت در جهان بنا به فرهنگ های حاکم بر جوامع، متفاوت است. برای نمونه در کشور خود ما تهدید، بیشتر در محیط خانواده، به بخشی از تعلیم و تربیت تبدیل شده و ما با این اسلحه بویژه علیه فرزندانمان از همان اوان کودکی به بیشترین آرزوی خود می رسیم. مثلا اگر غذایت را نخوری میگم موش بیاد و ترا بخورد و یا اگر نخوابی باهات قهر می کنم و غیره. تازه اینها تهدید های ساده و کم آزار اند. بچه هنگامی که بزرگ می شود و وارد جامعه شده و رفیق و دوست و همکلاسی برای خود دارد، تهدید ها زمخت تر و خشن تر می شوند. مانند زبانت را از حلقومت در می آورم، با پتک سرت را له می کنم وغیره. روزی صبح زود از طرف دادگاه خانواده شهر محل اقامتم به دفترم تلفن شد و سکریتر یا منشی دادگاه از من خواست که اگر ترمین دیگری ندارم، ساعت دو بعد از ظهر همان روز در یک جلسه دادگاه حمایت از نو جوانان شرکت کنم. من پذیرفتم و منشی بلافاصله دعوتنامه را برایم فاکس نمود و بنده دقیق سر ساعت معین در دادگاه حاضر شدم. در آن جلسه یک زن و شوهر هموطن را دیدم که نگران یک طرف میز نشسته اند و یک بچه حدودا 12 ساله را دیدم که در کنار کارمند حمایت از نوجوانان امور اجتماعی نشسته بود. هنگامی که قاضی وارد سالن شد، همه بلند شدند به غیر از بچه. کارمند امور اجتماعی با دو انگشت شانه بچه را بالا کشید و او نیز در نیمه راه بلندش کرد که قاضی متوجه شد و گفت بگذاریدش. قاضی دادگاه در اولین جمله خود، رو به من کرد و گفت: آقای دکتر مرادی امروز نه به عنوان مترجم، بلکه به عنوان متخصص در امور فرهنگی دعوت شده اید. سپس دستش بطرف والدین بچه، دراز کرد و گفت: این آقای فلانکس بچه دوازده ساله اش را تهدید به مرگ کرده و گفته است: "اگردفعه دیگر سیگار دردستت ببینم و بااین نوع همکلاسیها رابطه داشته باشی با انگشت چشمانت را ازحدقه در می آورم و باچنگک آویزانت می کنم که به میری". شما می دانید که این نوع پدرها خطرناک اند! او تازه از طرف زنش نیز بجای سرزنش حمایت می شود. نظر شما چیست؟ من با یک لبخند خاور زمینی و آرام رو به قاضی و با انگشت بطرف والدین گفتم: آقای رئیس دادگاه این پدر و مادرها، احتمالا مانند مادر من که هم نقش پدر و هم مادررا برایم داشت (پدرم را از بچگی از دست داده ام) روزی بیست بارمرا تهدید می کرد که با دستهای خود خفه ام کند، اما هیچ گاه این کاررا نکرد. اینها نیز احتمالا همین تهدید های بخشی از فرهنگ را برای بچه شان بکار گرفته اند و الی به ندرت پدر و مادری حاضر اند جگر گوشته خودرا بکشند. متأسفانه این یک عادت است و بخشی از تعلیم و تربیت حاکم. با این حرف من، چهره پدر و مادر کمی بشاش شد و قیافه کارمند حمایت از نو جوانان درهم رفت و قاضی کمی تو فکر رفت و در آن حال، بچه که اینجا بزرگ شده بود، رو به قاضی و به زبان آلمانی سلیس گفت: آقای قاضی، پدرم با زبان خودش گفت که می کشدم. در آن حال کارمند حمایت از نوجوانان نگاهی به بچه کرد وآهسته تذکرداد که ساکت باشد. قاضی ادامه جلسه را به وقت دیگر موکول نمود، چون نخست می خواست نظر بنده و یک روانکاو امور اجتماعی آلمانی را بشنود. او ازمن خواست که بعدا به دفتر کارش بروم که با من در این باره صحبت کند. پس در فرهنگ ما تهدیدها بخشی از تعلیم و تربیت از طرف والدین شده. من در یک بحث دیگر اشاره کردم که دختر عزیزم، غیر مستقیم مشوق من بود برای انتخاب شغل مشاور خانواده و حمایت از نوجوانان. زمانی که آغاز به این کار کردم، درست دوران اوج فرار خانواده ها و بویژه نوجوانان از ایران بود. از ایرانی که بعد از انقلاب بر خلاف انتظار مردم، جو خفقان آوری بویژه برای زنان به وجود آمد. تا جائی که خیلی از دختران جوان ما، همه گونه ریسک را می کردند و خطر بدام افتادن قاچاقچیان انسان فروش و گیر کردن در چنگ معامله گران صاحب حرم را به جان می خریدند که از سر زمین گل و بلبل که به جهنم برای خانواده ها تبدیل شده بود، بیرون بیایند. حالا از آن می گذریم که اکثر جوانان فراری ما (دختران و پسران) با چه سرنوشت تلخی دست به گریبان شدند. در هر حال این خانواده ها و فرزندان جوان وطنمان ازدست مأموران جهموری جهنمی اسلامی فرارمی کردند ولی بعد از مدتی آرامش بس کوتاه ، بیشتر آنها خودرا با جهنم وابستگی فرهنگ عادتی و دیوار عظیم جدائی از فامیل و کم ترین ارتباط با مردمان فرهنگ جدید، رو برو می دیدند. اگر چه زندگی در آزادی شیرین تر بود و انسان بدون پروا و ترس حق نفس کشیدن سیاسی را داشت، اما مشکلات دیگری بوجود آمدند که پیش از فرار کمتر با این نوع از مشکلات روبرو بودند. مثلا پدر خانواده در ایران هنگامی که از سر کار بر می گشت، خودش را روی مبل می انداخت و تلویزیون را باز می کرد و هر امری می کرد همه به حرفش گوش می دادند. او بنا به سنت صدها ساله جامعه در هر مورد، حتا شیوه لباس پوشیدن زن و فرزندان حرف آخر را می زد و در مورد کمک در منزل، اگر در بیرون از خانه کار هم نمی کرد، دست به سیاه و سفید نمی زد. این عادتی بود که نسل قبل به نسل بعد منتقل کرده بود و حتا برای زنان و دختران ما بسیار عادی و طبیعی بود که این شیوه زندگی را بپذیرند و کمترین ادعارا هم داشتند. زندگی در دنیای جدید این "نظم" صدها ساله رابهم ریخت و اختلالی بس بزرگ در عادتها و شیوه زندگی بوجود آورد که درد سری برای خانواده ها و بویژه پدران خانواده ها ایجاد نمود. در این دنیای نو نظم و قوانین دیگری وجود دارد. حقوق زن و مرد برابر و فرزندان دارای حقوق ویژه ای هستند. دیگر نمی توان با تهدید کار را به پیش برد. دراین دنیای قانون و مقررات، انسان دو راه بیشتر در برابر خود ندارد، یا منطقی می اندیشد و عادتهای کهنه و یک جانبه را آهسته و به مرور زمان کنار می گذارد و تابع قانون انسانی می شود و حقوق برابر بین خود و زنش و احترام به خواست فرزندان را می پذیرد و یا راه چاره دیگری ندارد جز رها کردن خانواده و برگشت به وطن. اگر آن ممکن نباشد و خودرا دربن بست قید و بندها ببیند، چاره آن دست به کار خطر ناکی زدن است. چه بسا در برخی موارد متأسفانه بعضی مردها این راه آخررا برگزیده اند ودست به مثلا خود کشی زده و یا دق کرده اند. این فقط بدان معنا است که ترک عادت برای مان سخت است و نمی خواهیم منطق را بپذیریم. البته بنده نیز اعتقاد دارم اگر عادت ها که بخشی از فرهنگ ما است، خوب باشند و هیچ لطمه ای به نرم اجتماعی نزنند، باید آنها را حفظ کرد. در هر صورت انسان باید تا آن اندازه ای نیز انعطاف پذیر و دمکرات باشد، هر آنچه که برای خود خوب می داند به دیگری نیز روا بدارد، بوِیژه به افراد خانواده خویش. در اینجا لازم می دانم که یک "که یس" یا نمونه از کار خودم را برای خوانندگان عزیز و ارجمند، بدون ذکر نام و تاریخ بیاورم. روزی یک خانم هموطن از شهر هم جوار محل اقامتم به من زنگ زد و مشکلی داشت و می خواست آن را با بنده در میان بگذارد. من یک وقت ملاقات به ایشان دادم و به دفتر کارم تشریف آوردند. ایشان باچهره غم بار شرح دادند که سه فرزند دختر دارند و در اینجا هرسه مدرسه می روند. او خودش در بیمارستان کار می کند، اما شوهرش بیکار است. دختر بزرگ آنها که 16سال دارد، مانند همه دختران همکلاسیش بتازگی بایک جوان، او هم خارجی، آشنا شده است. هنگامی که پدرش متوجه قضیه شد، روزیکه من سر کارم بودم و دخترمان از مدرسه بر می گردد، پدرش در آشپزخانه کارد تیزی را زیر گلوی او می گیرد و می گوید: اگر با این پسره ببینمت ترا می کشم و تو باید زود به این رابطه خاتمه دهید. دختر وحشت می کند و به پدرش قول می دهد که حتما حرف او را گوش خواهد داد و زود به اطاقش می رود. او در همان روز یک نامه به زبان آلمانی برای اداره حمایت از نو جوانان می نویسد، مبنی بر اینکه از پدر خودش وحشت دارد، زیرا پدرش اورا با کارد تهدید به مرگ کرده و نمی خواهد منزل والدینش بماند و همان روز پست می کند. به محض دریافت این نامه، مأمور اداره حمایت از نو جوانان مستقیم به مدرسه مراجعه کرده و دختر را از همانجا به خانه نوجوانان در شهر دیگری می برند و همزمان نامه ای برای پدر این دختر می نویسند که به اداره امور حمایت از نوجوانان مراجعه کند. هنگامی که پدر به آنجا می رود قبل ار طرح هر موضوع با آلمانی شکسته بسته، می گوید: دختر بزرگم دیروز از مدرسه به منزل بر نگشته و به مادرش تلفن کرده که در خانه نو جوانان است، اما نگفته درکدام شهر؟ می توانید بمن بگوئید باچه مجوزی شما این کاررا کرده اید؟ کارمند پیش ازپاسخ به پرسش او، فرمی را جلو دستش می گذارد و بدون حضور یک مترجم می گوید: نخست این ورقه را امضاء کنید، بعد به شما خواهیم گفت که چرا ما دختر شمارا به خانه نوجوانان برده ایم. پدر با وصف اینکه محتوای فرم را نمی فهمد، اما آن را امضاء می کند که بداند دخترش درکدام خانه نوجوانان به سر می برد. پس از امضاء فرم توسط او که بعدها معلوم شد، آن فرم محروم کردن پدر از حق تعلیم و تربیت بوده است، تازه کارمند دست بالا گرفته و نه اینکه به او محل اقامت دختر را نمی گوید، بلکه اورا تهدید به مرتکب شدن به جرم و احضار به دادگاه می کند. خانم در ادامه گفت اکنون نمی دانم چکار کنم؟ من پرسیدم که آیا می دانید دخترشما کدام خانه نوجوانان است؟ با لکنت پاسخ شنیدم: آری محل اقامت دخترم را می دانم ولی می ترسم به کسی بگویم و هنوز به شوهرم نیز نگفته ام. من به او اطمینان دادم که بکسی نخواهم گفت. عاقبت ایشان تلفن و آدرس را به من گفتند. من قول دادم که با دخترشان تماس خواهم گرفت و بامسئول خانه نو جوانان نیز حرف خواهم زد. البته کارمند اداره ی حمایت از نوجوانان، شهر شما کاری خلاف قانون انجام داده و بدون مترجم امضاء محرومیت از حق تعلیم و تربیت را از شوهرتان گرفته است. حتما شما را بدادگاه احضار خواهند کرد. اگر اینطور شد از وکیلتان بخواهید که نیاز به مترجم دارید و حتما بگوئید که شوهرتان این ورقه را بدون مترجم امضاء کرده است. از آنجا که کار ضروری بود، در مدت کمتر از یک ماه جلسه دادگاه تشکیل شد و چون قاضی دادگاه خانواده، دفتر مشاور خانواده و دارالترجمه بنده را می شناخت، مرا بعنوان مترجم و مشاور خانواده و آشنا به هردو فرهنگ بدادگاه دعوت کرد. در آن جلسه دادگاه هم دختر را از آن شهر آورده بودند و هم کارمند اداره حمایت از نوجوانان و هم والدین دختر با اشک در چشمان و شرمندگی که برای این کار در دادگاه باید باشند، حضور داشتند. نخست حرفهای طرفین شنیده شد و من بعنوان مترجم برای آنها ترجمه کردم. قاضی دادگاه خانواده هم براین نکته که نمی بایستی بدون مترجم آن فرم محرومیت از حق تعلیم و تربیت امضاء می شد تأکید کردند و آن را بی اعتبار دانستند. و نیز اعمال پدر دختر را نسبت به فرزندش خلاف قانون ارزیابی کردند و حاضر نبودند رأی دهند که دختر از خانه نوجوانان به منزل والدین برگردد. در یک تنفس چند دقیقه ای دختر به من نزدیک شد و او هم با اشک در چشمانش گفت: عمو جان ببخشید من چه مدتی باید در این هایم یا خانه نو جوانان بمانم؟ من قبل از پاسخ به پرسشش گفتم: چرا می پرسی؟ مگر آنجا را دوست نداری؟ سرش را پائین انداخت و با تکان دادن سر نه گفت و ادامه داد که دلم برای خواهرهایم تنگ شده. من گفتم غصه نخور در این جلسه ترتیبی می دهیم که به خانه جوانان این شهر خودتان، انتقالت بدهند که خواهرانت بتوانند به دیدنت بیایند. گفتم در این میان دوست داری که من همراه خواهر کوچکت به ملاقاتت بیائیم؟ باخوشحالی گفت: آری، آری مگرمیشه؟ اونجا غریبه رو راه نمی دهند. باید در یک کافه و آن هم همراه یک خانم (آوف پاسر) کارمند هایم باشد.

در بخش مشاوره و ارزیابی من ازقاضی تقاضا کردم که مجوزی برایم بنویسند که مجاز باشم به دیدار این دختر در خانه نوجوانان آن شهر بروم. بعد داستان و عادت فرهنگی فوق را برای دادگاه توضیح دادم که مورد تأیید، والدین و وکیل مدافع آن دختر و تا حدودی قاضی دادگاه قرار گرفت. تنها کسی که سرش را تکان می داد و قبول نمی کرد، کارمند نماینده اداره حمایت از نوجوانان بود. قاضی این مجوز را برایم نوشت و من روزی همراه خواهر کوچولوی (ده ساله) آن دختر به دیدارش رفتیم. فاصله ای حدود 140 کیلومتر بود. در میان راه من با دختر کوچولو خودمانی شدم. او گفت: آخر عمو، من نمی دانم چرا بابا که خیلی مارا هم دوست داره، اجازه نمی ده که با مایو دو تیکه استخر بریم و مثلا خواهرم که بزرگه مانند دیگر دخترای همکلاسیش پسر رفیق داشته باشه. گفتم: آخر دختر عزیزم، تو خودت گفتی که بابا شمارا دوست دارد. شاید می خواد همه خانواده فر هنگ اسلامی را رعایت کنند. او گفت فرهنگ اسلامی چیه؟ گفتم رسم و رسومات دینی ایران. گفت آها! پس چرا بابا خودش رعایت نمی کنه! گفتم چطور مگر؟ گفت آخر بخدا خیلی دیدم که خودش شبها فیلم پرنوی بدبد نگاه می کنه و آبجو هم می خوره. گفتم تو از کجا می دانی که او فیلم پرنو نگاه می کنه؟ گفت شبها که ما همه می ریم بخوابیم و مامان که خسته است و باید فرداش سر کار بره. بابا توی مهمان خانه می شینه و چون فرداش کار نمی کنه، تا دیر وقت کاست نگاه می کنه. از او می پرسیدم تو از کجا می دانی که آن کاست پرنوه؟ گفت آخر بعضی شبها که پی پی دارم و توالت میرم از سوراخ کلید در مهمان خانه نگاه می کنم و می بینم که پرنو بدبده. من برای توجیه گری چیزهائی سرهم بندی می کردم که ارزش بابا پیش بچه اش زیادپائین نیاد. بهرحال ازپیش بامسئول خانه نوجوانان وقت ملاقات گرفته بودم و ما دختر را همراه یک بگلایترین (خانم مسئول هایم) در آدرس کافه مشخصی دیدار کردیم. دختر و خواهر کوچولو مانند عاشق و معشوق به آغوش هم پریدند. دختر کوچولو مرا هم بوسید و گفت: دانکه (از شما خیلی ممنونم که توانستم خواهرم را ببینم). نخست مأمور هایم می خواست که ما با آلمانی با هم حرف بزنیم. دختر سرش را به علامت نه تکان داد و من نیز مطلقا قبول نکردم و گفتم باید به فارسی با این دختر حرف بزنم. اگر دوست نداری می توانی بروی یک ساعت دیگر بیائی. او عاقبت مجبور شد قبول کند. اولین چیزی که آن دختر به من گفت: عموجان من نمی خواهم توی این هایم بمانم. من خواهر کوچولو را فرستادم که در بخش بچه ها جلو کافه الک دولک بازی کند و براحتی توانستم حرفهای دل این دختر جوان را گوش کنم. او گفت: دختران این هایم زیاد مرا اذیت می کنند و حتا می زنندم که چرا حرف آنها را گوش نمی کنم؟ گفتم آخر چرا؟ او در ادامه گفت: آنها اکثرا هروئین می کشند و پول خرید آن را هم از راه خود فروشی به دست می آورند و به من می گویند چون تو زیاد خوشگلی، باید با ما بیائی و اگر هم هروئین نمی خواهی بکشی، خود فروشی کنی که ما پول زیاد بدست بیاریم و بتوانیم هروئین بخریم. چون من نمی کنم، آنها مرتب لباسم را پاره می کنند، از پشت سرم با قیچی می خواهند موهایم را بچینند و حتا می زنند و فرار می کنند. من گفتم: تو چرا اینها را به رئیس هایم نمی گوئید؟! می گفت رئیس هایم خودش گویا می داند و هیچ رسیدگی نمی کند. برای او مهم است که بچه ها در هایم او بمانند و او از دولت ماهیانه پول هنگفتی بگیرد. من تمام این حرفها را یاد داشت کردم و به دختر پیشنهاد دادم که اگر مایل است تا اینکه جائی در هایم شهر خودشان خالی شود، پیش ما بیاید. او با خوشحالی قبول کرد و ما با هم به هایم رفتیم و وسایلش را برداشت و من یک ورقه را امضاء کردم که او به عنوان مرخصی حق دارد با من بر گردد. از همه ما بیشتر خواهر کوچلویش خوشحال بود و در پوست نمی گنجید. من پس از این که از دختر پرسیدم آیا می خواهی پدر و مادرت را ببینی و او باگریه خوش حالی گفت: اگر آنها قبولم کنند، آری خیلی دلم می خواهد آن هارا ببینم. من در منزل به پدرش زنگ زدم و یک ساعت طول نکشید که تنها پدرش آمد چون مادر شب کاری بود. پدرش به محض ورود در همان آستانه در به گریه افتاد و دختر هم همینطور، هر دو به آغوش هم افتادند و برای اولین بار بود که دیدم یک پدر با چشمان گریان از دخترش عذر خواهی کرد و گفت: اگر آقای دکتر لطف کنند و واسطه شوند و تو به منزل برگردی، من دیگر هرگز به توی عزیزم تو نخواهم گفت. دختر گفت: من احمق بودم و نباید به اینها نامه می نوشتم. من و خانمم پس از یک مشورت کوتاه حقوقی، همان شب هردو دختر را همراه پدرشان به منزل روانه کردیم و فردایش به قاضی تلفن زدم و گفتم، اگر فرصت دارید، علاقه دارم شخصا حضورتان برسم و جریان را توضیح دهم. همان روز به دیدار قاضی خانواده رفتم. او که این جریان را شنید، شکه شد و کار مرا عاقلانه ارزیابی کرد. این خلاصه ای از مشکل یک خانواده آواره از وطن بود. اطمینان دارم خانواده های فراوانی در خارج از کشور با چنین مشکلاتی دست بگریبان هستند. اما بنا به سنت خاصی نمی خواهیم مشکلمان را با دیگری در میان بگذاریم. همین خود داری از گفتن قضیه و مشورت کردن با متخصصان، نهایتا ما را به دادگاه ها می کشاند و آنگاه همه می دانند.

در واقع ما نمی توانیم با تهدید فرزندانمان را تربیت کنیم و به شریک زندگیمان زور بگوئیم، بلکه با دوست داشتن و متانت و بردباری به همه چیز خواهیم رسید. اگر چه این خانواده تا مدتی توانستند زندگی مشترک را ادامه دهند. اما متأسفانه چون پدر خانواده نتوانست کاملا ترک عادت کند و مجددا بهانه های دیگر از زنش می گرفت، عاقبت این بهانه ها و مسایل دیگر باعث شدند که آن زن و شوهر از هم جدا شوند، مرد زن دیگری را از ایران آورد و بعد از چهار سال مجددا از آن زن نیز جدا شد و اکنون به تنهائی بسر می برد. اما دو تا از بچه های او از زن اولش در دانشگاه تحصیل می کنند. دختر بزرگترش دانشجوی پزشکی و کوچولوی با هوش دانشجوی حقوق است و وسطی یک دوره سه ساله منشی گری را می گذراند و خانم سابقش کار می کند و مجرد است.

من به خانواده های محترم هموطنم توصیه می کنم، اگر با چنین مشکلی روبرو هستند، فکر نکنند که فقط آنها با این مشکل دست به گریبانند و نباید آن را با کسی در میان گذاشت، بلکه همه ما کم و بیش با این مشکلات روبرو هستیم و این یک امر طبیعی است. مادر بزرگوار من می گفت: اگر دو نفر در دو طرف جاده مستقیم راه بروند، هرگز بهم نخواهند رسید. ولی اگر هرکدام کمی مایل بوسط جاده سر فرمان را خم کنند، عاقبت در یک نقطه بهم خواهند رسید و آن نقطه مشترک زندگی است. در جامعه پدرسالاری همیشه زنان سر فرمان را خم می کردند و مجبور به توافق می شدند. اما اکنون باید هردو طرف هرکدام بسهم خود یکی به راست و دیگری به چپ که در یک تقاطع زندگی بهم برسند. تا قبل از تنگ شدن عرصه و به مرحله جدائی رسیدن، باید کوشید که زندگی مشترک چندین ساله را نجات داد. بعلاوه فرزندان از ما خواهش نکرده اند آنها را دختر یا پسر و یا اصلا خلق کنیم، بلکه ما با عشق و علاق فراوان آنهارا بوجود آورده ایم، پس باید با همان عشق و علاقه دوچندان پرورش دهیم و در برابر آنها احساس مسئولیت کنیم. ما باید خود الگوی خوبی برای فرزندانمان باشیم که آنها در آینده دیگر اجازه ندهند آدمهائی مانند احمدی نژاد رئیس مملکتشان بشود.

هایدلبرگ آلمان فدرال 31 ماه مه 2009 دکتر گلمراد مرادی

Dr.GolmoradMoradi@t-onlie.de

نقدی دوستانه بر مقاله خانواده،

مندرج در شماره های 31 و 32 مجله گوناگون کانادا

اگر پیش داوری نکرده باشم، گویا نویسنده مقاله یک خانم تازه فارغ التحصیل شده در رشته روانشناسی است. البته این فقط حدس و گمان من است و بر داشتی است که از مقاله کرده ام. زیرا ایشان مسائل مهم مربوط به خانواده و روابط زن و شوهری را خیلی کلاسیک طرح نموده اند و آنگونه نشان می دهد که طرح این مسائل تاحدی نیز بر نتایج آزمایشات لابراتواری و با اتکاء به نوشته های بعضی از روانکاوان، نگاشته شده که نظراتشان احتمالا در یک محدوده ویژه صدق می کند و نمی تواند عمومیت داشته باشد. آنچه که بنا به تجربه و پرسشها در میان اطرافیان نگارنده ی مقاله، نشان داده است، هم فقط مربوط به یک بخش بسیار کوچک اجتماعی است و نه کل جامعه. زیرا در میان همه خانواده هائی که بنده و همکارانم تا کنون با آنها سر و کار داشته و شناخته و می شناسیم، آنهم نه فقط از یک ملیت، بلکه از ملیتهای گوناگون، به ندرت چنین روابطی وجود دارد. یعنی این تئوری نو با واقعیت زندگی همه ی انسانهای معقول و مدرن و فهمیده که پیوند زناشوئی را بر مبنای اصول تجربه شده و فاکتهای (حقایق) معینی که مورد توافق طرفین قرار دارد و پیش از همه به عشق و علاقه واقعی متکی است و این پیوند بدون هیچ گونه فشاری از جانب طرفی در بین دو انسان انجام گرفته است و آنان تصمیم می گیرند که آزادی بی حد و مرز خود را به آزادی خانواده محدود کنند و پا به عرصه یک زندگی با کیفیت نوی بگذارند و در خوبی وبدیهای این زندگی مشترک، سهیم شوند، همخوانی ندارد. درمقاله آمده است که "یک روانشناس، می گوید: <توازن و تعادل بین جدائی و پیوستگی یکی از مهمترین مسائل در ازدواج است. همین زوجها تلاش می کنند راهکاری را پیش گیرند که هر دو طرف با آن راحت باشند. گاهی اوقات یک زوج دوست دارد در رابطه پیوستگی بیشتری داشته باشد، در حالیکه زوج دیگر ممکن است جدائی بیشتر طلب کند>". متأسفانه این تئوری با واقعیت زندگی مردم، نمی تواند مطابقت داشته باشد، زیرا اگر زوجی جدائی بیشتر طلب کند، هیچ نیازی نبود با هم ازدواج کنند و هر کسی راه خودش را می رفت! بهمین دلیل مجددا

تکرار می کنم که نمی توان به چنین نظریه درجامعه و در روابط بین خانواده ها مطلقا عمومیت داد. من پس از شش سال جدائی از همسر اولم مجددا با احتیاط پیوند دوم را آغاز کردم و کو شش نمودم، بار دیگر اشتباه اول تکرار نشود. بهمین دلیل از زمان تولد دختر دومم در سال 1975 تا کنون با مسائل خانواده یعنی رابطه زن و شوهر و فرزندان بطور جدی کلنجار می روم و بهمین منظور در کنار تحصیلات دانشگاهی رشته های اقتصاد سیاسی و جامعه شناسی، حدودا هفت ترم در کلاسهای درس روان شناسی خانواده به عنوان مستمع آزاد نیز شرکت می کردم و بعدها نیز یک دوره اکادمیک مشاور خانواده را نیز پشت سر گذاشتم. در تمام این دوران، همیشه و هنوز هم این پرسش مرا به خود مشغول کرده و می کند که چرا ما انسانها به آنچه که داریم، قانع نیستیم و میل داریم هر چه بیشتر و بیشتر داشته باشیم؟ متأسفانه این کشش بجانب "بیشتر داشتن" درهمه ی زمینه ها صدق می کند، نه فقط در زمینه مادی و همین خود باعث بسیاری از در گیری های، حتا در میان نزدیکان می شود. من سالها است که به عنوان مشاور خانواده و حمایت از نوجوانان، می خواهم از طرفی پاسخی منطقی و قانع کننده برای این پرسش یافت شود و از طرف دیگر، در این کوشش راهی پیدا شود، که در گیریها و مشکلات بین والدین و فرزندان و بین زنان و شوهران و قبل از همه طلاق و جدائی زوجها بویژه اگر دارای فرزند باشند، نمی گویم از میان برداشته شود، بلکه به حد اقل رسانده شود. به هر حال مسلم است که جدائی بزرگترین ضربه را به روحیه فرزندان ما وارد می کند. به دیگر سخن من و امثال، در راهی گام بر می داریم و بدون ترس گوشه ی بس کوچکی از واقعیتهای زندگی خویش را بیان می کنیم که نسل بعد از ما در صورت امکان آن را مجددا تجربه نکند و طوری جوانب زندگی زناشوئی را بررسی نماید و با واقعیت زمان بسنجد که به درد من و هزاران همانند من که حد اقل دو بار این زندگی را بهم ریخته اند، دچار نشوند. زندگی انسان بسی کوتاه است و حیف است که این اوقات پر بها را با جنگ و جدل و پنهان کاری یکی از دیگری به سر برد. باید از آن به نحو احسن استفاده کرد و اثری هر چند کوچک اما مثبت، در جامعه ی خویش بر جای نهاد.

بنده بر خلاف نظرات برخی از محققان که با تجزیه و تحلیل های لابراتواری و سر بردن بدرون کتابهای نگاشته شده در این زمینه که اغلب بر مبنای همان فرمول لابراتوار هستند و همانند آیات وحی نازل شده، ثبت گردیده اند و برخی ها برای رنگ رونق دادن به مطلب خویش مرتب به آنها استناد می کنند، بیشتر به عمل روزمره ی انسانها و حدود ضعف و قوت آنها در کنترل اراده خویش و تأثیر جوانب منفی محیط و فرهنگ حاکم در جامعه ای که این انسانها در آن رشد کرده اند، توجه می کنم، تا این تحلیلهای اکادمیک. پیش از همه توجه به قوه و غریزه جنسی انسان و قادر نبودن به کنترول خویش در مقابل جنس مخالف (این نقطه ضعف هر انسان است و کم و بیش در طبیعت او نهفته است). نمونه وار بعضی

زنان و مردانی هستند که نمی توانند چند ماه دور از همسر یا شوهر خود، بدون ارتباط جنسی به سر برند و در اولین فرصتی که برای شان پیش می آید، قادر به کنترول خود نیستند و فرمان از دستشان در می رود و یک جا فراموش می کنند که دربرابر دیگری یک تعهد اخلاقی و پیوند عاشقانه دارند. در این حالت مجبور اند به دنبال پنهان کاری بدوند و حتا به دروغ متوصل می شوند! این مسئله غالبا در میان مردان بیشتر دیده شده و می شود تا زنان. دوم، توجه به ترس از از دست دادن فرصت طلائی که در آن حالت ویژه برایشان بوجود آمده و احتمالا به خود می گویند، نکند روزی طرفشان بنای نا ساز گاری با آنها را بگذارد! و همین ترس، آنهارا بفکر ذخیره می اندازد وعشق وعاشق بودن، احتمالا چندین ساله را به بی اعتمادی می کشاند! سوم، توجه به عادت به همان پنهان کاری و دروغ به هم گفتن و غیره است.

پیش از هرچیز این را باید بدانیم که پنهان کاری و دروغ گفتن و چیزی را حریم شخصی دانستن که از دید شوهر یا همسر باید دور نگهداشته شود، در زندگی مشترک یک زوج، بی اعتمادی مطلق بوجود می آورد و این بی اعتمادی باعث کدورت طرفین می گردد. اگرما واقعا ریگی درکفش نداریم و آن نقطه ضعف بر ما حاکم نشده، هیچ لزومی ندارد که چیزی را از همسرمان و یا شوهرمان پنهان کنیم. پر مسلم است که در جهان متمدن امروز، احترام به حریم یک دیگر، یک اصل تثبیت شده در روابط بین زوجین و فرزندان بالغ است. برای نمونه من هرگز بدون اجازه همسرم، کمد اورا باز نمی کنم، از کارت بانکی او، اگر چه رمز آن را می دانم، پول بر نمی دارم، نامه های او را هرگز نمی خوانم و ای میل اورا نیز نگاه نمی کنم و غیره. این نکات از طرف او، نسبت به من هم کاملا رعایت می شود. لازم به گفتن است، اگر هر کدام از ما اجازه این کار را بخواهیم، طرف مقابل هرگز نه نمی گوید. پس هیچ لزومی ندارد که من کلید رمز، مثلا ای میلم را از همسرم پنهان کنم.

به باور من، درحالی که یک زن و شوهر محرمانه ترین ارتباط را باهم دارند و تخت خواب شان باهم شریک است، در مقابل هم بی پروا لخت می شوند و حتا باهم دوش می گیرند و همانند مار به درخت، بهم می پیچند و هم دیگر را می بوسند و کارهای دیگر، و هیچ چیزی از هم پنهان ندارند. در این صورت نکته ای را حریم خصوصی دانستن و مانع تراشیدن برای نشان ندادن آن به طرف مقابل، نمیگویم خنده دار است، اما کمی غیر عادی بنظر می رسد. بنا به تئوری فوق، بین زن و شوهر مسائلی از چشم یکدیگر دور داشتن از شیرینی و لذت زندگی می کاهد، مگر این که زوجهائی از نظر اراده و شناختن مرز عهد و پیمان و عشق و عاشقی ضعیف باشند. البته براین نقطه ضعف هم می توان غالب آمد، اگر آن چیزی را که برای خود لذت بخش و زیبا می پنداریم، فکر کنیم که زن یا شوهر ما هم همان را می خواهد و نه بیش. او چیزی از من پنهان نمی کند و من هم چیزی پنهان از او ندارم.

درمقاله خانواده و آیا همه چیز را باید با همسرتان در میان بگذارید؟در همان اوایل مطلب آمده است: "اکثر دوستانم در عقیده ی خود راسخ اند که زن و شوهر باید

در همه چیز با هم شریک باشند، اما وقتی کمی فکر می کنند، می بینند که خیلی وقتها بعضی مسائل را از همسرشان پنهان می کنند، مثل کیفیت رابطه جنسی با یکدیگر یا چیزهائی در مورد خانواده همسرشان". در این مثال یک نکته مهم تربیتی در نظر گرفته نشده و آن شرم و حیاکردن و انعطاف پذیری نسبت به یک دیگر. علاوه بر اینها، بسیاری از زوجها فقط رابطه جنسی را شرط دوست داشتن یک دیگر نمی دانند، بلکه خیلی مسائل دیگر هست که نقش بسیار والائی در زندگی عاشقانه آنها دارد. درهر صورت ممکن است، زن و شوهرهائی باشند که تا قبل از ازدواج هیچ رابطه جنسی با هم نداشته اند و بعد از ازدواج متوجه می شوند که کیفیت رابطه جنسی یکی از طرفین پائین تر است. امروز این نوع ازدواج های چشم بسته در بعضی از کشورها در جهان که دارای عقاید ویژه ای هستند و تماس جنسی پیش از ازدواج را در آئین خود ممنوع می دانند، اتفاق می افتد که زوج هیچ شانس تماس جنسی تا روز ازدواج را با هم ندارند که در این میان متأسفانه، اغلب زنان متضرر می شوند. اگر با این وجود زن و شوهر مدرنی هستند و اکنون متوجه این کمبود شده اند، باید در این باره راه چاره را خود زوج بیابند که آیا مسائل جنسی و سکس مهم تر است یا دیگر خصوصیات همسر یا شوهر! در اینجا مسئله کیفیت رابطه جنسی در دیگر فرهنگها، قابل توجیه نیست چون از پیش این مسئله بارها به بوته آزمایش گداشته می شود و دختر و پسر حداقل یک یا دو بار و بیشتر مردان و زنان دیگری را تجربه کرده اند و یکی از نکاتی که یک زن و شوهر را بهم نزدیک می کند و در واقع آنها عاشق هم می شوند، همان جذابیت در رابطه جنسی و تماس پوستی است و آنها، آن را در همان اوایل آشنائی امتحان کرده اند. پس تئوری نارضایتی از پائین بودن کیفیت جنسی حد اقل برای این نوع زوجها بی اساس و بهانه تراشی است. لذا هیچ توجیه گری هم برای آن قابل پذیرش نیست. البته با این جمله من هرگز نمی خواهم کسی مجبور شود که حتما باید به این شیوه رفتار کند، نه! بهیچ وجه نظر من این نبوده و نیست، بلکه من باور دارم که انسان باید حداقل با خودش رو راست باشد و اگر نکته ضعفی دارد با همسر یا شوهر خود در میان بگذارد، نه پنهان کاری کند. این هیچ ربطی به اعتماد بهم دیگر ندارد که آیا تو به شوهرت یا زنت اعتماد می کنید یا نه، بلکه به این موضوع ارتباط دارد که تاچه اندازه ما با خود رو راستیم و تا چه اندازه به شریک زندیگیمان صداقت نشان می دهیم؟ چون همین پنهان کاری ها و بعد به احتمال قوی افشای آن بویژه ازطرف شخص ثالثی، باعث اختلاف بیشتر و حتا جدائی زوجها می شود.

اگر به عنوان مثال زوجی در زندگی زناشوئی و همین مسائل جنسی که مورد بحث قرار گرفته قانع و راضی نباشند، در آنصورت سه راه حل منطقی در جلو پای این زوج قرار دارد. راه اول، آنست که بارضایت هم به زندگی پولی گامی دو طرفه (چند زنه و چند مرده) تن می دهند، آنگونه که در میان تعداد اندکی از زوجهای

اروپائی و آمریکائی رسم شده است و علنا در روزنامه ها نیز آگهی می دهند و به دنبال هم سطح خود می گردند. حد اقل این افراد به ضعف خویش در برابر قوه

جنسی و بیشتر خواهی علنا اعتراف می کنند و البته این عمل در صورتی انجام می گیرد که طرفین به مسئله جنسی بیش از دیگر مسائل در زندگی زناشوئی، اهمیت دهند. راه حل دوم آنست که اگر واقعا همین مسئله جنسی برای زوج مهم تر است و آنها مطلقا نمی خواهند تن به پولی گامی دو طرفه هم بدهند و بدرستی آن را کاری در شأن انسان معقول نمی دانند و مسئله بین خود را نیز غیر قابل حل می بینند، پس بهترین راه آنست که خیلی دوستانه از هم جدا شوند و هرکس به راه خود برود. راه سوم، اگر در رابطه یک زوج، واقعا به پای بندی به عشق خود و فرزندان هنوز هم باور دارند، پس باید کوشش شود با یاری گرفتن از امکانات پزشکی پیشرفته به این رابطه بهبود بخشند و چیزی را هم از یکدیگر پنهان نکنند.

حقیقت امر این است که بین یک زوج عاشق و معشوق واقعی، هیچ راز نهفته و پنهانی وجود ندارد. آن متخصصینی که میگویند: "هیچ رازی بین مانیست، فقط یک شعار است". احتمالا منظورشان آن آدمهای ضعیف اراده و ترسوئی است که از طرفی نمی خواهند رو راست باشند و علنا هم نمی خواهند به شیوه پولی گامی دو طرفه زندگی کنند، چون درملاء عام مورد سر زنش قرار می گیرند و از طرف دیگر وحشت دارند چیزی از دست بدهند. حالا این چیز پرستیژ اجتماعی است، زن یا شوهر ایدآل است و یا موقعیت خانواده و فرزندان است و الی آخر.

در مقاله اشاره شده که ترنس رآل، روانشناس معتقد است: "هیچ زوجی همه چیز را با هم در میان نمی گذارند و نباید بگذارند". من فکر می کنم ایشان این نکته را به این خاطر مطرح کرده اند، چون باور دارند همه انسانها در مقابل جنس مخالف ضعیف اند و اگر اینطور باشد او کاملا درست می گوید. اما واقعیت چیز دیگری است و ما نباید به قول معروف سیب و گلابی را قاطی کنیم، زیرا همه انسانها اگر هم در برابر جنس مخالف ضعف داشته باشند، بدون شک بسیاری از آنها هستند که بر خود و بر قوه جنسی خویش کنترول دارند. یعنی عقل شان بر احساس و غریزه جنسی شان میچربد و نه اینکه در مواقعی "اگر فرصت طلائی" هم بوجود آید، دست رد برسینه این احساس و تمایل جنسی خواهند زد، بلکه هر گز کشو میزشان را بر روی هم قفل نمی کنند، رمز ای میل و کریدیت کارت بانکی را از هم پنهان نمی دارند و غیره.

در زندگی زناشوئی بدون شک مشاجره هائی و درگیری های لفظی بین حتا رمانتیک ترین زوج می تواند بوجود بیاید. اما مسئله با توضیحات و متانت طرفین زود قابل حل است. من بر عکس نظر خانم جایکوبز که به یک مسئله خاصی عمومیت می دهد و می گوید: "... حتا گاهی از همسرمان متنفر می شویم ... اما به زبان آوردن آن برای همسرمان چندان خوشایند نخواهد بود، ..."، اعتقاد دارم که دو انسان عاقل و بالغ و فهمیده که عشق را در خود و با اعمال خود در

برابر هم خلق می کنند و آن را در پروسه زندگی مشترک پرورش می دهند، هر گز از هم متنفر نمی شوند. امکان دارد از بعضی رفتار و کردار طرف مقابل برنجند

و حتا به دعوای خودمانی جر و بحث کشیده شود، اما به تنفر نه. و اگر هم این رنجش و دعوا به حد تنفر نزدیک شود، آن تنفر نمی تواند از خود مرد یا زنی باشد که عاشقانه باهم پیمان زندگی مشترکی را بسته اند، بلکه احتمالا از اعمال و یا رفتاری که انجام شده می تواند باشد. مگر اینکه ازدواج آنها از روی مصلحت بوده و از روی نیاز مادی و یا دیگر نیازهای طرفی بطرف دیگر، نه برپایه عشق و علاقه و احساسی که بهم داشته اند. در آنصورت می توان گفت پایه و اساس چنین ازدواجی از بنیاد سست بوده، لذا بی اعتمادی بین آنها هم تعجبی ندارد که در اینجا این مسئله مورد بحث ما نیست. ما ازاین نکته نظر حرکت می کنیم که یک زن و یک مرد با عقل کامل و بدون نیاز مادی یکی به دیگری و از روی عشق و علاقه به رفتار یکدیگر، به گفتار یکدیگر و به شیوه تفکر یکدیگر و به جمال یکدیگر و آنگونه که در پیش اشاره شد حتا بشیوه هم خوابگی و روابط جنسی با یکدیگر و تماسهای پوستی و جسمی و در کنار هم احساس شادی کردن، عاشق می شوند و پیوند زندگی مشترک را بوجود می آورند. در چنین ازدواجی، اگر واقعا نکته ضعفی، نداشته باشیم و اراده خود را لایق کنترل بدانیم، آنگونه که در پیش ذکرش رفت، هیچ هم نیاز نیست ما چیزی را از همسر مان یا شوهر مان پنهان کنیم و یا برای خود یک دنیای جدا از دنیای زندگی مشترکمان بسازیم. باز هم با صراحت باید گفت: این نکته یک بی اعتمادی خود ساخته، بوجود می آورد و هر چه هم بخواهیم خودرا از نظر روانی قانع کنیم که باید به شریک زندگی اعتماد کرد، باز هم این پنهان کاری کوشش ما را ویران می کند و بی اعتماد می ماند. پس خیلی ساده باید گفت: گره ای که با دست باز می شود، چرا به دندانش بیاندازیم؟

از سالهای شصت میلادی به این طرف در مرکز اروپا شروع کردند این نوع زندگی یعنی شیوه زندگی فرد گرائی (آمریکن وای آف لایف) را رواج دهند. نتیجه اش آن شد که فقط در آلمان تازه شکوفان، از هر سه ازدواج یک طلاق به دنبال داشت و آنهم بین خانواده هائی که خودرا خیلی مدرن می دانستند. البته این طلاقها خود دلایل دیگر هم داشت، اما دلیل عمده همین پنهان کاری و به اصطلاح حفظ حریم شخصی مردان از زنان خود و برعکس زنان از مردانشان، باعث اصلی جدائی ها می شد.

قبلا هم اشاره کردم که من حدود بیش از دوازده سال است، رسما در کنار کار ترجمه و نویسندگی، شغل مشاور خانواده و حمایت از نوجوانان را دارم. در واقع غیر رسمی حدود سی و دو سال است که با خانواده های بسیاری از طبقات مختلف جامعه، با فرزند و بدون فرزند، سر و کار داشته و هنوز هم دارم. در پیش هم اشاره نمودم، تجربیاتی که من در روند کار و شغلم کرده ام، بسی متفاوتند از مثالهائی که نگارنده مقاله خانواده آورده است.

خانم نگارنده در آخرهای مقاله اشاره می کند به یکی از دوستانش که نامه های عاشقانه ای از دوست پسر سابقش دریافت می کرده و لزومی نمی دیده که آن

را باشوهرش درمیان بگذارد. بنظر من همین خود یک اشتباه و نکته ضعف بزرگی است که اگر روزی این شوهر ازآن باخبر شود، هرچند آن خانم دوست نگارنده ی مطلب، هیچ گونه پاسخی هم به آن دوست پسر سابق خود نداده است، اما بدون تردید دامنه رنجش و بی اعتمادی چند برابر خواهد شد. پس آیا بهتر نیست این مسائل را با شوهر و یا همسر خود در میان بگذاریم و صداقت خودرا به بوته آزمایش بسپاریم و عشق و علاقه طرفمان نسبت به خویشتن را چند برابر کنیم؟ در پایان مقاله آمده است که خانم جایکوبز بدرستی اعتقاد دارد: "هرچه دو طرف رابطه، مسائل بیشتری را از هم پنهان کنند، ازدواجشان بی ثبات تر و نا پایدار تر خواهد شد". بنده با این سخن درست موافقم. و فکر می کنم در یک نکته دیگر هم اشتراک عقیده داریم و آن اینکه، هرچه رک و راست و صادق باشیم بیشتر مورد توجه همسرمان و یا شوهرمان قرار خواهیم گرفت.

هایدلبرگ، آلمان فدرال 24 اکتوبر 2007 دکتر گلمراد مرادی

Dr.GolmoradMoradi@t-online.de

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

ایران گلوبال

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.