رفتن به محتوای اصلی

توز قاتلاری - لایه های غبار -قسمت 8 نامه
30.01.2015 - 18:07

 

 

ذبی نن سفر گؤل قیراغیندا قوجاخلاشیب آغلادیلار!
ذبی نین آتاسی ائوی ساتمیشدی. ایستیردیلر تهرانا کؤچسونلر.
«هئش کس بیزیم یولداشلیغی میزا فیکیر ائله میر.بیری منن سوروش مور ایستیره م هارا دا یاشییام.
هارا دا راحاتام.هئش کش منیم علاقه مه فیکیر ائله میر. هئش کس بیلمیر بو آیریلق نئجه چتین دی.
من سن سیز نئجه یاشییا بیلره م؟...»-ذبی دئدی.

«آیریلیق ؤلومنن بتر دی.کاش ؤلیدیم بو آیریلیغی گؤرموییدیم.ایندی من هارا گئدیم؟کیم نن ال-اله وریم؟ نئجه تک قالیم؟سن سیز!سن سیز! کاش ؤلیدیم!...»- سفر دئدی.
«یوخ ؤلمویجه یخ .گوجلی اول!باخاخ گؤره خ گنه نئجه ائلیه بیلریخ بیر-بیری میزی تاپاق؛ یا سن گلرسن منیم دالیمجا یا من گلره م سنین دالینجا.اولارکی اوزونا چکسین، امما چاره سی یوخدی.
هئش کس بیزه فیکیر ائله میر...»- ذبی دئدی.
«سئوگی میز دوستلوق باغین گؤللندیرمه دی. سو ایچمدی. بوتون گللری سولدی...»- سفر دئدی.
«آیریلیق دوستلوغون بئلین بوکدی.قلینج کمین ایکی یه بؤلدی.امما بیزی آیرا بیلمز. سئوگی میز قالاجاق. بیز آیریلیق، ؤلوم نن کوجلویوک...»ذبی دئدی.
«یوخ هئچ بیر شئی بیزی آیرا بیلمز.نه آیریلیق، نه ؤلوم...»-سفر دئدی.

ایل لر گئچئدی. آجی ایل لر. دردلی کدردلی ایلر.
آیریلیق بیر گئچیلمز دووار کیمی اونلارین آراسیندا اوزاقلیق سالمیشدی. او گونه جن کی، ذبی نین نامه سی سفره گلدی*:

 سلام سفر خوبم ،برادرم،
سفر گل. دوست من. عشق من. همه چیز من.
ببخش که نامه را به زبان ترکی نمی نویسم. آخر کسی یادم نداده است. زندگی هم نگذاشته که خودم بروم دنبالش. نمی دانم تو  وضع ات چطور است؟

با اینکه احساساتمان یکی ست ولی باز می پرسم "دوست من حالت چطور است؟"
 میدانم که جواب میدهی «تو  چطور ی؟» و نگران منی. نمیدانم از کجا شروع کنم.
آخرین بار درکنار برکه با هم بودیم. و سیر گریستیم. بعد از آن هیچ خبری از تو ندارم.تنها احساسهای مشترکمان را دارم. حتی از دور.دقیقاً هر روز میدانم کجای تن ات درد میکند و کی حالت خوب است یا نیست.با اینهمه میدانی که ارتباط مستقیم جای خود را دارد. پس حرفم را از همانجا از کنار برکه آغاز میکنم:
پدرم خانه را که درکنار برکه قرار داشت فروخت. به تهران آمدیم. من از تو جدا شدم. این اولین جدایی بود.
اما من گرفتار دومی  هم شدم. بابا و آبا(مادر)  از همان اول که اینجا آمدیم جدا شدند. من و بچه ها پیش مادر ماندیم .پدرم به آذربایجان برگشت که آنجا کار میکرد. نمیدانم اورا آنطرفها دیده یی یا نه؟

 جدایی از پدر هم به درد من افزوده شد. علت نقل مکان به اینجا جدایی پدر و مادر بود. و ما بچه ها از آن خبر نداشتیم.
 برای تأمین مخارج زندگی خانواده، مجبور شدم تحصیل را کنار بگذ ارم و پیش دایی مشغول کار بشوم. بعد از کار به کلاس درس میروم. عضو کتابخانه هم هستم.
این هم جدایی سوم. جدایی از  محیط تحصیل.

 بعد، تا امروز، کار دیگری هم میکردم. مرتب به کاراژها سر میزدم. به کاراژهایی که از اورمیه مسافر داشتند.
در اورمیه چیزی را جا گذاشته و گم کرده بودم که سالها به دنبالش بودم. فکر میکردم فقط اینجاها می توانم پیدایش کنم. کوچک بودم اجازه نمی دادند خودم به تنهایی مسافرت کنم.
ازهرمسافری که از راه میرسید سراغ تو را میگرفتم. با این امید که بتوانم باهات ارتباط بر قرار کنم. با این امید که بتوانم دوباره ترا پیداکنم. نه نشد. دیگر نومید شده بودم.
 آخرسر به مادر و دایی گفتم دیگر بزرگ شده ام . 15 سالم است. مرخصی بدهند که خودم به اورمیه مسافرت کنم. 
دراین میان بود که تصادفاً «علی آقا» مغازه دار دم دروازه را تو خیابان دیدم. انگار دنیا را به من دادند.

بعداز سالها جست و جو کسی را یافته بودم.
ایشان را به خانه دعوت کردم. و از او خواهش نمودم که نامه و نشانی مرا توسط پسرش به تو برساند.
گوش کن چه میگویم. برایت برنامه دارم. حالا دیگر نشانی مرا داری.روی پاکت نامه نوشته ام.
 اولاً نامه بنویس.
دوماً یک ماه فرصت داری خودت را برای مسافرت آماده کنی که بیایی اینجا. میخواهم ببینمت.
خرج رفت را باید آماده کنی. منهم هزینه ی برگشت ترا آماده میکنم.

دیگر اینکه، همیشه به روزهایی که باهم بودیم فکر میکنم. به کارگاه کاشی سازی؛ که تابستانها با هم کار میکردیم. و هنوز خیلی کوچک بودیم. به سبزی چینی در کوههای اطراف شهر و فروش آنها به «آفندی» ترشی فروش معروف اورمیه . به تکالیف مدرسه که با هم انجام میدایم...
و به محبت و مهربانیهای تو. و به حسودی محیط که میگفتند « انگار اینها را به هم دوخته اند».
به حرف ناظم مدرسه که میگفت :«چه تان شده؟ وقتی سفر مریضه حتماً ذبی هم مریضه!؟ وقتی ذبی مریضه سفر هم مریضه! شما را به هم دوخته اند؟!»
تنها مادرانمان میدانستند که احساسمان یکی ست. و تعجب نمیکردند. نمیدانم شاید به راستی هم ما را بهم دوخته اند.
برگردم به حرف اولمان که با هم داشتیم: هیچ چیز نمی تواند ما را ازهم جدا کند. نه مرگ. نه جدایی. گور پدر زندگی لعنتی.
ترا در آغوش میگیرم و  رویت  را می بوسم.
به امید دیدار و  دریافت نامه ات
 دوست و برادرت ذبی.  

 ***

 آخ ذبی!
آخ! خوبم. نامه ات رسید و خواندم.
سلام جانم. سلام.
واقعاً نمیدانم چه بگویم.
تو سرانجام این دیوار لعنتی دوری و جدایی را شکستی. تو چقدر خوبی، پسر!
به عشق تو حسودیم میشود.ایکاش منهم مثل تو بودم.
من همه ی احساساتم را در درونم خفه کردم ولی تو آنها را به عمل در آوردی.من درونی بودم و تو بیرونی. من شعله ای نامریی هستم، ولی تو  آتشی هستی که از آن سر دنیا هم دیده میشود و گرمایش یخها را آب میکند.
یادت هست هنگام عقد برادری به دنبال انتخاب برادر بزرگ بودند و ما گفتیم " همسن هستیم"؟
تو نشان دادی که واقعاً بزرگی. تو بودی که دستم را گرفتی برای بستن عهد بردی. تو بودی که گفتی باید تحمل کنیم "ما قوی تر از مرگ و جدایی هستیم". حالا هم این توهستی که دیوار
لعنتی دوری را شکستی.واقعاً نمیدانم در برابر عشق تو چه بگویم. کاش منهم مثل تو بودم. منهم راه گشا بودم. اما نه، تو نشان دادی که خیلی بزرگتر از منی . من در مقابل محبت و تلاش تو خیلی کم میاورم.

بعد از تو من گیج و منگ بودم. ناقص بودم. و تنها. آری تنها. با اینکه دوستانی دارم، و دوستان خوبی هم هستند . خیلی خوب اند. ولی هیچکدام نتوانستند جای خالی ترا پرکنند. همه جا را گشتم، به هر کسی روی آوردم تا شاید تکرار بشوی؛اما نشدی که نشدی. یگانه ی من. نشدی.
همتای الماس، الماس است. اما تو الماس من ، همتا نداری. برایم کیمیا بودی و کیمیا ماندی.
 هیچ کس وهیچ چیز نخواهد توانست جای خالی تو را در دلم پرکند. هیچ گاه و هیچکس. و این خیلی وحشتناک است. میدانی ذبی خیلی وحشتناک و تحمل ناپذیر است.
ایکاش در زندگی ذبی ها تکرار میشدند. میدانی زندگی چقدر زیبا میشد؟
خیلی سعی کردم توسط آشنایان مشترکت که به تهران آمد و شد داشتند نشانی ات را به دست بیاورم. ولی موفق نشدم. خواستم بیایم دنبالت . ولی کجا؟ هیچ آدرسی از تو نداشتم.

قربانت شوم. من حالم خوب است. مدرسه میروم. تابستانها هم کار میکنم. فروش میوه، سیگار ، بلیط بخت آزمایی،  روزنامه؛ کار در توتستان، مزارع توتون،انگور چینی، کارخانه آهک سازی و عملگی و مانند اینها را از سر گذرانده ام . در کاشی سازی هم با هم بودیم. خوب یادت هست. یادت هست هنگام جا دادن کاشی ها در قفسه های تخته ای،که تند و تند انجام میدادیم و فرصت نفس کسیدن هم نبود، تراشه ای لای انگشتم فرو رفت و تو آنرا با سنجاق در آوردی؟ و چقدر کاشی های آماده برای برداشت رویهم تلنبار شدند و صاحبکار دعوا کرد؟

Missing media item.

 

«کسرایی» آموزگار جاودانۀ اورمو

 

ایام فراغت را با کتاب خوانی سپری میکنم.کاش باهم بودیم و با هم میخواندیم.کتابهای خوبی گیر میاورم، می نشینم و میخوانم. در همان دخمه ایکه خودت دیده ای. جایت خالی.
معلم خوبی دارم که با کیف پر از کتاب به کلاس میاید و آنها را بین ما بچه ها تقسیم میکند. اسم اش «آقای کسرایی» ست. شاید برایت آشناست. خیلی آقاست.
تازه از او یاد گرفته ام که چطور می توان آدمها را دوست داشت. با تمام خطرناک بودنشان. و با تمام بدیها و خوبیهایشان.
 از دکه ی کتاب فروشی«باقر آقا»، نزدیک سینما ایران، هم کتاب میگیرم. مرد بسیار نازنینی ست. خیلی دوستش دارم. وقتی دکه را هنگام فصل انگور چینی می بندد قبلاً به من خبر میدهد که یک گونی پرکنم و به خانه بیاورم . البته بعد که برگشت برایش پس میدهم و هزینه ی امانت را هم مناسب حساب میکند. با پسرش که اسم اش "صالح" است دوستم. پسر خیلی خوب و مهربانی ست.

از خانواده ام بگویم. پدر و مادرم حالشان خوب است. پدر مشغول کارگری ست. و مادر هم خانه داری میکند.اما پدر بزرگم "عباد" فوت کرده است. خیلی حیف شد. بعد از او من مدتها خمیده راه میرفتم؛ بدون اینکه خود متوجه بشوم. دوستانم این را گفتند. تا حالم خوب بشود مدتها طول کشید. آخر میدانی او را خیلی خیلی دوست داشتم. او برای من همه چیز بود.محبت پدر و مادر و پدربزرگ را یکجا به من میداد. او رهنمای خوب خانواده بود.
آرزو میکرد بعد از اینکه خانه خریدیم در خانه خود بمیرد. یک بار از روی نادانی بهش گفتم "مرگ بهتر از این زندگی ست". گفت: "میدانم پسرم. اما میخواهم در خانه خود بمیرم. نه در خانه ی اجاره ای. میخواهم از زندگی بچه هایم خیالم راحت بشود. بعد بمیرم."

میدانی که ما همچنان در این دخمه ی یک وجبی اجاره ای زندگی میکنیم. اما بعد از فوت پدر بزرگ به مادرم گفتم "تنور را جمع کند. و دیگر به دنبال جمع کردن سرگین نرود. از بازار نان میخریم. با پدرم صحبت کرده ام که کمی پول جمع کنیم تا بتوانیم زمینی برای خانه بخریم. این است که تابستانها زیاد مشغول کار هستم.

عمو یونس هم کار میکند. اما پرده ی یکی از گوشهایش را یک الکلی با سیلی یی که یکهو به او زد پاره کرد. وضع گوش دیگرش را هم که دیده بودی .آنهم حالا دیگر توان شنوایی ندارد.یعنی عمو به کلی ناشنوا شده است. بهر صورت مشغول کارگری ست.
برادرم "ولی" بزرگ شده تازه به مدرسه میرود. خواهرم"ملک"  تازه به دنیا آمده است. اما او مریض است و هر هفته به درمانگاه می بریم اش. معلوم نیست چه بیماری دارد. آب بدنش کم کم خشک شده و تنها پوست و استخوانش مانده است.
ببخش که ناراحتت میکنم. ولی تو غریبه نیستی. 

همسایه یمان داداش عمو را دیده بودی. نفت فروش را میگویم. نقل مکان کرده اند. به جای آنها خانواده ی «رخسار" آمده بود که آنها هم، اکنون از اینجا رفته اند. پدر رخسار را میشناسی همان است که رفتگر دروازه بالو بود و همیشه  دور فلکه را تمیز میکرد. بینی درازی داشت. سالها با رخسار دوست بودم. خیلی دوستش داشتم. نوخسرnuxsərصداش میکردیم. وقتی از اینجا رفتند خیلی ناراحت شدم. میخواستم باز هم ببینم اش که خبر خود کشی اش در شهر پیچید. او را به پیرمردی عقد کرده بودند. 14 سالش بود.
نرفت و با دارو خود کشی کرد. من مدتها حال خوشی نداشتم. زندگی میگوید"بچه ها حق ندارند عاشق یکدیگر شوند". مگر بزرگترها حق دارند؟یا میتوانند؟ نه،شمشیر جدایی همه جا هست. همه را شقه میکند. و راهی جز مرگ پیش پای آدمها نمیگذارد اینجا عشق و دوستی ممنوع ست. زندگی زشت یعنی همین.
همه جا را گشتم، به هر کسی روی آوردم تا شاید تکرار بشوی؛اما نشدی که نشدی. یگانه ی من. نشدی. و این خیلی وحشتناک است. میدانی  ذبی، خیلی وحشتناک و تحمل ناپذیر است. ایکاش در زندگی ذبی ها تکرار میشدند. میدانی زندگی چقدر زیبا میشد؟

اما دیدار . باشد .آنچه نوشتی انجام میدهم. پس بعد از یک ماه میام به دیدارت.
بینهایت خوشحال شدم. بالاخره ترا یافتم. توی یگانه ام را. بی همتایم را.
میدانی در این سالهای دوری پی بردم بعضی چیزها تکرار نشدنی ست. در کتابی آمده " در یک رودخانه تنها یکبار میتوان شنا کرد". آری ، "در زندگی تنها یکبار میتوان ذبی یافت". و من این سعادت را داشتم و دارم.
خیلی حرفها دارم که با تو بگویم. بماند برای دیدار.

به زبان نامه اشاره کرده بودی. وضع منهم بهتر از تو نیست. منهم حرفهایم را به زبان نامه تو نوشتم.
نوشتن به زبان ترکی بدون تحصیل و مدرسه به این راحتیها نیست.
منهم مثل تو از بابا هیچ خبری ندارم. کاش میشد او را هم میدیدم. هنوز یادم هست که چطور با مهربانی شلوار لی را در لباس فروشی پای ما میکرد. حیف شد. حیف. خیلی دوستش دارم.
آری من هم احساسهای مشترمان را دارم. غم و شادی،درد و راحتی را هنوز هم احساس میکنم.  
وقتی بدون علت یک جایم درد میکند یا گرفته ام، میگویند "چیه؟ باز ذبی ناراحته؟ میگویم "نه ، امیدوارم نباشد،خدا نکند."
دوستت دارم. رویت را می بوسم.
به امید دیدار
دوست و برادرت سفر.

 

ادامه دارد

 --------------

* ذبی و سفر در کنار برکه همدیگر را در آغوش گرفتند و گریستند! 
پدر ذبی خانه را فروخته بود  و  میخواستند به تهران نقل مکان کنند. 
ذبی گفت:
«کسی به دوستی ما فکر نمیکند.کسی نمی پرسد من دوست دارم کجا زندگی کنم. کجا راحت هستم.هیچکس به علاقه ی من فکر نمیکند. هیچکس نمیداند این جدایی چقدر سخت است.
من بدون تو چطور می توانم زندگی کنم؟... »
سفر گفت: 
« جدایی بدتر از مرگ است. کاش می مردم و این جدایی را نمی دیدم. من حالا کجا برم؟
دست کی را بگیرم ؟چطور تنها بمانم. بدون تو!بدون تو!کاش می مردم!...»
ذبی:« نه نباید بمیریم. قوی باش! ببینیم چطور می توانیم باز همدیگر را پیداکنیم.شاید طول بکشد،
 ولی یک روزی من میام دنبال تو یا تو میایی دنبال من. چاره ای نیست. کسی به فکر ما نیست...»
سفر:« عشق ما باغ دوستی را پرگل نکرد. آبی نگرفت. همه ی گلهایش پرپرشد...»
ذبی:«جدایی کمر دوستی ما را شکست. مثل شمشیر دو نیم اش کرد. اما نه نمی تواند ما را از هم جدا کند.عشق و محبت ما خواهد ماند. ما قوی تر از مرگ و جدایی هستیم.»
سفر: « نه، هیچ چیز نمی تواند ما را از هم جدا کند.نه مرگ، نه جدایی...»

سالها گذشت.سالهای تلخ.سالهای رنج و درد. 
دوری چون دیواری عبور ناپذیر بین آنها فاصله انداخته بود. تا اینکه نامه ای از ذبی به دست سفر رسید:

 ----------

 

قسمتهای پیشین:

-توز قاتلاری - لایه های غبار ( قسمت اول : یار و دیار- یار و ؤلکه)
http://www.iranglobal.info/node/40742

-توز قاتلاری - لایه های غبار (قسمت دوم: دوماندا - درمیان مه)
http://www.iranglobal.info/node/40980

-توزقاتلاری (کؤچ؛ قسمت سوم-کوچ)
http://www.iranglobal.info/node/41324
-توز قاتلاری - لایه های غبار ( قسمت چهارم : قویو - چاه)
http://www.iranglobal.info/node/41630
-توز قاتلاری - لایه های غبار ( قسمت 5 رئزین داشی-"اوخ"-تیروکمان)
http://www.iranglobal.info/node/42056
-لایه های غبار-توزقاتلاری-قسمت ششم؛اولین نگاه-ایلک باخیش
http://www.iranglobal.info/node/42269
-توز قاتلاری - لایه های غبار ( قسمت 7 زخم - یارا )
http://www.iranglobal.info/node/42582
-توز قاتلاری - لایه های غبار ( قسمت 8 نامه )
http://www.iranglobal.info/node/42611

داستانهای آ. ائلیار:
1- چشم آبی Göy göz
 http://www.iranglobal.info/node/36167
2- 
لیدر Lider
 http://www.iranglobal.info/node/33696
3- 
Kabus کابوس ( متن کامل- Bütün mətn)
 http://www.iranglobal.info/node/27160
4- 
چیچک اینن چوپان Çiçək inən Çoban
http://www.iranglobal.info/node/16667
5- 
"جان" Can (متن کامل)
http://www.iranglobal.info/node/10192
6-
 آیجان
 http://iranglobal.dk/I-G.php?mid=2-64632

آیجان -فارسی-PDF

7-متن آلمانی داستان آیجان PDF

8- غنچه Qonça (متن کامل )
http://www.iranglobal.info/node/36696
9- 
پنجره Pəncərə
http://www.iranglobal.info/node/17714

 بخشی از شعرهای آ.ائلیار:
Baxışın Rəngi (رنگ نگاه )
http://www.iranglobal.info/node/15740

 

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

آ. ائلیار

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.