رفتن به محتوای اصلی

درجستجو!
30.11.2014 - 23:01

صورت کشیده و استخوانی، عینک گِردِ ذره‌بینی و کلاه شاپوی کوچکی که همیشه به سر دارد، علامت مشخصه اوست. او هیچ سؤالی را بی‌پاسخ نمی‌گذارد. از گذشته‌های دور، از شرکتش در جنگ کبیر میهنی علیه فاشیزم، از دورانی که زادگاهش، شهر بندری و زیبای «ساراتوف» را ترک کرد تا در جبههٔ جنگ دوشادوش هم‌میهنان‌اش، ضربهٔ قطعی شکست را بر پیکر فاشیزم متجاوز فرود آورد، گفتنی‌های بسیار دارد.

به گفتهٔ خودش، در همان دوران جنگ به عضویت حزب کمونیست بلاروس درآمد. با اینکه بیش ازهفتاد سال از عمرش می‌گذرد، لحظه لحظه زندگی گذشته‌اش را به‌یاد می‌آورد. در میان صحبت‌هایش اکثراً گریزی هم به گذشته‌ها می‌زند. گفتارش تخم نفرت از جنگ و فاشیزم را در دل و جان می‌نشاند. مصائب و مشکلات فراوانی که در زندگی خود تحمل کرده، به او قوت قلب می‌دهد. دهان به سخن که می‌گشاید، در ارزش‌گذاری به جامعه‌ای که درآن به‌سر می‌برد و همین‌طور در بیان آرمان‌های سرشار از انسان‌دوستی و عدالت‌خواهی، کوچکترین تردیدی نمی‌توان یافت.

مهربانی، گذشت، عطوفت و بردباری، از خصلت‌های برجسته اوست. در سیمای تکیده‌اش، در لحن قاطع و در عین‌حال دوستانه‌اش کوچکترین نشانی از یأس و ناامیدی نمی‌توان سراغ گرفت. او انسانی است نیک سرشت، انسان پرورده جامعهٔ شوروی. کارگری است از خیل عظیم زحمتکشان جهان. آگاه نسبت به مسایل و پدیده‌های گوناگون جهانِ بغرنج و پرتناقضی که در آن زندگی می‌کند.

تنها یک چیز او را به خشم می‌آورد. جنگ! با شنیدن این کلمه نفرت‌انگیز، چشمان آبی آسمانی‌اش کِدِر و بی‌رنگ می‌شود و از پشت عینک گِردِ ذره‌بینی خشم و نفرت را بازمی‌تاباند. رفیق کارگرم «آناتولی گاوریلوویچ ».

***

کارگاه کوچک‌مان پرشده است از دودِ جوشکاری، هواکش را روشن می‌کنم و می‌روم به قسمتی که سیگار کشیدن در آن آزاد است. روی نیمکت کنار دیوار می‌نشینم، سیگارم را روشن می‌کنم و بی‌اختیار، زُل می‌زنم به آتش گداختهٔ نوک سیگار. آتش سیگار مثل یک دانهٔ درشتِ سرخِ انار می‌درخشد. بعد از هر پُک که به سیگارمی‌زنم، با علاقه‌ای وصف‌ناپذیر، گدازهٔ آتش را در مقابل چشمانم می‌گیرم و بی آنکه حتی پلک بزنم به آن خیره می‌شوم. چند لحظه‌ای بیش نمی‌پاید که قشرنازکی از خاکستر، سرخی گدازهٔ آتش را در خود می‌پیچد.

چشمانم به اشک می‌نشیند، یاد سال‌های گذشته نه چندان دور جوانی می‌افتم، سال‌های نخست دههٔ پنجاه، یاد زندان اصفهان و کلام همیشگی « دوست»۱ که می‌گفت : « یادت باشد، هرچه شعلهٔ آتش بلندتر باشه، باد میتونه اون رو بخوابونه، باید همیشه مثل ذغال گداخته زیر خاکستر بود!». کلمات از ورای سال‌های دور در ذهنم طنین می‌افکند.

«حسین»۲مثل همیشه بی‌سروصدا می‌آید و در کنارم می‌نشیند. چشم از آتش سیگار برمی‌گیرم. کبریت را به او می‌دهم تا سیگارش را روشن کند. سیگارش را می‌گیراند، کبریت را به من پس می‌دهد، می‌خواهد چیزی بپرسد که همکار کارگرمان آناتولی گاوریلوویچ سر می‌رسد. روبروی من می‌ایستد، نگاه پرسشگرش را به نگاه من گره می‌زند ومی‌پرسد :« چی شده جوون؟ خیلی وقته رفتی تو فکر، به چی فکر می‌کنی؟ یاد گذشته‌ها افتادی، یاد وطن، نه؟»

لبخند می‌زنم و در کنار خودم برایش جا باز می‌کنم و می‌گویم:

- « اِی … ، چیزی نیست، می‌گذره …»

- « فکرشو نکن، شماها، حالا حالا خیلی جوونید، آدم در زندگی خیلی چیزها رو می‌بینه و تجربه می‌کنه»

سرم را به علامت تأئید تکان می‌دهم ومی‌گویم:

- « آره رفیق جان، همین‌طوره که می‌گید. ما ایرانی‌ها یه ضرب‌المثل داریم که می‌گه “همه چی درست می‌شه، فقط صد سال اولش سخته” منظورتون همینه، مگه نه؟»

از ته دل می‌خندد. طوری که اشک به چشمانش می‌آید. با پشت دست، نم چشمانش را می‌گیرد و با مهربانی نگاه‌مان می‌کند.

حسین ساکت و آرام نشسته و دارد فرهنگ لغت روسی ـ فارسی را ورق می‌زند. در پی یافتن معنی کلمه‌ای است. کتاب را می‌بندد و با چشمانی شرمگین رو به آناتولی می‌کند و از او کمک می‌گیرد. آناتولی با گشاده‌رویی توضیح می‌دهد که «اسکات» یعنی جستجو، در پی چیزی یا کسی گشتن و درادامه توضیحش با لحنی شاد می‌گوید:

- « جالبه، می‌دونید بچه‌ها، من از زمان جنگ جهانی دوم، چند تا از دوستانم را گم کرده بودم. حالا بعد از چهل سال جستجو، موفق شدم چند تا از آن‌ها را پیدا کنم. البته باید بگم که این کار در اثر پیگیری، تلاش و جستجوی خستگی‌ناپذیر فرمانده زمان جنگ ما «سرگئی واسیلیویچ» بوده، والا …»

من که کنجکاویم تحریک شده است، حرفش را قطع می‌کنم و اصرار می‌کنم تا دراین‌باره هرچه بیشتر توضیح بدهد. و او چنین ادامه می‌دهد:

- « سال ۱۹۴۱ بود. من به‌همراه همسرم، در شهر زیبای «ساراتوف» که در کنار رود ولگا قرار دارد زندگی می‌کردیم. تازه دو سال بود که با نادیا ازدواج کرده بودم. دوستان خیلی خوبی داشتیم. همه کم سن و سال و مثل همهٔ جوون‌های دیگه در دنیای پاک و بی‌آلایش خودمان غرق بودیم. زمان زیادی نبود که جنگ داخلی را پشت سر گذاشته بودیم. زندگی مردم اتحاد شوروی تازه داشت در آرامش بعد از جنگ داخلی سروسامان می‌گرفت که با حملهٔ تجاوزکارانه فاشیست‌ها به میهن ما، جنگ شروع شد.

دشمن متجاوز، جنگ ناخواسته‌ای را به ما تحمیل کرده بود و تک تک ما وظیفه خود می‌دانستیم که در مقابل آن بایستیم. پیر و جوان، زن و مرد، دختر و پسر، چه فرق می‌کند، وقتی که دشمن در مقابل تو است و قصد نابودی ترا را دارد باید مثل یک مشت گره کرده بود و بر فرقش فرود آمد.

من و دوستانم هم مثل همه مردم شوروی در جنگ علیه فاشیزم شرکت کردیم. «نینا» پزشک زنان بود، «دیما» سرباز ارتش سرخ و «پتیا»، «کولیا»، «ساشا»، «زویا» و «پاول» هم در کارخانه «اکتبر کبیر» کار می‌کردند. از خوش شانسی، ما همه در یک تیپ مستقر شده بودیم بجز پاول و نینا که به قسمت‌های دیگری منتقل شده بودند. جنگ آرامش و زیبایی شهرقشنگ ما را به هم زده بود و ما هر لحظه از آن بیشتر دور می‌شدیم. حوادث جنگ لحظه به لحظه زندگی جمع ما را دستخوش تغییرات می‌کرد. پس از چند ماه، دیما به یک گروه پارتیزانی منتقل گشت و از ما جدا شد و پتیا را هم به جای دیگری منتقل کردند. فرمانده ما سرگئی واسیلیویچ در اثر اصابت ترکش خمپاره پای راستش را از دست داد. او آدم بسیار جالبی بود. تازه واردها اصلاً احساس نمی‌کردند که او فرمانده است. او به‌رغم نظم و انضباط آهنینی که بکار می‌برد، همچون پدری مهربان همه را دور خود جمع می‌کرد و از وظایف سنگینی که تک تک ما در مقابله با فاشیزم داشتیم می‌گفت و اینکه پیروزی کشور شوراها یعنی نجات صلح جهانی و پیروزی همه جهان.

او اغلب صحبت‌هایش را با جمله « ما پیروزمی‌شویم» به پایان می‌برد و ما دستجمعی این سرود را می‌خواندیم. من که «گارمون» را خوب می‌نواختم انگشتانم روی دگمه‌های گارمون به رقص درمی‌آمد و صداهای‌مان اوج می‌گرفت.

و سرانجام آن لحظه تلخ فرا رسید. در یکی از روزهای سرد نوامبر ۱۹۴۱ دشمن با یک حمله غافلگیرکننده محل استقرار ما را محاصره کرد و آن را زیر آتش گرفت. زویا و ساشا هر دو در این حمله جان سپردند. چند نفر اسیر شدند و بقیه از محاصره بیرون آمدند و خود را به گروه‌های دیگر رساندند.

من پس از این ضربه و خروج از محاصره به تیپ دیگری پیوستم. از آن تاریخ دیگر هیچ نشان و اثری از دوستان و رفقایم نداشتم تا اینکه پس از پیروزی بر فاشیزم و پایان جنگ، من تلاش کردم تا شاید خبری از آن‌ها بدست بیاورم؛ اما هرچه بیشتر تلاش کردم کمتر به نتیجه رسیدم. جنگ همه رشته‌های ارتباطی را از هم گسسته بود؛ دیگر فکر نمی‌کردم که روزی موفق به یافتن دوستانم شوم.

از طرف دیگر بی آنکه من خبر داشته باشم سرگئی واسیلیویچ با همان سماجت و پیگیری همیشگی‌اش به جستجوی خود برای یافتن ما ادامه می‌دهد. او به همه مقامات مسکو و شهر زادگاه من « ساراتوف» نامه می‌نویسد. به ادارات مختف و خلاصه به هر کجا که امکان یافتن کوچکترین نشان و اثری از ما باشد سر می‌زند و نامه می‌نویسد و سرانجام پس از اینکه موفق به یافتن نینا و کولیا و پاول و پتیا می‌شود، با کمک نینا به‌یاد می‌آورد که همسر من اهل بلاروس بود. او نامه‌ای به کمیته«ویتران‌»های بلاروس می‌نویسد و کمیته فوق هم خبر سلامتی و آدرس محل زندگی مرا برایش می‌فرستد.

یک روز، نامه‌ای بدستم رسید که روی پاکت آن نام سرگئی واسیلیویچ درج شده بود. ابتدا باورم نمی‌شد. اما این عین واقعیت بود. پس از خواندن نامه از خوشحالی نمی‌دانستم چه کنم. از شادی، قطره‌های اشک بر روی گونه‌هایم جاری بود و در حال رقص دور خودم می‌چرخیدم و آواز می‌خواندم. بیچاره زنم فکر می‌کرد که دیوانه شده‌ام.

من با اینکه بیش از ۲۰ سال بود که گارمون نزده بودم آن را از صندوق بیرون آوردم و در آغوش گرفتم تا یک بار دیگر آهنگ« ما پیروزیم» را بنوازم. دیدم که انگشتانم به فرمان من نیست. می‌دانید که یکی از انگشتان من قطع شده و بقیه هم در اثر کار زیاد، بیش ازحد زمخت شده‌اند.

آره، بالاخره بعد از چهل سال یکی ازدوستانم را یافته بودم. بلافاصله پاسخ نامه واسیلیویچ را نوشتم. چند روزی نگذشته بود که او به من خبرداد که موفق به یافتن نینا و کولیا و پِتیا و پاول هم شده است.

حالا ما شش نفریم. با هم قرار گذاشتیم که روز پیروزی بر فاشیزم و پایان جنگ، دورهم جمع شویم. من هم تا آن موقع آنقدر تمرین خواهم کرد تا بتوانم آهنگ «ما پیروزیم» را که در جبهه برای رفقایم می‌زدم دوباره برایشان بنوازم.

آناتولی نفس عمیقی می‌کشد، و در حالی که نگاهش را به دوردست‌ها دوخته است با صدایی که مملو از غم و شادی است زمزمه می‌کند: « هی ی ی … هی ی ی جوانی کجایی که یادت بخیر. دیروز کجا و امروز کجا؟ واقعاً دنیا چقدر کوچیکه … و ما چقدر خوشبختیم … مگه نه؟»

مینسک بهمن ماه ۱۳۶۳

 ----------------

۱) اصطلاح ) «دوست»د را رفیق شهید پرویز حکمت‌جو، در مورد یار دیرین و هم پرونده خود، رفیق علی خاوری بکار می‌برد. رفیق پرویز حکمت‌جو دراین بیت شعرخود
« ای دوست، قسم به حق که زیباست              آینده زِ‌ماست بی کم و کاست»
نیز خطاب‌اش به همو اوست.

۲) حسین پاک فطرت)، از کادرهای حزب تودهٔ ایران و عضو کمیتهٔ ایالتی و مسؤول سازمان جوانان حزب در استان فارس، یکی از نازنین‌ترین و شریف‌ترین رفقای توده‌ای بود که من در سال‌های مهاجرت ناخواسته با او آشنا شدم. او به‌همراه همسر و دو فرزندش چند سالی در اتحاد جماهیر شوروی مقیم بود، مدتی برای انجام مأموریت حزبی به افغانستان رفت. پس از چندی بار دیگر به شوروی بازگشت و از آنجا نیز به آلمان غربی رفت. بعدها با ترک آلمان غربی به‌همراه خانواده‌اش به ایران بازگشت و هنوز چند صباحی از بازگشتش به ایران نگذشته بود که در یک «تصادف» نابهنگام به‌همراه همسرش ویدا و فرزندانش آرش و فرهاد و هفت تن دیگر از اعضاء خانواده جان باختند. به همین سادگی.

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

ایران گلوبال

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.