رفتن به محتوای اصلی

یک سوال و هزار خاطرهء تلخ‏
07.07.2009 - 14:47

خانم ....... نازنین درود بر شما

بله. من انقلاب 57 را بیاد دارم. کلاس پنجم ابتدایی بودم که زمزمه هایی بگوشم میرسید. یکروز معلم ما با روسری آمد و بعد به ما گفت که قراره هر کسی روسری سر نکنه بصورتش اسید بپاشند

من ده یازده سالم بود و سر در نمی آوردم. بخصوص که در یک خانوادهء کارگری و نسبتا" مذهبی بودم و کاملا" بدور از سیاست

اما یکسال هم نکشید که همه چیز دگرگونه شد. اول راهنمایی بودم که مسائل جدی شد. تظاهرات خیابانها و تسخیر پادگانها و نوشته های روی دیوار و الله اکبرهای شبانه و بعد تعطیلی مداری بمدت نسبتا" طولانی

منزل ما پشت پادگان جی تهران بود. غوغایی بود تکرار نشدنی

همه جا بوی خون بود و گلوله و باروت. مردم پادگان جی را خالی کردند. تمام اسلحه های آنجا را برداشتند و بعدها استفاده های منفی نمودند

من که با روپوش شیک و جوراب سفید بلند و کفش زرشکی و موهای خرمایی زیبا و بلند که گاه دم اسبی میبستم و گاه مادرم برایم میبافت ، و با قیافه و سر وضع خوبی بمدرسه میرفتم یکباره نفهمیدم چه شد که مجبور شدیم مثل کلفتها به مدرسه برویم!!!؟

معلمهای خوش عطر و زیبای ما یکباره مانند خاله خان باجیها شدند و همه چی عوض شد

از همه بدتر این بود که همه از هم میترسیدند و به هم شک داشتند

جنگ شروع شد و پسرهای جوان همسایهء ما که من در خیالم آنها را خواستگارهای خود فرض میکردم، شهید شدند و کوچه های خوشنام ما نام خواستگارهای فرضی مرا بخود گرفتند

این وضع تا دورهء دانشگاه ادامه داشت...برای دیپلم و نیز امتحان کنکور در چراغ قوه درس میخواندم. زیرا که دائم آژیر قرمز و ترسناک که هنوز که هنوزست رعب و استرس در من ایجاد میکند، مانع روشن کردن لامپ و مطالعه بود

بهرحال در دانشگاه هم همکلاسیهای پسر که یکماه پیش در کنارمان نشسته بودند، یکی یکی شهید میشدند . دانشکدهء ما خیلی بزرگ و زیبا بود اما شبیه یک صومعه ، دانشکدهء ما پر از درخت و گیاهان سبز و گلهای رنگارنگ بود اما غم انگیز، موقع جنگ بود و بعد موشک باران، من شعری سرودم در وصف باغ دل انگیزی که در خزان آرزوها، صاعقه ای گلها و گیاهان را به آتش میکشد و باغ میسوزد و خاکستر میشود و باغبان هیچ کاری نمیکند و همچنان نظاره کرده حتی دلش نمیسوزد. کسی که ادعای باغبانی دارد باید دلسوز گلهای زیبا و سروهای سبز و سرافراز و گیاهان معطر باشد و نه بی تفاوت و تحریک کنندهء آتش صاعقه

این شعرمن غیر مستقیم، باعث یک ترم اخراجی من شد. من که در طول سالهای دبیرستان کم کم و به تحمیل پدرم چادر و مقنعه میزدم، با این اخراج شدن بخاطر حقیقت نهفته در شعرم، اما در ظاهر به اتهامی که کمیتهء انضباطی و انجمن اسلامی و جهاد دانشگاهی برایم اختراع کردند، یکباره حجاب را تا آنجا که شرایط اجازه میداد برداشتم. نه چادر و نه مقنعه. شدم دختری با موهای مش کرده و آرایش و روسری گلدار. اگر چه در محیط دانشکده همچنان لچک سیاه مقنعهء منفور همواره بر سرم بود

خلاصه روز بروز اوضاع مردم از نظر معیشتی بدتر شد. احترام و اخلاق و ارزشهای انسانی رو بکاهش نهاد. تردید و بدگمانی در دلها ریشه گرفت. مهر و عاطفه و عشق و محبت تبدیل به نفرت و کلک و فریب و ریاکاری شد

بچه که بودم ، یک پیرمردی در همسایگی ما تریاک میکشید و تابستانهای گرم که میشد، ما شبها در پشت بام و زیر آسمان پرستاره می خوابیدیم. بوی بدی بمشام میرسید که پدرم میگفت: یدالله خان داره تریاکشو میکشه. یدالله خان یک پیرمرد مریضی بود که پا درد و استخوان درد شدیدی داشت و برای جابجا شدم بایستی پسرانش او را بر دوش میگرفتند چون بقدری پیر و بیمار بود که نمیتوانست راه برود

اما در سالهای بعد، بتدریج نه آن یدالله های پیر و بیمار و مبتلا به درد مفاصل، بلکه جوانهای رشید ما، آنها که از جنگ هشت ساله جان سالم بدر بردند، گرفتار اعتیاد شدند و همه در جوانی و در اوج شادابی و نشاط، تبدیل شدند به یدالله خان پیر و بیمار و ازکار افتاده

دختران زیبارو و از نژاد آریایی ما، در زیر لباسهای زشت و چادرهای سیاه، یا بیوه و مادر شهید نام گرفتند و یا بی خواستگار ماندند. چون جوانهای خوب ما پرپر شده بودند و نوعروس و گاه کودک چند ماهه ای بجا گذاشته و رفته بودند به آسمان پیش خدایی که احتیاجی به آمدنشان نداشت. چه بهتر که بالای سر زن و بچه میماندند

سالها پشت سر هم گذشت و گذشت و گذشت

اقتصاد بدتر شد، اخلاق سقوط کرد، فرهنگ تغییرنزولی یافت، عواطف کمرنگ و کمرنگتر و نهایتا بیرنگ شد، عشق معنای شرافت و وفاداری را از دست داد

همه چی بنوعی بوی تعفن گرفت، زمانی بود که موسیقی لذتبخش بود و صدای شنیدن اذان لذتبخش تر و مطبوعتر

یادم هست بچه که بودم، ماه رمضان که میشد، خانهء ما چه صفا و معنویتی داشت. مادرم سبزی پاک کرده را در آبکش در آورده و تربچه های قرمز تپلی و پیازچه های نازک و ظریف را زینت سبزی نموده و با گردو و پنیر و انگور و خرما و شیر داغ و چای شیرین و نان تازه سر سفرهء افطار مینهاد

گاهی میشد که کاسهء بزرگی آش رشته هم وسط سفره بود که البته چون سیر و پیاز داغ و نعنا داشت، من نمیخوردم

شورانگیزترین لحظات در کنار سفرهء افطار، دعای پیش از افطار بود و آنگاه بانگ خوش الله اکبر اذان مغرب

چه دلنشین و پرمعنا بود. چه صفا و عشقی در دلها موج میزد

و ایام دیگری هم بود که ده روز عزاداری محرم، در ماه عاشقان و شیعیان، که همه در پی دادرسی و کمک بودند برای دائر کردن هیئت ، چه اتحادی بود برای مخارج تهیهء برنج و قند و چای و الم و کتل و بلندگو و لامپ و موکت و پرچم حسینی

هر خانمی که نذر داشت ، آنرا به هیئت میبرد و همه چی ظرف یکروز آماده میشد و شبها تا نیمه شب زنها با هم گفتگو میکردند و مردها در تکیه پای سخنرانی

و روزها جوانها، موهای خود را شانه کرده و با پیراهنهای مشکی اطو کشیده به دسته می آمدندو دخترهای جوان بدنبال دسته راه می افتادند. و زنها و مردها هم پس از ایام دههء محرم، شال و کلاه میکردند و به خواستگاری برای پسرشان از دختری ناز و دلربا

.......چه خوب بود آنروزها و آن شبها

من اصولا" آدم حساس و رمانتیکی بودم. خوانندهء پر و پاقرص کتابهای عاشقانه. بجز رمانهای فرانسوی و انگلیسی هم چیزی نمیخواندم

عاشق عشق بودم و عاشق صداقت و شفافیت

خدا برای من یک قدرت لایزال و مهربان و بخشنده بود و دین برای من یک پناهگاه امن و آرامش بخش

پیامبر و امامان نیز برای من شخصیتهای جوانمردی بودند که همه حق طلب و عادل و مهربان و بزرگوار بودند و جواب دعاهای مرا از خدا میگرفتند و خواسته هایم را انجام میدادند

چه روزگار خوبی بود...یادش بخیر کودکی قشنگ من

حیف شد...حیف

در طول سالها که نوجوان و جوان و بعد میانسال شدم، بتدریج ماه رمضان ها، آن ساعات پرشکوه افطار و سحر که صدای ملکوتی اذان و آن الله اکبر اول، دلم را پر از عشق و خلوص و مهر و صفا میکرد، برایم تبدیل به ماهی نفرت انگیز شد. نفرت انگیزتر از آن، ماه محرم شد...بسکه خون دیدم و نام شهید شنیدم و هر روز و هر روز در طی سی سال صحرای کربلا را در مقابل چشمانم گستردند، در تلویزیون و رادیو و نمایشگاههای عکس و تئاترها و روزنامه ها و خلاصه در همه جا، بوی غم واندوه استشمام میشد، بتدریج با شدت یافتن و حکومت ماتم و مصیبت بر دلهای شاد، به فکر فرو رفتم...البته آدم اهل مطالعه ای هم نبودم. گفتم که، فقط کتابهای عشقی میخواندم. رمانهای فرانسوی تاریخی و عشقی بخصوص ترجمه های شادروان ذبیح الله منصوری را، و از آنجا که اهل مطالعهء تاریخی جدی و مطالعات مذهبی علمی و اینطور چیزها نبودم کم کم از الله و محمد و علی و شهید و کربلا و دین و ایمان، عصبانی شدم و بسیار خشمگین

چونکه همه جای خانه و کوچه و خیابانهای شهرم، بوی مرگ میدهد. بوی غم و مصیبت و شهید و گمنام و بوی گورستان و تعفن و اعتیاد و سرقت و جنایت و کلاهبرداری و فساد همه رقمه و فحشا و فقر و بدبختی

رنگ زیبای آسمان، تیره و تیره تر و نفس کشیدن به هزاران دلیل دشوار و دشوارتر شده

انگار که دارم خفه میشوم. گاه به دوستان و آشنایان می گویم که باید سیگار را ترک کنم...دارم خفه میشوم. آنها به من میگویند که ما که سیگار نمی کشیم هم داریم خفه میشویم

انگار همه دارند خفه میشوند

نا خواسته دارند خفه میشوند

دارند خفهء مان میکنند، هم هوای پاک را نداریم که استنشاق کنیم و هم دست بر گلویمان میفشارند که همین هوای آلوده به ذرات معلق را هم نتوانیم تنفس کنیم

هنگامی هم که نمیتوان تنفس کرد، چشمها سیاهی میرود و همه جا یکباره سیاه و تیره و تار میگردد

درست مثل شبهای تاریک ابری و گرفته. لااقل در شبهای ابری هم آسمان اغلب به سرخی و کبودی کمرنگ میزند، اما در اینحالتی که من منظورم است، هیچ رنگی نیست. نه سرخی و نه کبودی

سیاه مطلق....سیاه سیاه

وقتی که هیچ رنگی نیست

وقتی که رنگهای اصلی، حذف میشود و حتی امکان ترکیب رنگها هم نیست

مثل اینکه در قعر چاه عمیقی افتاده ایم

تنهای تنها

و فریادمان بگوش هیچکس نمیرسد

آنقدر فریاد میزنیم که خسته و ضعیف و بی رمق میشویم

نه توانی و نه نیرویی برای حتی ناله کردن

اینست که من عصبانی میشوم...اینست که بغض میگیردم

اینست که از خدا هم مایوس و ناامید میشوم

خدا

همان خدای مهربان و قدرتمند و سرشار از عشق و صفا

دوست همیشگی من

اگر از خدا هم عصبانی میشوم، برای این حذف رنگهاست

جایی که هیچ رنگی نیست و نه هیچ نوری

اما یک اس ام اس برایم رسیده بود...خیلی با معنا بود

فکر کنم از گفته های کنفوسیوس...نمیدانم...اما جمله این بود

بجای اینکه به تاریکی لعنت بفرستی، برخیز و شمعی روشن کن

خیلی خوشم آمد ازین اس ام اس

شمعی روشن میکنم...نور می آید و در نور رنگها را میبینم و تشخیص میدهم

این رنگ قرمز پلیور من است و آن نقره ای صندلهای من، آن آبی شلوار جینم است و آن نارنجی پیراهنم

آن سفید ملافهء رختخواب و آن قهوه ای مانتوی من، و آنها که برق میزنند...بدلیجاتم هستند

و آن تی شرت سبز، مرا یاد بهار می اندازد...بیاد عید می اندازد

وقتی که نیستی بپایان میرسد و هستی آغاز میشود

وقتی که نبودن شرم آور میشود و بودن و حضور، آکنده از قدرت و احترام و اعتبار

و میفهمیم که باید باشیم، حاضر و فعال. باید که نبودن را جبران کنیم چون ما زنده هستیم

چون ما هستیم

بیاد جنبش سبز می افتم، که ریشه هایش در همین "هستن" ماست

جنبشی مانند بهار، جنبشی که از نو شکفتن و روییدن و ببار نشستن مژده میدهد

جنبش سبز...جنبشی که از پیوند همهء جنبشهای فرهنگی و اجتماعی و سیاسی بوجود آمده

جنبشی که میگوید : زنده باش و سالم باش و عاقل باش و فعال

میگوید که مهم بودن در صحنه است

و میپرسد که نبودنت یعنی زنده نبودنت! آیا زنده ای؟ آیا هستی؟

و من خسته از تمام بیرنگیها و بی نوری ها، فریاد میزنم که آری! من هستم! تو هستی! ما هستیم

آری ما هستیم

وعدهء ما 18 تیرماه

ما هستیم

سبز و شکوفنده

ما هستیم

پربار و با طراوت و همچون بهار پر انرژی و پر امید

ما هستیم

آری

ما هستیم

تا نفس هست ما هستیم

وعدهء ما و همهء آنها که هستند: 18 تیرماه

با مهری به زلالی چشمه ها و طراوت گلها و درخشش آفتاب و مهتاب در روزهای نویدبخش و شامگاهان الله اکبر

پاینده ایران

ستاره.تهران

موجم اگر می روم

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

ایران گلوبال

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.