برکسی پوشيده نيست که چپها، کمونيستها و سوسياليستهای ايران از پاکترين و سازشناپذيرترين مبارزين و کنشگران سياسی ايران بودهاند. اين دسته از روشنفکران ما در دهههای گذشته سهم بسزايی در روشنگری و بيداری و پيکار پيگير مردم ايران برای نيل به آزادی و حقوق خود داشتهاند و الحق از هيچ جانفشانی و فداکاری در راه بهروزی ما ايرانيان دريغ نورزيدهاند. چپها و سوسياليستها بیشک در آينده نيز نقش شايستهی خود را در رويدادهای ايران ايفا خواهند نمود و به باور من يکی از نيروهای بالقوهی ادارهی کشور و هدايت جامعه خواهند بود. اما همهی اين واقعيات نبايد مانع از برخورد انتقادی با اين طيف از روشنفکران و مبارزان ما باشد. در سياههی بسيار کوتاه حاضر میخواهم استدلال کنم که اين گروه از سويی بسيار يکجانبه به بينش سوسياليستی رويی آورده و بينشهای ديگر چون ليبراليسم را بهناحق تقبيح شمرده و کنار زده و از سويی ديگر بخش عظيم آنچه را که گفته و برايش مبارزه نموده، در چهارچوب بينش ليبرالی هم به نيکی میگنجد و در سيری متفاوت میتوانستند با همين آماجها در يک جنبش ليبرالی (دمکراسیخواهانه) جايی داشته باشند. آنچه را که من به ويژه شايستهی انتقاد میدانم، دگماتيسم ايدئولوژيکیای است که هنوز بخشی از چپ و سوسياليستهای ايران ـ دست کم در سطح باور به مفاهيم کلاسيک سوسياليستی ـ در آن گرفتار میباشند.
از ايدئولوژی تعاريف متفاوتی وجود دارد. مقصود راقم اين سطور در اين بحث از آن، اما، مجموعهای از باورهای فلسفی و سياسی میباشد که در مجموع يک دستگاه فکری معين، يک جهانبينی و مکتب معين را بوجود میآورند که به ياری آن جهان پيرامون تفسير، خطوط کلی سير تکاملی آينده تعريف و چهارچوب نظام ايدهآل ترسيم میگردد. شهيرترين اين مکاتب در عصر معاصر ناسيوناليسم، سوسياليسم و ليبراليسم میباشند. البته هر کدام از اين مکاتب دچار انشقاقات عديدهای بودهاند، طوريکه حتی ديگر تعاريف متفاوت و بخشا متضادی از هر يک از آنها بدست داده میشود. بر همين اساس هم امروزه ديگر مفاهيمی چون "ناسيوناليست"، "سوسياليست" و ليبرال به خودی خود بيانگر مضامين چنان معين و جامع و مانعی نيستند.
به هر حال، همهی اين مکاتب (چون متافيزيک و اديان) زائدهی انديشهی انسانها بودهاند. معالوصف خود انسان غالبا قربانی آنها بوده است: همهی اينها اگر ابتدا تنها بعد نظری داشتند ("ايدئولوژی نظری") و صرفا وسيلهای برای تعريف جهان بودند، بعدها رسانهای عملی ("ايدئولوژی عملی") و تکتاز برای تغيير جهان گرديدند. و از آنجايی که آنها مهر مکان و زمان و محيط جغرافيايی و بستر تاريخی مردمان پديدهآورندهی آنها و غالبا نظريهپردازان معينی را بر خود دارد، نمیتوانند تماما انسانشمول و جهانشمول باشند و همواره محدودگرا هستند و هر يک از آنها حداکثر برای برخی از امور و معضلات پاسخ شايسته ارائه میدهند و برای امور ديگر يا بايد در انديشههای دگر جستجو کرد و يا از مخرج مشترک (و نه حذف) و گروههای اجتماعی حامی آنها پاسخها را استنتاج نمود و يا پراگماتيستی و فراايدئولوژيک و تنها با تکيه بر خرد جمعی تصميمگيری نمود.
بطور کلی بشريت ترقيخواه ديرزمانی است که خود را از چنگال ايدئولوژيها و مفاهيم و مقولات آن رهانيده است. به ويژه در جهان غرب از "سوسياليسم" و "ليبراليسم" تنها مفاهيم "سوسيال" و "ليبرال" آن باقی ماندهاند. جريانی "سوسيال" ناميده میشود که سياستهای کلیاش بر عدالت اجتماعی و تقسيم ثروت در جامعه و تقويت بخش دولتی استوار است و جريانی "ليبرال" شمرده میشود که تمرکز اصلی سياستهايش روی حفظ آزادی (فردی، اجتماعی) و عقبراندن نفوذ و کنترل دولت است. در نگاه نخست و ساده جريانات سوسياليست و سوسيال دمکرات برای تقويت اقشار پايين و ميانهی جامعه و جريانات ليبرال برای شرکتها و کنسرنهای بزرگ لابیگری میکنند. اين تقسيمبندی کليشهای اما هميشه درست نيست، چه که سياستهای احزاب سياسی اروپايی را نه مکاتب اجتماعی، که بيشتر توازنی از منافع گروههای اجتماعی جانبدار آنها و شرايط کلی و کلان اقتصادی تعيين میکنند. اين امر به نسبت تقسيمبندی مفاهيم "چپ" و "راست" نيز صدق میکند. آری، چپ در حالت کلی خود به احزاب سوسياليست و سوسيالدمکرات گفته میشود و "راست" نيز به احزاب ناسيوناليست و ليبرال. اما آيا معيار برای توپولوژی اين احزاب به مثابه "چپ" يا "راست" نام و عنوان آنهاست يا سياستهايشان؟ اگر ملاک اصلی سنجش سياستهايشان باشد، کم ديده نشده که مواضع يک حزب سوسيالدمکرات در شرايطی راستتر از يک حزب مثلا ليبرال و يا سياستهای يک حزب ليبرال چپتر از سياستهای سوسيالدمکراتها در شرايطی ديگر بوده است. بنابراين آنچه که در سياستهای آنها نقش تعيينکننده داشته است، شرايط اقتصادی زمان حاکميت آنها بوده است و نه مکاتب پيشگفته. اين مکاتب تنها نقش تعديلکننده داشتهاند.
نکتهی ديگری که حائز اهميت است اين میباشد که هر کدام از اين مکاتب و مفاهيم و مقولات نيز در کشورهای متفاوت جايگاه و تعاريف متفاوتی دارند. برای نمونه ليبرالهای آلمان از راديکالترين جناح حزب دمکرات آمريکا چپتر میباشند و حتی سوسياليستی مینمايند. فراموش نکنيم که در همين مجموعه انتخابات اخير آمريکا، به ويژه برای کنگره، حزب جمهوريخواه آمريکا اوباما و حزب دمکرات وی را به "سوسياليست" بودن متهم میساخت! در خود کشورهای اروپا نيز احزاب سوسياليست و سوسيالدمکرات تفاوتهای اساسی با هم دارند. اين امر برای احزاب ليبرال نيز صادق است. مضاف بر آن بخشهايی از سوسيالدمکراتها (برای نمونه در بريتانيا) خود را "حزب ميانه" و برعکس، احزاب سبز، خود را "چپ" معرفی مینمايند. نتيجه اينکه احزاب هر کدام از اين کشورها خود را در چهارچوب هيچ جهانبينی گرفتار نمیکنند، به شدت پراگماتيستی و پيوسته در حال باز تعريف خود میباشند.
اما آيا اين برداشت برای مای جهانسومی، مای ايرانی نيز صدق میکند؟ پاسخ اين پرسش از نظر من منفی میباشد. "چپ" و "سوسياليست" ما دو گونهاند: برخی چنان در باورهای ارتدوکسی بنيانگزاران مکتب خود ـ البته آن گونه که خود آنرا درک و برداشت نمودهاند ـ محصور و گرفتارند، گويی راه نجاتی برای آنها نيست. دستهی دومی هم عملا از مضامينی که اين مکاتب و مفاهيم بيان میکنند، دوری جستهاند، اما با اين وصف دستبردار القاب "چپ" و "سوسياليست" و "مارکسيست" و "کمونيست" نيستند، چون "مسلمانانی" میمانند که از اسلام شريف نه چيزی را پراکتيزه میکنند و نه چيزی را اصلا قبول دارند، اما با اين وصف مدعیاند که "مسلمان" هستند!
چندين سال پيش روزی در بحثی سياسی با يک آلمانی ديدگاههای خود را تشريح مینمودم که وی گفت: "شما بسيار ليبرال هستيد!" بسيار متحير شدم و تا اندازهی زيادی آزرده شدم و گفتم: "چرا ليبرال؟!! من از آزادی انديشه دفاع میکنم، از ضرورت جدايی دين از دولت سخن میگويم، خود را جانبدار برابری حقوقی زن و مرد میدانم، از رفع ستم از خلقهای ستمديدهی ايران دفاع میکنم، چرا بايد "ليبرال" باشم؟ من خود را در مجموع چپ و سوسياليست میدانم." وی پاسخ داد: "خوب، برای همين هم میگويم که شما ليبرال هستيد. همهی آنچه که شما برشمرديد، از مشخصههای آزادانديشی و آزادیگری میباشد که در زبان محاوره به آن "ليبراليسم" میگوئيم..." به تدريج برايم مشخص شد که در غرب "ليبرال" و "ليبراليسم" مفاهيمی با بار بسيار مثبت هستند و چون ايران به مفهوم "مماشاتگری"، "تسليمطلبی" و غيره بار منفی ندارند. آنچه در غرب "ليبرال" ناميده میشود، در ايران "چپ" يا "دمکرات" ناميده میشود! اگر در ايران کسی زياد آزادانديش باشد میگوئيم "دمکرات" است، اين شخص در اروپا، اما، لقب "ليبرال" میگيرد. از نظر سوسياليستهای ما "ليبرال" بودن نشانهی رذالت و چپ و سوسياليست بودن نشانهی فضيلت است. زمان آن رسيده است که اين تقسيمبندی ذهنی و ناواقعی مردود شمرده شود.
در سالهای اخير به ويژه در ميان احزاب کردستان ايران هر از چندگاهی شاهد جدلها و حتی انشقاقهايی بودهايم که حول محور اعتقاد يا عدم اعتقاد به سوسياليسم و کمونيسم و چپ بوقوع پيوستهاند. آيا تحيربرانگيز نيست که در قرن بيست و يکم صرف اعتقاد زبانی به مکاتب پيشگفته دليلی برای انشعاب احزاب و انشقاق مبارزين از هم گردد؟ جرياناتی که خود را معتقد به چپ و سوسياليسم معرفی میکنند، غالبا معارضان خود را متهم به راست و ليبرالبودن مینمايند. کاوش دوباره در برنامههای آنها و ليبرالهای کلاسيک و معاصر و تأملی بر باورها و انديشههای خود برايم نتيجهی جالبی بدست داد: آنچه که من ـ و مطمئن هستم قاطبهی مردم ايران و به ويژه کردستان در پی آن هستند ـ نه تنها تعارضی با ليبراليسم ندارد، بلکه حتی میتوان گفت که خود ليبراليسم است، چرا که:
1. با اقتدارگرايی حکومت، قدرت و اشراف و نفوذ و کنترل بيش از حد آن بر جامعه و زندگی خصوصی و اجتماعی و سياسی مردم مشکل اساسی دارم، از حوزهی خصوصی مردم و از تمام ارکان حوزهی عمومی چون مطبوعات و احزاب و اتحاديهها در مقابل دولت دفاع میکنم. به ويژه از طريق بنای يک نظام فدرال و تقسيم افقی و عمودی قدرت سياسی و فرهنگی و اقتصادی میتوان به "دولت حداقل" دست يافت که از خواستههای کلاسيک نه سوسياليسم، بلکه ليبراليسم بوده است.
2. اصلیترين شعار و دغدغهی مردم با عنايت به شرايط حاکم بر ايران و به ويژه ساختار سياسی آن نه تعديل اقتصادی ـ که البته به جای خود بسيار ضروری و با اهميت است ـ، بلکه دستيابی به آزادی و دمکراسی و حق انتخاب حکومت است. اين نيز نه يک شعار سوسياليستی، که يک شعار ليبرالی است. آری، اين آزادی شامل آزادی مالکيت خصوصی نيز میگردد. و درست هم است که چنين است. همهی ما ـ از جمله در ايران ـ شاهد بوديم و هستيم که مالکيت دولتی چه بر سر اقتصاد و مردم میآورد و تا چه ميزان منشاء رکود اقتصادی و فساد سياسی بوده است. بر همين دليل اصلیترين شعار مبارزين ايرانی بايد نه "دولتی کردن مؤسسات تجاری" که بر عکس آن باشد.
3. يکی از شئون اصلی ليبراليسم مبارزه بر عليه نفوذ دين در زندگی مردم و در ساختار سياسی بوده است. شعار جدايی دين از دولت نه يک شعار سوسياليستی، که بيشتر ليبرالی بوده است. سوسياليستها ـ خارج از بعد فلسفی مسأله ـ کمترين مشکل را با مذهبيون سياسی داشتهاند. جملهی "اخلاص عمل را از علی آموختم" متعلق به يک سوسياليست فداکار و مبارز است.
4. يکی از پايههای اصلی ليبراليسم اعتقاد به تعقل و خردگرايي و بيشترين دفاع از اختيار و انتخاب فرد میباشد. اگر سوسياليسم بر اولويت حقوق جمع استوار است، در ليبراليسم آزادی فرد اصالت دارد و با قربانیشدن و محدودشدن حقوق و آزادی آن مخالفت میورزد.
5. نه جنگ طبقاتی، که تساهل و مدارا يکی از وجوه اصلی ليبراليسم میباشد. ليبرالها خواهان حذف طبقهای به نفع طبقهای ديگر نيستند و نه از "برابری طبقاتی"، بل از "شانس و فرصتهای برابر" برای همه سخن میگويند. عدالت اجتماعی نيز که بيشتر با انديشهی سوسياليستی عجين خورده است، نيز از اصول اوليهی ليبراليسم میباشد. بنابراين چنين نيست که ليبرالها خواهان تعديل اجتماعی در جامعه نباشند. برای نمونه بيشترين برنامههای اجتماعی و سوسياليستی را حکومتهای متشکل از دمکراتمسيحیها و ليبرالها به عينيت تبديل نمودند که اتفاقا بخشی از همين دستاوردها توسط حزب سوسيالدمکرات آلمان به رهبری گرهارد شرودر بازستانده شد.
نتيجتا آنچه که ما در ايران و کردستان به آن نياز داريم، نه سوسياليسم کلاسيک صرف به مثابهی انديشهی عدالت اجتماعی و نه ليبراليسم کلاسيک صرف به مثابهی انديشهی دمکراسیخواهی، بلکه تلفيقی پراگماتيستی و متغير از اين دو میباشد که در جهان امروز سوسيالدمکراسی نام گرفته است. در شرايط کنونی تأکيد اصلی مطالبات بايد اما بر جنبهی دمکراسی آنها باشد و نه سوسياليستی. بطور واقع نيز برنامهی بسياری از سازمانهای سياسی به اصطلاح سوسياليست مکتبی و چپ ما به درستی در چهارچوب انديشههای ليبرالی میگنجند. اشکال آنجا پيدا میشود که انديشههای ليبرالی (آزادیگرايانهی) و يا سوسيالدمکراتيک به نام کمونيستی (عدالتخواهی صرف) به مخاطبان عرضه شود. نظری بر برنامههای تازه راديکالترين احزاب قرابت بيش از حد آنها را با برنامهها و آماجهای ليبرالی برايمان روشن خواهد ساخت. کافی است چند جمله نامعقول از آنها را حذف کنيم، به خوبی میتوانيم امضای يک حزب ليبرال را زير آنها بزنيم.
در پايان اشارهی کوتاه به چند نکته را ضروری میدانم:
1. سوسياليسم مکتبی است که تاکنون عدهی بيشماری از صاحبنظران و فيلسوفان و جامعهشناسان نيرومند جهان در مورد آن تفحص و بازخوانی نمودهاند و اين روند هنوز ادامه دارد. اما "سوسياليستهای" ما میخواهند ترسيمی يکبار برای هميشه از آن ارائه دهند و ختم بحثها را اعلام کنند. برخی نيز تعريف هر يک از اين مفاهيم را تنها در انحصار خود میبينند؛ از نظر آنها ليبراليسم (که سهوا معادل نئوليبراليسم میدانند) منشاء تمام بدبختیهای گيتی است، چون بر مالکيت خصوصی و سرمايه نمیتازد و آن را دولتی نمیکند. سوسياليسم هم از نظر آنها مدينهی فاضله میآورد، چون مالکيت خصوصی و سرمايه در آن وجود نخواهد داشت! اينکه ليبراليسم بيشترين دفاع را از آزادی مینمايد و تجربتا سوسياليسم بزرگترين مشکل را با همين آزادی داشته، بر زبان آورده نمیشود. بيشتر اختلافات درون سوسياليستهای ما نيز بر سر شيوهی نگرش به همين سوسياليسم است. از نظر بخشی از آنها سوسياليسم تنها همان است که آنها میگويند و اگر کسی گفت که درک دمکراتيکتری از سوسياليسم دارد و مثلا سوسياليستی است با درک سوسيالدمکراتيک از آن به معنی باورمندی به عدالت اجتماعی و تقسيم ثروتها و امکانات و فرصتهای جامعه ، بدون اينکه الزاما چون کلاسيکهای مارکسيست در همهی موارد بيانديشد، بدون اينکه اعتقاد به "هژمونی طبقه کارگر"، "ديکتاتوری پرولتاريا"، "نظام تک حزبی"، "دولتی کردن همهی ابزار توليد" و "لغو مالکيت خصوصی" داشته باشد، اين ديگر "ارتداد" و خيانت نابخشودنی محسوب میشود! و اين درحاليست که بسياری از آنچه بخش قابل توجهی از اين به اصطلاح مروجان مارکسيسم امروزه میگويند چنان انطباقی هم با مارکسيسم کلاسيک ندارد و دست کم در تضاد با برنامهی يک حزب ليبرال واقعی نمیتواند باشد.
2. ديده شده که برخی از افراد و گرايشها تنها آنانی که به شيوهای ارتدکسی و منجمد میانديشند، صادق و شريف میپندارند و اگر کسی يا نيرويی درک ديگری از جامعهی ايدهآل خود ارائه نمود و بر باورهای پيشين خود پايی نفشرد، ديگر "جدی" و شايستهی پشتيبانی نيست! اما از نظر من آنچه که مورد دفاع آنهاست در واقع نه صداقت، که بيشتر سماجت است و اين دو بسيار باهم متفاوتند. همهی ما به نوعی تغيير میکنيم، اما به روی مبارک خود نمیآوريم. در قاموس برخی از ما اگر کسی آمد و جريان چندنفرهی خود را (که اکثرا از افراد خانوادهاش بودهاند) با جريانی اجتماعی ترکيب کرد، اما پس از چندی از آن جدا شد و کمر به نابودی آن بست، اين ديگر چندان مشکلی ايجاد نمیکند! اگر کادر حرفهای يک حزب کمونيستی سراسری سابقهدار آمد و حزبی ملی ـ منطقهای را ابقا کرد و بعد به دبير کل آن تبديل شد و در اين سمت يک جنبش عظيم ملی را رهبری نمود، اشکالی ندارد و (به درستی) دال بر عدم صداقت نيست... اما همين که کسی که رقيب خود محسوب میکنيم، آمد و به عمل مشابهی دست زد، اين ديگر بخشودنی نيست و مظهر بیصداقتی است!! جدا کی با اين فرهنگ وداع میکنيم؟ برخی ديگر میگويند، مشکل نيست که آدم اعتقادش را عوض کند. مشکل اين است که آن را به صراحت بر زبان نياورد. گيريم، اين ايراد بجا باشد؛ آيا اين اعتقاد فلسفی و سياسی کنونی شما همان است که ديروز بوده؟ اگر نبوده، چند بار گفتهايد که شما آن هنگام کژراهه رفتهايد و دلايلش اين و آن بوده است. دوست ديگری میگفت که اشکال من به فلانی اين است که در جايی اين است و در جايی ديگر آن، هم به نعل میکوبد و هم به ميخ! پاسخ من هم اين بوده که مفاهيم مورد بحث از نظر شخص مورد نظر ديگر آن تعاريف تنگ و محدود گذشته را ندارند؛ اهداف وی را به تعبيری میتوان سوسياليستی و به تعبيری ديگر سوسيال دمکراتيک میتوان ناميد. فوقا از حزب سوسيال دمکرات آلمان، حزب مارکس، سخن به ميان آمد. نظری به برنامهی اين حزب روشن میسازد که واژگان "سوسياليست"، "جنبش سوسياليستی" در کنار "سوسيالدمکراسی" و هممعنی بکار رفتهاند. حزب سوسياليست فرانسه همان اندازه سوسيالدمکرات است که حزب سوسيالدمکرات آلمان سوسياليستی میباشد. لذا امروزه اين واژگان را میتوان به جای هم و در کنار هم بکار برد. به نظر من اين اشکال نيست، اشکال در تعريف تنگ و ايدئولوژيک و قرن نوزدهمی از واژگان سياسی است که خود من نيز زمانی گرفتار آن بودم.
3. به باور من چپ ايران نياز به بازخوانی دقيق و ريز برخی از واژگان و اصطلاحات سياسی و فلسفی دارد. يکی از نارساترين اين واژگان از نظر من اصطلاح "سرمايهداری" است که از سوی سوسياليستهای ما اين چنين مذموم است. در حاليکه ما مشاهده میکنيم سرمايهداری بطور واقع معادل سرمايهداری نيست. آيا نظامهای حاکم بر مثلا ژاپن و عربستان، سوئد و آلمان، آمريکا و سودان يک گونهاند؟ آيا آزاديها وحقوق اجتماعی در اين کشورها يکی میباشند؟! رو چه حسابی سياهبختی مردم ايران گناه نظام سرمايهداری است؟! اصلا با کدام استدلال جدی نظام سياسی ايران سرمايهداری است؟! کليدیترين بخشهای اقتصاد در بخش توليد و توزيع، تهيهی اصلیترين اقلام مايحتاج عمومی (آب و برق و گاز و نان و نفت و حتی کاغذ) دست دولت است. و اين بيشتر سوسياليستی است تا کاپيتاليستی. در ايران هيچ سرمايهداری بدون دادن رشوههای کلان و تمکين و کرنش در برابر حاکمان و برنامههای اقتصادی مثلا "خودکفايی" آنان نمیتواند سرمايهگذاری کند. آزاديهای سرمايه و سرمايهدار در ايران اگر کمتر از آزاديهای مثلا کارگر نباشد، بيشتر نيست. به هر حال در ايران اين سرمايه نيست که بر سياست و نظام سياسی حاکم است، بلکه برعکس آن صادق است. نگاهی غيرايدئولوژيک به نظام اقتصادی در ايران اين واقعيت را برايمان به اثبات میرساند.
آلمان فدرال، 7 نوامبر 2010
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید