رفتن به محتوای اصلی

به یاد ریحانه جباری
01.10.2015 - 16:00

 

 

ریحانه جباری ملایری، دختر جوانی بود که پس از یک دادرسی ناعادلانه، با اعمال نفوذ مقامات اطلاعاتی رژیم جمهوری اسلامی  به کیفر مرگ محکوم شد و در آبان 1393 اعدام گردید.

یادداشت زیر را شعله پاکروان، مادر ریحانه، در آستانه ی نخستین سالروز جان باختن فرزندش نگاشته است:

درست سیصد و شصت و پنج روز قبل ، در چنین روزی ، ریحانه تلفن زد . 
گفت : دارن منو میبرن برای اجرای حکم . 
باور کردنی نبود . 
گفتم : امکان نداره . همین چند دقیقه ی قبل با آقای.... ( مرد محترمی که رابط بین قوه مجریه و قوه قضائیه هست ) صحبت کردم . 
ریحان گفت : مامان تو چرا اینقدر خوش باوری ؟
گفتم : یک لحظه صبر کن . تلفن آقای محترم را گرفتم . روی اسپیکر . 
گفتم : ریحان رو دارن میبرن برای اجرای حکم . گفت : محاله . پرونده ریحانه در اجرای احکام نیست و من درست پشت در اتاقی هستم که چند قاضی به بررسی مجدد پرونده مشغولن . 
ریحان خندید و گفت : باشه مامان هر چی تو بگی . هر چی اونا بگن . ولی الان به من دستبند زدن و ماشین منتظره که منو ببره . 
گفتم : کجا میبرن ؟ 
از مامور همراهش پرسید : رجایی شهر . 
ادامه داد : اینم که بهت زنگ زدم بخاطرهمین ماموره که تو رو میشناسه . دلش نیومد بدون خداحافظی از تو برم . 
نفسم تنگ شده بود . با خودم گفتم : نکنه سرمو گرم میکنن به بازبینی مجدد ؟ نکنه ببرن بچه مو بکشن ؟ قبل از اینکه تنگ در آغوشش بگیرم ؟ نکنه ریحان بمیره قبل از اینکه من برم زیر خاک ؟ 
صدام لرزید . بزور نفس کشیدم و گفتم : دردت توی سرم بخوره ریحان . از هیچ کاری دریغ نمیکنم . من دنبالتم تا اون سر دنیا . حتی اگه مجبور باشم توی آتیش و خاکستر زندگی کنم . 
گفت : مامان تو آروم باشی ها . نکنه کنترل خودتو از دست بدی ها . غصه نخوری ها . هر چی بشه یا نشه قلب من و تو به هم بسته س . ما عاشق همیم .
همین جمله ها را دوم آبان هم گفت . بعلاوه یک جمله : تعادل خودتو نگه داری ها .
هفتم مهر توی گوشی تلفن گفت . دوم آبان وقتی توی بغلم بود . سرش را نزدیک سرم کرد . شالم باز بود . صورتش را چسباند به صورتم . لبانش به لاله گوشم چسبیده بود . حتی گمانم کمی از بزاق دهانش به گوشم مالیده شد . چون وقتی حرف میزد آن تکه از گوشم خنک میشد . بعد، بوسه ای داد که هفت سال و چهار ماه بود محروم بودم از گرفتنش . بگذریم . کمتر از یکماه دیگر این را خواهم گفت .
ریحان قطع کرد . چند لحظه خشکم زده بود . شروع کردم به تلفن زدن . هرکس که میشناختم و نمیشناختم . دهها تلفن . یکی از تلفنها به اپراتور زندان رجایی شهر بود . لیست اجرای حکم را خواند و گفت : اسم ریحانه جباری هم هست . 


گفتم : چکار باید بکنم ؟ گفت : هشت صبح فردا بیا و جنازه را تحویل بگیر .
تنم خواب رفته بود . اما زمان مناسبی برای پرداختن به تن بی تاب و توانم نبود . پس ادامه دادم . یک پست فیسبوک . و حرکت بطرف رجایی شهر . با موبایلی که تند تند شارژش خالی میشد . اتصال با یک سیم به فندک ماشین چاره اش بود . و تمام راه ، تلفن ، تلفن ، تلفن . این تنها کاری بود که من کردم . بقیه راه را آدمهای شریف طی کردند . کسانی که همزمان گوشه گوشه ی دنیا ریحان را صدا زدند . درست مثل من که شوریده و شیدا روی چمنهای پشت دیوار رجایی شهر راه میرفتم و آرام و قرار نداشتم . اسم قشنگش را داد میزدم و به سینه ام میکوبیدم . 
راستش ریحان را پانزده آبان شصت و شش ، بدون درد بدنیا آوردم . در حالیکه منتظر درد زایمان بودم ، اولین فرزندم ، بی سر و صدا و جیغ و داد بدنیا آمد و روی شکمم قرار گرفت . دلم میخواست بند نافش را خودم ببرم . ولی توان نداشتم . دختر کوچولوی بی دردسرم تا نوزده سالگی هیچ عذابی برایم نداشت . همیشه مودب بود و شاخص . و هر چه بزرگتر میشد قابل احترامتر . اما...
هفتم مهر هزار و سیصد و نود سه ، پشت در زندان رجایی شهر ، دوباره زائیدمش . با درد فراوان . دردی که همه ی استخونهایم را تکه تکه میکرد . هر چه دربیمارستان پاسارگاد ، فریاد نزده بودم ، پشت دیوار بلند رجایی شهر از نای دل فریاد زدم . گوش خدا را کر کردم .هر چه توی بیمارستان ، مبادی آداب رفتار کردم ، پشت دیوار بلند رجایی شهر ، غیرقابل کنترل بودم . 
آرام آرام افراد دیگری هم آمدند. اول فامیل و دوست و آشنا . بعد رهبر یک جمعیت . که بعدا در پست مفصلی به او خواهم پرداخت . بعد همان آقای محترم رابط بین دو قوا . که باور نمیکرد و میگفت : واقعا نمیفهمم مگه مملکت قانون نداره ؟ و من دیوانه وار میخندیدم به او . رهبر جمعیت با کسانی صحبت میکرد . بسیار دورتر از آدمهای شریفی ایستاده بود که کنار خانواده ام نشسته بودند . مرا صدا میکرد و با حرفهای بی سرو ته و جدلهای بی پایانش مشغول . کلافه بودم و گر گرفته . دوستان هنرمندم مطلع شده و بطرف زندان حرکت کرده بودند . هوا روبه تاریکی بود . یکی از هنرمندان تلفن زد و گفت همه برگشتند . از بین راه . توی جاده . چون گفته اند حکم ریحانه اجرا نخواهد شد . فریادم به آسمان بلند شد . چه کسی این دروغ بزرگ را گفت ؟ به مرور و در پستهای دیگر خواهم گفت . 
همچنان دلم آشوب بود . سربازهای نگهبان جدل میکردند . از اینطرف به آنطرف هدایتمان میکردند . رهبر جمعیت به پسر جوانی که لباسی با عکس ریحان پوشیده بود و بلند همراهم ، اسم ریحان را فریاد میزد ، حرفهای نامربوط میگفت . این پسر جوان حتی نتوانست تا چهلم ریحان بماند و از ایران رفت . نگهبان زندان صدایم کرد و گوشی تلفن را بدستم داد . رئیس زندان بود .
میگفت : فریادهای شما نظم رو بهم ریخته . فورا اونجا را ترک کنین . 
گفتم : تا هشت صبح اینجا میمونم تا جنازه اش روتحویل بگیرم . 
گفت : دخترت رو برمیگردونن . دستور اومده . خیالت راحت باشه .
هر چه میکردم نمیتوانستم حرفش را باور کنم . یاد خنده ریحان توی تلفن بودم . صدایش توی گوشم میپیچید : مامان جان تو چرا اینقدر خوش باوری ؟ 
خوش باوریم را به ته چاه بی اعتمادی انداختم . 
به رئیس زندان گفتم : فقط زمانی باور میکنم که ریحان از تلفن زندان شهرری به موبایلم زنگ بزنه . 
گفت : این امکان پذیر نیست .
گفتم : پس ما تا هشت صبح فردا همینجا هستیم . به سربازات بگو تحملمون کنن . 
گفت : تا چند دقیقه دیگه از کلانتری وارد عمل میشن و همه تونو دستگیر میکنن . 
گفتم : یک لحظه خودتو جای من بذار . ببین اگر طاووس خرامان تو روبه مسلخ ببرند ، از دستگیری باکی داری ؟ 
ساکت شد . ادامه دادم : بجای این حرفها با کسایی که میشناسی صحبت کن تا تبصره ای قانونی پیدا کنن ، ریحان از شهرری به موبایلم زنگ بزنه . 
ساعتها میگذشتند و آدمهای غریبه میامدند . تعداد غریبه ها بسیار بیشتر از آشنایانم بود . زنان و مردان با شرف یکی یکی میرسیدند . یکی آب برایم میاورد و یکی دستهایم را میگرفت . یکی دستمال کاغذی میداد تا اشکم را پاک کنم و یکی ...
یک زوج بسیار مسن با عصا بمن نزدیک شدند . پرسیدند : مادر ریحانه تویی ؟ گفتم : بله . گفتتند : منزلمان همینجاست . توی تلویزیون شنیدیم که ریحانه رو اینجا آورده ن . مجری از همه خواسته که تو را تنها نذاریم . 
تازه میفهمیدم که آدمهای غریبه از کجا وارد قصه ریحان شده اند . تازه قدرت رسانه را با گوشت و خون حس میکردم . یکی تکه ای زردآلو در دهانم گذاشت . هنوز خنکی و طعم شیرینش را بیاد دارم . ساعتها بود چیزی بجز آب نخورده بودم . 
آدمهای با شرف در مقابل ویراژ ماشین کلانتری سکوت کردند . اما تکان نخوردند . تلفنها شروع شد . از زندان شهرری . دادیار و قاضی ناظر قسم میخوردند که ریحان در راه بازگشت به شهرری است . و ما خروج هیچ ماشینی را ندیده بودیم . همچنانکه ورودش را . 
قسمها در دلم اثر نمیکرد . نمیتوانستم هشت صبح فردا را تاب بیاورم . دلم میخواست آنقدر فریاد بزنم که رگهای مغز و قلبم پاره شوند . بیفتم و بمیرم ، اما هشت صبح فردا را نبینم . فریدون با یکی بطرف زندان شهرری حرکت کرد تا از آنجا خبر بگیرد . از کرج تا تهران . از تهران تا قرچک ورامین . یک خبرگزاری داخلی از قول او گفته بود ریحانه به رجایی شهر منتقل نشده .و قراری برای اجرای حکم او نیست . دروغ گفتن هنر این قلم به مزد بود .
ساعتها بکندی میگذشت . نیمه شب ، حدود دو و نیم شب ، تلفنم زنگ خورد . شماره زندان شهرری . 
ریحان بود : الو ، مامان ، اونجا چه خبره ؟
تنها صدایی که مثل اکسیر جاودانگی نیرویم را برگرداند ، دهها بار قویتر از قبل ، صدای ریحان بود . 
: شعله ، من اینجام . منو برگردوندن . نگران نباش . الان بزور اومدم . چون میترسیدم نصفه شبی بی خبراز بقیه دوباره ببرنم . ولی خانم ... گفته بخدا هیچی نیس . فقط بیا به مامانت زنگ بزن تا قال بخوابه . اونجا تجمع کردن .
جیغ زدم و به جمعیت گفتم : ریحان برگشته . همه هورا کشیدند . ریحان گفت : چه شلوغه اونجا . 
گفتم : بزار بشنوی که این همه آدم با شرف برای نجات تو اومدن . گوشی را به طرف جمعیت گرفتم .
همه یکصدا فریاد زدند : ریحااان دوستت داریم . 
ریحان خندید و گفت : فردا بهت زنگ میزنم عشقققق من . و بوس های آبدار و خیس که از پشت تلفن حواله ام میکرد . خیالم راحت شده بود .
از سربازهای نگهبان عذرخواهی و خداحافظی کردم . یادم نیست با چه کسانی به خانه برگشتم . راننده که بود و سرنشینان ماشین . اما درست در لحظه ی دور زدن ماشین به طرف تهران ، نادر را دیدم . کارگردان جوانی که آن شب صحنه اش را خاموش کرده بود . 
دست تکان داد و گفت : طاقت نیاوردم وقتی شنیدم بیخود همه از بین راه برگشته ن . فردا میبینمت . روی صحنه . 
شاد و دلخوش دور شدیم و من پیش خودم فکر کردم بله . چراغ فردای صحنه روشن خواهد بود . چون ریحان به آفتاب فردا سلام دوباره خواهد گفت . 
به خانه برگشتیم . هنرمند نازنینی بی تعارف چای دم کرد و نگذاشت بچه هایم کاری بکنند . تا صبح حرف بود و بحث بود و قهر بود و غر . آخر رهبر جمعیت هم در خانه ام بود . بگذریم . 
تا شب بیدار بودم و کار . شب روی صحنه التماس میکردم ، به سرگردی که قول داده بود پسرم ژولا را به خانه برگرداند و از منطقه جنگی دور کند . برای بازگرداندن ژولا به خانه ، هر خفت و تحقیری را در اجرای نمایش ایشتوان ارکنی ، تحمل میکردم . روی پا بند نبودم از شدت خستگی . اما همکاران مهربانم در نمایش خانواده ی تت ، یاریم میکردند . چند شب قبل بود که هنرمندی برایم قفسی با دو پرنده آورده بود . و من پرنده ها را با گریم روی صحنه ، در فضای ارسباران رها کرده بودم . به نیت آزادی ریحان از زندان و خانواده ی سربندی از آتش انتقام کور .
ریحان به وعده اش وفا کرد و در فایلی صوتی توسط دوستش ، برایم شرح اتفاقات را گفت . از چشم بندی محکمتر از چشم بندهای قبلی . به حدی که میگفت انگار برای اولین بار بود که چشم بند خوردم .از پابند بسیار سنگین . از زخم پشت پا . از گریه ی وقت اذان . ازنوشتن صفحات زیادی نامه . از گلودرد . از سرفه . از صدای سوت دور دست . که در حقیقت صدای زندانیان زندان رجایی شهر بود که فهمیده بودند ریحان آنجاست و چند بند ، یکصدا صدایش زده بودند . حدود نیم ساعت تلفنش را درگوشی موبایلم ذخیره کردم . اکنون در انتظارم کسی فایل صوتی ریحان را بگیرد تا با دانشی که من ندارم ، بتوانم در سالروز نجات ریحان در نتیجه همدلی همه آدمهای شریف منتشر کنم . 
بلافاصله پس از این پست ، پیاده شده ی فایل صوتی مذکور را خواهم گذاشت .
حیف که کمتر از یکماه بعد ،
پرنده ی اسیر و زیبای من ، پرکشید و رفت .
حیف که دخترم بعد از هفت سال و چهار ماه و هفده روز در پیله ی زندان بودن به پروانگی رسید .

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

کاوه جویا

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.