مقالهای از خانم ژیلا بنی یعقوب در ارتباط با زنده یاد هاله سحابی تحت عنوان «خاطرههای پراکنده از هاله سحابی» را میخواندم، مقالهای که سخت تکانم داد، هم متأثرم کرد، هم شرمگینام ساخت.
فضایی که ژیلا از مراسم بدرقه پیکرهاله ارائه میدهد تأثربرانگیز است، آنجا که میگوید:
{«لباس شخصیها خیلی زود و در همان راه پلهها تابوت را از خانواده و دوستان گرفتند، کسی با فریادی بغض آلود گفت که انصاف داشته باشید و بگذارید اعضای خانواده همراهیاش کنند. پاسخ این درخواست بالارفتن صدای لااله الاالله لباس شخصیهایی بود که به جای خانواده، هاله را در میان گرفته بودند. هاله را خود در آمبولانس گذاشتند، اغلب آنها که در امبولانس در کنار هاله نشستند تا در اخرین دقایق حضور جسم بیجانش در این جهان در کنارش باشند، لباس شخصیها بودند نه نزدیکان و دوستدارانش. پرده اشک نمی گذاشت همه چیز را شفاف و روشن ببینم: آمبولانس با سرعت از ما دور میشد.حرکت تند آمبولانس من را در خاطراتم پرتاب کرد.»}
تا اینجای قضیه؛ احساسی که بر من به عنوان یک خواننده از خواندن این مقاله دست داد؛ احساس غم و اندوه بود و بس. اما از پس از خواندن اولین سطر قسمتی که «ژیلا» آغاز به باز گویی خاطرات خویش با «هاله» مینماید تا به پایان مقاله، آنچه که بر من گذشت، احساس شرم از خویش در مقابل بزرگی و عظمت منش و صداقت اندیشه یک زن بود.
آنجا که ژیلا نوشته است:{«دوستی از من خواسته بود که به نیابت از او و به دلیل ارتباط و آشناییام با هاله، از او به عنوان مدافع حقوق زنان برای حضور در یک کنفرانس بین المللی دعوت کنم. شماره هاله را گرفتم و خیلی زود صدای مهربانش را از آن سوی خط شنیدم. موضوع را که برایش گفتم، خندید و گفت: از آن دوست تشکر کنید و بگویید من حتی پاسپورت ندارم. من فقط یکبار در زندگیام به مکه رفتهام که آن هم پاسپورت خاص خودش را دارد...پریدم توی حرفش: اصلا مساله ای نیست، فرصت دارید که درخواست پاسپورت کنید، الان خیلی هم سریع میدهند. خندید و گفت: نه، ژیلاجان!مساله این نیست...تا به حال حتی به مغزم هم خطور نکرده که به خارج سفر کنم. متعجب شدم: چرا؟ دلیلاش چیست؟ گفت: آنقدر کار برای بهتر شدن زندگی مردم در همین ایران دارم که هیچ وقت فکر نکردم که به خارج سفر کنم. به خاطر قولی که به دوستم برای دعوت از او داده بود، اصرار کردم و اصرار .اما هیچ فایده ای نداشت، فقط میگفت: همین جا در ایران، خیلی کار برای انجام دادن دارم.چرا باید به خارج سفر کنم؟"}
باخواندن «بند یک» خاطرات خانم «ژیلا بنی یعقوب» از نداری خویش و حتی آنچه که دارم؛ شرمم آمد. تازه دریافتم که چه دارم و چه ندارم، دریافتم که من پاسپورت داشتم، اما هاله نداشت، من در ینگه دنیا سکنی گزیدم و او در خاک میهن، او مبارزه کرد و من ادای مبارزه را در آوردم، من نفس میکشم و اما، آنکه زنده است اوست، او قهرمان من شد و من برای او گمنام ماندم.
آری من پاسپورت داشتم و او نداشت اما او بزرگ بود و بزرگ ماند. او در سرزمین مادری خویش سر بلند زیست و اما هرگز نرفت بلکه آنکه رفت من بودم که باید به عنوان پناهنده در کشوری بیگانه که از روی «ترحم» پناهم داده است در کنار مردمانی غریب، ودر فضایی محقر، محکوم به تنفس باشم . «آن زن» ترجیح داد ایرانی باقی بماند و «من مرد» از ایران فرار کردم. آیا همه اینها نمیتواند دلیل شرم من باشد؟
در زمانهای که مردانش قبل از وارد شدن به عرصه سیاست ؛ابتدا به فکر تهیه پاسپورت و روز مبادا هستند، زنی را میبینیم از«هوسها» رسته و از آرزوها جسته «چون مرغی قفس بشکسته و شاد از بی پروایی خویش» که هیچ زمانی به فکر روز مبادا نبوده است ودر نظرش روز مبادا همان روزی هست که باید در کنار مردماش باشد و پیشا پیش جمعیتی که برای تشییع پیکر پدرش آمدهاند.
در زمانهای که اسطورههایش برای مصاحبه با رسانهها و شرکت در کنفرانسهای خارجی سر و دست میشکنند، هاله سحابی حتی پاسپورت هم نداشت و بدون جنجال هرگز به فکر اسطوره شدن نبود گر چه خیلی بزرگتر از یک اسطوره بود.
خانم ژیلابنی یعقوب در بند دوخاطراتاش از شجاعت و پایداری یک زن در وفاداریاش به راهی که بر گزیده چنین مینویسد: {«دو-پس از حوادث انتخابات پراز مناقشه خرداد ۸۸ در بند ۲۰۹ اوین زندانی بودم، همان زمان که مردم روزها به تظاهرات اعتراضی میرفتند و شبها اعتراض خود را از پشت بام خانههای شان فریاد میزدند. قرار مردم برای الله و اکبر گفتن اعتراضی ساعت ده شب بود....توی بند ۲۰۹ بودیم و ساعت ده شب شد. صدای پرطنین الله و اکبر در بند پیچید. این چه کسی است که در بند امنیتی وزارت اطلاعات و در سلول، طبق قرار مردم درست راس ساعت ده شب تکبیر میگوید؟ فردا زندانی جدیدی را به سلول ما آوردند که شب قبل با هاله سحابی هم سلول بود و برای ما گفت که او کسی نبوده جز هاله.... هاله اللهاکبر میگفته و این حرکت آنچنان تاثیر و یا ترسی را در دل زندان بانها انداخته بود که یکی از نگهبانان زن در سلول را باز کرده و هاله را بغل کرده و گفته بود: خانم، قربونت برم، ساکت شو، هم برای تو خیلی بد میشود و هم برای ما....»
«هاله در سلولش در بند ۲۰۹ هم پیمان با مردم، راس ساعت ده شب الله اکبر میگفت، چقدر رشک برانگیز بود برای من این همه شجاعت و ایمانش. هاله در سلولش در بند ۲۰۹ هم پیمان با مردم، راس ساعت ده شب اللهاکبر میگفت، چقدر رشک برانگیز بود برای من این همه شجاعت و ایمانش.»}
در زمانهای که مردانش برای یک روز مرخصی حاضر میشوند مقابل «دوربین استبداد» هنر نمایی کنند، زنی را میبینیم که هنرش را مقابل استبداد و رو در روی زندانبان به نمایش میگذارد و درس مقاومت میدهد
در بند آخر خاطرات ژیلا میخوانیم: {«هفت-در تشییع جناره پدر، چند شاخه گل دردست داشت، درست مثل همه تظاهراتهای پس از انتخابات که به پلیسهای ضدشورش، شاخههای گل تقدیم میکرد در تشییع پدرش نیز به پلیسها گل میداد. پوستر پدرش را روی سینه چسبانده بود. خیلی از مردم عکسهای مهندس را در دست داشتند. پلیسها و مامورهای لباس شخصی عکسها را از دست مردم به زور میکشیدند و پاره میکردند. چقدر دیدن این صحنه باید برای هاله سخت بوده باشد، اما باز هم چیزی نگفت تا اینکه ماموری با فشار، عکس پدر را از روی سینهاش کشید،...و رفتارهای ناشایست دیگر... هاله بیهوش شد و بر زمین افتاد...و دیگر هرگز برنخاست...به همین سادگی!»}
و دیگر هیچ، هیچ نمیتوانم بگویم جز آنکه بگویم :بر گاهوارهات از کدامین گلها بیاویزم گلگونهتر از زخمهایت؟ یا بر مزارت ای عزیز از چکاد کدامین کوه سنگی تراشم که استواریاش را از تو نگرفته باشد؟
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید