رفتن به محتوای اصلی

در سوگ ندا. دختری از تهران
24.06.2009 - 09:10

زمانی که من دانش آموز دبستانی بودم، شهید به کسانی اطلاق می شد که تصاویرشان در قابهای شیشه ای بالای مزارشان در بهشت زهرا نصب شده بود. این شهیدان، کسانی بودند که جان خود را در جبهه های جنگ ایران و عراق از دست داده بودند و در دنیای کودکی، تنها احساسی که نسبت به این از دست رفتگان داشتیم ناراحتی و اندوهی عمیق بود. بیشتر شهیدان مرد بودند و من حافظه ام را می کاوم تا شاید به یاد بیاورم چنانچه در دوران انقلاب بانویی عمدا مورد اصابت گلوله قرار گرفته و شهید شده باشد؟ حافظه ام به من کمکی نمی کند. به یاد می آورم که در بین تظاهر کنندگان بر علیه حکومت شاه زنان نیز به طور تصادفی مورد اصابت گلوله قرار گرفته و کشته شده بودند ولی از این بیشتر چیزی به خاطرم نمی آید که در مدرسه به ما درباره زنان شهید گفته باشند. چرا که این نکته را به روشنی می دانم که کشته شدن زنی از روی قصد توسط حکومت می تواند جامعه من را بلرزاند. همه مردم می دانند که زنان تا به چه اندازه در جامعه ایرانی مورد احترام و تکریم قرار دارند و از همین رو می دانم که در هر درگیری، پلیس از رو در رو شدن با بانوان به شدت پرهیز می کند. اما چه بر سر جامعه ایرانی آمده است؟ تصاویر حوادث روزهای اخیر و تصاویر مربوط به خانمهای جوانی که زخم بر داشته و بر اثر جراحات وارده و خونریزی های شدید در حال مرگ بودند، و آن دختر جوان- ندا- که در دستهای مردم غریبه در تهران جان سپرد، جزو آن حوادث تکان دهنده و اتفاقاتی بود که هر گز در جامعه ما سابقه نداشته است.

من تهرانی هستم. مادر من از جماران است، محله ای که آقای خمینی بعد از انقلاب تصمیم گرفت در آنجا سکنی گزیند. پدر من نیز اهل تهران قدیم است. از زمانی که تهران پایتخت شده است پیشینیان او ساکن تهرانی بوده اند که به شهادت بستگان و تاریخ، ساکنانی بسیار مهربان و با مرام داشته است. چرا به راه دور تاریخ بروم؟ من هم خاطرات خوبی از شهرم تهران دارم. بارها اتفاق افتاد که برای استفاده از تلفن مردمی ناشناس، در خانه های آنها را به صدا در آوردم و ساکنان این خانه ها با روی گشاده مرا به سالن پذیرایی اشان هدایت کردند تا بتوانم از آنجا به پدرم تلفن کنم. هنگامی که مشغول گرفتن شماره پدرم بودم، سینی شربت آلبالو از راه می رسید و بد از آن تعارفی مودبانه برای صرف ناهار با خانواده. بارها برای درخواست نوشیدن آب از حیاط منزلی در راه مدرسه به خانه از صاحبخانه ها اجازه نوشیدن از شلنگ آب را کرده بودیم که به جای آن لیوانی آب خنک در سینی برایمان جلوی در حیاط فرستاده شده بود. تهرانی که من می شناسم و کودکی ام را در آن گذرانده ام با این تصاویر شکل گرفته است. نمی دانم این تصاویر ” پلیسهای آهنی” در شهر از کجا آمده اند و نمی دانم چه کسی به قلب آن دختر جوان در روز شنبه شلیک کرد؟

نه تنها در تهران، بلکه در هیچ نقطه دیگری از کشور من، زنان هرگز چنین بی رحمانه مورد خشونت و ضرب و شتم قرار نگرفته و کشته نشده بودند. زنان و کودکان در فرهنگ ما همیشه از احترام بالایی برخوردار بوده اند و من نمی توانم به یاد بیاورم که هرگز کسی در محله ای توانسته باشد دست خود را به روی زنی بلند کند و مردم جامعه ما خونسرد از کنار آن گذاشته باشند. بر سر مردم ما چه آمده است؟ چرا فرهنگ و قلب خود را از دست داده اند؟ شاید سوال را باید به گونه ای دیگر مطرح کنم و بپرسم که انقلاب با مردم من چه کرده است که قلب خود را از دست داده اند؟ یا شاید تندروی های بی اندازه آنها را تغییر داده که دیگر مانعی برای انجام حرکات خشن بر علیه زنان و جوانان نمی بینند؟ مردم من را چه شده است؟

مردمی را می شناسم که آقای احمدی نژاد را بخاطر رفتار ساده و دینداری ایشان دوست داشتند و تا آخرین دقیقه ای که می خواستند نام کاندید مورد نظرشان را روی ورقه رای بنویسند، علی رغم اختلاف نظری که با وی داشتند، نمی توانستند تصمیم نهایی خود را بگیرند. و افرادی را می شناسم که چه به میرحسین و یا به احمدی نژاد رای داده باشند، اینک از آقای احمدی نژاد به خاطر رفتاری که با شهروندان ایرانی شده است، عصبانی هستند. مردم بهتر از هر کسی می دانند که روی برگه های رای خود چه نوشته اند و عصبانی بودن آنها نه ربطی به آقای احمدی نژاد داشت و نه آقای موسوی. آنها فقط می خواستند بدانند که انتخابات چگونه برگزار شده است چرا که به نتیجه آن معترض بودند. آقای احمدی نژاد که قانونا در حال حاضر نهمین رئیس جمهوری ایران می باشد، طبق سوگندی که به قانون اساسی خورده است، موظف به حفاظت از جان ایرانیان و رعایت اجرای قانون در حق آنهاست. ایشان نشستند و نگاه کردند وقتی که جوانان ایرانی در خیابانها کتک خوردند و دختران جوان چون فرشتگانی معصوم در روز شنبه در خون خود غلطیدند. اگر آقای احمدی نژاد بار دیگر در ماه سپتامبر به نیویورک بیاید، از وی در درباره جوانان و دختران شهرم خواهم پرسید که چگونه توجیه ناپذیر مورد ضرب و شتم و شلیک گلوله قرار گرفتند چرا که خواسته قانونی آنها ، غیر قانونی خوانده شده بود. موقع انقلاب من شش سال داشتم و خاطرات من از شهید، خاطراتی مبهم و غیر واقعی بود. حالا در بزرگسالی برای تمام عمرم خاطراتی از مردمی خواهم داشت که با شهامت، در بهترین سالیان عمر خود، جانشان را برای به دست آوردن آرزویی قدیمی از دست دادند:” آزادی!” و زیباترین دختران شهر من تهران در خون خود آرمیدند و رئیس جمهور آنها حتی در مرگشان نیز نتوانست حضورشان را به رسمیت بپذیرد. روزهای بسیار غمگینی است برای ایران و روزهای غمگینی است برای شهر عزیز من: تهران!

نشریه الوطن-سعودی

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

ایران گلوبال
برگرفته از:
نشریه الوطن-سعودی

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.