اختران خفتند وُ بازآمد سحر
کی رسانی سویِ من از خود خبر
ای که جانی وُ جهان با تو خوش ست
کی رسَد یارم چو رؤیا از سفر
برگِ گریان مانده تنها بی درخت
می دَوَد در جستجویت دربدر
هیچ درگاهی پناگاهش نشد
وای ازین فریادهای بی ثمر
ای که در هر گام وُ آهنگی وَزان
ای که تنپوشی ز گُل داری به بَر
ای که اندوه از دلِ گُلشن بَری
ای که شادی آوری با یک نظر
ای که خاکِ خفته خنیاگر شَوَد
گر به جوشش آوری جامی دگر
بوسه ات گُل را به بُستان آورد
ای که از مِهرت به رقص آید شجر
رُویْ از من برگرفتی رفته ای
از کدامین راه آیی در گذر
اشکِ تنهاییِ من بی اَرزش ست
آهِ من دیگر ندارد آن اثر
هیچ یادت مانده پیمانِ قدیم
رفته ام از یادِ تو آخر مگر
حالِ من را دیده ای دانی نگار
پس بیا چشم انتظاری ها نگر
خواب وُ بیداریِ من شد انتظار
کاش بازآیی زنی حلقه به در...
ناگهان در سینه پَرپَر زد دلم
زان چنین بی تابم وُ بی پا وُ سر
ناگهان آوازِ پای تو رسید
می دَوَم در کوچه ها با چشمِ تر
2015 / 3 / 25
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.