نیلوفری بشکفت در آفاقِ تاریک
افشانده شد خوشابِ خورشید
بر خاکِ بی خُنیا وُ خالی
نیلوفر آمد در کنارِ برکۀ خواب
گفتا چه مانی بی تپش همچندِ مرداب
اکنون نقابِ غفلت از رخساره بردار
گفتا که باید بگسلی زنجیرها را
گر بایدت پرواز وُ رفتن
گر روشنی خواهی تماشا را فرو هِل
چون شعله باید شد همه جان وُ همه تن
گفتا که باید بگذری از این گذرگاه
از راهِ توفان خیز وُ از خیزابِ دریا
رفتن رها سازد ترا از دردِ ماندن
ترسیدن آغازِ سقوط ست
آری سقوط ات لاجرم اینجا سکوت ست
باید روان باشی چنانچون رودِ رهوار
شعری فراز آری مگر همزادِ امید...
نیلوفر آن بانویِ آفاقِ سخن بود
چون تندری پیچیده در شولایِ آتش
نیلوفر آن بانویِ باران
کز کوچه های ابر می آمد گهر بار
در دستِ او دل چون چراغی گرم وُ روشن
2015 / 6 / 10
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
افزودن دیدگاه جدید