رفتن به محتوای اصلی

تجربه دوباره اوین پس از پنج سال
24.06.2015 - 05:03

آن چه می خوانید برگرفته از اوایل کتابی است در دست انتشار که در آن خاطرات زندانم در دوران جمهوری اسلامی را بازگو کرده ام، من زندانی سیاسی دو رژیم شاه و شیخ بوده ام! از تابستان ۱۳۵۵ تا آبان ۱۳۵۷ در زندان شاه بوده ام و از آبان ۱۳۶۲ تا اسفند ۱۳۶۷ در زندان خمینی!

ورود دوباره به اوین

مرا داخل ماشین کردند و حرکت کردند، نمی دانستم به کجا می برندم! پس از چند لحظه یک دفعه متوجه شدم به سمت اوین دارند حرکت می کنند و درست در همان لحظه بود که احساس کردم انگار از یک بلندی به قعر یک چاه سقوط کرده ام! دیگر همه چیز تمام شد، مرا دستگیر کردند، به همین سادگی! بدون آن که متوجه شده باشم بی اختیار گفتم: "حیف!" پاسدارها به سرعت پرسیدند: "چی حیف؟ چه گفتی؟" فورا پاسخ دادم: "هیچ چی، منظورم اینه که حیف شد که شما هنوز در سوء تفاهم هستید و دوباره مرا به جای دیگری می برید، آنها هم چند تا متلک گفتند که یادم نیست.

به اوین که رسیدیم دیگر هوا تاریک شده بود، مرا وارد ۲۰۹ یعنی بند بازجوئی کردند و در اتاقی نشاندند، برایم نان و کره و تخم مرغ پخته آوردند، گویا موقع پخش شام بود، با آن که به کره خیلی علاقه داشتم آن قدر بی اشتها بودم که دست به آن نزدم و از همان روز تا کنون که سال ها از آن می گذرد هیچ وقت از تخم مرغ پخته و کره خوشم نیامده و این دو را باهم نمی توانم بخورم! چند لحظه بعد بازجو آمد و ورقه سؤال ها را جلویم گذاشت! سؤال ها چاپی بودند و جنبه عمومی داشتند، از این لحاظ خوشحال شدم و احساس کردم اینها برای من بسیج نشده اند و گر نه همان لحظه اول برای لو دادن قرار مرا باید زیر فشار بگذارند و وقت خودشان را با این سؤال های عمومی نگیرند اما این خوشحالی دیری نپائید! سؤالات در صفحات اول اسم و فامیل و این که چه کسانی از فامیل ها‌یتان گروهکی یا فراری هستند و ..... و من هم جواب ها را می نوشتم، در قسمت منسوبین سیاسی و فراری نوشتم: "چنین منسوبینی ندارم!"

بازجو دوباره وارد اتاق شد و گفت: "یک لحظه چشمبندت را برمی دارم، چشمت را باز نکن، اگر کردی پدرتو در می آرم!" چیزی نگفتم، او چشمبندم را برداشت و من چشمم را بسته بودم، شاید نیم دقیقه ای شد، دوباره چشمبندم را گذاشت، از صدای پاها فهمیدم که به احتمال زیاد کسی را که مرا می شناسد برای شناسائیم آورده اند! قبل از دستگیری آخرین خبری که از زندان داشتم این بود که سه تا از رفقای قدیمی سازمان را زیر فشار‌های شدید قرار داده اند و دو نفر مصاحبه کرده اند و یک نفر هنوز مقاومت می کند، دوباره بازجو وارد اتاق شد و مرا به اسم سازمانیم صدا کرد، گفت: "خب رفیق جمشید حالت چطوره؟!" من به روی خودم نیاوردم و جوابی ندادم، گویی او با من نبوده و مخاطبش شخص دیگری است! اولین سیلی محکم را نواخت، پس از پنج سال اولین باری بود که دوباره گذارم به ۲۰۹ اوین افتاده بود، دنیای کوچکی داریم ما ! دوباره باید بازجوئی پس دهم، دوباره وارد جهنم شدم، چه لحظه دردناکی! اعتراض کردم:

- چرا می زنی؟ مگر چه کار کردم؟

- خفه شو، خودتو به اون راه نزن! پس تو جمشید نیستی؟!

- نه، من حسین هستم!

بازجو رفت و من این سؤال را در مقابل خود دیدم: "رده تشکیلاتی خود را بنویسید، تمامی مسئولیت هائی که تا کنون داشته اید با ذکر تاریخ و افراد تحت مسئولیت، اسم اصلی و آدرس فعلی همگی را با کشیدن کروکی بنویسید!" خودکار را زمین گذاشتم، خنده تلخی بر لبانم نشست، به خود گفتم: "امیر، همه شخصیت و جوهرت، همه حیثیت و عاطفه ات، آن چه که انسانی است و ترا امیر کرده است همه را در قلب و مغز و دلت و پایت، در جان و بدنت گرد آور! امشب، شب زندگی و مرگ است، امشب شب مرگ تو و زندگی انسان های باشرف و مردم زحمتکش ایران و چرا ایران که تمام جهان است! هر چه نیرو داری در کف پایت متمرکز کن، این سؤال جواب دادنی نیست!" قلم را روی میز گذاشتم، احساس کردم بازجو پشت سرم ایستاده، گفتم: "آقا من کاره ای نیستم، این سؤال ها چیست؟ چرا از من این سؤال ها را می کنید؟" سربازجو (۱) سر رسید و گفت: "این آدم نمی شود، این طوری حرف نمی زند، ببریمش زیرزمین!"

هر دو از اتاق خارج شدند، پچ پچ هائی کردند، تمام گوش و هوشم به حرف های آنها بود، بین پچ پچ هائی که نامفهوم بود دو کلمه شنیدم که بسیار خوشحال کننده و درعین حال عذاب آور بودند، این دو کلمه، دو تا از مسئولیت هایم بودند که قبلاً در سازمان داشتم، حدس می زدم همان کسی که مرا شناسائی کرده گفته و یا شاید دیگران، همان لحظه تصمیم گرفتم اگر دیگر طاقتم طاق شد همین دو تا مسئولیت کمرنگتر را قبول کنم، از تجربه بازجوئی در زمان شاه این را فهمیده بودم که نمی شود تا آنجا پیش رفت که در زیر بازجوئی های این چنینی لب از لب نگشود، نمی شود گفت: "هیچ چی نمی گویم، مرا بکشید، من لب از لب نمی گشایم!" می دانستم که در تاریخ مبارزات ایران و شاید جهان افرادی که اطلاعات زیادی داشتند و در زیر بازجوئی های بسیار وحشیانه هیچ نگفته باشند انگشت شمارند اما این را هم می دانستم که انسان قدرت آن را دارد که در زیر کابل و بی خوابی و فشارهای طاقت فرسای دیگر عملاً هیچ اطلاعات مفید و به دردخوری به بازجوها ندهد ‌و در یک کلام بازجوها را برای ضربه زدن به سازمانش ناکام بگذارد و این اگر چه دشوار است و بسیار هم دشوار است اما ناممکن نیست، شدنی است، باید بشود، تا کنون شده است.

از این که دو تا از مسئولیت هایم را در پچ پچ بازجوها شنیده بودم هم ترسیده و هم خوشحال بودم، ترسیده‌ بودم چون معلوم شده بود که مرا شناخته اند و دیگر جائی برای ادامه آن بازی نیست که تا آن موقع پیش برده بودم! خوشحال بودم چون فهمیده بودم که بازجو از من چه می داند، لااقل برخی از اطلاعات بازجو را بی هیچ تحمل شکنجه ای به چنگ آورده بودم! به یاد دکتر انوشیروان لطفی افتادم که در زمان شاه به سمبل مقاومت در زیر شکنجه های ساواکی ها معروف شده بود، وقتی چند ماه قبل راجع به بازجوئی باهم حرف می زدیم می گفت: "وقتی نمی دانیم بازجو از ما چه می داند بازجوئی پس دادن خیلی مشکل است چون آدم مجبور است آن قدر کابل بخورد تا خود بازجو اطلاعاتش را رو کند تا به قربانیش وانمود کند که همه چیز را می داند و بهتر است که دیگر حرف بزند، آدم میتونه همان اطلاعاتی را که بازجو داده دوباره به اون برگردونه!"

اینها را می دانستم اما این حقیقت تلخ را هم می دانستم که بازجوها هم همه این قانونمندی ها و شگردها را می شناسند اما مگر می شود از همان ابتدا لب به سخن بگشایم آن هم با تلقین این موضوع به خود که آنها به هر حال ممکن است با شکنجه شدید مرا به حرف بیاورند؟ به صرف این که آنها زیر فشار وحشیانه ای که وارد می کنند بسیار امکان دارد مرا به حرف آورند؟ نه، نمی شود! باید به زیرزمین رفت، باید این جنگ نابرابر و تحمیلی را تحمل کرد و به جان خرید!

مرا به طرف زیرزمین کشاندند، از پله ها که پائین می رفتیم به این فکر کردم چه وقت و به چه صورتی از پله ها بالا خواهم آمد و یا بالا خواهندم آورد؟ در عین حال که در درون مصمم به مقاومت بودم و احساسم حاکی از استحکام بود اما تجربه زندگی و بازجوئی ها در زمان شاه تصمیمم را زمینی تر می کردند و من این را دوست نداشتم، دلم می خواست فقط نه بگویم، آن قدر ساکت بمانم و یا فریاد بکشم که روی تخت شلاق بمیرم، واقعا در آن لحظات می خواستم زلزله بیاید، ای کاش یک بار دیگر با ماشین مرا بیرون ببرند، هر طور شده اسلحه را از دستشان می گیرم و خودم را خلاص می کنم، حتی به این وسوسه نمی افتم که لااقل اول یکی از این جلادها را بکشم و بعد خودم را و با این ماجراجوئی کار را خراب کنم و به آنها فرصت دهم تا دستگیرم کنند.

به تخت شلاق رسیدم، بر خلاف زمان شاه بدون هیچ تشریفات خاصی: یک تخت لخت و ساده، کابل هائی در کنارش روی زمین افتاده، کمی هم خون در جائی نزدیک تخت روی زمین ریخته، سر و صدای قدم های چند نفر آمد که به سرعت به اتاق وارد شدند، احساس کردم دو سه نفر بازجو و چند نفر پاسدار در آنجا حاضرند، بازجویم گفت: "بخواب!" من هم به پشت روی تخت دراز کشیدم، چون زمان شاه برای شکنجه شدن همیشه به پشت یعنی طاق باز روی تخت می خوابیدیم اما این بار بازجو گفت: "به رو بخواب!" یک آن جا خوردم، چرا به رو؟ اما آنها معطل نکردند وبه سرعت مرا به رو خواباندند، کفشم را که هنوز به پا داشتم درآوردند و جوراب را هم، در همین اثنا یکی از بازجوها گفت: "به به، کابل هم که خورد‌ه ای، پس مزه شو می دونی!" او علامت زخم کهنه کابل های ساواک را بر هر دو کف پایم دیده بود و خوب می دانست این علایم حاکی از چیست! بی اختیار گفتم: "آره، شما هم همان جائی را می خواهید بزنید که حسینی زد!"

بازجوی جمهوری اسلامی که انتظار چنین جوابی را نداشت و به هیچ وجه خوش نداشت به او بگویند ساواکی یا حسینی (شکنجه گر معروف شاه) با عصبانیت و خشم هیستریکی مرا به باد مشت و لگد گرفت و گلویم را فشار داد و به سر و صورتم محکم ‌کوبید! اولین ضربه کابل فرود آمد، آن قدر خودم را آماده کرده بودم که به جز صدای خشک و خشن و بلند کابل چیزی احساس نکردم، ضربه دوم اما دردناک بود، آن هم به شدت، همان کابل خودمان بود، پنج سال زنگ تفریح تمام شد، دوباره همان آش و همان کاسه! آخ، چه دردی! چگونه می توان درد کابل به کف پا را توضیح داد؟ شلاق به پشت در مقابل کابل به کف پا مثل یک سیلی در مقابل سوختن تمام پا به وسیله آبجوش است! نه، نمی شود این گونه مقایسه کرد، این مقایسه فقط میزان درد را می رساند اما تحمل این درد در چه لحظه ای؟ به خاطر چه؟ و تا چه مدتی؟ این ها کیفیت هائی هستند که تبیین آنها شاید ناممکن باشد!

اگر همان کابل به کف پا را که به اعتراف شکنجه شده و شکنجه گر، مؤثرترین شکنجه جسمی و روحی است در شرایط دیگری بزنند تحملش به مراتب آسانتر است! مثلاً اگر بگویند به علت توهین به پاسدار یا به علت اعتصاب غذا و خلاصه به هر دلیل دیگری که از نظر بازجو وزندانبان جرم محسوب می شود تو باید ۳۰ ضربه شلاق بخوری آدم می داند که فقط کافی است ۳۰ بار درد جانکاه را تحمل کند و بعد از آن تا ساعت ها درد کمتری بکشد و چند روزی هم احتمالا زخم هایش را پانسمان کند اما اگر بگویند: "ما می دانیم تو مسئول حسن و علی و احمد هستی" (راست هم بگویند!) و بعد بگویند که: "می دانیم یک سال با آنها قرار و جلسه داشته ای،‌ آن هم مسلما نه در خیابان که در خانه آنها، حال بگو خانه شان کجاست و تا زمانی که انگشت دستت را به معنای لو دادن خانه آنها بالا نبری کابل زدن ادامه خواهد داشت" آن وقت تحمل ضربات نامحدود و نامعین این کابل چیز دیگری است!

نامحدود! نامحدودی که مرگ هم محدودش نمی کند! یعنی مرگ به ندرت در چنین لحظاتی به سراغ آدم می آید که لااقل نقطه پایانی بر آن عذاب الیم بگذارد! یا اگر بگویند: "تو جیره داری! روزی ٤۰ یا ۵۰ ضربه، ۲۰ ضربه صبح، ۲۰ ضربه عصر و سپس شب، تا زمانی که حاضر به مصاحبه تلویزیونی بشوی و خودت و گذشته و سازمان و همه چیزت را در ملأ عام لجن مال کنی!" بودند کسانی که گفتند: "آن قدر کابل بزن که بمیرم!" و واقعا هم حاضر بودند اما بازجو می گفت: "من یک باره نمی زنم، روزی ۵۰ ضربه و اگر حالت بد شد و احتیاج به دیالیز داشتی همین جا بهداری مجهز داریم، خوبت می کنیم و دوباره می خوری!" روی پای پانسمان شده کابل می زنند، پانسمان در ضربات پنجم و ششم پاره می شود، گوشت کنده می شود، ساولن و مرکورکرم روی پا می ریزند، کابل را ضدعفونی می کنند و روی زخم دوباره کابل می زنند و روی پای جراحی شده با تمام قدرت کابل می زنند! نمی توان مرد، ای کاش بمیرم، آدمیزاد چه جان سخت است!

چرا بیهوش نمی شوم؟ چرا قلبم نمی ایستد؟ قلبی که بعد از چند ضربه مثل طبل صدا می کند، از جایش دارد کنده می شود، اما نه، بازهم کار می کند! بازجوی یکی از بچه ها گفته بود: "می خواهی بمیری و راحت شوی؟ نه؟ بگو مصاحبه می کنم تا بکشمت!" شاید خیلی ها فکر کنند کسانی که درهم می شکنند زنده ماندن را از حیثیت و شرف و زندگی دیگران بیشتر دوست دارند اما در مورد بسیاری از کسانی که درهم می شکنند این طور نیست! از استثناها که بگذریم بسیاری از شکسته ها آرزوی مرگ داشتند و بارها کوشش کردند خودشان را بکشند اما بازجوها نمی گذاشتند تا آنها بمیرند! "بگو تا بکشم!" این فریاد بازجوست که از لابلای نفیر شلاق به گوش آدم می رسد! بازجو نمی گوید: "اگر نگوئی همین جا می کشیمت!" ای کاش این جمله را بگوید: "اگر نگوئی می میری!" این جمله پیام زیبائی است در زیر کابل!

آن شب احساس می کردم خمینی چی ها کابل زدنشان تفاوت هائی با ساواکی ها دارد! تا آنجا که به خاطرم مانده بود ضربات حسینی، بازجو و شکنجه گر پرآوازه ساواک، منظم و با آهنگ زمانی تقریبا یکنواخت بود و با هر بار فرود آمدن نعره ای از اعماق قلب و جان انسان بیرون می ریخت! این خود یک هوشیاری نسبی به قربانی می داد، یعنی آدم بین دو ضربه کابل که ممکن بود یک دوم ثانیه طول بکشد نعره ای می کشید و تمام سلول هایش برای دریافت ضربه بعدی آماده می شد اما در شکنجه گاه حزب الله قضیه به صورت دیگری بود! در آن شب دو نفر باهم کابل می زدند! به محض آن که ضربه اول نواخته می شد ضربه دوم می آمد! در عمل هیچ توالی و نظمی در کار نبود و برای دستگاه دفاعی و عصبی اسیر حتی برای این که بتواند بین دو اوج درد یک دهم ثانیه، با درد کمتر وحشتناک استراحتی بکند وجود نداشت! این بی نظمی در کابل خوردن نمی توانم بگویم وحشتناک بود، اصلاً خفه کننده بود، ‌نفس نمی توانستم بکشم!

ـ بگو، تمام فعالیت ها و قرارهایت را بگو

ـ اما من که دیگر فعالیتی نداشتم، از من چه می خواهید؟

ـ هیچ چی، ما چیزی نمی خواهیم، فعلاً فقط قرارها را بگو، بعد می رسیم سر چیزهای دیگر!

ـ من قراری نداشتم، من دیگر فعالیتی ندارم

ـ هر وقت خواستی بگی انگشتت را بالا ببر! (ضربه پشت ضربه!)

پاسدارها و بازجوها فریاد می زدند، شعارمی دادند، مرگ بر آمریکا، مرگ بر شوروی، مرگ بر ..... شعار - کابل - شعار - مشت به سر و صورت ..... نمی دانم چه نیروی عجیبی در من زنده شده بود که در اوج این جنگ مغلوبه درست در جائی که شعارمی دادند: "مرگ بر آمریکا" می گفتم: "دروغ می گید!" و وقتی که می گفتند: "مرگ بر کمونیسم" می گفتم: "راست می گید!" پیش خودم حساب می کردم اینها در شعار اول دروغ می گویند و دشمنی اصلیشان با کمونیسم است، اکنون کاری ندارم که تشخیصم درست یا غلط بود، احساسم در آن لحظه این گونه بود، وقتی هجوم وحشیانه شان را دیدم ناگهان فریاد زدم: "شما پستید، شما آدم نیستید، حیوانید!" بعدها که به این جملات فکر می کردم وحشت می کردم! آیا این من بودم که درست زیر شکنجه این حرف ها را زده بودم؟ آیا این چپ روی نبود؟ این کار فایده ای نداشت جز تحریک آنها به شکنجه بیشتر و مصمم کردنشان به این که با تمام قوایشان روی درهم شکستن و مسخ کردن من متمرکز شوند اما در عین نگرانی و اضطراب با زدن آن حرف ها دلم خنک می شد!

به هر حال روی تخت شلاق توی رویشان ایستاده بودم! این لذت بخش بود اما پایداری و ادامه این راه به همین صورت کاری بود کارستان! دشواری این راه پر مخافت و طوفانی مرا غمگین و نا امید می کرد! بازجو چنان خشمگین شده بود که نمی دانست چه کند! روی کمرم نشست، با پتو جلوی دماغ و دهنم را گرفت، ضربات با همان قدرت و بی نظمی مفرطش ادامه داشتند، دست هایم به جلوی تخت بسته بود، پاهایم را با طناب به ته تخت بسته بودند و کابل می زدند، راه نفس کشیدنم مسدود بود، خفگی و درد باهم جان کندن واقعی بود، درست لحظاتی که داشتم از حال می رفتم پتو را برمی داشتند که نفس بکشم وبعد از یک نفس عمیق دوباره پتو را می گذاشتند جلوی دهانم! کابل زدن در حالی که جلوی دماغ و دهن را بسته بودند و در آخرین لحظه رها کردن من برای یک لحظه که نفس بکشم، چندین بار تکرار شد!

یک بار یکی از بازجویان با صدای بلند ‌گفت: "تو می خواهی من بگویم و تو بفهمی که ما از تو چه اطلاعاتی داریم؟ هان؟ کور خوانده ای! اینجا ساواک نیست، این درس ها کهنه شده، ما مثل بازجوهای شاه نیستیم، ما رو نمی کنیم، خودت باید بگوئی، ما همه چیزت را می دانیم فقط می خواهیم خودت آنها را بگوئی!" جمله آخرش عین جملات بازجوهای شاه بود! شاید این جمله جزو ذات بازجوئی همراه با شکنجه است و ربطی به رژیم و زندانی ندارد! در همین لحظات بود که به نظرم رسید درد ضربات کمتر شده، شاید پاهایم دارد کرخت می شود و حساسیتش کمتر شده، برای لحظاتی خوشحال شدم اما به زودی فهمیدم وقتی قدرت ضربه را بیشتر می کنند درد به همان شدت سابق می شود، به ذهنم رسید خودم را به بیهوشی بزنم، شاید لحظاتی ضربات را قطع کنند! تمام نیرو و اراده ام را در پاهایم متمرکز کردم، به تمام بدنم فرمان دادم، خواهش کردم، التماس کردم: "بیائید برای یک لحظه هم که شده بی حرکت شوید، من می خواهم بیهوش شوم! پاهای من حرکت نکنید، آرام باشید!"

موفق شدم، بله، واقعا توانستم بی حرکت بمانم، بدنم را لخت کردم، نه تکانی، نه فریادی و نه هیچ عکس العملی، چند ضربه دیگر هم زدند، من ساکت بودم و ظاهرا بیهوش، هیچ نگفتم، یک بازجو خیلی یواش به همکارش گفت: "دیگه نزن، بیهوش شده، زود بازش کن!" اما دو سه ثانیه بعد تجربه غنی که این انسان نماها داشتند به آنها کمک کرد! یک ضربه ناگهانی با صدای بلند به بغل تخت فرود آمد، همین مرا فریب داد و من که انتظار چنین ضربه و صدائی را نداشتم بی اراده پاهایم را کشیدم! بازجوها با عربده های وحشیانه دو تائی روی من افتادند: "خبیث! حالا برای ما فیلم بازی می کنی؟ خودتو به بیهوشی می زنی؟ بزنش هنوز هفتاد تا جون داره این خبیث!" مرا از تخت پائین آوردند و گفتند: "درجا بزن!" من نتوانستم روی پاهایم که خیلی گنده شده بود بایستم! یک بازجو ‌گفت: "نمی تونی وایسی؟ هان؟ الان سر پا می ایستی غیر ممکنه، نه؟ اما الان می بینی چطور روی این دو تکه چوب می ایستی!

شروع کردند به زدن با کابل به ران و باسن و کمر و من بی اختیار روی دو پایم جهیدم! گفتند: "دیدی ما غیر ممکن را ممکن می کنیم؟!" پس از چند قدم به زمین افتادم، دوباره بلندم کردند و گفتند: "درجا بزن، راه برو، برای خودت خوبه بیچاره و گر نه پاهات داغون می شه!" این صدای یک حاج آقا بود که مسن تر به نظر می رسید! ای کاش پاهایم را همین امشب از دست بدهم، باشد که دیگر کف پائی نداشته باشم تا اینها به آن کابل بزنند، حالا که اینها می خواهند پایم خوب شود پس بگذار پایم داغان شود! این بود احساس درونیم در آن لحظه! اگر چه ایستادن برایم سخت بود اما بعد از حرف های آن حاج آقا آگاهانه سعی کردم اگر هم بتوانم بایستم نایستم و درجا نزنم! دوباره مرا بستند اما این بار به گونه ای دیگر! مچ یکی از دست هایم را به یک دستبند قفل کردند و نمی دانم به چه نحو مرا آویزان کردند به طوری که از یک دست آویزان بودم اما نوک انگشتان پا با زمین تماس داشت.

- بگو، قرارت را بگو!

- آخه من قراری ندارم!

- خب، پس بکشیدش بالاتر!

در عین حال که درد زیادی در مچ دست و کتفم احساس می کردم اما قلبا راضی بودم، فکر می کردم آویزان شدن بهتر از کابل خوردن است! یاد زمان شاه افتادم که آنها هم درست به همین نحو با یک دست مرا آویزان کرده بودند منتهی زیر پایم یک چهارپایه گذاشته و به طور ناگهانی چهارپایه را با لگد دورکرده بودند و بعد درهمان حال بطور ناقص به کف پایم کابل می زدند! من در بیم و امید آن که در همین حال مثل آن وقت ها کابل راهم چاشنی خواهند کرد و یا به همین آویزان کردن رضایت خواهند داد چند دقیقه ای به سر بردم، بازجوها گویا به کار دیگری مشغول بودند و یا آن طور وانمود می کردند، ناگهان احساس کردم تمام بدنم به طرف بالا خیز برمی دارد کاملاً غیرعادی! بله، این خودم بودم که یک دستی بارفیکس می رفتم و علتش هم درد جانکاهی بود که دوباره در کف پایم احساس می کردم! در واقع آقایان شروع کرده بودند به کابل زدن به کف پا منتهی به طورناقص چرا که کف پا کاملا بسته در اختیار آنها نبود بلکه مثل بالرین ها نک پا روی زمین و کف بسمت بالا قرار گرفته بود!

جهشی به بالا و بعد شل شدن و به سمت پائین افتادن و سپس با تمام وزن با شدت روی کتف و بازو فشار آوردن! اگر اهل ورزش نبودم کتف و گردنم آسیب جدی می دیدند، چنان که بعدها در زندان عمومی چند نمونه از بچه هائی را دیدم که به خاطر دستبند قپانی و یا این گونه شکنجه شدن یک دستشان فلج یا نیمه فلج شده بود! دوباره بستندم به تخت و ضربات کابل باریدن گرفت! بازجو گفت: "یوسف، جعفر!" جانمی، عالی شد! بازجو به حرف آمد اما آخر یوسف دو ماه پیش دستگیر شده و جعفر یکی از اسم های سازمانی یوسف بود! تا آنجائی که من می دانستم یوسف مقاومت کرده بود، حالا چرا اسم او را می آورند؟ از من چه می خواهند؟ باید هیچ نگویم! هنوز چیزی برایم مشخص نشده بود، به این خاطر انگشتم بالا نرفت! چقدر سخت است که باید باز هم بخورم و منتظر باشم اما بازجو دیگر چیزی نگفت، به زدن ادامه دادند!

آن شب سیاه و جهنمی که نه تنها خاطره اش بلکه خودش و تمامی لحظاتش همیشه در جسم و جانم حاضر و ملموس است همین طور به سنگینی می گذشت، نمی دانم چه هنگام بود که واقعا بیهوش شدم، زمانی به هوش آمدم که حس کردم مرا از پله های زیرزمین کشان کشان به بالا می برند، در آن لحظه به یاد حرف های همسرم که زندانی سیاسی زمان شاه بود افتادم که این گونه تجربه ای را بیان می کرد: "در دوره بازجوئی و شکنجه هیچ لحظه ای شیرین تر از لحظه ای نیست که ترا از تخت شلاق پائین می آورند اما تو تا آن لحظه چیزی نگفته ای!" من تا آن لحظه چیزی نگفته بودم و این انسان نماها مجبور شده بودند مرا به بهداری ببرند، یعنی چاره ای جز این نداشتند! آنها برای این که بتوانند دوباره مرا شکنجه کنند و به اصطلاح خودشان اطلاعاتم را بگیرند می بایست مرا به دکتر برسانند! بازجو فهمید که من به هوش آمده ام، به من نزدیک شد و گفت: "فکر نکن تموم شده ها ! این تازه برای دست گرمی بچه ها بود، به زودی دوباره نوبتت میشه، فعلاً وقت ترا نداریم!"

این کلمات اگر چه در نگاه اول تلخ و ناراحت‌کننده بودند اما به من روحیه ‌دادند! می دانستم که بازجو مزخرف می گوید که وقت نداریم! اکیپ چند نفره و تمرکز نیرویشان تا پاسی از نیمه شب روی من نشان می داد که برای به چنگ آوردن قرارهایم عزمشان را جزم کرده اند و دلیل قطع شکنجه، غیر قابل شکنجه شدنم بود! البته در آن لحظه بود، می بایست به بهداری منتقل می شدم، همین نه چیز دیگری! در بهداری سرم وصل کردند، دکتر که بالای سرم آمد گفت ادرار کنم، نتوانستم، سوند زدند و قرار شد قسمت دیالیز (۲) آماده باشد که اگر لازم شد دیالیز بشوم که البته لازم نشد! نمی دانم داخل سرم چه داروئی بود که با تمام آن دردها به خواب رفتم، خوابیده بودم که با صدای پرستارها که پاسدارهای مرد بودند بیدار شدم، صدای یک بازجو را شنیدم که به دکتر گفت: "باید ببریمش!" دکتر با صدای آرام جواب داد: "الان اگر بیاید خیلی سریع دوباره مثل دیشب می شود، باید حداقل تا ۲٤ ساعت همین جا باشد." بازجو رفت و خیالم راحت شد، چه سعادتی!

آن ۲٤ ساعتی که باید زیر فشار مستقیم می بودم در اتاق بهداری روی تخت وصل به سرم زیر پتو می خوابم، چه شانسی از این بهتر! پاهایم اما درد می کردند، پانسمان تا زانو بود، انگار پاها را گچ گرفته‌ باشند، در همان اتاق دو نفر دیگر هم بستری بودند، یکی حالش خیلی وخیم بود و گویا یکی دو ماهی بود که بستری بود، او مجاهد بود و با گفتگوئی مختصر دریافتم گویا راننده ماشینی بوده که در یک عملیات مسلحانه شرکت داشته است، اسم دومی که حالش بهتر بود و می توانست حرف بزند حسین شجاعی بود، قیافه اش برایم آشنا بود اما چون روز اول دستگیریم بود سعی نکردم ابراز آشنایی کنم، پرسید: "از چه سازمانی هستم؟" گفتم اینها مرا به جرم هواداری از اکثریت دستگیر کرده اند، همین طور اتفاقی! (البته معمولاً اغلب تازه ‌دستگیر ‌شده ها خودشان را غیر وابسته به سازمان های سیاسی نشان می دادند!)

حسین اگر چه پاهایش پانسمانی بود اما گویا مدت ها پیش شکنجه شده بود و می توانست با عصا راه برود، او به من برای ادرار کردن کمک ‌کرد، هنوز چیزی نخورده بودم و گویا همان سرم به من غذا می رساند، صدایم گرفته بود، به تدریج در گلو و سر و صورتم احساس درد می کردم، از حسین پرسیدم: "شما خیلی وقت هست اینجا هستید؟" گفت: "دو ماهی می شود، من قبلا هم اوین را دیده ام، زمان شاه هفت سالی زندانی سیاسی بودم!" دیگر فهمیدم او کیست اما اسمش را به خاطر نمی آوردم، به او گفتم: "من هم زمان شاه زندانی سیاسی بودم!" خندید و گفت: "کدام بند بودی؟ برایم آشنا به نظر آمدی اما درست به جا نمی آورم!" گفتم ما مدت کمی شاید دو سه ماهی باهم بودیم، زندان شماره سه قصر، همان حیاط مثلثی که حوض دایره ای داشت." گفت: "درست است، من آنجا بودم!" از آن لحظه به بعد باهم خیلی صمیمی شدیم، او یکی از اعضای مرکزیت راه کارگر بود، او و همسرش باهم دستگیر شده بودند، می گفت: "به احتمال زیاد اعدام خواهیم شد!"

در مورد دکتر غلام که در زندان شاه می شناختمش پرسیدم، گفت: "او در حالی که می خواست از ایران خارج شود دستگیر و شهید شد." فردای آن روز یک تلویزیون به اتاق ما در بهداری آوردند تا مصاحبه های رهبری حزب توده ایران را ببینیم، آن به اصطلاح میزگرد را دیدم، بعد تلویزیون را بیرون بردند، حسین به من گفت: "به برخورد عمویی و عباس حجری توجه کردی؟" گفتم: "آره، منظورت چیه؟" گفت: "از نظر من این دو برخورد کاملاً متفاوت بودند، من این دو نفر را از زندان شاه به خصوص در زندان شیراز می شناسم، حجری شخصیت با صلابتی داشت و در مجموع صادق بود، اگر چه فشار زیادی روی آنها آورده اند اما حجری توانست مقاومت کند و تن به مصاحبه آن چنانی ندهد!"

مصاحبت با حسین برایم دلگرم کننده بود، او آدم محکم و مهربانی به نظرم آمد، به تدریج ترس از شکنجه دوباره بر قلب و جانم می نشست، وقتی به یاد می آوردم که همین فردا با همین پاهای پانسمانی مرا به تخت خواهند بست از زنده بودنم بیزار می شدم! به فکر خودکشی افتادم، هنوز یک کلمه نگفته ام، اینها نهایتا مرا می کشند، پس چرا خودم الان که هنوز هیچ چی نگفته ام خودم را نکشم؟ این یک شکست نیست، این اوج نا امیدی و نفرت از زندگی نیست، من زندگی را دوست دارم، من مردمم را، همسرم را و فرزند کوچولو و قشنگم را، مادر سالخورده و بیمارم را دوست دارم اما کابل و شکنجه واقعی است، من حاضرم به خاطر همه ‌چیزهائی که دوست دارم شکنجه بشوم اما آخر این شکنجه باید حدی داشته باشد، من حتی حاضرم حد این شکنجه مرگ باشد اما مرگ که به این زودی فرانمی رسد! اینها دستگاه دیالیز دارند، اینها آدم محتضر را زنده می کنند!

زنده می کنند که بتواند شکنجه بشود، که بتواند مثل سگ زیر کابل پارس کند، که بتواند هر چه را آنها می خواهند راست و دروغ در تلویزیون سراسری بگوید، که بتواند نماز بخواند، که بتواند تواب بشود و دیگر زندانیان را به باد کتک بگیرد و حتی اعدام کند، که بتواند آدرس همه دوستان و رفقای خودرا به آنها بگوید و همگی را روانه قلتگاه کند و نه تنها همه را به کشتن بدهد که حیثیت و انسانیت آدم ها را از آنها بگیرد و تبدیلشان کند به تواب، به انسان های مسخ شده، نه، هزار بار مردن بهتر از طی این مسیر است، من دیگر با قاطعیت در فکر خودکشی بودم اما تنها یک چیز تردیدی کمرنگ در دلم می انداخت و آن این که شاید اطلاعات این آقایان از من زیاد نباشد و من بتوانم طوری برخورد کنم که فکر کنند طعمه دندان گیری برای آنها نیستم و لزومی ندارد مرا بکشند، در آن صورت پروسه فشار روی من دیگر بی نهایت نیست، خلاصه تمام می شود و با این حساب من نباید برای شکنجه ای که به هر حال نهایت دارد خودم را بکشم!

همسرم به خاطرم می آمد، نگاه عمیق و مضطربش را مجسم می کردم، قیافه معصوم پسر خردسالم به یادم می آمد و مادرم، او چه گناهی کرده بود که باید با آن همه رنج و مرارت و اضطراب این خبر را که پایان همه چیزش بود بشنود؟ اگر چه آنها خبر از این با‌ریک اندیشی ها و حساب و کتاب هایم ندارند اما من حق ندارم کسی را که تنها خود نیست، چون شوهر است، پدر است و فرزند است به خاطر این که نمی خواست زیاد شکنجه شود بکشم! البته این مطلب در مقابل منطق اول که حکم خودکشی راصادر می کرد چندان قوی نبود و من فکر می کردم این احساس ها از حسابگری به دورند و ناشی از عشق به زندگی و خوش بینی کاذب ناشی از این و آنَند اما به هر حال نمی توانستم از این حالت که چندان تخیلی هم نبود درگذرم! هر چه به فردا نزدیک می شدم بیشتر به خودکشی راغب می شدم! خلاصه تصمیم گرفتم فعلاً ابزار لازم را فراهم کنم، اولین چیزی که دنبالش بودم یک پیچ یا سوزن یا هر چیز فلزی بود که بتوان وارد پریز برق کرد چون بر خلاف زمان شاه پریز برق هم در اتاق بازجوئی و هم در بهداری پیدا می شد اما در اتاق بهداری حسین و زندانی دیگر هم بودند که نمی شد جلوی آنها و به طور آشکار این کار را بکنم.

من می دانستم که اگر بازجوها یک نفر را که قصد خودکشی داشته در حین عمل بگیرند او را به سرعت نجات می دهند و به احتمال زیاد فشار بر او را افزایش خواهند داد، یعنی در این مورد هم قانونمندی بازجوئی در زندان سیاسی متفاوت با قانونمندی زندگی عادی بود، در حالت عادی تهدید به خودکشی سبب می شود فشار بر شخص تهدید کننده کمتر شود اما در بازجوئی های سیاسی به خصوص در ایران خودکشی توجه بازجو را به افزایش شکنجه جلب می کند! منطق بازجو خیلی ساده و در عین حال صحیح است، او می گوید: "کسی که حاضر است برای حفظ اسرار سازمانیش خود را بکشد یا آدم مهمی است و اطلاعات زیادی در سینه دارد و یا در حال بریدن است و امیدی به مقاومت بیشتر ندارد اما چون وجدانش قبول نمی کند کسانی را لو بدهد دست به انتحار زده، شاید هم به شدت از شکنجه ترسیده، بی طاقت شده و مرگ را بر زندگی در زیر شلاق ترجیح می دهد!" بازجوها عمدتا دو شق اول را در نظر می گیرند، به سرعت زندانی را نجات داده اما سپس زیرشکنجه متمرکزتر و وحشیانه تری قرارش می دهند!

در یک فرصت کوتاه سوزن سرمی را که هنگام پانسمان شدن روی میز پرستار بود کش رفتم و زیرِ پیراهنم جا دادم، فردای آن روز حال عمومیم بدتر شد، اگر چه آنتی بیوتیک به من تزریق می شد اما پاهایم عمیقاً چرکی شده وعفونت زیاد دکتر را مجبور کرده بود که به قول خودش عمل مختصری روی پاهایم انجام بدهد، در اتاق عمل مرا بیهوش نکرده بودند اما با بی حسی موضعی دیگر دردی احساس نمی کردم، به همین دلیل فرصتی پیدا شد تا یک پیچ هرز شده را از پریزی که به من نزدیک بود دربیاورم و در جیب شلوارم بگذارم! فکرکردم اگر یک پریز برق پیدا کنم که هم سوزن و هم پیچ را در یک لحظه وارد دو سوراخش کنم کار تمام می شود اما چنین فرصتی دست نمی داد! دکتر خودش یک زندانی بود! پنجاه ساله به نظر می رسید، بعدها فهمیدم که متخصص جراحی است، می گفتند با تجربه است، برخوردش بسیار با محبت و مسئولانه بود، ابتدا فکر کردم کسی که اینجا کار می کند و این همه افراد شکنجه شده را می بیند باید از نظر رژیم فرد مطمئنی باشد یعنی خلاصه باید از خودشان باشد اما با رفتاری که از این پزشک دیدم برایم مشخص شد که نظرم اشتباه بوده است، یک بار دیگر هم در بهداری بستری شدم و او را بهتر شناختم. (۳)

در راهروی ۲۰۹

پس از شاید سه روز مرا از بهداری بیرون آوردند و بر خلاف انتظارم مرا به جای زیرزمین به راهروی ۲۰۹ بردند، ۲۰۹ یک راهروی اصلی بود که در یک سمتش اتاق های بازجوئی قرار داشتند و در انتهای همان سمت یک در باز می شد که انفرادی نبود و مختص زنان زندانی بود، در سمت دیگر راهرو اصلی، نه راهروی باریکتر عمود بر راهرو اصلی وجود داشت که در یک سمتشان سلول ها قرار داشتند، در ابتدای هر راهروی باریک دری با میله های آهنی قرار داشت که همیشه باز بود و دم تقریبا هر یک از این درهای میله ای یک زندانی ایستاده بود، همه چشمبند داشتیم و اجازه نداشتیم به جز زیر بینی خودمان جای دیگری را نگاه کنیم! من با کمی کنجکاوی فهمیدم که آن زندانی ها را با دستبند به میله های در آهنی بسته اند! یعنی دستها بالای سر و کشیده به وسیله دستبند به میله ها قفل شده بود و زندانی فقط می توانست کاملاً راست بایستد، نه خم شود و نه بنشیند! این کار برای بی خوابی دادن بود! در نگاه اول این حالت شبیه شکنجه نبود! خوب، آدم می ایستد، حتی چندین ساعت یا یک شبانه روز اما مسأله این بود که اولا آن حالت، ایستادن معمولی نبود و دست ها به طرف بالا محکم کشیده شده بودند!

افزون بر این، این کار به خاطر ممانعت از خوابیدن زندانی بود، یعنی زندانی به جز در هنگام وعده های صبحانه و نهار و شام که هر کدام کمتر از ۱۰ دقیقه طول می کشید می بایست در بقیه اوقات شبانه روز می ایستاد و نمی خوابید! اگر هم می خواست بخوابد نمی توانست! بعدها که این بلا را بر سر خودم آوردند فهمیدم که تقریبا بعد از دو شبانه روز (بستگی به وضعیت عمومی آدم هم دارد) تعادل انسان به هم می ریزد، نیاز شدید به خواب و دراز کشیدن آدم را کلافه می کند اما هر بار که بدن لَخت می شود و می خواهد به خواب رود تمام وزنِ آدم به دستبند و در واقع به مچ های دست فشار می آورد و آن گاه درد و کلافگی غیر قابل وصفی فرد را از حالت کرختی در می آورد! او دوباره راست و محکم می ایستد، این زجر و بی خوابی شکنجه ای دائمی و به راستی انسان شکن بود! از روز سوم به بعد آدم هذیان می گفت، در اوج بیداری کابوس می دید! در روز چهارم پاها از کف تا زانو به شدت درد می گرفتند، وقتی دستبند را باز می کردند که غذا بخوری در همان دم به خواب عمیقی فرو می رفتی اما پاسدارِ نگهبان با لگد زدن و ناسزا و متلک های پشت سر هم نمی گذاشت به خواب بروی!

غذا را با وضع اسفناکی می خوردی، در تمام مدت روز که آویزان بودی صدای فریاد دیگران امان نمی دادند، صدای شلاق، غریو تهدید و آمیخته با آنها متلک های بازجوها و پاسدارها، روزهای عزا، شب های جمعه، ساعت ٤ صبح، سر نهار و شام علاوه بر دعا و اذان نوارهای چندش آور آهنگران، خواننده معروف مرگ از بلندگوهای راهرو به گوش می رسید، زندانیانی بودند که ۱۲ شبانه روز و در مواردی استثنائی حتی ۱٤ روز در این وضعیت قرارگرفته بودند، معمولاً کسی که ۱۲ یا ۱٤ شبانه روز نخوابد می میرد، حتی خیلی زودتر! در واقع چنین افرادی در حالت آویزان و در حالتی که مچ دستشان دیگر خشک شده بود به صورت بسیار زجرآوری به خواب می رفتند! آن حالت خواب نبود بلکه قطره ای بیهوشی در دریائی از عذاب بود! طبیعت لعنتی انسان برای گریز از مرگ به این قطره چنگ می انداخت تا او را باز هم زنده نگه دارد، من در آن سه روز اوج و حضیض انسان ها را از زیر چشمبندم لحظه به لحظه می دیدم و می شنیدم:

- برادر به خدا من آدرسشو نمی دونم، خواهش می کنم اتاق تعزیر نه، من دیگه نمی تونم

- خفه شو، قسم نخور (صدای محکم چند سیلی!) اسم خدا را نیار، سگ کمونیست! (صدای محکم کابل همان جا در اتاق بازجوئی به کف پا)

- آ.....خ غلط کردم، گ ..... خوردم، دیگه نزن، می گم، می گم!

- نمی خوام بگی، بخور تا دروغ نگی!

- می گم، می گم، آدرسشو می گم، نزن!

- فقط آدرسشو نه! کل کروکی تشکیلاتی، با آدرس همه شون!

قدرت شکنجه و ضعف گوشت و پوست انسان را با تمام تار و پود وجودم حس می کردم، شکستن یک انسان مبارز را، درهم کوبیده شدن یک انسان آزادیخواه را آن هم به این صورت! خشم، خشم، نا امیدی، حرمان، دلتنگی، ترس، تنهائی و بی کسی و دوباره خشم! احساس هائی که به دنبال هم می آمدند و گاه باهم می شدند و درهم می آمیختند. برای این آمیزه نمی توان کلمه ای یافت، شب ها با تمام عذابی که از بی خوابی می کشیدم احساس خوبی داشتم چرا که اکثر شب ها از ساعت ۷ شب معمولاً بازجوئی ها تعطیل بود مگر پای دستگیری جدیدی در میان بود و یا به علتی دیگر بازجو تا ۲ شب هم می پرسید و می زد و می پرسید! یک بار ساعت حدود ۱۰ شب بود که صدای زن جوانی را شنیدم که بازجوئی می شد، بازجو پرسید:

- چشم هایش چه رنگی بود؟

- آبی.

- تمام مشخصاتش را بگو!

دختر با دقت همه مشخصات را گفت، بازجو پس از مدتی پرسید: "این تصویر شبیه اونه؟" دختر گویا اشکالاتی به تصویر گرفت و تصحیحش کرد، لحن بازجو با دختر خودمانی و محبت آمیز بود، دختر هم به همه پرسش ها‌ با لحنی پاسخ می داد که گوئی آماده همه نوع همکاری با بازجو است! برای من دیگر مسجل شده بود که باز با سقوط و دنائت یک انسان مواجه می شوم، در همان حال سعی می کردم بیشتر از بازجو متنفر باشم تا از قربانیش اما در آن لحظه واقعا از دختر زندانی بدم می آمد، بار دیگر بازجو از دختر پرسید: "خب، آن روز که با مهدی و رؤیا به خانه اش رفتید و جلسه داشتید خانه اش کجا بود؟" دختر گفت: "من چشم بسته بودم و آدرس را متوجه نشدم!" لحن بازجوپس از شاید یکی دو ساعت که با هم خیلی گرم صحبت می کردند یک دفعه عوض شد و گفت: "باز هم شروع کردی؟ می گم آدرسشو بده می گی چشم بسته بودم؟" - آخه واقعا ندیدم! - پس بریم پائین! دختر به گریه افتاد، التماس می کرد: "نه دیگه منو پائین نبرین، من آدرسشو نمی دونم!

بازجو دختر را کشان، کشان از اتاق بیرون آورد، پاهای دختر پانسمان بود، در آن لحظه بود که از قضاوت نسنجیده ام نسبت به دختر منزجر شدم، او داشت مقاومت می کرد و در تمام آن مدتی که من فکر می کردم دارد با ناز و غمزه اطلاعات می دهد داشت ایستادگی می کرد، آن حرف ها و شیوه بیان به اصطلاح تاکتیکی بود که پیش گرفته بود، این هم البته به ذهنم رسید که شاید دختر دارد راست می گوید، واقعا آدرس را نمی داند و شکنجه شدن دوباره اش به خاطر بی رحمی بازجوست و نه مقاومت خود دختر اما وقتی پچ پچ های دو بازجوئی را شنیدم که از دختر دور بودند دیگر برایم مسلم شد که او هنوز هم دارد مقاومت می کند، بازجوها به هم می گفتند: "ناکس نشونی هائی که می ده مربوط به بهزاده که مدت هاست خارج شده و اصلا ربطی به بهروز نداره!"

روز سوم بود که حالم به هم خورد، رنگم گویا کاملاً پریده بود و ضربان قلبم کم شده بود، دوباره مرا به بهداری بردند و چند ساعتی سرم به دستم وصل کردند، به خواب عمیقی رفتم، بیدارم کردند و دوباره به راهرو برگرداندند اما این بار گذاشتند روی زمین بنشینم، دستم را به شوفاژ بستند تا نتوانم دراز بکشم یا به هر طرف که خواستم برگردم، از صبح تا شب بازجوها در راهرو به این طرف و آن طرف می رفتند، اینجا و آنجا روی کف راهرو لکه های خون بود، راهرو را صبح ها و گاهی دوبار در روز تمیز می کردند، کتک، ناسزا، مقاومت، شکسته شدن افراد، نوار آهنگران، دستشوئی بردن افراد، فریادهای جانخراش که نمی شد بفهمی مرد است یا زن، بچه است یا بزرگسال یا حتی حیوانی است که زوزه می کشد!

وقتی بازجوها از کنارم رد می شدند ناخودآگاه پایم را جمع می کردم و این عادت از زمانی به وجود آمد که یک بار بازجوها به من نزدیک شدند و یکی یواشکی به دیگری گفت: "می دونی کیه؟ جمشیده دیگه!" و بعد با کفشش به پای پانسمان شده ام فشار داد! دردی جانکاه در وجودم زبانه کشید و چرک و خون سرازیر شدند، بعد از آن که چندین بار چنین رذالتی را به خرج دادند دیگر هر وقت به من نزدیک می شدند به صورت انعکاسی پاهایم را زیر خودم جمع می کردم! یک بار بازجو به من نزدیک شد و زیر گوشم گفت: "آدم شدی یا نه؟" پایش را روی زخمم فشار داد، جواب ندادم، دوباره فشار داد و گفت: "آدم شدی یا نه؟" فریاد کشیدم: "من آدم بودم، من آدم هستم!" او فشار را بیشتر کرد، چند بار مرا به دیوار کوبید و رفت .....

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پانویس ها:

(۱) نام مستعارش حاج رحیمی بود، سربازجوی شعبه پنج در سال ۱۳۶۲ ، سال ها بعد نامش مطرح شد: مهرداد عالیخانی یکی از عاملان معروف قتل های زنجیره ای!

(۲) دیالیز دستگاهی است که به طور موقتی وظیفه کلیه را که تصفیه خون است انجام می دهد، وقتی به کف پا کابل می زنند پا متورم و کبود می شود، خون مردگی حتی تا زانو می رسد، وقتی شکنجه ادامه یابد دیگر کلیه نمی تواند خون را به درستی تصفیه کند و اگر دستگاه دیالیز وجود نمی داشت همین عدم توانائی کلیه سبب مرگ می شد اما با دیالیز خون را تصفیه می کنند و آدم به حالت طبیعی برمی گردد و عملا می تواند باز هم شلاق بخورد!

(۳) خوشبختانه این پزشک محترم اعدام نشد، ترجیح می دهم اسمش محفوظ بماند!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

کتاب یه‌جنگل ستاره، خاطرات زندان، امیرحسین بهبودی با فرمت پی دی اف

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

amirhoseynbehbudi-780

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

تبریزی
http://www.radiozamaneh.com/221272

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.