معبدِ تن
گریختن از نگاه ناگزیز تو ناممکن است
آن جا که سیمای ماهتاب در آینهی دشتی غروباندوده میافتد
آن جا که بادهای سرگردان زیباترین آوازهای دنیا را با خود میبرند
آن جا که مجال پلک زدنِ نگاهی نیست
آن جا که عشق ناچکیده ترین اشک دنیاست
همان جا
همان جا گیسوان پریشانم را روی دوشت میریزم
و در ابریشم سفید شانههایت
کبوتر شعرم به خوابی خوش فرو میرود
من به جاذبهی چشمان ابری تو گرفتار آمدم
گرفتار آمدم به آشیانهی آغوشت
به بوی تنت که رایحهی پونههاست
ای عبارت ناشناس
من از حنجرهی گلها برایت شعر میخوانم
و اکنون پاییز است و درختان پیراهن خواب مرا بر تن کردهاند
برگها در تقدیری طلایی رنگ، شتابزده جدا میشوند از شاخساران
تا بر تن خاک بریزند، خاک عریان
من در باران و باد به تو لبخند میزنم و خندههایم روی حضورت میافتند
شادی من در دل یک پرنده جا دارد
و تنم معبد خلوتیست که در تو شور عشق را بر میانگیزد
و تو زائر معبدم میشوی
در ابر وجودم فرو میروی
در آبهای تنم روان میشوی
در برق روشن چشمهایم به پایان ظلمت مینگری
در نسیم نفسهایم به پرواز پروانهها مجال میدهی
و همان دم که بر گلوگاهم چنگ میزنی
غزلی میشنوی از زبان شاعری گمنام
نگاه کن
در معبد تنم
من ثروت شعر را به تو بخشیدم و شهامت دوست داشتن را.
باغ حادثه
باغ ِ سرخِ حادثه سرسبز و باران خورده بود
ابر ازرق پوش میبارید و دل افسرده بود
سبزههای اضطراب از سینه میرویید سرخ
هر گل امید در گلدان دل پژمرده بود
دختر سبزینهپوشِ باغِ تاکستان عشق
از نگاهِ هیزِ این نامحرمان آزرده بود
پنچهی نامحرمِ گلچین گلوی ِ گل گرفت
باغبانِ باغ ِ بی برگی که خوابش برده بود
غنچهها مات و خموش از دیدن این قتلگاه
باغ در تشویش این طفلانِ مادر مرده بود
این چه شهر و این چه کوچه، این چه باغ و این چه گل
مرگ را گویی که دستی ارمغان آورده بود
کوچههای شهر بی بائس تهی از زندگیست
زندگی گویی که در زهدانِ مادر، مرده بود.
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید