رفتن به محتوای اصلی

بفرمائید قابلی ندارد!
05.02.2010 - 16:12

در یک کافه دنجی خود را به یک چای بابونه با شیرینی خشک دعوت کردم. بعد از ساعتی کلنرین* خوش صورت را که شهرزاد می نامیدنش، برای پرداخت حساب خود صدا کردم. او با ناز و اطوار خاصی پیش آمد و گفت: مهمان ما باشید، بفرمائید! در حالی که کیف پولم را باز می کردم گفتم: من قصد پرداخت دارم، اما خوشحال هم می شوم که مهمان شما باشم.

- اوا این حرفها چیه! خواهش می کنم که کیف پولتان را ببندید. این پولها که برای ما ارزشی ندارد. گفتم که قابلی ندارد، بفرمائید!

- عجب! پس من نمی پردازم. خوش شدم. مطمئن باشید که من باز به کافه شما خواهم آمد.

شهرزاد که بهیچوجه انتظار این برخورد را نداشت، یکدفعه کوپ کرده و خاموش شد وبعد از لحظاتی مکث میز را ترک کرد.

جوانی ورزشکار و خوش اندام که ناظر این گفتگو بود به سوی من آمد و گفت:

از راحتی و بی شرمی ات خوشم آمد. نمی شناسمت، می خواهم اما، ترا رها صداکنم.

به من بگو رها! از کجا بر می خیزد این جوهره رفتار تو؟ از کجا؟

- اول اینکه همه چیز برای من قابلی دارد. یک ریالی، که روی زمین افتاده باشد

تکه نانی که مرا سیر می کند، جرعه آبی که تشنگی ام را فرو می نشاند

شاخه گلی که که به من نشاط می دهد

همه شعور دارند و فهم! ومن خود را در وصل کامل با همه ذرات عالم می بینم.

عاشقانه و خردمند با آنها رفتار نما!

ببین چگونه آن لقمه که در ذره ذره آن رنجها و عشقها نهفته است،

برایت لذیذ و سلامت بخش می گردد.

با مهر نظرکن بر آن لباسی که بر تن می کنی ،

آخ واوخ نکن هر چند که کهنه پاره ای از دهمین دست باشد،

آنگه ببین که چگونه زیبائی خود را بر تن تو جلوه گر می سازد.

از این روست که این جمله «قابلی ندارد» از بنیان برایم بی مفهوم است.

از طرفی شهرزاد می گوید، بفرمایید مهمان من باشید. آخر چرا قبول نکنم؟

پیشنهاد خوبی است و به نفع من!

- او تعارف می کرد بر حسب عادت، در واقع قصد مهمان کردن تو را نداشت.

- خوب خود تقصیر! بگذار با این تجربه بیاموزد که بار دیگر حقیقت را بگوید.

زمان برای تکرار نداریم!

- اما آزردگی دیگران چه؟ برایت آن مهم نیست؟

- اگر به آزردگی انسانها بیاندیشم از حرکت سریع باز خواهم ماند.

رهایشان کن! بگذار مانند کودکی که به زمین می خورد و دست و پایش درد می گیرد

خود از جای برخیزد وراه بیفتد. آن درد را برجسته نکن!

به خیزش او بنگر!

- آه ! جملا تت طلاست رها!

پس به سلامتی ات یک چای بابونه دیگر با هم ، موافقی؟!

- با کمال میل!

14. 7. 06 Ziba Hamburg

پیش خدمت زن در رستوران *Kellnerin

شرمند ه، دست خالی آمد م!:

زنگ در به صدا در می آید و دوستی از دوران تلخی ها با سلامی گرم پا به خانه کوچک

و با صفای من می نهد. با دیدنم سر به زیر انداخته می گوید:

شرمنده دست خالی آمدم!

- چه خوب ! بیا تو و راحت باش که بزودی دستت را با یک لیست بلند بالائی پر خواهم کرد. اگر دوست داشته باشی برایم هدیه ای آوری، می توانی از آن انتخاب کنی.

- وای چه با مزه ! یعنی تو به مهمانانت بی پروا می گوئی که چه برایت بخرند یا هدیه بیاورند؟

- چرا که نه؟ با این کار هر دو طرف راحت و آسوده می شویم. من سورپریز و

غافل گیر شدن را دوست ندارم، پریشانم می کند.

یادم می آید چند سال پیش که به پرروئی امروزم نبودم، آشنائی برای روز تولدم شکلات خوری ظریفی با پایه های لک لک مانندی برایم هدیه آورد. به محض دیدن آن ناراحتی ام را فروداده و دم بر نزدم و با لبخندی مصنوعی از او تشکر کرده و آن را روی میزم نهادم.

هر آنی که چشمم به آن می خورد ومجبور به تمیز کردن آن می شدم، یک فحش به خودم و یک ناسزا به آن دوستم می دادم، تا روزی که از او خواستم آن را پس بگیرد و بار دیگر از من بپرسد که چه دوست دارم. مسأله به همین راحتی حل شد و من نه به او و نه به خودم دیگر انرژی منفی ساطع نکردم.

آشنائی که شاهد گفتگوی ما بود، گفت:

اما من سورپریز وغافل گیر شدن را خیلی دوست دارم. هیجان انگیز است وجالب

در غیراینصورت همه چیز عادی وخسته کننده می شود.

- آری ، تو، تو هستی! ومن، من! برای من مهمتر از هر هدیه ای، مشورت

ونظرخواهی و جلب توافقم برای هر امریست. این بالاترین سورپریز برایم خواهد بود.

تا تو مرا نشناسی، هر هدیه ای از تو، برای دل خود وارضای خودت خواهد بود ولاغیر!

- اما از قدیم وندیم گفته اند:«هرچه از دوست می رسد نیکوست!» نه؟

-بگذار بگویند، اما برای من هر چه دلم می خواهد نیکوست.

از طرفی دوست نداشتن های من بسیارست. من طلا وجواهرات نمی خواهم.

لباسهای گرانبها ولوازم تجملاتی نمی خواهم. من شراب وشامپانی دوست ندارم

و دهها هدیه رایج و مرسوم عامه که همگی آرامش ام را به هم می ریزند

پس چرا دم نزنم؟ و اگر تو خواهان شادی وخوشی منی!

زبان باز کن و بپرس که چه چیز مرا شاد می کند

شاید که روزی از تو کتابی بخواهم و روز دیگر یک بسته نخود

یا که یک جعبه چائی خشک اعلا ، یا آبمیوه 100%

یا که یک جفت جوراب ورزشی، یا که لوازم پنچر گیری برای دوچرخه ام

پس بپرس تا شاید بگویم به مانند آن درویشی که اسکندر مقدونی از او خواست آرزوئی کند تا او برایش برآورده سازد و درویش گفت:

«مرحمتی نما و از جلوی آفتاب کنار رو! تا سایه ات مانعی برآفتاب برایم نباشد! »

Ziba Hamburg 21. 7. 06

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

ایران گلوبال

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.