رفتن به محتوای اصلی

داستان من و جليل شهبازی
29.08.2015 - 05:18

با جليل شهبازی از بند سه اوين در اتاق های دربسته آشنا شدم، سال ۱۳۶۳ پس از سه ماه و نيم انفرادی مرا به اتاق های دربسته اوين، سالن سه آوردند، هنوز زخم کف پاهايم بهبود کامل نيافته بود و نمی توانستم مانند ديگران به فعاليت های ورزشی در زمان کوتاه پانزده دقيقه ای هواخوری روی آورم، جليل انسانی بسيار مهربان، صبور، غمخوار و نکته اتکائی برای تازه واردين بود، بودنش بيش از ديگران در زندان اين را در وی تقويت کرده بود، خنده شيرينی داشت که هميشه چاشنی گفتگو با وی بود، او نماد وجدان انسانی زندانيان سياسی بود، هنوز يک جفت کفشک را که از تکه پاره های لباس ها برای پاهايم در يکی از اتاق های دربسته بند سه درست کرد دارم، او آزادترين دوره زندان اوين را زمانی که کچوئی زندان را اداره می کرد در سال های ۱۳۵۸ - ۱۳۵۹ و اوايل ۱۳۶۰ ديده بود، زمانی که همه نشريات از جمله نشريات گروه های سياسی و روزنامه ها به زندان می آمدند و می شد با همه ملاقات کرد و در همين دوران بود که با آگاهی و ايمان کامل نه تنها خودش بلکه آنهائی هم که با وی دستگير شدند به سازمان فدائيان اکثريت روی آوردند.

آنها در يک گروه پنج نفره هنگام نقل و انتقال اسلحه در تهران سال ۱۳۵۸ و پيش از انشعابات در سازمان چريک های فدائی خلق دستگير شده بودند، در تمام دوران زندان در ميان فدائيان اکثريت بيش از همه با رفقای توده ايش دم خور بود، او نتايج روی آوری به ترور و مبارزه مسلحانه جدا از توده مردم را در فعاليت سياسی و ترور و سرکوب حکومتی را با گوشت و پوست خود لمس کرده بود، زمانی که کچوئی را در زندان اوين ترور کردند و لاجوردی شد رئيس زندان ديگر جمهوری اسلامی گام به راه بی بازگشت ضد مردمی شدن گذاشته بود! همراهی و دوستی عميق با جليل اين فرزند کار و زحمت در قزلحصار و بند یک گوهردشت ادامه يافت تا زمانی که تقسيم بندی و اولويت بندی زندانيان برای قتل عام در سال ۱۳۶۶ شروع شد، من با عده ۵۵ نفری ديگری پس از چندين بار جا به جائی به بند انفرادی بیست آمديم، (۱) جليل هم به بند هفت برده شد، از عده اوليه مان پاسدار توده ای ابوالفضل پورحبيب اعدام شد و يک نفر ديگر هم که حکم زندانش پايان يافت به اوين منتقل شد و با پارتی بازی آزاد شد و شديم پنجاه و دو نفر!

بندی که قبل از همه بندهای چپی به طور کامل به سمت هیأت مرگ برده شد بند بیست بود، صبح زود پنجم شهريور در حالی که برخی ها هنوز خواب بودند و يا صبحانه نخورده بودند لشکری و ناصریان با پاسداران به بند يورش بردند و همه را در هر حالی که بودند از بند بيرون کردند! در راهروی اصلی ناصريان و لشکری آنهائی را که می خواستند زودتر از همه از شرشان خلاص شوند به جلوی صف بردند (هوشنگ قربان نژاد، مرتضی کمپانی، علی شهبازی و .....) بند هفت که جليل شهبازی هم در آن بود در اولويت بعدی بود که پس از بند بیست به هیأت مرگ برده شد، مرا که هيچ گاه در زمان دستگيری در طول دوران زندان و سر آخر در برابر هیأت مسلمان بودنم را انکار نکرده بودم و فقط از آرمان های سياسی - اجتماعی و تعلقم به حزب توده دفاع کرده بودم به کابل زدن برای نماز خواندن محکوم کردند! لازم به ذکر است که من هیچ گاه در زندان نماز نخوانده بودم! در بيرون هم به جز دوران کوتاهی در نوجوانی و قبل از هجده سالگی نماز نخوانده بودم.

در فعاليت سياسی - اجتماعی چه شخصا و چه در چارچوب فعاليت حزبی رسالت فعاليت ضد مذهبی برای خود قائل نبودم و آن را در جامعه ايران چاره ساز نمی دانستم، مرا حوالی ظهر از اطاق هیأت مرگ بيرون کردند، رأی به اعدامم نداده بودند و گفته بودند بايد نماز بخواند! پاسداری چند نفری از ما را به دستشوئی برد که برای نماز ظهر وضو بگيريم، آنجا به او گفتم که من گفته ام که نماز نمی خوانم، او هم مرا به راهرو برد و در جائی نشاند، آنها آن قدر مشغول اعدامی ها و آوردن زندانيان از بندهای بعدی بودند که نمی توانستند همزمان به شکنجه بازماندگان برای نماز خواندن بپردازند، آن قدر مانديم تا شب شد و هیأت مرگ از کشتار روز اول خسته شد! همه بازماندگان را به صف کردند و به راهروی طبقه سوم نزديک بندهای بزرگی که هر کدام يک سالن بزرگ در انتها داشتند بردند، آنجا از تک تک پرسيدند: "چه کسی نماز می خواند و چه کسی نه؟" برای نماز غروب شروع کردند به زدن ده ضربه کابل به کف پای آنانی که قبول نکردند! اينجا اکثريت بازماندگان قبول کردند که نماز بخوانند! مجددا از آنهائی که ضربه های کابل را خوردند بار ديگر برای نماز عشا پرسيدند که تنها من و جليل مانديم.

ما ده ضربه بعدی را خورديم و ناصريان ما را به يکی از اطاق های ابتدای بند انداخت و گفت: "وسائل لازم برای خودکشی اينجا هست، از خودتان پذيرائی کنيد!" ما پس از رفتن ناصريان و برداشتن چشمبندهايمان ديديم در اطاق شيشه های مربا و حتی طناب هم هست! اطاق هيچ چيز به جز خرت و پرت و آت آشغال نداشت و خيلی درهم ريخته بود، به احتمال قوی ناصريان اين تجربه را در جريان کشتار مجاهدين در ماه مرداد داشت و معلوم بود که قبل از ما زندانيان ديگری هم آنجا بوده اند و خودکشی کردند ولی از چپ های گوهردشت ما اين اطاق را افتتاح کرديم! آنجا من برای جليل شرح دادم که در ماه مرداد ما شاهد کشتار و بارگيری اجساد زندانيان مجاهد بوديم، ما حتی اجسادی را که پاسداران در يکی از دو کاميونی که يکيش روباز بود جا به جا می کردند می ديديم، آنجا برای جليل هم مشخص شد که ماجرا چيست و ماهيت آزاد کردن زندانيان که هیأت می گويد چيست!

برای او گفتم که ما تا مدتی جلسات هیأت را که در فرعی طبقه بالای بندمان تشکيل می شد شنود می کرديم، مباحثات هیأت را برای نحوه اجرای فتوای خمينی و نحوه اجرای سريع اعدام ها می شنيديم، همچنين نحوه برخورد هیأت با زندانيان مجاهد را گفتم، شمارشم را از صدای پرتاب اجساد در کاميون کانتينردار که در نيمه های شب در محوطه اطراف زندان می پيچيد گفتم، از اين که کشتار بزرگی در جريان بود گفتم، تا زمانی که زندانيان بازمانده بند بیست با ديگر زندانيان بازمانده مخلوط شدند هيچ يک نمی دانستند چه می گذرد! زمانی که ديگر دير شده بود و هر که رفتنی بود رفته بود! آن شب هنگام پنج شهريور من و جليل در حالی که از درد وحشتناک ضربه های کابل می لرزيديم صحبت می کرديم، برای جليل بزرگترين کابوس بازگشت به تواب بازی ها، کنترل توابان بر بندها و نشستن شبانه روزی اجباری پای مصاحبه های توابان و شاهد کشتارهای روزانه زندانيان بودن و حتی بردن به بالای سر اجساد زندانيان اعدامی بود.

آن چه خود در زندان سال های ۱۳۶۰ تا ۱۳۶۲ پس از سرکوب وحشيانه و ددمنشانه انواع قيام های اراده گرايانه مجاهدين و گروه های چپ تجربه کرده بود، وی معتقد بود که زندان همان شرايط را پيدا خواهد کرد و می گفت اين برايش آخر خط است و به هيچ وجه تحمل چنين شرايطی را نخواهد داشت، من بر خلاف وی چنين اعتقادی نداشتم آن هم به دليل ابعاد کشتار و تفاوت ماهوی شرايط، برای من بيشتر اين مطرح بود که چگونه اين شکنجه را که طبق احکام اسلام پس از سه روز تحمل که پايانش هم اعدام بود تحمل کنيم؟ منی که در بدو دستگيری يک روز کامل کابل ها را تحمل کرده بودم، ادرارم خون آلود شده بود، پاهايم زخمی و تا بالای زانو متورم و سياه شده بودند، يک هفته در بيمارستان اوين مجاور بند ۲۰۹ بستری شده بودم، کابل زدنم روی پای پانسمان شده ام ادامه يافته بود، مجددا يک هفته در بهداری بستری شده بودم و آنجا دچار شوک شده و تا آستانه مرگ رفته بودم و به بازجويانم در روز دستگيری گفته بودم که من برايشان يک مرده هستم و بی جهت کوشش نکنند حالا پس از گذشت پنج سال و پس از بیست ضربه کابل تحملش برايم مشکل شده بود! به خصوص پس از اين همه کشتار!

قبل از رفتن به هیأت در طول ماه مرداد و شاهد جنايات بودن تصميمم را مانند اکثريت قريب به اتفاق همبندانم گرفته بودم: دفاع از آرمان هايم و استقبال از مرگ به اين خاطر! آن چه که ما در بند بیست نمی دانستيم کلاه شرعی برای اعدام ما به جرم ارتداد بود! نمی خواستم برای ارتداد اعدام شوم ولی برای آرمان هايم با روی باز حاضر بودم، جليل بر خلاف من به هیأت نگفته بود مسلمان است و صريحا در پاسخ سؤال گفته بود کمونيست است! برای همين بسيار متعجب بود که اعدام نشده است و چرا بايد ضربه های کابل را متحمل شود که نماز بخواند؟ آن شب را به صبح رسانديم، صبح زود پاسدارها به سراغمان آمدند و پس از امتناعمان از نماز خواندن به هر يک از ما ده ضربه ديگر کابل زدند! ما را به همان اطاق انداختند و رفتند، پاسدارها همه قدرتشان را در زدن ضربه ها به کار می گرفتند و کابل را دست به دست می کردند که مؤثرتر عمل کنند! شايد می خوستند بار خود را در بار زدن اجساد سبکتر کنند!

پس از بازگشت به اطاق از درد به خود می پيچيديم و نمی توانستيم پايمان را زمين بگذاريم، پس از مدتی که کمی آرامتر شديم ولی هنوز پاهايمان و بدنمان می لرزيدند شروع به صحبت کرديم، برای راهجوئی پيشنهاد کردم که به ناصريان بگوئيم اشتباه شده، ما مسلمان نيستيم و از او بخواهيم تا ما را به هیأت ببرد تا به آنها بگوئيم! استدلالم اين بود که اصلا دليلی ندارد که سه روز کابل خوردن را تحمل کنيم و بعد هم اعدام شويم! چه بهتر که همين حالا اعدام شويم! جليل هم که صريحا در پاسخ مسلمان بودن گفته بود: "کمونيست است!" کاملا با اين نظر موافق بود، وقت نماز ظهر که شد ناصريان خودش آمد به دنبالمان، به او درخواستمان را گفتيم، او گفت: "غلط کردين! ده ضربه نماز ظهر را بايد بخورين!" ما را بيرون بردند، روی تختی خواباندند، با تمام قوا از ما پذيرائی کردند! اين بار تعداد پاسدارها بيش از قبل بود ما را دوره کرده بودند و هر ضربه را يکیشان در رقابت با ديگری می زد و صلوات می فرستادند و الله اکبر می گفتند!

ما را مجددا در همان اطاق انداختند، از درد بی تاب شده بوديم، اين فاصله ای که در بين هر وعده نماز بود پاها را به حداکثر حساسيتش می رساند، با چندين ساعت گردش خون و جراحت داخلی موجود در پاها درد غير قابل تحمل می شد، در حالی که در دوران بازجوئی، بازجويان مجبور بودند مداوم شکنجه کنند و برای تأثير بيشتر درد، گردش خون را به طور مصنوعی در پاها تسريع کنند، برای همين مرا به راه رفتن و بالا پائين پريدن روی پاهای به شدت متورمم وامی داشتند و برای جلوگيری از متوقف شدن کار کليه ها به زور به من آب می خوراندند و به تزريق دارو روی می آوردند، يک ساعتی نگذشته بود که ناصريان دوان، دوان بازگشت و گفت: "بياين بيرون تا تکليف شما کافرا رو مشخص کنم!" ما هم از خدا خواسته و خوشحال بيرون رفتيم! پاهایمان به حدی متورم بودند که نمی توانستيم دمپائی بپوشيم و به راحتی راه برويم! ما را کشان کشان به سمت اطاق هیأت برد! مرا اول برد توی اطاق و به نيری گفت: "حاج آقا اين می گه مسلمون نيست!" من پاهای متورمم را نشان دادم و گفتم: "اگر اسلام اينه من مسلمان نيستم! نمازی که به زور خونده بشه ارزشی نداره!"

اشراقی از در نصيحت پدرانه وارد شد و اشاره ای به خانواده مان کرد، او تبار سيدی ما را می دانست، او از من خواست که نماز بخوانم، من قبول نکردم و آنها مرا به صف اعدامی ها که در راهرو نشسته بودند فرستادند! جليل را آنجا نديدم، احتمالا او را مجددا در صف آنهائی که بايد تعزير شوند گذاشتند، پس از آن هر بار پاسداری می آمد يک ليست می خواند و عده ای را به سمت حسينيه می برد، هر بار منتظر اسمم بودم که خبری نشد! به آنهائی که در صف بودند گفتم که چه خبر است و ما به کجا می رويم! يکی (اصغر محبوب) خيلی خوشحال شد و با غرور و لبخندی که هميشه در ذهنم جاودان است سرش را بالا گرفت و ايستاد! جوانی هم حالش بد شد و روی زمين به پهلو خوابيد و زانوهايش را توی سينه جمع کرد، من هم از اين که ناچار نبودم پس از شکنجه سه روزه اعدام شوم راضی بودم و آماده! از پاسداری خواستم که مرا به دستشوئی ببرد، کبريت سوخته ای روی زمين پيدا کرده بودم، با استفاده از آن در دستشوئی نامم را روی شورتم نوشتم، شايد احمقانه باشد ولی در آخرين لحظات زمانی که می دانی تو را بی گناه، بی نام و نشان، به طور فله ای دفن خواهند کرد می خواهی شانسی برای شناسائيت باشد!

مرا دوباره صدا کردند و به اطاق مجاور هیأت بردند، اين بار فقط اشراقی بود با عده ای ديگر که که مجموعه ای از بازجويان، اطلاعاتی ها يا پاسداران بودند، قبلا در اطاق هیأت در پشت پرده ای که در پس صندلی های هیأت کشيده بودند به دليل قد بلندم ديده بودم که عده ای به شدت مشغول کارند، آن پشت مثل اطاق جنگ بود، اشراقی همه کوشش را به کار برد که مرا به نماز خواندن قانع کند که نتيجه نداد، مرا مجددا به صف اعدامی ها بردند، ليستی ديگر خوانده شد و باز نامم را نخواندند! بازجويم رحيمی به سراغم آمد و همان جا سر پا مرا سؤال پيچ کرد! از زوايای مختلف وارد شد تا از من حرفی بگيرد که من از زمانی که وارد دانشکده فنی تهران شدم از مسلمانی دست برداشتم، سؤالات فلسفی می کرد و می خواست بداند من از کی ديگر نماز نخواندم؟ پس از من به سراغ هم پرونده ای من محمدجواد لاهيجانيان (از بستگان نزديک وزير جهاد سازندگی وقت در کابينه موسوی) رفت و او را سؤال پيچ کرد، نام او را هم خواندند و به سمت حسينيه بردند، تا شب از بردن من خبری نشد، از مجموعه آنانی که در صف بودند تنها يکی دو نفری مانده بوديم!

هیأت از اطاق آمد بيرون، نيری گفت: "تکليف اينها را فردا مشخص می کنيم!" من و يکی دو تای ديگر را همراه همه آنانی که حکم اعدام نداشتند به صف کردند و به طبقه بالا و همان راهروئی که ديشب همه را برده بودند بردند، اينجا من جليل را دوباره در صف ديدم، اين بار هم از همه برای نماز خواندن سؤال کردند، من بر اساس آن چه نيری گفت و به اميد آن که فردا مرا خواهند برد نخواستم بار ديگر کابل ها را تحمل کنم و گفتم می خوانم! در پاسخ سؤال گفتم: "قرار است فردا تکليفمان را مشخص کنند!" ولی برايشان فقط اهميت داشت که بدانند نماز می خوانم يا نه؟ اين بار هم از بازماندگان روز دوم تنها دو نفر نماز مغرب و عشا را قبول نکردند، يکی جليل بود و ديگری فردی تازه نفس که بعدا جان به در برد و سرنوشت جليل را بازگفت، فريادهای دلخراش جليل هنوز در گوشم است، من حس می کردم که چه می کشد و تحمل ادامه اين درد بسيار بعيد بود، اين دو را به همان اطاقی که ما بوديم بردند.

او زمانی که صبح زود آنها را به دستشوئی می برند يکی از همان شيشه های مربا را با خود می برد و با استفاده از شکسته آن قبل از آن که زمان تعزير برای نماز صبح برسد دست به خودکشی می زند! هم اطاقیش گفت که او شکم خود را با استفاده از شيشه ای شکافته بوده، زمانی که ناصريان را خبر می کنند می آيد ابراز خوشحالی می کند که کارش را راحت تر کرده و خودش را به درک واصل کرده! او را با برانکارد می برند و ديگر کسی چهره مهربان، بردبار و صبور جليل شهبازی را نديد و لهجه شيرين ترکی مياندوآبی او را نشنيد، در همان روزی که جليل خودکشی کرد يعنی هفتم شهريور ناصريان به در يک يک اطاق ها رفت و از آنهائی که نماز خواندن را قبول کرده بودند پرسيد: "آيا کسی هست که سرموضع باشد و به گروهش پابند؟" من بار ديگر جان گرفتم و جلو رفتم! او مرا و عده ای ديگر را که مجموعا پانزده تا بیست نفر می شديم از اطاق های بند بيرون کشيد و به صف کرد و به راهروی اصلی برد!

ناصريان دستور داد که به هر يک از ما ده ضربه کابل بزنند، عده زيادی پاسدار جمع بودند، اين بار از کابل فولادی که روکش نايلونی داشت استفاده کردند، همه را زدند، ناصريان بار ديگر با فرياد از همه پرسيد و اين بار از هيچکس صدائی درنيامد! همه از درد به خود می پيچيديم، اسلام جنايتکاران پيروز شده بود و بر حاکميت و ثروت کشور مسلط شده بود! زمانی که مرا به اطاقم بازگرداندند چنان گريستم که هيچ گاه در زندگيم نگريسته بودم! گريه ای که ايستادنی نبود، تنها وجود آنانی که بازمانده بودند تسکينم داد، گريستم برای آزادی که دفن شد در سرزمينی که گرازان آن را سراسر شخم زده بودند تا زمانی ديگر هر چه پر ريشه تر و گسترده تر برويد!

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ - مسئولين زندان پس از مدت ها آزمايش و خطا بالاخره موفق شدند ما را به جائی ببرند که حداقل امکان تماس با ديگر زندانيان برايمان باشد و بيشترين محدوديت را ايجاد کنند! ما را ابتدا برای يکی دو ماه به بندی فرعی بردند، پس از انفجار يکی ازموشک های عراقی در نزديکی زندان به يکی از بندهای کوچک با سلول های انفرادی و بدون سالن بزرگ در انتهای آن در طبقه همکف بردند، پس از کشف ارتباط گيری از طريق هواخوری کنار پنجره های بند، به بند کوچک ديگری در طبقه دوم منتقل شديم! يک هفته نشده ما را به بند کوچک ديگری در منتهی اليه ساختمان زندان منتقل کردند که به تازگی از زندانيان عادی تخليه شده بود، اين بند کثافت چندين سال را در خود داشت به طوری که ما در بدو ورود همگی لخت شديم و از سقف بند شروع به شستن کرديم!

پس از ساعت ها نظافت بند قبل از آن که بتوانيم استراحت کنيم و در اطاق ها جا به جا شويم ما را به منزل سرنوشتمان بردند، به بند بیست در منتهی اليه ديگر زندان که سالن سوله حسينیه زندان در انتهای راهروی اصلی قرار داشت و محل قتل عام در زندان گوهردشت بود! از بند بیست که در طبقه همکف بود و به ساختمان اصلی عمود بود می شد حسينيه را در راستای وتر مثلثی قائم الزاويه که يک ضلعش بند ما و ضلع ديگرش ساختمان و راهروی اصلی زندان بود ديد، تنها می توانستيم بيابان اطراف زندان را ببينيم و پنجره بندهای فرعی در سه طبقه زندان، بند بیست تنها در يک سو پنجره داشت زيرا نيمی از يک بند انفرادی بود که با ديواری در وسط راهرو از نيم ديگر جدا شده بود، نيم ديگر احتمالا بند انفرادی نوزده بود که پنجره هايش به حياط هواخوری بين ساختمان بندها باز می شد.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

amirhushangatyabi-780

 

Jalilshahbazi-780

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

تبریزی
http://news.gooya.com/politics/archives/2011/08/125970.php

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.