رفتن به محتوای اصلی

ملت، ناسيوناليسم و برنامه کمونيسم کارگرى
11.01.2015 - 05:24

بخش اول: بازبینی حق ملل در تعیین سرنوشت خویش

چهارده سال قبل وقتی روی پیش نویس برنامه اتحاد مبارزان کمونیست و بعدا برنامه حزب کمونیست ایران کار می کردیم بند مربوط به "حق ملل در تعیین سرنوشت خویش" یکی از سر راست ترین و بی ابهام ترین بخش های برنامه محسوب می شد، اگر اشتباه نکنم حتی یک رفت و برگشت جدلی ساده هم پیرامون این بند خاص صورت نگرفت! اتحاد مبارزان کمونیست و در مرحله بعد حزب کمونیست ایران "حق ملل در تعیین سرنوشت خویش" را به عنوان یک فرمول بدیهی و بدون قید و شرط و تفسیرناپذیر در برنامه های خود گنجاندند! بعد از سال ها امروز دوباره در جریان تهیه یک برنامه حزبی با این فرمول روبرو شده ایم اما این بار برعکس، هیچ چیز این فرمول سر راست و بی ابهام به نظر نمی رسد! در واقع تک تک کلمات این عبارت مشکل دار، نامعین و ابهام برانگیز است! این فرمول با این شکل به نظر من نمی تواند در برنامه حزب کمونیست کارگری جای بگیرد! هدف این نوشته که در چند شماره انترناسیونال خواهد آمد یک بازبینی انتقادی از ملت و ملی گرائی و مفاهیم کلی تر و واقعیات سیاسی است که زیربنای این فرمول بندی را می سازند، بر مبنای این مباحثات کلی تر بعدا فرمول مشخصی که برای برنامه حزب درست می دانم را طرح خواهم کرد.

 چه چیز عوض شده است؟

هم ما و هم واقعیات بیرونی هر دو تغییر کرده ایم، بدون شک آن حقیقت سوسیالیستی که چهارده سال قبل "حق ملل در تعیین سرنوشت خویش" را به عنوان یک اصل بدیهی در برنامه ما گنجانده بود امروز هم به روشنی قابل درک است، مصداق پراتیکی بند حق تعیین سرنوشت برای ما در آن مقطع مسأله کرد و کردستان بود، فرمول عام "حق ملل در تعیین سرنوشت" در واقع یک مقدمه چینی اصولی برای صدور این حکم زمینی، صحیح و کاملا کمونیستی بود که مردم کردستان از نظر کمونیست ها در ایران حق دارند برای رفع ستم ملی حتی جدا شوند و دولت مستقلی تشکیل دهند که تصمیم گیری در این مورد با خود مردم کردستان است و نه کل مردم ایران و یا دولت و نهادهای مقننه مرکزی و بالاخره این که کمونیست ها هر نوع اعمال قهر علیه استفاده از این حق توسط مردم کردستان را محکوم می کنند و در مقابل آن می ایستند، در متن انقلاب ۵٧ این معنی واقعی و عملی بند حق ملل برای جریان ما بود و به طور مشخص هدف آن کوبیدن ناسیونالیسم ایرانی و افشای مبلغین رنگارنگ لشگرکشی برای حفظ تمامیت ارضی کشور در جناح های راست و چپ بورژوازی ایران بود.

 تا آنجا که به کردستان برمی گردد در اساس موضع ما چیزی عوض نشده و نباید بشود (در بخش آخر این نوشته به نکاتی در نقد مقوله خودمختاری و نیز به طرح پلاتفرم مشخص حزب برای حل مسأله کرد خواهم پرداخت) اما مشکل فرمول های کلی و در واقع حسن آنها این است که فراگیرند و محمل ها و کاربست های عملی مختلفی پیدا می کنند، مطمئنا در همان چهارده سال قبل نیز فرمول عمومی ما از نظر خود ما دفاعی از فدرالیسم و یا خرد کردن کشورهای بزرگ به اجزاء به اصطلاح ملی و قومی نبود، حتی همان زمان هم اگر کسی تذکر می داد که این فرمول عمومی فقط به مسأله کرد و فلسطین منحصر نمی ماند و حق تشکیل دولت خواه ناخواه به فرانسوی زبان های کانادا در کبک، به باسک ها، به کاتالونی ها، به صرب ها و کروات ها و چک ها و اسلواکی ها و مقدونی ها و گرجی ها و افخازی ها و اسکاتلندی ها و ولزی ها و آفریکان ها و زولوها و با قدری دستکاری به سیک ها و شیعیان و مسیحی ها و یا حتی به "ملت سیاه" در واشنگتن و خلاصه به هر عده که در دفاتر جایی و اذهان کسانی یک ملت محسوب شده اند تعمیم پیدا می کند قطعا جدلی که سر این بند نداشتیم، فورا به راه می افتاد!

اما این تذکر آن روز داده نشد و این جدل صورت نگرفت و این آن راهی است که ما آمده ایم و تغییری است که کرده ایم، با طرح مباحثات کمونیسم کارگری جریان ما نسبت به ماهیت اجتماعی و تاریخی جنبش ها و گرایشات سیاسی مختلف و از جمله و به ویژه ناسیونالیسم و تقابل تاریخی - جهانی آنها با سوسیالیسم کارگری حضور ذهن بسیار بیشتری یافت، ملت و ملی گرائی حتی در مورد ملل اقلیت و یا تحت ستم اکنون در چهارچوب تاریخی و تحلیلی وسیعتری ارزیابی و قضاوت می شود و لذا معانی وسیعتر فرمول عمومی حق تعیین سرنوشت با حساسیت و موشکافی بیشتری دنبال می شود، به علاوه چه با فروکش تب و تاب و شتاب دوران انقلاب ۵٧ و چه با بلوغ نظری و سیاسی جنبش ما احکام برنامه ای اکنون هر چه بیشتر در یک چهارچوب جهانی سنجیده می شوند، فرمول عمومی حق ملل از زیر سایه مسأله کرد و کردستان و سرنگونی رژیم اسلامی بیرون می آید و وزن عمومی و جهانی خود را پیدا می کند.

در یک مقیاس جهانی فرمول "حق ملل در تعیین سرنوشت خویش" به هیچ وجه قطب نمائی سوسیالیستی برای عبور از درون جنگل منافع و تضادهای ملی بی شمار نیست اما بیش از ما خود جهان مادی و واقعیت تاریخی تغییر کرده است، اشاره من به رویدادهای دوران بحران و سپس فروپاشی بلوک شرق و جهان پس از جنگ سرد است، اگر از چرخش های جنبش های آزادیبخش سابق به سمت غرب و مدل بازار در سال های آغازین بحران بلوک شرق بگذریم (چرا که به هر حال جریان ما در توهمات چپ سنتی نسبت به ترقی خواهی ناسیونالیسم جهان سومی و ناسیونالیسم اقلیت ها سهیم نبود) حرکت های استقلال طلبانه و سپس جنگ ها و نسل کشی های ملل افسار گسیخته در اروپای شرقی و مرکزی به راستی مطالبه ملی و استقلال طلبی را حتی در چشم کسانی که از حداقلی از انسان دوستی برخوردارند بی ارزش و حتی در موارد زیادی انزجارآور کرده است!

همه می توانند ببینند که چگونه ناسیونالیسم ترجمه مادی خود را در گورهای دسته جمعی و پاکسازی های قومی و کوره های آدم سوزی پیدا می کند و چگونه نه فقط مطالبه ملی بلکه حتی خود مقوله ملت و هویت ملی در بسیاری موارد غیر اصیل و دست ساز محافل سیاسی خاص است! رویدادهای ملی جهان پس از جنگ سرد فرمول علی الظاهر خیراندیشانه و منصفانه "حق ملل در تعیین سرنوشت خویش" را بالاجبار به بازبینی انتقادی می سپارد، به نظر من برای کمونیسم کارگری نتیجه این بازبینی جز رد فرمول در شکل کنونیش نمی تواند باشد!

حق ملل در تعیین سرنوشت خویش، معمائی در پنج کلمه!

بحث اصلی من درباره مسأله ملی و "حق ملل در تعیین سرنوشت خویش" از شماره بعد و در نقد نفس هویت ملی شروع می شود، در این بخش بگذارید کمی راجع به این فرمول با صدای بلند فکر کنیم! بیائید اجزاء این فرمول را در همین صورت ظاهر آن یک به یک وارسی کنیم، این کمک می کند تا لااقل یک سلسله از سؤالات و تناقضاتی را که می تواند نقطه شروع بحث ما باشد پیدا کنیم:

یک - از آسان ترین و کم تناقض ترین جزء شروع کنیم: "تعیین سرنوشت خویش"، منظور از این عبارت چیست؟ ملتی که حق تعیین سرنوشت خود را به دست می آورد اگر فعلا فرض کنیم معانی "حق" و "ملت" بر ما معلوم باشند "حق" چه کاری را به دست آورده است؟ از نظر تاریخی و همین طور در سنت کمونیستی این عبارت به معنی حق جدائی و تشکیل یک کشور مستقل است که ملت مورد بحث در آن ملت اصلی یا اکثریت محسوب بشود، سنتا دو رشته بدفهمی و یا سوء تعبیر وارد این بحث شده است، ایراد اول که به خصوص در عبارت فارسی "تعیین سرنوشت خویش" غلظت بیشتری هم پیدا می کند تلقی به اصطلاح دموکراتیک و آزادی خواهانه کاذبی است که در خود این عبارت تعبیه شده است! نفس عبارت به خصوص در تبیین فارسی و استفاده از کلمه رمانتیک و حماسی "سرنوشت" یک مشروعیت از پیشی را با خود یدک می کشد و کدام انسان باشرف و آزادیخواهی هست که واقعا از این که کسی (هر کسی) سرنوشت خویش را خود تعیین کند به وجد نیاید و آن را یک امر مقدس و گامی به پیش در امور بشر نداند؟

عبارت Self Determination در زبان انگلیسی برای مثال فاقد این استنباط شورانگیز و حماسی است اما به هر حال این مشروعیت از پیشی را تا حدودی با خود حمل می کند! اما تشکیل یک کشور جدید برای مثال از مردم شمال ایتالیا که احیانا عده ای هم اکنون مشغول تدارک اسناد هویت ملی مستقل آن هستند یا مردم موسوم به تامیل یا باسک هنوز هیچ چیز راجع به این که این مردم، فردی یا جمعی با این تحول سر سوزنی بیش از قبل اختیار سرنوشت خویش را به دست خواهند گرفت یا خیر؟ نمی گوید! نظام داخلی کشور جدید چه از نظر سیاسی و چه از نظر اقتصادی تابع کشمکش ها و تحولات دیگری است که تأثیرات نفس استقلال بر آن از پیش قابل پیش بینی نیست! کشور جدید می تواند ارتجاعی تر، نابرابرتر، سرکوبگرتر و مردم آن می توانند بی حقوق تر و مستاصل تر از قبل از آب دربیایند! یک نگاه ساده به دنیای پس از جنگ سرد که تابلوی عظیمی از ملت های مستقل شده و سرنوشت خویش به دست گرفته را به نمایش گذاشته است برای درک این مسأله کافی است!

بعدا در بررسی مقوله ملت به این خواهم رسید که چگونه در تبلیغات ناسیونالیستی حاکمیت ملی به سادگی با حاکمیت آحاد آن ملت یکی جلوه داده می شود و این حقیقت پرده پوشی می شود که در واقع نفس حاکمیت به نام یک ملت و قرار گرفتن هویت ملی به عنوان مبنای حقوقی و معنوی وجود یک کشور، خود ناقض حق حاکمیت شهروندان و محدود کننده حق مردم واقعی در تعیین سرنوشت خویش است! خلاصه کلام حق تعیین سرنوشت یعنی حق جدائی و تشکیل کشوری به نام یک ملت معین، صحبت بر سر تحقق حقوق مدنی و فردی و گسترش اختیارات مردم و یا دموکراسی به معنی رایج کلمه نیست، مشروعیت از پیشی مستتر در این عبارت زائد و غیر واقعی است!

سوء تعبیر دوم عمدتا به مقولات خودمختاری اداری و فرهنگی و خودگردانی و نظایر اینها مربوط می شود، به رسمیت شناسی حق تعیین سرنوشت از نظر حقوقی و سیاسی و همین طور در تاریخ جنبش کمونیستی برای مثال در تبیین لنین و برنامه سوسیال دموکراسی روس و بعد بلشویک ها به معنی حق جدائی است و نه هر سناریوی بینابینی که برقراری رابطه متفاوتی میان ملت مربوطه با قدرت و دولت مرکزی را پیشنهاد می کند، بحث حق تعیین سرنوشت به معنی اخص به این مقولات مربوط نیست، به رسمیت شناسی این حق به معنی قبول حق برقراری رابطه حقوقی و اداری ویژه ای میان یکی از ملل ساکن کشور با دولت و سایر شهروندان نیست، این نکته را بعدا در بخش آخر مقاله که به نقد خودمختاری می رسیم بیشتر توضیح خواهم داد، اینجا به این تأکید اکتفا می کنم که بر خلاف حق جدائی که لااقل از نظر صوری متوجه ارتقاء موقعیت یک ملت در روابط بین المللی و نیز حذف تبعیض ملی در رابطه میان شهروندان و دولت است کسب خود مختاری و اتونومی برعکس بیانگر ایجاد نوعی نابرابری جدید میان شهروندان یک کشور بر مبنای تعلق ملی است!

این ادعا یا امید که خودمختاری متوجه جبران ستم های گذشته و تضمینی در برابر اعاده تبعیضات در آینده خواهد بود تغییری در این حقیقت که مبنای خودمختاری تعریف یک رابطه نابرابر جدید و زنده نگاهداشتن کشمکش و تمایز ملی در چهارچوب یک کشور است نمی دهد، بنا بر این دفاع کمونیست ها از حق ملل در تعیین سرنوشت خویش با هر تعبیری که از این شعار وجود داشته است تکلیف مسأله خودمختاری و خودگردانی و غیره را روشن نمی کند! "حق ملل در تعیین سرنوشت خویش" فرمولی برای مجاز دانستن قانون اساسی های رنگین کمانی و درجه بندی شهروندان بر حسب تعلقات ملی و قومی در کشورهای کثیرالمله نیست! لااقل در سنت کمونیستی که این فرمول را برای برنامه های ما به ارث گذاشته است چنین تفسیری از این حق به عمل نیامده است! به هر حال این تعبیرات امروزه ضمیمه این فرمول است، عبارت "تعیین سرنوشت خویش" تیتر خوبی برای جدل بر سر این استنباطات هست اما قطعا مقوله کارسازی برای بنا کردن یک فرمول روشن و آزادی خواهانه کمونیستی در قبال ملت ها و مسأله ملی نیست! به هر رو ما در این بحث حق "تعیین سرنوشت خویش" را منحصرا به عنوان حق جدائی و تشکیل یک دولت ملی مستقل به کار می بریم.

دو - کلمه کلیدی دیگری که باید در آن دقیق شویم کلمه "حق" یا عبارت "به رسمیت شناختن حق" در شروع فرمول است، وقتی کسی "حق ملل در تعیین سرنوشت خویش" را به رسمیت می شناسد آن را چه نوع حقی می داند و خود را به چه فکر یا فعلی متعهد می کند؟ به رسمیت شناختن یک حق یعنی چه؟ در نظر اول ممکن است این سؤال زائد و یا بهانه گیرانه تلقی شود اما واقعیت این است که مجادله بر سر این سؤال آن هم تنها از یکی از زوایای آن تاریخا یک عرصه مهم در مباحثات کمونیستی بر سر مسأله ملی بوده است، منظور من مشخصا مباحثات پیرامون تبصره انترناسیونالیستی و پرولتاریایی است که دقیقا به دلیل تفسیربردار بودن عبارت فوق فورا در پی آن آورده می شود: "به رسمیت شناسی حق تعیین سرنوشت (حق جدائی) فی نفسه و لزوما به معنای توصیه به جدائی نیست!" این تبصره حاکی از قائل بودن به نوعی طبقه بندی از حقوق در جامعه است.

فورا معلوم می شود که خود کلمه حق به خودی خود چیزی راجع به اهمیت، مطلوبیت و گاه حتی امکان پذیری مادی تحقق آن به ما نمی گوید! و قاعدتا از مایی که حقی را به رسمیت می شناسیم بسته به این که این حق از چه نوع باشد انتظارات مختلفی می رود! حق حیات، حق امرار معاش، حق تشکل، حق طلاق، حق مصرف دخانیات، حق سفر به فضا همه جزو حقوق مردم هستند! همه باید به رسمیت شناخته شوند اما همه از یک منشأ در فلسفه سیاسی و جهان نگری و آرمان های ما مایه نمی گیرند و مکان مشابهی را در سیستم فکری و اولویت های اجتماعی ما اشغال نمی کنند! حق ملل در تعیین سرنوشت خویش چه نوع حقی است؟ مقایسه رایج، مقایسه حق تعیین سرنوشت با حق طلاق است، حق طلاق باید وجود داشته باشد اما خود جدائی لزوما توصیه نمی شود، دفاع از حق طلاق معادل توصیه به طلاق نیست! اما این قلمرو به نظر من بسیار خاکستری است!

مقایسه حق تعیین سرنوشت با حق طلاق به نظر من از یک جنبه مهم قیاسی گمراه کننده است و این را پائین تر در بررسی مقوله ملت خواهم شکافت اما اینجا لااقل این روشن است که حق تعیین سرنوشت از نظر کمونیست ها از زمره آن حقوقی نیست که باید نظیر حق رأی، حق سلامتی یا حق آموزش هر چه بیشتر به طور مادی تحقق هم بیابد و پیاده شود بلکه حقی است که باید به رسمیت شناخت و سپس با توجه به مضمون اغلب کشمکش های ملی که تا به حال شاهد بوده ایم آرزو کرد یا حتی کوشید حتی المقدور مورد استفاده قرار نگیرد، گفتن این که کسی حق ملل در تعیین سرنوشت خویش را به رسمیت می شناسد لاجرم هنوز به خودی خود این را توضیح نمی دهد که وی چه جایگاهی برای این حق قائل است و آن را چه نوع حقی می داند اما تفسیربردار بودن مقوله حق به اینجا خاتمه نمی یابد، به رسمیت شناسی حق ملل در تعیین سرنوشت به معنی تعهد به چه عمل سیاسی است؟ تصویب یک نظام فدرال در صورت کسب قدرت و یا اعطای حق جدائی به ملل ساکن کشور؟ همبستگی و یاری با جنبش های جدائی طلب؟

آیا به رسمیت شناسی این حق به معنی قرار دادن اتوماتیک جنبش های جدائی طلبانه در زمره جنبش های آزادی خواه و مترقی است؟ طبعا این یک دریچه دیگر برای ورود تفسیرهای مختلف است، تبیین لنین از مسأله برای مثال، به درست بر اصل اجتناب از جدائی متکی است و به حق تعیین سرنوشت به عنوان یک حق منفی نگاه می کند! به رسمیت شناسی حق تعیین سرنوشت به اعتقاد لنین به این معناست که اولا کمونیست ها با الحاق اجباری و به کار بردن قهر و یا روش های غیرعادلانه برای ملحق نگاهداشتن ملل مخالفند و ثانیا معتقدند که این فقط حق خود ملت مربوطه است که در مورد جدائی و عدم جدائی تصمیم بگیرد، این تبیین حاکی از هدف و نگرشی کمونیستی و انترناسیونالیستی است که ما هم عینا در تنظیم برنامه های حزبی قبلی مد نظر داشتیم اما از نظر حقوقی ابهام را کاملا از میان برنمی دارد! می توان برای مثال به این اشاره کرد که حتی در صورت به رسمیت نشناختن حق جدائی برای یک ملت کمونیست ها همچنان با به کار بردن قهر و روش های ناعادلانه در برابر مطالبات و حرکات استقلال طلبانه توده های مردم مخالفند و آن را محکوم می کنند اما جنبه دوم این تعبیر یک سؤال بزرگتر را پیش می کشد و تا حدودی باز جنبه اول را مبهم می کند: "خود ملت مربوطه باید تصمیم بگیرد!"

بسیار خوب، فرض کنیم هویت ملی آن ملت قابل تعریف باشد و بشود مردم و مراجعی که نباید در این تصمیم دخالت کنند را معلوم کرد اما چگونه می توان تشخیص داد؟ تا چه رسد به این که تضمین کرد تصمیم به جدائی تصمیم خود آن ملت بوده است؟ مشکل این فرمول این است که از یک طرف مفهومی از اراده ملی را در خود مستتر دارد و فرض می گیرد، این توهم میدان پیدا می کند که گویا در میان تمام مسائل جامعه بورژوائی که در آن اراده ها و منافع، طبقاتی هستند موضوعی به نام جدائی ملل یافت شده است که در آن می شود یک اراده همگانی و ماوراء طبقاتی را که دیگر نه اراده طبقه حاکمه بلکه اراده کل ملت است سراغ کرد و به اجرا درآورد! در سطح نظری این یک آوانس ضمنی به ناسیونالیسم و جنبش ناسیونالیستی است اما از طرف دیگر این تبیین دروازه را برای بحث از هر دو سو مبنی بر این که آیا تصمیم اتخاذ شده له یا علیه جدائی تصمیم خود ملت بوده است یا خیر؟ باز می گذارد!

پروسه ای که در آن تصمیم خود ملت معلوم و ثبت می شود چیست؟ چگونه می توان برای مثال تحقیق و اثبات کرد که جدائی های اخیر در کشورهای بالتیک یا چکسلواکی انعکاس اراده خود ملل جدا شده و تصمیماتی مشروع و اصیل بوده اند یا خیر؟ این سؤال که چه کسی در مورد اصالت و صحت پروسه اظهار نظر یک ملت در مورد جدائی و عدم جدائی تصمیم می گیرد بحث حق تعیین سرنوشت را مجددا به نقطه اول برمی گرداند! آیا دخالت دولت مرکزی یا کمونیست ها و یا حتی توده مردم ملت بالادست در قضاوت اصالت حقوقی تصمیم ملت پائین دست خود بنا به تعریف، نافی به رسمیت شناسی حق ملل در تعیین سرنوشت نیست؟ و متقابلا آیا چشم بستن بر این پروسه و عدم دخالت در آن به معنی عدول واقعی از "حق ملل در تعیین سرنوشت خویش" و جایگزین کردن آن با "حق ناسیونالیسم در تعیین سرنوشت ملل" نخواهد بود؟

به اندازه کافی مهمات برای یک مرافعه ملی جدید در همین سؤال وجود دارد و بالاخره باید یادآوری کرد که پروسه معلوم کردن اراده ملت که رفراندوم و مراجعه به افکار عمومی تنها یکی از اشکال آن است به هر حال یک پروسه فرمال و حقوقی است اعم از این که مانند کشورهای بالتیک احزاب راست افراطی روی موج تبلیغات منکوب کننده غرب و با سلب رأی از قریب نیمی از جمعیت استقلال را عملی کنند یا یک رفراندوم آزاد و به دور از فشار و ارعاب فوق برنامه به چنین تصمیمی منجر شود به هر حال برای کمونیست ها نمونه ای مادی از اعمال اراده واقعی توده مردم زحمتکش در سرنوشتشان نخواهد بود! کلمات و عباراتی نظیر "حق"، "تصمیم آزادانه خود ملت" و امثالهم این واقعیت را می پوشاند که آن چه عملا دارد اتفاق می افتد حتی در دموکراتیک ترین پروسه ها نه متحقق شدن یکی از حقوق قائم به ذات و همواره معتبر انسان ها نظیر آزادی بیان و یا حق طلاق بلکه انتخابی میان سناریوهای مختلف بورژوائی برای سازماندهی اداری و آرایش ایدئولوژیکی جامعه است و انسان ها در این پروسه به عنوان آحاد یک ملت و بر مبنای هویت های کاذب و آگاهی های وارونه شرکت می کنند!

ممکن است در این یا آن مورد معین استفاده از حق تعیین سرنوشت زندگی مادی انسان های زیادی را برای دوره ای، کم مشقت تر کند اما توصیف این تحولات و سخن گفتن از آنها در قالب مقولاتی مانند حق و آزادی و اعمال اراده، ماهیت مشروط و طبقاتی پروسه را می پوشاند، برای یک کمونیست لاجرم به رسمیت شناسی حق ملل در تعیین سرنوشت منطقا موجب همان تکالیف و تعهداتی نمی شود که به رسمیت شناسی حقوقی که مستقیما از آرمان های انسانی و مساوات طلبانه اثباتی کمونیسم برمی خیزد، به نظر من تبیین شیوه برخورد کمونیست ها به استقلال طلبی ملی تحت عنوان به رسمیت شناسی نوعی حق و لاجرم قرار دادن این مسأله در کنار سایر حقوقی که برای تحقق آنها در جامعه می جنگیم بیش از آن که شفافیت ایجاد کند مایه ابهام و بدفهمی می شود!

سه - و بالاخره به مقوله ملت می رسیم، ملت چیست؟ این از آن سؤال هاست که مادام که نپرسیده اند می پنداریم پاسخشان را می دانیم! واقعیت این است که ملل یا ملت مبهم ترین و پرمعضل ترین جزء این فرمول است! نقد مقوله ملت یک محور اصلی بحث من در این نوشته است و اساسا در بخش بعد به آن می پردازم اما اینجا برای تکمیل مرور اجمالیمان بر اجزاء فرمول حق تعیین سرنوشت بدون تفصیل و استدلال به تناقض محوری مقوله اشاره کوتاهی می کنم، به مثال حق طلاق برگردیم، مثالی گویاست، تفاوت حق جدائی ملل با حق طلاق این است که بر خلاف طلاق که در آن دو طرف موجوداتی حقیقی و از نظر هویتی قابل ارجاع و معین هستند و هویتشان در زمان و در مکان استمرار دارد در مورد حق ملل چنین تعبیری از تعین و عینیت و استمرار هویت طرفین نمی توان به دست داد! معلوم نیست که حق جدائی به چه موجودیتی دارد اعطا می شود؟

تلاش های ناموفق زیادی برای به دست دادن تعریفی از ملت به عمل آمده اند، تعابیر ابژکتیو که به فاکتورهائی مانند اشتراک در زبان، سرزمین، تاریخ، رسوم و آداب و غیره اشاره می کنند و تعابیر سوبژکتیو که به نحوی از انحاء تعلق ملی را منتج از انتخاب خود توده مردم تصویر می کنند، همه این تعاریف هنگامی که با تقسیم بندی ملی واقعی دنیا مقابل قرار داده می شوند نادرستی و ناخوانائیشان با واقعیت را آشکار می کنند! ملت مقوله ای متعین و به سادگی قابل تعریف و بازشناسی نیست! این عدم تعین در سطوح مختلف قابل بررسی است، ملیت قابل ردیابی به نژاد و یا حتی قومیت نیست، قابل ردیابی به مشخصات بیولوژیکی مردم نیست، با حضور و زندگی در یک سرزمین واحد مشخص نمی شود، ملیت و تعلق ملی، زبان یکسان نیست، رسوم واحد نیست، ازلی نیست، ابدی نیست، محصول تاریخ است، به وجود می آید و از میان می رود، تغییر می کند و بازتعریف می شود، از نظر فیزیکی ملت یک موجودیت یگانه با تنی واحد، با ذهنی واحد نیست، موجودیتی مرکب از آحاد انسانی متعدد و نسل های مختلف و دائما در حال تغییری از انسان هاست.

تا این زمان تعریفی از ملت که بتواند هویت مشترک ملی را به طور ابژکتیو بر مبنای مشخصات قابل مشاهده و غیر قابل تفسیری بیان کند به دست داده نشده است، هر یک از فاکتورهای فوق یا هر مجموعه ای از آنها نظیر زبان مشترک، تاریخ و فرهنگ مشترک، سرزمین مشترک و غیره را مبنا قرار دهیم با قدری تعمق به غلبه استثنائات بر قاعده عمومی و به ذهنی بودن و اختیاری بودن کل دسته بندی ملی و حتی خود فاکتورها پی می بریم، در میان همه هویت هائی که در طول تاریخ برای دسته بندی انسان ها تراشیده شده اند از تعلق خونی، قبیله ای، قومی، جنسی، نژادی و غیره ملت از همه مواج تر، نامعین تر، غیر قابل اثبات تر و ذهنی تر و از نظر تاریخی مشروط تر است! ملیت بر خلاف جنسیت مخلوق طبیعت نیست، مخلوق جامعه و تاریخ انسان است، ملیت از این نظر به مذهب شبیه است اما بر خلاف تعلق مذهبی تعلق ملی حتی در سطح فرمال هم انتخابی نیست، به عنوان فرد نمی توان به ملیت خاصی گروید و یا از آن برید، هر چند برخی محققین ملت و ملی گرائی چنین تعابیر سوبژکتیوی از این مقوله به دست داده اند.

این خصوصیت ملیت و تعلق ملی را از کارآئی و برندگی سیاسی باورنکردنی برخوردار می کند! طوقی است بر گردن توده های وسیع مردم که کسی منشأ آن را نمی داند و نمی تواند جستجو کند و با این حال وجود آن، آن قدر طبیعی و بدیهی است که همه آن را بخشی از پیکر و وجود خویش می پندارند اما نسل ما این شانس را دارد که در زمان حیات خود به طور روزمره شاهد خلق ملت های جدید و بی اعتباری مقولات ملی قبلی باشد و لذا می تواند هویت ملی را به عنوان یک محصول اقتصاد سیاسی لمس کند و چه بسا نقد کند، ملیت یک قالب برای دسته بندی و آرایش دادن به انسان ها در رابطه با تولید و سازمان سیاسی جامعه است، ملت جمع افرادی با یک ملیت یکسان نیست، برعکس، تعلق ملی فرد محصول نازل شدن هویت ملی جمعی بر اوست! این ملل نیستند که جدا و یا ملحق می شوند بلکه این الحاق ها و جدائی های تحمیلی به توده های انسانی هستند که ملت ها را شکل می دهند، ناسیونالیسم محصول سیاسی و ایدئولوژیک ملت ها نیست، برعکس، این ملت ها هستند که محصول ناسیونالیسمند!

همان طور که گفتم بحث تفصیلی تر در نقد هویت ملی را باید به شماره بعد موکول کنیم، اینجا همین قدر لازم بود اشاره شود که مقوله ملت که محور فرمول "حق ملل در تعیین سرنوشت خویش" است مقوله ای است نامعین و غیر ابژکتیو، این به این معنی نیست که تعلق ملی و هویت ملی غیر مادی و خیالی است بلکه به این معناست که مستقلا و در تفکیک از دوره تاریخی و روندهای سیاسی و موازنه ایدئولوژیکی در هر مقطع در جامعه قابل تعریف نیست، ملت مقوله ای قائم به ذات نیست محصول جاری و دائما در حال تغییر قلمرو سیاست است، به این اعتبار "حق ملل در تعیین سرنوشت خویش" مبهم تر و نامعین تر از آن است که یک اصل پا بر جای سیاسی و برنامه ای تلقی شود، با توجه به آن چه قبلا بحث شد اگر معنی تحت اللفظی این فرمول را مبنا قرار بدهیم به رسمیت شناختن حق ملل در تعیین سرنوشت به معنای سپردن حق تصمیم گیری یک جانبه برای تشکیل یک دولت مستقل به هر مجموعه ای از مردم است که خود یا جریانی به نیابت آن داعیه هویت ملی مستقل داشته باشد، این را به سختی می توان یک اصل آزادی خواهانه کمونیستی نامید.

واقعیت این است که "حق ملل در تعیین سرنوشت خویش" برای کمونیست ها به چیزی جز آن که از کلماتش مستفاد می شود اشاره می کند و ما به عنوان کمونیست دقیقا تنها در این معنی غایب و غیابی این شعار است که واقعا ذی نفعیم، به رسمیت شناختن حق دسته بندی های ملی و قومی به این که هر یک کشور خویش را تشکیل دهد از نظر من یک اصل پرنسیپی کمونیست ها نیست حتی اگر تعبیر مینیمالیستی و به نظر من صحیح لنین از تکالیف ناشی از این به رسمیت شناسی را بپذیریم اما نه برای لنین و نه برای ما صورت ظاهر این فرمول بندی و تعهدات حقوقی ناشی از آن اصل مسأله نیست! شعار "حق ملل در تعیین سرنوشت" فرمولی برای مقابله کمونیست ها با یک واقعیت تلخ تاریخی و تضمین کم مشقت ترین راه پشت سر گذاشتن آن در مسیر مبارزه برای رهائی و آزادی انسان است، این واقعیت تلخ، ستم ملی است که از قضا فرمول حق تعیین سرنوشت حتی اشاره ای به آن ندارد!

نقش این فرمول برای لنین و بلشویسم و برای ما تسهیل مبارزه برای وحدت طبقاتی علیرغم تفرقه افکنی ملی، مبارزه علیه ستم و تبعیضات ملی و جلوگیری از نشر سموم ملی گرائی در جنبش طبقه کارگر بوده است، امروز در مقطعی که این تفرقه حکم می راند و تلاش ما برای وحدت کارگران تلاشی خلاف جریان است، در مقطعی که ملی گرائی و ملت تراشی، میلیون ها انسان را در اقصی نقاط جهان و قبل از همه در قلب اروپا به خون می کشد و بی خانمان می کند، در مقطعی که جهانی شدن تولید پوچی تعلق ملی و رابطه تنگاتنگ سرنوشت مردم کل جهان را جلوی چشم آنها گرفته است شرط مبارزه واقعی با ستم ملی و تفرقه ملی استفاده از شعاری است که خود میتولوژی ملت و سرنوشت های ملی جداگانه را تقویت نکند! اگر فرمول "حق ملل در تعیین سرنوشت خویش" روزی چنین مصرف سازنده ای برای جنبش کمونیستی داشته امروز در دوران دیگری در حیات مقوله ملت این فرمول چیزی جز خورجینی از تناقضات و ابهامات و توهم پراکنی ها نیست!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

بخش دوم: لیست استالین

بخش اول این نوشته را با یک بازبینی مقدماتی از فرمول "حق ملل در تعیین سرنوشت خویش" آغاز کردیم، هدف البته حلاجی این فرمول نبود بلکه نشان دادن گوشه ای از تناقضات و ابهاماتی بود که کل مبحث ملت و ملی گرائی به آن آغشته است، در پایان بخش قبل به مقوله ملت رسیدیم، به نظر من این مقوله گره گاه اصلی است، مقوله ملت نه فقط در تفکر چپ و یا در موازین برنامه کمونیستی تا کنونی در قبال مسأله ملی بلکه در بخش اعظم آن چه جامعه امروز به عنوان تاریخ خود و یا هویت و هستی اجتماعی خود به آن رجوع می کند منشأ یک سردرگمی عمیق و یک وارونگی بنیادی در تحلیل و اندیشه است! نشان دادن این که مکاتب حاکم علوم اجتماعی و تئوری سیاسی و گاه حتی علوم دقیقه و طبیعی در انتهای قرن بیستم تا چه حد با خرافه و اساطیر عجینند چندان دشوار نیست!

این که بشر انتهای قرن بیستم به ویژه از زبان اندیشمندان رسمیش پیدایش خود، فلسفه زندگی خود، علل افعال فردی و جمعی خود، منشأ سعادت و تیره بختی یا رفاه و محرومیت های خود و غیره را چگونه و با چه مقولاتی توضیح می دهد بی شک مایه سرگرمی نسل های بعد خواهد بود، بعضی از این خرافات البته عمرشان را کرده اند، امروز برای مثال علیرغم موج برگشت آنتی سکولاریسم و رونق مجدد بساط مذاهب برگرداندن خدا، لااقل خدای مذهبی به دانشگاه ها و مباحثه علمی هنوز عملی نیست اما بستر رسمی تبیین علمی دنیای معاصر به خصوص در رشته هائی مانند تئوری سیاسی، اقتصاد، جامعه شناسی و روانشناسی بر مقولات و مفروضاتی متکی است که به همان درجه خرافی و غیر حقیقی هستند، مقوله ملت یکی از مهمترین اینهاست!

ملت چیست؟

این نقطه شروع بسیاری از مباحثات در مورد ملت و ملی گرائی است، در وهله اول چنین به نظر می رسد که مشکل اصلی دشواری ارائه یک تعریف علمی و یا قابل توافق از مقوله ملت است، این درست است که به دست دادن یک تعریف جامع و مانع از مقوله ملت بر مبنای یک سلسله مشخصات مادی و قابل مشاهده نظیر زبان مشترک، سرزمین مشترک، خلق و خوی مشابه و غیره که بر مبنای آن ملل اصیل در جهان از ملل قلابی تمیز داده شوند، هر که ملت هست در آن بگنجد و آن که نیست نگنجد تا امروز برای علما و سیاسیون مقدور نشده است! استالین حتی به اذعان مخالفان سیاسی و مکتبیش از زمره کسانی است که لیست نسبتا جامعی از مشخصات تمیز دهنده ملل را گردآوری کرده است اما همان طور که پائین تر خواهیم دید لیست های مشخصات ملل حتی در روایت جامع و استالینی و مکانیکی آن همین ملل واقعا موجود جهان را به درستی دسته بندی نمی کنند و در اکثر آنها استثنائات بر قاعده غلبه دارند! اما به نظر من اشکال بر سر سختی تعریف ملت نیست.

در مورد دو جزء دیگر فرمول "حق ملل در تعیین سرنوشت خویش" شاید بتوان با تعریف درست و یا به هر حال با توافق بر سر یک تعریف خاص گره از کار باز کرد، برای مثال می توان توافق کرد که تعیین سرنوشت در فرمول بندی ما به معنی تشکیل دولت مستقل است و به رسمیت شناسی این حق همان معنی سلبی و حداقلی را دارد که مورد نظر لنین بود، در مورد مقوله ملت اما اصل مسأله به نظر من ابدا اینجا نیست بلکه یک قدم قبلتر است، مشکل اینجاست که نمی توان تعریف و لیست مشخصاتی از ملت به دست داد همان طور که نمی توان در مورد خدا یا سیمرغ چنین کرد بدون این که بدوا نفس وجود آن اثبات شده یا فرض گرفته شده باشد! چیزی را می توان بر مبنای مشخصات آن تعریف کرد که خود مقدم بر تعریف ما و مستقل از تعریف ما وجود داشته باشد، اگر این پدیده یا شیئ مستقل از تعریف ما غائب و ناموجود باشد آن وقت اقدام ما به تعریف مشخصات و خصوصیات آن در واقع تلاش برای خلق آن است، تعریف مشخصات خدا یک تلاش علمی نیست بلکه یک اقدام مذهبی و لذا سیاسی برای خلق یک خالق قادر در اذهان و زندگی مردم است.

ذکر مشخصات هیولاها و موجودات اساطیری تلاشی برای ایجاد تصویر آنها در تخیل شنونده و از این طریق تأثیرگذاری بر زندگی و عمل آنهاست، تعریف ملت و مشخصات ملی هم یک تلاش علمی برای بازشناسی و توصیف ابژکتیو یک موجودیت بیرونی و قابل مشاهده نیست بلکه دخالتی فعال و سوبژکتیو در پروسه شکل گیری ملت و ملت هاست و این اقدامی سیاسی است، تلاش های علمی و دانشگاهی در تعریف مشخصات ملی جزء و لحظه ای در یک حرکت وسیع تر سیاسی برای خلق و یا ابقاء و بازتولید مللند، تفاوت اینجاست که اگر دین نهایتا قادر نمی شود خدائی خارج از اذهان و باورهای مردم خلق کند ملت سازی یعنی تعریف کردن ملت به معنای سیاسی و پراتیکی کلمه در موارد زیاد واقعا به ایجاد دسته بندی های مادی ملی میان مردم منجر می شود!

تلقی حاکم بر اذهان عمومی، بر تفکر دانشگاهی، بر چپ موسوم به کمونیست و حتی بر بخش اعظم جنبش کمونیستی کارگری تا کنونی این وارونگی را در خود مستتر دارد! حتی در درون چپ و جنبش کمونیستی تا کنونی تعلق و هویت ملی فرد نظیر جنسیت او یک خصوصیت عینی و داده شده و غیر قابل تردید وی محسوب می شود، فعلا از این می گذرم که تبدیل جنسیت و تفاوت جنسی به یک رکن هویت و خودشناسی اجتماعی فرد هم یک محصول تاریخی قابل نقد جامعه طبقاتی تا کنونی است! اشاره من اینجا حتی به آن گرایشات متعددی در تاریخ کمونیسم نیست که انواع خاصی از ناسیونالیسم و عرق ملی و وطن پرستی را تقدیس کردند و بر تارک کمونیسم خود نشاندند! کمونیسم روسی و چینی و جهان سومی، کمونیسم ضد انحصاری و ضد امپریالیستی و ضد یانکی و کمونیسم سوسیال دموکراتیک - سندیکائی و چپ نوین غربی که بر ویرانه های انقلاب اکتبر روئیدند همه بیش از آن که رنگی از انترناسیونالیسم در خود داشته باشند از مشتقات ناسیونالیسم و ناسیونال - رفرمیسم بودند!

در ایران کل چپ سنتی از حزب توده پریروز تا فدائی و راه کارگر و خط سه دیروز و چپ های تازه دموکرات پسا جنگ سردی همه در یک بستر قوی ناسیونالیستی و میهن پرستانه شکل گرفته اند که نه فقط پذیرش مقوله ملت به عنوان یک واقعیت ابژکتیو بیرونی بلکه تقدس و تقدیس آن و بنا کردن کل کائنات سیاسی خویش حول آن وجه مشخصه اصلیش است، ملت برای این جریانات یک ظرف عمومی است که مردم یک کشور قبل از هر تقسیم بندی دیگری به عنوان طبقات و غیره در آن جا می گیرند، کارگر و بورژوا و زن و مرد و سیاه و سفید، فقیر و غنی و پیر و جوان به زعم اینها تقسیمات درونی یک ملت و جزو متعلقات آن هستند، عبارت چندش آور کارگران میهن ما که زینت بخش تقریبا تمام مطالب کارگری گروه های این سنت سیاسی است یا اصرار ناسیونالیستی برای اطلاق کارگر تبعیدی ایرانی به کارگر متولد تهرانی که در مرسدس بنز در خود آلمان هشت سال سابقه کار دارد همه حاکی از این تقدم تحلیلی و عاطفی مقوله ملت بر سایر تقسیمات واقعی و یا فرضی توده مردم است!

جالب اینجاست که برای اغلب اینها پله تحلیلی بعدی پس از ملت هنوز طبقه نیست بلکه خلق ها هستند! خلق در این نگرش ملتی است بی دولت، بی قدرت و معمولا تحت ستم در متن یک ملت دیگر! برای چپ ایران مقوله خلق ها لاجرم با یک احساس ترحم و رأفت و اغماض خاصی هم همراه می شود، فرهنگ و سنت های خلق ها، راه و رسمی که خیلی از خود خلق مربوطه می خواهند هر طور هست از آن فرار کنند به بخشی از فرهنگ انقلابی چپ سراسری تبدیل می شود! اگر کشوری به حکم پروسه تاریخی کثیرالمله و چند خلقی از آب درآمده باشد آن وقت کارگران ساکن آن کشور برای رسیدن به حداقلی از آگاهی طبقاتی باید از روی دو هویت ملی بپرند! مقولاتی نظیر کارگران کرد، کارگران بلوچ، کارگران آذری نمونه های دیگری از مقولات ناسیونالیستی رایج در ادبیات چپ سنتی در ایران است، به هر حال همان طور که اشاره کردم اینها مرکز توجه ما در این بحث نیستند، مشکل، این جریانات تحلیلی - تئوریک نیست، معرفتی یا نظری نیست بلکه ناسیونالیسم و ملت پرستی اثباتی آنهاست!

اشکال این است که در سنت کمونیسم انترناسیونالیستی نیز تلقی رایج از مقوله ملت و ناسیونالیسم به اندازه کافی انتقادی نیست و به خصوص رابطه ملت و ناسیونالیسم سر و ته تصویر می شود! در این نگرش ملت پدیده ای است داده شده و مفروض و قابل مشاهده و ناسیونالیسم محصول عقیدتی و سیاسی انحرافی و فاسد یک ملت است، ناسیونالیسم خودآگاهی معوجی است که طبقات بالادست می کوشند بر آحاد یک ملت حاکم کنند، صورت مسأله برای بخش اعظم کمونیسم انترناسیونالیستی مبارزه با ناسیونالیسم و جلوگیری از گسترش نفوذ آن در درون یک ملت بوده است، خود ملت به عنوان یک مقوله، به عنوان یک پدیده سر جای خود باقی است و مورد سؤال یا نقد نیست! ملت موجودیتی فاقد بار سیاسی و طبقاتی خاص تلقی می شود، مجموعه ای از انسان ها که اشتراکشان در خصوصیات معینی یک ملتشان می کند، مجموعه ای از انسان ها که به همین عنوان، به عنوان یک ملت می تواند بازیگر مستقل و قائم به ذاتی در تاریخ جامعه بشری باشد، می تواند صاحب حق، صاحب دولت، صاحب استقلال و صاحب سرنوشت ویژه ای برای خویش باشد.

در واقع رابطه برعکس است! این ملت است که محصول و مخلوق تاریخی ناسیونالیسم است، ناسیونالیسم بر ملت مقدم است! اگر این تعبیر را قبول کنیم آن گاه فورا روشن می شود که مبارزه کمونیسم با ناسیونالیسم نهایتا مبارزه ای بر سر کشیدن ملت ها به این یا آن خودآگاهی و عمل سیاسی و اجتماعی نیست بلکه بر سر نفس تعلق و یا عدم تعلق ملی انسان هاست، بر سر رد و قبول هویت ملی است! پیروزی بر ناسیونالیسم بدون تحقق بخشیدن به یک گذار از مقوله ملت و هویت ملی ممکن نیست! و باز روشن می شود که چگونه فرمول برنامه ای "حق ملل در تعیین سرنوشت خویش" با شخصیت و شیئیت بخشیدن به مقوله ملت به عنوان موجودیتی که از پیش دارای حقوق خاص خویش است عملا یک موضع تاکتیکی برای عقب راندن و خنثی کردن ناسیونالیسم را به یک به رسمیت شناسی استراتژیکی هویت ملی بدل می کند و به این ترتیب به امر واقعی خود لطمه می زند! اینها تم هائی هستند که باید بیشتر در آنها دقیق شد، به این منظور باید چند قدم عقب برگردیم و از بازبینی مشخصات و مؤلفه های تعریف کننده یک ملت شروع کنیم.

لیست استالین

استالین تنها کسی نیست که تعریفی از ملت و لیستی از مشخصات آن به دست داده است اما شروع کردن از استالین از این نظر مفید است که اولا اساس فرمول بندی او تبیینی است که چپ با آن آشناست و خواهی نخواهی تحت تأثیر آن است و ثانیا لیست استالین یک لیست التقاطی کمابیش جامع از عمده مشخصاتی است که پیشینیان او برای ملت ها برشمرده اند، استالین از این درجه التقاط برخوردار بوده است که بتواند فاکتورهائی را که بعضا حتی باهم تناقض دارند زیر چتر یک فرمول و یک نظریه واحد در مورد مقوله ملت گردآوری کند! ملت چیست؟ به روایت استالین: "ملت به مردمی اطلاق می شود که در یک روند تکامل تاریخی و به شیوه ای باثبات زبان مشترک، سرزمین مشترک، حیات اقتصادی مشترک، و سیما و قالب روانی مشترکی یافته اند که در یک فرهنگ مشترک بازتاب می یابد." استالین البته یادآور می شود که ملت به عنوان یک محصول تاریخی ابدی و ازلی نیست، دستخوش تغییر می شود و آغاز و پایانی دارد.

هیچ یک از این مشخصات از نظر استالین به تنهائی برای ملت نامیدن این یا آن مجموعه مردم کافی نیست اما غیبت هر یک به تنهایی برای سلب عنوان ملت از آنها کافی است! با این مانور تحلیلی استالین می کوشد به طرز ناموفقی گریبان خود را از این مشکل خلاص کند که بر مبنای هر یک از تک مؤلفه ها ترکیب ملی جهان و لیست ملل واقعی چه آن وقت و چه امروز چیز دیگری غیر از ترکیب کنکرت و آمپریکی که عملا دارد از آب درمی آید، استالین خود مثال هائی را که تک مؤلفه های او را رد می کنند می شناسد و بعضا ذکر می کند اما مشروط کردن صلاحیت ملی به برخورداری از جمیع این خواص نه فقط نقص هر تک مؤلفه را جبران نمی کند بلکه ناخوانائی تعریف ملت با واقعیت کنکرت را به مراتب چشمگیرتر می کند! فاکتور زبان ملت بودن مردم کشورهای با ثبات و تاریخا شکل گرفته چند زبانی مانند سوئیس، بلژیک، ایالات متحده امروز، کانادا، فرانسه، اسپانیا، بریتانیا و بخش زیادی از کشورهای قاره های آفریقا و آسیا را زیر سؤال می برد!

جالب توجه است که برای مثال در مقطع وحدت ایتالیا و پیدایش ملت واحد ایتالیا تنها دو و نیم درصد مردم به این زبانی که امروز ایتالیائی نامیده می شود تکلم می کردند! از طرف دیگر نه فقط ملت های چند زبانی بلکه زبان های چند ملیتی در دنیا فراوانند! یک نگاه ساده به نقشه جهان نشان می دهد که دامنه کاربرد زبان های انگلیسی و فرانسه و اسپانیایی به عنوان زبان اول و زبان خانگی مردم چقدر وسیع و جهانی است! این ملاحظات تازه با این فرض است که خود مقوله زبان با دقت ریاضی قابل تعریف باشد که در واقعیت امر چنین نیست! برای مثال می توان پرسید آیا صرب ها و کروات ها به دو زبان مختلف سخن می گویند؟ و باز مدافعان تشکیل کردستان واحد به عنوان اثبات ملت بودن کردها از جمله به وجود یک زبان مشترک استناد می کنند حال آن که بعضی تحلیلگران غربی عدم تشکیل تا کنونی کشور کردستان را از قضا به فقدان یک زبان کردی مشترک ربط می دهند! یک ناسیونالیست آلمانی دو آتشه که تعلق قومی و اشتراک در زبان را ملاک هویت ملی خویش قرار می دهد باید طاقت داشته باشد که یهودیان اشکنازی را که به زبان یدیش تکلم می کنند که شاخه ای از آلمانی قدیم است به عنوان آلمانی های اصیل به رسمیت بشناسد! فاکتور زبان کمک زیادی نه به تعبیر استالین و نه به درک مسأله ملت نمی کند!

مقوله سرزمین به همین درجه پیچیده است! نه فقط اقوام و ملیت های مختلف در سرزمین های مشترکی زیسته اند و به نوبت بر آن حکم رانده اند و یکدیگر را به این سوی و آن سوی کوچانده اند بلکه با رشد جمعیت دنیا و با گسترش تحرک و تردد و مهاجرت انسان ها در پهنه جهان هر تعریف ملی مبتنی بر اشتراک در سرزمین باید هر ساله مورد تجدید نظر قرار بگیرد! طول و عرض کره زمین ثابت است انسان ها اما آن هم با شتاب های مختلفی در میان اقوام و ادیان گوناگون دائما بر تعدادشان افزوده شده و می شود، در اکثریت کشمکش های ملی امروز جدال بر سر سرزمین و دعاوی ارضی یک موضوع اصلی مورد مشاجره است، فلسطین یک نمونه برجسته است اما ابدا منحصر به فرد نیست، سرزمین مورد نظر ناسیونالیسم کرد بعضا همان خطه مورد علاقه ناسیونالیسم ارمنی است! تلاشی یوگسلاوی و کشمکشی که بر سر ملیت هر متر مربع در بوسنی هرزگوین در جریان است نمونه های زنده و حی و حاضر بیشتری به دست داده است.

ملاک سرزمین به خصوص با نمونه یهودیان در دوران استالین که فاقد سرزمین واحدی به نام خویش بودند مقابل قرار داده می شود، با ملاک استالین یهودیان بنا بر فقدان سرزمین مشترک یک ملت نبودند، برای نظریه پردازان دیگری مثال ملت یهود متقابلا ردیه ای بر ملاک سرزمین و البته همچنین زبان در تعریف ملت است، تعبیر استالین از ملاک زندگی اقتصادی مشترک و پیوند اقتصادی درونی بسیار مبهم و به خصوص به شدت غیر مارکسیستی است! از یک سو در بحث جنبش های ملی عروج ملت را محصول عصر سرمایه داری اعلام می کند و از سوی دیگر ملاک پیوند اقتصادی را به دوران پیش از پیدایش سرمایه داری تسری می دهد و با این ملاک ها در دنیای قبل از سرمایه داری نیز دست به کار رد و قبول اعتبارنامه های ملی مردم مختلف می شود، برای مثال در رد ملت بودن گرجی ها علیرغم زبان و سرزمین مشترک به فقدان یک همبستگی و چسبندگی اقتصادی در میان مردم گرجستان در دوره سرواژ استناد می کند.

اگر مقوله بازار داخلی در دوران سرمایه داری را بتوان به عنوان مبنائی برای زندگی اقتصادی مشترک و منفک از دیگران تعریف کرد (که خود جای بحث دارد) زندگی اقتصادی مشترک و پیوند اقتصادی درونی در دوران سرواژ یا در نظامی فاقد یک سیکل مبادله کالائی گسترده میان جمعیت دیگر ابدا قابل درک نیست، تا آنجا که به سرمایه داری مربوط می شود اقتصاد مشترک و بازار داخلی جدا از مقوله دولت واحد قابل بحث نیست، اگر چنین دولتی وجود داشته باشد، اگر مردمانی واقعا به تشکیل دولت خویش در یک رابطه اقتصادی کاپیتالیستی نائل شده باشند آن وقت به همین اعتبار ملت بودنشان فی الحال مسجل شده است و ارجاع به ملاک دیگری اصولا ضرورت نمی یابد، ملاک اقتصاد مشترک به این اعتبار یک ملاک زائد و از نظر تئوریک گمراه کننده است که عملا کل موضوع تعریف ملت را دور می زند!

و بالاخره فاکتور آخر استالین مقوله کاراکتر و مشخصات روانی مشترک (فرهنگ مشترک) است، این شاید دلبخواهی ترین و غیر علمی ترین بخش تعریف است که از اساس کل مسأله تعریف ابژکتیو ملت را لوث می کند! استالین می نویسد: "البته مشخصات روانی یا به عبارتی کاراکتر ملی برای ناظر خارجی قابل تعریف نیست اما تا آنجا که خود را در یک فرهنگ مشترک خاص آن ملت به ظهور می رساند مقوله ای قابل تعریف است و انکاربردار نیست." این مقوله دریچه ای برای ورود اختیاری ترین دسته بندی هاست، نژاد، قومیت، مذهب مجددا از این دریچه وارد بحث می شوند چرا که هر یک آشکارا عوامل مشروط کننده ذهنیت و روانشناسی افراد هستند، قائل بودن به یک فرهنگ ملی فراطبقاتی که ذهنیت و موقعیت روانی انسان های متعلق به یک ملت را کلا از سایرین متمایز می کند به شدت غیر مارکسیستی، غیر واقعی و خیالی است!

استالین مشخصا از اختلاف کاراکتر ملی آمریکائی ها و انگلیسی ها علیرغم زبان مشترکشان سخن می گوید، دنیای ذهنی کارگر آمریکایی به زعم استالین شباهت بیشتری با ارباب صنایع این کشور دارد تا با کارگران ایرلندی و انگلیسی، قائل بودن به نوعی معنویات مشترک در میان آحاد یک ملت فرمولاسیون های دیگری هم داشته است، تاریخ مشترک، خودآگاهی ملی، هویت ملی مقولاتی هستند که کمابیش به همان روانشناسی مشترک استالین اشاره می کنند، در تمام این فرمول ها آنچه عیان است خصلت فوق العاده پروبلماتیک خود این مقولات و مؤلفه هاست، به قول ارنست رنان عوضی گرفتن تاریخ خویش (و یا باید گفت تاریخ بافتن برای خویش) خود جزو مشخصات ملت بودن است، توضیح دادن ملت بر مبنای معنویات مشترک، تاریخ مشترک، حافظه تاریخی و کاراکتر ملی مشترک توضیح دادن اساطیر با اساطیر است! عینیت و قابل ارجاع بودن مفاهیمی چون تاریخ، فرهنگ، روانشناسی و امثالهم خود باید بدوا اثبات شود.

ملت و تاریخ

مشکل اساسی تر تعبیر استالین و تعابیر نوع استالین از مقوله ملت خصلت غیر تاریخی و جامد آنهاست! استالین البته ملت را یک مقوله تاریخا شکل گرفته می نامد، جمود این فرمول علیرغم اشاره به نقش تاریخ در شکل دادن به مقوله ملت در تعبیر تکاملی و شبه بیولوژیکی است که از ملت و نحوه پیدایش تاریخی آن به دست داده می شود، ملت به عنوان یک موجود مرکب دیده می شود، با زبان مشترک، سرزمین مشترک و ..... که تاریخ گام به گام اجزاء آن را به دست می دهد و مقدمات خلق آن را فراهم می کند، وقتی این آفرینش صورت گرفت، وقتی تاریخ محصول نهائی خود را به صورت یک ملت ساخت و سنتز کرد ملت دیگر بیرون تاریخ نظیر یک عمارت یا یک جانور تاریخا شکل گرفته حیات و موجودیت مستقل و قائم به ذات خود را پیدا می کند، ملت ها تاریخا خلق می شوند و خلق شده می مانند به نحوی که ناظر خارجی می تواند براندازشان کند و مشخصاتشان را بشمارد، درست همان طور که می توان یک اردک را به عنوان یک محصول تاریخ طبیعی بر مبنای مشخصاتش توصیف کرد.

ملتی که به این نحو خلق می شود و مشخصاتش را از تاریخ دریافت می کند دیگر ظاهرا از پروسه تاریخی بی نیاز می شود و از گردونه تکامل بیرون می افتد، چنین درکی عمیقا مکانیکی و به خصوص از ریشه غیر مارکسیستی است، ملت به هر شکل که تاریخا پیدا شده باشد باید در زندگی معاصر جوامع مدام از نو بازتولید شود، باید ابقاء شود، آن چه مکانیسمی است که حس ملی و تلقی مشترک از تاریخ خویش، زبان مشترک، سرزمین مشترک، اقتصاد مشترک و شاخص دیگر ملت بودن را محفوظ می دارد و بازسازی می کند؟ در تعبیر مکانیکی ملت این پروسه مورد اشاره نیست! برای مارکسیسم برای مثال طبقه یک مقوله محوری در تبیین جامعه است، طبقات کارگر و بورژوا هم محصول تاریخ هستند اما در هیچ مقطعی کار تاریخ با آنها تمام نمی شود، تمام داستان جامعه سرمایه داری داستان بازتولید و بازآفرینی کارگر و سرمایه دار به عنوان کارگر و سرمایه دار در متن مناسبات اجتماعی و سیر هر روزه تاریخ است، ملت نیز به طریق اولی چنین است.

شرایط ملت بودن و ملت نامیده شدن توده های مختلف مردم هر روز در متن تاریخ معاصر و نه گذشته بازتولید می شوند، پروسه تعریف یک ملت یک پروسه علمی نیست، یک اتفاق مادی است که در قلمرو اقتصاد و سیاست و ایدئولوژی هر روز از نو رخ می دهد، دقیقا به همین دلیل است که ملت آغاز و پایانی دارد، در هیچ جای این بحث ما منکر این واقعیت نشده ایم که مردم مشخصات نژادی، زبانی و قومی قابل تعریفی دارند، در سرزمین های مختلفی زندگی می کنند، فعل و انفعالات اقتصادی و اجتماعی و معنوی میان انسان ها در جهان آنها را به صورت تجمع ها و تمرکزهای محلی و منطقه ای که در هر یک زبان و رسوم خاصی رواج بیشتری دارد گرد هم آورده است، آن چه مورد نقد است مقوله ملت است، اگر از ما بپرسند آیا هر نژاد یا هر قوم یا متکلمین به هر زبان خاص یا ساکنین هر سرزمین معین حق دارند کشور خود را تشکیل دهند؟ بی شک پاسخ ما منفی است! این مقولات منشأ و توجیهی برای تعریف یک مجموعه و موجودیت مجزای انسانی در تمایز با بقیه نیستند!

اهمیت مقوله ملت در این است که این تفکیک را به وجود می آورد، مجاز می کند و مشروعیت می بخشد، تعلق ملی بنا بر این اسم دیگری برای قومیت و نژاد و زبان مشترک نیست، عنوانی برای ترکیب همه این مشخصات در یک مجموعه واحد انسانی نیست بلکه یک تعبیر مجازی و اختیاری، یک پرچم سیاسی برای تبدیل این مشخصات و در اغلب موارد فقط یکی از آنها برای ایجاد تمایز سیاسی و کسب حقوق سیاسی و کشوری متفاوت از سایرین است، نه فقط ملت بلکه جدول بندی هائی از نوع تعاریف استالین هم محصول تاریخند، در نوشته استالین این واقعیت کاملا به فراموشی سپرده می شود که لیست او در واقع کلکسیونی از مؤلفه ها و مشخصات ملی است که در مقاطع مختلف در تاریخ توسط جریانات اجتماعی مختلف و در اغلب موارد در تضاد و تقابل باهم طرح شده اند، آن جریانات اجتماعی که تاریخا ملت را با زبان مشترک تعریف کردند و خواهان تشکیل ملت ها از مردم همزبان شده اند خود را در مقابل مدافعان نظریه ملت بر حسب سرزمین و یا به خصوص ملت به عنوان یک موجودیت اقتصادی یافته اند!

اینها پرچم های ناسیونالیسم های مختلف و بخش های مختلف جوامع گوناگون هستند که در پروسه تاریخی واقعی با پراتیک خود ملت های موجود را شکل داده اند و حراست می کنند، این پروسه و این پراتیک هیچ جا تمام نشده و نمی شود، این پراتیک دائما ادامه دارد، ملت های قدیم را بازتولید می کند، برای پیدایش ملت های جدید تلاش می کند، تعابیر مختلف از ملاک های اصالت و برتری و حقوق ملی را مقابل هم قرار می دهد و در ذهن توده مردم می کارد، ملاک های استالین پرچم ناسیونالیسم های مختلف و کشمکش های اجتماعی و سیاسی گوناگون بوده اند و هستند، انقلاب فرانسه برای مثال در تعریف انسان فرانسوی، عضو ملت فرانسه، ابدا ملاک قومیت، کاراکتر ملی و حتی فرانسوی زبان بودن را مبنا قرار نداد، پذیرش وظایف و حقوق شهروندی فرانسه تنها ملاک بود، تکلم به زبان فرانسه یعنی زبان رسمی کشور قاعده ای بود که هر فرانسوی و عضو ملت فرانسه مستقل از زبان مادریش می بایست بعدا رعایت کند.

مرتبط کردن ملیت به زبان و قومیت و بعدا اصل و نسب در مقابل ملت سازی از نوع انقلاب فرانسه قرار می گیرد، تعریف ملت آلمان بر حسب سرزمین و یا بر حسب زبان شاخه های مختلفی در ناسیونالیسم آلمانی را تعریف می کند و مجموعه های مختلفی را به عنوان ملت آلمان به رسمیت می شناسد، تأکید بر مؤلفه اقتصادی در تعریف یک ملت نیز اساسا پرچم جنبش ناسیونال - لیبرالی بوده است که با کمترین ملاحظه قومی و زبانی و نژادی مللی را به رسمیت شناخته است که قادر باشند مبنائی برای یک اقتصاد ملی بورژوائی قرار بگیرند و محملی برای استقرار دولت واحد و توسعه سرمایه داری باشند، در این مکتب که از نیمه قرن نوزده تا نیمه قرن بیستم عملا ذی نفوذترین جریان ناسیونالیستی بود همزبانی، اشتراک در قومیت و تاریخ و هویت ملی نقش چندانی بازی نمی کنند، هدف اتفاقا ادغام مردم از اقوام و نژادها و زبان های مختلف در مجموعه های به اندازه کافی بزرگ ملی و کشوری بود که بتواند به عنوان ظرف سیاسی و اداری برای توسعه سرمایه داری و انباشت سرمایه عمل کند.

بر خلاف ناسیونالیسم قومی یعنی ناسیونالیسمی که از جمله بر اشتراک زبان پافشاری می کند ناسیونالیسم لیبرالی، متحد کننده و ادغام کننده اقوام مختلف بوده است! به همین ترتیب می توان به شعارها و عملکردهای شاخه های دیگر ناسیونالیسم دقت کرد، ناسیونالیسم در اروپای غربی با ناسیونالیسم در اروپای جنوبی و شرقی معضلات و عملکرد و مسیر یکسانی نداشته است، ناسیونالیسم ضد استعماری کشورهای عقب مانده و مستعمرات سابق که در نیمه دوم قرن حاضر با هدف بازسازی و مدرنیزه کردن کشور خویش به میدان آمد، ناسیونالیسم خرده بورژوائی و ضد امپریالیستی واپسگرا و سنت گرائی که به ویژه در دو دهه اخیر در برخی کشورهای اسلام زده عروج کرد هر یک امر خاصی را دنبال می کنند و ملاک خاصی در تعریف هویت ملت خویش به دست می دهند، چیدن این ملاک ها از متن جنبش و حرکت تاریخی مدافع آنها و لیست کردن و از آن بدتر ترکیب آنها به عنوان مشخصات تاریخا تکامل یافته و ثبات یافته ملت ها پشت کردن به هر مفهوم جدی از تاریخ و تحلیل تاریخی جامعه است.

ملت و پراتیک کمونیستی

اگر بپذیریم که ملت محصول پروسه تاریخی ملت سازی است، که این پروسه تاریخی یک روند پراتیکی است که در آن طبقات و نیروهای سیاسی طبقات بر مبنای آرمان ها، سیاست ها و اهداف اجتماعیشان شرکت می کنند، که ملت و خصوصیات علی الظاهر ابژکتیو آن در واقع مادیت یافتن شعارها و به اهتزار در آمدن پرچم های جنبش های ملی گوناگون در طول تاریخ دویست سال اخیر است آن وقت درک این مسأله سخت نیست که در تاریخ پیدایش و سیر تکوین ملت ها کارگر و کمونیسم ناظر خارجی نیست! داوری نیست که وظیفه اعاده حقوق ملل را بر عهده خویش می یابد، ملت، ملت سازی و حفظ و ابقاء هویت های ملی در جهان یک پروسه است که ما را هم در بر می گیرد و از پراتیک ما هم تأثیر می پذیرد، تاریخ پیدایش ملل صرفا تاریخ ناسیونالیسم و ناسیونالیست ها نیست تاریخ انترناسیونالیسم هم هست، تاریخ مبارزه طبقاتی در جوانب مختلف آن هم هست، پذیرش این حکم بحث موضع کمونیستی در قبال ملل و مبارزه ملی را از اساس در یک صفحه متفاوت قرار می دهد.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

بخش سوم: انترناسیونالیسم و مسأله ملی

در بخش های قبل به این نکته تأکید کردیم که مقولات و فرمول بندی هائی که سنتا در برنامه های کمونیستی در قبال ملت و مسأله ملی به کار رفته اند نه فقط جوابگوی مسأله نیستند بلکه به طور جدی گمراه کننده و توهم آفرینند! "حق ملل در تعیین سرنوشت خویش" نه فقط یک اصل قابل تعمیم کمونیستی نیست، نه فقط لزوما آزادی خواهانه نیست بلکه به معنی دقیق کلمه خرافی و غیر قابل فهم است! مقوله محوری در این فرمول یعنی مقوله ملت از اساس دلبخواهی است، ایدئولوژیک و اساطیری است، شرط شفافیت موضع کمونیستی در قبال ملل و مسأله ملی در درجه اول این است که خود را از این فرمول خلاص کنیم! در سطح نظری مشکل اساسی این فرمول این است که اولا ملت را به عنوان یک مقوله معتبر و عینی مفروض می گیرد، هویت ملی را یک مشخصه ابژکتیو مردم فرض می کند، ثانیا مسأله را به صورت ضرورت به رسمیت شناسی یا اعاده حقوق علی الظاهر طبیعی و ذاتی این موجود (ملت) تبیین می کند.

"حق ملل در تعیین سرنوشت" به این ترتیب به نادرست به سطح یک پرنسیپ انسانی و آزادی خواهانه غیر قابل انکار و جهان شمول ارتقاء پیدا می کند، تلقی اولیه هر کمونیستی که با این فرمول بار آمده باشد این است که حق ملل در تعیین سرنوشت یعنی تشکیل دولت های مستقل توسط ملل مختلف اصلی است معتبر نظیر برابری زن و مرد، آزادی بیان و تشکل و اعتصاب یا حق طلاق، این یک سوء تعبیر بنیادی است که گواه پیشروی عقیدتی مهمی برای ناسیونالیسم است، در سطح عملی اشکال این فرمول این است که اولا علیرغم همه جد و جهدها تا کنون  تعریف قابل استفاده ای از ملت به دست داده نشده است تا بتوان صاحبان این حق را در دوره های مختلف جامعه معاصر بازشناخت و ثانیا هیچ یک از جریانات و مکاتب مدافع این فرمول چه سوسیالیست و چه ناسیونالیست تا کنون  حاضر نشده اند این بحث را تا نتیجه عملی منطقیش امتداد بدهند و از دولتدار شدن همه ملل با همان تعریفی که خود از ملت به دست می دهند دفاع کنند!

ادبیات مدافعان فرمول حق ملل در تعیین سرنوشت مشحون از تبصره ها و ملاحظاتی است که به بهانه های مختلف ملل متعدد را از دایره شمول این حق بیرون می گذارد! برنامه کمونیستی در قبال مسأله ملی باید از اسارت این تبیین ناسیونالیستی رها بشود و مستقیم و بدون گیج زدن و ابهام تراشی سراغ معضل آن طور که واقعا هست برود، برنامه کمونیستی قبل از هر چیز باید صورت مسأله را درست طرح کند، باید روشن باشد که چرا به مقوله ملت و ملی گرائی و مسأله ملی می پردازد و به چه چیز می خواهد پاسخ بدهد؟ برنامه باید در تبیین خود به مقولات و مفاهیمی متکی باشد که واقعی و قابل تعریف باشند، ما به ازاء قابل تشخیصی در جهان مادی داشته باشند، برنامه باید روشن کند که استنتاجاتش در قبال مسأله مورد بحث تا چه حد اصولی و جهان شمول و تا چه حد سیاسی و مشروط به زمان و مکان و شرایط معین است.

از اصول تا استراتژی

بخش اعظم بحث ملت و مسأله ملی در ادبیات کمونیستی مخلوط درهم جوشی از اصول عقیدتی از یک سو و ملاحظات تاکتیکی و استراتژیکی از سوی دیگر است، اینها در آثار مختلف لزوما با دقت از هم تفکیک نشده اند اما این تفکیک حیاتی است، باید روشن کرد که از میان احکام مختلف مارکسیستی در قبال ملت و ناسیونالیسم و مسأله ملی و حق جدائی و غیره، احکامی که گاه به روشنی در تناقض صوری با یکدیگر قرار دارند کدام مبین اصول غیر قابل نقض کمونیستی و پرولتری و کدام انعکاسی از مصالح تاکتیکی و مبارزاتی دوره ای جنبش است؟ برای مارکسیسم و کمونیسم کارگری در برخورد با کل پروبلماتیک ملت و مسأله ملی چند اصل عقیدتی بنیادی وجود دارند که جهان شمول و غیر قابل نقضند و از زمان و مکان و دوره تاریخی و مرحله تکاملی جامعه و جنبش طبقاتی کاملا مستقلند، اینها عبارتند از:

١- کارگران میهن ندارند، ناسیونالیسم و انترناسیونالیسم کارگری در تضادی آشکار و مطلق باهم قرار دارند، غیر قابل تلفیق و سازش با یکدیگرند، ناسیونالیسم یک ایدئولوژی بورژوائی است که مانع خودآگاهی طبقاتی و انترناسیونالیستی طبقه کارگر است.

٢- کمونیسم برای از میان بردن مرزهای ملی و لغو هویت های ملی تلاش می کند، جامعه کمونیستی جامعه ای فاقد تفکیک ملی و کشوری انسان هاست.

٣- ستم ملی تبعیض بر مبنای انتساب انسان ها به ملیت های مختلف یکی از جلوه ها و اشکال مهم نابرابری انسان ها در جامعه طبقاتی است و باید برچیده شود، محو ستم ملی و تضمین برابری همه انسان ها مستقل از تعلقات ملی یک هدف مستقیم جنبش کمونیستی طبقه کارگر است.

بدیهی است که همه این اصول باید مؤکدا در برنامه کمونیستی قید شوند، اینها اساس موضع کمونیسم در قبال ملت و ملی گرائی و ستم ملی را تشکیل می دهند، در همان نظر اول روشن است که حکم حق جدائی یا به اصطلاح حق ملل در تعیین سرنوشت برای کمونیسم در ردیف این احکام بنیادی نیست و نه فقط این بلکه این اصول را نفی می کند، اینجا صحبت بر سر ایجاد یک مرزبندی ملی و یک تفکیک کشوری جدید است، مرزبندی و تفکیکی که کمونیسم و انترناسیونالیسم کارگری به عنوان یک اصل بنیادی خواهان امحاء همه جانبه آن است، با این وصف چرا کمونیست ها از به رسمیت شناسی حق جدائی و گاه حتی از مطلوبیت سیاسی آن در این یا آن شرایط خاص سخن می گویند؟ این موضع چگونه با آن اصول وفق داده می شود؟ پاسخ این است که حق جدائی برای کمونیست ها نه یک اصل نظری بلکه یک ابزار در قلمرو سیاست است.

به رسمیت شناسی حق جدائی ملل که شرایط و محدودیت های آن را در دیدگاه مارکسیستی پائین تر بحث خواهم کرد از اصول ناشی نمی شود بلکه حاصل اجبارهای قلمرو سیاست است، این یکی از اهرم های عملی برای پیشبرد استراتژی انقلاب کارگری در اوضاع و احوال مشخص سرمایه داری معاصر است، تازه حتی در قلمرو عمل و مبارزه سیاسی نیز بلافاصله و بی مقدمه به مقوله حق تعیین سرنوشت نمی رسیم، یک اصل عملی و تاکتیکی مارکسیسم در جهانی که فی الحال به کشورها و ملت ها تقسیم شده است ترجیح دادن قالب های کشوری بزرگتر به کوچکتر و مخالفت با خرد شدن و تجزیه قالب های کشوری بزرگ به آحاد کوچکتر اعم از قومی و غیر قومی است، به عبارت دیگر حق جدائی در خود قلمرو تاکتیک نیز با اصول عام تر و اساسی تری در تقابل قرار می گیرد! همه اینها به این معنی است که حق ملل در تعیین سرنوشت خویش یا به معنی دقیقتر حق جدائی ملل و تشکیل کشورهای مستقل نه منتج از اصول مارکسیستی و به طریق اولی نه جزئی از این اصول بلکه ماهیتا استثنائی بر این اصول است!

حاصل شرایط کنکرت سیاسی و اجتماعی است که کمونیست ها را به عقب نشینی از اصول نظری و موازین سیاسی عام خود ناگزیر می کند، رد مسأله حق تعیین سرنوشت به عنوان یک اصل کمونیستی از یک سو و قبول مشروط آن به عنوان یک اجبار تاکتیکی تحت شرایط معین، این به نظر من نقطه عزیمت یک موضع اصولی کمونیستی است! بحث جایگاه حق تعیین سرنوشت در نگرش و برنامه مارکسیستی بنا بر این باید بر خلاف نگرش رایج که این را یک اصل اثباتی مارکسیسم قلمداد می کند اتفاقا روی این نکته متمرکز شود که شرایط و محدودیت ها و موقعیت های استثنائی که دفاع از این حق و گاه حتی توصیه آن را ایجاب می کند کدامند؟ جدا از رگه هائی که بعدها در بین الملل دوم و به ویژه در قبال جنگ اول ناسیونالیسم را در بنیادهای سوسیالیسم خویش وارد کردند و یا کمونیسم روسی پس از استالین که ملت ها و خلق ها را در کنار طبقات به پرسوناژهای معتبر و قائم به ذاتی در روند تاریخ ارتقاء داد کل سنت مارکسیستی در قبال مسأله ملی به مسأله به رسمیت شناسی حق تعیین سرنوشت نه به عنوان یک اصل نظری بلکه یک روش سیاسی در استراتژی عملی جنبش سوسیالیستی نگاه می کند.

علیرغم همه سایه روشن ها و حتی ناروشنی ها و ابهاماتی که در شیوه برخورد خود مارکس یا لنین می توان سراغ کرد این مسأله در برخورد هیچ یک قابل تردید نیست که تضاد آشتی ناپذیر ناسیونالیسم و انترناسیونالیسم یک اصل عقیدتی است، حال آن که به رسمیت شناسی حق ملل در تعیین سرنوشت خویش خشتی در استراتژی عملی جنبش است، فرمول ما از نظر متد کاملا در این سنت قرار دارد اما کاربست عملی و دامنه شمولی محدودتر از آنی دارد که چه مارکس و چه لنین در دوران خود مد نظر داشتند، به این دلیل که اولا چهره ملی جهان و جایگاه ملت و ملت سازی در دوران مارکس با دوران لنین و هر یک با دوران ما به شدت متفاوت است، ثانیا موقعیت ناسیونالیسم و جایگاهش در پروسه تاریخی در هر دوره به شدت متفاوت است، ثالثا رابطه متقابل سوسیالیسم و ناسیونالیسم تناسب قوای آنها و نوع تلاقیشان باهم در صحنه اجتماعی امروز به شدت متفاوت است و الزامات تاکتیکی امروز ما تفاوت های جدی با هر دو دوره قبل دارد و بالاخره رابعا به نظر من به لطف متأخر بودنمان ما این امکان را داریم که مقولات و تبیین هائی را به بحث اضافه کنیم که به موضع کمونیستی دقت و ظرافت بیشتری می بخشد و شاید برخی ابهامات را رفع می کند، به طور مشخص روشی که ما دامنه این شمول این فرمول را تعریف می کنیم با روش مارکس و لنین هر دو تفاوت می کند.

زاویه تاریخی

مارکس در ابتدای عصر ناسیونالیسم زندگی می کرد اما این ناسیونالیسم امروز و یا ناسیونالیسم دوران لنین نبود، بستر اصلی ناسیونالیسم در این دوره نه فقط قومی نبود بلکه ادغام اقوام متعدد در چهارچوب های ملی واحد مضمون آن را تشکیل می داد، روند ملت سازی و کشورسازی دوران مارکس نه روند کشوردار شدن همه ملل یا اقوام بلکه شکل گیری اقتصادهای ملی کاپیتالیستی قابل دوام در اروپا و درهم ریختن نظم کهنه بود، بعضا اسنادی وجود دارند که در آنها مارکس و انگلس اصل ملیت و یا به عبارتی که بعدها رواج یافت حق تعیین سرنوشت را حق همه ملل دانسته اند اما موضع برجسته تر و شاخص تر مارکس و انگلس تفکیک ملت از ملیت و ملل تاریخی از ملل غیر تاریخی است، یعنی مللی که به حکم شرایط عینی در پروسه عروج پی در پی جوامع صنعتی سرمایه داری شانس واقعی ایجاد کشور خویش را دارند، شمول موضع مارکس و انگلس در واقعیت امر بسیار محدودتر از همه ملل است.

صحبت بر سر روند عینی شکل گیری و قوام گرفتن ساختارهای ملی - کشوری قابل دوام کاپیتالیستی در اروپاست و نه حق همه ترکیب های ملی و قومی جهان به ایجاد کشور خویش، مارکس و انگلس تعلقات ملی - قومی را به عنوان مبنای تشکیل کشورهای مستقل صریحا رد می کنند! در موارد معدودی که مارکس مشخصا به حمایت از استقلال ملل کوچکتر و فرعی تر و غیر تاریخی نظیر ایرلند و لهستان برخاسته است خاصیت سیاسی این موضعگیری برای پیشرفت جنبش سوسیالیستی طبقه کارگر صریحا روشن بوده است، استقلال لهستان به ارتجاع تزاری ضربه می زند و استقلال ایرلند زمینداری بزرگ بریتانیا را در حلقه ضعیفش می کوبد و نیز یک عامل تاریخی نفاق بین طبقه کارگر در انگلستان و آمریکا را از میان می برد.

دوران لنین دوران دیگری است، وقتی لنین از حق جدائی ملل سخن می گوید اساسا ملت های تحت ستم در امپراطوری تزاری و مستعمرات و کشورهای تحت سلطه امپریالیسم جلوی چشمش می آیند، توجه لنین به نقش مثبت مبارزات ضد استعماری ملل کوچک در مستعمرات در ضربه زدن به قدرت بورژوازی جهانی است، اینجا هم به معنایی دیگر با یک روند ابژکتیو ملت سازی بر متن یک نظم کهنه و ارتجاعی در راستای تحول مناسبات اقتصادی و رشد سرمایه داری در مقیاس جهانی روبرو هستیم، با نوعی ناسیونالیسم روبروئیم که نه صرفا در برابر پرولتاریا و جنبش کارگری بلکه همچنین در برابر استعمار، ارتجاع سیاسی و فئودالیسم معنی پیدا می کند، توجه لنین به توان سیاسی این جریان و نوع و نحوه تلاقی و تقابل آن با جنبش سوسیالیستی طبقه کارگر است، مسأله حق تعیین سرنوشت برای لنین در این چهارچوب سیاسی معنی پیدا می کند، لنین هم دامنه شمول این حق را محدود می کند، فرمول حق تعیین سرنوشت در روایت لنین از فرمول مارکس و انگلس عامتر است اما از نظر عملی با تفکیکی که میان حق جدائی و به صلاح بودن جدائی قائل می شود عملا حمایت جنبش کمونیستی از جدائی ملت ها را به موارد معدودی محدود می کند! تشخیص مطلوبیت جدائی و یا توصیه و عدم توصیه به جدائی در فرمول بندی لنین کاملا به تحلیل شرایط مشخص موکول می شود.

دوران ما دوران کاملا متفاوتی است، تا قبل از فروپاشی بلوک شرق هیچ روند فراگیر و یا تعیین کننده ملت سازی در سطح جهانی و یا در مقیاس منطقه ای در جریان نبود، موارد پراکنده ای که وجود داشت حداکثر می توانست آرایش ملی جهان معاصر را در جزئیات کم اهمیتی تعدیل کند، از این مهمتر حرکت های ملی فاقد محتوای اقتصادی ویژه ای بودند، تحولات مورد نظر جنبش های ملی اساسا سیاسی و فرهنگی بودند، منشأ این جنبش ها نه تحولات اقتصاد سیاسی جهانی نظیر دوران مارکس و لنین بلکه اساسا ستم ملی و فرهنگی و یا تخاصمات ناسیونالیستی بر سر قدرت بوده است، اقتصاد سیاسی جهان و قطب بندی های اقتصادی و سیاسی آن از این کشمکش ها کوچکترین تأثیری نمی پذیرند، آنچه اساسا در این دوره در قلمرو بحث حق تعیین سرنوشت وجود دارد تعدادی مسأله حل نشده ملی است مانند مسأله فلسطین، مسأله کرد، مسأله ایرلند و غیره که به درجات مختلف مانع سیر متعارف اقتصاد کاپیتالیستی در منطقه خویش هستند و یا به عامل بی ثباتی و تنش سیاسی در مقیاس منطقه ای و جهانی تبدیل شده اند.

این مسائل بعضا به صحنه هائی از یک جدال وسیعتر میان غرب و شرق تبدیل شده بودند و به این اعتبار محتوائی غامض تر از موارد متعارف کشمکش ملی یافته اند، سقوط بلوک شرق به معنای جدیدی یک روند ملت سازی را آغاز می کند که حتی از نظر اقتصادی هم محتوائی تعیین کننده دارد، سرمایه داری بازار در بخش عظیمی از جهان صنعتی و نیمه صنعتی در متن گسیختگی کلیه ساختار های سیاسی نظام پیشین و نبود یک قالب ایدئولوژیکی پذیرفته شده برای حاکمیت می رود جای مدل به بن بست رسیده سرمایه داری دولتی را بگیرد، نوعی از ناسیونالیسم اساسا ناسیونالیسم قومی به عنوان ماتریالی برای بنا کردن شالوده ایدئولوژیکی حکومت و کسب مشروعیت سیاسی برای دولت های بورژوائی جدید در تکه پاره های امپراطوری مضمحل شده به جلوی صحنه رانده می شود، هر روز مسأله ملی جدیدی ساخته می شود، بحث حق تعیین سرنوشت وسیعا به بالای دستور رانده می شود، جالب اینجاست همان روندی که مسائل ملی جدید را به میان می کشد حل مسائل ملی قدیم را محتمل تر می کند.

این شرایط زمین تا آسمان با دوره های دیگر فرق دارند، کل مسأله بر متن یک واپسگرائی عظیم اجتماعی، سیاسی و فرهنگی جریان دارد، ناسیونالیسم قومی در منحط ترین و فاسدترین اشکال آن پرچمدار مسأله ملی است! بر خلاف دوران مارکس و لنین ملت سازی امروز و هویت های ملی در حال حدادی شدن ربطی به جلو رفتن مادی تاریخ در هیچ جهت مثبتی ندارند! نوک تیز این ناسیونالیسم مستقیما علیه کارگر و کمونیسم و حتی رفرم و لیبرالیسم است! تکرار ساده فرمول لنین در قبال استقلال مستعمرات و فرمول مارکس در قبال ملت سازی بورژوائی قرن نوزدهم جواب مسائل امروز نیست! کمونیست و کارگر امروز باید جواب مسأله ملی امروز را آن طور که هست بدهد، در این تلاش به نظر من می توان به تبیینی رسید که به دوره های گذشته نیز قابل تعمیم باشد و جوهر انقلابی و منسجم برخورد مارکس و لنین را نیز با شفافیت بیشتری نشان بدهد.

از ملت تا مسأله ملی

نفس وجود ملت یا فرض وجود یک ملت مبنای هیچ حق حاکمیتی نیست! این که هر ملتی با هر تعریفی حق دارد کشور خویش را تشکیل بدهد نه مبنای علمی دارد نه حقوقی و نه تاریخی! مارکس و لنین نه فقط از نظر عملی چنین تصویری از مسأله نداشتند بلکه این را فرض می گرفتند که در جهان واقعی و در متن پیوندهای اقتصادی و سیاسی و فرهنگی میان اقوام و ملیت های مختلف همه ملل در جستجوی ایجاد کشور خویش نخواهند بود و جهان هیچ گاه به سبدی پر از کشورهای ریز و درشت به تعداد ملل موجود چه واقعی و چه مجازی تبدیل نخواهد شد و همین اطمینان خاطر عملی بعضا در عدم سختگیری علمی آنها در تعیین دقیق تر ملاک ها و دایره شمول حق ملل یا در عدم ورود جدی تر آنها به نقد حقوقی مقوله ملت سهم داشته است، وجود ستم ملی هم فی نفسه مبنائی برای به رسمیت شناسی حق جدائی و تشکیل کشور مستقل نیست!

پاسخ کمونیستی به وجود ستم ملی مبارزه برای رفع ستم ملی است، این روشی است که جنبش طبقه کارگر و کل حرکت برابری طلبانه در ٩٩ درصد جوامع موجود در قبال ستمی که بر ملیت های اقلیت می رود در پیش گرفته اند، پاسخ نهائی کمونیسم نیز پایان دادن همیشگی به ستم ملی از طریق از میان بردن سرمایه داری، استثمار و تقسیم طبقاتی به طور کلی است، به رسمیت شناسی حق تعیین سرنوشت یا حق جدائی اهرم سیاسی و شعاری تاکتیکی در قبال وجود ملت ها و تعلقات و توهمات ملی و یا حتی وجود ستم ملی نیست، ابزاری است برای پاسخگویی به مسأله ملی، وجود ملت و ستم ملی به خودی خود معادل وجود یک مسأله ملی نیست، این یک مقوله اساسی در بحث ماست، بدون هویت ملی طبعا مسأله ملی نمی تواند وجود داشته باشد، همین طور بدون ستم ملی یا تصور وجود ستم ملی و یا لااقل رقابت ملی مسأله ملی وجود خارجی نخواهد داشت، اینها شرط لازم پیدایش مسأله ملی در جامعه است اما شرط کافی آن نیست.

وقتی می توانیم از وجود مسأله ملی حرف بزنیم که این هویت های ملی متقابل و کشمکش ها و رقابت ها و خصومت ها به درجه ای از غلظت و شدت رسیده باشند، از پیشینه تاریخی برخوردار شده باشند و حساسیتی را در کل جامعه برانگیخته باشند که آن را در زمره مسائل محوری جامعه قرار داده باشد، مسأله ای که از نظر توده وسیع مردم و از نظر حیات اقتصادی و سیاسی جامعه پاسخ می طلبد، به رسمیت شناسی حق جدائی یکی از روش های درمانی، یک جراحی اجتماعی است که در چنین شرایطی در دسترس طبقه کارگر است اما بدوا باید مسأله ای به وجود آمده باشد تا چنین راه حلی اساسا موضوعیت پیدا کرده باشد، باید دردی وجود داشته باشد تا چنین درمانی را که به شهادت تاریخ صد و پنجاه سال گذشته در اکثر اوقات برای کمونیست ها قابل توصیه نیست در لیست امکانات قرار بدهد، وقتی دقیق تر نگاه می کنیم می بینیم مارکس و لنین هم تا آنجا که به حق جدائی مربوط می شود در واقع نه کل تنوع ملی یا موارد بی شمار ستم ملی بلکه مسائل ملی مفتوح در جهان معاصر خویش را در نظر داشته اند.

فرمول بندی های آنها را نیز باید در همین متن فهمید و قضاوت کرد، برنامه کمونیستی سند تحبیب ملل نیستند، قرار نیست طبقه کارگر برای تقسیم هر کشور به جمهوری های مستقل هر ملیت بپا خیزد! از نظر طبقه کارگر هر شکایت و اعتراضی از ستمگری ملی فورا با رفراندوم جدائی پاسخ نمی گیرد، پیروزی کارگری جشن ناسیونالیسم نیست! طبقه کارگر و برنامه کمونیستی موظف است به ستم ملی خاتمه دهد و برای آن مسائل ملی که به مسائل واقعی در زندگی توده مردم بدل شده اند راهگشائی کند، این راهگشائی می تواند به رسمیت شناسی حق جدائی ملت تحت تبعیض و پائین دست باشد، در مورد ایران به طور مشخص مسأله کرد یک مسأله ملی مفتوح و مطرح است، مسأله لر یا مسأله آذری یا هر هویت ملی دیگری که می تواند در این یا آن مقطع علم بشود امروز در سطح مسأله کرد در ایران یا منطقه مطرح نیست، ما فرمولی مبنی بر حق ملل در کشور کثیر المله ایران در تعیین سرنوشت خویش نداریم، شعار روشنی در قبال مسأله کرد داریم: به رسمیت شناسی حق جدائی مردم کردستان و تشکیل دولت مستقل.

با قرار دادن وجود مسأله ملی به عنوان شاخص، موضوعیت داشتن حق جدائی، دشواری ها و التقاط های تئوریک مهمی رفع می شوند، اولا به جای قلمرو سوبژکتیو و دلبخواهی تعریف ملت و بعد تقسیم بندی آنها به ملت های بزرگ و کوچک، معتبر و غیر معتبر، تاریخی و غیر تاریخی، صلاحیتدار و بی صلاحیت مسأله ابژکتیو و قابل مشاهده وجود و عدم وجود مسأله ملی مبنای تحلیل قرار می گیرد، ما دیگر موظف نیستیم تعریف های رنگارنگ ناسیونالیست ها از ملت را بپذیریم، موظف نیستیم با قبول هویت های ملی در خلق و بقاء آنها شرکت کنیم، موظف نیستیم وارد بحث رد و قبول اعتبارنامه های ملی و یا حتی مقصریابی تاریخی برای تنش ها و کشمکش های ملی بشویم، موظف نیستیم ناسیونالیسم و ناسیونالیست ها را به خوب و بد، مترقی و ارتجاعی و غیره تقسیم کنیم، ما موظفیم وجود ابژکتیو یک مسأله ملی در جامعه که مردم به طور جدی حول آن قطبی شده اند و پاسخ آن را میطلبند به رسمیت بشناسیم، این خود دامنه شمول حق جدائی و مللی که می توانند کاندید آن باشند را تعیین و محدود می کند و ما را از سرهم کردن معیار های سوبژکتیو که به هر حال بر تعاریف و مقولات ناسیونالیستی بنا می شوند بی نیاز می کند.

دامنه شمول حق جدائی حداکثر به وسعت تعداد مسائل ملی واقعی در جامعه در هر مقطع است و نه به تعداد ملل بالفعل و بالقوه و یا موارد ستمگری ملی علیه ملیت های اقلیت، ثانیا این تبیین به مسأله به رسمیت شناسی حق جدائی همان بار منفی را می دهد که این جدائی ها در واقعیت برای طبقه کارگر انترناسیونالیست دارند، اعطای حق جدائی اعاده حقوق از کف رفته ملل نیست، پذیرش یک انفکاک جدید درون جامعه انسانی و تسلیم به این واقعیت دردناک است که زندگی مشترکی بر فراز تعلقات ملی و قومی میان انسان های زیادی میسر نشده است، به رسمیت شناسی حق جدائی از نظر یک کمونیست نه تحقق اصلی مقدس و نجات بخش که دست بر قضا با انترناسیونالیسم کارگری کمی تناقض دارد بلکه تسلیم به واقعیات تلخی است که در جهان واقعی بر خلاف ایده آل های انترناسیونالیسم کارگری به وجود آمده است!

حال می شود به روشنی و بدون هیچ لکنت زبانی جواب ملل و ادبا و شعرایشان را داد، توضیح داد که چرا به عنوان کارگر و کمونیست حق جدائی را حقی با کاربست محدود می دانیم و حتی آنجا که این حق را به رسمیت می شناسیم معمولا به ملت مربوطه توصیه جدائی نمی کنیم، ثالثا این تبیین دست ما را برای پاسخگوئی به مسائل ملی که محتواهای اقتصادی و سیاسی گوناگون و مشخصات تاریخی مختلفی دارند باز می کند، ما دیگر در برخورد به مسائل ملی مطروحه در جامعه موظف به قضاوت اخلاقی و یا حکمیت تاریخی خاصی در مورد اصالت و صلاحیت ملل مورد بحث، وجود و عدم وجود ستم ملی و ابعاد آن و یا نقش رفع مسأله در سیر تکاملی تاریخ بشر نیستیم، ما حتی ناخواسته در کنار یک ناسیونالیسم در برابر دیگری قرار نمی گیریم.

قصد ما حل مسأله ملی و خلاص کردن جامعه و طبقه کارگر در هر دو سوی شکاف ملی از عوارض منفی آن است و نه استیفای حقوق ملی این یا آن ملت، پوچ ترین، بی محتواترین و جعلی ترین کشمکش ها و تناقضات ملی هم اگر به راستی جامعه را به قطب بندی کشیده باشند می توانند پاسخ روشنی از کمونیست ها بگیرند، این جنبه به خصوص در دوران ما با روند ارتجاعی و منحط ملت سازی که در جریان است و مشقاتی که به مردم تحمیل می کند بسیار مهم است اما مهمترین وجه این شیوه تبیین مسأله این است که کشمکش کمونیسم و ناسیونالیسم بر سر مسأله ملی و جدائی ملل را سر جای واقعی خود قرار می دهد، قلمرو فعالیت ضد ناسیونالیستی کمونیسم کارگری را به شدت گسترش می دهد و متحول می کند، این را باید بیشتر بشکافیم.

ناسیونالیسم و مسأله ملی

مسأله ملی به عنوان یک تقابل اجتماعی بر مبنای هویت های ملی که چنان اوج می گیرد که جدائی سیاسی را به عنوان یک راه حل طرح می کند از کجا پیدا می شود؟ نفس وجود هویت های ملی مختلف پیدایش یک مسأله ملی در جامعه را اجتناب ناپذیر نمی کند، مثال های همزیستی بی مشکل و کم اصطکاک ملیت های مختلف در چهارچوب های کشوری واحد بسیار است، وجود ستم و تبعیض ملی هم هنوز معادل بروز مسأله ملی در مقیاس اجتماعی نیست، در بسیاری کشورها تبعیضات ملی در عین این که یک واقعیت محسوس و رنج آور زندگی ملیت های فرودست هستند با این حال در متن مناسبات قوام گرفته اقتصادی و سیاسی موجود در جامعه برای خود آحاد ملیت فرودست فرعی تر از آن جلوه گر می شوند که یک کشمکش سیاسی حاد را ایجاب کنند، مبارزه برای رفع این تبعیضات در موارد بسیار زیادی به بروز یک مسأله ملی برای آن جامعه منجر نمی شود.

واقعیت این است که برای پیدایش مسأله ملی باید ناسیونالیسم به عنوان یک ایدئولوژی و حرکت اجتماعی پا به وسط صحنه گذاشته باشد، تفاوت های ملی و قومی و نابرابری های اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی برحسب تعلقات ملی واقعیاتی هستند که در دست جنبش های اجتماعی مختلف به سرانجام های مختلفی می رسند، لیبرالیسم و کمونیسم و سوسیال دموکراسی و ناسیونالیسم با این واقعیات و پتانسیل ها یکسان رفتار نمی کنند، ناسیونالیسم آن جریانی است که می خواهد به این شکاف ها و تفاوت ها تبلور سیاسی ببخشد، ناسیونالیسم آن جریانی است که این تفاوت های بالفعل و بالقوه را مستقیما به مسأله قدرت سیاسی و ایدئولوژی حاکمیت ربط می دهد.

قبلا گفتم که ناسیونالیسم محصول خودپرستانه ملت ها نیست، برعکس، ملت ها و خودپرستی و تعصبات ملیشان محصول ناسیونالیسمند! ناسیونالیسم مستقل از این که در چه دوره ای و بر متن کدام روندهای پایه ای در قلمرو اقتصادی سیاسی پا به میدان می گذارد یک ایدئولوژی بورژوائی برای سازماندهی قدرت طبقاتی است! ایدئولوژی ئی است که تلاش می کند حکومت طبقاتی بورژوا را به نحوی سازمان بدهد که محصول و تجسم سیاسی خاصیت و مشخصات ذاتی مشترکی میان اتباع آن جلوه گر شود، هویت ملی سنگ بنای استراتژی ناسیونالیسم در سازماندهی دولت طبقاتی بورژوازی است! دولت طبقه حاکمه تجسم خارجی ذات و هویت ملی مشترک و ماوراء طبقاتی اتباعش قلمداد می شود حال آن که به طور واقعی این هویت ملی اتباع جامعه است که تجسم درونی و انعکاس ایدئولوژی ناسیونالیستی قدرت در اذهان آنهاست، این نیازهای سازمان یابی قدرت طبقاتی بورژوازی است که برای ناسیونالیسم اختراع مقوله ملت و هویت ملی را ایجاب می کند!

مسأله دولت و قدرت سیاسی و رابطه آن با ملت و هویت ملی مسأله محوری ناسیونالیسم است، سهم ناسیونالیسم در خلق مسأله ملی کشیدن اصطکاک ها و تفاوت های ملی از قلمرو اقتصادی یا فرهنگی به قلمرو سیاست و مسأله قدرت است، مادام که تفاوت ها، نابرابری ها، کشمکش ها و تنش های ملی و قومی صریحا به مسأله دولت و حاکمیت ربط پیدا نکرده اند هنوز مسأله ملی به معنی اخص کلمه بروز نکرده است، کار ناسیونالیسم این است که این گذار به قلمرو سیاست و قدرت دولتی را تضمین کند، مسأله ملی بیش از هر چیز نتیجه ملی بودن فلسفه قدرت دولتی در جامعه است، ناسیونالیسم ملت بالادست و به میدان آوردن دولت به عنوان ابزاری در تضمین برتری ملی و قانونیت بخشیدن به تبعیضات ملی یک سرچشمه اصلی پیدایش مسأله ملی در چهارگوشه جهان است، ستم ملی به معنی اخص کلمه مقوله ای سیاسی است، نابرابری های موجود در امکانات اقتصادی و فرهنگی میان ملیت های مختلف در نظامی که در آن ایدئولوژی حاکمیت بر ملیت مبتنی نیست شانس کمتری برای تبدیل شدن به یک کشمکش سیاسی و شکل دادن به یک مسأله ملی در جامعه دارد.

اما سرکوبگری ناسیونالیسم ملت بالادست تنها منشأ و بستر پیدایش مسأله ملی نیست، وقایع همین چند ساله اول دهه نود به روشنی نشان می دهند که حرکت های ناسیونالیستی قادرند تحت شرایط خاص بزرگترین جدال های ملی را بر کوچکترین و فرعی ترین شکاف های ملی و قومی بنا کنند، اگر فرمول عامی بتوان در مورد پیدایش مسأله ملی داد این است که وجود مسأله ملی به معنی اخص کلمه محصول عملکرد ناسیونالیسم است و تقابل و رو در روئی حاد ناسیونالیسم های مختلف مشخصه همه موارد مسأله ملی است، وقتی این رو در روئی عملا شکل گرفته و جدال بر سر قدرت تحت پرچم هویت های ملی مختلف میان بخش های مختلف بورژوازی بالا گرفته است دیگر منشأ اجتماعی و فرهنگی اصطکاک های اولیه چیزی را در مورد ماهیت و مبنای امروزی مسأله توضیح نمی دهد، مسأله ملی محصول ناسیونالیسم است اما حل آن بارها به دوش سوسیالیسم کارگری قرار می گیرد!

بحث به رسمیت شناسی حق جدائی یک ابزار مهم کمونیسم و طبقه کارگر در قبال بن بست و بحرانی است که ناسیونالیسم و بورژوازی به بار آورده اند، به این اعتبار وارد شدن بحث حق جدائی به برنامه کمونیستی به معنای به رسمیت شناسی قدرت مخرب ناسیونالیسم در دنیای بورژوازی است، به رسمیت شناسی حق جدائی سلاحی در مبارزه علیه ناسیونالیسم است و این آن جنبه ای از درک مارکسیستی در قبال مسأله ملی است که به طور ویژه مدیون لنین هستیم، یک کمونیسم پراتیک که امحاء تبعیضات و هویت های کاذب ملی تنها شعاری بر پرچم و آرزوئی در دلش نیست بلکه وظیفه ای است که عملا در برابر خود قرار داده است، کمونیسم پراتیکی که می خواهد اصول خویش را در جهان واقعی و در برابر نیروی عظیم جریانات بورژوائی به اجرا دربیاورد، به رسمیت شناسی حق جدائی ملل تحت ستم به عنوان راه حل مسأله ملی روشی برای خلع سلاح ناسیونالیسم و بورژوازی و راه باز کردن برای خلاصی توده مردم کارگر و زحمتکش از تأثیرات مخرب ناسیونالیسم بر ذهنیت و زندگیشان است.

این بحث در عین حال به این معناست که به رسمیت شناسی حق جدائی زمانی موضوعیت پیدا می کند که جریانات ناسیونالیستی پیشروی قابل ملاحظه ای کرده باشند و خرافات خویش را به نیروی مادی در جامعه تبدیل کرده باشند به خصوص این که کار را به قلمرو کشمکش فعال در عرصه سیاسی کشانده باشند، وجود ناسیونالیسمی که هنوز در قلمرو فرهنگ و ابراز وجود فرهنگی مانده است، ناسیونالیسمی که هنوز در میان ملت مربوطه چه بالادست و چه فرودست یک جریان حاشیه و یک گروه فشار کوچک است پریدن به بحث حق جدائی را موجه نمی کند، به رسمیت شناسی حق جدائی درمان دردی است که عملا عارض شده باشد، واکسنی برای پیشگیری از مسأله ملی نیست، یک وجه دیگر این بحث این است که مسائل ملی موجود ممکن است در سیر تاریخی از دور خارج شوند و مسائل جدیدی به جلوی صحنه بیایند، شکاف ملی که امروز به یک معضل سیاسی و اجتماعی محوری بدل نشده می تواند در ظرف چند سال به همت ناسیونالیسم چنین شود، تشخیص کنکرت مسأله در هر مورد شرط لازم اصولیت کمونیستی در قبال مسأله ملی است.

فرمول بندی ما مبنی بر مرتبط کردن بحث حق جدائی به وجود مسأله ملی به معنی سیاسی کلمه کمک می کند بتوانیم بر وظایف ضد ناسیونالیستی کمونیسم قبل از بروز مسأله ملی تأکید بیشتری بگذاریم، مبارزه فعال با ستم و تبعیض ملی، فراخوان به یک مبارزه سراسری برای یک جامعه برابر و بی تبعیض، افشای ناسیونالیسم و منافع و محتوای بورژوائی آن در هر دو سوی کشمکش های ملی، تبلیغ هویت طبقاتی مشترک کارگران و هویت انسانی مشترک همه مردم و نقد نگرش تعصب آمیز ناسیونالیستی، اینها وظایف اصلی و حیاتی کمونیسم علیه تحرک ناسیونالیستی و افق ملی است، فرمول بندی برنامه ای ما با قرار دادن بحث حق ملل در چهارچوب معین و دامنه شمول محدود و واقعی آن جنبش کمونیستی را آن طور که باید در تخاصم آشتی ناپذیر با ناسیونالیسم تعریف می کند و در اکثریت عظیم موارد به تعرض علیه آن فرا می خواند بدون آن که ما را از ابزارهای سیاسی واقعی برای دخالت واقعی در بحران های ملی در جامعه محروم کند، به طور خلاصه:

١- اساس برنامه کمونیسم کارگری در قبال ملت و ملی گرائی اصول انترناسیونالیستی مارکسیسم است که کمونیسم کارگری را در تضاد با ناسیونالیسم و ستمگری ملی تعریف می کند و محو مرزها و هویت های قلابی ملی را در دستور جنبش بین المللی طبقه کارگر قرار می دهد.

٢- برنامه همچنین باید نیروی مادی و مخرب ناسیونالیسم در دنیای معاصر را به حساب بیاورد و راه حل طبقه کارگر را به بحران ها و مسائل ملی دنیای معاصر ارائه کند، برنامه باید حق جدائی ملل فرودست را به عنوان یک راه حل مشروع مسأله ملی به رسمیت بشناسد.

٣- برنامه باید در چهارچوب کشوری که قلمرو اصلی فعالیت حزب است یعنی ایران آن مسائل ملی را که در این مقطع معین حل آنها مشخصا اجرای اصل حق جدائی را ضروری می سازد ذکر کند، به اعتقاد من در چهارچوب اوضاع سیاسی ایران امروز تنها مورد کردستان شامل این حکم می شود.

قبل از پایان این سلسله مقالات باید هنوز دو نکته دیگر را بررسی کرد، اول اعتبار و عدم اعتبار مقولات خودمختاری و اتونومی و غیره در پاسخ کمونیستی به مسأله ملی است، به نظر من ایده خودمختاری یعنی حفظ چهارچوب های کشوری واحد و تعبیه کردن حاکمیت های ملی و قومی خودمختار در آن نسخه ای برای ابدیت دادن به ناسیونالیسم و هویت ملی و کاشتن شکاف و کشمکش ملی در مغز استخوان جامعه است! این را باید رد کرد، نکته دوم بررسی مشخص تری از مسأله کرد و راه حل پیشنهادی حزب کمونیست کارگری در قبال این مسأله است، به این نکات باید در بخش بعد بپردازیم. منصور حکمت

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

توضیح ناشر (در جلد هشتم): این مقاله همین جا به پایان می رسد، بخش دیگری در ادامه این سلسله مقالات منتشر نشد! اولین بار از بهمن ١٣٧٢ تا آذر ١٣٧٣ ، فوریه تا نوامبر ١٩٩٤، در شماره های ١١ تا ١۶ انترناسیونال منتشر شد، مجموعه آثار منصور حکمت، جلد هشتم، صفحات ١٤١ تا ١٧٨ انتشارات حزب کمونیست کارگری ایران، چاپ اول نوامبر ١٩٩٧ سوئد ISBN 91-630-5761-1

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

mansurhekmat-780

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

تبریزی
http://hekmat.public-archive.net/fa/0700fa.html

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.