صادقانه باید اعتراف کنیم که همهی ما از این زبان استفاده کردهایم و در ترویج و تثبیت آن مشارکت داشتهایم. هدف محاکمهی هیچ فرد یا گروهی نیست. ما نه دادگاهایم و نه قاضی یا هیأت منصفه. حتی خود را در مقام داوری اخلاقی دربارهی بکار گیرندگان این زبان نمیدانیم. در شرایط کنونی باید به دنبال حل مسأله بود. حل مسأله از طریق گفتوگوی جمعی صورت میگیرد. باید از گذشته و حال اپوزیسیون اسطورهزدایی کرد. نسل جوان فقط از طریق رویارویی نسل گذشته با خطاهای تاریخی خود میتواند عبرت آموزی کند. انتقال تجربه، از طریق نقد گذشته و نشان دادن خطاهایی که به وضعیت کنونی منتهی شد، امکانپذیر است.
اگر نسل گذشته نخواهد از پیشینهی خود اسطورهزدایی کند،و همچنان اسیر زبانی باشد که هتاکی و بهتان و اتهامزنیهای بلادلیل محور آن است،نسل جوان نسل گذشته را تنها به حال خود رها خواهد کرد و انتقال تجربه هم صورت نخواهد گرفت. اگر نکات طرح شده در این یادداشتها باعث آزردگی متفکران و فعالین سیاسی شده باشد، از همهی آنها عذر خواهی میکنم. هدف نشان دادن اهمیت زبان بود. بسیاری از کسانی که در این نوشتهها سخنانشان نقل شد، اینک سال هاست که با آن زبان وداع کردهاند. باید امید داشت که همهی ما با این زبان وداع کنیم.
زبان خنثی نیست. زبان جهان ما را میسازد. با دشنام و اتهامزنیهای بلادلیل جهان خوبی نخواهیم ساخت. «اعتماد»، چسب اجتماع و زندگی جمعی است. زبانی که چیزی جز اهانت و تهمت نیست، نابود کنندهی اعتماد است. بدون اعتماد،کنش جمعی ناممکن خواهد شد. نگویید «هتاکی» و «اتهامسازی» با خشونت رابطه ندارند، اگر شرایط مهیا باشد، خشونت زبانی به راحتی میتواند به خشونت عملی منتهی شود.
اگر امروز با چنین پیامدی مواجه نیستیم، علت آن فقدان شرایط و امکانات است، نه ضد خشونت بودن ما. فرض کنید همهی ما در افغانستان یا عراق زندگی میکردیم و به سلاح هم مسلح بودیم. وقتی در این سطح از هتاکی استفاده میکنیم و برای همدیگر اتهامسازی میکنیم، آیا از اسلحه استفاده نمیکردیم؟
آیا دیگری را که از راه زبان به نماد پلیدی و شرارات تبدیل کردهایم نمیکشتیم؟ این همه اتهامسازی و هتاکی برای چیست؟ روشن است که برای رضای خدا نیست، برای حذف و طرد است،برای لجنمال کردن است. زبان ما، جهان ماست. در زبان ما(یعنی در جهان ما)، جایی برای دیگری به عنوان یک انسان وجود ندارد. دیگری دیو و پلید و نجس است، خودیها فرشته و روشنایی و پاکاند. زبان مطلقها، با واقعیت فاصلهی از زمین تا آسمان دارد. آدمیان واقعی نه اسطورهاند، نه دیو. همه جامه تردامن و سجاده شراب آلودهاند.
جایی که برق عصیان بر آدمی صفی زد
ما چگونه زیبد دعوی بیگناهی
انسان کامل اگر هم بخواهد وجود داشته باشد، جایش این عالم خاکی نیست. برای آن باید عالم دیگری برساخت:
آدمی در عالم خاکی نمیآید بدست
عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی
حافظ «انسان کامل» نبود، کاملاً انسان بود (نظر بهاء الدین خرمشاهی). انسانیت خود را به خوبی در زبانش آشکار میکرد. وقتی با این اعتراض مواجه میشود که:
بهوای لب شیریندهنان چند کنی
جوهر روح به یاقوت مذابآلوده
پاسخ میداد:
آشنایان ره عشق درین بحر عمیق
غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده
خطا کار و گناه آلوده بودن ،سلسله مراتبی است. از این منظر، همه در یک سطح قرار ندارند. لنین، استالین، هیتلر، موسولینی، صدام حسین، بوش، دیگ چینی، قذافی، خمینی، خامنهای و... هم انسانند. مادر ترزا، سیمون وی،گاندی، نلسون ماندلا و... هم انسانند.
مسائل بی شماری (فقر، تبعیض، برابری، فقدان قدرت مردم عادی، وضعیت تراژیک جهان، و ...) وجود دارد که راه حل سادهای ندارند. یا اساساً راه حل واحدی ندارند (قول آیزیا برلین). یکی آزادی را مسألهی اصلی میداند، دیگری برابری را. یکی لیبرال است، دیگری سوسیالیست. نزاع بر سر این مسائل را به هتاکی و اتهامهای بیاساس تبدیل کردن بکلی نارواست. مواجههی حافظ با مسائل راهحلناپذیر قابل توجه است:
گفتم گره نگشودهام زان طره تا من بودهام
گفتا منش فرمودهام تا با تو طراری کند
واقعیت تلخ این است که اختلافات میان اپوزیسیون، بیش از اختلاف آنان با رژیم است. «تفاوت» و «تکثر» امری واقعی است. افراد پیشینههای گوناگونی دارند، هویتهای مختلفی دارند، علائق و منافع متفاوتی دارند. تفاوت و دیگری را باید به رسمیت شناخت و از او آموخت، نه آن که آنان را از عرصهی عمومی طرد کرد. دشنام و اتهامهای بلادلیل، فاصلههای طبیعی (به تعبیر دقیق تر برساختههای اجتماعی) را به میادین جنگ تبدیل میسازد.
گویی رژیم قرار است تا فردا صبح سرنگون شود، و تنها کار باقیمانده آن است که نگذاریم کیک قدرت نصیب فرد یا گروه دیگری شود. وقتی در این مرحله دموکراتیک عمل نمیشود، بعد از گذار از رژیم کنونی چه خواهد شد؟
وقتی فردی مدعایی را مطرح میسازد، بدون آن که پیشینهی دینی/غیردینی، چپ/راست، داخلی/خارجی او را مطرح سازیم؛ باید تناسب دلائل و مدعیاتش را بسنجیم. قوت و ضعف دلائل مدعا مهم است، نه چیز دیگر. آدمیان گریزی از طبقهبندی ندارند، اما طبقهبندیهای سیاسی، معمولاً توجه را از مدعا و دلائل مدعا دور میکنند و فرد را اسیر این توهم میسازند که اگر وابستگی گروهی/سیاسی فرد را روشن سازیم، تکلیف خود را با مدعیات او هم روشن کردهایم. اما چنین نیست.
وبسایتهای مخالفان به جای آن که نزدیککنندهی افراد باشند،نقش مهمی در فرایند اعتمادزدایی بازی کرده و میکنند. آنها اتهامهای بدون مدرک را منتشر میسازند،اهانتهای بیشماری را انتشار داده و همچنان میدهند. کامنتهایی که پای مقالات گذاشته میشوند، پر از چنین مواردی است. نوشتن با نام مستعار، راه دیگری است برای اتهام زنی و هتاکی.
وقتی فردی به نام خود مینویسد، همهی جوانب را میسنجد، با آبروی دیگران بیهوده بازی نمیکند تا خود به سرعت بیآبرو نشود. آنان که در داخل کشور زندگی میکنند، ممکن است برای نوشتن با نام مستعار دلائل موجهی داشته باشند، اما آنان که در خارج از کشور زندگی میکنند، و از هزینههای سخن گفتن در امانند، چرا با نام مستعار مینویسند؟
وبسایتهای فارسی زبان میتوانند این توافق نانوشته را به اجرا بگذارند که هر مطلبی علیه هر فرد دیگری (حتی اگر فاقد اهانت و اتهام باشد) را با نام مستعار منتشر نسازند. این یک راه جلوگیری از فضای بدبینی به یکدیگر و زوال اعتماد است. نمیشود فردی با نام خود نظراتش را بیان کند، اما ناقد او با نام مستعار بنویسد و همه را به تردید بیاندازد که این نوشته از آن کیست و چه کسی پشت آن قرار دارد؟
آیا این رفتاری اخلاقی است که علیه دیگران با نام مستعار هر چه میخواهیم بگوئیم؟ وقتی دو نفر وارد گفت و گوی ناقدانه در قلمرو عمومی میشوند، دیگران از زوایای مختلف دربارهی آنها به داوری مینشینند: کدام طرف محققانه و مستدل سخن گفت؟ کدام طرف به ترفندهای هتاکی و اتهامسازی توسل جست؟ بدینترتیب افراد شخصیت خود را به نمایش میگذارند و وزن علمی خود را عیان میسازند. اما وقتی فردی با نام مستعار از این ترفندها علیه دیگری استفاده میکند، هزینه ای بابت عمل غیر اخلاقی و غیر دموکراتیک خود نمیپردازد.
علاوهی بر اینها، معمولاً افرادی که در خارج از کشور با نام مستعار مینویسند،به رژیم جمهوری اسلامی کاری ندارند، در پس نام مستعار به کسانی که در حال مبارزهی با رژیماند، دشنام میدهند، وابسته شان میکنند، لجنمالشان میکنند.
زبان جدی است و باید آن را جدی گرفت. جدی نگرفتن زبان نافی جدی بودن آن نیست. جهان ما همان زبان ماست. جهان ما مخلوق زبان ماست. مولوی در داستان طوطی و بازرگان از نقش زبان در عالم سازی سخن گفته است:
این زبان چون سنگ و هم آهن و شست
وانچ بجهد از زبان چون آتشست
ظالم آن قومی که چشمان دوختند
زان سخنها عالمی را سوختند
عالمی را یک سخن ویران کند
روبهان مرده را شیران کند
گر سخن خواهی که گویی چون شکر
صبر کن از حرص و این حلوا مخور
(مثنوی، دفتر اول، ابیات ۱۶۰۳-۱۵۹۶)
نکتهای کان جست ناگه از زبان
همچو تیری دان که آن جست از کمان
وانگردد از ره آن تیر ای پسر
بند باید کرد سیلی را ز سر
چون گذشت از سر جهانی را گرفت
گر جهان ویران کند نبود شگفت
(مثنوی، دفتر اول، ابیات ۱۶۶۳-۱۶۶۱)
ای زبان تو بس زیانی بر روی
چون توی گویا چه گویم من ترا
ای زبان هم آتش و هم خرمنی
چند این آتش درین خرمن زنی
در نهان جان از تو افغان میکند
گر چه هر چه گوییش ان میکند
ای زبان هم گنج بی پایان توی
ای زبان هم رنج بی درمان توی
(مثنوی، دفتر اول، ابیات۱۷۰۵-۱۷۰۲)
مجملش گفتم نکردم زان بیان
ورنه هم افهام سوزد هم زبان
من چو لب گویم لب دریا بود
من چو لا گویم مراد الا بود
من ز شیرینی نشستم رو ترش
من ز بسیاری گفتارم خمش
تا که در هر گوش ناید این سخن
یک همی گویم ز صد سر لدن
(مثنوی، دفتر اول، ابیات ۱۷۶۵-۱۷۶۱)
بلبلانه نعرهزن در روی گل
تا کنی مشغولشان از بوی گل
تا به قل مشغول گردد گوششان
سوی روی گل نپرد هوششان
(مثنوی، دفتر ششم، ابیات ۷۰۱-۷۰۰)
مولوی که یکی از بزرگترین عارفان جهان است، در عین حال علیه دشمنان خود از زبان دشنام استفاده میکرد. میگفت:
پیش از آن که این قصه تا مخلص رسد
دود و گندی آمد از اهل حسد
من نمیرنجم ازین لیک این لگد
خاطر ساده دلی را پی کند
خربطی ناگاه از خرخانهای
سر برون آورد چون طعانهای
کین سخن پستست یعنی مثنوی
قصهی پیغامبرست و پی روی
نیست ذکر بحث و اسرار بلند
که دوانند اولیا آن سو سمند
(مثنوی، دفتر سوم، ابیات: ۴۲۳۳-۴۲۲۶)
ای سگ طاعن تو عوعو میکنی
طعن قرآن را برون شو میکنی
هین تو کار خویش کن ای ارجمند
زود کایشان ریش خود بر میکنند
(مثنوی، دفتر سوم، ابیات ۴۲۸۱-۴۲۹۸)
برخی از مفسران گفتهاند که به کار گیری الفاظ مستهجن و رکیک در مثنوی،معلول ملامتی بودن مولوی و متأثر از اساتید اوست (پدرش و شمس تبریزی که هر دو از کلمات رکیک کوچه و بازار استفاده میکردند).
سخت خاک آلود میآید سخن
آب تیره شد سر چه بند کن
(مثنوی، دفتر اول، بیت ۴۰۰۸)
دم که مرد نایی اندر نای کرد
در خور نای است نه در خورد مرد
(مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۷۹۳)
اینچ میگویم بقدر فهم تست
مردم اندر حسرت فهم درست
(مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۰۹۸)
ای دریغا ره زنان بنشستهاند
صد گره زیر زبانم بستهاند
(مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۳۸)
نوشتار حاضر نه تنها مخالف نقد نیست، بلکه از نقد بیرحمانه دفاع میکند. اما فحاشی، لجنمال کردن دیگران، تحقیر و تخفیف، و اتهامسازی؛ نقد نیست. بدون قلمروی عمومی گسترده و عمیق، دموکراسی وجود نخواهد داشت. قلمرو عمومی فضایی است که در آن همهی ایدهها آزادانه طرح میشوند.
همهی ایدهها به نقد کشیده میشوند. گفتوگوی جمعی در میگیرد. این ساحت در نوع آرمانی اش، رها از سلطهی دولت و دین و ایدئولوژی و سرمایه است. گفتوگو و نقادی، ممکن است رفتهرفته به اجماع نزدیک شود. ایدهها و نظریهها در تزازوی نقد است که وزن خود را نشان میدهند.
نقد است که ارزش و اهمیت نظریهها را برجسته میسازد. نظریههای نقدناپذیر، حظی از حقیقت نمیبرند. زبان ما باید از دشنام و اتهامسازی پیراسته شود. ناقدان هم نباید در پشت اسامی مستعار پنهان شوند۱۲۸. نسل جوان باید از تجربهی شکستخوردهی نسل انقلابی و انقلاب ساز عبرت بیاموزد و آن زبان ویرانساز و مخرب را کنار نهد تا بستر رویش اعتماد متقابل فراهم گردد. جنبش دموکراسیخواهی ایرانیان باید از دشنامگویی و اتهامزنیهای بلادلیل گذر کند و زبانی اخلاقاً قابل دفاع جایگزین آن سازد.
پانوشت:
۱ - جلال آل احمد نقدی نسبتاً تند و تیزی با اسم مستعار کدخدا رستم در هفتهنامهی «نیروی سوم»، مورخ ۲۹ خرداد ۱۳۳۲ علیه نیما یوشیج منتشر کرد. نیما یوشیج در پاسخ به او نوشت:
«به جلال آل احمد. دوست جوان من. نامهی سرگشادهی شما را خواندم. اما نمیدانم چه زمانی بود و چه زمانی ست که جواب میدهم. در این ماه من پیر شدهام، عقلم را باختهام و راه و رسم نوشتن را فراموش کردهام. چیزی به عقلم نمیرسد که بگویم. رگهای من مثل موهای سر من دراز شده و بیرون از تن من نبضشان میزند. وقتی که پاهای من از طرفی دارند میروند، دستهای من در خانه ماندهاند. نمیدانم شما در کجا هستید. به هر اندازه فکر میکنم که شما جلال آل احمد بوده و حالا به شکل کدخدا رستم درآمدهاید، سر در نمیبرم. این است که به شما جواب میدهم: دوست جوان من، من شما را به هر لباس که در بیایید میشناسم. چرا خودتان را از من پنهان میدارید بوقلمونها را پیش انداخته میخواهید به من بگویید که کدخدا رستم هستید؟ ولی شما او نیستید، من میدانم شما جلال آل احمد هستید که به این صورت درآمدهاید ... هوای روزگار ما بد شده است. همه چیز عوض شده. جوانها هم با من به پیری رسیدهاند. عقل از سرشان به در رفته است. میبینم در صحرای سوزانی هستیم. معلوم نیست شب است یا روز. خون از روی زمین به جای دود بلند میشود. مردم لخت و گرسنهاند. خود جوانها هم. چشمها در کاسهی سر دو میزند. به آنها میگویید: اسلحه بردارید یکدیگر را هدف کنید. میگویند: جنگمان نمیآید. با همه بیعقلی میپرسند چرا؟ میگویید لااقل با هم کینه داشته باشید. از یک کار بیمایه هم دریغ دارند. اما وقتی که میگوییم با هم دوست و برادر و غمخوار هم باشید، میگویند حاضریم. تعجب است اینقدر از این حرف خوشحال میشوند که رقصشان میآید. هوای سرود خواندن به سرشان میزند. چیزهایی را میخواهند که شما میگویید نباید بخواهند. میخواهند راه چاره را پیدا کرده به خانهی همسایههاشان بروند ببینند آنها هم همینطور زندگی میکنند یا نه ... مثل این که چیزی هست که شما میدانید و دیگران نمیدانند. مگر در عوالمی که شما زندگی میکنید، دانستن انحصاریست برای خود شما؟ ... مگر ممکن است همه مثل شما فکر کنند؟ این چه اصراریست که من دارم از آتش، یخ درست کنم. شما دو شاخ تیز درآورده به من میدهید که به سرم نصب کرده، حمله کنم! تعجب است از شما یا از من یا از کسی که در میان ما نیست. شاخ فقط علامت توانایی و بزرگی ست. خدایان ایلامی و سومری هم شاخ داشتند. اما خدایی و بزرگی این نیست که به جای این که به مصرف آفریدن برسد، به مصرف قطع نسل بندگان برسد. چطور است که علامت توانایی در زمان ما فقط اسباب خرابیست! ... من اینقدر در نتیجهی سن و سال زیاد، خرفت و کودن شدهام که هرقدر شما استادی به خرج داده کشتن و کشته شدن را به من یاد بدهید، استادیی شما به هدر رفته البته یاد نخواهم گرفت. خود شما هم لابد عمل این کار را بلد نیستید. این کار خیلی مشکل است. آدم به جای اینکه زندگی کند، زودتر میمیرد ... وقتی دیگران جنگشان نمیآید چه میشود کرد! این حقیقتیست ... وقتی که هوا طوفانیست درهای اتاقم را میبندم. حس میکنم شکستهشدن در و پنجرهها و پر کردن گردوخاکها در اتاق ضرورت ندارد. ضروریتر از همهچیز زندگی کردن است، دلم به شاخههای نسترنی میسوزد که تازه گل سفید داده و سر به دیوار اتاق من گذاشتهاند. میترسم گلهای نسترن مرا توفان از بین ببرد. برای آنها فکر دیگر میکنم. تلاش من در زندگی که با هرگونه محرومیتها دست به گریبان بودهام، این است ... به عقلم نمیرسد چطور در زمان پیریی من سینه را به کورهی آتش و فولاد تبدیل کردهاید» (منبع: نامههای نیما یوشیج، به کوشش سیروس طاهباز، نشر آبی،
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید