رفتن به محتوای اصلی

پای بندی به اصول
21.10.2011 - 15:39

پای بندی و اصول دو واژه اند که باهم بصورت مرکب درکشورهای خاورزمینی و بویژه فارسی خوان زیاد برآنها تکیه می شود و هر کسی در تئوری رعایت کننده اصول اجتماعی است، اما متأسفانه این در عمل واقعیت ندارد و کمتر توجهی به مفهوم و محتوای این واژه ها می شود و یا اصلا به مرحله اجراء در نمی آید. پای بندی به اصول یعنی چه؟ این پرسشی است که معمولا برای نو جوانان در مراحل اولیه تعلیم و تربیت بایستی مطرح شود، ولی هیچ اشکالی ندارد اگر برای مثال، من بزرگ سال، حتا هفتاد ساله، درصورتی که مفهوم آن را ندانم، از این طریق، از آن چیزی یاد بگیرم و یا اگر بدانم، چه خوب. پس تکرارش وخواندن درباره اش، بدون شک، هیچ زیانی نخواهد رساند. اصول جمع اصل و یک واژه عربی است و به مفهوم ریشه، پایه و اساس است. درواقع، انسانها مفهوم آن را به صورت زیر بنای قانون و نظم اجتماعی در آورده اند. مثلا طبق اصل فلان از ماده قانونی فلان است و پای بندی به اصول، در واقع، یکی از شرایط باهم زیستن همه انسانها است یا به دیگر سخن، واژه فرع، عکس وکپی اصل است. در اینجا از دیگر صاحبنظران علوم اجتماعی و واژه شناسان تقاضا دارم اگر اشکالی در تعریف می بینند، منت گذارند و تصحیح کنند و به نگارنده تذکر دهند.

پای بندی، یعنی ماندن بر سر قول و قرار و رعایت کردن نرم اجتماعی و غیره. داستان کوتاهی که در زیر آورده می شود، پاره هائی از حقایق بس تلخ و شیرینی است که من آن را در ردیف داستانهای "چه حقیقت تلخی" در آورده و می نگارم. بخشهائی از داستان حقایقی هستند که گفتن و شنیدنش سنگین، ناخوشایند و در واقع تلخ است که برخی ازآدمها حتا از جامعه و از انسانهای در هر جامعه، برای رعایت نکردن نرم اجتماعی، به آن اندازه سر خورده شده اند که به پای بندی به اصول اجتماعی، هیچ باوری برایشان باقی نمانده و آن گونه که به نظر می رسد، به هیچ کسی و هیچ چیزی نمی توان، اعتماد کرد. البته انسانهای با تجربه ی تلخ حق دارند که اعتماد نکنند زیرا در این جهان پر هیاهو که هر کسی برای زنده ماندن و چند صباحی بیش ادامه زندگی بهر نحوی، دست بهر کاری می زنند، پس پای بندان به پای بندی به اصول اجتماعی و خانوادگی را، با ذره بین باید جستجو نمود.

چه حقیقت تلخی (19)

مازیار مرد باتجربه و مسن، ولی با انرژی و سرحالی بود. او جوانتر ازآنچه که در شناسنامه اش قید شده بود، نشان می داد و رفتار و گفتارش نیز این را ثابت می کرد و مانند یک فرسوده مرد نبود. هرکسی صدای اورا درتلفن می شنود، بسیار جوانتر از آنچه که هست، سن اورا تخمین می زند. او به زندگی و به انسان ها علاقه زیادی دارد. گویند آرزو کردن عیب نیست و بهمین دلیل، او برای خودش پنجاه سال دیگر عمر مفید در آینده را در رؤیا پیش بینی می کند که زنده بماند. او در واقع آرزو دارد و دلش می خواهد قبل از این که جهان را برای همیشه ترک گوید، آثار مثبت بس بیشتری از خود بر جای گذارد و همه کارهای نا تمام مانده را، تمام کند. آیا او به این خواست و آرزویش می رسد؟ این پرسشی است که پاسخ به آن را فقط آینده و زمان می تواند بدهد. بهر حال گر چه بسیاری از هم کاران و دوستان او حتا درسنین جوانتر جهان را ترک گفته اند، بدون آنکه کارهای نیمه تمام را تمام کرده باشند، اما او همه چیز را بسیار آسان می گیرد و زیاد به آینده خوشبین است و باور دارد که کارهایش را پیش از بارسفر ابدی بستن تمام خواهد کرد. علاوه بر این او معتقد است که مرگ به پیری و جوانی نیست و هر گاه بسراغ آدم آمد، خوش آمد. او باخوشبینی خاصی می گوید: حالا زیاد مهم نیست من نوعی چندسال دگر زنده بمانم، مهم آنست که شاد و سر بلند بزیم و کارهایم را تمام کنم. اواین خوش بینی را به شرط وشروط ویژه ای پیوند می دهد وآن شرط یافتن همدم، همرزم وشریک زندگی است که تقریبا همانند خود او فکر کند و یا اهل پذیرش حقیقت باشد، اگر چه به زیان خود شخص و آن گونه که هست بدون توجیه گری این حقیقت را قبوال کند. او بهیچ وجه نمی خواهد به تنهائی زندگی کند. اکنون زمانی نه چندان طولانی، اما برای خودش بسی دراز، به تنهائی می زیید، گرچه او می خواهد، همیشه اطرافش شلوغ باشد. دربحثهائی بادوستان، او تنهائی را بدترین حالت زندگی توصیف می کند و داشتن شریک زندگی را پشتوانه و نیروی فکری برای پیشرفت دانش می داند. او باور دارد، وقتی محیط کوچک خانواده از دانش دوجانبه غنی باشد، این خود بر اطرافیان وکل جامعه اثر مثبت می گذارد و اینها سدهای مقاومی خواهند شد درمقابل عوام فریبی ودیکتاتوری. مازیار این نکته را تجربه کرده و به یقین می داند، هرکسی در انزوا وسکوت بزیید، دردنیای امروزی نمی تواند خالق خوبی باشد. او در زندگی زناشوئی نیزشکست هائی خورده است که اغلب خودش و اختلاف فرهنگی را مقصر می داند، نه طرف مقابل را. اکنون با وصف گذراندن عمری و کسب تجربیاتی به مراتب بیش از دوران نو جوانی، قصد دارد عاشق از نو شود و این بار گرایش به، زنی جوانتر از خود دارد که هرگز اورا ندیده است. مازیار باقلم او از دور آشنا شده است. این زن روشن ضمیر و مورد علاقه اش نیز در زندگی زناشوئی با وجود کوشش فراوان برای حفظ محیط گرم خانواده و جلو گیری از جدائی، شکست خورده است و مانند خود مازیار، فرزندانی دارد که باهوش و ذکاوت اند. در اینجا لایق ذکر است که فرزندان با هوش و ذکاوت، نتیجه کوشش والدین دور اندیش است. از جمله و دراین موردخاص، نتیجه کار مادری است که از خواستهای درونی خویشتن کیلومترها فاصله گرفته است. مازیار بر عکس دوران جوانی که فقط به زیبائی توجه می شود، دراین سالهای پختگی و جا افتادگی دیگرکمتر عاشق جمال می شود، بلکه شیفته کمال انسانی یک مادر با دو فرزند شایسته و جملاتی که از قلم او تراوش کرده، شده است. مرجانه این زن دور اندیش با گفتار و کردار نیک واقعا او را بی قرار کرده است. او می خواهد خالق آن جملات و مادر آن فرزندان را از نزدیک ببیند و در نهایت بشناسد. آدم نام چنین گرایش و علاقه را در فرهنگ با تجربگان عاشق شدن، می نهد. گویند، "عشق پیری گر بجنبد سر به رسوائی زند"، اگر چه دردنیای مدرن امروز دوست داشتن و عاشق شدن در هر سن و سالی دیگر رسوائی ندارد، بلکه یک امر بسیار طبیعی است. آن درفرهنگهای عقب افتاده و قرون وسطائی بوده که عشق زمان پیری را رسوائی می دانستند. در هرحال، او بسیار علاقه دارد که در اولین دیدار چراغ سبزی نشان داده شود و او این امکان را بیابد که به پدری فرزندان باهوش آن زند باتدبیر، مرجانه، پذیرفته شود. مازیار برای وصلت و نزدیکی با مرجانه، صادقانه آماده هر فدا کاری و انجام هر کاریست که خیرخواهانه باشد. این مهم نیست اگر نظر او بسوی مازیار جلب شود یا نه، بلکه مهم آنست، انسانهای مردمی گامهای مردمی بردارند و در زندگی مأیوس و سرخورده نشوند. نخواستن و میل به کسی یا چیزی نداشتن، بد بحساب نیاید و ما آن را بد تعبیر نکنیم. نکته ای که برای مازیار درطول عمر مهم بوده واکنون نیز مهمتر شده، آنست، او هرگز برای شریک زندگی و حتا برای هیچ کسی دیگر ظاهر سازی نکرده است و با رعایت نرم اجتماعی پارا از مرز صداقت فراتر نگذاشته است و اکنون نیز این خط مشی را دنبال می کند. بهر حال او در لابلای نوشته هایش بکرار این نکات را مطرح کرده است. آن طور که معلوم است، احتمالا این مسایل خوب یا بد به نحوی به گوش مرجانه، آن زن بسیار معقول وآینده نگر رسیده است. گویا آنگونه که احساس می شود، شاید این احساس درست نباشد، گرایش احتمالی او به مازیار نیز بهمین خاطر است. در هر صورت مرجانه باوصف تنهائی طولانی و گذر ازعنفوان جوانی فقط به خاطر فرزندان اش فداکاری بسیار کرده و آن لحظات زیبای زندگی را با زحمت و پشت کار و از خود گذشتگی قربانی نموده و در نهایت، توانسته است نونهالان اش را بدون حمایت دیگران به نحو احسن پرورش دهد، تربیت کند و با موفقیت روبرو سازد. گرچه حالا فرزندان راه خودرا بدرستی یافته اند و کمترین احتمال وجود دارد که به کژراهه کشانده شوند، اما این مادر دوراندیش، دائم نگران آینده دو فرزند تیز هوش خود درجامعه مرد سالار است. او هر قدمی که برای خود بر می دارد، نخست خواست فرزندان دلبند اش را درنظر می گیرد. تاجائی که یکی از این فرزندان با صراحت و در ملاء عام گفته است: او بهترین مادر را در سراسر جهان دارد و آرزو می کند این مادر با بزرگواری خود از او راضی باشد. این از دهان یک دختر جوان و مدرن در می آید که دیگر هیچ وابستگی مادی به مادر ندارد و واژه هائی، مانند ظاهر سازی، تملق، دروغ و خود شیرینی برایش نا آشنا و بیگانه هستند. بهر حال مرجانه موفقیت فرزندان را بدرستی بر خوشبختی خویش ترجیح می دهد. یعنی او دختران اش را تاحد پرستش دوست دارد و خوشبختی آنان را بیش ازخوشبختی برای خود خواهان است. در عین حال او احتمالا به مازیار با وصف اختلاف سنی و تاکنون ندیدن اش، دل بسته است و بسیار مایل است اورا ازنزدیک بشناسد و درصورت امکان به زندگی مشترک خود با مرد دلخواهش که یافته است، باتوافق طرفین، سر وسامانی بدهد و این مرد را درآینده یک خوشبختی بیش اعطاء کند. آنها برای این دیدار دقیقه شماری می کنند. با امکانات مدرنی که دراختیار است، آنهاگاه گاهی باهم نامه نگاری و مکاتبه دارند و باتلفن ازاوضاع کنونی جهان یکدیگر را با خبر می کنند و تبادل نظری انجام می دهند. در لابلای نوشته های هر از چندگاه به مرجانه، معلوم می شود که او علاقه دارد اگر این وصلت نیز انجام نگیرد به رابطه دوستانه با مرجانه ادامه دهد. در واقع این خواست قلبی مازیار است. مرجانه هنوز بدو دلیل به درستی از طرح قطعی و مثبت، تأخیر دارد و دو دل است که آینده چگونه خواهد بود؟ مازیار فقط گمان می برد و حدس می زند، از طرفی، چون بنا به عادت و این بخشی از تعلیم و تربیت است که بیشتر خاورزمینی ها برای دیگران زندگی می کنند، نه برای خود، احتمالا مرجانه فکر می کند که آیا مردم در باره زندگی زناشوئی او بامردی بسی مسنتر از خود چگونه می اندیشند و چه می گویند! آیا او می تواند در میان مردم، اگر پرسشی مطرح شود، استدلال کند که این مرد را با تمام بدیها و خوبی هایش دوست دارد و می خواهد به یک زندگی موفق با او ادامه دهد؟! مرجانه دراین مرد چه محسناتی دیده است که دیگران و هم سن وسالان خود او، فاقد آن اند؟ از طرف دیگر سرنوشت فرزندان برای او مهم است و نمی خواهد کوچک ترین نگرانی برای آنها وجود داشته باشد و آنها با آغوش باز پدر آینده خودرا و یا بدیگر سخن شریک زندگی مادر را، بپذیرند و هیچ اسطحکاکی بین مرد زندگی او و دختران باهوش و دلبند اش بوجود نیاید. در یک نکته گویا او بدرستی حس می کند که مازیار همه جوانان را در این جهان همانند فرزندان خود دوست دارد. این حس بس درستی است اگر برای مازیار امکان داشته باشد هر آنچه که برای فرزندان اش انجام می دهد، برای جوانانی که به او مراجعه کنند بدون تردید همان کار را انجام خواهد داد. روشن شدن این نکات و اطمینان حاصل کردن از چنین صفاتی برای مرجانه مهم بوده و هست. به دو نکته اساسی و ذکر شده فوق، بایستی، پای بندی به اصول خانواده را نیز اضافه نمود که آیا او وصلت با این مردرا می خواهد، با وصف آن که او ثروت مادی چندانی ندارد؟ این را صادقانه از دهان و قلم او شنیده و خوانده است. آیا مازیار برای زندگی آینده اش ایدآل و بی دردسر است ومشکلی ایجاد نمی شود؟ آیا او می تواند به اصول زندگی زناشوئی پای بند بماند و و و . اگر پاسخ به این پرسشها مثبت باشد، بدون شک نتیجه آن یک عشق پایدار خواهد بود. آخر عشق وعلاقه ای که دردورانهای باتجربگی بوجود می آید، باعشق دوران نوجوانی فرق فاحش وفراوانی دارد. عشق دوران نوجوانی بی شرط و شروط و بدون مرز است و حتا گاهی اوقات عاشق تاپای جان دادن نیز، برای رسیدن به معشوق می رود. اما عشق دوران با تجربگی به شرایط و اگرها و اماهائی پیوند می خورد وانسان نمی خواهد اشتباهاتی را که دردوران نوجوانی مرتکب شده، تکرار شوند. با تجربگان عشق و علاقه را به غنچه گل یا نو نهالی تشبیه می کنند که برای محکم شدن و ریشه دواندن آن، نیاز به پرورش و غذای لازم وتقویت کننده دارد. اگر به این گل لطیف زندگی کم توجه شود، بدون شک آهسته، آهسته اما با اطمینان پژمرده خواهد شد وآتش آن به سردی خواهد گرائید و عاقبت می میرد و دیگر نمی توان آن را نجات داد. در زندگی بین دو انسان این بی توجهی به نو نهال عشق را، می توان، حسادت، مظنون بودن، بی اعتمادی، نداشتن صداقت و دروغگوئی دانست که برای جلوگیری از فناپذیری عشق، صداقت، اعتماد و داشتن شهامت برای گفتن واقعیت، غذای کافی و لازم است. این را می گوین دوست داشتن با منطق. نکاتی که افکار مرجانه را بیش از هر چیز دیگر بخود مشغول می کرد و اینها را می توان درلابلای جملات در مکاتبات خواند، که: چگونه باید جلب اعتماد نمود و اعتماد کرد و چگونه باید صداقت را ثابت کرد و از دروغ گوئی بر حذر ماند که این غنچه و نو نهال عشق دوران با تجربگی قادر به رشد باشد؟ مرجانه حق دارد که این پرسشهارا در افکار خود فرموله کند، زیرا تجربه تلخ یکی ازبهترین دوستان دوران مدرسه و دبیرستان اش، معصوم، نشان داده بود که نمی توان درجامعه مردسالار و در رابطه عاشقانه مرد و زن، به مردان بطور کلی و مردان جوانتر از زنان، بطور اخص اعتماد نمود. گویا بهمین دلیل چرا مرجانه به یک مرد مسنتر ازخود چراغ سبز نشان داده است. برای اثبات این دلیل، شنیدن و دیدن زندگی و سرنوشت معصوم کمک شایانی به او نموده که من دراینجا شمه ای از ماجرا رامی آورم. معصوم تعریف کرده بود که جوانی 34 ساله با 12 سال اختلاف سنی به او، ادعای دلبستگی کرده بود و به ظاهر مجنون وار اورا دوست می داشت. روزی معصوم رو راست به او گفته بود که آخرمن خیلی از تو مسنترم و بیوه زن و سه فرزند (دو دختر 20 ساله و 18 ساله و پسری ده ساله) دارم و شوهرم درجنگ کشته شده. تو هنوزجوانی و تاکنون ازدواج نکرده اید، آیا فکر نمی کنی که این عشق تو نسبت به من عاقبت چندان خوبی برایت نمی تواند داشته باشد؟! تو باید بفرض پانزده سال آینده را درنظر بگیرید، من 60 و چند سالم می شود و احتمالا دیگر حوصله رابطه عاشق و معشوقی نداشته باشم، اما تو یک مرد 49 ساله هستی که تازه هوس زندگی را دارید! این تضادرا چگونه حل می کنید؟ حمید بظاهر پارا توی یک کفش کرده و در پاسخ گفته بود تو هرشرطی را بگذارید مورد قبول من است و من عاشق تو هستم و نمی توانم ازاین علاقه بتو چشم بپوشم. معصوم خیلی ساده لوحانه باورکرده بود و با وصف اعتراض خانواده خود و موافق نبودن دختر بزرگ اش که روراست به مادر گفته بود:"او آدم چشم چرانی است و فقط برای یک زندگی راحت و ادامه چشم چرانی اش ترا می خواهد نه عشق به تو"، با این وصف او تن به این وصلت داده بود. بعد ازمدتی زندگی مشترک و سرزنش همسایه ها و اقوام شنیدن که فلانی شوهر سرخانه آورده و خرجش را هم می دهد یعنی از حقوق و پول دریافتی شهید شدن شوهر قبلی درجنگ، ریخت و پاش می کنند و شوهر جدید نیز دست به سیاه و سفید نمی زند و تازه خانمش در بیرون ازخانه هم که کار می کند هیچی، کلفت آشپز خانه نیز هست. درعوض حمید بادختران همسایه نیزلاس می زند و یک قورتش هم بالا است، چون 12 سال ازخانم جوان تر است! از آنجا که برخی از خاور زمینی ها، بدون توجه به عواقب کار، دست به هرخودنمائی وبلوفی می زنند ونزد دوستان تعریفهائی می کنند، گرچه احتمالا همه اش واقعیت نداشته باشد، اما دهان به دهان درهمه جاپخش می شود. این شوهر جوان نیز درملاء عام آن گونه تعریفهای خودنمایانه ای می کرد که در نهایت این مسئله به گوش خود معصوم نیز می رسید. او زود بدون وقفه حمید را مورد بازخواست قرارداد و باروشن شدن قضیه ازاو جدا شد. معصوم پیش خود می گفت: ای کاش، من حداقل به حرف دختر بزرگم توجه می کردم، چه خوب شد که به دختران خود من رو نیاورده، زیرا از این نوع آدمهای ظاهر ساز و سوء استفاده جو، هرچه که بگوئید بعمل خواهد آمد.

مرجانه با شنیدن این داستان غم انگیز از بهترین دوستش، کمی بیشتر کسب تجربه کرده بود و بهمین دلیل باوصف خواهان فراوانی ازمیان جوانترها، این مرد باتجربه و مسنتر زیر نظرش بود که تازه اینهم تحت امتحان قرار داشت. او بهیچ وجه نمی خواهد به سرنوشت معصوم عزیزش دچار شود. برای تقویت روحیه مرجانه ها و معصوم ها نگارنده بد نمی داند که یک واقعیت دیگر را بیان دارد که برخی (یعنی تعداد کمی) ازجوانترها پسر یادختر فرق نمی کند، چگونه فکرمی و عمل می کنند! دراین باره داستانهای فراوانی از حقایق تلخ هست که به یکی از آنها که به چشم دیده شده، بسنده می شود.

"یک جوان پناهجوی خاورزمینی که زیر نام پناهنده سیاسی از دست ظلم و زور دیکتاتوری فرار کرده بوده، در اروپا ماندگار شده و زیاد هم مایل به کارهای به اصطلاح پائین تر از سطح خود، نبود. بهمین دلیل به دنبال موقعیتی می گشت که زندگی راحتی داشته باشد و هرماه مجبور نباشد به سین سئوال و جیم جواب کارمندان اداره کار برای کاریابی پاسخ بگوید. زیرا او جوان بود و در اروپا از آدمهای جوان می خواهند که کار کند و اگر کار پیدا نمی شود، حد اقل ماهی یک بار نتیجه کوشش خود برای کاریابی، به اداره کار ارائه دهد. کارمندان هیچ علاقه ای ندارند که جوانان از اداره امور اجتماعی کمک هزینه زندگی بگیرند. مسعود 38 ساله از آن جوانهائی بود که به جز گاهگداری کارسیاه پیتزا سرویس که کمترین حقوق را می دهند، هیچ کار دیگری نداشت و دربدر به دنبال موقعیتی می گشت که از این بقول خودش "مخمصه" نجات پیدا کند. روزی در همان اداره امور اجتماعی چشمش به زنی 63 ساله افتاد که برای پرسشی در مورد اجاره یکی از آپارتمانهای اش به یک پناهنده، به آنجا آمده بود که گویا می بایستی اداره امور اجتماعی اجاره آن را پرداخت کند. این خانم می خواست مطمئن باشد که این اداره اجاره اورا ماهانه تقبل می کند یانه! مسعود به بهانه پرسش مفهوم یک واژه لاتین ازخانم، سرصحبت را با او باز نمود ونتیجه آن گفتگو رد وبدل تلفن وآدرس همدیگر شد. مسعود پیش خود می گفت: شکار خوبی گیرم افتاده و روز بعدش به خانم اینگرید تلفن کرد و وعده یک دیدار را گذاشت. در اولین دیدار با این خانم، مسعود خودرا شیفته و دلباخته او نشان داد و اینگرید چون هنگامیکه فقط 43 سال داشت، شوهرش فوت کرده بود و ارثی برای اش گذاشته بود و ازحدود 20 سال پیش به این طرف مردی به او اظهار علاقه نکرده بود، بدون در نظرگرفتن اختلاف سنی زیاد، به مسعود "خارجی" باشک و تردید گرایش نشان داد. نام به آن نام ونشان به آن نشان این خانم بعد از یک سالی آشنائی و اظهار عشق بظاهر جدی مسعود به خودش که او هم سن تنها پسرش بود، یکی از آپارتمانهایش را به اسم او ثبت کرد و به خاطر اداره مالیات و پسر خود که نگوید مادرش دیوانه شده، به ظاهر 20 هزار واحد پول آن کشور را از مسعود که با ضمانت خود همان خانم از بانک گرفته بود، در یافت نمود و بعد از مدتی اینگرید از دفتر پس اندازخودش پول را نیز به مسعود برگرداند که خرج تعمیر آپارتمان بکند. دقیق سه ماهی از این جریان نگذشته بود که مسعود خود به آپارتمان خانه کشی کرد و بیش از شش ماهی درآنجا زندگی نکرده بود که با دختر جوان تری حدود 35 ساله روی هم ریخت. اینگرید در طبقه پائین زندگی می کرد و رفت و آمد هر مهمانی را برای مسعود زیر نظر داشت. روزی یک خانم جوانتر زنگ زد و اینگرید کنجکاوانه دررا باز نمود و پرسید با کی کار دارید؟ خانم جوانتر گفت با مسعود و من دختر رفیق او هستم و یک سر بالا رفت. اینگرید با دست پاچگی گفت آخر او منزل نیست. دختر جوانتر با لب خندی، پاسخ داد می دانم، اما من خودم کلید آپارتمان را دارم، نگران نباشید. اینگرید بافرو بردن خشم در منزل خودرا بست و توی آپارتمان خودش رفت و با ناراحتی گفت: این بود عشق و دوست داشتن مسعود؟ چرا من به حرف پسرم توجه نکردم؟ چرا این کلاه باید سر من برود؟ و دهها پرسش دیگر تا جائی که دیوانه وار درو پنجره ی مسعود را هنگامی که دختر رفیق اش پیش او می آمد، به سنگ می بست. اینگرید درآن روز64 ساله کاری کرد که اورا به بیمارستان روانی بردند. بعد از یک سالی دختر جوانتر از مسعود حامله شد و با او ازدواج کرد. داستان در اینجا ختم نمی شود. بعد از اینکه دختر بچه آنها بدنیا آمد و رشد کرد، پدر زن جدید مسعود، فوت کرد و ارثی به او رسید، ازجمله یک ویلای بزرگ درهمین اروپا. مسعود گاهی هوس می کرد دعوتنامه ای برای دوستان و خانواده اش بفرستد که نیاز به در آمد کافی می داشت. اما چون او بغیر از اجاره آپارتمان پولی در بساط نداشت و کارسفید هم نمی کرد که ثابت کند، می تواند مخارج دعوت شده راتقبل کند، لذا دعوتنامه ها زیاد اعتبار نداشتند وطرف اگر ثابت نمی کرد که خودش مخارج اقامت را می تواند پرداخت کند، به او ویزا نمی دادند. بنا بر این مسعود، بظاهر برای غلبه بر این مشکلات، از زن صاحب فرزند مشترکشان خواست که ویلا را به اسم او بکند که او قادر باشد به آسانی بعضی از اعضای خانواده اش را دعوت کند. زن در این کار مانعی نمی دید و نمی توانست افکار پلید مسعود را بخواند و فکر می کرد، آنها زن و شوهر هستند و هیچ اشکالی ندارد و این کار را کرد. بعد از چند سالی مسعود همراه و بدون همسرش رفت و آمدی به میهن می کرد و گویا آن طور که بعدها معلوم شد، مسعود با خود نمائی هائی دل یکی از دختران هم میهن را تسخیر کرده بود و در سفر آخر، هنگام برگشتن به اروپا، با زنش سر ناسازگاری را گذاشت تا جائی که زن اروپائی با مراجعه به دادگاه و تقسیم ارث، از او جدا شد. بدین ترتیب مسعود و زنش دردادگاه توافق کرده بودند (زن که شاغل بود و مرد کار نمی کرد) که مسعود هزینه زندگی نگیرد و بچه مشترک را به زنش بدهد و زن نیز ازنصف ویلاکه طبق قانون اروپا، متعلق به او می شد، چشم بپوشد. مسعود بعداز این جدائی، بلافاصله به میهن رفت و دختر جوان تری از زنش را که قبلا قول و قرار گذاشته بودند، آورد و صاحب فرزندی هم شدند. اکنون مسعود "پناهنده" بدون آنکه دست به سیاه و سفید بزند، بجز گاه گداری در پیتزا سرویسها کاری تفننی برای هزینه رفت و آمدش به میهن می کرد، صاحب آپارتمان و ویلا شده که اکنون خودش با زن جدیدش در یک شهر در یکی از این کشورهای اروپائی زندگی می کند و از اجاره ویلا و آپارتمان می زیند. شاید این مسعود در میهن اش برای توجیه گری بگوید: کلاه سر کافران و غیر مسلمانان گذاشتن حلال است!!

اگر چه به قول اروپائیان بی انصافی است که همه موها را با یک قیچی آرایش کرد یا با یک شانه، شانه زد. باید گفت که همه جوانترها مانند مسعود نوعی و حمید نیستند که پای بند به هیچ اصولی نباشند و فقط به خود فکر کنند! یعنی همه چیز را، با بهای سنگین صداقت و شرافت و انسانیت، فقط برای زندگی کردن خود بهر نحوی، بپردازند. اما انسان علم غیب ندارد و نمی تواند در دنیای بغرنج و پر از هیاهو و تلاش برای زنده ماندن همه چیز را ببیند و به همه کس اعتماد کند. همه نامها رؤیائی و از هوا گرفته شده هستند. لذا از تشابه اسمی ها اگر وجود دارد، عذر می خواهم. با آرزوی پیروزی عقل و دانائی بر خود خواهی و جاه طلبی برخی از ما انسانها.

هایلبرگ، آلمان فذرال 20 اکتبر 2011 دکتر گلمراد مرادی

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

ایران گلوبال

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.